وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی13


حواسم را که جمع کردم، معینی بالای سرم ایستاده بود... نگاهی به طرح ها انداخت... چانه بالا کشید: یقه ایراد داره...
فکرم را از همه جا جمع کردم وبه چشم های پشت عینک معینی دادم... لبخند زدم: هنوز تموم نشده... بذارید تموم شه...
اوهوم کشیده ای گفت.. دست هایش را زد پشتش و یکی دو قدم از من دور شد و به سمت بقیه رفت.... به کار خودم مشغول شدم و به آبریزش کلافه کننده ام.... قرص ها داشتند اثر می کردند انگاری که چشم هایم رو به گرمی می رفت و خواب بر من مستولی می شد.... با کوبیده شدن لیوان چای روی میز از جا پریدم...!..مهتاب بود: می خوای مرخصی رد کنی؟!
چشم هایم را مالیدم وصورتم را نزدیک بخار برخاسته از لیوان گرفتم: نه... خوبم...
و همان لحظه به بدترین شکل ممکن عطسه کردم.... جوری که معینی از جا پرید و با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد!!... گوشه ی لبم را به دندان گرفتم و به روی خودم نیاوردم.... معینی باز نزدیک شد: حالتون خوبه خانوم سرشار؟!
از پس پرده ی چشم های اشکی ام، تار بود....
پلک هایم را محکم جمع کردم: بله.. خوبم...
نگاهی به ساعتش انداخت: اگه بخواید می تونید یه ساعت زودتر برید.. مساله ای نیست...
دلم نمی خواست ... دلم نمی خواست بروم خانه وتنها بنشینم وسط هال و به صفحه ی خاموش تلویزیون زل بزنم.... و به این فکر کنم که چقــــدر...، کار نکرده دارم...
لبخندی پر از مریضی و بی حالی زدم: ممنونم از لطفتون.. اما احتیاجی نیست.. بهتر می شم الان...
شانه بالا انداخت: والا خانوم اگه بنا به خوب شدن بود که از صبح صدای عطسه های شما تا اتاق منم میاد!!
مهتا و یکی دیگر از پسرها زدند زیر خنده... اما من همچنان خاموش، نگاه کردم.... سرم را پایین آوردم وبی توجه به بقیه به کارم ادامه دادم.... باز داشت چشم هایم می رفت که از این دنیا کنده شود.. اما سنگینی سرم اجازه نمی داد... و با تکان محکمی بیدار می شدم...
بالاخره ساعت کاری تمام شد و ز شرکت بیرون آمدم... دو بار نزدیک بود تصادف کنم... گیج و منگ بودم.. خدا لعنتتت نکند نیاز!!... ماشین را توی پارکینگ رها کردم و خودم را داخل خانه انداختم... خانه ی تاریک.. چراغ های خاموش.. اما مثل همیشه.. به عادت باقی مانده از خانه ی پدری و حاج خانوم...، چراغ آشپزخانه روشن بود..... خانه ی پدری...؟!... حاج خانوم....؟!... کفش هایم را کندم و برای فرار از فکر های خوره وار، در را بهم کوبیدم....!!...
دکمه های مانتویم را نفهمیدم چجوری باز کردم... چجوری صورتم را زیر شیر آب گرفتم و کی یک لیوان بزرگ شیر و دارو خوردم.... و چطور شد که روی مبل دو نفره ی هال، پتو روی خودم کشیدم...، مچاله شدم و به خواب رفتم.........
آفتاب زده بود و من یادم رفته بود پرده ها را کنار بزنم.. پس هیچ نوری از درز هیچ پنجره ای عبور نکرده و من را بیدار نکرده بود.... از جا پرسیدم... بدنم درد می کرد... گلویم بسته شده بودم... کوبیده و کلافه به دنبال موبایلم گشتم.... معده ام می سوخت اما دهانم بی میل بود.... موبایل سفید... ساعت یازده را نشان میداد....!!... با عجله شماره ی دفتر را گرفتم... بعد عدد چهار... وصل می شد به نیاز... صدای ظریفش که توی گوشی پیچید، خش دار و گرفته گفتم: سلام خانم ملک... سرشارم..!
چشمم خورد به دریچه ی کولر... لعنت بلند بالایی برایش فرستادم و در جواب نگرانی نیاز، ازش درخواست مرخصی کردم... گفت بمان.. با معینی حرف می زنم... گفت بمان و استراحت کن... فردا هم پنج شنبه... نیمه وقت... اصلا نمی خواهد بیایی امروز و فردا... آدمدم امتناع کنم... اجازه نداد حرف بزنم... گفت دارو بخور و بگیر بخواب که تا شنبه خوب بشوی....
موبایل را کنار بالشم گذاشتم... پلک های داغم روی هم می رفت و اعتراض معده ی گرسنه ی به سوزش افتاده ام....، شنیده نمی شد.....
ساعت هفت و نیم بود... آره.. انگار هفت و نیم بود .... پاهایم را از لبه ی مبل آویزان کردم... تنم درد می کرد... دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرفه کنان، راه افتادم سمت پنجره ها... گوشه ی پرده را کنار زدم.. حیاط ساختمان خلوت بود... و چراغ های دور باغچه ، روشن.... چرخیدم به طرف هال کوچک و تکیه ام را دادم به دیوار... هیچ کس نبود... هیچ صدایی نمی آمد.... من بودم و ... من بودم و .... خودم.... پرده را انداختم و برای فرار از سکوت بیش از حد خانه، پاور ضبط را فشار دادم... پاهایم را درون روفرشی های حمامم کردم و از کمد دوم توی اتاق خواب سفیدم، بلوز و شلوار ابریشمی شیری رنگ خوابم را تنم کردم.... همان جور مریض و کلافه راهی آشپزخانه شدم... در یخچال را باز کردم.... هیچی نداشتم... خالی خالی... فقط دو تا قوطی شیر عسل و باکس شکلات و پنیر و ... لیمو ترش .. همین ها.... کاش پریشب به جای خرید بهداشتی، یخچالم را پر کرده بودم!! چای ساز را زدم و کرخ و بی حال پشت کانتر نشستم.. قوطی شیرعسل توی دستم را باز کردم.... معده ام بدجوری گرسنه بود و رو به سوراخ شدن می رفت!!.. قوطی کوچک شیر عسل را یک نفس سرکشیدم و سعی کردم به معده ام حالی کنم که نه چیزی برای خوردن داریم، و نه جانی برای بیرون زدن و خرید..... فکرم رفته بود سمت زنگ زدن به رستوران سر خیابان و سفارش دادن که صدای زنگ در، از جا پراندم......

قوطی خالی شیر عسل را توی دستم فشردم....
کی بود....؟؟
من کی را داشتم که بیاید و زنگ در خانه ام را بزند؟؟....
از جا بلند شدم... دودیم پشت پنجره ی هال.... نه... هیچی معلوم نبود... یادم افتاد که مثلا این خانه آیفون دارد!!... مانیتور آیفون را روشن کردم... خدای من... گوشی را برداشتم ودهان باز مانده از حیرتم را جمع کردم: تو اینجا چیکار می کنی....؟؟؟
صدا و تصویر نیاز ملک، همزمان شد: عوض مهمون نوازیته خانوم سرشار؟؟!! عوض استنطاق من، پاشو بیا دم در... دستم سنگینه، تنهایی زورم نمی رسه...
صدای بلند رعد... توی سرم پیچید...
شال پهنی از روی مبل چنگ زدم .. مانتوی گشاد دیروزی را به دور خودم پیچیدم و ب توجه به نامرتب بودنم، از خانه بیرون زدم....
در را که باز کردم، نیاز ملک بود و ... جعبه های پیتزا و..... دو سه تا کیسه ی خرید و ..... لبخند دلنشین معاون اروس و.... حیرانی من و.... گیجی من و.... یک دنیا ترس و شرمندگی همزمان ...!...
کیسه ها ی شهروند را از دستش گرفتم و زمزمه کردم: چیکار کردی....
خندید وبی تعارف وارد حیاط شد: کاری نکردم... خیلی داغونی... نگران شده بودم...
کیسه ها را بالا گرفتم: اینجوری؟!
چشمکی دلنشینی زد و خودش راه ورودی ساختمان را در پیش گرفت: هرجوری...!!
نم باران نادر مردادماهی، به صورتم زد...
به مسیر رفتنش نگاه کردم.... ذهنم داشت آنالیز می کرد....نیاز ملک.. معاون نازنین اروس... اینجا بود... وسط خانه ی من... درست بود...؟! درست نبود....؟!...
قدم هایم را سرعت بخشیدم و همان طور که کلید می انداختم توی قفل و در را برای غریبه ی میهمان باز می کردم، پرسیدم: آدرس اینجا رو از کجا آوردی؟!!
با اجازه ای گفت و با لبخند وارد شد: مث اینکه همه تو اروس فایل دارن!!.. منم که.. سربازرس!!
و خنیدد....
و خندیدم...
لبخند زنان خانه و دکوراسیونش را از نظر گذراند... کیسه های خرید را روی کانتر گذاشتم.. جعبه های پیتزای توی دستش را کنار دست من گذاشت و همان طور که آشپزخانه را هم دید می زد، گفت: wow... عجب جای دنجی...!
چرخید و رو به روی من ایستاد: خونه ی قشنگی داری... تنها زندگی می کنی...؟!
محو شدم وسط چشم هایش... حل شدم... شل شدم... بعد به سرعت یخ بستم... عضلاتم سفت و منقبض شد.... لبخند زدم... تند و سرسری... دستم را دراز کردم: مانتوتو بده آویزون کنم...
با تانی... شالش را از سرش کشید... و وقتی میان دست هایم می گذاشتش، هنوز نگاهم می کرد.... و جوری که... انگار تنها کلامی که ازش ساطع می شد، درک بود.....
لباس هایش را آویزان کردم و همان طور که تعارفش می کردم بنشیند، به اتاق خواب رفتم... موهای بهم ریخته ام را با کش سبکی بستم و با همان لباس خواب بلند و خوش دوخت، رفتم سراغ خرید ها... با شرمندگی سرم را بالا گرفتم: اینا دیگه واسه چیه آخه...
باز با همان مهربان ذاتی ، همان طور که دست هایش را روبه روی من به کانتر عمود می کرد، گفت: هیچی.... فقط با خودم گفتم شاید حوصله غذا درست کردن نداشته باشی... مهمون سر زده شامشم باید بیاره... تازه! شیرینی یادم رفت بگیرم... دوست دارم بار اول می رم خونه ی کسی حتما شیرینی یا شکلات ببرم.. یادت باشه ازم طلب داری...!
خندیدم.... و پلک زدم.. آرام...
- خوش اومدی... خیلی لطف کردی...، خانوم ملک....!
خنده ی بامزه ای کرد که بیشتر شبیه به پوزخند بی خیالی بود: کاری نکردم خانوم سرشار...
نگاهم را از اندام ظریف و بلوز حریر و گشاد و آجری رنگش گرفتم و جعبه های پیتزای ولع آور و نوشابه و لیوان های بزرگ را داخل سینی گذاشتم... خودش نشسته بود روی زمین، پشت میز مربعی شکل و بزرگ و پایه کوتاه وسط.... چهارزانو و مثل بچه ها... از دیدنش خنده ام گرفت.... حالا، بدون پوشش و خارج از اروس و معاون رییس بودن، کم سن و سال تر به نظر می رسید....!
بادیدن خیرگی من و تبسم محوم، خنید: چیه؟! عجیب به نظر می رسم؟؟!!
محتویات شام را روی میز چیدم....
و خواستم بگویم که نه.... غریب به نظر می رسی.....
لیوانش را پر از نوشابه پر گاز کردم: نه... عجیب نیستی...
لیوانش را نزدیک دهانش برد: پس چی ام؟!
اولین برش پیتزای توی دستم، روی هوا معلق ماند....
لیوانش را توی هوا گرفته بود... انگاری که تا نمی گفتم، اجازه ی خوردن نداشتم.... گاز کوچکی به برش مثلثی شکل پیتزا زدم: غریبی...
ابرویش را فرستاد بالا... مکثی کرد و متبسم، نگاهش را ازم گرفت...
درحالیکه چنگالش را توی سالاد فصل فرو می برد ، زمزمه کرد: دیروز خیلی مریض بودی.. صبح هم صدات واقعا شوکه م کرد... عصر دو سه بار گوشیتو گرفتم جواب ندادی....، با خودم گفتم یه سری بهت بزنم...
سرش را بالا گرفت: فقط همین....
بعد، باز شد شبیه وقت هایی که توی دفتر، لبخند های زنانه و اطمینان بخش می زد: حال... هنوزم به نظرت غریبم...؟!
سکوت کردم....
رعد و برق زد...
از گوشه ی باریک پنجره، باران.. پیدا بود....
او که نمی دانست...
او که نمی فهمید.....
حواسم را از پنجره گرفتم ... داشت به نیمه ی خالی هال نگاه می کرد....
- هنوز کامل نشده.. وقت نمی کنم....
دست هایش را از هم باز کرد: مگه مهمه..؟؟ من با خونه ی نو وهنوزمبله نشده ، کلی کیف می کنم!
دستمال کاغذی ها را روی بینی ام فشردم وچشم های اشکی ام را باز و بسته کردم...
و حواسم نبود....
و حواسم نبود که نیاز ملک... چطور به چشم های بی حالم زل زده.... و چطور فکری ست... و چطور... من را می کاود.....
جعبه ی نیم خورده ی پیتزا را پس زدم... زانوانم را توی شکمم جمع کردم و دست هایم را به دورشان حلقه زدم.. متعجب به غذای مانده اشاره کرد: دوست نداشتی؟؟
تند سر تکان دادم: نه نه... سیر شدم...
چشم هایش را گرد کرد: رنگت خیلی پریده س... یکم دیگه بخور...
دستم را بالا گرفتم: اصلا نمی تونم...
و باز همان طور که زیر نظرش داشتم، این سوال مثل موریانه مغزم را می جوید که نیاز ملک از من.... چی می داند......
آنقدر آرام و با طمانینه غذا می خورد که حوصله ام سر رفت و برای ریختن چای به آشپزخانه پناه بردم... کیانی از من بهش چی گفته....؟! کیانی از گذشته ها به نیاز چه گفته.......؟! خدای من.... نیاز چه می داند... نیاز از من و گذشته ی من...، از شناسنامه ی لعنت شده ای که برای نوشتن قرار داد بهش دادم ، اما ندیدم که دم دست کیانی باشد، چه می داند......؟!!
شاید... اصلا شاید کیانی او را فرستاده... فرستاده برای سرک کشیدن در زندگی من.. فرستاده اش برای درآوردن ته و توی زندگی من....
آه خدای من... کیانی اینقدر بیکار بود...؟؟!!

- چرا از خودم نمی پرسی ساره....؟!
سـاره.........؟!
ساره....؟!
بعد از مدت ها.... بعد از روز ها... کسی.. غریبه ای.. مرا به این نام صدا زده بود... جدا از خانوم سرشار توی دفتر... جدا از عزیز دل عمه بودن و دیوانه خواندن های شبنم.... جدا از همه ی این حرف ها..... انگار یکی.... از میان گذشته های دور.... صدایم زده بود... ساره....؟!.. و با چنان معصومیتی... و با چنان صمیمیتی.... که دلم را خون می کرد..........
چنان با شتاب برگشتم که اب جوش از لیوان سر پر، روی دستم ریخت....
لیوان را رها کردم ودستم را نزدیک دهان بردم و فوت کردم....
نگاه گنگ... اما پر از حرف نیاز... میان دست و چشمم.. در گردش بود....
صدایش را پایین آورد: معذرت می خوام....
و من... احمقانه.. به این فکر می کردم که همقدیم.. و تقریبا هم وزن... و شاید هم فکر.... مژه هایم را تند نتد بهم زدم: چیزی نشد...
دستم را زیر شیر آب گرفتم.... نیاز ملک در خانه ی من چه غلطی می کرد...!!!!؟ شیر را بستم و برای تمام کردن تمام فکرهای آزار دهنده، چرخیدم طرفش که دست به سینه و مثل همیشه محکم، به کابینت ها تکیه زده بود و سردتر از همیشه،ازش پرسیدم: تو خونه ی همه ی بچه های شرکت میری خانوم ملک....؟!!

ابروهایش به فاصله ی کمی از کامل شدن جمله ام، بالا پرید!! اخم کمرنگی بر پیشانیش نشست... چانه اش را بالا گرفت و همان طور که سعی داشت چشم هایم را حلاجی کند، گفت: ناراحتی که اومدم..؟!
پشتم را به سینک چسباندم و دست هایم را به لبه اش فشار دادم... فکم را... هم....
سر تکان دادم و نقطه ی نامعلومی را توی هوای آشپزخانه مد نظر گرفتم: کنجکاوم...!
ناراحت شده بود.... آره... نیاز ملک از حرف زدن آنجور برودت زده و سنگینم، ناراحت شده بود.... دست چپش را زیر دست راستش گرفت.. ناخنش را به دندان گرفت و با لحنی که می رفت تا عصبی و دلخور شود، سرتکان داد: نیستی! کنجکاو نیستی! ناراحتی!! من فرق کنجکاوی و ناراحتی رو می فهمم سرشار!
درگیر بودم.. هم نمی خواستم ناراحتش کنم.. هم مهمان من بود.. هم لطف کرده بود.. هم... ذهنم داشت مبارزه می کرد با تمام اتفاقات خوب..!!
سکوتم را که دید، از کابینت ها فاصله گرفت.. باز دست هایش را به بغلش زد و نفس عمیقی کشید... این بار، صدایش ملایم تر بود: نه سرشار.. خونه ی هممه شون نمی رم....
سرم را بالا گرفتم... تلاقی نگاه فراری من و... نگاه راسخ نیاز ملک.. دیدنی بود....!
پوف محکمی کردم و رویم را برگرداندم....
گوشه چشمی دیدم که شانه بالا کشید : حالام اگه ناراحتت کردم...
پشتش را به من کرد: اگه خوشت نیومد که وارد خونه ت شدم...
به خرید های روی کانتر نگاه می کردم...
از آشپزخانه بیرون می رفت: همین الان از اینجا می رم...
نگاهم به جعبه های مانده ی پیتزا، خشک شده بود... به سرعت سرم چرخاندم... داشت مانتوی گشادش را تنش می کرد... ذهنم شروع کرد... یکی بد گفت... یکی سرزنش کرد.. یکی منفی بافی کرد... یکی تاسف خورد!!.. به خودم که آمدم، یادم که افتاد که هستم و که هست، یادم که افتاد حرمت مهمانی اش را نگاه نداشته ام، پاهایم به سرعت از زمین کنده شد و تقریبا خودم را پرت کردم توی هال...
داشت شالش را سرش می انداخت....
داشتم خودم را لعنت می کردم...
بیچاره که حرفی نزده بود... چیزی نگفته بود.. کاری نکرده بود!!...
انگار قصد نداشت نگاهم کند!!.. دست هایم را زدم به کمرم: یکم تند رفتم...
لبه ی شالش را صاف کرد: نه... حق با تو بود...
دستم را بالا گرفتم: برام عجیب بود.. همین!!
دست هایش دو طرف بدنش افتاد... چشم های درشتش را به من دوخت... حالا فکر می کردم که کیانی باید چقدر احمق باشد که از این زن چشم بپوشد!!... برای فرار از حرف اضافه ای.. برای گریز از اصرار بیشتر... برای دور نشدن از موضع خودم..!!...، راه افتادم سمت آشپزخانه: تا من یه قهوه درست می کنم، توام مانتوتو دربیار...
هنوز ساکت و متفکر و صامت، وسط هال ایستاده بود وقتی من قهوه دم می کردم....
جعبه های پیتزا یک طرف میز شوت شدند و سینی کوچک حاوی فنجان های قهوه ترک، یک طرف... و نیاز هنوز متفکر و مسکوت.. نشسته بود... روی زمین ولو شدم... همان طور که عطسه ی بلند بالایم را توی دستمال کاغذی خفه می کردم، بی مقدمه گفت: امروز از صبح داشتم به این فکر می کردم که خانم سرشار توی شرکت، با خانم سرشار توی خونه ش، چه فرقی می کنه....
سرش را بالا گرفت: من واقعا به خاطر خودت و سرماخوردگیت اومدم اینجا.... هر فکر دیگه ای که داری، از ذهنت پاک کن!
فنجانم را بالا بردم.... نزدیک دهانم... مزه مزه اش کردم... بعد... با آرامش و یکجور بی تفاوتی، نگاهش کردم: فکری ندارم!
پوزخند زد.. جلو کشید وقهوه اش را به لب برد: می دونم!!
شانه بالا انداختم: به این جور صمیمت ها..، عادت ندارم....!
فنجانش را توی نعلبکی گذاشت و از جلد دلگیری، بیرون آمد: یه اخلاقی دارم... دوستامو خودم انتخاب می کنم.... اومده بودم اینجا که همینو بهت بگم... فکر نمی کردم انقدر گارد بگیری!!
گرمای خفیفی...، از قلب یخ زده ام... گذشت.....
به فنجان قهوه ام نگاه کردم....
انگار که هنوز هم... حسی به نام گرما... در من هست...
آمده بود که دوست باشد...
سرم را بالا گرفتم و به چشم های صادق و بی ریای نیاز ملک نگاه کردم....
چه اشکالی داشت.....؟!

حواسم به همه چیز بود... به عکس طرح دوست داشتنی ام در بروشور های جدید.... به ژورنال های پاییزه ای که کم کم آماده می شد.... به تبلیغات بزرگی که گاه در سطح شهر می دیدم..، که نه تنها به طرح من، که به کالکشن پاییزه مربوط می شد.... اروس بوی پاییز می داد .... طرح ها بوی پاییز می دادند.... فصل، تابستانی بود..... و من..، بوی.......
مانکن های خوش سر و زبان فروشگاههای اروس، ملبس به هر سه چادر طراحی شده ی من، قد بلند... زیبا.... فروش چادرها ، افتتاح شده بود......
من دلشوره داشتم....
من... علی رغم تمام حفظ ظاهرهایم.. علی رغم لبخند های معتمد به نفس و حق به جانبم به معینی... دلشوره داشتم.....!
دلشوره ی نگرفتن... نفروختن.... باختن....!
شبنم حرف می زد....
من حرف می زدم..
شبنم مطمئن بود...
من ترس داشتم.....
شبنم شک نداشت...
من می گفتم اگر.. اما.. شاید......؟!
کیانی را نمی دیدم.... انگار که سایه بود... خیلی کم.. گریزی می زد به طبقه ی ما.... سرکی می کشید... اخمی می کرد... اخطاری می داد.... می رفت........
اما همان حول و حوش دیدن و ندیدن ها... همان وقت هایی که سرم را می انداختم پایین وحواسم را می دادم به کار خودم.... بخشی از ذهن قدرتمند و چند کاره ی زنانه ام، به آنالیز آدم های دور و برم می پرداخت..... که یکی از همان ها، هر چند کمرنگ، مدیرعامل اروس بود... مدیر عاملی که می شناختمش و نمی شناختمش..... و این روزها... و از وقتی که میدیدمش.... گنگ بود و نبود... سردرگم بود ونبود... عصبی و آتشین بود و نبود..... نمی فهمیدمش..... و این نفهمیدن هم، برایم مهم نبود............!
- برام مهم نیست که چه توجیهی داری مهتاب!! حق نداشتی پاتو بذاری تو اتاق و دست به لاکر میثمی بزنی، و نداری!!!
مهتاب تند وهول، جواب داد: وای خانوم ملک چرا نمی ذاری برات توضیح بدم؟؟ کاغذام دست میثمی بود!!! خودشم نبود که ازش بگیرم!!! باید چیکار می کردم؟؟
نیاز اخمش را غلیظ تر کرد: به من می گفتی!
و من... داشتم به این فکر م یکردم که این اخم پررنگ و ضخیم، اصلا به این صورت ملیح، نمی آید......
نیاز از مهتاب رو برگرداند و صدای پاشنه های کفشش به طرف اتاق معینی، روی زمین اروس، پژواک داشت: دفعه ی بعد گزارش می کنم....!!
از شبی که رفت و من پشت به در بسته ی خانه ، تکیه زدم و خودم را برای مهمان نانوازی ام!!...، لعنت کردم....، مکالمه ی زیادی باهم نداشتیم.... نه این که میانمان تاریک باشد... نه اینکه من لطف او و او چای من را یادش رفته باشد، نه... فقط آنقدر سرمان شلوغ شده بود که به دوست بودن، نمی رسیدیم...........!
همه جا شلوغ بود.. شرکت پر از جنب و جوش و ازدحام.... گاه پر از مهمان های خارجی.... اشتیاق برای هر چه زودتر رسیدن پاییز.... برای نشان دادن کالکشن منحصر بفردی که انگار اروس، اولین بار به خود میدیدش.... پرسنل در تکاپو بودند.... همه جا کار ریخته بود... سیصد چهارصد نفر در طبقات چهارصد متری پخش بودند..... و میان همه ی این ازدحام، انگار که کسی، امید فوق العاده و توجه چندانی به چادر طراحی شده ی من نداشت....! علی رغم همه ی پیگیری های بخش فرهنگی و معینی و کیانی... علی رغم همه ی تلاش ها و به یقین رسیدن هایی که منجر به پذیرش طرح من از جانب اروس شده بود، انگار کسی...... به پوشش خاص من... دل نبسته بود.........
برای فرار از هیاهو وبحث پر حرارت اتاق طراحی، موبایلم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم...... اتاق استراحت با دیوار های قرمز و پنجره ی گرد با قاب بژ...، علی رغم واقعیت استرس آور این رنگ، به من آرامش عجیبی داد....... دو دیوار رو به روی هم قرمز رنگ بودند و باقی دیوار ها سفید.... قهوه ساز را روشن کردم و ایستادم تا فنجان کوچکم، پر شود..... از تمام اروس، این اتاق را دوست داشتم...... وسط اتاق کاناپه های راحتی بژ رنگ به چشم می خورد که آن لحظه چقدر تلاش کردم برای مقاومت در برابر نگاه نکردنشان...، و فرار از خوابی عمیق که با لمس پارچه ی خوشرنگشان، مرا می ربود....!!... سمت چپ اتاق چیزی شبیه به آشپزخانه ای بدون کانتر و اوپن وجود داشت.. با طبقه های چوبی و قوطی چای و قهوه ساز و جعبه ی بیسکویت و خوراکی و یخچالی کوچک.... سمت راست لاکرهای مخصوص ما برای حفظ لوازم شخصی مان..، و دری که به منتهی به سرویس بهداشتی مجزای اتاق می شد.....
فنجانم را برداشتم و خیره به اسکرین موبایل، اتاق را به سمت پنجره طی کردم........، که دیدن اسم علی.... ، گام هایم را متوقف کرد!!.. همان شماره ی ناشناسی که دفعه ی قبل به نام خودش سیو کرده بودم.... هیجان زده و ترسان از قطع نشدن تماس، نفهمیدم چطور جواب دادم...........
اما صدای علی... خـــــــــــــالی..... تنم را.. مور مور کرد.....
شاید بشود گفت توی گوشی... التماسش کردم: علی جــــان...؟! چرا صدات اینجوریه؟! علی؟؟
همان طور خالی.. همان طور کسالت زده... جواب داد: اوضاعت چطوره...؟! چیکار می کنی؟!
نشنیده بود........
حرف هایم را... التماس صدایم را.. نشنیده بود.....
نشنیده بود.......؟!
نشنیده گرفته بود................!
راه پنجره را در پیش گرفتم و پیشانیم را چسباندم به پنجره ی خنکش و حس کردم که علاوه بر سرمای فن اتاق، سرمای کلام برادرم هم...... ، منجمدم کرده..............!
- همین روزا میام ببینمت....
- کی علی؟؟ کــــی....؟؟!!
و علی... چطور نمی دانست..... که در برابر هیچ کس به جز او، اینطور واقعی و پر حس و عمیق، نیستم.............
- دارم می رم سوئد....
مرد جوانی با قد و بالای متوسط و پوشیده میان جین و بلوز جذب یاسی و طوسی..، از پیاده روی اروس رد شد و عرض خیابان را به سمت مورانوی مسی رنگ پارک شده رو به روی اروس، طی کرد.....
کلافه و پر از سوال از این همه سفر پی در پی و پریشانی که نکند بیشتر از روزهایی که من گنجایشش را دارم، طول بکشد...، پرسیدم: سوئد؟؟ سوئد چه خبره ؟؟ چرا انقد منو می پیچونی علی؟!!!
مدیرعامل اروس.. که حالا کم سن تر و کم ابهت تر از وقت هایی که داخل اتاقش و با کت شلوار بود، به نظر می رسید، سوار مورانو شد... راننده را می دیدم.... و پشت سر راننده... کسی که عقب نشسته بود.. هر دو دختر.. هر دو جوان.. هر دو... خوش صورت.... گونه ی داغ کرده از رفتارهای علی را به پنجره کشیدم....
- یک ماه بیشتر طول نمی کشه. دارم یه قرارداد می بندم... طرف قراردادم سوئده....
دختری که عقب نشسته بود با خنده به جلو خم شد.... با هم دست دادند... کیانی می خندید... راننده ی جوان می خندید... دختری که عقب نشسته بود گوش مدیرعامل اروس را کشید!!!.... فنجان قهوه را به لب هایم چسباندم و مایع محتویش را سر دادم توی حلقم....
- خب ساره... دیگه باید برم... کاری با من نداری...؟؟
کیانی خندید... دختر را هول داد.... راننده خم شد... زد توی سر و کله ی مدیرعامل اروس.... مدیرعامل اروس خندید.... دختر عقبی گوشش را کشید و خندید.... راننده جوان بلند بلند حرف می زد..... خواستم به علی جوابی بدهم..... صدای زنانه ای از دورها.... از پشت خطوط تلفن.... انگار از جایی که علی نشسته بود، گوش هایم را هدف گرفت: چرا نمیای پس؟؟!!
- می بینمت ... مواظب خودت باش....!
در جلوی مورانو باز شد... کیانی یک پایش را بیرون گذاشت... صدای بوق های تند و سبقت گیرانه ی ناشی از گریختن بردارم، اعصاب مغز و گوشم را نشانه رفت.... قطع کرده بود..؟! من که هنوز خداحافظی نکرده بودم!! قطع کرده بود؟؟!.. کمترین چیزی که خانه ی پدری به ما یاد داد، ادب بود..... سلام و خداحافظی جزء لاینفک هر مکالمه..... قطع کرده بود؟؟... داشت می رفت سوئد..... با تمام صداهای زنانه..... گوشی سفید را میان دستم فشردم... به اسکرین خاموش نگاه کردم.... خداحافظ....، علی.....
گوشی را لاک کردم.... فنجان قهوه ام را تا ته سر کشیدم.... نفس حبس شده ام را رها کردم..... و بی تفاوت تر از همیشه....، از پنجره دور شدم...

در اتاق استراحت را پشت سرم بستم و مسیر خروج را در پیش گرفتم... پایم را از در اصلی سالن بیرون نگذاشته ، چشمم به معینی.. و کنار دستش افروز کیانی افتاد که از پله ها بالا می آمدند... چشم های تیز بین افروز من را هدف گرفت... سلام متبسم و سنگینی بر لبم نشست... لبخندش، مثل دفعه ی قبل، پهن بود...
- حال شما چطوره خانوم سرشار؟!
دستم را از احوالپرسی دست لطیفش پس کشیدم و نگاهم را گذرا، میان او و معینی پخش کردم: تشکر می کنم...
نیم تنه اش را به طرف معینی چرخاند: من و نیاز پشت این طرح بودیم!! می خوام ببینم نظر شما و آزاد که اون همه مخالفت داشتید، حالا که خانم های مملکتی و ... نمونه ش دیروز..، خانم یکی از مجلسی ها تو اروس بود، چیه؟!
بعد بی آنکه منتظر جوابی از جانب معینی با اخم های درهمش باشد، به من نگاه کرد: من از چادر خوشم نمیاد... اما... با کارایی که کوروش انجام داده.. با اون همه کارت پستال دعوت و تبریک و فرستادنشون برای خانواده های مخصوص...،
بینی اش را کمی چین داد و همزمان ابروهاش را بالا فرستاد: بوهای خوبی میاد خانوم سرشار...!!
لبخند از دلم.. و بعد لب هایم گذشت... عمیق.. آنقدر عمیق که معینی دیدش و نفس پر صدایی بیرون فرستاد.... آنقدر عمیق که حس کردم صورت به شادی نشسته ی عمه را میبینم.... و همین حالا.. که هنوز چیزی نشده...، باید زنگ بزنم و از شبنم تشکر کنم..... صدای پاشنه های کفش افروز متوجهم کرد... تکانی خوردم و خودم را کنار کشیدم تا خودش و لبخندش، از من دور شود......
پایم روی پله ی دوم نرفته بود که معینی صدایم زد: سه مدل از روسریارو پسندیدم.. برگشتم بیاین اتاقم صحبت کنیم...
مشتم را سفت کردم و ذوق زده، بله ی بالا بلندی گفتم و به اتاق طراح ها دویدم......
جلوی در طبقه ی خودمان، با کیانی سینه به سینه شدم... که علی رغم همه ی وقت هایی که می شناختمش، با خنده و حین صحبت با کوروش سمیعی، مدیر تبلیغات و بخش فرهنگی، از سالن بیرون می آمدند... کوروش با احترام سر خم کرد.. مثل یکی دو دفعه ی قبلی که دیده بودمش... با همان لبخند عمیق باقیمانده از رضایت افروز کیانی، جواب سلامش را دادم.... برگشتم رد شوم که نگاهم با نگاه کیانی با آن پیراهن چهارخانه ی ریز یاسی طوسی ، تلاقی کرد.... بی خیال و بی قید، مشغول وارسی سر و وضعم بود...!...
سرم را کج کردم بروم که صدایم زد: خانوم سرشــــــــار.....؟!
اوف غلیظی از کشیدن آنجور با قصد و غرض فامیلی عوض شده ام، در دلم نشست!!... قدم برداشته ام را به عقب برگرداندم و منتظر نگاهش کردم... اشاره ای به مانتوی سفید و تا زیر زانویم کرد: شما که چادر طراحی می کنی، این همه واسش می ری و میای...، وقت می ذاری.. هزینه می کنی....، که مثــــــــلا!!!...، دید مردمو عوض کنی....!!!!..،
چانه اش را اشاره وار به مانتوی تنم، بالا و پایین کرد: پس حکمت این چیه....؟!
حواسم به کوروش سمیعی بود.. حواسم بود که تمام حواسش به ماست... و طی یک دو دو تا چهار تای ساده، به این نتیجه رسیدم که اینجا، و حالا، وقت دهان به دهان گذاشتن با کیانی نیست!!... زل زدم به صورت مسخره اش... که آن لحظه مسخره تر از همیشه به نظر می رسید: کاملا شخصیه!
خندید... بلند و کوتاه... بعد به کوروش نگاه کرد... کوروش حتی لبخند هم نمی زد!!... سرش پایین بود... و به ما نگاه نمی کرد... کیانی سر تکان داد: قانع شدم..!!
شانه هایم را نا محسوس به کوروش و رابطه ی رییس و مرئوسی، و محسوس به دید تیز کیانی و یادآوری اینکه نه.... انگاری که هنوز هم، آنطور که باید و شاید، بزرگ نشده.....، بالا انداختم و لبخند حرص درآری زدم: خوشحالم براتون!
و با ممتد کردن لبخندم، نگاهم را از گوش قرمز شده اش گرفتم ...، با اجازه ی کوتاهی گفتم و به سمت میز طراحی ، پرواز کردم..

دور کاغذ الگوهای لوله شده کش بستم و ماگ بزرگ و پر از چایم را به دهانم نزدیک کردم.... به انعکاس تصویرم در سطح چای خیره شدم... صدای علی از گوشم گذشت... لبخند افروز... متانت کوروش... فروش مورد قبول چادرها.... با یادآوری زخم زبان کیانی، ماگ را روی میز گذاشتم. برای عوض کردن دید مردم..... خودم گفته بودم.... شبنم عقیده داشت... می گفت مثل عرب ها.... عمه توپیده بود که عرب ها را با ایرانی ها مقایسه نکن... من فقط شاهد بودم... نشسته بودم وسط عمه و شبنم و به بحثشان گوش می کردم..... عمه داشت حرف می زد.. بعد از مدت ها آه کشیدن و غصه خوردن، بالاخره از وقتی که انگار کورسویی از امید به برخاستن من دیده بود، به حرف افتاده بود... به بدبختی اصطلاحات انگلیسی و عربی شبنم را می فهمید.... از روی جبر تن به دیدن فشن شوهای تلویزیون می داد.... و آن روز ها... من فقط نظاره گر بودم... نمی فهمیدم از چی حرف می زنند... نمی فهمیدم حتی چادر را چطور می نویسند..... نمی فهمیدم...........
و انگار...، که از همه ی آدم ها به دور افتاده بودم.... تا روزی که شبنم از فرق سر تا نوک انگشت پایم را شست و روی بند رخت بالکن کوچک خانه ی عمه، پهن کرد...........
« - مث آدمی که همه کسش مردن نشسته یه گوشه و زانوی غم به بغل گرفتی!! پاشو جمع کن خودتو!! حــــالت بهم نخورد از این رکود؟؟ خجالت نمی کشی وقتی اون پیرزنو می بینی که شب و روزش به خاطر تو یکی شده؟؟!!...
سرم را میان دامنم فرو برده بودم...
چنگ زده بود به کتاب ها و دو سه تا سی دی ولو شده روی تخت و پرتشان کرده بود توی دیوار: وبال گردن شدی ساره؟؟!!! وبال شدی؟؟؟ اونم وبال یه پیرزن علیل و بدبخت؟؟؟ نمی بینی یه چشمش اشکه ، یه چشمش خون؟؟ تو چه جور آدمی هستی؟؟؟.... چطور دلت میاد باهاش اینکارو بکنی؟؟ از شهرش.. خونواده ش... از شصت سال زندگی جداش کردی، آوردیش یه جا که تا دو قدم راه می ره نفسش از گرما تنگ می شه و خودتم در دنیا رو به روت بستی، چپیدی گوشه ی اتاقت که چی؟؟!!! بس نبود از تعلقاتش جداش کردی؟؟ می تونی بفهمی چقدر سخته واسه کسی به اون سن؟؟؟...
و من... چقدر دلم نمی خواست.. که توجیه کنم.. دلیل بیاروم.. داد بزنم.. اصلا بیرونش کنم...!!.... نه.. من حتی دلم نمی خواست که..، حرف بزنم......
سر نکان داده... و چشم های قهوه ای اش را ...، با تاسف گردانده بود: فکر می کنی من نمی دونم....؟!.. من نمی فهمم...؟!.. ساره.... گاهی توی زندگی... زمان هایی می رسه..، که باید بلند شی.. بایستی.. و نفس بکشی.... اونم نه برای خودت... برای کسانی که هستی شون به بودن تو بستگی داره....
کف دستش را به پیشانیش چسبانده بود.. ملافه داشت زیر دستم مچاله می شد.....
- زمان هایی می رسه که زنده بودنمون دست خودمون نیست ساره... باید باشیم، به خاطر کسانی که نبودن ما، از پا درشون میاره.......... »
کسی با چیزی روی میزم ضرب گرفته بود... سرم را بالا گرفتم.. نیاز با خنده و تاسفی شوخی وار بالای سرم ایستاده بود!... مداد توی دستش را روی میز رها کرد.. ضرب قطع شد... به ماگ پر از چای اشاره زد: چایی ترکی می خوری؟؟
خنده ام گرفت...
کش و قوسی به کمرم دادم: خیلی هوس کرده بودم!
دستش را توی هوا تکان داد: معلومه!
بعد همان دستش را روی شکمش کشید: من خیلی گرسنمه!
و صمیمانه افزود: شام بریم بیرون؟!
شام...؟! با نیاز بروم شام بخورم....؟! چه اشکالی دارد....؟ چه اشکالی ندارد؟؟؟.... حالم را بهم می زنی ساره... حــــــــالم را.....
داشت با ذوق می گفت « مهمون من...»...، که « نـــــــــــه ... » ی کوتاه و بی حواسم..، میان جمله و چشم هایش پیچید....
مکث کرد...
توی نگاهش حرف بود...
انگار داشت می گفت من فقط پیشنهاد یک شام دوستانه دادم..... انگار داشت می گفت رد می کنی؟.. پس می زنی...؟! ریجکت می کنی....؟؟....
و لحظه ی آخر...، انگار که نه.... قطعا ! داشت می گفت، برایت متاسفم، ساره.......
و حتی اجازه نداد من به خودم بیایم و حرفی بزنم و جلویش را بگیرم که آن طور به سرعت و پر شتاب چرخید و تقریبا تمام سالن را تا رسیدن به در، دوید.....
بهت زده از گریز نیاز و شوک شده از واکنش بی رحمانه و دور از انتظار خودم، روی صندلی چرمی، رها شدم....
من.. دقیقا... چه کرده بودم.....؟!
آه خدای من...
پشیمان از نه ی بی موقعی که از دهانم بیرون پریده بود... وای خدای من... چطور شده بودم؟!.. چطور نمی توانستم مثل آدم های عادی رفتار کنم...؟ چطور شده بود که این همه.... از دوستی ها... از تمام دست های محبت... وحشت داشتم............؟؟!!
کاغذ ها و وسایلم را از روی میز پس زدم و به سرعت از جا برخاستم و بی توجه به هواس معطوف شده ی طراح ها، برای عذرخواهی از نیاز ملک، گام هایم را به طرف طبقه ی مدیریت، تند کردم.

نیاز پشت میزش نشسته بود و سرش توی کاغذ های جلوی دستش بود... به صدای قدم هایم حتی، سرش را هم بالا نیاورد...!!... انگشت هایم را بهم پیچیدم و من من کنان، جلو رفتم... یکی دو متری میزش ایستادم... نفس عمیقی کشیدم و در حالیکه علی رغم این مدت، لحن پوزش طلبانه ام دست خودم نبود، گفتم: خب... می تونیم بریم خونه... راستش.. در واقع...
ناخن نرم شده ی انگشت شصتم، از گوشه شکست...
- اصلا حوصله ی بیرونو ندارم... ترجیح می دم تو خونه باشم...
دست هایم را با شتاب از هم جدا کردم و با صدایی که کمی عصبی به گوش می رسید پرسیدم: حواست به منه نیاز..؟!
و جمله ام تمام نشده بود که در اتاق مدیرعامل باز شد و کیانی همزمان با بالا آمدن سر نیاز، از اتاقش خارج شد..... نگاه مشکوکش میان من و نیاز که حالا ایستاده بود، به حرکت درآمد... ترجیح دادم چشم هایم به جای دیگری معطوف باشد... جلو آمد و همان طور که هنوز مشکوک به نظر می رسید، پوشه ی سبز رنگی روی میز نیاز گذاشت و بعد از مکث کوتاهی پرسید: لوراتادین داری؟!
نیاز سرش را تکان داد: میارم برات...
نگاه کیانی از من به نیاز چرخید... و من.. دقیقا حس کردم که چقدر از حضور من و احتمالا حرف زدنم با نیاز، خوشش نیامده.... رو کرد به نیاز و چند کلمه ی کوتاه نامفهوم گفت.. کلمات و شاید جمله ای که من حتی پرسشی یا امری بودنش را، نفهمیدم...!!
با تمسخری ناخواسته..، به نیاز نگاه کردم... همان طور که چشم هایش را که حالت توبیخ داشت ، گرد کرده بود و به در اتاق کیانی اشاره می کرد، در حد دو سه کلمه جوابش را داد...
گوشم تغییر زبان نچسب و برخورنده ی آلمانی را..، حس کرد.....
کیانی با اخم کمرنگی از ما رو گرفت ... برگشت و به سمت اتاقش رفت.. و همان جور که می رفت، پشت گردن قرمز شده اش را مالید....
لبخند... نا خواسته.... جاری از یادآوری همه ی روزهایی که خوب بودند...، روزهایی که عاری از تعلق و درد بودند....، روزهایی که همه و همه شان.. سرشار از بی خیالی و بی دغدغه گی بودند....، هر چند کمرنگ.... ، از صورتم... گذشت.....
بوی پاییز....
بوی تغییر فصل...
در دلم پیچید...........

« نیم ساعتی از کلاس گذشته بود... من و حنانه...، دست زیر چانه، محو تماشای استاد افرش بودیم...!!! کم کم داشت از لحن کند و بی جان استاد، خوابم می گرفت....، که افرش از پنجره ی کم عرض بالای در، نگاهی به بیرون انداخت و با صدای بلندی گفت: بیا تو کیانی!!! بیا تو معطل نکن!!!
در باز شد... صورت بی حوصله و خسته ی کیانی... لباس های نه چندان مرتبش، بر خلاف معمول... ته ریش همیشگی... و اخم وسط پیشانی...! و بوی فوق العاده ی عطری که در وهله ی اول، خواب را از سر من و حنانه، پراند!!! افرش به شیشه ی ساغتش زد: کی می خوای مث آدم برسی؟؟!!!
که استاد افرش گاه شوخ و کیانی، با هم از این حرف ها نداشتند... تنها کسی که افرش هم توبیخش می کرد و هم شوخی، کیانی بود، و تنها استادی هم که کیانی از غرولندش ناراحت نمی شد، افرش.......!
من و حنا طرق معمول ردیف دوم نشسته بودیم و کیانی هم به عادت همیشگی، سرش را انداخت پایین و ردیف اول را با نگاه جستجو کرد.. معمولا یکی از دخترها برایش جلو جا می گرفت... آن روز هم کنار در و همان ردیف اول نشست... به فاصله ی سه چهار صندلی با ما.... تا بنشیند و استاد قصه از سر بگیرد و بوی جاافتاده ی ادکلن به ما برسد، چنان سرگیجه ی بدی گرفتم که دلم می خواست بروم عقب تر بنشینم...!! به حنا نگاه کردم.... یک دستش به شقیقه اش بود و با دست دیگرش مقنعه اش را بالا آورده و دهان و بینی اش را پوشانده بود....!! از وضعیتش هم حرص خوردم، هم خنده ام گرفت!!! گفتم تحمل می کنیم... امــــــــا!!! ده دقیقه که گذشت، دیدم رنگ به روی حنا نمانده... حنا به بوی عطر حساس بود و معمولا هم استفاده نمی کرد... من هم حالت تهوع گرفته بودم... معلوم نبود چی به خودش زده که اول آدم را گول می زند، بعد.....! حشره کش مزخرف!!!
دو تا سرفه ی مصلحتی من کردم و دو تا حنا، که افرش با نگاه پرسید چی شده؟؟!! حنا که سرش را تا خرخره انداخت پایین، من اما به در اشاره کردم.. افرش اخم کرد: صدا می ره بیرون!!!
یک ربع دیگر را به چه جان کندنی بود نمی دانم، تحمل کردیم.. نه... جدا حالم داشت بهم می خورد... سیگار هم کشیده بود، نور علی نور....!!! دل خجالتی ام را زدم به آب و آهسته گفتم: ببخشید...!
نفهمید... شانس آوردم که دختر بغل دستی اش چیزی می خواست که مجبور شد کمی متمایل شود و من بیفتم توی تیررس نگاهش.... دستم را توی هوا تکان دادم: ببخشید...!!
و آخخخخ که چقـــــــدر حرصی بودم!!!!
گونه های حنا گل انداخته بود و نگاهش جان نداشت....
کیانی با همان نگاه مسخره، به من نگاه کرد... اخم نکردم... صورتم را دلخور نشان ندادم... حرصی و عصبانی بودم، اما اخم نکردم.....! نباید دید بدی از حجاب من داشته باشد... نباید مثل خیلی ها فکر کند که همه ی ما چقدر آدم های خشک و بسته و گاها... عزاداری هستیم....
به در اشاره کردم: می شه درو باز کنید؟!
ابروهایش را داد بالا.. به در نگاه کرد... بعد به من: می خوره به پام!!!!
آخخخخ که چقدر دلم می خواست قدرت داشتم و خفه اش می کردم!!!!!!
حنا مقنعه اش را محکم تر جلوی دهان و بینی اش گرفت...
به حنا اشاره کردم: دوستم....
منتظر نگاهم کرد: خب؟!
پشت افرش به ما و روبه تخته بود....
چی بگویم آخر؟؟؟ چی می گفتم؟؟؟ می گفتم بوی گند عطرت حال من و دوستم را بهم زده؟؟؟
- هوا نیست تو کلاس...!!!
پوف پر حرصی کشید و دستش رفت به در.... همان طور که در را باز می کرد، زبر لب گفتم: خودتم گمشو بیرون!!!!
و حنانه.... از لحن من و آنجور حرف زدنم، پقی زد زیر خنده....
گرده های درشت درختان محوطه دانشگاه که آن روز ها همه جا را پر کرده بودند، دو دقیقه بعد از باز شدن نصفه نیمه ی در، فضای کلاس را گرفتند.... کیانی با خودش درگیر شد... حواس من و حنانه ی تابلو بهش بود... لباسش را می تکاند... دست می کشید به موهای سرش... یقه اش را می خاراند.... دو سه نفر داشتند می خندیدند.... افرش برگشت: باز چته بچه؟!! دو دقیقه نمی تونی آروم بگیری؟؟!!!
کیانی بامزه و بی حوصله و کمی عصبی، همان طور که به خودش می پیچید ، جواب داد: خب خارش می گیرم استـــــــاد!!!!!
استاد خنده اش را خورد و دستش را به نشانه ی خاک بر سرت!!! به سمت کیانی تکان داد.... و با لحن بامزه ای گفت: فصل گرده افشانیه دیگه... می دونی که....
صدای بلند خنده ی شادی از ته کلاس آمد...
خدای من!! باز حرف های تنظیم خانوادگی شد و هر و کر شادی شروع شده بود!!!!
کیانی... نیم رخش به ما بود... نگاه مسخره ای به استاد انداخت: بــــــله دیگه!!!! فصــــــلشه!!!!! »

چرخیدم طرف نیاز... مشغول بررسی پوشه ی توی دستش بود...
نفس عمیقی کشیدم... تغییر زبانی نچسب، برای متوجه نشدن من... خوشم نیامده بود.. گرچه، اینجا، من و خوش آمدن من مهم نبود.... ازش دور شدم: یه ساعت دیگه منتظرتم..
همین...
که همینش هم، سختم بود....
برگشتم سر میز نور.. حواسم جمع نمی شد... هی راه رفته را برمی گشتم و از نو وارسی می کردم... آقای جمالی..، پیرمرد دوست داشتنی خدمات، ماگ حاوی چای سرد شده ام از از روی میزم برداشت....
- پرش کنم خانوم سرشار؟
سرم را بالا گرفتم... صورتش از چروک، پر بود..!
نگاهی به سیبیل سفید و چشم های خسته اش انداختم و لبخند زدم: مرسی.. میل ندارم...
خندید: شما هر بار که برات چای میارم، نمی خوری. باید یخ کرده شو برگردونم...
بارقه ای از آشنایی، از صورت پیرش گذشت و به صورت من نشست...
بی قراری و اضطراب، در کسری از ثانیه..، به دلم ریخت....
دستم شل شد...
فوری و بی اختیار، پشتم را بهش کردم و هی پشت هم تکرار کردم که: نمی خورم آقای جمالی.. نمی خورم...
و چیزی توی دلم... جوری مچاله شد... قلبم گرفت... نفسم تنگ شد.. چه مرگم شده بود.. چه مرگم...
صورت پیر و خسته ی آقاجون در ذهنم نقش بست...
بی تاب شدم...
بی قرار...
عصبی...
میز نور را رها کردم...
از بچه ها فاصله گرفتم....
قلبم... قلبی که خیلی وقت بود نمی زد.... برای چند صدم ثانیه، در چهره ی همیشگی مستخدم شرکت..، چیزی دیده بود.... و حالا.. داشن این طور خودش را پاره پاره می کرد...
دست کشیدم به پیشانیم...
آمده بودم که آرامش بگیرم....
و حالا...
هر لحظه..
طوفانی از راه می رسید....
و مرا بهم می پیچید......
راه اتاق پرو را در پیش گرفتم... باید به کار خیاط خانه رسیدگی می کردم.... باید یکجوری فراموش می کردم.... باید بریدن و کندن را، به خودم.... گوشزد می کردم.........
و حالا.. و امروز که باید می رفتم اروس... باید می رفتم و از نزدیک می دیدم که چطور با طرح پیشنهادی ام برخورد می شود.. باید می دیدم که استقبالی در کار هست یا نه.... نیاز دلگیر می شد... ساعت ها با هم مسابقه می گذاشتند... خاطره ها هجوم می آوردند... و مستخدم میانسال شرکت، برایم تداعی درد می کرد......... و من.... در گریز از تمامی تعلقات و فکر و خیال ها...، می دانستم که باز .. از همین امشب.. خواب درستی نخواهم داشت....
از زیر شال با دسته موی بافته شده ام بازی می کردم و دست دیگرم به کمرم و نگاهم به مانکن قد بلند و خوش هیکلی بود که داشتم تن خور کت دامن تنش را که خیاط خانه فرستاده بود، می دیدم....
با دست اشاره کردم راه برود...
و بر سر وجدان آواره ام..، فریاد زدم....
جلو رفتم و سوزن ته گرد توی دستم را فشار دادم... دخترک چرخید... از سرانگشت سبابه ام، خون باریکی بیرون زد... خدای من... ضربان قلبم تند شد... داشتم خفه می شدم از این همه جنگ و کشمکش درونی..... مانکن و کت دامن و اتاق پرو را رها کردم و به طرف میز طراحی، دویدم.... خم شدم روی اولین تلفن دم دست و شماره تلفن فراموش نشدنی ذهنم را، گرفتم....
صورت شکسته ی آقاجون.. ذهنم را زیر و رو کرد...
بوق ممتد خط ویژه ی منشی مخصوص..، خط بطلانی بر وجدان عصیان زده ام کشید.....
انگشتم را روی شاسی تلفن فشار دادم..... شماره ی بعدی.. شماره ی بعدی.. یادم نبود... یادم بود...، یادم نمی آمد.... نمی خواستم که یادم بیاید.. ببین..؟! من اولین قدم را برداشتم.. ببین..؟! به حرفت که گوش کردم.... ببین....؟! خودش برنداشت...... ببین؟! ولم می کنی یا نه؟؟......
گوشی را روی میز رها کردم...
ولش کن....
چه مرگت شده یکدفعه؟؟!!
باز دست هایم نافرمانی کردند....
گوشی را برداشتم.... شماره ی بعدی... موبایل.... گرفتم.. بوق اول... انگشت هایم رو به خرد کردن گوشی توی دستم می رفت.... سر و صدای سالن طراحی بالا رفت.... بوق سوم... قطع کن ساره.. قطع کن...!!.... بوق چهارم، خورده و نخورده، صدای آشنای آقاجون را... به گوش من، کشیده زد.....
قلبم، از زدن باز ایستاد....
- الو..؟ بله؟؟
چشم هایم جوشش غریبی حس کرد....
آقای جمالی پشت دراتاق معینی ایستاده بود و داشت برایش نسکافه می برد....
پلک هایم گرم شد....
دستم را گذاشتم روی دهنی گوشی...
- بفرمایید؟؟
گوشی را محکم و با صدا..، روی دستگاه تلفن.. کوبیدم!!
لعنت به وجدان خواب زده ی من.... لعنت به دلتنگی من..... لعنت به....... مــــــــــــــن....!

نیاز تخم مرغ ها را از یخچال بیرون آورد و داخل کاسه ی بنفش رنگ گذاشت... سرش را گرفته بود پایین و محو تماشای چیزی بود انگار، وقتی که داشتم محتویات توی ماهیتابه را هم می زدم... با صدای پر سوالش، سرم را بالا گرفتم: همیشه به پاته؟؟
سرم را بالا گرفتم.. نگاهش به خلخال پای چپم..، خشک شده بود...
نگاهم را گرفتم و ظرف سالاد را روی کانتر گذاشتم: همیشه.
همان طور که جای من را پشت گاز می گرفت، باز پرسید: اذیتت نمی کنه؟؟ دستبند و پابند منو خفه می کنه!!
بعد با صدا خندید: اصولا هر بنــــدی منو خفه می کنه!!!
لبخندی مصنوعی تحویلش دادم و به بهانه ی چیدن میز کوچک هال، ازش دور شدم....
شام در سکوت دلچسبی صرف شد.. گاهی نیاز تکه ای می پراند.. و گاهی من، حرفی می زدم... هر چقدر که می گذشت، به تفاوت های نیاز ملک شرکت و نیاز ملک بیرون پی می بردم... این یکی، بی نهایت بی تکلف تر و... خودمانی تر بود.....
تعریف کرد.. کوتاه و مختصر.... که پدرش را در جنگ از دست داده.... تنها برادرش از ایران رفته... و به همراه مادرش ..، تنهــــــــا... زندگی می کند......
مادر پیری که این چند روز مشهد بود....
ظرف ها را نیاز شست و من چای سبز دم می کردم.... که باز گفت: خوبیش اینه که سر و صدا نداره... خوشگله اما کسی متوجهش نمی شه...
رد نگاهش را گرفتم و باز به مچ پای چپم رسیدم...
به هیچ عنوان روی مود نبودم اما بیشتر از این بدرفتاری را جایز نمی دیدم...
بنابراین..، پایم را بالا گرفتم و کمی تکان دادم و اشاره کردم که: آره.. زیاد صداش درنمیاد...
و نیاز ملک...، که ول کن معامله نبود....
- از جرینگ جرینگشه که آدم خوشش میاد... این یکی همونم نداره..!
و خندید...
و من...
که بی هوا از دهانم در رفته بود: واسه جرینگ جرینگش نیست که می بندم......
نیاز منتظر و پرسشگر نگاهم می کرد..، اما من.. نگاهم را گرفته بودم و... قصد نداشتم به هیــــچ عنوان...!!..، گند زده شده ام را ..، به روی خودم بیاورم.......
چای سبز که خوردیم..، نیاز عزم رفتن کرد.. ساعت از دوازده گذشته بود و من.. تازه حس نگرانی از نیمه شبی تنها را برای یک دوست.. برای دوستی که به خوبی نمی شناختمش...، در خودم حس می کردم... داشت مانتویش را تنش می کرد که پریدم وسط: می خوای برات آژانس بگیرم؟؟
خندید: ماشین دارم...
با انگشت هایم ور رفتم: آره می دونم...
توی کیفش به دنبال سوییچ می گشت.... ناگهان با عجله سرش را بالا گرفت: وای خدای من...!... یادم رفت..!!
ابروانم گره خورد: چی شده؟؟
مثل بادکنکی که بادش را خالی کرده باشند، وا رفت و پوف محکمی کشید: دسته کلیدمو خونه جا گذاشتم... قرار بود امروز کلید ساز ببرم..، به کل یادم رفت!!!!
داشتم توی ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که خب... این یعنی چه....؟؟!!...
گوشی اش را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد..
- حالا به کی زنگ می زنی؟؟
- آزاد گفت اگه یادش بمونه کلیدساز می بره برام... بذار ببینم برده یا نه...
چند ثانیه بعد، گوشی را از گوشش فاصله داد: اه... مشترک مورد نظر... رفته تو کمـــــا...!!!
نگاهش کردم...
خب رفته باشد توی کما....
خب اصلا رفته باشد به جهنم...
اصلا کلید نداشته باشد نیاز....
مادرش هم خانه نباشد...
چشم های از درون گرد شده ام را ملایم کردم و سعی داشتم، صدایم.. از تصمیم نامطمئنم.. نلرزد: بمون همین جا...

نگاهش را از محتویات کیفش گرفت و تا چشم هایم بالا آورد...
پلک زد...
سعی کردم فکر نکنم.. به درستی.. و یا نادرستی حرفی که زده بودم....
پلک زد...
یعنی.. باید پیش من می ماند؟!... باید یک شب تمام.... غریبه ای.. که چه اصرار عجیبی به آنشا شدن داشت ... از هوای مشترک من و خانه استشمام می کرد....؟!
پلک زد....
حرف زده بودم... آب ریخته شده را...، نمی شد جمع کرد.....
لبخند کج و انگار.. درک کننده ای زد: نه... مرسی... می رم...
باز دلم، نافرمانی کرد: کجا بری این وقت شب...؟! بمون...
چند ثانیه مکث کرد.. نیاز ملک... تا کجا می خواهی پیش بروی....؟!
- ساره من نمی خوام تو معذورات بمونی.. می رم خونه یکی از دوستام...
زبانم..، بی اجازه، چرخید: تو معذورات نیستم... باور کن...!
قیافه اش وقتی که گفته بودم نمی شود شام برویم بیرون... وقتی برایم خرید کرده بود.. وقتی... نه... نمی توانستم اینقـــدر... بی رحــــم و میهمان نانواز باشم........!...
برای بستن تمامی درها به روی خودم و عقلم و نیاز ملک، دسته ی کیفش را گرفتم و کشیدم: تعارف نکن...
چرخیدم طرف هال.. تنها مبل راحتی که می شد رویش خوابید.... فکر اتاقت را هم، نکن ساره!!
صدای نیاز می آمد: من رو همین مبل می خوابم.. ایرادی که نداره؟؟
حتی برنگشتم توی چشم های میهمانش، نگاه کنم...! فوری راهم را کج کردم طرف اتاق خوابم: باشه..!! می رم برات پتو بیارم..!!
تک لنگه ی در کمد را باز کردم و پتوی سبُک گلبافت را بیرون کشیدم... توی هال بخوابد؟... به تخت نگاه کردم... کلافــــــه....!!... بلوزم را از تنم بیرون کشیدم و روی تخت پرت کردم... چرخیدم از روی کنسول کش سرم را بردارم که چشمم به ببر کوچک کتف چپم افتاد..... لرزه ی خفیفی.. تنم را پوشاند... با شتاب چشم از آینه گرفتم و بلوز و شلوار خنک و پوشیده ی خوابم را برداشتم... یواشکی هال را دید زدم... لبه ی مبل نشسته بود... و به سقف نگاه می کرد... عرض اتاق را چهار بار طی کردم.... دست به کمر شدم... اوففف به تو ساره!!... بالش ها را از روی تخت چنگ زدم.. پتو و روتختی نازک خودم را زدم زیر بغلم.... و از اتاق بیرون رفتم.....
ابروهای نیاز با دیدنم بالا رفت... خندید: چیه؟ چرا قرمز شدی؟؟
با حرصی که نیم دانستم و... می دانستم از کجا می آید...، بالش و پتویش را پرت کردم توی بغلش: خوابم دیر شده!! سوال اضافه، موقوف!!!
و خودم.. نمی دانستم جسارتی که بر زبانم نشسته.. از کجا آمده.. از عصبانیتم.. یا صمیمیت نیاز ملک.....
نیاز روی مبل خوابید و من.. پایین مبل.. روی زمین... چراغ ها به جز تک هالوژن توی آشپزخانه، روشن بود... گوشه چشمی به نیاز نگاه کردم.. ساعدش روی پیشانیش بود... نگاهم را از حالت خوابیدنش گرفتم.... که به پهلو چرخید ، یک دستش را زد زیر گوشش و با اشتیاق پرسید: فردا باید باهم بریم فروشگاه... باید بریم ببینیم چه کردی...!
حس خوبی زیر پوستمدوید.. و این بار من هم، مثل خودش به پهلو شدم: نظر تو چیه؟
- من اولین کسی بودم که از طرحت دفاع کرد!! همون موقع که ایمیل زدی ... افروز اولش خوشش نیومد.. ایمیل دومت که رسید، اومد تو جبهه ی من!!... اما خب مخالفت مهره ی اصلی به قوه ی خودش پابرجا بود و.....
نفسم را فوت کردم بیرون: هســــــت....!!!
نگاه نیاز دور تا دور خانه چرخید... گوشه ی پرده را کنار زده بود و نور کمی از مهتاب خانه را مزین می کرد.... خیره به سقف، زمزمه کرد: از تنهایی نمی ترسی.....؟!
رد نگاهش را گرفتم... و در نقطه ی نامعلومی... من هم به سقف خیره شدم....
زمزمه کردم: باید بترسم...؟!
خندید... انگار.. یک جورهایی.. خیلی عاقلانه....
- نباید بترسی..؟!..
- تو می ترسی؟؟!!..
پتو را تا چانه اش بالا کشید....
هنوز پاییز..، نرسیده بود....
- گاهی وقتا...
دلم.. گرما نداشت.. اما، برای نیاز ملک... برای گاهی ترسیدن های نیاز ملک... می ترسید....
و حالا.. چقـــــــدر به نظرم.. بی گناه تر.. معصوم تر.. و بی دفاع تر می رسید.......
و چطور شد که... برای اولین بار.. بعد از چهار پنج ماه در اروس بودن.... بعد از این همه دیالوگ و مونولوگ مشترک و غیر مشترک..، با نیاز و بی نیاز، داشتن.....، خیره به سقف..، صدایش زدم: نیـــاز....!
- هوم....؟!
- نترس....
خندید: خدا با ماست....!
نخندیدم: نیــــاز....!
- هوم...
- تنهایی ترس نداره...
- داره... هنــــــــوز نمی دونی......!
گلویم سفت شده بود....
- نیــــــــاز....!
- بله سرشار...!...
- نترس... حتی.. گاهی وقتا....
گلویم سفت شده بود.... و انگار که سرما.. از تک تک سلول های من..، به مولکول های هوای توی خانه.. اصابت می کرد.....
و انگاری که پاییز... خیلی وقت می شد که...، آمده بود.......

خبر های خوبی می شنیدم و پاییز آمده بود که خبرهای بهتری هم، بدهد....
زمان به سرعت می گذشت و گوش های من انگار... اعتماد چندانی به موفقیت چادرهایم.. نداشت...!
نیاز خبرم داده بود... بعد معینی صدایم زد توی دفترش و جلوی نیاز.، تبریکم گفت.... مطلعم کرد که نمایندگان شهرستان ها سفارش داده اند.. بازدید و سفارشاتی هر چند معدود، از امارات داشته اند.... و خبر داد که برای فشن شوی پاییزه ی برپا شده در هتل استقلال..، آماده شوم..... نگاهم از نیاز به معینی و برعکس..، به چرخش درآمد... از اتاق معینی بیرون زدم... تمام اروس..، روشن شده بود....!... دویدم توی دستشویی... چشم هایم گرم شده بود.... موبایلم را زا جیب مانتویم بیرون کشیدم.... قلبم می تپید.. آرام..، اما می تپید...!... هجوم اشک را پشت پلک هایم، حس کردم.... سرم را بالا گرفتم و چانه ام را عقب دادم... پلک زدم.. نه.. من گریه نمی کردم.. نه.. حتی برای خوشحالی.. حتی از سر رضایت.. حتی برای برد...!... گوشی را بالا آوردم و شماره ی عمه را گرفتم.... خانه بودن شبنم، آن وقت روز..، بعید بود... اما وقتی صدای گریه های عمه و جیغ شبنم.. از پشت خطوط تلفن گوشم را نشانه گرفت، مطمئن شدم که این بار... و برای اولین بار.. در اولین پیروزی زندگیم..، تنها نیستم.....!...
سرم را بالا گرفته بودم تا اشک هایم.. پایین نریزند....
صدای قربان صدقه های عزیزترین و اشک های خالصانه اش... دلم را از هر لحظه ای، تنگ تر می کرد....
- الهی عمه قربونت بره.. مبارک باشه دختر گلم.. تبریک می گم بهت جون دلم.... من می دونستم عمه.. من می دونستم دخترم... چقدر بهت گفتم.. ببین موفق شدی...!؟ ببین چقدر ترست الکی بود؟؟
شبنم زده بود روی اسپیکرو داشت جیغ جیغ می کرد: ساره ی خر!!!... همین دیروز بعدازظهر داشتم با یکی از طراحامون حرف می زدم.. قراره این هفته بیاد ایران!!.. چادرارو تو نت دیده ساره!!! احتمال سفارش دادنش خیلی زیاده!! به رییست بگو شانسشو از دست نده!!
صدای شبنم... دور و دور تر می شد....
و رگه های خوشحالی صدای عمه... محو تر....
حالا.. تنها تصویر دختر قد بلند و باریکی را می دیدم، که طراح یکی از برندهای خوب ایتالیایی بود و وقتی که عمه در یکی از mall ها گم شده بود و من هم صدای زنگ موبایلم را نشنیده بودم..، کمکش کرده و من را پیدا کرده بود.... دختری با اعتماد به نفس بالا ... نه چندان مهربان، اما خوش قلب... ، که از همان روز اول جوری به دل عمه نشست که ولش نکرد و تا نکشاندش خانه و برایش چای سنتی مخصوصش را نریخت، دست از سرش برنداشت.... شبنم که بار اول خیلی از من افسرده ی آن روز ها.. از من مسکوت... از من پریشان... خوشش نیامده بود..... بعد.. کم کم.... ذره ذره.... با عمه که صمیمی شد..، که آن هم جدای از دوست داشتنی بودن عمه، به بی مادر بودن شبنم و بی قوم و خویشی اش در زندگی گذرا میان اروپا و امارات..، برمی گشت.....، چند جمله ای هم با من همکلام شد...!!..
بعد.. کمی بعد تر که عمه را شناخت و من را هم... پیشنهاد داد باهاش کار کنم.... گفت کار کنی، زندگی برایت آسان تر می گذرد... کمتر فکر می کنی... روزهایت خالی نیست...!.. و این طور بود که به پیشنهاد شبنم تاج... به عنوان عضو بسیار بسیار کوچکی از شرکت نوپای ایرانی عربی خودش و دو تا از اقوامش، مشغول به کار شدم... ویزایم تمدید شد... روزهایم سبک تر.... و چیزهای زیادی از طراحی و پوشاک.. یاد گرفتم....
عمه خبر داده بود.. ویزایش رو به اتمام است... و بیش از این نمی تواند بماند... از طرفی، اخیرا سر و کله ی پسر شوهر مرحومش پیدا شده بود و انگاری تمایل زیادی برای بردن یکی دو ماهه ی عمه در انگلیس داشت.. عمه مردد بود.. اما انگار در صدایش یک جور میل به رفتن.. یکجور حس خوب از بالاخره دیده شدن و بی کس نماندن هم، بود....!...
گذاشتم پای خودش... خانه را سپرد دست شبنم و قرار شد من همین روزها برای پس دادن خانه و جمع کردن اثاثیه، برگردم..... شبنم گفته بود هر چه زودتر بروم....
شبنم.. که سبزه رو و خوش استایل... تعریف می کرد که اوایل.. خیلی سال پیش..، فروشنده ی یکی از همین فروشگاههای بزرگ بوده... بعد پی تحصیلات و استعدادش را گرفته.... رشد کرده..... و حالا از طراحان موفق محسوب می شد.... دختر بیست و نه ساله ای که از گیر دادن به کوک زدن های بی هدف من، به لباس های نیم دوخته شده ی عمه و پیچیدن به پر و پایم سر سکون و سکوتم..، شروع کرده بود....

یک هفته در هتل استقلال، به خوبی برگزار شد... ژیله ها و لباس های خوش دوخت پاییزه مورد استقبالا قرار گرفته بود و نیاز تمام وقت یا آنجا بود، یا با مسئولین اروس در هتل در حال مکالمه.... از بغل من که رد می شد لبخند می زد... حرفی.. کلامی.. یک دو بار کاملا اتفاقی ، هم معینی و هم کیانی دیدند.. کیانی خوشش نیامده بود... مطمئن بودم... و معینی... که داد می زد نه از این روابط، که هنوز از من خوشش نمی آید...!!...
و من دقیقا چند روز قبل از این فشن شو، مرخصی یک هفته ای گرفته بودم... برگشتم شارجه... خانه را تحویل دادم.... اثاثیه را فرستادم خانه ی شبنم.... باقی لوازم مورد نیاز خودم و عمه را با کمکش جمع کردم.... خداحافظی دلگیر... اما متبسمی از خانه.. از هوای همیشه شرجی و گاه غبار گرفته ی سه سال از زندگیم، کردم.... و راهی فرودگاه شدم.... فکر کرده بودم چرا اینجا را برای زندگی انتخاب کردیم...؟!... شاید چون تجارت شرکت علی و معاملاتش با اینجا، زیاد بود.... شاید چون یکی از دوستان خود علی بود که خانه اش را به ما پیشنهاد داد و گفت که جای دنج و آرامی ست.... بعدش.. من و عمه کوچ کردیم.... عمه از خانه اش دل کند و من.... از خانه ام... فـــــرار کردم........
شبنم را با محبت عجیبی بغل گرفتم و از خوبی هایش... از روزهای سیاهی که با کمک او و عمه به خاکستری ختم شده بود...، و از شهر خوبی که به من بد نکرده بود، جدا شدم........
داخلی سالن زنگ خورد.. محمدی صدایم زد: خانم ملک با شما کار دارن خانوم سرشار..
روز خوبی بود.. و انگاری که... نبود.... بیست و ششم مهر ماه...، با خنکای سر صبح و برگ های هنوز سبز شروع شده بود... و من... دلشوره ی عجیـــبی داشتم..... دلشوره ای که نه از اتفاق..، که از بی قراری.. از نا آرامی.. و کلافگی پاییزی و علی الخصوص مهرماهی ام ریشه می گرفت.... از همان سر صبح که از جا برخاستم.. گوشه ی پرده را کنار زدم و به مرد جوانی که توی حیاط نرمش م یکرد خیره ماندم... بعد.. یادم آمد که امروز.. که از شب گذشته.... که از اذان صبح که برای نماز برخاسته ام، انگاری که قلبم توی سینه ام.. سفت شده....
بعد... یادم آمد که سردم شده...!.. بیشتر از هر روزی.. بیشتر از هر زمستانی...!... که امروز... بیست و چهار سالم تمام می شود و من... با این هویت نامعلوم... من بلاتکلیف.. منِ... بازنده.... بازنده ای که دارد جان می کند تا روی پای خودش بایستد...، بیست و پنج ساله می شوم...... از یادآوری و هجی عدد بیست و پنج..، جوشش غریبی را به بینی و پلک هایم حس کردم.. چشم هایم داغ شد.. پوست تنم یخ بسته و مور مور... عضلاتم سفت و منقبض... و گویی که روحم.... خاکستری شده بود..............
پرده را انداخته بودم و از دیدن هر آنچه که پشت دیوار های خانه می گذشت، فرار کرده بودم.....
نه... نمی شد... تا کی می توانستم فرار کنم...؟ حداکثر تا چند ساعت دیگر م یتوانستم خودم را توی خانه حبس کنم و..... به رویم خودم نیاورم که اگر در من تلاطمی نادیده گرفته شده از وحشت بیست و پنج سالگی هست....، آن بیرون.. پشت دیوار های خانه.... اتفاقی رو به افتادن است.....
تند تند.. لباس عوض کردم.. مانتو سفید و جین تیره و کیف آبی نفتی... روسری پهن و پاییزه ی آبی را سرم انداختم ... چشم هایم لرزانم را از سراسر خانه گرفتم و.... خودم را قعر همه ی پاییزهای به انتظار نشسته در پشت دیوار ها.....، پرت کردم.........
همزمان با معینی رسیدم ونگاه خیره اش روی پوششم را ندید گرفتم.. سلام بلند بالایی کرد.. و عجیــــب آنکه..، لبخند داشت...!
و من.... که به رویش لبخند زدم اما... دلم... داغدار طوفان از راه رسیده بود......
همان وقت.. رسیده و نرسیده بودم که محمدی صدایم زد که ملک کارم دارد.... از آینه جیبی کیفم هم فرار کردم اما، تمرین لبخند و گشاده رویی ام بی تاثیر نبود... به آسانسور نرسیدم و راهی پله های طبقه ی ششم شدم.... و جنگ درونی ام.. هنـــــوز.. ادامه داشت..... ، که در پاگرد طبقه ی سوم، زنی در وهله اول مضطرب، به چشمم خورد...! دست هایش را توی هم گره کرده بود و بهم می پیچاند.. به سر در ورودی سالن نگاه می کرد.... به در نیمه باز... و باز راه رفته را برمی گشت... کت شلوار مشکی تنش بود... موهای فندقی داشت و بینی خوش ترکیب عمل شده..... قد بلندی که پاشنه های 5 سانتی درش بی تاثیر نبود.... و حول و حوش پنجاه، نشان می داد.... تعبجم پنهان شدنی نبود وقتی جلو رفتم و همانطور که دستم را می گذاشتم روی بازویش، پرسیدم: می تونم کمکتون کنم؟؟!..
با هولی حیرت برانگیز برگشت طرفم و چشم های قهوه ای اش وسط چشم هایم، دو دو زد......
- بلـــه؟؟؟
ترسیده بود؟؟؟
اینطور نشان می داد.....!
دستم را روی بازویش کشیدم و تلاش کردم از این راه، آرامشم را بهش منتقل کنم....
- می تونم کمکتون کنم...؟! با کی کار دارید؟!
نفهمیدم چی شد که جفت دست هایم را میان دست هایش گرفت و صورت مقتدرش را، خواهشمندانه کرد: شما اینجارو بلدی؟؟...
همانطور که گرماو استخوان های دستش را حس می کردم، صورتش را کاویدم: بله.. می شناسم... شما.. با کی کار دارید؟!!
تند تند مژه های پر پشتش را بهم زد... چقدر به نظرم، آشنا می رسید....
- من اومدم پسرمو ببینم.... هر بار میام، گم می شم..! بس که شلوغه... چقدر بهش گفتم این بزرگی و شلوغه دردسره...، به خرجش نرفت...!!
دلم می خواست بدانم که این زن پریشان و مضطرب ، کیست....!!؟؟
دستش را نوازش کردم و تنها جمله ای را که به ذهنم آمد، گفتم: منم همین فکرو می کنم....
یاد عمه افتادم وقت هایی که گیج می شد... یا ... یا حاج خانوم که می رفت به آشپزخانه و یادش نمی آمد که چکار دارد...... ادامه دادم: آاینجا خیلی شلوغه... سروصداش هم زیاده... حالا... می تونم بپرسم اسم پسرتون چیه؟!
لبخند مهربانی زد... گونه هایش برجسته شد... لب های میانسال اما برجسته و بینی قلمی و کشیده اش، بی نهایت خوش استایلش کرده بود: آزاد... اسمش آزاده!!

حس کردم مثل سیبل شده ام و یکی از دارت های پرشتاب، به طرفم پرت شده!!!
چشم هایم در کسری از ثانیه دو برابر شد و دهانم باز ماند!!!
مادر آزاد کیانی؟؟؟
این زن بی حواس و این طور بی قرار....؟؟!!
خــــــــــــدای من......!!!
دستم را گذاشتم پشت کمرش و .... سعی کردم که تبسمم، دلگرم کننده ی این زن باشد: من راهو بلدم.. بفرمایید بالا.. از این طرف...
خوشحال شد... خندید... اما با همان بی قراری...!!... قدم هایش را تند تر از من برمی داشت و من هزار جور فکر مختلف، در سرم می چرخید......
- اسم شما چیه دخترم؟!
- سرشار هستم خانوم... ساره سرشار..
پله ی بعدی را بالا رفت و با خودش زمزمه کرد: سا.. ره... سا .. را؟؟
تند سر تکان دادم و به صورت دوست داشتنی اش، خندیدم: نه.. سا، ره!
ابروهایش را بالا داد و به نشانه ی اطمینان، پلک بست....
رسیده بودیم به پاگرد طبقه ی ششم: شما برای آزاد کار می کنی؟ می شناسیش؟؟
کنار ایستادم تا زودتر از من، وارد شود: البته..!.. رییسم هستن...
خندید.... اما هنوز دست هایش را توی هم میپیچاند...!!...
به محض ورود، دست من را چسبید و به نیاز و آزاد کیانی که روی میز نیاز خم شده و مشغول یادداشت چیزی بودند، نگاه کرد....
صدای بلند نیاز، سالن خالی مدیریت را، پر کرد: آزاد....!
کیانی سرش را بالا گرفت... اول من را دید.. بعد... زن مضطرب را..!!.. کمرش را صاف کرد و با حالی میان تعجب و .... کلافگی و ... انگاری که شاید.. تکرار...، جلو آمد: شما اینجا چیکار می کنی مامان؟!
زن هنوز دستم را رها نکرده بود... از جایش هم تکان نمی خورد!!.. با دست دیگرش به من اشاره کرد: این خانوم... به من کمک کردن... یادم نمی اومد چجوری باید بیام.....
و جمله ی آخرش.. ده بار در سر من، تکرار شد...
چیزی شبیه به خصم از نیم نگاه کیانی به من، گذشت.. نیاز از پشت میزش بیرون آمد: بیتا جون... خوش اومدید...
دلم می خواست دستم را رها کند تا از شر سنگینی چشم های پسرش، خلاص شوم!!... نوازشی به دستش دادم... متوجهم شد.. نیاز جلو آمد و با اشاره ازم پرسید « چی شده؟! » که جوابش را ندادم.... آزاد جلو آمد و دستش را دراز کرد: بیا مامان.. بیا بریم تو اتاق من...
عصبی و کلافه شده بود! این را به وضوح حس می کردم!!
زن هنوز دست من را رها نکرده بود. نگاه تند کیانی به من چرخید... نه برای نگاهش، که برای به آرامش رسیدن تشنج به وجود آمده در اتمسفر شرکت، با ملایمت به زن گفتم: خب.. خیلی خوشحال شدم از آشنایی تون خانوم کیانی... اگر اجازه بدید، از خدمتتون مرخص شم...
دستش را شل کرد... آزاد بازویش را گرفت... دستم را آهسته، بیرون کشیدم.... لبخند مادرانه ای به رویم پاشید وبازویم را نوازش داد: لطف کردی مامان جان... برو...
خلا بی مقدمه ای که روح بی مادرم را نشانه گرفت، با صدای آزاد، شکست: ممنون خانوم... بیا مامان جان....
نیاز نزدیک آمد و زیر گوش منِ خیره مانده به رفتن کیانی ها، زمزمه کرد: کجا بود؟؟
- تو پله ها... گم شده بود انگار...
خودم از حرف خودم، شگفتی زده برگشتم طرفش و پرسیدم: گم شده بود؟؟؟
راه افتاد سمت میزش و من ندیدم که آیا عادی بودن و جدیت صدایش، در صورتش هم هست...؟!
- مهم نیست...!... راستی.. بیا اینو ببین..
هنوز ایستاده بودم دور تر... دور.. خیلی دور تر از مهم نبودن نیاز ملک.....
باز صدایم زد: فرد شب، یکی از میهمانان رسمی اروس هستی...
سرش را بالا آورد و با لبخند به من هنوز پر از سوال، نگاه کرد... به خودم حرکتی دادم و نزدیک میزش ایستادم: مهمون؟؟
کارت دعوت بنفش سیری را بدستم داد: چند تا از بچه های شرکت و طراحا... کالکشن تابستونیمون موفقیت آمیز بوده... و همچنین..،
چشم هایش به راستی... خوشحال بود: چادرای تو..!
کارت میان دست من وهوا خشک شده بود... احساس داشتم.. احساس یک جور هیجان ناشناخته... احساسی که انگار..، هنوز به مرحله ی بلوغ نرسیده بود.. از همان دو سه روز گذشته که نیاز و معینی خبرم دادند..، از همین شروع صبح جدید، حس به بلوغ نرسیده ای داشتم.... هیجان نارسی که نمی دانست باید خودش را چطور نشان بدهد......
به کارت نگاه کردم.... بدا به حال مدیرعامل اروس و این همه خرج، پشت خرج.... وقتی اسمی از هتل یا رستوران ندیدم و تنها نکته ی پرنگ کارت، شماره پلاک بود، از نیاز پرسیدم: کجا هست؟؟ این تو که ننوشته...
داخلی تلفنش زنگ خورد... داشت گوشی را برمی داشت: یه رستوران خصوصیه..
و توی گوشی جواب داد که: جانم....
و بعد.. به ثانیه نکشیده... چند جمله ی ناآشنای آلمانی پشت همردیف کرد... ناخوشایندم بود!!... کاملا ناخوشایند!!... شانه بالا انداختم و همانطور که از دفتر بیرون می رفتم، میان حرفش آمدم: فکر نکنم بتونم بیام...
دستش را گذاشت روی دهانی گوشی و به من نگاه کرد... و فقط..، نگاه کرد... مسکوتِ.... مسکوت.....!...


تو چشــــــمات.. مال من نیست و...
نگات.. دنبال من نیست و...
چشــــاتُ دزدکی دیدم...
تو قهوه ت...، فــــــــال من نیست و.....
نمـــی دونی.....

نایستادم تا بیش از این حلاجی کنم... که مثلا داشت می گفت بس کن...!... که تمام کن این قصه ی دوری را ساره..!..
رفتم پایین و به کارم مشغول شدم... ثانیه ها به جان کندن می گذشت اما.... تمام وقت..، در حال فرار بودم.. فرار از فکر های پی در پی ... فرار از هر یادآوری.... معینی صدایم زد... آن سوی میز طولانی سالن نشسته بود... گفت که قرار است با هم!!..، روی طرح مشترکی کار کنیم.... طرح مردانه... پالتوی زمستانی و ژیله ی خاص... دیر نبود؟!.. این را من پرسیدم... بی آنکه تغییری در چهره اش پدید اید، چانه بالا انداخت که نــــــع....!!!... آقای جمالی با سبد کوچکی از گل... از رز های سفید و قرمز... از رز هایی که به رنگ عشق بودند و صلــــح...، نزدیک آمد.... دست هایم روی میز، سفت شده بود...!!.. انگاری که به آدم الهام شود... انگاری که حس های بد و خوبم... با حس ششمم درآمیخته باشند.... نگاه همزمان چند نفر، روی جمالی که حالا در یک قدمی من بود، خشک شده بود: اینو برای شما آوردن خانوم سرشار..
نمی توانستم دست هایم را از میز شیشه ای جدا کنم....
نمی دانستم چرا... نمی فهمیدم چه مرگم شده... که دارم از جمالی و سبد کوچک گلش، فرار می کنم!!!
زبانم را توی دهانم به کار انداختم و خونسرد پرسیدم: کی آورده آقای جمالی؟؟
نگاه مستقیم معینی، اذیتم می کرد!!... گل ها را روی میز گذاشت: پیک خانوم...
چرخید برود... نیشخند دو سه تا از بچه ها و معینی، محسوس بود!!!.. نیشخندشان به زنی که همه را نادیده می گرفت و حالا.... چطــــــــــور دیده بودندش!!!
صدایم را بالا بردم: آقای جمالی!
ایستاد...
بلند شدم: صبر کنید... وقتی نمی دونید از طرف کیه، چطور قبولش می کنید؟؟
صدای مهتاب آمد: بابا خانوم سرشار... بیا و خــــــوبی کن..!!..
و صدای خنده ی آزار دهنده اش...
خم شدم روی سبد گل... و به دنبال نشانی از کارت، لا به لایشان را گشتم.... معینی داشت می گفت: درست می گن جمالی.. بیا ببرش...
انگشتم روی کارت سفید رنگ... روی تولدت مبارک.. روی.. علــــــــــــی....، لغزید.....
دست های جمالی برای بردن گل ها.. جلو آمده بود... گنگ نگاهش کردم.. لب هایم، بهم می خورد..
- نمی خواد... ببریدش...
صدای سوت دختر ها بلند شد...
نفهمیدم برای کدامین رویای باطل، اینطور به حماقت افتاده اند....!!...
صورتم را میان گل ها فرو بردم.... چشم هایم را بستم.... خط علی بود... خط خودِ.. خودش..... « تولدت مبارک.. ساره م... قربانت ، علـــــی..».....
صورت داغ شده و پلک های داغ ترم..، که نه به استقبال بیست و پنج سالگی ترسناک...، که به دلتنگی بیچاره کننده ام برای علی.... نشسته بودند..... من را یادش بود... تولدم را یادش بود... ساره اش را... فراموش نکرده بود..!!... صدای زنگ تلفن توی سالن پیچید.... میثمی صدایم زد: خانوم سرشار....، باید بری مدیریت...!!...
سرم را بالا کشیدم و به بدبختی از بوی گل ها.. دل کندم.... چشم هایم..، صاف ...، خورد وسط دوربین های مدار بسته ی چهارگوشه ی سالن.

دست و پایم نمی لرزید اما آنقدر از حس خوب به یاد ماندن و دوست داشته شدن سرشار بودم که هیجان بر خونسردی ام غلبه کرده بود و پاهایم روی زمین بند نبود...!
من و سه نفر دیگر با هم داخل آسانسور بودیم و وقتی رسیدم بالا، ساعت حوالی چهار بود. نیاز داشت توی سالن قدم می زد و با موبایلش ور می رفت.... یاد صبح و زن خوش پوش در خاطرم تداعی شد... دلم می خواست از کسی بپرسم.. اما.... عقلم، به هیچ عنوان، نمی خواست!! به محض دیدنم، به در اتاق کیانی اشاره کرد: بدو دیرش شده. باید بره جایی...
گوشه ی لب هایم ناخواسته بالا پریده بود و این، از چشم تیزبین نیاز دور نماند!! نگاه عمیقی روانه ام کرد و راه افتاد سمت میزش: دیر کنی خودش میاد بیرونا!!
دست هایم را بهم چسباندم و پشت در اتاق کیانی، ایستادم. در زدم و بی حواس تر از آنکه منتظر اجازه باشم، داخل شدم....
نشسته بود پشت میز مدیریت و پر ابهتش و به لپ تاپش زل زده بود...
- با من کاری داشتید؟!
سرش را با رخوت... و یک جورهایی جـــــان کندن!!..، بالا آورد... چند ثانیه مکث کرد.. بعد سرش را خفیف تکان داد: بیا تو...
تو؟؟ از این بیشتر؟؟ نگاهش به مانیتور لپ تاپ بود. با هیجان باقیمانده از گلهای قرمز و سفید، دو قدم جلو رفتم. دستش را به طرفم دراز کرد. پاکت تقریبا بزرگ سفید رنگ با آرم اروس میان انگشت سبابه و سومش ، کنجکاوترم می کرد..!!..
دستش را تکان داد: بگیرش دیگه..!
اخم کمرنگی بر پیشانی نشاندم و سنگین، جلو رفتم... پاکت را تقریبا از میان دستش، کشیدم!! و همین اصرار بر رها نکردن پاکت، باعث شد سرم را بالا بگیرم و برای چرایی کارش، بهش خیره شوم..!..اما هنـــــوز داشت به لپ تاپش نگاه می کرد: قطعا معینی درباره کار جدید و مشترکتون باهات صحبت کرده. اینم طرحای پیشنهادی چند تا اماتوره... یه فلشم داخلشه.. با معینی چکش کن... اولین کاریه که خودم شخصا بهت می دم!
« ت..؟؟؟ »... بهت؟؟
مخاطب صمیمی اش را رها کردم و پاکت را ... هیجان زده... نگاه کردم... اولین طرح اختصاصی... آرم خوشگل اروس در نظرم جان گرفت و با ذوق گلها و ترس از بیست و پنج سالگی، قاطی شد....
- تبریک می گم... طرحات موفقیت آمیز بود...
چشم هایم را با لبخندی ناخواسته، تا چشم هایش بالا آوردم.... تکیه اش را به صندلی اش زد... عقب کشید... و دیـــــــدم که یه طرف لب لعنتی اش، بالا رفت: خانوم سرشـــــــــار....!!..
خون با بالاترین سرعت ممکن، به صورتم دوید... گرمم شد وحس کردم که هر لحظه ممکن است گر گرفتگی ام را، ببیند...!!..
نگاه حاوی هزار جور حرفم، عمیــــقا و با منظور و مصر، میان نگاه جدی و تا حدودی تمسخر دارش، پخش شده بود....
آزاد کیانی...
مشکلت با من چیست....؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد