وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی15


بی سوال پیاده شدم... بی سوال تر، از در شیشه ای اتوماتیک، عبور کردم.... و آنقدر در خودم و غرق در دنیای خودم بودم که، حتی نپرسیدم اینجا آمده ایم چکار....؟!... لابی هتل... کرم شکلاتی بود... میز ها با صندلی های پشت بلند کرم رنگ... من پشت سر کیانی راه می رفتم.. و حتی از ذهنم هم نمی گذشت که اصلا من را نمی بیند!!!...
میز دو نفره و دنجی را نزدیک به پنجره های عریض و قدی در نظر گرفته بود... اشاره نکرد و من نشستم.... نگاهم به نیمه شبِ خواب زده ی پشت پنجره ها بود.... به صدای مردانه ای، رو برگرداندم.. پسر قد بلندی کنار میز ایستاده و با کیانی دست می داد... و من نیازی نبود از خودم بپرسم که کدام هتلی ست که نصفه شبی!! به شخصی غیر از مسافران خودش، سرویس بدهد!!... و نمی دانم جواب سلام پسر را دادم یا نه.. باز نگاهم را دادم به پنجره ... نمی دانم کدام ستاره بود که تک و تنها وسط آسمان برق می زد!... توی شیشه دیدم که پسرک رفت .. به آرامی چرخیدم.... چشمم افتاد به خون خشک شده ی روی پیشانی کیانی... زیاده روی کرده بود....؟؟!!.. آن لحظه حتی این را هم نمیدانستم..... انگاری رد چشم هایم را گرفت که دستش بی اراده پی زخم رفت... صورتش در هم شد... از جا بلند شد: می رم دستامو بشورم....
باز برگشتم سمت کوههای خاکستری....
پیشخدمت با صورتی درهم، فنجان های آبی رنگ قهوه را آورد.. از من پرسیده بود چه می خورم؟!!... از من نپرسیده بود.....
از پنجره دیدمش.. آمد، کتش را درآورد ، پشت صندلی آویزان کرد و نشست.. دست هایم دور فنجانم حلقه بود... و سرم پایین... و پشت لب هایم، سوالی بود که چند سال توی ذهنم وول خورده بود و جوابی برایش نداشتم....!... از جعبه ی شیشه ای روی میز دستمال کاغذی بیرن کشید... نگاه من هم کشیده شد... دستمال را کشید روی زخم... دلم ریش شد.... خونی نمانده بود.. تنها رد چند سانتی زخمی که اگر من به جایش بودم، تا بخیه بارانش نمی کردم، دست از سرش بر نمی داشتم.... زبانم به حرکت افتاد: بخیه نمی خواد؟!
دستی به زخم کشید. کمی خون بیرون زد.. دستمال را کشید روی زخم.. از توی کیفم آینه کوچک و سفید رنگی بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم.. با مکث آینه را گرفت و رد خون را پاک کرد.... بعد یادش رفت اینه را پسم بدهد... گرفتش توی دستش و باهاش بازی کرد... از قهوه ام خوردم... سکوت بود.. اما سنگین نبود.. سکوت بود.. آزاد کیانی همیشه به تحقیر و تمسخر بود...، من بودم... شب بود.... میز دونفره بود....، اما من معذب نبودم.....! واقعا ساره؟!.. لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست... از این همه تضاد... از این همه چرخیدن و چرخیدن روزگار و...... همچین جایی ایستادنش!!... از قهوه ام خوردم و به کوهها و محوطه ی هتل نگاه کردم.... صدای فندک زدن امد...
و پشت سرش... بوی سیگار و دودی که.. بینی عملی ام را نوازش داد...
به سرفه افتادم....
محکم و غلیظ....
ناگهان... دقیقا انگار نـــاگهان....، تازه چشمش به من افتاد....! انگار اصلا من را ندیده بود! من را ندیده بود که کنارش سر خورده بودم.. که سرم را انداخته پایین و وارد هتل شده بودم... که پشت این میز نشسته و از قهوه ی اجباری خورده بودم...!
تغییر رنگ و حالت نگاهش این را به من می فهماند که تا این لحظه، من را به درستی ندیده!! و اگر دیده...، درک نکرده!!
موهایش را کشید... انگار می خواست حرفی بزند... انگار می خواست چیزی بگوید به ساره ای که رو به رویش نشسته و تمام این شب... در عذابش..، سهیم بود......
جمله ای به شدت سوالی توی مغزم رزه می رفت!.... باید می پرسیدم....؟! باید نداشت.. دلم می خواست که بپرسم...؟! دلم می خواست..... لب هایم را روی هم فشردم... در کشاکش گفتن و نگفتن بودم.... در کشاکش نور های تک و توک روشن محوطه خاموش هتل.... می خواستم از بی تا بپرسم....؟! نه... نمی خواستم.... چشمم به مانتوی سفید تنم افتاد... به روسری آبی سفیدم....
که لبخند نامفهومی زد.. و اشاره ی مختصری به من کرد... و من رگه های بی خیالی و حتی قدری پوزخند را درش دیدم: این لحظه..، اتفاقات امشب.. اونم با تو..!.. و این جا....، هرگز به ذهنم هم خطور نکرده بود...!
دستی کشیدم و تارهای اضافی مو را زیر روسری راندم.... شاید منتظر اظهار نظر من بود.. منتظر دفاع.. توبیخ.. اما من.. داشتم با خودم فکر می کردم... داشتم با خود خرم شش و بش می کردم که زبانم نافرمانی کرد و لب هایم از هم فاصله گرفتند و.. سرم به نرمی به طرف کیانی چرخید.... داشت سیگارش را آتش می زد... پلک زدم... و به آهستگی پرسیدم: چرا از من خوشت نمیاد...؟!
و نفهمیدم..، که کیانی به نظرم خلع سلاح می رسد، یا من آن شب آنقدر شجاع شده بودم که تا بهشت زهرا بروم و تصادف بکنم و حالا...، شما و جناب و رییس و بزرگتر کوچکتری و غریبگی!! را کنار بگذارم و.... چنین خطابش کنم و... چنین بپرسم.....؟!...
به سرفه افتاد!
انتظار نمی رفت اما به سرفه افتاد!!
دود سیگار پراکنده شد و چشم های قرمزش تا چشم های آرام و منتظر من، بالا آمد...
چشم هایش را تنگ کرد... مکث کرد.... صدایش خش دار شده بود: چی باعث شده اینو بپرسی؟!
لبخند زدم.. بی اراده....
- یادمه که هیچ وقت از من و امثال من خوشت نمیومد....!
تک خنده ی بی صدایی کرد... سر تکان داد... پک محکمی به سیگارش زد... به پنجره نگاه کرد...
- چون تو و امثال تو.... همیشه مایه ی زیر سوال رفتن باورهای آدمین.....
بحث قدیمی... که چقدر این ور و آن ور می شنیدمش... که چقدر ازش فراری بودم..... لب هایم را بهم فشردم...
- منو می شناختی؟!
در سکوت و سیگار.. نگاهم کرد....
چراغ های لابی.. کم نور بود..
و فضا.. از خشونت صورت کیانی.. خالی....
هنوز بی جواب...، نگاه می کرد...
پاکت سفید سیگار رها شده وسط میز را برداشتم و میان انگشت هایم فشردم: من کاری کردم که باورهات زیر سوال بره؟! چیزی از من دیدی؟ منو.. به جز یه اسم.. می شناختی؟!
صدایم بی اختیار.. بالا رفت... راهروی دانشکده در نظرم جان گرفت... شاید خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم اما، باید می پرسیدم...
- تو و دوستات... شما آدم های خوب، که باورها رو زیر سوال نمی برید، منو امثال منو می شناختید که جلوی اتاق گروه..، بهم مارک خبر چینی زدید؟؟!!
آرام تر... پرسیدم: این همه تنفر...، برای چیه آقای کیانی؟!
سیگارش را.. تا مرز له شدن..!..، توی جا سیگاری فشار داد... منتظر بودم.. منتظر!.. و این انتظار داشت من را می کشت!!!... نفس سطحی و نصفه نیمه ای کشید و... سیگار را بیشتر فشار داد: من تبریز درس می خوندم....
ابروهایم بالا پرید... ربطش را نفهمیدم...! بیشتر روی میز خم شدم...
- وقتی قبول شدم، پدرم هنوز زنده بود.. بی تا دلش نمی خواست من برم... رابطه ما.. خیلی عاطفی بود... من.. پافشاری کردم... دلم می خواست برم... زندگی مجردی رو تجربه کنم... یه شهر دیگه... یه دنیای دیگه... آدمای دیگه...! بی تا راغب نبود... افروز هم.... منتهی... پدر من از اون دسته آدم هایی بود که خواسته های بچه هاشون... براشون اهمیت زیادی داره.... به هر حال... چیزی بود که می خواستم، و انجامش دادم... رفتم... مهندسی نساجی قبول شده بودم.. رشته مو آنچنان دوست نداشتم اما تو ذهنم چیزای دیگه ای بود... یه دانشگاه خوب... یه شهر دوست داشتنی.. با یه دنیا امید و باور جوون....!
رویش را از جاسیگاری گرفت و به پنجره داد....
دست هایم محکم تر در هم قفل شد...
- یه دوست صمیمی داشتم.... از اون دوستی های چندین ساله... از اونا که... شرفتو می دی براش!..
و من.. صدای دندان قروچه اش را..، شنیــــدم...!!!
ناخواسته زل زده بودم به دهان آدمی که به عمــــرم..، گمان نمی کردم از این دست حرف ها ازش بشنوم.....!!..
- حسین.. بچه ی خیلی ساده ای بود... زمین تا اسمون با من و طرز فکر من و خونواده م فرق داشت، اما یه چیزی بینمون بود که.... یه حس عمیق برادرانه رو به وجود آورده بود...
رفتیم تبریز... خونه گرفتیم... کلاسا خوب بودن... همکلاسیا از همه قشری... شهرو دوست داشتم!.. من خیلی سرم تو درس نبود ، اون برعکس ...
همه چی خوب بود.... شیش ماهه دوم سال ، حواسم جمع شد که حسین از یه دختره تو کلاسمون خوشش میاد.... دختره....
پوزخند زد: از اون خونواده های به شدت مذهبی! از اینا که سالی یه بارم آرایشگاه نمی رن!! همچین چادرشو می گرفت که انگار عالم و آدم می خوان بخورنش!! نمی دونم شایدم فکر می کرد صورتشو ببینیم نتونیم خودمونو کنترل کنیم!!!
و پوزخندی بلند تر......
و من.. که مدت ها بود از شنیدن این حرفها دندان قروچه نمی کردم...!... که برایم.. آنچه که دیگران فکر می کردند، اهمیتی نداشت.......
- واقعا نمی دونم عــــاشق چیه اون موجود بقچه پیچ شده بود!!!
به سرش اشاره کرد: عقل تو سرش نبود دیگه.... حسین روش نمی شد حرف بزنه... منم.. اصلا از دختره خوشم نمیومد که پیش قدم بشم!.. دیدم دوستم داره از دست می ره...!.. رفتم با دختره حرف زدم... از من فرار می کرد!! فکر می کرد با دو تا جمله می خوام بخورمش!!! حــــالمو بهم زده بود!! خلاصه... بهش گفتم و اونم هی سرخ و سفید شد.... هــــه....! حال حسین خوب شد... کم کم با دختره حرف می زد... تا دم خوابگاه باهاش می رفت.... خریداشو انجام می داد... تلفنی... حرف می زدن... یه احمق به تمام معنا شده بود!!
چنگ زد لای موهایش....
و زیر لب غرید: پسره ی عـــاشق....!
لبخند به لبم نشست... از این همه انزجارش..، از عاشقی...
- دختره هم روش باز شده بود!! به خودش می رسید... آرایش می کرد... می خندید... با پسرا حرف می زد کم و بیش... می دونی....، پسری مث حسین هیچ وقت نمی تونست همچین تغییری، تو همچین دختری ایجاد کنه! سال اول تموم شد... ما برگشتیم تهران... خبر داشتم که دختره برنگشته شهرشون... مونده بود خوابگاه.. حسینم اینو می دونست... می گفت مونده درس بخونه!! می گفت شش هفت تا بچه ن..، وضعشون خیلی خوب نیست.. بمونه براش بهتره.... همه ی هزینه هاشم خود خرش می داد!!
اووفف.. محکمی کرد....
دستش را به عادت تمام سیگاری ها.. روی جیب پیراهن سیاهش کشید.... چشمش افتاد به پاکت سیگار توی دست من... آرام پاکت را روی میز هل دادم.... سیگاری آتش زد....
- ترم سوم... وقتی ما برگشتیم... چیزی رو تو چشماش می خوندم اکه اصلا برام خوشایند نبود....! زمزمه های خوبی نمی شنیدم... یکی از دخترا... خیلی به من می گفت مواظب حسین باشم... می گفت اوضاع دختره خوب نیست... حسین خر شده بود! کور شده بود! به زبون بی زبونی بهش گفتم ولش کنه... نمی فهمید... نمی شنید...
سیگار بعدی را آتش زد...
- سال دوم... پاییز بود... دختره رو با یه پسر تو خیابون دیدم...
به حسین گفتم... باور نکرد... فکر کرد.. فکر کرد دروغ می گم!.. میونه مون بهم خورد... حسین از خونه رفت... تو خوابگاه اتاق گرفت.... تو دانشگاه فقط یه سلام ساده می داد... با من نبود... همش سرش پایین بود... لاغر شده بود... نگران بودم... رفتم با دختره حرف زدم... با اینکه لایق نمی دونستمش!!...
نیشخند دندان نمایی زد: یه دونه مو تو صورتش نبود!! سرشم پایین نمینداخت! صاف تو چشمام نگاه می کرد!! انگار... دیگه نمی ترسید بخورمش...!
نمی دونم اون روز اصلا حرفامو شنید یا نه....
نمی دونم اصلا می فهمید من چی می گم یا نه...؟؟!!...
فقط می دونم حسین تا خرخره تو عاشقی فرو رفته بود و.... قبضای آن چنانی موبایل دختره رو هم پرداخت می کرد!!
فکش روی هم سفت شد... چشم هایش ورای پنجره ها بود.... پک محکمی به سیگارش زد.... صدایش.. اهسته... خراشیده... و... درد دار.... به گوشم رسید....
- سال دوم، بهمن ماه بود... ما تازه کلاسمون تموم شده بود و داشتیم می رفتیم که دیدم جلوی خوابگاه دخترا..، بلبشویی شده.... همه جمع شده بودن... حراستیا.. نگهبان خوابگاه.. آمبولانس اومده بود.....
سرش چرخید... نگاهم کرد.. چشم هایش... سرخ سرخ بودند... و صدایش... و لب هایش.. و تمام صورتش.... بغـــض داشت......
- دختره.. رگشو زده بود...!..
پلک زد... چشمهایش.. برق می زد.. چشم های کیانی همیشه به تحقیر و تنفر...، نم داشت......
- چند روز بعد.. خبرش پیچید.. که.. دختره حامله بود!!...
دلم.. مچاله شد.....
احتیاجی نبود حرف دیگری بزند...
سرم را انداختم پایین....
و حس کردم که... اعتقادات من هم..، لجن مال شده.....!...
- حسین باور نمی کرد... یکی از دخترا شهادت داده بود... هم اتاقیش بود.. تو حموم رگشو زده بود... دختره... می گفت تعادل روانی نداشته چند وقت اخیر... شب قبلش هم.. خونریزی داشته....!.. نمی دونم چه غلطی کرده بود...حسین... همه اینارو می شنید... رنگ به صورتش نبود!... از دانشکده بیرون زد... راه افتاد پسره رو با هزار بدبختی و پرسون پرسون... پیدا کرد.... نمیدونم چجوری پیداش کرد... حتما خودش شک کرده بوده که تونست پیداش کنه... همونی بود که من بیرون دیده بودمش... حسین... وسط محوطه... جلوی سلف دانشگاه... یقه شو گرفت....
سیگار بعدی را آتش زد: خون تو صورت حسین بود.. تو چشماش... نمی شنید.. نمی دید.... منم..، قاطی درگیری شدم... مرتیکه ی بی ناموس نمی دونم از کجا چاقو آورد... یکی به من زد... یکی به .. حسین......

دستش را گذاشت روی قلبش.. وسط سینه اش.. یک جایی همان حدود... و فشرد... فکش سخت شده بود.. رویش را برگرداند سمت پنجره ی بلند... رو به آسمانی که به روشنایی می رفت....
و سکوت کرد....
سکوتی طولانی.. که من.. طاقت نیاوردم و.... شکستمش: حسین..، مرد...؟!
لبخند تلخی زد.... سر تکان داد: نه... ولی دو سه سال تحت نظر روانپزشک بود... زندگی خانوادگی خوبی نداشت، زندگی شخصیش هم که.... بعد از اون هم..... دیگه هیچ وقت مث آدمای عادی نشد... نمی دونم.. ظرفیتش پایین بود... یا عشق واقعا این طوریه... یا... یا فکر کرده بود اون دختر....، یه فرشته س.....، به جای فاحشه.....................!
فرشته..... یا عشق واقعا این طوریه..... عشق... چطور بود.....؟!.. باید برایش سر تکان می دادم و ... می گفتم که آره همکلاسی.... عشق براستی..، همین طور ویرانگر و.. مخرب است....... آره..، همکلاسی..........
نفسش را بیرون فرستاد و... بعد از مکثی طولانی... به من نگاه کرد.....
و حالا.. من حس می کردم که رنگ نگاهش.. که نه به من!.. چقدر عوض شده....
و قلبم.. از ظلم.. از تظاهر.. از قصه ی خیانت های مکرر....!.. از... به گند کشیدن نام امثال خودم.....، مــــی سوخت.....!..
زمزمه کرد: تو و.. امثال تو... منو یاد اون دختر.. یاد همه اون اتفاقات.. یاد حسین می نداختید...!.. مخصوصا تو...، که درست مثل اون..، مظلوم و ساده و بی زبون بودی!!...
در سکوت نگاهش کردم...
به چشم هایش....
چشم هایی که حالا.. فارغ از خشونت و عصبانیت می دیدمشان.. چشم هایی به وسعت تمامی ناشناخته های من و... پیش پیش برچسب زدن ها و...
و دلم.... که نه تنها برای آدم رو به رو..، که برای خـــــــــودم ســــوخت.....!
آدمی که انگار.... همه چیزش را گرفته بودند و مــــــن...، تمامی این سالها، به غلط!!..، به قضاوتش نشسته بودم....!
همکلاسی غریبه ی قدیم....
و فارغ از تمامی همکاری ها،
آدمِ وامانده و... درمانده ی.... شبی که می رفت تا... صبح شود......
و آدمی که من را... امثال من را.. با یک چوب رانده بود....!
این را یادم نمی رفت!
با رومیزی کرم رنگ بازی کردم: متاسفم..
صدایش آمد.. دیر، اما آمد: متشکرم..
سرم را بالا گرفتم... نگاهش کردم... آرام.. مسکوت....شاید..، تنها کاری که بلد بودم... شاید، تنها دلداری من.. تنها تسکینی که آن لحظه.. می توانستم بدهم........
لبخند کمرنگی زدم.... و در عین طوفانی که در قلبم از این ضربه و سنگی که یک بی خدا در چاه انداخته بود، عمیقا آزرده شده بود...، باز بند کردم به ریشه های رومیزی و برگشتم سر جای اولم....
- می دونی آقای کیانی... من عمیقا از این بابت متاثر و متاسفم اما.... هنوزم فکر می کنم درست نیست همه رو با یه چوب روند....!..
لبخندی که اصلا نمی دانم برای چه بود!!..، عمیق تر شد: من خودم و امثال خودمو مستحق اون همه تنفر و.. تحقیـــر زننده... نمی بینم!
چشم هایش نیشخند زد!
به مانتوی تنم اشاره کرد: عجــــب...!
خنده ام گرفت... خنده ای که از سر حرص دادن... از سر اینکه ای بابا.. این چرا نمی فهمد..؟؟.. بود...
دلگیر بودم.. و این دلگیری را.. به وضوح می شد در من دید!
مانتویم را با دو انگشت گرفتم و کشیدم و.. نگاهم را قفل کردم وسط مردمک هایش... مصمم...
- فکر می کنی من آدم متظاهریم؟!
اخم هایش در هم رفت....
لبخند تلخی زدم....
- زمانی چون شبیه باورای از بین رفته ت بودم، تحقیرم کردی.. و حالا.. که بازم هیچی نمی دونی.....!... چیزی می دونی و بازم تحقیر برانگیز به نظر میام؟!
ابروها از هم فاصله گرفتند... خودش را عقب کشید.... گوشه ی سمت چپ لبش..، بالا رفت.... نمی دانم لبخندش خالی بود یا نه.. نمی دانم نیشخند بود یا پوزخند.... آن لحظه، اصلا برایم مهم نبود....!...
خم شدم جلو و با تحکم... غریدم: تو باورای تو..، چیزی به اسم قضاوت ممنوع، وجود داره آقای کیانی....؟!
چرا سکوت کرده بود؟ چرا جوابی به این همه دل سوزاندن من نمی داد؟؟؟
چشم هایم سوخت و... ادامه دادم: تو مرام شما... تر و خشکو با هم می سوزونن آقای کیانی...؟!
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم... عقب کشیدم و به پشتی بلند صندلی تکیه زدم... درد کشیده بود.. جگرم سوخته بود.. درست!.. من را به چه حقی تحقیر کرده بود؟؟
چشم هایش قرمز و بی حال بود...
و من.. نمی دانم چرا به جای تمام جواب های دنیـــا...، به جای اینکه حتی چیزی بپرسد..، تنها لبخندی آرام زد.. لبخندی.. از سر.. شاید تاسف.. شاید خستگی.. شاید... عذرخواهی...
نپرسیدم.. دیگر هیچ چیز نپرسیدم... تنها نگاهم را برگردندم و به پنجره دادم.... نگاهم را از آدمی که دیدم 180 درجه بهش عوض شده بود، اما هنوز فراموش نکرده بودم قضاوتش را...، گرفتم...
هوا روشن شده بود...
چراغ های بلند هتل.. درخت های قد کشیده.... ابرهای سفید...
گوشی ام را از کیفم بیرون کشیدم.. کی خاموش شده بود؟؟!.. به ساعتم نگاه کردم.. نزدیک پنج صبح را نشان می داد..!.. از توی پنجره دیدم که پیشخدمت آمد.. منو را به کیانی داد.... و کیانی.. که با مکث... با بی حالی... با... چیزی که نمی دانم چی بود!... منو را به طرف من دراز کرد.... از پنجره دیدم.... چشم هایم گرم بود از یادآوری گذشته های به نا حق.... جوابی ندادم.... برنگشتم.... منو را تکان داد... و آرام گفت: خانوم سرشار... انتخاب می کنی...؟!
از پنجره دیدم....
تند تند پلک زدم و احساسات جریحه دار شده ام را...، همزمان با اشک های طغیان کرده... رها کردم....
دست دراز کردم تا منو را بگیرم... دستش را کمی عقب کشید... چشم های خیسم را بالا آوردم.. چشم های دلگیرم را.... از جعبه ی شیشه ای.. دستمالی بیرون کشید و.. به طرفم گرفت و... لبخند زد.......
بند کردم به منو... سفت تر گرفتش!.. از نگاه کردن بهش گریزان بودم... دستمال را تکان داد... با تردید.. با تانی.. گرفتمش... و پهنش کردم روی چشم هایم و اشک های دلتنگم را... خاموش کردم....
منو را گذاشته بود جلویم.. برش داشتم... میلم به هیچ چیز نمی کشید.... زمزمه کردم: چای نعنا...
باز چرخیدم رو به پنجره....
کیانی لبخند زد: یک ربع بعدش هم یه صبحونه کامل می خوام...
از پنجره دیدم....
آدم رو به رو را...
بی تا از یادم رفته بود...
آن روز.. آن شب... حوالی پنج صبح... از پشت پنجره ی گرگ و میش گرفته..... بی تا را فراموش کرده بودم.... اما می دانستم که جایش..، امن ست.... می دانستم که بی تا.. هست.. پیدا می شود... همین نزدیکی ها... دور و بر پسرش.... و کیانی هم انگار... تسلیم شده بود.. تسلیم پیدا شدن و نشدن بی تا.. تسلیـــم... و بعد.. یادم افتاد که برای اولین بار... من را خانوم سرشار عاری از حقارت خطاب کرده.....
صبح شده بود...
صبحی روشن...
صبحی.. دیگر....
خمیازه ی بی صدایی کشیدم....
چای نعنا را آوردند... فنجان هایمان را برداشتیم... و نگاههایمان را به کوههای خاکستری رنگ و محوطه گلکاری شده ی محوطه هتل سپردیم.... و من... احساس می کردم که امروز... رنگ نگاهم... آبی روشن ست.... و دیدم..! که نگاه آزاد کیانی و نفرت و تحقیر و دردش...، خاکستری روشن... شاید هم آبی... اما..، نه به روشنی من.....
از پنجره دیدم......

هوا گرگ و میش بود.. تاریک و روشن.. که سوار ماشین شدیم و به طرف خانه ی کیانی ها به راه افتادیم... حالا.. وقتی که توی ماشین می نشستم... احساس سبکی نسبی ای داشتم... انگاری که بار قضاوتی نا به جا.. و پیکان اتهامی نابه جاتر، از روی شانه هایم برداشته شده بود... و حالا.. کیانی به نظرم صبور تر.. و آرام تر و صد البته... قابل تحمل تر! می رسید.....
بعد هم جیب های کت وداشبورد را برای پیدا کردن گوشیش گشت که انگاری تازه یادش افتاد شی مفقوده به دیار باقی پیوسته.. که روی صندلی وا رفت و آهسته گفت: نیاز... به تو زنگ نزده؟!
موبایلم را بالا گرفتم و کوتاه گفتم: خاموشه...
سری تکان داد و به مسیرش ادامه داد... نگاهم مستقیم به آسمان خوشرنگ صبح بود و حواسم به جز مرور چند باره ی شبی که گذشته بود، هیچ جای ماشین نبود... که صدایش در گوشم نشست: باورای تو هم.. زیر سوال رفتن؟!
و گوشه چشمی به لباس هایم اشاره کرد انگار....
نفسم را.. آهسته بیرون فرستادم و سعی کردم جوری حرف بزنم، که راهی برای ادامه بحث نگذارم: فقط حس کردم یه مدت لیاقتشو ندارم... و.. یه سری چیزای دیگه...
سکوت کرد... و در سکوت تا خانه ی کیانی ها همراهش شدم... کوچه ی پهن و پر از دار و درخت را پیچید تو... چشمم افتاد به ماشین کوچک و دوست داشتنی ام.. تصادف کرده بودیم.. گلگیر ماشینم... انگاری رد نگاهم را خواند که زیر لب زمزمه کرد: می دم درستش کنن...
سر تکان دادم و خودم نفهمیدم که منظورم چی بود...!..
جلوی در خانه و نزدیک ماشین منن پارک کرد.. پیاده شدم... کتش را از عقب برمی داشت و من نمی دانستم باید بروم.. یا باز در جستجوی بی تا بمانم...، که در خانه با شتاب باز شد و نیاز نفس زنان و بدون روسری، بیرون پرید: آزاد.. بی تا...
کیانی کتش را توی ماشین پرت کرد و به طرف خانه دوید: چی شده؟ کجاست؟
نیاز نفس نفس می زد: زیر .. زیر زمین... قدیمیه...
کیانی دوید تو.. نیاز به من اشاره کرد... به دنبالشان رفتم تو.. حیاط بزرگی پیش رویم بود با خانه ی یک طبقه ای که وسط قرار داشت... قدم هایم را تند کردم.. خانه را دور زدند... باغچه ها و درختان معلوم بود که مدت زیادی ست حرس نشده اند... پشت ساختمان که بدتر!.. انبوهی از شاخ و برگ چیده شده پشت ساختمان که شبیه به قسمت متروکه ی خانه بود، ریخته شده بود... کیانی پشت شاخ و برگ ها گم شد! خوب دقت کردم.. و وقتی دور زدم تازه پله های منتهی به دری فلزی با شیشه های مشبک قدیمی توجهم را جلب کرد... بی تا اینجا بود؟؟!!... این تنها سوالی بود که ذهنم را مشغول کرده بود.... نیاز دوید پایین... پله ها موزاییکی و رنگ و رو رفته بودند... قفل در باز بود و پایین پله ها افتاده بود... کیانی تنه ی محکمی به در زد و داخل شد.. نیاز هم.. و من.. وسط پله ها... چشمم به زنی میانسال با موهای فندقی رنگ و چشم هایی بسته افتاد، که آلبومی کهنه و قدیمی میان دستانش به چشم می خورد.... و تکیه داده به جعبه ها و کارتن های روی هم چیده شده، روی موکت آجری رنگ نشسته بود... لب های کیانی انگار.. به سختی از هم کنده شد: مامان...
نیاز جلو دوید... و آهسته گفت: خوابیده... بیدارش نکن...
کیانی دو زانو جلوی مادرش روی زمین نشست... به نرمی آلبوم را از میان دستش بیرون کشید و زیر لب با خودش حرف زد.. چشم هایم دور تا دور زیر زمین گشت.. معلوم بود که مدت هاست کسی بهش سر نزده... نیاز تند تند حرف می زد: قبل اینکه صدای ماشینتو بشنوم، ازاینجا صدا اومد.. من.. یک درصد هم فکرشو نمی کردم اینجا باشه آزاد!
چشم های بی تا.. از هم باز شد و خواب آلود زمزمه کرد: اومدی مامان؟!... بیا ببین... وسایل باباتو پیدا کردم...
کیانی دست انداخت دور شانه های بی تا... من نمیدیدمش اما صدایش لرزش داشت: آره مامان جان.. دیدم... چرا بهم نگفتی اینارو می خوای؟ خودم برات میاوردمشون..
بی تا مست خواب بود: مگه گم نشده بودن..؟ !.. نه.. تو نمی تونستی.. خودم باید می گشتم...
کیانی با صدای دو رگه شده ای.. نمی دانم از سر خشم یا بغض.. گفت: نیاز.. مگه در اینجا قفل نبود؟؟!!
نیاز تند تند جواب داد: منم تو همین موندم!! یادته کلیدشو گم کرده بودی؟؟؟
کیانی جوابی نداد... بی تا انگاری دوباره به خواب رفته بود... بی تا...؟! اینجا.. جای گم شدن بود...؟!... خدا را شکر کردم... کیانی دست انداخت زیر زانوی مادرش و بغلش کرد و از جا بلند شد... بی تا زمزمه کرد: آزاد..؟!.. دیگه در اینجارو قفل نکن..!.. باشه..؟!
فک کیانی منقبض شد.. خم شد و پیشانی بی تا را بوسید: باشه مامان جان.. باشه...
و در برابر چشم های به اشک نشسته ی من و نیاز.... از زیر زمین بیرون رفت.... لبخند خسته ای به صورت بی خواب نیاز زدم... جلو آمد و دستم را گرقت: بیا بریم تو... یه چیزی بخور...
خواستم بروم: مزاحم نمی شم دیگه.. خدارو شکر پیدا شدن...
دستم را کشید: بیا ساره...
و فضای آن روز و آن خانه جوری نبود که من بتوانم ممانعت کنم.... وارد خانه شدیم... اولین چیزی که بیشتر از همه به چشم می آمد، پذیرایی بی نهایت بزرگ و لوازم آنتیک و پرده های شکلاتی رنگ بود... نیاز رفت داخل آشپزخانه ای که به پذیرایی دور بود و صدایش از همان جا آمد: من تا صبح مردم.. اونوقت بی تا...
ایستاده بودم وسط پذیرایی... بلاتکلیف.. کاش زودتر کیانی و نیاز می آمدند تا خداحافظی کنم.... نیاز با سینی کوچک محتوی قهوه آمد و آهسته پرسید: زخم پیشونیش مال چیه؟ دهان با زکردم و همزمان در اتاق خواب انتهای سالن بسته شد و کیانی.. با چشم های قرمزی که از نگاه کردن به ما امتناع داشتند، بیرون آمد: نیاز... حواست بهش باشه... داروهاشو انگار نخورده بود دیروز.. شمردمشون... اضافه بودن!!..
بعد چشمش به من و سینی دست نیاز خورد و همان طور که با بی حواسی به سمت مبلمان می رفت، اشاره کرد: از ساره پذیرایی کن نیاز... هیچی نخورده...
و من... قدم هایم کف سالن بزرگ و سلطنتی کیانی ها... خشک شد.... کفش هایم.. سفت به زمین چسبیدند.... و سعی کردم که دوباره و چندباره با خودم دوره کنم که... چی شد که من را به اسم صدا زد......؟!
کیانی پرسید: چطوری کلیدو پیدا کرده؟؟ من خودم نمی دونستم کجاست..!!..
نیاز با نارحتی جواب داد: واقعا نمی دونم... ما که حتی عقلمون قد نداد اونجا رو بگردیم...
کیانی نفسش را فوت کرد بیرون: فکرشم نمی کردم.....
من هم فکرش را نمی کردم...!.. تا کجا رفته بودیم...
نیاز داشت صدایم می زد... برگشتم... هر دو نشسته بودند... نور لوستر بزرگ وسط سالن چشمم را می زد... دستم را جلوی چشمم گرفتم: ممنونم نیاز جان.. دیگه باید برم...
چشم های کیانی تا رفتن من بالا آمد... خسته بود.. و این خستگی را تک تک اجزای صورتش، داد می زد...
- با آزانس برو.. من ماشینتو می دم صافکاری...
راه افتادم: لازم نیست... با ماشین می رم...
نیاز را بوسیدم و از خانه بیرون می رفتم که کیانی هم از جایش بلند شد و به دنبالم راه افتاد... توجهی نکردم و در سکوت سر صبح.. حیاط پاییز زده را طی کردم... صدای قدم های می آمد... در را که باز کردم ، دست کیانی از آن طرف گرفتش... مکثی کردم و همان طور که داخل کوچه می ایستادم و ریموت ماشین را می زدم، گفتم: امیدوارم زودتر حالشون خوب شه...
نیم نگاهی به ماشین انداخت: فردا می دم یکی از بچه ها ببره درستش کنه...
برایم مهم نبود... یک جورهایی هم.. دلم نمی خواست این کار را بکند..!.. تنها گفتم: خداحافظ...
نگاه عمیقی به صورتم انداخت... و کوتاه گفت: اذیت شدی...
توی دلم لبخند زدم! به طرز تشکر کردنش... شاید حق داشت.. شاید من یادم رفته بود کیانی رییس است و آن شب همکلاسی بودنمان زیادی در ذهنم نشسته بود.... لبخند کمرنگی زدم و سر تکان دادم: کاری نکردم...
سوار ماشین شدم... استارت زدم... راه افتادم... کوچه را دور زدم و از خانه ی کیانی ها دور شدم... و کیانی.. با دست هایی در جیب... هنوز ایستاده بود و مسیر رفتنم را.. گنگ .. مبهم... با فکری که آنجا نبود، نگاه می کرد.... دیدم... از آینه دیدم....

خوب و سرحال بودم!.. با عمه حرف زده بودم و قرار بود همین روزها برگردد... باید می رفتم خانه اش را تمیز می کردم... باید با علی تماس میگرفتم... باید به حاج خانوم سر می زدم.... انگاری دل خیلی خوشی از پرستارش نداشت که هر بار مرا می دید، بهش دهان کجی می کرد.... تا ساعت دو بعد از ظهر با معینی مشغول طرح زدن بودیم و بعد هم بدون اینکه نهار بخورم، برای دادن فلش به طبقه ی بالا رفتم... کوروش سمیعی و نیاز وسط سالن ایستاده بودند و حرف می زدند... کیانی هم کمی آن طرف تر با موبایلش صحبت می کرد.... سلام کوتاهی کردم.... و سعی کردم فقط به نیاز نگاه کنم... نمی دانم چرا اما... خیلی دلم نمی خواست بعد از دو سه روز، با کیانی چشم تو چشم بشوم.... شاید دلم نمی خواست که هنوز همان نفرت را ببینم.... فلش را گذاشتم کف دست نیاز و دیدم که کیانی گوشه چشمی من را دید... چرخیدم بروم که به کوروش اشاره زد: کوروش... سوییچ خانوم سرشارو بگیر.
ابروهایم بالا رفت.. برگشتم امتناع کنم که چشم تو چشم شدیم.... ثانیه ای مکث کافی بود تا به سرعت نگاهم را بگیرم و نفس آسوده ای بکشم که جز همان خوش نیامدن نسبی همیشگی...، خبری از تحقیر و نفرت نیست....
- اصلا احتیاجی نیست...
- کوروش...
نشنید چی گفتم؟!.. کوروش جلو آمد وبا خوشرویی دستش را دراز کرد: این کارا که کار شما نیست خانوم سرشار.. بدین به من....
لحظه ای به کیانی نگاه کردم... مصر بود... و چیزی در نگاهش وجود داشت، شبیه به.. آرامش.... چرخیدم رو به کوروش و تسلیم شدم: اوکی.. ولی کیفم پایینه...
لبخند زد: میام ازتون میگیرمش.
کیانی رفت طرف اتاقش و من برگشتم بروم پایین که چشمم به نیاز افتاد... و .. خدای من..... لبخندی که.. آنجور ناشیانه... وعمیق... به کوروش دوخته شده بود....!!... تبسم روی لب هایم نشست.. قطعا نیاز یادش رفته بود اوضاع را تحت کنترل بگیرد.....
برگشتم سر کارم..... و باز با معینی سر و کله زدم.... آن روز از صبحش دلشوره داشتم... نه که دلشوره.. نوعی هیجان خاص... که نمی دانستم ریشه در چی دارد...، و با آمدن علی..... حس کردم که روزم، و روزهایم...، رنگ دیگری به خود گرفته است.... پارچه ی انتخابی توی دستم بود و داشتم می رفتم سمت اتاق معینی..... که متوه شدم بوی آشنایی... جاذبه و کشش خون آشنایی.... دورم را گرفته.... سرم را که بلند کردم، چشم های گشاد شده و خیسم.... علی را دیدند.. که لبخند به لب و عینک طبی به چشم... با یک دسته گل کوچک.... کمی دور تر ایستاده و.. من را تماشا می کند.....
آنقدر شوک شدم... که پارچه از دستم افتاد و فقط توانستم قدم هایم را تا علی... به پرواز دربیاورم.... سرم را گذاشتم روی شانه اش و حواسم نبود که گلها له می شوند.. یا حتی دوربین های مدار بسته، تمام طبقات را پر کرده اند.... حواسم نبود که علی ممکن است زیر فشار دست های به پناه رسیده ی من...، له شود........
علی را بوییدم... و برایم مهم نبود که چندین نفر در سالن ایستاده و نگاهمان می کنند... اشک هایم تند تند پایین می آمدند و حتی نمی شنیدم که چه می گوید... فراموش کرده بودم کجا هستم.... فراموش کرده بودم.... خودم را به سختی ازش جدا کردم... چشم های اشکی ام را دوختم به چشم های نم گرفته و... غـــم گرفته اش..... هیچ وقت نفهمیدم چرا... بی دلیل، اینقدر دوستش دارم......
شاید علی جزو همان کمبود های همیشگی زندگی من بود... تنها مردی که می شد بهش اعتماد کرد... آقاجون نه... به آقاجون و بی تفاوتی اش... به رابطه ی کمرنگمان ، اعتباری نبود.... فاتحه ی باقی مرد ه هم که، خود به خود خوانده می شد.... می ماند علی، که تنها مرد محکم دور و برم بود... بدون سود یا ضرر بردن از رابطه خونی مان... و بی هیچ نامردی ای....
حتی اجازه ندادم حرف بزند... فقط تند تند ومقطع گفتم: صبر کن.. الان میام.. الان....!! تو ماشین باش تا بیام.... نری ها علی.. نری یه وقت!!
و تا رسیدن به دفتر نیاز و نوشتن برگه مرخصی ام... تا نگاه ممتد و موشکافانه و پر حرف نیاز... و زمزمزه کردن این جماه که « ساره اگه این برگه رو نشونش بدم کله تو می کنه!!! می دونی چقد مرخصی گرفتی؟».... و برداشتن کیف و لوازمم.... ، پرواز کرده بودم.... اروس و نگهبانانش را پشت سر گذاشتم.... خودم را پرت کردم توی ماشین شاسی بلندش .... لبخندش... حالا.. خیلی غمگین تر به نظر می رسید... ماشین را کمی پایین تر نگه داشت... دستش را گرفتم توی دستم: علی...؟! علی جان از چی دلخوری....؟!...
نگاهش را دور تا دور صورتم گرداند... و با تبسم کمرنگی...، زمزمه کرد: چقد بزرگ شدی..، ســــاره.......!...
دستش را فشار دادم و گذاشتم روی قلبم... چقدر دلتنگش بودم.. اشک هام ریخت روی دستش و دهان باز کردم حرفی بزنم که.... برق چیزی... چشمم را کور کرد.........
بهت زده... نگاه خیسم.. میان صورت گرفته و حلقه ی طلایی رنگ بدون نگین، گشت....
لب هایم بهم خورد: این... این چیه عَـ.. علی....؟!.. اِ.. ازدواج.. کردی؟؟؟
لکنت گرفته بودم؟؟؟ چرا....؟؟!!...
جواب نمی داد؟؟... ذوق احــــمقانه ای..!! ، به صدایم ریخت: با.. با گلچین علی؟؟ آره؟ با گلی؟؟
دستش را از دستم بیرون کشید.. استارت زد و راه افتاد... داشتم دیوانه می شدم... پس منظور آقاجون همین بود؟؟... وای وای وای... داشتم دیوانه می شدم...!!.. زدم روی داشبورد: جواب منو بده علی..!!!!!
صدایم بالا رفته بود و با اشک قاطی شده بود.... حالم از خودم بهم می خورد...!!..
دندان هایش را بهم سایید: ول کن ساره.. مهم نیست...
مهم نبود؟؟؟ بازویش را محکم گرفتم: مهمه علی!! مهمه!!! با کی ازدواج کردی؟؟؟ چرا خبر ندادی؟؟ گلی کجــــاست علی....؟؟!!!...
بی مقدمه صدایش شبیه به فریاد شد: من نمـــی دونم ساره!!! نمی دونم!!! انقد ازم نپرس!!!
خدای من...؟! چه خبر شده بود...؟!... عصبی شدم: علی...! با گلی چیکار کردی....؟؟!!!...
نمی فهمیدم چه می گویم... لغات... بی حواس از دهانم بیرون می ریختند....
- این حرفا چیه که می شنوم؟؟؟ آقاجون چی میگه علی؟؟؟ تو که جونت به عمه بسته بود، سه سال نیومدی یه سر بهش بزنی!!... این رفتارا چیه علی؟؟....
دستش را گرفتم و محکم توی هوا تکان دادم: این حلقه ی لعنتی چیه علـــــــــی....؟؟

و اشک هام... ریخت پایین......
با یک حرکت ماشین را با صدای بدی که از چرخ ها آمد، کنار کشید... خواست بغلم کند... دست هایش را دورم گرفت... گریه می کردم: علی چرا همه چیو بهم ریختی...؟!... شما دو تا چیکار کردین؟؟
بغلم کرد.. سفت... می لرزیدم...
- ساره.. تورو به علی قسم اینجوری زار نزن من تحملشو ندارم.... ساره.. ساره جان... تو که نبودی.. نمی دونی... همه چیزمون رو هوا بود.... ساره.... بعد از اون افتضاح...!!.. چجوری باید سرمو بلند می کردم....؟!..
- تو توئون چی رو پس دادی علی...؟؟؟!!!
- خواهش می کنم ازت... منو بهم نریز ... ساره... همه چی تموم شده....
- چرا؟؟؟ چرا؟؟ مگه همو دوست نداشتین؟؟؟؟
- سسس.... ساره.... آروم... خب...؟!...
- آروم نمی شم علی..! آروم نمی شم!... چه خبر شده تو زندگیت که بی سر و صدا عروسی می کنی و به هیچ کس نمی گی؟؟؟ تو... تو چیــــکار کردی علی....؟!!...
نمی دانم چی شد که کلافه و عصبی.. مرا از آغوشش پس زد و تند و ... تلــــخ..، داد کشید: فرستادمش بره!! بره با یکی که بتونه هم خودشو، هم اونو جمع کنه!!! حالا دیگه بس می کنی یا نه ساره؟؟؟!!!...
صورتش قرمز و متورم بود...
بغض داشت خفــــه ام می کرد: فرستادیش بره... به بهای اتفاقی که به تو ربطی نداشت...؟!...
چیزی در صدایم.. شکست.....: ولش کردی علی....؟! به همین راحتی....؟!
صورتم را برگرداندم رو به پنجره... باران گرفته بود... عصبی شد: به من ربطی نداشت ساره؟؟ تاثیری تو زندگی من نداشت؟؟ اینقدر بی غیرت بودم که وقتی خواهرم با دامادمون می ریزه روهم، به روی خودم نیارم و یه خونواده ی از هم پاشیده رو ول کنم و برم پی عشق و کیف خودم؟؟!!!... آره ساره؟؟!!!... تو که حرف می زنی... ، جواب منو بده!!!
و من....، لـِــــــــــه شدم....
و انگار که... کلمه به کلمه ی نیشتر حرف های علی... توی قلبم... عمیق ترین حفره های جهان را ترسیم می کرد.........
خواهرم با شوهر خواهرم ریخته روهم....
آخ.... خدایا.....
تمام صورتم خیس بود و... به طرز بدی...، هِــــق می زدم..... : نه.. به تو ربطی نداشت.. این من بودم که له شدم.. این زندگی مـــــن بود علی!!... تو فقط به اندازه ی برادری خودت سهم داشتی.... نه کمتر..، نه بیشتر........
زد روی فرمان و... عربده کشید: ساره... به ولله قسم... یک کلمه دیگه حرف بزنی....!!... گور روشنکو به آتیش می کشم!!!
تمام تنم... لرزید....!...
و زنی سفید پوش.. که همین چند شب گذشته... باز در خواب هایم قدم گذاشته بود، در خاطرم پدید آمد....
دهانم را بستم.....
خفــــه شدم...!....
علی اما... ادامه داد: باید چیکار می کردم ساره...؟! تو بگو.. من... تنها مردی که از اون خونه ی غارت زده مونده... باید چیکار می کردم....؟!
بغض کرده بود و چانه اش می لرزید: تو یادت نیست گلی خودش دردسر داشت...؟.. اون دنبال بدبختی های من می تونست بدوئه...؟؟... ساره.... من گلی رو باید کجــــای زندگیم می ذاشتم؟؟؟... می تونستم مث همیشه... درست و محکم!.. پاش واستم؟؟ نه... نمی تونستم ساره... من.... زیر این بار وحشتناک... کم آوردم.............
گریه کردم: گفتی بره...؟!...
اشک از گوشه ی چشمش... پایین چکید.... دلم.. ریش شد.. از خودم.. منزجر شدم.......
- ما... قرار گذاشتیم یه مدت دور باشیم... تا من به زندگیم سر و سامون بدم.. اوضاع هیچکس خوب نبود... شرکت آقاجون و کار خودم رو هوا بود.. ازاون طرف.... مادر گلچین یه مدت بود اصرار می کرد براش دعوتنامه بفرسته.... بهش گفتم بره تا از هم دور باشیم... نمی خواست بره.. گفت نمی رم پیش مامانم.. می مونم تا همه چی درست شه.... من.... اما من... من نتونستم... درست شدن همه چی... خیلی طول کشید ساره...... خیلی......
اشکش را با کف دست پاک کرد: از روی تو شرمنده بودم و... هستم.... تو.. دوستتو امانت سپردی دست من.... اما ساره... به مولا علی قسم.....، من نمی خواستم ولی.. سرد شدن گلچین و من و... فاصله ای که بینمون افتاد... ناخواسته.. خیلی عمیق شد......
حتی پوزخندم هم...، اشک داشت : خراب کردی علی... خراب....
همان طور که به طرف خانه ی من، که نمی دانستم آدرسش را از کجا بلد بود حرکت می کرد، باز صدایش بالا رفت: بس کن ساره! بس کن!!... من کاری نمی تونستم بکنم!! واسه همین سه سال خودمو تو اون کار مزخرف غرق کردم..!! واسه همینه که دارم تاوان ندونم کاری یکی دیگه رو پس می دم ساره!!
صورت پر دردش را.. ازم برگرداند و زمزمه کرد: فکر می کنی واسه من آسونه...؟!.. ساره... ما.. همدیگه رو دوست داشتیم.... قول و قرار داشتیم.. اسمم روش بود!... اینقدر بی غیرت و نامرد بودم ساره؟؟ آره؟؟ منو اینجوری می شناسی؟؟!!... خـــدای من.. چرا هیچ کس نمی فهمه... من چطور می تونستم همه چیزو ول کنم ساره.....؟!... با یه مادر سکته کرده و فلج.. با آقاجونی که کمرش شکسته بود و فقط و فقط سکوت کرده بود.. با آبروی بر باد رفته..!!.. من.. ساره من دیگه اون آدم سابق نبودم.... روحم.. ذهنم.. خراب و آشفته بود.. گذاشتم بره... که شاید یکی خیلی بهتر از من بیاد تو زندگیش.. به ولله قسم که من فقط خوشبختیشو می خواستم ساره!!!.. حالا... حالام ناگزیرتر از همیشه شدم... بدون راه فرار... و دارم تقاص پس می دم... با زنی که نمی شناسمش...! با زنی که دست و پای منو بسته!!! زنی که ارتباط منو با خونواده م هم محدود کرده...!!.. من زیر بار این حرفا نمی رم ساره اما یه جاهایی از زندگی می رسی که... فقط.. مجــــبوری...! من دارم تقاص پس می دم... با زنی که از دنیای من نیست ساره...!... اینو بفهم.....!!..
تلخ شدم: پس چرا اونم درگیر کردی؟!...
کلافه شد: مجبور شدم... فرار کردم... خواستم گلی رو فراموش کنم.... موندم بین دو تا انتخاب..بین انتخاب تنها گردودنِ دو تا شرکت و منتهی شدن به ورشکستگی...، یا کمک گرفتن از مردی که می تونست کمکم کنه و نمی دونم از چی من خوشش میومد که دخترشو برام تیکه گرفت !!.. یه قصه ی تکراری ساره.... خیلی تکراری.. و من.. اونو انتخاب کردم!... حالام....
باز چانه اش لرزید: از روی تو شرمنده م ساره.... من.. من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم... خواهرِ من... من ازت شرمنده م که امانتی تو... رنجوندم...........
نمی خواستم.. به خدا که نمی خواستم بعد از سه سال، این طور ازش استقبال کنم......، اما... زار زنان، داد زدم: شرمنده ای ولی گلی رو انداختی دور و رفتی تحت سلطه ی یکی دیگه ؟؟!! آره علی؟؟... اینجوری شرمنده ای.....؟؟!!!!...
دستمال کاغذی را روی چشم هایش گذاشت... رعد زد... برق شد....
هق هق کردم: از چی شرمنده ای علی....؟!..
باران شیشه ی ماشین را خیس کرده بود....
نمی خواستم.... اما انگار تمام شوق سه ساله ام برای دیدنش، به پوچی رسیده بود......
انگار این من نبودم که برای بوییدن عطر تنش.. پرپر زده بودم....
و گلهایی که حالا.. بی اختیار و با نفرت... و با عجــــز.. توی دستم.. پرپرشان می کردم.......
یادآوری روزی که گلی را تو مانیتور بهش نشان داده بودم.. یادآوری تمامی روزهای ننگ و نحسم.....، به آتشم کشیده بود......
اشکم ریخت پایین و با گریه ای به تلــــخی زهــــر..، داد زدم: تو نمی خواستی اما، پاتو درست گذاشتی جا پای کامران!!!! آره علی... آره.... گند زدی به همه چی و حالا شرمنده ای.........
و چپیدم گوشه ی صندلی و.... نگاه خیسم را به چراغ قرمز ممتد دوختم و.... از یادآوری اسمش.. ســــوختم..... تف به روی هر چی بی غیرتی و توست کامران....!!.. تُــــف.....!
اشک هایم ریخت پایین.....
زندگی کثافت زده ی من را... چه به زندگی آرام و عاشقانه ی برادرم و دوستم.....
آخ خدایا... قلبم می سوزد....
قلـــــبم.......

تا رسیدن به خانه و بی حرف، پیاده شدنم، فقط سکوت کردم... و علی.. به سکوت من ادامه داد.... و حجم عظیمی از دلخوری.. فضای ماشینش را پر کرد.....
کلید که انداختم... صدای کشیده شدن چرخ های ماشینش که آمد.... خانه ی تاریک و خاموشم را که دیدم... تنهایی فتوحی ها که یکجور ناجور...، توی ذوقم زد....!!..، چیزی درونم ریخت....!
قلبم آتش گرفت و به قدری خودم و زندگی نکبت بارم را در ناکام ماندن پاره ی تنم و دوستم مقصر دیدم، که به ناگاه، احساس بد عذاب وجدان... تمام تنم را تسخیر کرد!... و موج عظیمی از احساس پشیمانی و ندامت.... دورم را گرفت.....
تند رفته بودم......
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید......
جمله ی بعدی این بود: چه کسی را.. به چه کسی مقایسه کرده بودم...؟!
نیمه ی خطاکار ذهنم.. نیمه ی .. ساده و تند رفته ی ذهنم.. نالید: من احساس حقارت کردم علی... به خدا قسم... من از پاشیده شدن زندگی تو، به خاطر اشتباه یکی دیگه...، شکستم......
صورتم را با دست هایم پوشاندم و اجازه دادم که اشک های بی پناهم.. بریزند... من نمی خواستم علی تقاص پس بدهد... نمی خواستم جای من باشد و.... این بار بازی عوض بشود....!... به خدا که نمی خواستم..... چرا علی نفهمیده بود.. دیدنش.. و زندگی کردنش با آدمی که از دنیای او نیست، این همه من را آزار می دهد... که حس کنم.. پا گذاشته جا پای کسی که....
داشتم از خودم دفاع می کردم..؟؟!
نیمه ی سرزنشگرم، مواخذه ام کرد: تو محکومش کردی به رها کردن گلی!... این عدالته ساره؟!.. تواینطور قیاس می کنی...؟؟!!..
نه! نه ! نه.... !!
و همه ی شب.. تا خود صبح.. خودم را لعنت کردم... من چطور علی را رانده بودم؟!.. اوه خدای من... سه سال از من شرمنده بود...؟!... من.. من چکار کرده بودم...؟! صدایی بدبین در سرم.. از حرف هایی که بهش زده بودم دفاع می کرد.. اما نیمه ی دیگر منصفم.. نیمه ی دیگر واقع بینم.... من .. آن لحظه تنها صورت گلی بی پناه و تنها پیش چشمم بود... و صورت دیگری از واژه ی تلخ خیــــانت...، که هنوز تلخی اش... جگرم را می سوزاند.....
راه رفتم.. هال کوچکم را راه رفتم و اشک ریختم... من حق نداشتم... حق نداشتم هر چی که دلم می خواهد و لایقش نیست، بهش بگویم.... من .. منی که پای همه چیز ایستادم تا کسی خبردار نشود... منی که لب فرو بستم و از مایه ی خیانتم، تا فارغ شدن.. حمایت و پرستاری کردم.... وای ساره...!... تو با علی چه کردی.....؟؟!!...
زدم توی صورتم..
اشک ریختم و به خودم فحش دادم....
من...
من احــــمق!! برادرم را با چه کسی مقایسه کرده بودم....؟!!..
با کسی که حتی به زندگیمان اجازه ی یک ساله شدن را نداد و خیانت کرد؟؟
نیمه ی منصفم... سرم داد زد: علی چیکار کرده بود؟؟ علی خیانت کرد؟؟ ساره!! حقیقتا که احمقی!!!... اون بیچاره.. اون فقط گلی رو رها کرد تا بتونه خوشبخت تر زندگی کنه.... علی موند!! علی پای زندگی جهنم شده تون موند....!!.. علی که از خونه فراری بود.. علی که با هیچ کس راحت نبود..!.. علی که عشق دانشجوییشو تو تصادف از دست داد...!! این همون علی بود ساره...، ندیدیش....؟!
علی موند و تو رفتی ساره...... علی موند و پای همه چیز وایستاد و....، تو رفتی و به بدترین شکل ممکن، به خودخواهانه ترین شکل ممکنه...، فرار کردی.....!!!... اینو تو گوشت فرو کن ساره....!!!...
گریه می کردم و نمی دانستم درست و غلط چیست.. حتی نمی دانستم چقدر از بد و بیراه هایی که نثار خودم می کنم، عادلانه است....!.. خدای من.... چطور تا خانه باهاش حرف نزدم؟؟.. چطور دلداری اش ندادم؟؟.. ساره....؟! این همه سال توی گوشت خواندند... خواهر، زینب ستم کش برادر.......!... تو چه کردی......؟!
شماره اش را گرفتم....
جواب نمی داد...
وسط خانه ی سرد و خالی ایستادم و... جیــــغ زدم: غلط کردم علی!! غلط کردم....!!!!...
دمدمه های صبح بود... دم اذان.. که فقط مسیج زد: جانم...؟!
و من....
من لعنت شده....
من غلط زیادی کرده!!!
که بر خلاف گفته ی علی... هنــــوز بزرگ نشده بودم...!!.
با هق هق برایش نوشتم: بیا.. فقط بیا...!..
باران هنوز می بارید وقتی روپوش بافتنی سرمه ای رنگی تنم کردم و بعد از ارسال مسیج، بی آنکه منتظر جوابش باشم، رفتم دم در....
زیر نم باران ایستادم... گریه کردم.. و هی با خودم گفتم که در دادگاه من... تو با هیچ کس قابل قیاس نیستی پاره ی تنم!!... و هی.... با خودم گفتم که می آید.... گفتم ازش معذرت خواهی می کنم.... گفتم..... و انگاری یکجور اطمینان خاص داشتم که... می آید......
و آمد.. او آمد... با همان ماشین شاسی بلند و با عصبانیت و توبیخ این وقت صبح.. توی این تاریکی و سرما.. وسط کوچه ایستاده ام...، پیاده شد...!!.. تنها توانستم بغلش کنم.. و هی هجی کنم که... من را ببخش علی...... من را...، ببخش.......!..

به همراه معینی از سرکشی به یکی شعب برگشته بودیم... این روزها توجهی بیشتری بهم نشان می داد و حس می کردم که از آن خوش نیامدن اولیه، چندان خبری نیست.... نمی دانم گذشت زمان و شناخت بیشتر، چه تاثیر شگرفی داشت...، که حالا علی رغم حفظ همان رفتار تقیربا خشک و جدی، تمایل زیادی برای آموزش من داشت...!.. خودم می دانستم که طراح چندان موفقی نیستم.. می دانستم که به جز محدوده ی کوچکی، خلاقیت آنچنانی ندارم..... اما این را حس کرده بودم که استعداد خوب در مدیریت و برنامه ریزی دارم.... شاید طراح خیلی خوبی نبودم اما، قوه ی یادگیری ام بالا بود و کم کم کنار دست معینی... به کارهای بعضی از بچه ها هم رسیدگی می کردم... طبق آخرین گفتگویی که با شبنم داشتم، معینی باهاش مکاتبه کرده بود.... شبنم چندان جزئی حرف نزد اما من حس کردم که معینی فکر می کند مدتی کار کردنم با شبنم تاج، باعث شده تجربه ی بیشتری داشته باشم.. تجربه ای که به مرور در کارهایم نمود پیدا می کرد و گاهی هم..، می درخشید...!. این وسط افروز هم که اخیرا به دلیل بارداری، تنها سه چهار روز به شرکت می آمد، نظر مساعدی داشت... طرح مشترک من و معینی خوب بود، اما به قول افروز کیانی و خود شخص معینی، در پوشاک زنانه، پیشرفت بیشتری داشتم.....
با ماشین معینی رفته بودیم و در راه برگشت بودیم که پیشنهاد نهار داد... یک ساعتی وقت داشتیم و من..، دلیلی برای رد کردن پیشنهادش پیدا نکردم.... از طرفی هم.. بدم نمی آمد بیشتر باهاش حرف بزنم و سر از ذهن تیزبین و باهوشش درآورم...!.. جلوی رستورانی نزدیک اروس نگه داشت... جایی که گهگاه پذیرای کارکنان اروس هم بود.... معینی داشت با موبایل حرف می زدو من داشتم به منو نگاه می کردم... و به گوشم آمد که معینی گفت: آره همین جا... من خیلی گرسنه مه زود باشین..!
متعجب نگاهش کردم... تماس را قطع کرد. پرسیدم: مهمون دعوت کردید؟!
چانه بالا انداخت: نیاز ملک... باید چند تا پرونده بهش تحویل بدم. مث اینکه داره بعداز ظهر مرخصی میگیره، دیگه نمیبینمش.
و هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که نیاز را دیدم و پشت سرش کیانی را که مشغول کنکاش رستوران بود... از حضورش معذب شدم!.. و حس کردم که شاید جمع چهار نفره مان ، چندان طبق اصول رتبه بندی شرکت نباشد.. اما با سلام گرمی و صمیمی نیاز، به خودم آمدم و سعی کردم راحت تر باشم.... کیانی با مهینی دست داد و برای من تنها سر تکان داد و احتمالا، سلامی زیر لبی...!!..
شانه بالا انداختم.... نیاز چند پوشه از معینی گرفت و کیانی برای خودش سفارش داد.... هوا طبق معمول چند روز گذشته بود و من بی توجه به بقیه و بحث هایشان، به پنجره ی سرتاسری رستوران و بارش باران خیره بودم.... که با صدای کیانی به خودم آمدم: تو جمع ما احساس غریبگی می کنی خانوم سرشار؟!
شاید اولین بار بود که در جمع های شرکت، این طور مستقیم مخاطب قرارم می داد...
- نه... فقط...
به پنجره اشاره کردم: هوا خوبه!
احمقانه ترین حرف ممکن!!
با خنده ای که کاملا توی چشم هایش پیدا بود، ابروهایش را بالا فرستاد و خواست حرفی بزند که غذا ها را آوردند... خودم را سرگرم کرده بودم و به خنده های نیاز و خاطره ی معینی گوش می کردم.... چند لحظه ای سکوت برقرار شد و تنها صدای بارش باران بود که نیاز کاملا بی مقدمه گفت: آزاد فکراتو کردی؟!
کیانی مشغول به غذایش، دستش را توی هوا تکان داد: فکرشم نکن!
من و معینی هم درست مثل ابله ها از این به آن و برعکس نگاه می کردیم!!
چنگالم بی هدف جلوی دهانم بود وقتی نیاز کلافه نفسی کشید و گفت: من که دو سه نفرو بهت معرفی کردم... حتی خانوم سلیمی هم خوبه! یا نه... آقای احمدیان! اون چطوره؟؟
معینی – چه خبر شده نیاز؟
نیاز مستاصل به نظر می رسید: من باید مرخصی بگیرم... یکم طولانیه... ازاد راضی نمی شه...!
کیانی چنگالش را وسط بشقاب گذاشت: نیاز جان... عزیز من!.. من کی رو پیدا کنم که بتونه جای تو بایسته؟!
معینی پرسشگرانه به نیاز نگاه می رد... نیاز به حرف آمد: مامانم حالش خوب نیست.. جراحی داره. باید یه مدت پیشش باشم.. مراقبش باشم... بعدشم می خوام ببرمش مشهد.. پیش خاله م... طول می کشه! و من مجبورم!!
معینی- نمی شه که.. کی بیاد جات؟؟
نیاز- افروز هست..!! دو سه نفرم بهش پیشنهاد دادم.. که اوففف... قبول نمی کنه!!
آزاد سر تکان داد و جرعه ای از دلستر لیمویی اش نوشید: افروز بارداره ... همین جوریشم زیاد نمیاد شرکت....
معینی- اونایی که اسم بردی... به نظر احمدیان بد نیست! هوم آزاد؟
کیانی کلافه شد: ازش خوشم نمیاد!
نیاز نگاه رنجیده ای به من انداخت... برای دلداری..، دستم را گذاشتم روی دستش.... و حس کردم که از چشم کیانی دور نماند.......
نیاز با صدای آرامی گفت: می دونی که اگه مجبور شم، حتی استعفا هم می دم.... مامانم خیلی مهم تره...
کیانی بشقابش را پس زد: خیله خب!! باشه! اما فقط یک ماه!!
چشم های نیاز گرد شد: یک ماه؟؟ آزاااد!!!... کم کم دو ماه و نیم وقت می خوام!!!
موبایلم زنگ خورد.... به شماره نگاه کردم و لبخند زدم.. علی بود... آمده بود کلید خانه ی عمه را ازم بگیرد... گفته بود دلش می خواهد خودش تمیزش کند....... همزمان با زنگ موبایل، صدای بوق ماشین هم آمد... و من از پشت پنجره دیدم که در کوچه خلوت رستوران... پارک کرده و به انتظار من نشسته.. گوشی را گرفتم دم گوشم: اومدم.. اومدم....
ببخشیدی گفتم و با ادامه اینکه « الان برمی گردم » ، صندلی را عقب زدم تا بلند شوم که همزمان صدای کیانی و ... کلام بهت آورش، به گوش رسید: سید علی فتوحی.... دانشجوی انصرافی مهندسی صنایع... مدیر عامل شرکتِ «....» !!...

بعد نگاهی به من.. که بهت زده..، سرم را بالا می آوردم انداخت و .. نیشخند دندان نمایی زد: و علاقه مند به سبد رزهای قرمز و سفید!!
پلک های شوک زده ام را...، بهم زدم.... موبایلم داشت زنگ می خورد.... لبخند کجی زد: زود بیا خانوم سرشار!اولین چیزی که به سرعت جلوی چشم هایم آمد، تصویر دوربین های مدار بسته ی شرکت، درست روز تولدم بود!! چی داشت می گفت؟؟!! جلوی نیاز و معینی؟؟؟!! نیاز از زیر میز به پایم زد !! کارش یکجورهایی شبیه به هشداری بود که باعث شد من به سرعت نگاهم را از کیانی موذی و معینی متعجب بگیرم و تا دم در رستوران، بدوم!!.. علی دستش روی فرمان و نگاهش به انتهای خیابان بود. خودش خم شد و در راباز کرد. از گردنش آویختم و راحت تر از همیشه... گونه اش را بوسیدم و کلید را کف دستش گذاشتم! لبخند مهربان اما خسته ای به لبش بود..، وقتی به رستوران اشاره می کرد: آدمای خوبین؟
سر تکان دادم و خیالش را راحت کردم: خوبن..!
دل کندن سخت بود اما باید می رفتم.. دستم را گذاشتم روی دستگیره: علی... می خوای یه شب، بیای خونه آقاجون.. با.. با خانُمـت....
اجازه نداد حرفم تمام شود: یه وقت دیگه!... دیرت نشه ساره جان..
نفس ناراحتم را بیرون فرستادم .. این روزها... دلم عجیب هوای گلی و شادی و حنا و.. جمع چهار نفره مان را می کرد.... باید از علی می پرسیدم از گلچین خبر دارد یا نه... ولی انگار، هنوز وقتش نبود..... انگار دلش نمی خواست حرف بزند... انگار.... ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم... و همان طور که ذهنم مشغول او و حرف های کیانی بود، پشت میز برگشتم....
داشتند بحث می کردند هنوز اما... نگاه کیانی موذیانه و به شدت مرموز بود!!
اخم کوچکی بر پیشانیم نشاندم و خیره خیره نگاهش کردم....!!.. روی انصرافی بودن ما.. چه تاکیدی داشت..!!؟؟ لیوان محتوی دلسترش را تا ته سر کشیدو نگاهش را از من گرفت..... توی ذهنم به دنبال چرایی حرف هایش می گشتم.. ما با کیانی هم دانشکده ای.. هم رشته بودیم... دو سه ترم سر یک کلاس... کیانی با سامان دوست بود.... شادی و گلی را به خوبی می شناخت..، گرچه انگار نه او از گلچین خوشش می آمد، نه گلی از او....!.. احتمالش وجود داشت که ماجرای نامزدی علی و گلی را از زبان شادی شنیده باشد.. و یا حتی.... با هم دیده باشدشان... اما... دانشجوی انصرافی بودن و.... مدیر عامل شرکت آقاجون بودن و..... پوف محکمی کردم که از چشم کیانی و معینی دور نماند!! لبم را گاز گرفتم و خودم را ملامت کردم که مدتی ست اختیار عکس العمل هایم را از دست داده ام!!!...
به هر حال آن روز کیانی با بدخلقی کامل و ابروهای درهم گره خورده، برای نیاز دو ماه مرخصی رد کرد و قرار شد که افروز کیانی سر بزند و خانوم سلیمی هم فعلا برای مدتی نامعلوم به جای نیاز برود....
بعد از نهار من و معینی باهم برگشتیم شرکت و کیانی و نیاز باید برای انتخاب پارچه به کارخانه می رفتند..... برای نیاز و تنهایی به دوش کشیدن بار مادرش نگران بودم.. برایش مسیج زدم که اگر کاری از دست من برمی آید، معطل نکند.... و بعد...ریال وقتی مسیج را فرستادم... لبخندی به اسکرین موبایل زدم و فکر کردم که انگاری... خیلی وقت است نیاز را می شناسم.. و عمیق تر از آن، زمان زیادی ست که یادم رفته بهش شک داشته باشم... یا.. از سر بی اعتمادی، برنجانمش...!.. درست بود که ارتباطمان اغلب محدود و کم بود اما... همان قدرش هم.... این حس را به من می داد که نیاز از جنس منست.. با یک ورژن دیگر...!.. و حالا که دقت می کردم... نه من هیچ حس بد و بی اعتمادی به نیاز داشتم، نه نیاز مثل روزهای اول....، من را با بقیه ی کارمندان شرکت یکی می کرد.....
نیاز آخر شب جواب داد.. تشکر کرد و گفت که فقط نگرانی زیادی از این جراحی قلب آخر هفته دارد.... روی تخت به بهانه ی خوابیدن دراز کشیده بودم و به موزیک شادی که از تلویزیون پخش می شد گوش می کردم که بلافاصله بعد از رسیدن مسیجش، خودش تماس گرفت..... حرف زد... و من حس کردم که بیشتر زا هر جور اظهار نظر من، احتیاج شدیدی به یک جفت گوش شنوا باشد... یک جفت گوش شنوای بی زبان... لالِ لال...!!.. و من... که در این کار ید طولایی داشتم......
نیاز حدود دو ساعت تمام حرف زد.... از مادرش گفت.... از سن و سالش.. از مسافرت پیش روی بعد از جراحی.... نمی دانم... نمی دانم نیاز به جز من ، در میان دوست هایش، گوش های شنوای دیگری هم داشت یا نه... اما این حس را به من می داد که احساساتش بسیار به من نزدیکست... شاید برای همین بود که وقتی بهم گفت: راستی ساره ماشینت درست شد؟!
لبخند به لبم نشست و با یادآوری کوروش و توداری عمیق نیاز ملک..... به غم کمرنگی منجر شد.... نیاز نمی خواست از مسایل عاطفی اش حرف بزند... حتی از گذشته اش هم سربست می دانستم... و بهش حق می دادم... چرا که خود نیاز هم چیزی زیادی از من، نمی دانست.....
مکالمه مان با دلداری من وراحت کردن خیالش...، و این جمله که « اگه مساله ای پیش اومد بهم خبر بده و لطفا اگر آزاد کاری داشت... یا اگه مث اون شب....،... ببین ساره .. مساله این نیست که من بخوام از تو کاری بخوام، یا.. یا کسی رو تو اون شرکت نداشته باشم که..... »
حرفش را قطع کردم: واقعا هیچ کس رو مطمئن تر از من نمی شناسی نیاز؟!... من خیلی درک نمی کنم که تو از من بخوای...
حرفم را برید!!...
- نه! مساله این نیست ساره.... می دونی که من آدم شناس خیلی خوبی هستم!.. و بخش زیادی از این آدم شناسی رو از طریق آزاد بدست آوردم..... و خب... شرایط ویژه ی زندگیم.... مساله این نیست که من کسی رو نداشته باشم..!!.. یا بین چهارصد پونصد نفر آدم، تو و چند تای دیگه مورد اطمنانم باشین..!... مساله اینجاست که تو، جزو معدود آدم های دلسوزی هستی که من اونجا..و کلا دور و برم می شناسم...!.. تو دنبال منافع خودت نیستی.. چشم و دلت از همه چیز... پول... پسر... کار...، سیره...!... سرت تو لاک خودته و دنبال یه زندگی آرومی.... نه دخالت و موش دووندن!... و من نباید مدام حواسم باشه که اگه فلان کارو به سرشار سپردم..، یا اگه داره با ما کار می کنه، قراره برامون مساله ساز بشه...!
لبخندی عمیقی.. صورتم را پر کرد..... چقدر نیاز را آزار داده بودم..... نفسش را با ناراحتی بیرون فرستاد: امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی.... فقط می خوام بگم اگه چیزی بود که من نیاز شدم، فقط کافیه به افروز بگی.... یا... معینی.. دیگه اگر هیچ کس نبود،
حرفش را با تبسمی دندان نما، بریدم: به کوروش می گم...!
سکوت کرد......
طولانی....
و شب بخیر من.... توی سکوت معنی دارش.... گم شد.........
******
روی صندلی پایه بلند گردانم چرخیدم و دست هایم را برای رفع خستگی به دو طرف کشیدم... مهتاب سرش را بالا آورد و لبخند زد: خسته نباشی...
با لبخند جواب ش را دادم: همچنین...
عینکش را روی بینی بالا داد: یه چای می خوری؟؟
با انگشت شست و سبابه، چشم هایم را مالیدم.. چند بار پلک زدم و باز و بسته شان کردم.... کمی تار می دیدم... خدای من.. اصلا دلم نمی خواست به عینک زدن، حتی فکر کنم!!... مهتاب از صندلی اش پایین پرید و کاربن آبی رنگ توی دستش را روی میز رها کرد: چی شدی؟؟
چشم هایم را باز کردم. حالا بهتر می دیدم و مهتاب هم ورای قصه ی چشم ها، کمتر روی اعصاب و کنجکاو به نظر می رسید...!!..
به دنبالش راه افتادم و برای خوردن چای به اتاق استراحت رفتیم... سرم را تکیه دادم به مبل و چشم هایم را بستم.. این روز ها علاوه بر تار شدن دیدم، گهگاه سردرد هم داشتم.... مهتاب پیشنهاد داد: یه اپتومتریست برو... شاید چشمات ضعیف شده!
سر تکان دادم... نای جواب دادن هم نداشتم بس که خسته بودم.... چهار روز از رفتن نیاز می گذشت و من به شدت.. جوری که خودم هم باورم نمی شد، دلتنگش بودم....! امروز صبح... روز پنج شنبه، جراحی مادرش انجام شده بود و تنها با مسیج خبردار بودم که حالش خوبست.... تصمیم داشتم شب بروم بیمارستان.... دلم بود... دلم بود و می زد توی دهان نیمه ی بدبین ذهنم!!.. که نه عقلم.....
چایم را که خوردم، چند دقیقه به پر حرفی های مهتاب گوش دادم و باز سر کارم برگشتم تا این یکی دو ساعت باقیمانده زودتر بگذرد....
راس ساعت اتمام کار، وسایلم را جمع کردم.. از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف خانه به راه افتادم... شانس من ترافیک بدی بود و برای هر توقف کوتاه و خرید گل یا مایحتاج خانه، زمان زیادی معطلم می کرد.... خریدها را خانه گذاشتم... و بی آنکه لباسم را عوض کنم، با همان مانتوی سنتی و گشاد شکلاتی رنگ ، به طرف بیمارستان به راه افتادم.... هوا تاریک شده بود و آبان ماه رو به اتمام به نظر می رسید..... نیاز انتهای راهرو.. روی نیمکتی نشسته بود .... دستم را گذاشتم سر شانه اش... با لبخندی به شدت خسته اما خوشحال... از جا بلند شد.... از مادرش پرسیدم و جوابش کوتاه بود: خوابیده...
وسط راهرو ایستاده بودیم و حرف می زدیم... از اروس پرسید.. اطلاعات محدودم را که بیشتر مربوط به بخش خودم می شد، در اختیارش گذاشتم.... چشم هایش بی قرار بود... و من حس کردم.. که علی رغم اصرارش برای دانستن از اروس.... به دنبال چیز دیگریست.... و این بی قراری... و این چیز دیگر.... درونم را.... متاثر می کرد.... و من... قلبا نمی دانستم که باید برایش خوشحال باشم..، یا.... اجازه بدم گذشته ها... دردها... و ضربه ها.... نگاهم را سیاه کنند......
تنها توانستم بگویم: آقای سمیعی دیروز که تو اتاق معینی بودم اونجا بود... حال مامانتو پرسید...
لبخند متزلزلی زد و زود.. نگاهش را ازم گرفت......
دستش را توی دستم گرفتم و از سرمایش.... تعجب کردم....!.. نشستیم روی نیمکت و حرف می زدیم... نمی دانم چقدر گذشت اما وقتی به خودم آمدم، حسابی گرسنه بودم..!
- میای بریم یه کافی شاپی جایی...؟ گرسنه ت نیست؟
- آخه.. مامانم...
دستش را کشیدم: زود برمی گردیم... رنگ به روت نیست...
اما به محض برگشتنمان، کیانی از پیچ راهرو پدید آمد... بی حوصله و ناامید نگاهش کردم.. مثلا می خواستیم دو نفری... نزدیک رسید... خبری از اخم و تخم نبود... با نیاز دست داد: حالش چطوره؟
و سلام نصفه نیمه ای هم به من.... نیاز چشم های ناگاه اشکی اش را به او دوخت: خوبه.. خوابیده.. اجازه ملاقات ندارم ولی...
کیانی شانه اش را نوازش کرد: نگران نباش.. خوب می شه...
نگاهم به دست کیانی... روی شانه ی نیاز بود.... داشت می گفت: نشد از صبح بیام.. دو سه تا ملاقات داشتم... دو هفته دیگه م از ترکیه مهمون دارم... اینه که...
نیاز لبخند زد: ایرادی نداره...
نگاه کیانی بین ما چرخید: جایی می رفتید؟
نیاز- داشتیم با ساره می رفتیم یه چیزی بخوریم.. یه ساعته اینجا نگهش داشتم... خسته و گرسنه ایم... تو هم بیا بریم...
کیانی- من میل ندارم.. منتظر می مونم تا برگردی، برسونمت خونه...
نیاز- من شب می مونم آزاد... بیا بریم یکم استراحت کنیم..
حس بدی در وجودم بود... حس بدی که... علی رغم خوب بودن حالم...، به مجرد حضور کیانی، رگ هایم را پر کرده بود... نمی خواستم بمانم.. نمی توانستم.. دلم نمی خواست... یک قدم عقب رفتم: نیاز جان.. من می رم خونه....
چشم های نیاز گرد شدو ابروهای کیانی بالا رفت...!
نفهمیده بودم وسط کدام حرفشان، چه جمله ی بی حواس و بی ربطی پرانده بودم...!
نامتعادل... انگار که چیزی.. حسی... هر ثانیه.. درونم را بهم میریخت.. با دلشوره ای که ناگهانی آمده بودو دلم را چنگ می زد، کیفم را سر شانه ام مرتب کردم و باز عقب عقب رفتم: فردا.. میام پیشت... باید برم خونه... خداحافظ.....
و مثل احمق ها..... و درست..، مثل احــــمق ها....، از بیمارستان گریختم و... اجازه دادم که هر فکری می خواهند، درباره ام بکنند..


معینی با عجله کتش را برداشت و من را که عین شوک زده ها!!.. نگاهش می کردم، توبیخ کرد: خانوم سرشار!!.. حواست کجاست؟؟ گفتم دیگه... تصمیم من که نیست!! آقای کیانی گفته....
دست های یخ بسته ام را گرفتم سر میز و با زانوانی که به وضــــوح می لرزیدند، نیم خیز شدم: آقای معینی... آخه... برای چی قبول کردین؟؟ این همه کار سرمون ریخته!! اصلا.. اصلا چرا من؟؟
معینی کشویش را قفل کرد و راه افتاد سمت در اتاقش: خانم سرشار من جلسه دارم میرداماد... بی خیال بحث شو... لابد صلاح دیده!! تصمیم اونه! من چیکاره م؟؟
دندان به دندان ساییدم و توی دلم غریدم: تو چیکاره ای؟؟!!!.. با تو مشورت می کنه!! از تو نظر می خواد!!!!!
بهت زده.. با چشم هایی که می سوخت.. به مسیر رفتنش خیره شدم.... از میز کنده شدم و به دنبالش دویدم: آقای معینی...
با اخطار برگشت: خانم سرشار!!.. حرفی داری، به خودش بزن!!
و با ابروهایی گره رفته.. اروس را ترک کرد... قلبم.. محکم می می زد..!!.. یخ بسته بودم... سردم بود.... دکمه ی آسانسور را فشار دادم... چه لزومی داشت میان این همه شلوغی...، کاری را قبول کنیم که امتحانش هم دردسر بود!! و بدتر از آن.. چه لزومی داشت... که من هم، جزو انتخاب های کیانی باشم.....!؟!.. فک سخت شده ام را، از این برخورد به وضوح مغرضانه ی کیانی، بهم ساییدم و با مشت هایی گره کرده... جلوی میز نیاز که حالا خانم سلیمی چهل و خرده ای ساله ی مهربان اشغالش کرده بود، ایستادم: می خوام ببینمشون!!
و آنقدر مصمم بودم.. آنقدر... خشم... آنفدر... شوک در من بود...، که خانم سلیمی بی هیچ حرفی، گوشی را برداشت و به کیانی اطلاع داد.... نایستادم تا تاییدیه اش را اظهار کند.... کفش های پاشنه دارم روی گرانیت کف اروس کوبیده می شد و نفس هایم بلند و پر صدا بود وقتی در را با شتاب باز کردم و بی آنکه بدانم حتی در زده ام یا نه..، و بی آنکه کیانی اجازه بدهد، وارد اتاقش شدم!!!.. سرش توی کاغذهای روی میزش بود و با ورود یک جا و یکباره ی من، نگاه متعجبش را بالا آورد... در را محکم بستم و با چنان طوفانی.... با چنان غرشی.... پا کوبیدم طرف میزش...، که ناخواسته کمی از میز فاصله گرفت و خودش را عقب کشید.....دست هایم را عمود کردم به میز و از میان دندان های بهم فشرده ام... با دردی که توی قلبم حس می کردم...، طوفان شدم و غریدم: چرا...؟؟؟؟!!!
چشم هایش را تنگ کرد و مثل من..، آهسته.. اما محکم، زمزمه کرد: چی چرا؟!
فکم ... تمام عضلات صورتم.... لبم را محکم گزیدم و چشم های وحشی ام را بهش دوختم: چرا منو برای طراحی لباس های مهماندارای ایران ایر، انتخاب کردی؟!

لبخند محوی.. از صورتش گذشت.... خودش را عقب کشید... مکث کوتاهی کرد: باید به یه کارمند جزء ، جواب پس بدم؟؟!!
آخ خدا که تک تک سلول هایم رو به انفجار بود.....!!!! دندان هایم را بهم کوبیدم و غرش کردم: تو همین کارمند جزء رو برای این طراحی انتخاب کردی!!!!!
داشت با من تفریح می کرد... داشت تفریح می کرد و من داشتم آتــــش می گرفتم...!!!!
آرام و شمرده... کلمات را بیرون فرستاد: خانوم سرشار.... خــــانوم ســــاره سرشار....!...
پلک زد و پچ پچ کرد: آروم باش...!
اتش گرفتم.. طوفان شدم.... صدایم اوج گرفت.... خدایی بود که جیغ نمی زدم!!!...
- آروم باشم؟؟ آروم؟؟ تو..!! تو چطور به من میگی آروم باش؟؟!!!! چجوری آروم باشم آقــــــــــای کیانی؟؟!!!! چجوری آروم باشم وقتی داری ریز و درشت زندگیمو تو صورتم می کوبی؟؟!!!! چطــــــــور؟؟!!!!
و جیغ کوتاه و ناخواسته ای که بعدش کشیدم....
میزش را عقب زد و از روی صندلی اش برخاست و همان طور که این طرف می آمد، گفت: داد هم نزنی، می شنوم چی میگی!!
داد زدم: داد نزنم؟؟ داد نزنم؟؟!!!! اصلا داد می زنم!!! این شرکتو رو سرم می ذارم!!!!!
موهایش را چنگ زد... تمام حرف هایش پیش چشمم بود.. پوزخند ها.. رو کردن اسم علی و شرکتش.. سرشار بودنم... داشتم دیوانه می شدم.. خدایا.. خدای من.. تمام کنترل و اختیارم را از دست داده بودم....!!!!
جلو رفتم.. دست به کمر و ساکت ایستاده بود و به من نگاه می کرد... فقط تمام سعیم این بود که یقه اش را نگیرم و توی گوشش نکوبم.!!!
- داری با من چیکار می کنی....؟!
- من کاری نمی کنم ساره..! بهتره بس کنی و بری سر کارت!!
- برم سر پروژه ی ایران ایر؟؟
چانه بالا انداخت و با حالت حرص درآر و دیوانه کننده گفت: اینم بد فکری نیست..!
ناخن هایم را در گوشت دستم فشار دادم...
باید می خواباندم توی گوشش....!!..
بــــــــــاید.....!!!
کفری... در حال جلز و ولز و سوختن.... با لحنی که سعی می کردم شمرده باشد... با چشم هایم... خط و نشان کشیدم.... : آزاد...، داری با آتیش بازی می کنی....!!..
اسمش را با تمسخر ادا کرده بودم... یک قدم جلو امد... چشم هایش..، تنگ و نَسَق کِش بود!!
- با کدوم آتیش...؟!
سرم ... و تمام صورتم.. می لرزید....
- با آتیش من....!.. با جهنمی که اگه یه بار... فقط یه بار دیگه بخوای باهام بازی کنی....، راه می ندازم...!! اینو تو گوشات فرو کن آزادِ کیانی!!!!
پوزخند صدا داری زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد: آتیشتو....، نشــــــونم بده....!!
زمــــان...، ایستاد....!..
نفسش توی صورتم خورد...
قلبم .. محکم کوبید....
داشت با من چکار می کرد....
چکار می کرد....
دندان هایم.. به ناگاه.. لرزیدن گرفت... سردم شد.. خیلی بیشتر از قبل... ری اکشن های جسمی ام.. یکی پس از دیگری... داشت چکار می کرد... چشم هایش.. درست مثل دو گلوله ی سیاه... مثل چـــــاهی عمیـــــــق....!!... نمی توانستم خودم را بیرون بکشم....، وقتی حتی پلک هم نمی زد....!!... نفسم تند شد.... نزدیک بود.. خیلی نزدیک... آتش توی چشم هایم بود... آتش توی قلبم بود... اما دست هایم، یــــخ بسته بودند!!!... سینه ام داشت می سوخت... چشم هایم می سوخت.... خیره بودم... نمی توانستم نگاهم را بگیرم... وقتی نگاه شبیه به هیپنوتیزمش را... ازم نمی گرفت.. دلم بهم می خورد... معده ام می سوخت.. داشت با من کاری میکرد... داشت چیزی را نشانم می داد...! می خواست با من کاری کند... داشت پرده ی روحم را...، با چشم های بی رحمش.. پاره پاره می کرد....!.. و من...کر و کور و لال شده بودم... و توان هیچ حرکتی نداشتم...زمان ایستاده بود....و من داشتم توی گذشته ی سیاه و زشتی پرتاب می شدم، که سیاهی اش.. با تمام قوا...، توی صورتم می زد... داشتم سقوط می کردم... و این پرت شدن را.. و این سقوط را با چشم های آتش گرفته ی خودم..، در چشم های سیاه و مذاب گرفته اش...، مـــــی دیدم.... وبـــاید.... به ریسمانی.. چنگ می زدم....!.. ضربان قلبم تند شد... نفسم به شماره افتاد.... شانه هایم خم شد... سوزش چشم هایم را حس کردم و درست... مثل جنگنده ای که تمامی روح و جانش را در نزاعی مرگبار...، از دست داده باشد..، خـــــــالی شدم....... و اشک... آرام و بی صدا.. از گوشه ی چشمم.... پایین ریخت.............
احساس کردم.. که تمام اروس.. که تمام دنیـــــا.. دور سرم چرخید... جان در بدنم نماند... داشتم از حال می رفتم.... چشم های کیانی.. رنگ عوض کرد... پلک خورد... از سیاهی و سقوط..، درآمد.... اشک هام.. روی صورتم ریخت... و قلب تکه تکه شده ام.... عقب عقب رفتم... دستم را بالا آوردم.. انگار که بخواهم بگویم نـــــه... انگار که بخواهم بگویم.. بــــــس کن... و به جان هرکی که دوست داری قسم..، هیچی نگو..... دستم را بالا گرفتم... اشک هام ریخت پایین.. و کلمات.. بریده بریده ونامفهوم... از دهانم بیرون ریخت...: بس.. به.. با.. باشه.. م..من...
و انگار که از ازل..، جسمی معلق در فضا بوده باشم..، و حالا.. به یکباره، جاذبه بر من اثر کرده باشد...، روی مبلمان استیل وسط اتاق.... افتادم.......



ادامه دارد...

نظریادتون نره...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد