وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی14


« نفهمیده بودم.... وقتی مدارکم را از دست های لرزانم بیرون کشیده و خودش.. خیلی جلوتر از من به راه افتاده بود.. و چطور و کجا.. در پیچ و خم کدام راهرو.. پشت در بسته ی کدام اتاق، دکتر حقی را پیدا کرده بود... و من... که بیرون اتاق... از در..کنده نمی شدم... حقی صدایم زده بود... خودم را کشیده بودم..، تا ورودی گروه... حقی از او به من و از من به او نگریست... زیر لبی چیزی پرسید... نشنیده بودم.... اصوات در سرم میپیچید و می چرخید و تکرار می شد.... چشم هایم سیاهی می رفت.. کف دستم را گذاشته بودم روی سرم.... پلک هایم، افتاده بودند..... صدایش می آمد... نه از لب ها.. نه از چشم ها... صدای کفش هایش روی موزاییک اتاق گروه بود.... کشیده شده بودم.... به دنبالش... از این اتاق..، به آن اتاق... پیگیری داشت.... انتظار داشت... غرغر شنیدن داشت... من..، نشنیده بودم....!!... باز سرم گیج رفته بود و چشم هایم..، سیـــــاهی....

تمام راهروهای دانشکده را گم کرده بودم.. شماره ی کلاس ها را یادم نمی آمد... نام اساتید را از خاطر، برده بودم.... اما... هنوز.. کشیده می شدم....

پوشه ی سرخابی رنگی توی بغلم قرار گرفت....

دری باز شد...

رها شدم گوشه ی تاکسی....

کیف و مدارکم و پوشه..، توی بغلم...

یکی داشت با راننده تاکسی حرف می زد....

در، با صدا و محکم، بسته شده بود....

صدای گام برداشتن آدیداس هاس سفید.. از من و ماشین... دور می شد......

چشم هایم را..، بسته بودم................... »



هنوز... وسط چشم هایش بودم....

بی اختیار به زمین زیر پایش.. و به کفش هایش نگاه کردم... نه... خبری از آدیداس های سفید، نبود...!...

باز صورتم را بالا گرفتم....

هیـــــــچ شبیه به مادرش..، نبود....

لبخند نزدم!

- ممنونم جناب کیانی..! طراحی برای این شرکت، باعث افتخاره...

خندید.... کوتاه و بی صدا....

پاکت را لای انگشتانم، فشردم.... نمی دانم از چی بود.. از حرص.. هیجان.. یا.. یادآوری لطفی بزرگ.......

تک خنده ی نامفهوم تری کرد و بعد..... خیره به لپ تاپش.... زمزمه کرد....

- آدما چقدر عوض می شن خانوم سرشار...؟!

خیره نگاهش کردم....

خیــــــــره.....!...

چانه ام را بالا گرفتم: بستگی داره!

خم شد رو به جلو و دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد: به چی؟!

داشت با من حرف می زد؟! از موضع تحقیر کننده اش پایین آمده بود؟؟!!... نه ساره.. خیال باطل نکن!!... فعلا دارد ازت حرف می کشد.....!..

با بی خیالی محض شانه هایم را و دست هایم را... تکان دادم: به همه چیز... به شرایط...

نگاهش مستقیم و موشکافانه بود.. و من می توانستم ببینم که خالی از توهین و هرگونه حالت بدی ست.. تنها یک چیز بود و آن، میل شدیدش به آرام حرف زدن و..... حرف زدن..!....

چشم هایش را تنگ کرد: عوضی هم می شن...؟!

تنم.. مور مور شد... و نگاهم..، یـــــخ بست......!....

صدایم آرام بود و.... متاسف..، برای همه ی همان اندک حس دین و نمک شناسی ام نسبت به لطفی که زمانی به من کرده بود......

- بستگی به آدمش داره...!

لبخند آمد روی لبش... نفهمیدم که چه معنی داشت... به هیچ عنوان نتوانستم ترجمه اش کنم..... من... من احمـــــق..، تنها بلد بودم نگاه یک نفر را دیلماجی کنم.........

لپم را از تو گاز گرفتم و حس بد زیر پوستم را ..، هـــــم......

سری تکان داد....

- خب... با معینی هماهنگ کردم. همین الان برید برای سرکشی به دو تا از شعبه ها...

امروز؟ امروز که بیست و پنج سالم می شد و علی برایم گل فرستاده بود.....؟! باشد.. می رفتم....اما قبلش باید چیزی را بهش یادآوری می کردم.. چیزی که بی ربط به سوال های اول حرفش، نبود...

چانه ام را تا جایی که می شد، بالا گرفتم و مطمئن و محکم، گفتم: همیشه همه چیز...، اون جوری نیست که به نظر می رسه و چشم ظاهر بین ما میبینه..، جناب کیانی...!

چند ثانیه مکث کرد... بعد...

خندید... کاملا غیرقابل پیش بینی!

- به سلامت، خانوم سرشـــــار...!!!

متعجب از عکس العمل هایش، اما مزین به لبخندی آرام، سرم را به نشانه ی احترام کج کردم و در اتاق را پشت سرم، بستم..


نه شمع داشتم.. نه کیک داشتم.. و نه شناسنامه ی پاکی که بتوانم بهش زل بزنم و تمام این بیست و پنج سال را...، یادآوری کنم....

سر راهم... باران گرفته بود... گرد و خاک قاطی اش بود... نم می زد و قطع می شد... شدت می گرفت و آرام می شد...

از کنار شیرینی فروشی... رد شدم...

از کنار تمام مغازه ها و فروشگاههایی که می توانستم برای خودم..، هدیه ای بخرم.....

گلویم درد می کرد... سرماخوردگیم خوب شده بود اما.... این گلوی لعنتی.. از صبح .. از کله ی سحر.. از وقت دیدن گلها.... گرفته بود و ... درد می کرد........

کلید انداختم و وارد خانه شدم.... همه ی چراغ ها خاموش بود... تنها تک چراغ کوچک راهرو... لباس هایم را پرت کردم یک طرف... اس ام اس رسیده بود.... اسم نیاز ملک روی صفحه ی موبایلم نقش بست... بی آنکه بازش کنم، رهایش کردم.... صدای دعوای زن و شوهر همسایه، از طبقه ی بالا می آمد.... چای دم کردم... از توی یخچال کاپ کیک شکلاتی دو روز مانده را بیرون کشیدم... لیوان کثیف توی سینک را شستم... شیر چکه می کرد... هر کاری کرده بودم درست نمی شد... باید یکی را می آوردم که درستش کند... برگشتم به هال... کف زمین نشستم... طبقه ی بالایی ها داشتند همدیگر را فحش می دادند... با الفاظی که هرگز.. نه به دهان من... و نه... به دهان.... چشم هایم سوخت.... از بسته ی شمع های ریزی که دو هفته ی گذشته از شیرینی فروشی خریده بودم، شمع کوچک و آبی رنگ و مارپیچی شکلی را درون کاپ کیک فرو بردم.... خب.. داشت بیست وپنج سالم می شد... برنامه ام چه بود....؟! می خواستم چکار کنم...؟! لیست کارهایی که باید در آینده انجام می دادم را تنظیم کرده ام؟؟.. نه... نکرده ام... باید بروم.. کاغذ و قلمی به دست بگیرم.. و رهااز تمام بود و نبود ها..، بنویســـــم....! بنویسم که من.. ساره سرشار.. کسی که نام فامیلی خودش هم فرار می کند... کسی که چطور به در و دیوار زد... چطر از آشنایی و پارتی های کلفت پدر شادی کمک گرفت تا فامیلش را عوض کند... آخ... شادی.. شادی که بعد از آن روز های سیاه.. تنها کسی بود که ازش کمک خواستم... ندیدمش... باهاش حرف زدم.. و چقدر اشک ریخته بود پای تلفن... اما من... چطور سکوت کرده بودم.. و فقط گفته بودم که برایم کاری میند یا نه؟!... که شادی آدم بامعرفتی بود و هم دردی سرش می شد... شادی.. باید بهش تلفن بزنم... باید بهش بگویم پیش چه کسی کار می کنم تا شاخ هایش دربیاید و من گرد شدن بی اندازه ی چشم هایش را ببینم و بتوانم از تـــــــــه دل... بخندم...!... بتوانم از ته دل بخندم....؟! لبم را گاز گرفتم... حتما شادی را پیدا می کردم.... بعد.. باهم از گذشته ها حرف می زدیم.. از گذشته هایی که فقط من بودم و گلی و حنانه... بعد.. بلند بلند می خندیدیم و اشک هامان از خنده هامان..، سرازیر می شد.........

بنویسم که ساره سرشار... آینده اش را گم کرده.... که ساره می ترسد از این گم کردن و گم شدن.. اما... هر روز و همه روز.. دارد تلاش م یکند... که از پیله بیرون بزند.. که عادی بودن و زندگی کردن را تمرین کند... ساره.. بهانه ندارد برای زیستن... تنها.. به حرمت چشم های پف کرده ی عمه اش، می ایستد و ... زندگی م یکند... همان طور که همه ی این سه سال... همه ی این سکوت سه ساله... با شبنم تمرین زیستن کرده بود.... بعد.. وقتی فکر کرد که عوض شده.. که می تواند کنار بیاید.. که پذیرفته...، برگشت... برگشت تا به خاطر عمه..، که هنوز هم نه به خاطر خودش!..، کاری انجام بدهد.... انجام داد.. تقریبا موفق شد... حالا به بعدش چه... حالا می خواست چکار کند....

نفس عمیقی کشیدم.....

حالا.. تنها باید به پیشرفت فکر کند.. که این بار نه برای عمه و جبران لطف های شبنم...که برای خودش!.. خودی که حق دارد.... ساره.. حق الله و حق الناس نمی شناسد.... ساره.. تنها وتنها حق خودش را می شناسد... تنها.. باید بخواهد و این بـــار... اساســـی...، بلند شود!

کبریت کشیدم... رعد زد.... تنها روشنایی خانه... نور کم نور کبریت بود... برق شد.... زل زدم به شعله ی بی جان.... و گرفتمش نزدیک فتیله ی شمع... امشب.. تولدم بود... بیست و ششم مهرماه....

جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست... جشن تو طلوع زیبای تمام شادیاست....

رعد زد....

عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشـــــقه....

برق شد.....

زندگیم با بودنت درست مثل بهشته......

قطره ی اشک.. بی اجازه و خودسر... روی گونه ام سر خورد....

لبهایم را جمع کردم....

بهشت...

گلویم.. و تمام قلــــــبم..، درد می کرد.....

تمام می کنم این قصه را...

تولدت مبارک...

تولدت.. مبارکــــــــــ.....

چشم های خیسم را به روی دردها و فراموشی ها بستم و..... فوت کردم..


پشت میز هجده نفره ی رستوران خصوصی نشسته بودم و دست هایم روی میز، در هم قلاب بود و نگاهم به شمع پایه بلند قرمز و گلهای کوچک و شاخه کوتاه روی میز بود....

رستوران تاریکی که حتی سر درش هم به درستی هویتش را معلوم نمی کرد! تنها دو مرد قوی هیکل و بادیگارد شکل جلوی در و ورودی خاصش متوجهم کرده بود... اسمم را پرسیده بودند.. بعد با احترام تمام در ورودی و سفید رنگ را باز کردند ومن توانستم سالن دو طبقه ی مجلل روبه رویم را، ببینم..... سالنی دیزاین شده با رنگ های کرم و طلایی.... میزهای بزرگ و جداگانه.... دیدم به طبقه ی بالا محدود بود.. مرد جوانی که از اول ورود کنارم ایسناده بود، با فرم مخصوصش، راهنمایی ام کرده بود... انتهای سالن دری را گشوده بود و من.... میان تاریکی منور به هالوژن ها و شمع های سالن مقابلم، قرار گرفتم..... چند نفر گوشه و کنار سالن ایستاده بودند...مرد به میز بزرگی اشاره کرد.... کیف دستی مشکی ام را توی حلقه ی ساعدم انداختم.... چند نفر پشت میز نشسته بودند.... جلو رفتم... کسی از پشت میز برخاست.. دقت کردم و توانستم نیاز ملک را ببینم... لبخند زنان و شیک پوش...جلو آمد.... کت دامن تنش بود.. تقریبا طبق معمول.. و نصف بیشتر موهایش را یکوری توی صورتش ریخته بود.... دست دادیم... نزدیک میز شدیم... اولین کسی که بلند شد، کوروش بود... نفهمدیم حضور مدیر تبلیغاتی اروس برای چیست.... معینی را دیدم... سلام کردم.. و در انتهای میز.. درست کنار جایی که نیاز برخاسته بود، مدیر عامل اروس را دیدم.. همکلاسی سابق و مدیر عامل جدید! خنده ام گرفت.... سرش را کج کرد و لبخند کج تری زد!... سلام دادم... نیم خیز شد و .. جواب داد... با افروز که دور تر از میزایستاده بود هم دست دادم و نگاهم روی شکم کمی برجسته اش از پشت پیراهن چسب با جوراب کلفت مشکی و شال کرم رنگ... ثابت شد.... نیاز جایم را نشانم داد... حدودا انتهای دیگر میز ... نزدیک دو تا از خانم های طراح و کوروش سمیعی... فشار مختصری به شانه ام داد و بعد از گفتن اینکه از خودت پذیرایی کن، رفت سرجایش کنار کیانی نشست.... از ظهر، از وقتی که از اروس بیرون زده بودم... حتی قبل تر! از شب گذشته که جواب اس ام اس تبریکش را ندادم و صبح هم نیامده بود شرکت، با هم حرف نزده بودیم.... عصر مسیج داده بود که رفتن به این میهمانی خالی از لطف نیست و نرفتنش، احتمالا عواقب بدتری خواهد داشت!.. خصوصا که با سرکشی دیروز من و معینی به شعبه ها، با چشم دیده بودیم که تبلیغات بی اثر نبوده و افرادی اغلب خاص اما زیاد، چادرها را خریداری می کنند....

دو نفر مهمان ایتالیایی داشتند به اضافه ی افروز کیانی و چند تا از بچه های مهم شرکت... دقیقا علت دعوت شدن خودم را نفهمیده بودم اما چندان اهمیتی هم نداشت....

پیشخدمت سفارش گرفت و رفت و باز حواس من پخش سالنی شد که نمی دانستم اسمش را چی بگذارم.. رستوران.. کافه...

سمت چپ سالن مربعی شکل، میز سلف سرویس و... کمی کنار تر... میز بار چوبی شکلی قرار داشت.... دختر جوان و مرد درشت هیکلی کنار میز بار ایستاده بودند و نمی دانم چه می نوشیدند.... موزیک ملایمی پخش می شدو .. همه چیز برایم در کنار مهیج بودن، عجیــــب به نظر می رسید.... نگاهم را از گیلاس های مدل دار گرفتم و آمدم چشم بچرخانم که کیانی را متوجه خودم دیدم.... سیگار کلفت برگ توی دستش را.. میان دو انگشت گرفته بود و صورتش از پس پرده ی دود... نا مفهوم بود... برگشتم سمت دیگر و خودم را سرگرم تماشای تابلوهای روی دیوار نشان دادم.... کیانی را نمی فهمیدم...! ، و این، تنها چیزی بود که می فهمیدم!!!... کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی تنش بود.... به همراه پاپیون بنفش تیره و من فکر می کردم که هر چه که باشد... بی اندازه خوش پوش و خاص است....


مانتوی مشکی زرشکی ام را توی تنم مرتب کردم و دستی به گردی روسری همرنگ لباسم کشیدم.... خانم عباسی سری به علامت ادب تکان داد و چند جمله ی کوتاه حرف زدیم.. از چادرها پرسید... گفت هفته ی پیش شعبه ی کوچک جنوب درخواست داده.... راضی بودم....کسی کنارم نشست.. نیاز بود... سرش را جلو کشید....

- چرا چیزی نمی خوری؟

- میل ندارم...

- اوکی... ببین... اون قد بلنده که طوسی تنشه... اون از طراحای ایتالیاییه... یه مدت با آرمانی کار می کرده.... چند سال پیش.. الان داره با افروز کیانی رو چند تا طرح مردونه کار می کنه....

چشم هایم از شنیدن آرمانی درشت شد: چجوری کشوندیش اینجا؟؟؟

خندید: به سختی!!

کسی صدایش زد.... تازه داشتیم حرف می زدیم مثلا!!.. کیانی بود.... نیاز ببخشیدی گفت و بلند شد... پیشخدمت کنار کیانی ایستاده بود و سینی شامل گیلاس پایه بلندی را تعارفش می کرد


چشم های مسخ شده ام.. که نه به کیانی... و نه حتی بار پشت سرش و نه به جام شراب... که به .. سال های دوری بود...، که از دست رفته و.. دوباره.... احیا شده بودم..... چشم هایم سوخت..... نتوانستم رو برگردانم... نتوانستم با بی خیالی محض برگردم و جواب سوال کوروش سمیعی را که داشت کنار گوشم حرف می زد، بدهم.......

شقیقه هایم..، تیر کشید.... سرانگشتانم... ، سِر شد....... تصویر زنی سیاهپوش... گوشه ی اتاقی تاریک.... تاریک... تاریک... میان مه غلیظی از دود... به تصویر ندیدنی خودم در جام شراب... پلک زدم..... صدای پرت شدن بطری ویسکی به طرف پنجره ی اتاق تاریک و.....

چشم هایم سوخت......

خورد شدن پنجره های اتاق و ....

چشم هایم.....

پایین ریختنشان..... و صدای جیغی.. که میان خورد شدن پنجره ها... پیچید....


«- تو هیچی نیستی...! هیچ جا... هیچ وقت... ازت متنفففرم..... متنففرم.....

خمیازه های کشدار.... سیگار..، پشت سیگار....

شب.. گوشه ای به ناچار.... سیگار..، پشت سیگار...

این روح خسته هر شب.. جان کندنش غریزی ست...

لعنت به این خود آزار...! سیگار... پشت سیگار..........

دست هایم روی گوش ها... زانوانم را توی شکمش جمع کرده... سیاه پوشیده بودم..... سیــــاه.....

صد صندلی در این ختم... بی سرنشین کبودند...

مردی.. تکیده.. بیزار... سیگار... پشت سیگار......

تصعید لاله ی گوش.. با جیغ های رنگی...!

شک و شروع انکار... سیگار... پشت سیگار....

سیگار از لای انگشتان لرزانم... روی زمین افتاد.... لرزان... پر از رعشه... خم شدم... دست کشیدم کف زمین... دست کشیدم روی خاکستر ریخته شده.... دست کشیدم روی شیشه خورده هایی که به هر طرف... پرت شده بودند...

گوشه ی پلکم... آخ.... گوشه ی پلکم می سوخت... دست کشیدم... خورده شیشه را از پشت پلکم جدا کردم...

بازویم سوخت.... نگاه کردم.... خورده شیشه ی خون آلود.... دست هایم سوخت.... خون و شیشه و.... ویسکی ریخته بر زمین.....

شیشه ی ناجی استخر... که گذاشته بودش بغل دستم و رفته بود بیرون... تا من فراموش کنم.. آرام بگیرم.. و نمی دانست.. که این فروپاشی.... این دست و پا زدن میان خوب و بد.. درست و غلط.... دارد از همه چیز منزجرم می کند و.... دارد من را از هم می پاشد.....

دست کشیدم کف زمین... سیگارم کو؟؟ سیگارم....

با ن و بدنی پر درد... روی زمین .. به دنبال پاکت سیگار....

شقیقه هایم تیر کشید....

دختر بچه ای با سرهمی صورتی... گریه می کرد... چهار دست و پا جلو رفتم.. دست کشیدم به سرهمی لطیف و صورتی اش... دستم... به زمین سرد خورد........

در لابه لای هر متن.. این صحنه تا ابد هست...!

مردی به حال اقرار.. سیگار... پشت سیگار....

اسطوره های خائن... در لا به لای تاریخ....

خوابند عین کفتار.... سیگار... پشت سیگار.....

صدای جیغ های عذاب آور و گریه های پر درد و صورت کبود شده از بی اکسیژنی..

دست هایم را وی گوش هایم گذاشتم.... جیــــــــغ کشیدم.....

کسی به در می کوبید....

کسی صدایم می زد...

کسی که شاید شبیه به ناجی استخر.. که پناه آورده بودم بهش.. که اتفاقی توی خیابان دیده بودمش... و حالا.. که نمی دانستم چند روزست... در خانه ی مجردی اش.. در این اتاق تاریک و تنها.... خودم را حبس کرده بودم... شبی که بهش پناه آوردم...برایم از این زهرماری ریخته بود... گفته بود بخور، یادت می رود....... خواستم پرهیز کنم اما... ذهنم... به ریشخندم گرفت!!... که به خاطر همین نبود که یکی از بهترین روزهای زندگیت زهرمارت شد؟ برای همین چیزها نبود که تا آخرین نفس ایستادی....؟!.. حالا... هنوز هم به ایستادن اصرار داری ساره؟!.. مصری که از اعتقاداتی که بر بادت داده اند.... دفاع کنی؟!... سرم را محکم تکان داده بودم... میان منجلاب دست و پا می زدم... لیوان زهر زده را توی دهانم ریخته بودم.. از خودم متنفر بودم.. از خدا.. از هر آنچه که به پایش ایستاده بودم.....

خودم را کشیدم عقب.. پاهایم را توی شکمم جمع کردم... صدای بلند پیانوی اعصاب خورد کن.. از طبقه ی بالا.. هنوز... می آمد....

پلک زدم....

چقدر آسمان سیاه بود....

چقدر چشم هایم... دستانم... و قلبــــــم... تاریک بود.....

پلک زدم...

و اشکم ریخت پایین....

چقدر خدای روزهای روشنم...، سیاه بود....

و همه ی الهی و ربی هایم.... پوچ ....

و چقـــــدر ... ازش... بیــــــــــزار بودم.............

مُردم از این رهایی... در کوچه های بن بست....

انگار ها نه انگار....! سیگار... پشت سیگار....

دختر بچه ی صورتی پوش... کی بهش شیر می دهد...؟! کی هی توی بغلش تکانش می دهد و از خودش بیزار می شود که این دوست داشتنی را..، دوست ندارد...! و هی... و یک ثانیه ی بعد... اشک هایش می ریزد پایین که چرا حس می کند...، دوستش دارد.......

دختر بچه ی صورتی پوشی که... هوا ندارد نفس بکشد.... دارو مصرف می کند.. آمپول... کپسول....

و مردی... سیاهپوش....

مردی که نگاهش.. لباسش.... و چشم های تبدارش... سیاه شده....

و زنی... سفید پوش.... میان خواب های... پر از بیداری ام.....

پچ پچ موذی.. توی گوشم وزوز کرد....

دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم...

و جیـــــــــــــــــغ کشیدم......

همه جا.....، تاریک شد..........

عکس تو بود و قصه... قاب تو بود و انکار...

کوبیدمش به دیوار... سیگار... پشت سیگار.....

مبهوت رد دودم.... این شکوه ها قدیمی ست....!

تسلیم اصــــل تکــــــرار.....

سیگار.....

پشت سیگار......»

سرم را... به نرمی .. برگرداندم و ... چشم های قرمز و به سوزش افتاده ام را... روی هم گذاشتم.... دستم دور لیوان استوانه ای شکل آب... حلقه شد... لب هایم از هم فاصله گرفتند و... آب التهاب سینه ام را آرام داد....

چشم هایم می سوخت...

چشم هایم....

دست هایم گذاشتم سر میز و بی حواس... کیفم را برداشتم و از جا برخاستم.... با چشم های آشفته ام.. به دنبال پیشخدمت گشتم و ازش خواستم سرویس بهداشتی را نشانم بدهد.... حواسم بود و حواسم... نبود...... جلوی روشویی ایستادم.. شیر آب را تا انتها باز کردم.... روسری ام را کشیدم عقب و.... صورتم را زیر شیر آب گرفتم..... یک.. دو.. سه.... چهار... نه... ده...!... با شتاب عقب کشیدم!... ناجی بودم! با درسا تمرین قورباغه می کردیم! اما حالا.. و این لحظه...، ریه هایم.. ده ثانیه بیشتر نمی کشید......... سرم را بالا گرفتم.. قطره های درشت آب از صورتم چکید.... مشتی آب به آینه پاشیدم..... چشم هایم را بستم و هـــــــی... نفس عمیق کشیدم.....!...

یادم رفته بود....

که وقت همان یکی دوبار خوردن و به فراموشی رسیدن... کسی هست... که تمامی حواسش به منست و.. در انتظار بازگشتنم.. و دستی که به سویش دراز کنم........

خدای من... بسم تو.. و هرآنچه که از تلفظش.. قلب بی مقدارم.. آرام می گیرد....

نفس بعدی... آرام تر و... عمیق تر بود..... بسم الله الرحمن رحیــــم...، بحق بسم الله الرحمن الرحیــــمـ .......

پوف محکمی حاوی تمام افکار مسموم، از ریه هایم بیرون فرستادم....

مژه های ریمل خورده ام به سختی از هم کندم.... صورتم از سیاهی های واتر پروف..!!... توی ذوق می زد....!... به خودم.. به خود طراحم.. به خود مستقلم.. به خود بیست و پنج ساله ام... لبخند زدم... و ته دل..، به خدا یادآور شدم که..، به نام خود مهربانی که دستم را گرفته بود و شرمنده اش بودم...، به حق خود مهربان و بخشنده اش......!

کیف دستی ام را باز کردم و آرایشم را تجدید کردم.... موهایم را فرستادم داخل و گره ی شل شده ی روسری را سفت بستم.....

و ناگهان.. از دوباره برهم ریختن ساره ای که باز.. با تلنگری... رو به شکستن رفته بود....، به خود توی آینه ام اخم کردم.. انگشت تهدیدم را بالا گرفتم.... از حالت خودم به خنده افتادم... دستم را پایین آوردم و به آینه .. خندیدم... این شکوه ها.. قدیمی ست.....!...

از سرویس سرد دل کندم و گونه های داغم را... به دستان نامهربان اروسی ها... سپردم.....


با عجله سر میز برگشتم و متوجه شدم که اغلب غذایشان را خورده اند و میز در حال جمع شدن است... لب گزیدم و دعا کردم که کسی دگرگونی ام را ندیده باشد.. بدون اینکه جرات سربلند کردن داشته باشم، کارد و چنگالم را از کنار بشقابم برداشتم و همان طور که فکر می کردم از غذای سرد بدم می آید...، به طرف ظرف خم شدم که دستی جلو آمد و با ببخشیدی بشقاب را از مقابلم برداشت!!! با چشم های گرد شده به پیش خدمت نگاه کردم!!... بشفاب دیگری پیش رویم گذاشت! و با گفتن « غذاتون سرد شده بود.. دستور دادن عوضش کنم»... رفت..!!

در حیرت و کشاکش دستوری که داده بودند!!!....، سرم را چرخاندم و نگاه ممتد و بی ابای کیانی را متوجه خودم دیدم...!

دستور داده بودند.....

برای چه دستور داده بودند...؟!

داشت با من بازی می کرد؟!

امتحانم می کرد؟! سرانگشتم می چرخاند؟؟... از رمز و راز خوشش می آمد یا تحت کنترل گرفتن آدم ها؟؟!!... نمی دانم.. هر چی که بود... من را الکی الکی و از سر طراح خوب اما تازه کار بودن، دعوت نکرده بودند!!

بوی خوب سبزیجات داغ و تازه زیر دماغم کشیده شد و به دلم وعده های خـــوب داد.. ! چند درجه سرم را خم کردم و زیر لبی... تشکر کردم..... مکث کوتاهی کرد و بعد... پلک هایش را روی هم گذاشت... که یعنی... باشد.... و درجا برخاست و به سوی دیگری از رستوران رفت..


غذا در آرامش کامل و حرف زدن با کوروش صرف شد.. پسر خوش اندیشه و مودبی بود و من عجیب از مصاحبتش لذت می بردم..... به ساعت مچی ام نگاه کردم.. از ده گذشته بود... بیش تر از این حضورم را ضروری نمی دیدم... مهمانی ای که من می دیدیم، تا نیمه های شب ادامه داشت.... نیاز ملک از سوی دیگری از سالن صدایم زد... با احتیاط از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم.. به همراه خواهر و برادر کیانی، گوشه ای ایستاده و گیلاس به دست، مشغول حرف زدن بودند.... قدم هایم را سفت کردم و نزدیک شدم.... آرام بودم.. بیش تر از هر لحظه ای... و این آرامش متضاد با آدم های که انگار خیلی با من روراست نبودند، در نگاه و گام برداشتنم.. مشخص بود.... افروز با لبخندی کش دار سر تا پایم را برانداز کرد: خوشحالم امشب اینجا دیدمتون خانوم سرشار...

حواسم به برجستگی کوچک شکمش بود.... لبخند زدم: همچنین....

نگاهم را که دید، دستش را گذاشت روی شکمش و خندید: مشخصه؟

نه... نه آنچنان.. اما من فهمیده بودم...

- تبریک می گم....

و حواسم بود که کیانی هی گیلاس به دهان می برد و هی نگاهش از ما به هم می چرخد.... افروز خندید: ممنونم...

کیانی زیر لب غرید: انقدر که تنگ پوشیدی!

چشم هایم حتی جا داشت که هشت برابر هم بشود!!!

نه برای غریدن کیانی.. که برای تعصبی که به خاطر لباس خواهرش به خرج داده بود...!!.. نیاز بود که گفت: ساره از شبنم تاج نگفته بودی...؟!

گردنم را.. کمی.. کج کردم: نپرسیده بودید..

افروز با گرمای عجیبی که صدا و وجودش داشت، گفت: من میشناسمش!.. و بی نهایت از ایده هاش خوشم میاد!! فکر نمی کردم باهم همکاری داشته باشین...

- همکاری که... در حقیقت خانوم تاج از دوستانم هستن....

نیاز- اینو من زودتر از شما می دونستم افروز..!

افروز- دقیقا از کی؟!

نیاز: دقیقا از چهار روز پیش که تماس گرفت و گفت میخواد برای یکی از شهرای جنوب سفارش بگیره...!

چند جمله ی کوتاه دیگر هم رد و بدل شد و خواستم اجازه ی مرخصی بگیرم... با نیاز و افروز که داشت می رفت سمت میز دست دادم و رو به کیانی شب بخیر می گفتم که مرموزانه و از پشت گیلاس توی دستش، در جوابم گفت: شبتون بخیـــــــر...، خانوم سرشـــــــار....!

آخ که دیگر نتوانستم این تلفظ مسخره و مزخرفش را نادیده بگیرم و چشم هایم را به روی حضور خواهر و معاونش بستم ، فک سفت شده ام را بهم فشردم و صاف رفتم وسط چشم هایش و از میان دندان هایم، غریدم: شما با فامیلی من مشکلی دارین جنـــــاب کیانی...؟؟؟!!!!

ری اکشن به لحظه نکشیده ای که باعث شد در کسری از ثانیه گوشه چشمی به نیاز اشاره کند و تا به خودم بیایم، هیچ کس دور و برمان نباشد!!!!

یکور لبش را بالا فرستاد و با بی خیالی محضی گفت: خوش آهنگه! همین!

بعد ابروهایش را با بدجنسی و ... یکجور جدیت تمام بالا فرستاد که: ولی فکر کنم خودت مشکل داشتی که عوضش کردی..، خـــــانوم فتوحی!!!

صبـــــر کردم.... یک ثانیه.. چند ثانیه... و ناگهان..، رها شده از جلز و ولز چند دقیقه پیش.... با حالتی که نمی دانم از کجا آمده و چطــــــور... همچون مهری روی لب های بسته ام نشسته بود.....، زمزمه کردم: گاهی وقتا... توی زندگی... زمان هایی پیش میاد... که آدم ترجیح می ده همه چیزو بریزه دور....!.. فامیلی آدم که بی ارزشترینشه...، جناب کیانی....!

لال شـــــد...!!!!

به معنی واقعی کلــــمه..، لال شد!!!

لال شدنی که شاید از روی جواب دندان شکن.. اما از ته قلب من نبود..... اما.. هر چه که بود...، باعث شد در سکوت نگاهم کند و... من... لبخند آرامی بزنم و.... تشکری کنم و.... شب بخیری بگویم و.... میهمانی اروسی ها و مهمانان ایتالیایی شان را... تنها بگذارم....

در خروجی رستوران که باز شد، سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی رو به آسمان سیاه و بی ستاره ی شهرم کشیدم.... نم باران می زد... و من..... از دور ریختن گذشته ها... از دور ریختنی که ناخواسته... که از دل برآمده... برای کیانی برملاکرده بودم.....، دلتنــــــگ بودم................

چند لحظه به آسمان خیره شدم.. صورتم از بارش بی صدای باران، خیس شد..... و دلم.... دلی که دور ریخته بودم... تنگ تر.....

زنگ موبایلم داشت خودش را می کشت... نگاه کردم.... نیاز بود... دلم نمی خواست جواب کسی را بدهم.... دلم نمی خواست هیچ آدمی..، این خلسه ی خوشایند و.... این تصمیم ناخواسته ام را.... برهم بزند.... دلم تنگ بود..، و این دل تنگی بی حد و حصر... و این بریدن و دور ریختن و حـــــالا....، رسیدن به موفقیت و استقلالی که امشب.... مثل شب های گذشته زیر دندانم مزه نمی کرد..... ، باعث شده بود به تصمیمی فکر کنم که انگار برای عملی شدنش دیر.... و برای به تاخیر انداختن من..، دور تر می شد..... باران تند شد.... استقلال داشتم.. مدیون عمه و شبنم بودم اما دستم توی جیب خودم بود.... و حالا.... چادرهایی که از سر متفاوت نشان دادن محجبه ها طراحی کرده بودم....، مورد پسند قرار گرفته بودند... بیست و پنج ســـــالم شده بود... و هنــــــوز...، احساس خلأ و تنهـــــــــــــــایی می کردم.........


مشت هایم را.. که نه از سر خشم.. نه از سر اضطراب!.. که به خاطر عزم جزم شده ام.... گره کردم.. لبخند عمیق و دلتنگی بر لب نشاندم و ... گام هایم را به طرف دویست و شش خاکستری، تند کردم......

باران تند شد....

پایم را روی پدال گاز فشار دادم....

اشک هایم ریخت پایین...

خیابان های قلهک را گم کرده بودم....

باران زد...

برف پاک کن ماشین را روشن کردم....

گاز را فشردم...

صورت خسته ی آقاجون در ذهنم طنین انداخت.....

لب های کج شده ی حاج خانوم.. که روی بستر دردهــــــا.. افتاده بود.....

سرعتم.... صد و ده تا.....

باران کوبید به شیشه ها.....

به جایی رسیده بودم... محتاج دیگری نبودم.... لگــــــــــــد محکمی خورده بودم اما....، به لطف خدا و دست های یاری دهنده، دستم را سر زانویم زده و برخاسته بودم.....!... و حـــــــــالا.. و این لحظه ... و بعد از این میهمانی پر افتخار و پر از تداعی.... احساس خلأ و بی کسی می کردم... که موفقیتم را با هیــــــــــــــچ کس...!!..، شریک نیستم.........!

باید به کسی م یگفتم...

باید با کسی حرف می زدم....

باید اشک های دلتنگی ام را..، بیرون می ریختم.....

پدال گاز را تا جایی که جان داشت، فشار دادم.....

باران شلاقی می زد.....

اسم خیابان یادم بود...

اسم کوچه...

در بزرگ خانه....

و یاس هایی که تابستان ها از سر خانه ی همسایه قد می کشید و بویش حیاط کوچک ما را پر می کرد.....

وای آقاجون.....

وای بر من آقاجون.....

وایِ من....، مـــــــــــــــادرم.......!

هیهاتِ من و دلتنگی مـــن....، مادرم......

حاج خانوم.. مادر.. مامان... !! هر کسی که می خواهی باش..... هر طور که بخواهی صدایت می کنم..... هر طور که بخواهی اسمت را می برم..... فقط.. حالا.. و امشب... که به جان کندن بی هویتی افتاده ام...، رهایم مکنید.........

صدای پیچیدن چرخ ها توی کوچه ی مریم پیچید..... باران تند شد.... زدم روی ترمز..... دلم جمع شد..... اشک هایم ریخت پایین..... در ماشین را، باز و بسته... رهــــــــــــا کردم..... چند قدم مانده بود به رهـــــــایی......؟!

دستم را... دست لرزانم را.... نزدیک زنگ بردم..... باران ریخت روی صورتم... مانتوی نوی تنم.... خیـــــــس اشک های خــــــدا شد.......

امشب دردم آمده بود.....

امشب...، به اندازه ی همه ی این سه ســــال...، به اندازه ی همه ی این بریدن کندن...، به اندازه ی همه ی دلگیری ای که از آدم ها داشتم....، دردم آمده بود...........

دستم را گذاشتم روی زنگ و...... با تمام وجــــــــــــــــودم...، فشردم...........

چند ثانیه بعد... ساعت از یازده گذشته.. خوابند... اما من زنگ می زنم... دوباره زنگ را فشردم.... باران از موهایی که از زیر روسری ام بیرون زده بودند...، می چکید..... قلبم جمع شده بود.... یخ بسته بودم.... مشت های کوچکم را به در کوبیدم..... گوشم را چسباندم به در.... و از تـــــــــه دلم....، صدا زدم: آقاجــــــــــــون......!

و دری... که به سوی روشنایی ها.. بـــــــــاز شد.....

صورت تکیده ی آقاجون و زیر پیراهنی سفیدش....، چشم های ناباور و موهای یکدست سپیدش..... و قلب من... که آن جور دیــــــوانه وار م یکوبید......!!

لرزم گرفت....

چانه ام به کوبش افتاد...

لب های آقاجون از هم باز شد.....

لعنت به من....

لعنت به خودخواهی من.....

آقاجون پلک زد....

و صدایش.... آنقدر... دور و ناباور.....

- ساره....؟! بابا....؟!

اشک هایم ریخت پایین....

بابا....

باران زد....

خدا بخشیدم....

خدا من از خود رانده را...، می بخشید.....

حتـــــــــــــما می بخشید.....!

خدا من پشیمان را...، با دو جمله ی کوتاه.... با احساس اینکه کسی را نداری که خوشی هایت را باهاش شریک بشوی...، می بخشید.....

لب هایم.. بهم خورد....

صدا نیامد....

تلاش کردم...

لب های سِر شده ام...

و آنجور.... پریشان و ... پشیمان .... ملتمس..... صدا زدم: آقاجون.....؟!

و من.... که دیگر نتوانستم چشم هایم را روی اشک های آقاجون پیر و خسته ام ببندم و.... عکس نافرزندی و بی رحمی خودم را ببینم و..... خودم را انداختم توی بغلش و.... چنگ زدم به کتف استخوانیش.


نشسته بودم جلوی پای حاج خانوم..... روی زمین.... و دستم.. چنگ شده بود به لبه ی دامنش.... و می ترسیدم.. و خبری از دل چرکی نبود.... سرم را جلو بردم و... دامنش را.... بوسیدم......

تنها دستی را که می توانست کمی تکان بدهد...، تلو تلو خوران جلو آورد و به سرم کشید... اشک هایم ریخت روی دامنش... سرم را گذاشتم روی پای به ویلچر نشسته اش..... بوی مادرها را می داد.. بوی مادری.. بویی که اگر چه عمه جور دیگری جایش را پر می کرد اما، سه سال تمام از به مشام کشیدنش محروم بودم...... و حالا.. اینطور بی پناه... این طور ملتمس تقسیم کردن خوشبختی هایم.... مثل بچه های یتیم....، پاهایش را توی بغلم گرفته بودم و بی صدا..... گریه می کردم.....

دستی سرشانه ام نشست.... صدای آقاجون در خانه ی گرم پدری.. طنین انداخت: ساره.. بابا... خودتو اذیت نکن... ببین مادرتو... داری اونم عذاب میدی...

خودم را عقب کشیدم و به حاج خانوم زل زدم.... لب کج شده اش را... هی تکان تکان می داد..... از گلویش اصوات نامفهومی می آمد که من از همه اش همان سین سر ساره و گ گریه را می فهمیدم..... و رد باریکی از اشک.. که گونه ی گودرفته اش را... خط انداخته بود.....

جگــــــــرم.....، ســــوخت.....

دستش را گذاشتم روی گونه ام و بو کشیدم.....

و دستش از چشم های من... خیس شد....

آقاجون صدایم زد... قلبم می کوبید.. صدای رعد و برق بود....صدای باران بود.... صدای خدا...، بــــود.... صورتم را میان دامن حاج خانوم پنهان کردم..... بوی خانه می آمد.. بوی خانه ای که.... از من بود.... بوی خانه ای که سه سال از خودم... به حـــــــــــق و بی حق.... رانده بودمش و حالا.... داشتم جان می دادم برای صورت های تکیده و جگرسوز و ... بال و پرم... مــــــــی سوخت......!....

کسی یک لیوان آب داد دستم.... خیز برداشتم و لیوان را گرفتم جلوی دهان نافرم حاج خانوم و.... با دیدن لب هایش... اشک هایم ریخت توی لیوان آب..............

نفهمیدم چقدر گذشت....

نفهمیدم چند ساعت... من تکیه زدم به دسته ی ویلچر حاج خانوم و ... دست او روی سر من بود و ... آقاجون.. کمی دورتر.. چشم هایش را بسته بود.....

تنها به صدای اذان سبز مسجد سال های دختری ام بود که.... تکان خفیفی خوردم....

انگشت های تنها دست متحرک حاج خانوم.. میان موهای هنوز خیسم لغزید....

پشت دستش را.. بوسیدم....

و این بار.. با شرمندگی ودلتنگی بیشتری .. به آقاجون چشم دوختم..... دست هایش را باز کرد... سرم را گذاشتم روی سینه اش.... تپش قلب هایمان.. با هم..، آرام گرفت......

رفت که وضو بگیرد... سماور را به برق زدم... کمک کردم حاج خانوم روی تخت خوابش دراز بکشد.... تمام شب را... نشسته و چشم بر هم نگذاشته بود.... پرده ی پنجره ی اتاقش را کنار زدم و به پدری نگاه کردم... که تمام ایـــــــــــمانم را..، از او داشتم......

همان جا... وسط حیاط قامت بست.. همان جا به سجده افتاد.. و همانجا... زمیــــــن را...، بوسید........

حاج خانوم صدایم می زد.. با سینِ ساره و «بیا» ی نامفهوم..... کنارش دراز کشیدم.. سرم را گذاشتم توی بغلش.... بو کشیدم..... عمیـــــــــق.... بو کشیدم..... عمیــــــق تر..... دستم را گذاشتم روی قلبش و صورتم را میان شانه ی به گودی نشسته و بی حرکتش... پنهان کردم... : مامان.....؟!....

.

.

.

آقاجون نان تازه خریده بود و وقتی چشم های گرم شده از خوابم را باز کردم، سفره ی کوچک و آماده و سه نفره ی کنار تخت را دیدم.... باز اشک هایم ریخت پایین.... دلم جمع شد.... نگاهم رادزدیم و برای هر دویشان.. لقمه گرفتم.... بعد.. بی اختیار... خم شدم و پشت دست چروکیده ی آقاجون را.. بوسیدم..... سرم را کشید توی بغلش و ..... انگار که خیسی گرمی... از صورت پدرم.... میان موهای من....، گــــــــم شد......................

حرف زده بودم.... حرف و حرف و حرف.... موبایلم خاموش بود و اروس رها شده.... تنها داشتم حرف می زدم و .... از سال هایی می گفتم که با تمام خودسانسوری هایم.. که با تمام نگفتن از خودم و دردهایم.... هنوز عذابشان می داد.....

بعد... حس کردم که ابر شده ام.....

تو خالی...

رهــــــــــا....

رفته ام بالای بالای آسمان و.....

در بی وزنی تمام به سر می برم....

حالا.....

این بالا و.... روی ابــــــــــرها....

ادم هایی را داشتم که برایشان مهم بودم.... دلتنگم می شدند... و من... می توانستم خوشی هایم را.. شریکشان شوم......

می دانتسم که نیاز نگران شده.. که امروز سرکار نرفته ام.... که قرار بوده با معینی سر طرح جدیدمان بنشینیم..... که......

اما من....

حـــالا....

و همین حــــــــــالا.....

روی ابرهای سبک بودم و....

دست های مادرم و....

نگاه پدرم را....

داشتم..



« لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ»



براى او فرشتگانى است که پى در پى او را به فرمان خدا از پیش رو و از پشت سرش پاسدارى میکنند. در حقیقت، خدا حال قومى را تغییر نمى‏دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند. و چون خدا براى قومى آسیبى بخواهد، هیچ برگشتى براى آن نیست، و غیر از او حمایتگرى براى آنان نخواهد بود.» سوره ی مبارکه رعـــد... آیه 11


همیشه فکر می کردم لابد شبنم راست می گوید که تمام کردن کارهایی که در گذشته نیمه کاره رها کرده ایم..، باعث ساخته شدن آینده می شود...!

فکر می کردم حتما حالا که من.. دارم ذره ذره و کم کم.... خودم و ارتباط های قطع شده و کارهای نیمه کاره ام را سرانجام می بخشم..، درهایی از امید و آرامش به رویم باز خواهند شد.... اینکه حالا... بیایی و بخواهی و بمانی.... و بپذیری.......، اینکه تمام نصفه نیمه ها را ترمیم کنی... اینکه چشم هایت را ببندی روی پل هایی که شکسته اند... روی خراش های روحت... و روی اتفاقاتی که نمی توانی برشان گردانی به عقب و بازسازی شان کنی...، خواسته و ناخواسته بر روی هر قدمی که در آینده برمی داری... روی تمامی افکارت...، تاثیر خواهد گذاشت و باعث تازه بودن فکر و قدرت هر چه بیشتر آنالیز ذهنی ات می شود.....

اینکه من... بپذیرم.. دور بودنم از آدم هایی که دوستشان داشته و بنا به سختی ها و اشتباهات ریز و درشت خودشان و دیگران، رهــــایشان کرده ام....، باعث دگرگونی خاصی درشان نمی شود....

اینکه بپذیرم هنـــــوز که هنوزست... آقاجون همان پدری ست که دلش نمی خواهد دختر و پسرش یک شب بیرون بخوابند.... که نمی تواند به این باور برسد که ته تغاری اش بزرگ شده و حــالا.. علی رغم هر چه پشیمانی و دلتنگی و بازگشت...، قصد ندارد که از خانه و زندگی و استقلالش دست بکشد...... که حاج خانوم.... جدای از آرام تر شدن و سکوت ممتدش... به نداشتن چادرم سر تکان می دهد و... هنوز و بعد از دو سه روز ماندنم کنارش و بهم ریختن خانه و خانه تکانی و عزم رفتن کردن، بهم چشم غره می رود و .... سوای از دلنگرانی و دلتنگی.... دلــــــش... و فکرش.... پذیرای این تحول نیست.....

اما من لبخند می زدم....

من پذیرفته بودم که آدم ها... خصوصا با این سن و سال...عوض نمی شوند.... که من نمی توانم رنگ چشم های پدرم را عوض کنم، چه برسد به ذهنیت و عقایدش..... و این طور بود که...، راحت تر زندگی می کردم.... باهاشان کنار می آمدم.... قبول می کردم.. اما از موضع خودم..، کنار نمی آمدم....!!

حالا فقط به آدم ها لبخند می زدم و.... می پذیرفتمشان.......

به اروس که برگشتم، به شدت منتظر اخطار و توبیخ بودم! اما تنها با بازخواست معینی و نگاه سرزنشگر نیاز ملک مواجه شدم و بس.....

نمی دانستم چقدر تغییر کرده ام....

نمی دانستم از وقتی که خانه ی پدری را به همراه دلــــــم...، از بالا تا پایین شسته و برگشته بودم.. یا حتی قبل تر.. خیلی قبل تر... از زمانی که از شارجه برگشتم و در اروس مشغول به کار شدم... تا امروز که هفته ها و ماهها ازش می گذشت.....، چه اتفاقی در من افتاده بود که مهتاب... راه می رفت و با چشم هایی شیطان نگاهم می کرد.... که نیاز فقط لبخند دلگرم کننده می زد... و حتی معینی بداخلاق و نچسب، چشم هایش را تنگ می کرد و می پرسید: خبری شده خانوم سرشار....؟!

و من.... تبسم کوچکی بر لبم می نشاندم و.... زیرکانه و.... مــــــوذیانه.... سرم را پاین می انداختم که ای بــــابــــــــا....، آقای معینی.....!!! و بعد.. با هر خطاب شدن... یادم می افتاد که هنوز پدرم.. و مادرم.. از تغییر فامیلم خبر ندارند...... نمی دانستم چطور باید بهشان بگویم... نمی دانستم.... فقط این را می دانستم..، که اگر چه پذیرفتمشان و.... بهشان سر می زنم.... امـــــا....، هنوز دلم نمی خواهد که فتوحی باشم و..... خر باشم و......، سرم کــــــــــلاه به این گشادی برود.................!!!!


نیاز خسته بود و چشم هایش رو به خواب می رفتند وقتی رفته بودم بالا تا ازش خداحافظی کنم.. دلم به حالش سوخت و با همه ی سعیی که این روز ها در عوض کردن نگاه لرزان و صدمه دیده ام به آدم ها داشتم....، تعارفش زدم که برسانمش.... خیلی وقت بود که ماشین نداشت... ماشینش را فروخته بود تا عوض کند اما هنوز این کار را نکرده بود... نوری که به چشم هایش دوید و جمله ی کوتاه « راست می گی ساره..؟؟!» اش.... از خودم متنفرم ساخت.. که ببین چطور خودت را نشان داده ای ساره...که..... گفتم حتما و وسایلم را جمع کردم و مقابل چشم های نگهبان، از شرکت بیرون زدیم.... روز خسته کننده ای بود.. از وقتی که بعد از سه روز مرخصی بی خبر برگشته بودم، کار ها سرمان ریخته بود.. معینی سخت می گرفت و من فهمیده بودم که تا چه حد در کارش جدی و بی رحـــــم است....!... سه روز مرخصی ای که تنها وقتی حسابم را برای ریخته شدن حقوقم چک کردم، از دیدن کسر شدن سه روز کاری و رد شد مرخصی بدون حقوق... و تنبیه خـــــاموش مدیرعامل اروس ... که از صبح هنوز به شرکت نیامده بود...، لبخنده زده بودم.......


اواخر آبان ماه بود....

باد سردی می وزید و نیاز لباس تنش نبود وقتی پیشنهاد قهوه خوردن در کافه را می داد.... من قهوه ها را گرفتم و راه افتادم سمت پارک نزدیکی و کناری زدم کنار و قهوه هامان را خوردیم... فکرم پیش حرف های آقاجون بود... دیروز که باهاش حرف زده بودم، از دهانش در رفته بود که « علی هم بی معرفت شده از وقتی....».. گوش تیز کرده بودم!.. سکوت کرده بود.. گفتم آقاجون از وقتی که چی؟؟ هیچی در جوابم نگفته بود....!! اصرار که کردم، با ناراحتی و غصه گفته بود.. خودش بهت می گه بابا... از من قول گرفته... و حالا دلواپس شده بودم... و می خواستم هر جوری شده بفهمم علی چه دردی دارد که از همه دوری می کند!!... آقاجون تنها گفته بود: شرمنده ی توئه.... به خاطر همون... دوستت.....

نیاز سرفه می کرد و مشخص بود که سرما خوردگی سختی در پیش خواهد داشت.... گشتی در خیابان ها زدیم.. هر دو خسته بودیم اما نمی دانم چرا حس می کردم که او هم مثل من...، از رسیذن به خــــانه ی خــــــالی.... می ترسد......

مادرش دوباره به مشهد رفته بود و نیاز به نظرم لاغر تر از گذشته می رسید.... هنوز همان بودیم و همان میزان صمیمیت .. اما.... این بار من ... علی رغم جدال درونی ام.. خودم را مجبور می کردم که ملایمت بیشتری به خرج بدهم و باعث دلگیری اش نشوم.... و به خودم بباورانم که.... همه ی آدم ها مثل هم نیستند.... که... خریت های منست که جسارت و وقاحت دیگران را نشانه می گیرد...... که نیاز بیچاره با این همه پویایی و محبت و دوستی.... گناهی ندارد ....

گرچه ... باز آخر راه..، دل شک زده و شوک زده ام پیروز می شد و من... هنوز در بی اعتمادی به باور ها.. و آدم ها....، همانی بودم...، که بـــــــــودم........

نه و نیم بود که جلوی خانه اش رسیدیم... تعارفم کرد تو و خواستم فرار کنم که این بار، نیمه ی سرزنشگرم بنای ناسازگاری گذاشت که... دلش را... نشکن.... که خانه بروی که چه بشود...؟؟ که بگیری بخوابی و در سکوت به در و دیوار روح زده نگاه کنی....؟؟ !!.....

قفل دوم بالایی بدقلق بود ونیاز می گفت فقط مادرش از پسش برمی آید... ده دقیقه ی تمام باهاش ور رفت و آخر سر هم نمی دانم چجوری فشار آورد که کلید بلند با تنه ی باریک، توی قفل شکست...!!! هاج و واج به دست هایی نگاه کردم که عمرا فکر نمی کردم چنین زوری داشته باشد..!!.. زد به گونه اش: وااای... چی شد؟؟؟

و تنه ی محکمی به در زد....

در سالم بود اما به خاطر شکسته شدن قفل بالا، باز نمی شد.....

فقط همین را کم داشتیم!!! چشم غره ام بهش دست خودم نبود... عصبی شد: الان چیکار کنیم؟؟...

کنارش زدم و این بار من چند تنه ی جانانه به در کوبیدم.. نه... سفت تر از این حرف ها بود... باز نمی شد...!!...

دست هایش را به کمرش زد و دو سه قدم جلو و عقب رفت... آمدم بگویم تو هم با این خانه و با این قفل و کلیدت!!!...، که سرش را بالا آورد: یه دسته کلید پیش آزاد دارم!.. از همون دفعه که کلید ساز آورد و درو باز کرد....

با خودم گفتم خب.... حالا باید چکار کنیم.... من را که بی خیال می شدیم، خودش که خانه اش را می خواست...!!؟؟

نگاه شرمنده ای به من کرد: تورو خدا شرمنده تما... ببین چه بساطی شد... من هیچ وقت نباید با این در ور برم..!!..

- حالا می خوای چیکار کنی؟

نگاهی به ساعت گوشیش انداخت: زنگ می زنم آژانس بیاد.. برم ازش بگیرم....

این پا و آن پا کردم....

- شرمنده ی توام هستم... مثلا بار اولی ببین چی شد...

- منم مهم نیستم.. یه دفعه دیگه میام... الان بیا برو کلیدو بگیر...

- آره.. الان تماس میگیرم آزانس... تو برو ساره....

این بار من به ساعتم نگاه کردم... دیر وقت بود..... سرم را بالا گرفتم: بیا بریم.، من می برمت کلیدو بگیری...

ابروهایش رفت بالا: جدا..؟ نه تو برو.. دیرت می شه...

آمدم راه بیفتم سمت پله ها: قفل پایینو محکم کن بیا...

که زنگ تلفن خانه به گوش رسید... گوشش را چسباند به در: خونه کوچیکه.. تلفنم نزدیکه.. بذار ببینم اگه مامانمه یه تماس باهاش بگیرم.....

تکیه ام را دادم به در و به کلید شکسته و باریک نگاه می کردم که.... صدای عصبی و به شدت لرزان و مردانه ای..، روی اسپیکر تلفن..، نشست......

- الو نیاز...؟؟!!.. جواب بده... بی تا نیست... رفته!! بردار گوشیتو.... نیاز بردار دارم دیوونه می شم....!!!...

نگاه شگفت زده ی من و چشم های گرد شده ی نیاز...، درهم پیچید.....



نفهمیدم چطور شش تا پله را یکی کرد و از ورودی آپارتمان.. آن طور با شتاب بیرون پرید....! از گیجی درآمدم و به دنبالش دویدم... صدایم بلند بود تا به نیاز که جلوتر از من وسط خیابان می دوید، برسد: کجا داری می ری؟؟ چی شده؟؟

هول و عصبی می رفت: باید برم... تو برو.. خودم باید برم...

فراموش کردم که دارم هوا تاریک شده و ممکن است دیرتر هم بشود.. پریدم پشت ماشین و استارت زدم و جلوی پایش زدم روی ترمز... حتی نتوانست تعارف کند.. نشست و من.. پر گاز به سوی آدرسی که می داد، حرکت کردم....

ورودی شهرک را وارد شدم و خیابان تقریبا طولانی را گاز دادم.. نیاز تند گفت: کوچه یازدهم... بعدیه..

استرس گرفته بودم و نمی توانستم هم باهاش حرف بزنم... بی آنکه راهنما بزنم، فرمان را تا آخر پیچاندم و وارد کوچه شدم که ناگهان ماشینی که از رو به رو می آمد چنان محکم و کوبنده به ماشین کوبید که به جلو پرت شدم و سرم به فرمان خورد و صدای جیغ کوتاه نیاز بلند شد.... انگار که راننده پشت فرمان خشکش زده بود که هیچ حرکتی نمی کرد!! شوکه شده از برخوردی کاملا دور از انتظار، در را باز کردم وهمان طور که نور لعنتی چراغ های ماشین رو به رو چشمم را می زد، پیاده شدم.... همزمان با من راننده از ماشین سیاهرنگ بیرون زد... و من توانستم با ناباوری... آزاد کیانی را ببینم که چطور عصبی و پر از اضطرابی کاملا مشهود...، بی آنکه به من نگاه کند به طرف گلگیر آسیب دیده ی ماشین می رفت... صدای نیاز آمد: آزاد..؟ اینجا چیکار می کنی؟ من داشتم میومدم...

کیانی سرش را بالا گرفت... گیج به نیاز و بعد به ما نگاه کرد.... سر تکان دادم که یعنی سلام... چنگ زد لای موهای بهم ریخته اش و به ماشین اشاره کرد: اصن ندیدمت... اوه... چی شده...

به گلگیر نابود شده نگاه کردم... ماشین خودش فقط چراغش شکسته بود.... نیاز رفت جلو: چه خبر شده آزاد؟ بی تا کجاست؟

آزاد رو به من... باز دستش را به اشاره ی ماشین برد: می دم درستش کنن.. ندیدمت...

دستم را گذاشتم روی گردنم که از شدت برخورد و تکان، درد می کرد و مالیدم و کمی صدایم را بردم بالا تا ماشین را ول کند: اصلا مهم نیست....!

نیاز نزدیکش شد... لبه ی کتش را کشید: آزاد..؟

صدایش رفت پایین تر...

نیاز کی بود....

دست کیانی.. کلافه تر از قبل لای موهایش لغزید و صدایش.... به من حس بی پناهی داد: نیست نیاز... رفته... از صبح که بیدار شدم نیست....

نیاز- پس صدیقه کجا بوده که نفهمیده؟؟

کیانی- اون از دیروز نیومده... مامان تنها بود....

نیاز کلافه دو سه قدم رفت و برگشت و دستش را توی هوا تکان داد: همه جارو گشتی؟؟ به پلیس خبر دادی؟؟؟؟

مشت کیانی روی سقف ماشین سیاه رنگ.. کوبیده شد: همه جارو!!! نیست نیاز! نیست.... کلافه م.. کلافه....

نیاز به من نگاه کرد.. نگاهش.. درخواست کمک داشت.. نمی دانم.. شاید هم درخواست همدردی....

آرام و بی صدا.. جلو رفتم... نگاهم بند شده بود به گلگیر نابود شده ی ماشین....

صدای نیاز آرام تر شد: چرا زودتر بهم نگفتی...؟!

صدای کیانی.. هم...

- نمی دونم... خودم پیداش می کردم... تو چیکار می خواستی بکنی...

نیاز دست هایش را بالا گرفت: خیله خب.. خیله خب.. چند لحظه صبر کنی با هم می ریم پیداش می کنیم...

راه افتاد سمت ماشین کیانی: شماره کجا رو دادی به پلیس؟!

کیانی پیشانیش را فشرد: خونه... موبایلم.. فکر کنم...

نیاز که انگار به حواسپرتی رییسش شک کرده بود، دستش را جلو برد: بده موبایلتو...

کیانی جیب هایش را گشت... نیاز سری تکان داد: همرات نیست حتما.. می رم از خونه بیارمش برات..

کیانی راه افتاد: تو نمی دونی کجاست... صبر کن بیام...

ماشین کیانی هنوز وسط خیابان بود.. دویست و شش دلبندم را.. انگاری که عزیزترین شی زندگی ام از دست رفته باشد... کناری پارک کردم و به تنه اش تکیه دادم و خیره ماندم به جای تصادف.... گردن و سرم را مالیدم... درد می کرد.... بعد.. حواسم جمع شد که بی تا.. همان زن شیک پوش ودوست داشتنی.. غیبش زده!.. فکرم رفت طرف آلزایمر.... بیچاره بی تای دوست داشتنی....

دست هایم را زدم به بغلم و به ساختمان ویلایی با در فلزی مشکی.. خیره ماندم...

سوز سردی زد...

خودم را بیشتر جمع کردم....

چشمم رفت پی ماشین کیانی... اریب وسط کوچه مانده بود.... صدای زنانه ی نیاز توی کوچه پیچید: آزاد خواهش می کنم..... بذار تا صبح صبر کنیم...

حواسم جمع شد... کیانی با گام های تند می آمد و نیاز پشت سرش... وسط کوچه چرخید طرف نیاز ملک: من نمیتونم صبر کنم! چرا نمی فهمی؟؟. اگه یه بلایی سرش بیاد چی نیاز...؟!..

دست هایش را زد به کمرش و عرض کوچه را رفت و... برگشت....

نیاز کلافه بود.... یک دستش هم به کمرش... صورتش در هم و معلوم بود که درد زنانه دارد.... کیانی گفت: می گم مهرداد بیاد.. تو برو خونه... با مهرداد می رم...

نیاز اخم داشت: مهرداد؟ رفیقتو نصف شبی بیدار کنی که چی بشه؟؟... چرا به شوهر افروز نمی گی؟؟

آزاد- افروز حامله س! اگه می خواستم بگم، از صبح می گفتم!!.. شوهرشم هیچ غلطی نمی تونه بکنه!!

نیاز- اوکی.. باشه.. من باهات میام...

آزاد- نیاز تو بمون خونه... من مطمئن نیستم شماره موبایلمو درست به پلیس داده باشم...حتی شاید برگرده همین جا... تنها می رم...

نیاز- تو می خوای با این حالت پشت فرمون بشینی؟؟ اصلا!!

و من.. مسکوت و دست به بغل زده... تکیه داده به ماشین... نیاز نگاه پر استیصالی به من انداخت... به کیانی نگاه کردم.... کلافه.. عصبی... نا متعادل!!...

نفهمیدم چه شد....

نمی دانستم چرا دارم این کار را می کنم....

فقط...

حس کردم که.... این بــــــار... دست کمکی که باید دراز شود...، دست منست.......

یک قدم.. جلو رفتم.. و صدای آرام و زمزمه وارم.. در کوچه ی سرد و تاریک و خــــــــــالی.... پیچید: کمکی از من برمیاد...؟!

سر نیاز و کیانی همزمان بالا آمد!...

نیاز لبخندی پر از قدردانی زد...

و کیانی....

که همیشه تحقیر می کرد....

و حالا...

و آن شب....

نمی خواستم که یادم بیاید... تا دست های کمکم، عقب نشینی نکنند.....،

انگار من را تازه دید....

به شدت سر تکان داد: ممنونم... برید خونه ! نیاز؟!

برگشت سمت نیاز... میدیدم که دستش توی هوا.. می لرزد: تو هم برو تو خونه..!..

و راه افتاد سمت ماشینش و بلند و پر تلاطم و عصبی ادامه داد: خودم پیداش می کنم...!!

نیاز به من نگاه می کرد....

من... هزار جور حس مختلف داشتم....

اگر پسم بزند....

اصلا چرا باید این کار را بکنم....

درست است؟!

خب.. ظاهرا تنها کاری ست که ازم برمی آید... من که نمی توانم خانه اش بمانم!!! نیاز هم که.. اینقدر زار و نزار...

درست نیست...؟!

چـــــه می دانم.....

گناه دارد...

نکند باز هر چه دلش می خواهد بهم بگوید...؟؟؟ نکند جوری بگوید لــــــــازم نکرده، که مثل سگ!! پشیمان بشوم؟؟؟!!!...

و بارزترینش....

حس عمیـــــق کمک کردن و.... نوع دوستی و... یک جور احساس دِیــــــــنِ... خاص....، بابت انصرافی که سال ها قبل... دستم را .. توی راهروی تاریک و پر پیچ و خم دانشکده...، گرفته بود........

سوز زد کنار گوشم و... قدم بعدی ام به طرف ماشین کیانی و دری که قصد سوار شدنش را داشت...، محکم تر شد... چشم های پرسشگر همکلاسی سابق و... رییس حاضر.. تا چشمهای آرام و مصمم بالا آمد.... دستم را گرفتم لبه ی در ماشین و آرام ترو... خلع سلاح کننده تر از هر لحظه ای.. گفتم: من رانندگی می کنم.


بی آنکه بهش فرصت تصمیم گیری بدهم، نشستم پشت فرمان هیوندای سیاه رنگ و در را بستم و ماشین را روشن کردم... چند ثانیه بعد داشت سوار می شد... از توی اینه به نیاز نگاه کردم که دست هایش را به بغل زده و وسط کوچه ایستاده بود... به خاطر نیاز هم که شده... پایم را روی پدال گاز گذاشتم و قبل از آنکه کیانی کامل سوار شود و در را ببند، حرکت کردم....!

چند لحظه تعجب زده به من خیره مانده.... به رویم خودم نیاوردم و فرمان را پیچاندم... کمربندش را بست.. توی دلم..، خندیدم..... چند هزار درهم خرج نکرده بودم که کسی از گواهینامه بین المللی ام، وحشت کند!!... و حالا.. ترساندن این آدم .. با این حال و روز... نه.. حالا دلم را خنک نمی کرد.....!...

گاز دادم و از خیابان اصلی... بیرون زدم....

- کجا برم..؟!

موبایلش زنگ خورد... به تابلوی ورود ممنوع اشاره کرد..!!... و جواب داد: بله... نه... نمی دونم حمید.. نه احتیاجی نیست.. به افروز که چیزی نگفتی؟!.. خوبه، بذار بخوابه... بهش زنگ زدم.. اونجام نبود...!... این دفعه دیگه نمیدونم کجاس!! خودم پیداش می کنم...

نگاهم به رو به رو ثابت بود اما.. حواسم به تک شاخه ی رز قرمز خشک شده ی روی داشبورد بود... به آویز وان یکادی نقره و ظریفی که از آینه آویزان بود و من.. به تمام عمــــــرم..، فکرش را هم نمی کردم....!..

چهار راه بعدی چراغ قرمز بود... زدم روی ترمز... دو سه تا ماشین بیشتر به چشم نمی خورد... آرنجش را به شیشه ی بغلش تکیه داد... به رو به رو نگاه می کردم... نفس هایم.. آرام بود... بوی ادکلن مردانه مشامم را پر کرد... شیشه را تا انتها پایین فرستادم و سرم را بیرون گرفتم...... و نفس عمیقی از هوای نیالوده به هیچ عطری..، کشیدم......

راهنما زدم و حرکت کردم....

- آلزایمر دارن...؟!

نمی دانستم جراتم.. از کجا آمده....

هر چی که بود، کیانی آنقدر عصبی و داغون بود که امکان هرجور توهین و بد دهانی ای را به خودم می دادم...!!

صدایش.. در عین اضطراب.، آهسته بود: نه..

بلوار را دور زدم و در انتظار جمله ی بعدی، سکوت کردم.... از اینکه نکند ادامه ندهد و سنگ روی یخ بشوم، حس بدی وجودم را گرفت...!!

- افسردگی شدید...

باز به خودم جرات تزریق کردم: مگه افسردگی.. باعث حواس پرتی هم می شه؟!

جلوی خانه ای که آدرسش را داده بود، توقف کردم... بی آنکه جوابم را بدهد، از ماشین پایین پرید و دستش را گذاشت روی زنگ خانه و تا قیام قیــــــــــــامت...!!!..، فشار داد!!!

صدای پیرمردی آمد و به دنبالش در باز شد: کیه؟؟؟ مردم آزاری...؟؟ اِ... سلام مهندس... چی شده نصفه شبی...

کیانی پرید وسط حرفش: مامان اینجاست مش باقر؟؟

پیرمرد کله اش را خاراند و سرش را به علامت نفی چپ و راست کرد: نه والا... خیلی وقته ندیدمشون بعد از اون اتفاق...

دیدم.. از توی آینه بغل دیدم که چطور فک کیانی روی هم فشرده شد و راه افتاد به طرف ماشین.. صدای پیرمرد در کوچه ی تنگ پیچید: باز غیبشون زده ؟؟ پسرم کجا میری...؟؟

کیانی دستش را توی هوا تکان داد: برو بگیر بخواب باقر... برو....

و نشست سرجایش....

و هجوم باری از حسرت را... به درون ماشین کشید....

صورتش را با دست هایش پوشاند... و من.. ایــــــمان داشتم که اگر هر وقت دیگری بود... ، همه ی این واکنش ها.. آن هم جلوی من... همکلاسی حقیر و مورد تنفر سابق و.. کارمند فعلی.... بعید و غیر ممکن به نظر می رسید....!

- کجا رو بگردم....

داشت با خودش حرف می زد.... موبایلم زنگ خورد... نیاز بود.... سعی کردم آنقدر آرام حرف بزنم تا صدایم تنش دیگری ایجاد نکند.. نیاز می گفت: بگو بره مدرسه قدیمی ش... خودش می دونه کجا رو می گم ساره... خیلی احتمالش زیاده که مث دفعه قبل بره اونجا....!.. من الان دو جا تماس گرفتم... نبود... بهش بگو یه سری هم به کافه نادری بزنه....

- باشه نیاز... می گم..

- ساره...

- هوم؟

- دنیایی ازت ممنونم...

لبخند زدم: کاری نمی کنم....

و گوشی را قطع کردم و همان طور که از کوچه خارج می شدم، گفتم: گفت بهتون بگم... مدرسه ی قدیمی تون... و کافه...

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد...دستش، اشاره وار به سوی کوچه ای که پشت سر گذاشته بودیم بالا آمد و... صدایش.. دردمند.. بگوشم رسید: اینجا... همون مدرسه ی قدیمی بود... خراب شده.. دیگه ازش استفاده نمی شه... سرایدارشم که دیدی... اینجام نبود...!...

- کافه چی؟!

پوزخند زد: از صبح دو بار رفتم سر زدم... نیست...

گاز بیشتری به هیوندای زیر پایم دادم و به طرف خیابان جمهوری..، به راه افتادم: یه بار دیگه م می ریم... شاید این بار، بود....!

حواسش به من نبود.. حواسش به خیابان های خلوت و تاریک بود... به ساعتی که از یازده گذشته و هنوز اثری از گمشده اش پیدا نکرده بود....

با نیاز تماس گرفت.. پرسید خبری از پلیس نشده.. و جوابی که.. منفی بود....

توی گوشی... سر نیاز بدبخت عربده کشید: پس چه غلطی دارن می کنن؟؟؟ هــــــــان!!؟؟؟

لبم را به دندان گرفتم.. موبایلش را پرت کرد روی داشبود... یک لحظه از ترس تکان خوردم... پایش را با استرس تکان می داد...

نفسم را بیرون فرستادم و جلوی کافه کنار زدم... از ماشین بیرون پرید.. چند دقیقه خیابان اطراف کافه را گشت... اینجا هم...، نبــــــود.........!

باز راه افتادیم توی خیابان ها.. دو جای دیگر هم سر زدیم... نبود.. بی تای کیانی ها... آب شده و در زمیـــــنِ سخت فرو رفته بود...!!.. کیانی کلافه بود.. پایش را با استرس تکان می داد.. سر نیاز و پلیس عربده می کشید... داشت دیوانه می شد...!!... ناگهان با حالتی هیستریک و کــــاملا نامتعادل، رو کرد به من: بریم شما رو برسونم.. خودم باید برم جایی...

چشم هایش.. دو دو می زد....

نه دلم می خواست اصرار به ماندن کنم، نه می توانستم رهایش کنم...!

- می برمتون...

کلافه بود: نمی شه.. نمی تونی...

حرصم را سر پدال گاز خالی کردم و با همان آرامش و اطمینان جواب دادم که: گفتم که... می برمتون...

ناگهان عربده اش در گوش های من هم، نشست...

- می خوام برم قبرستون!! می خوای بیای؟؟!!!

با مکث..، رویم را گرفتم... به خودت مسلط باش ساره... آرام باش ساره... آرام... تو پیش بینی همه این ها را کرده بودی.. پس..، سکوت کن...!

نفس عمیقی کشیدم و با آرامش تمــــــــام.. پرسیدم: دقیقا کدوم قبرستون...؟؟!

چشم غره اش را... چشم های تنگ شده اش را.. گوشه چشمی، دیدم و ندیدم...

زیر لبی جواب داد: بهشت زهرا...

و ادامه داد: صبح رفتم... بعیده اما... آخرین احتماله.....

راستش را می خواست، از رانندگی در اتوبانی که می دانستم کامیون ها چطور نصفه شبی درش می ریزند، ترس داشتم.... اما نه به روی خودم آوردم... نه... آدمی که آن ساعات...تنها چیزی که ازش ساطع می شد، اضطراب و پریشانی بود....

بیست دقیقه بعد در اتوبان منتهی به بهشت زهرا بودیم.. و من دودستی اما با ظاهی مسلط، فرمان را چسبیده بودم که خوراک کامیون های غول پیکر و بی حواس...، نشوم.... یکبار هم که گیر کردم، مجبور شدم لایی بکشم که چشم های کیانی گرد شد و دستش رفت برای سفت کردن کمربندش...!!...

- بار اوله که گم می شن...؟!

نگاهش را از رانندگی من و... کمربند گرفت و به پنجره داد....

- نه... بار اول نیست...

و باز.. سکوت.....

- عمه ی منم یه دوره ای افسردگی گرفته بود... اما هیچ وقت گم نشد...!

از عمد گفته بودم! به دروغ! وگرنه انقدر ها هم خر نبودم که فرق و افسردگی و آلزایمر را نفهمم...!!!

صدایش لرزان وبی حوصله بود: بی تا افسردگی شدید داشت... بعد از... بعد از فوت پدرم... بردمش آلمان... اونجا مناسب ترین روشو ECT دیدن... درمان با شوک الکتریکی...

نفسش را به محکم ترین شکل ممکن!!..، پرت کرد بیرون: بعضی از این بیمارا بعد از شوک یه مشکلی پیدا می کنن که تا حدودی حافظه شونو از دست می دن...

دستش را با کلافگی مشت کرد و به شیشه کوبید: گاهی وقتا گیج می شن.. زمانو مکانو گم می کنن...

شوک!! خدای من....

صورت زنانه و دوست داشتنی بی تای کیانی در ذهنم نقش بست....

دلم... جمع شد....

مگر چقدر شوهرش را دوست داشت....؟!

کامیونی با شتاب و گردو خاک برانداز از کنار ما رد شد و من از ترسم عقب کشیدم!.... نمیدانستم بهشت زهرا رفتن... این وقت شب.. خدای من.... تا برسیم به ورودی با در بزرگ..، تمام وقت چشمم به وان یکاد آویز ماشین بود..... چشمم که به ورودی بهشت زهرا و همزمان ساعت ماشین که حوالی یک را نشان می داد، افتاد...، انگشت هایم.. روی فرمان.. یـــــخ بست........!....

و انگار.. از چشم های تیزبین کیانی دور نماند... که گوشه چشمی نگاهم کرد و آهسته پرسید: ترسیدی..؟!

جوابی نداشتم که بدهم...

سکوت...

لب هایم را بهم چسباندم و تمام آیه هایی را که بلد بودم، به کار گرفتم، تا از شر ترس و وهم نصفه شبی... وسط بهشت زهرا... رهایی پیدا کنم.....

بار اول راه را اشتباهی رفتیم و من مجبور شدم دور بزنم.... یخ زده بودم.. ناخواسته... و شیشه های تا انتها پایین هم، بر ترسم اضافه می کرد... و حضور کیانی این اجازه را بهم نمیداد که ببندمشان.... این بار تحمل پوزخند و مسخره شدن را، به راستــــی، نداشتم....!!

نزدیک قطعه دویست و خرده ای شدیم....

پایم روی گاز دل دل می کرد...

خدایا نصفه شبی کجا آمده بودیم!!؟؟؟

به جدول آبی سفید اشاره کرد: همین جاس.. نگه دار...

آرام گوشه ای نگه داشتم.... اما با فاصله از قبر ها.... حتی اسم قبر هم پاهایم را به تکان دادنی عصبی وادار می کرد...!!!..

در را باز کرد و همان طور که با استرس، هنوز پای چپش را تکان می داد، از ماشین بیرون پرید....

حواسم به درخت های سر به فلک کشیده و پاییز زده بود.. به قبر های خــــــوابیده... و به شتاب و سرعت گام های کیانی مشکی پوشی ....، که تا به خودم بیایم، توی تاریکی قبرها...، گم شد..........!

وحشت زده به فرمان چنگ زدم !!

شیشه ها را بالا فرستادم و سعی کردم فقط به وان یکاد نگاه کنم.... زیر لبی شروع کردم به صلوات فرستادننه که از بهشت زهرا بترسم.. نـــه... فقط از شب می ترسیدم و اوهام و خیالات و... تاریکی.....

به حالت عصبی شروع به جویدن ناخنم کردم و به ساعت خیره ماندم.. یک دقیقه.. دو دقیقه... غلــــــط کردم پذیرفتم!! حداقل کاش همراهش رفته بودم....!!!...

ده دقیقه گذشت....

قلبم می کوبید....

دلم را به دریا زدم و از ماشین پیاده شدم.... تمام بدنم یخ زده بود.... صدا از جایی در نمی آمد.. فقط سوز باد می زدو... خش خش برگ های پاییزی روی زمین.... دستم را زدم به سقف ماشین و به اطراف نگاه کردم... عجب احمقی بود !! یا عجب احمقی بودم.....؟؟!!...

چند قدم جلو رفتم... فکر کنم گفت ردیف چندم.. یادم نبود.. اما مطمئنم که گفته بود اواسط قبرستان.... نزدیک تر رفتم و با احتیاط... از کنار فبر ها عبور کردم..... صدایی نمی آمد... دست هایم را زیر بغلم سفت کردم... دندان هایم با آهنگی ریز....، بهم می خورد.... چشمم خورد به قبر کوچک و سیاه رنگی... فاطمه امجد... طلوع.. یک هزار و سیصد و هفتاد و شش.... قلبم توی دهانم ایستاد و احساس کردم احتیاج مبرمــــــی به دستشویی دارم....!!!!

صدایم گرفته بود و به زور در می آمد.. بسم الله ی گفتم و... با احتیاط.. صدایش زدم: آقای کیانی...؟!

نبود..!! نبـــــود...!!!

صدای میوی گربه ای آمد که باعث شد ده متر از جا بپرم و از وحشت پاهایم هم.. بلرزند....

من ایستاده بودم وسط قبرها... و انگاری که روح ها هم.... ایستاده بودند....

قدم هایم را تند کردم .. حتما پشت همین شمشادها بود.. حتما همین جاها بود.. باز بلندتر از قبل صدایش زدم.... فامیلش کامل از دهانم خارج نشده بود که صدای زمخت و گرفته ای ، با لهجه ای علیــــظ از پشت سرم گفت: با کی کار داری..؟؟؟


جیـــغ کشیدم و دو متر از جا پریدم و همزمان ، چشمم به کیانی افتاد که کنار یکی از قبر ها، روی یک زانو نشسته بود....

با شتاب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. باغبان پیری با صورت چروکیده و اخم های درهم.. دستم را به قلبم چنگ زدم و حس کردم که لال شده ام......

کیانی از جایش بلند شد و نزدیک آمد.. باغبان داشت نمی دانم چی می گفت.. نمی فهمیدم... حتی لهجه اش را هم تشخیص نمی دادم... کیانی نزدیک شد... گرفته و خــــراب... ، با چشم هایی قرمز، از باغبان پرسید: چیه؟؟

باغبان با اخم و تخم چیزهایی شبیه بد و بیراه گفت ... کیانی عصبی شد: چی می گی نمی فهمم؟؟؟

باغبان نگاه بدی میان من و کیانی رد و بدل کرد .... و در امتداد همان نگاه بد!..، هجی کرد: اینجا.. چکار.. داری..؟؟

کیانی دستش را به سمت جلو تکان داد که یعنی برویم و جواب داد: اومدم سر خاک پدرم.

باغبان با صدای پر از خشی گفت: این وقته شب؟؟

اخم کیانی غلیظ تر شد: به شما ارتباطی داره؟!

بعد رو به من که هنوز چنگم به قفسه سینه ی بالا و پایین رونده ام بود، اشاره کرد... و خودش جلوتر به راه افتاد... نیم نگاهی به قبر چند متر آن طرف تر پدر کیانی انداختم... دلم می خواست برایش فاتحه بخوانم اما آن لحظه فرار را بر قرار ترجیح می دادم!! توی دلم گفتم آقای کیانی بعدا یک سر می آیم و سفارشی برای خود خودتان فاتحه می خوانم!! فعلا شبتان بخیر!!... باغبان را پشت سر گذاشتم و همان طور که لب هایم بهم می خورد و زیر لب فاتحه راه دوری می خواندم و تلاش می کردم به جایی جز روبه رویم نگاه نکنم، به طرف ماشین به راه افتادم....

- خودم می شینم..

و من که حالا حالم بهتر بود اما ترسم به قوه ی خودش باقی، سر تکان دادم: حتما...

کیانی نزدیک ماشین ایستاده بود... با بی حالی... نگاه نصفه نیمه و بی حوصله ای به من انداخت: چرا پیاده شدی؟!

چند ثانیه صبر کردم فاتحه ام تمام شود.. ابروهایش روی به هم خوردن لب هایم، درهم گره خورد....

- فکر کردم.. گم شدین!!

ندیدم، اما صدای پوزخند آهسته اش را شنیدم و بعد همان طور که سوار می شد: فکر کردی من گم بشم؟؟.. یا...

و بابدجنسی تمام اضافه کرد: ترسیــــدی....!!

نشستم روی صندلی و کفری از بی نمکی اش، غریدم: گفتم که! ترسیدم شما گم بشید!

بعد فکر کردم با آن جیغی که من کشیدم، هر حرف و توضیح اضافه ای، ناکارآمد ست....

نگاهم دور تا دور بهشت زهرای شبانه می چرخید... به دنبال راه خروج... نمی دانستم.. می شود از شب های اینجا هم، مثل روزهایش آرامش گرفت ؟!.. نه.... انگاری که نمی شد... بی اراده پرسیدم: همه جارو گشتید؟! شاید همون گوشه کنارا...

نفسش را فوت کرد بیرون: نه... نبود...

یاد قبر سیاهرنگ پدرش افتادم...

ذهنم را.... نمی توانستم رها کنم از درک عشقی که به شوک الکتریکی انجامیده بود..... نمی توانستم....ذهنم.. حافظه ام.. پرت شده بود میان آدم ها.. آدم های که می شناختم و ... نمی شناختمشان... داشتم به دنبال مثال می گشتم.. و حواسم به شب و بهشت زهرا.. بود و.... نبود....

- همدیگه رو خیلی دوست داشتن....؟!

فرمان را تا انتها.. با یک دست پیچاند.... و میدان را دور زد...

خوشش نیامده بود که سوال کنم؟!...

از میان قطعه ها رد شدیم...

شیشه اش را پایین کشید....

شیشه ی من را هم....

- اندازه ای بود که بی تا یک ماه .. شبانه روز.. کنار سنگ قبرش بشینه....

دلم... بی تابِ.. بی تایِ... بی تا شد.....

و لرزشی که در صدای آدم همیشه بداخلاق کنار دستی... شنیده می شد... و دوباره به چشم دیدن اضطراب و تشویشی که بهش هجوم آورد و فضای ماشین را گرفت... و نحوه ی پیچاندن فرمان... گاز دادن... و خراب بودن حالش....

متاسف بودم.. و متاسف تر از اینکه هنـــوز آدم هایی این چنین پایبند و عاشق و.. لایـــق..... وجود دارند...، برای گم شدن و پیدا نشدن بی تا... تاسف می خوردم..... آرام و ناخواسته... آه کشیدم....

از بهشت از دست رفته ی بی تا... خارج شدیم....


موبایل کیانی زنگ خورد.... و من اسم نیاز را روی مانیتورش، دیدم.... کاش نیاز به جای من آمده بود.. کاش....

- جواب بده بگو انقد زنگ نزنه رو اعصاب من بره!

لب گزیدم و.. به روی خودم نیاوردم که چطور با من، مثل نوکر در خانه ی پدرش حرف زده!!

پچ پچ کردم: نیاز.. اینجا نبود...

او هم.. انگاری که ناخواسته، پچ پچ کرد: ساره... برگردید بیاید خونه... من فکر نمی کنم اونجا باشه... پلیس هم هست... منم دارم به هرجا احتمالشو می دم زنگ می زنم...! اینجوری پیدا نمی شه...

- باشه..

- ساره..! من یه آرام بخش بهش دادم..! اثر کرده؟؟

گوشه چشمی کیانی را پاییدم.... لب هایش را می جوید... آرام بخش..؟! هــــِـــــه....!!

- نه! هیچی!!

- نچ... گوشی رو می دی بهش؟؟

گوشی را گرفتم طرف کیانی.... بی حوصله.. از دستم کشیدش....

- نه.. اینجام نبود... از نگهبان پرسیدم...

- نیاز هنوز خبری نشده؟!..

- نه....نـــه..!!

- من دارم دیوونه می شم!! اگه تصادف کرده باشه؟؟ نیاز من طاقت ندارم دوباره گوشه بیمارستانا ببینمش... زنگ بزن صدیقه... نه نه...به پلیس زنگ زدی؟؟.... نیاز یه بار دیگه باغو بگرد!! اونجام نبود!! ایندفعه هیچ جا نیست نیاز... ایندفعه پیداش نمی کنم.... این بار، ناپدید شده نیــــاز.....نیاز اگه پیداش نکنم چـــــــــــی....؟؟!!....

سرعت بالا رفت... داشتم می دیدم.... صد و بیست... وارد اتوبان شدیم.. داشت فریاد می کشید و من رگ برجسته شده ی گردن و صورت برافروخته اش را .. مـــی دیدم....

می ترسیدم... دست هایم را توی هم می پیچاندم.. باز بهم ریخته بود.... از فریاد زدنش ارتعاش می گرفتم.... بین دو تا کامیون بزرگ می راند.... دلم می خواست گوشی را از دستش بگیرم و توی اتوبان پرت کنم!!... با مشت روی فرمان کوبید وسر نیاز عربده کشید: اگه بلایی سرش اومده باشه؟؟!!

کامیون غول پیکر سمت راستی..، داشت راه خودش را می رفت اما کیانی ، حواس پرت و نا متعادل، پیچید طرفش... خاک از آسفالت بلند شد.... صدای کشیده شدن لاستیک ها روی اسفالت و عربده ی کیانی و گم شدن بی تا....

از وحشت به صندلی چسبیدم و لال شده از بــوق بلند و کشدار کامیون و فاجعه ای که می رفت تا رقم بخورد.... جیــــغ کشیدم: مواظب بــــــــاش.



سرم محکم به شیشه ی بغل کوبیده شد... صدای جیغ لاستیک های کامیون ها در سرم پیچید.... ماشین با شتاب دور خودش چرخید... پرت شدن چیزی به شیشه ی جلو.... و صدای یا ابولفضل گفتنم.... که میان نور شدیدی که از رو به رو به چشمم پاشید و... جیغ چرخ ها و... بوق ماشین ها و.... عربده ی آزاد کیانی......، گــــــــــم شد...................

کسی.. با صدایی آرام و... دوست داشتنی.. توی سرم نجوا می کرد...

« بک یاالله و... بک یا الله و.... بک... یا الله.................»

آزاد؟!

صدا.. اشنا بود...

آنقدری که بتوانم... تشخیص بدهم.... کسی... شبیه به زنی میانسال .. با چشم های قهوه ای خوشرنگ و موهای فندقی... زنی شبیه به... به بی تا... صدایم می کند.....

با شوک عظیمی از این شهود ناگهانی...، هیـــــــــــن بلندی کشیدم و چشم هایم را .. که برای چند ثانیه.. از شدت وحشت روی هم گذاشته بودم، باز کردم...

آویز و ان یکاد نقره... توی هوا.. تاب می خورد.... چشمم را.... به سختی ازش گرفتم... و به شیشه دوختم...خاک زیاد نشسته بر شیشه ی ماشین بود.... گردنم به شدت درد می کرد و پیشانی ام می سوخت.... صدای بلند حرف زدن مردانه ای می آمد... با یادآوری چند ثانیه قبل، به سرعت به سمت چپم چرخیدم!.. کیانی... بهت زده... به رو به رو خیره بود... باز به ماشین متوقف شده وسط اتوبان، پهلو به پهلوی کامیون، خیره شدم.... سالم بودیم؟؟؟

چنگ زدم به قلبم.. به قلبی که بی امان می کوبید.. لب هایم.. لب های ترسیـــده ام.... بهم خورد....

- م.. ما... ک... ا...

اصوات... حروف... بی مفهوم.....

سر کیانی به طرفم چرخید....

چشم هایش.. از کاسه بیرون زده بود.........

پلک زد....

شوک شده.....!....

پلک زدم....

خدای من.....

خدای بخشنده ی من....

دهان باز کردم.. نفسم درنیامد.... برگشتم و به کاپوت ماشین چشم دوختم.... و دستی...، که انگار از آسمان بر ماشین نشسته و..... متوقفمان کرده بود.....!!...

کسی از بیرون داد زد: آقا؟؟؟ کوری؟؟ یا خدا...

در سمت کیانی باز شد... مردی با موهایی کم پشت سرش را داخل آورد... کیانی را تکان داد: خوبی؟؟ سالمی؟؟ خانوم؟؟

به خودم آمدم.... صدای بوق ماشین ها از پشت سر می آمد... وحشت زده از اتفاق بعدی، داد کشیدم: بزن کنار الان له می شیم!!

مرد که از من مطمئن شده بود، در سمت کیانی را محکم بست... کیانی تکان محکمی خورد... از ماشین بیرون پرید... نه.... به هیچی نخورده بودیم... فقط دور خودمان چرخیده بودیم... و حالا.... وسط اتوبان... برعکس!!! وحشت زده!! چشم در چشم ماشین هایی که از رو به رو می آمدند!! چشم هایم، ذهنم... خون پاشیده شده بر شیشه ها را از تصادف احتمالی، می دید!!... که اگر فاجعه ای رخ داده بود......

کامیون راه افتاد... کیانی نشست تو... استارت زد... قلبم می کوبید.... ماشین را به حرکت درآورد....

دیدم که دستش می لرزید!!

باز موبایلش داشت زنگ می خورد....

ماشین را کشید کنار اتوبان...

تمام بدنم... انگشت هایم.. یخ زده بود....!!

صدای نیاز روی انسرینگ گوشی و در فضای یخ بسته و هول برداشته ی ماشین... پیچید: آزاد جان...؟! الان با پلیس تماس گرفتم... هنوز خبری نشده.... هیچ بیمارستانی....

ماشین با قیژ محکمی...، گوشه ی اتوبان ایستاد....

کیانی پیاده شد....

نیاز، هنوز داشت صدایش می کرد....

قلبم می کوبید....

ناخواسته... بــــی اراده.... هنوز از شوک درنیامده.... پیاده شدم....

در های دو طرف.. باز مانده بود....

کیانی... رفت طرف خاکی جاده ی خاکی.... لرزش خفیف بدنش را.. توی تاریکی... مـــــی دیدم.....

سوز سردی وزیدن گرفت...

هوهوی باد پیچید....

دست هایم را بغلم حلقه کردم....

پلک هایم.. گرم شد....

صدای نیاز، ضعیف، اما می آمد: آزاد جان؟ بیا خونه.. من مردم از نگرانی....

کیانی حمله کرد به ماشین....

از سمت من خم شدو موبایلش را برداشت....

برگشت و دوید سمت جاده ی خاکی.....

گوشی را.... با یک حرکت... چنـــــان پر قدرت.....!.....، پرت کرد توی تاریکی و جاده ی خــــاکی و سرش را بالا گرفت و..... دست هایش را... آن جور عـــــذاب آور.. تکان داد و.. از تـــــــــــــه دل..... و عــــــــــــاجزانه...... و.... جگــــــــــــرســــــوز.. ...، عربده کشید: خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا......................!!

سوز زد....

ســــردم شد.....

اشک... یک قطره ی.. بی اجازه ی.... اشک..... از گوشه ی چشمم... پایین چکید.


دست هایش را... به موازات بدنش.. بالا گرفت... سرش را گرفت بالا.. بالاتر... رو به آسمان سیاهی که... سیاهی اش، نهایت نداشت.....!...

فریاد کشید.... : پس تو کجـــــــایی..........؟!...

قطره ی اشک بعدی...

بی اجازه تر....

سر خورد روی صورتم......

تکه سنگی از روی زمین برداشت....

باد می زد...

- دیگه تحمل ندارم لعنتی....!! چرا نمــــــــی فهمی؟؟؟!!!!

تکه سنگ را با نفرت....!... با درد.........، به طرف آسمان پرتاب کرد: دیگه نمی کشم!! بـــــــس کن !!! دارم کم میارم....!! می خوای کم آوردنمو به چشم ببینی؟؟!!!.... بـــــــــــس کن لعنتی!!! بس کن.....

باد می زد...

کت کیانی.... تکان می خورد....

سردم شد....

خودم را توی بغلم مچاله کردم....

چنگ زد به پیراهن سیاه تنش و....عربده کشید: می خوای بی تا رو ازم بگیری؟؟؟می خوای بخوابونیش بغل بابام؟؟!!! می خوای همین آدم نصفه نیمه رو... زنی رو که هیچی ازش به جز یک جفت چشم بی حواس و دستایی که دائما می لرزن....،مونده..، ازم بگیری؟؟!!!! دیگه باید تو کدوم تیمارستن دنبال شوک بگردم؟؟ کدوم دکترو ببرم بالای سرش؟؟!! کدوم داروخانه رو.. کدوم شرکتو زیر و رو کنم واسه پیدا کردن قرص هایی که باید مشت مشت بخوره؟؟؟!! ... تو خــــدایی؟؟؟!!! تو به من بگو این بار... از کدوم گوشه ی این شهر کثافت زده پیداش کنم.....!!!.... تو به من بگــــــو...! دیگه داره حــــــــــــالم از تحمل هرچی که تو اسمشو زندگی می ذاری و من بهش می گم لجـــــن!!! ، به هـــــــم می خوره!!! می فهمی؟!!!

یخ زده بودم.....

لرز گرفتم...

دندان هایم.. بهم خورد....

صورت قرمز و برافروخته ی همکلاسی قدیمی.... وسط جاده ی بهشت زهرا... دو ساعت از نیمه شب گذشته.... آنجور دردآور... آنجــــور درد..، کشیـــده....!...

دست هایم را بالا آوردم و.. گونه ها و بینی ام را پوشاندم....

اشک هایم...

گریه هایم...

خیلی وقت بود که اینطور گریه نکرده بودم..............

من ندیدم اما..، حس کردم که چطور... چشم هایش.. صورتش.. و تمام سلول هایش... از بی تابی بی تا... به عجــــز نشسته بود......

مشتش را به طرف آسمان سیاه و بـــــی ستاره کوبید....

- تموم کن... تمومش کن این بازی رو..... من دیــــگه طاقت بازی خوردن ندارم ...!!! من دیگه تحمل دیدن یه تیکه گوشت شوک زده رو.. گوشه ی بیمارستانا... با نگاه بی پناه و رنج کشیده ...، ندارم...... مــــی فهمی؟؟!!!

اشک هام...

ریخت پایین....

نمی دانستم چی باید صدایش بزنم..... حتی نمی دانستم باید صدایش بزنم......؟!... لب هایم بهم خورد.... لب هایم بهم خورد و فقط توانستم زمزمه کنم: بسه......

ناگهان کیانی برگشت.... دست هایم به صورتم.. چشم هایم پنهان شده پس دست های لرزانم... یخ بسته.... نگاهش می کردم.... که جنون گرفته بودش.....، و من..... خیلی وقت بود که نمی توانستم مسکن خـــــوبی باشم.......

جنون گرفته بودش... هجوم برد طرف ماشین و.... فریاد کشید... عربده.. از بیخ گلویش... و سرش را...، در کسری از ثانیه.... به لبه ی سه گوش درِ بازمانده ی ماشین کوبید...!!.... خون از پیشانیش بیرون زد.... جیغ زدم..... هیستریک... ناخودآگاه.. بی طاقت.... کامیونی با شتاب و بوقی گوشخراش...، از کنارمان رد شد... خاک پاشید.... جیغ کشیدم..... « بس کـــــــن...!!! » .....

چشم هایش رو به بسته شدن رفت..... سرش عقب افتاد... پایش لنگید و همان جا کنار ماشین.. سر خورد و روی زمین افتاد و.... تیکه اش را به تنه ی هیوندای سیاه داد......

سوز زد....

خاک پاشید....

چشم های کیانی.. خاموش... روی هم افتاد....

رد باریکی از خون... از گوشه ی پیشانیش.... جاری بود....

و سکــــــوت.....

بس عظیــــم....

لرزیدم...

و پاهایم... که تحمل نگاه داشتن بدنم را نداشت....

من هم....، سـُــــــــــــر خوردم.


چشم هایم را بسته بودم.... سرم را تکیه داده بودم به تنه ی ماشین... و گوش هایم.. به نوازش تردد ماشین ها.... و گاه پاشیدن خاکشان به کناره های جاده.... صدای بی صدای آسمان سیاه.... و تنها... تنفسی خالی از امید..... خالی از خشم... مسکوت... تنفسی...، مغروق خستگی............

نمی دانم چند تا کامیون رد شد...

نمی دانم گذر چند تا ماشین رنگ و وارنگ.. به اتوبان تاریک بهشت زهرا افتاد....

حتی نمی دانم... ثانیه ها... چند بار سر هم را شیره مالیدند و... به سراب رسیدن به دقایق، از هم سبقت گرفتند....

نفهمیدم کی بود... چطور شد... و کجا..... که ریتم نفس های همکلاسی قدیم و.....آدم جدید این روزها.....، عاری از تپش و تلاطم شد....

کی بود که من... تنها به بهانه ی درد گرفتن دستم، که کف زمین عمود شده بود و حالا، می سوخت...، درز پلک هایم را...، به روی همه ی آدم های جدید.... و شرمسار از قضاوت های گذشته ...، باز کردم......

مردمک هایم... دور تا دور زمین خاکی روبه رو گشت.... آسمان سیاه بود اما مهتاب.... کمی.. تنها کمی هوا را روشن می کرد.... کف دستم را از زمین برداشتم و سنگریزه های چسبیده را، جدا کردم..... و به خراش کوچکی که نمی دانم از کجا پیدایش شده بود، دست نوازشی کشیدم..... مهره های گردنم از سرما... سخت شده بود.. تکانی به سرم دادم و همان طور متکی به ماشین، به طرف چپ، چرخاندم....

چشم های همکلاسی قدیم.... باز... رو به آسمان.... مات... مسکوت....

نگاهش کردم... نه جوری که به یک مرد نگاه کنم.... نه جوری که بخواهم کسی را... کنکاش کنم و...، به قضاوت بنشینم... فقط جوری نگاهش کردم...، که به آدمی... پیش چشم هایم.. از نو متولد شده.......!....

آدمی که سرش را تکیه داده بود به تنه ی ماشین و... نگاه گنگش به آسمان تاریکی ها بود.... و رد باریکی از خون خشک شده... گوشه ی پیشانیش....

آدمی که انگــــار...، من بود...!

من سه سال پیش!! منِ درمانده و مفلوک سه سال پیش که حتی نمی توانست از یک تا ده بشمرد!!!... منی که.... ده روز تمام... خودم را در اتاق نفرین شده ی ناجی استخری که هرگز نشناخته بودمش، پنهان کردم و .. به تبعیت از راهی که در اولین شبی که بهش پناه برده بودم و او به خیال و روش خودش، برایم از یادبرنده ی نوشین در جام های کریستال ریخته بود و... من نفهمیده بودم و.... فرامـــــوش کرده بودم......، به خالقم کفر گفتم و... ویسکی خوردم و... سیگار کشیدم و.... زار زدم...............

من از دنیا بریده ای که... نمی دانستم سیگار را چطور می نویسند..

من ترحم برانگیزی که... حواسم نبود به دختر و پسر هایی که هر شب به خانه ی ناجی مغروق می ریختند! به آدم هایی که یا چشم هاشان خمار بود، یا خنده هایشان... عذاب آور.... و صدای موزیک و رقص و....

من از عـــــالم و آدم بریده ای که، حتی نمی دانستم خورشید که طلوع می کند، روز می شود یا شب.........؟!

هوهوی باد که وزیدن گرفت، نفس من که از شدت سرما پله پله شدو تکانی که جهت مچاله کردن خودم خوردم، انگاری متوجهش کرد.... که سرش.. همان طور متکی به ماشین... چند درجه چرخید به طرف من...

نگاهم را گرفتم و سرم را به سمتی دیگر چرخاندم.... سردم شده بود و هر آن..، امکان بارش چشم ها و ریزش باورهای غلطم ...، وجود داشت.....!..

چند ثانیه بعد.. صدای نفس عمیقی آمد... صدای دست به زمین زدن و بلند شدن...

و من... که بی اراده به نگاه کردن برگشتم... چشمش توی چشمم افتاد.... آهسته گفت: سرد شده....

به ماشین اشاره ی کوتاهی کرد و... ســــلانه سلانه..، به طرف در راننده.. به راه افتاد...

و من آنقدر سردم بود، که با تن و بدنی کرخ شده و دندان هایی لرزان...، سنگین و متفکر... به دنبالش سوار ماشین شدم....

استارت زد و.... به راه افتاد.....

شیشه ی خودم را تا انتها بالا کشیدم...

شیشه ی خودش را .. تا انتها، پایین کشید.....

دستش را گذاشت لبه ی پنجره و ماشین را از شانه ی خاکی بیرون کشید.....

فضای داخل ماشین، آرام بود.. خالی از اضطراب چند دقیقه قبل که البته علتش هنوز هم وجود داشت... اما من نمی دانم چرا خیالم از یک جایی که نمی دانستم کجاست، بابت بی تا راحت بود!.. از شهود بود یا حضور خدایی که آن شب بعد از مدت ها.. به وضوح درون قلبم و کنارم، حسش می کردم......

توی خودم داخل صندلی مچاله شده بودم... و اختیار را سپرده بودم به دست آدمی که نمی دانم چرا آن شب هیچ جوره، دلم نمی آمد باهاش مخالفت کنم.....

دکمه ی کوچک پخش را فشار داد.... خودم را توی صندلی غرق کردم و به جاده ی تاریک و روشن مقابل چشم سپردم......

صدای ملایم و دلنشینی..، گوش هایم را نوازش داد.....


من برای تو می خونم.. هنوز از این ور دیوار....

هرجای گریه که هستی....، خاطره هاتو نگه دار................


دست هایم را زیر بغلم مچاله کردم .... چشم هایم.. آرام اما گرم... اما داغ.. به رو به رو بود.... و گوشه چشمی، مردی را می پاییدم، که همین چند دقیقه پیش تا دم مرگ برده و برمان گردانده بود....!.... آدمی.. که تنها انرژی ای که ازش به من می خورد، دلگیری و... خستگی بی حد و حصری بود.......


تو نمی دونی عزیزم.. حالِ روزگار مارو.....

توی ذهن آینه بشمر.. تک تک حادثه هارو....


دستم رفت روی دکمه و شیشه ام را.. علی رغم آن همه سرما... پایین فرستادم......

نیم نگاهی گوشه چشمی.. به من انداخت...

رویش را گرفت... و همان طور که انگشت هایش را میان موهایش می لغزاند، با خودش زمزمه کرد: پیر شدم بی تا........


خورشیدو از ما گرفتن... شکر شب..، ستاره پیداس....

از نگاه ما جرقه..، صد تا فانوسه.. یه رویاس......

من برای تو می خونم... بهترین ترانه هارو.........

دل دیـــــوارو بلرزون...!.. تازه کن خلوت مارو.....


دلم... جمع شد... برای زمزمه ی... دردآورش....

گرمم بود.. و دلم.. در یکجور آرامش خالص... می تپید برای جرقه هایی که رویا نشده، رو به خاموشی می رفتند....

و من که به اندازه ی همه ی رودخانه های دنیا، اشک های بی صدا داشتم.... تنها سر تکان دادم... و گوش هایم را سپردم به موسیقی.... و سکوت آدمی که.... آن شب، من و... باورهاو... درد هایم را... کن فیکون کرده بود.........!


هم غصه .. بخون با من.... تو این قفس بی مرز... لعنت به چراغ ســرخ..... لعنت! به چراغ سبـــــز.....!


لب هایم بهم خورد...

صدایی ازم نیامد اما.... خودم می دانستم که چی دارم می خوانم... خودم می دانستم که توی دلم.. و توی چشم هام.. چه خبر شده ست.....

خورشیدو از ما گرفتن.. شکر شب ستاره پیداس....

از نگاه ما جرقه... صد تا فانوس یه رویاس......

اشک.. بی صدا.. از گوشه ی چشمم روان بود.....، وقتی موسیقی نمی دانم برای بار چندم به انتها می رسید و.. فرمان ماشین آزاد کیانی...، داخل محوطه ی هتلی تقریبا جمع جور و خوش نما..، حوالی خیابان کوههای درکه... می پیچید.....

خم شدم بودم به جلو، دستم را چسبانده بودم به پنجره ی یخ زده... و فکر می کردم که چرا اینقــــدر...، صبــــور و... آرامم......؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد