هیچی به ذهنم نمی رسد... جر اینکه بهش آب بدهم و فقط بگویم که: نترس!! نترس زنگ زدم اورژانس!!
نمی دانم چجوری لباس می پوشم.. حتی نمی دانم..، چی می پوشم....
مانتوی سیاه و کوتاه و گشاد این روز هایش را، روی پیراهن بلند و سفیدش، تنش می کنم.... و تا شالش را سرش بیندازم....... تمام امیدم را به رسیدن اورژانس... از دست... می دهم......
زیر بغلش را میگیرم.... جیغ می کشد: نمی تونم.....
درد... امانش را.. بریده....
صورتش.. گود و بی رنگ.. سفید... مثل... ارواح.....
اجبارش می کنم و تنه اش را می اندازم روی خودم... اشک می ریزد: تو نمی تونی.... زنگ بزن کامران بیاد.....
یک جای جگرم.... می سوزد.........
ساکش را برمی دارم و به هزار بدبختی.... از آسانسور... پایین می برمش.....
سرایدار برج.. می دود جلو.... نور قرمز و آبی آمبولانس را.. از پشت شیشه های لابی... می بینم....
مایع بی رنگی ، زمین زیر پای روشنک را.. می پوشاند.....
وحشت زده و به لکنت افتاده..... به پیراهن بلند و سفید و خیسش... نگاه می کنم.... و فقط و فقط.. یک کلمه توی ذهنم... وول می خورد.... کیسه ی آب.....؟!
دو تا مرد قوی هیکل.. می دوند توی لابی.....
روشنک... از حال.. می رود.... لال می شوم..... مرد ها برانکار می آورند.... باران می زند..... درب شیشه ای لابی، باز مانده.... پشت اتاقک کوچک آمبولانس.... چمباتمه می زنم.... مرد اولی می پرد عقب و در را با صدا می بنند و..... آمبولانس سفید با نور های قرمز و آبی... زیر باران شلاقی... راه می افتد...
دست می کشم روی پیشانی عرق کرده اش... درز چشم هایش را باز می کند... مرد کناری ماسک روی بینی اش را برمی دارد... آمبوانس ویراژ می دهد.....
خفه... دور.... پر از تانی و التماس... زمزمه می کند: اسمش... اسمش بابک بود.. اگه... اگه دیدیش... بهش بگو... بگو منو ببخشه.... بگو منو... بگو...
گیج حیران از حرف های بی سر و تهش.. سرم را کنار گوشش می گیرم.... تا بهتر بشنوم...
دلم.. بهم فشرده شده.....
خواهرم دارد... میــــــــمیرد.....
- بابک کیه روشی...؟! هان؟؟
و به جرقه ای گنگ توی ذهنم، ادامه می دهم: اون پیانیسته؟؟ باهاش چیکار کردی روشی؟؟ چیکارش کردی؟؟!!!
روشنک... خس خس می کند....
- از... از رستوران... انداختمش بیرون.... با.. با صاحبش.... حرف زدم....
به رعشه ای وحشتناک می افتد... قفل کرده ام....! کبود شده... کبود.....! چنگ می زند به سینه اش.... چیشانی اش، خیس عرق شده.....
مسئول اورژانس ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی اش می گذارد....
خم می شود و...عق می زند....
مرد قد بلند و درشت هیکل، سرنگی توی رگش فرو می کند......
صدای جیغ های کوتاه و کوتاهش ... اتاقک کوچک آمبولانس را... من را... باران را....، می لرزاند.......
نفس پر دردی می کشد و همان طور که چشم های دریده از سقفش را.. به پشت سر من دوخته.... ماسک را از روی صورتش کنار می کشد و... با صدایی دورگه، که سخت به گوش می رسد، دستم را سفت می چسبد: حلالم می کنی....؟!
انگشت می کشم روی گونه ی خیسم.....
خواهر از هر محرمی، به من محرم ترِ... من.....
دستم را.. بی جان.. فشار می دهد: می بخشی؟؟
نوار باریک و.... صاف روی مانیتور گوشه ی آمبولانس.... جوابی که توی دهانم.. خشک شده..... و رعد و برقی که.... باران شاق گونه اش را.... به صورتم... سیلی می زند......
آمبولانس با سر و صدای بدی.... وسط حیاط بیمارستان..... می ایستد......
.
.
.
پشت درب بسته و شیشه ای اتاق عمل..... قرآن کوچک توی کیفم را.. در آورده و توی بغلم می گیرم.. بغل می گیرم، که فقط گرفته باشم......!
صدا ها توی سرم دوران می کنند....
توی گوشی روشنک.. به دنبال اسمی... نشانه ای.... روی تارا، مکث می کنم.... احتمالا یکی از دوست های صمیمی اش باشد... بی حواس به ساعت از سه گذشته، شماره را میگیرم.....
ریجکتم می کند... دوباره میگیرم.... جواب نمی دهد..... ده دقیقه بعد، خودش زنگ می زند و صدای خواب آلودش... میان قدم های پر اضطراب من .. توی راهروی خالی بیمارستان... گم می شود.....
- بابک کیه تارا؟!
تعجب می کند.... توجیهش می کنم.... می گویم روشنک خوب نیست... می گویم دارند قلبش را می شکافند، که نه شکمش را!!!
ساده و بی تفاوت.... از آن دست آدم هایی که انگار هیچ وقت خاطرات و بعضی آدم ها برایشان ارزشی ندارند، جواب می دهد که: روشنک از بابک خوشش میومد! آخه سلیقه داشت؟؟ ما خیلی زدیم تو سرش... البته ما یعنی من و پریسا! کسی خبر نداشت. همین ما دوتام یه بار اتفاقی فهمیدیم که حالش خراب بود.... قصه ی خاصی نداره ساره جون....! روشنک از بابک خوشش میومد و بابک حواسش نبود... حواسش نبودم که.... خر که نبود!!؟؟؟ می فهمید!! ولی بی اعتنا بود!! نمی فهمید هفته ای یه بار کافه رفتن روشی شده هر شب، یعنی چی!!!! مرتیکه ی خر ساده ی الدنگ!!! یه روز.... یه روز که ما بعد مدت ها کلی رو روشی کار کردیم که یا فراموشش کن، یا بهش بگو، آخرم یه خورده از خر شیطون پایین اومد که یه نخی چیزی به طرف بده... آخه بدمصب خوشگلم بود پسره!!! همون شب... من نبودم، پری باهاش بود.... روشی میره پیش مدیر کافه که باهاش آشنا شده بودیم، کارش داشته که یه کارت دعوت عروسی رو میزش می بینه.... خلاصه... با کلی پرس و جو..، معلوم می شه که مال بابکه... با دختر عمه ش.....
فکر نکنم دیگه باید برات بگم چه حـــــــــــالی شد روشی...... مثل اینکه اومده بشینه، چشمش میفته به یه دختره از این سر و ساده ها.. پشت یه میز نزدیک پیانو نشسته بوده.... بابکم می ره چند دقیقه بعد پیششو... خلاصه..... مثل این فیلما..... فردا شبش... روشنک تنها رفت... یادمه..... البته حالش انقد خراب بود که من و پری یواشکی دنبالش رفتیم طوریش نشه.... نمی دونم چجوری بابکو کشونده بود در پشتی کافه.... انقدم تاریک بود که کسی ما رو نمیدید..... ما اینجاش رسیدیم که انگاری همش بابک می خواست بره!! مردک واینمیستاد روشنک حرفشو بزنه!! نمی دونم روشی چی بهش گفته بود که یهو اونم برگشت گفت « من زن خانوم و عادی و ساده ی خودمو با دنیایی از غرور و منیت... با کسی که از پس یه دوستت دارم ساده هم برنیاد.... عوض نمی کنم.....» دیگه مگه می شد روشیو کنترل کرد؟؟؟ همچین خوابوند تو گوش پسره که.... به هر حال... بابک رفت و روشنک نشست زیر بارون...... خدا می دونه تا کی نشسته بود... اولاش ریز ریز گریه می کرد... بعد.... ساکت شد... هیچی نمی گفت....... بین گریه هاشم فقط یکی دو تا جمله ی بی سر و ته گفت....« من ضعیفم... نمی تونم مث باقی آدما حامله شم.. نمی تونم چند تا بچه بیارم.... من.... من نمی تونم مث همه ی آدما حرف بزنم..... لمس کنم... بدوم.. بخندم..... احساس کنم...... چرا......؟! »
صدای بی روح تارا... مثل اسمش.... سلول های سر شده ی مغزیم را... نشانه میگیرد: حالا حالش چطوره؟؟ عملش خطرناکه؟؟ ساره؟؟ الوووو؟؟؟؟!!!!
طنین آهِ حسرت زده ی دختر بچه ای... با چشم های سبز تیله ای.... که از تمام کودکیش... حسرت به تماشا نشستن بازی های پر هیجان و تقلای همسالانش را به دوش می کشید.... توی گوش هایم.. می پیچد.......
کف دستم را می چسبانم به شیشه ی سرد در اتاق عمل و..... به تیم پزشکی حاضر شده فکر می کنم و...... به بارانی که.... بی رحمانه.... بر سقف بیمارستان.... می کوبد.............
.
.
.
کسی... تکانم می دهد... درز پلکم.. به روی علی... گشوده می شود..... چشم های به خون نشسته اش.... و لحنی... بسی... آرام....
- با من بیا ساره.....
گنگ و مات... میان مه سفیدی که همه جا را گرفته.... دستم را میان دست های گرم علی می گذارم و..... بلند می شوم..... در اتاقی را باز می کند..... حس بدی دارم... به این اتاق... به علی ای که کنارم ایستاده... به چشم های... خون گرفته اش.......!
می نشاندم روی صندلی و خودش کنارم می نشیند... زنی سفید پوش... پشت میز نشسته.... دست بی قرارم را میان دست های داغ علی... تکان می دهم..... حالم بد است... بد....! دلم دارد بهم می خورد...... موجی سراسر منفی، از زن پشت میز نشسته تا قلب من... نشانه می رود......!
صدای زن.... شبیه به فشار هوای ناشی از سوار شدن بر هواپیما... گوش هایم را پر می کند.....
- متاسفانه باید به اطلاعتون برسونم که به علت بیماری قلبی مادر.... استرس شدید و زایمان زودتر از موعد..... نوزاد دچار عارضه ای به نام سندروم دیسترس تنفسی... یا به زبانی، زجر تنفسی شده....
آب خشک شده ی گلویم را... قورت می دهم......
- نوزاد نارسه و به دلیل عدم تکامل ریه و کمبود سورفاکتانت ، کیسه های هوایی ریه روی هم می خوابن و محتوی مایعِ خیز میشن...بافت ریه ملتهبه، مجاری تنفسی نابالغه و تبادل گازهای هوایی مختل... نتیجه ش اینه که نوزاد دچارکمبود شدید اکسیژن میشه...
دست علی را.. با تمام قدرت... با ته مانده ی نیرویی که در من مانده... فشار می دهم.....
- اما متاسفانه به همین جا ختم نمی شه...! مشکل جدی تر نقص شدید ساختمان ریه هاست ... دستگاه تنفسی، امکان رشد کافی درون رحم مادر رو نداشته...پس...این نقص تنفسی .. به شکل دیگه ای.. به نام دیسپلازی مزمن ریه.. در دوران کودکی و نوجوانی هم ادامه پیدا می کنه.....
دستش را... فشار می دهم....
- ما نوزاد رو تو NICU بستری کردیم.... فعلا تحت تهویه مکانیکی با دستگاه ونتیلاتوره و این وضعیت ممکنه چند هفته ادامه پیدا کنه...
احساس... خفگی می کنم.......
سرم را بالا میگیرم.. و با چشم هایی از حدقه درآمده.... از عمق چاهی خفته در گلو... لب هایم را تکان می دهم: روشنک....؟!
دکتر... رو به علی اخم می کند.....
شانه های علی... سخت.... تکان می خورد......
دهان باز مانده ام... نگاه مات و یخ بسته ام... از علی به دکتر و... از دکتر... به علی....
روشنک.. مرده............
و من... نمی دانم... دلم بلرزد..... دستم... یا.... شانه هایم................
.
.
.
بالای سرش ایستاده ام....
گوشه ی ملافه ی سفید را.. با نوک انگشتم... لمس می کنم....
اینجا که سردخانه نیست... اینجا که سرد نیست.... پس من چرا...، اینطور دردآور.... یخ بسته ام.............؟!
ملافه را.. به آرامی... با بهت.... با شوک.... با ترس... با.... درد..... کنار می زنم.....
چشم های درشتش را...، بسته...
روشنک...؟! چرا چشماتو بستی...؟!
گلویم.. از خراش چنگال های درنده ی بغض... درد می گیرد....
از من خجالت می کشی خواهری....؟! از من...؟! مگه ساره چیکارت کرده بود روشنک؟! مگه از جانب ساره ی بدبخت، چه خطری تورو تهدید می کرد؟!
دستم را.. با تردید... جلو می برم و... لرزان... پشت پلک هایش می کشم....
روشی؟! باز کن چشماتو.... عزیزم...؟! صدای منو می شنوی؟! آخه من به کامی چی بگم روشی؟؟! بگم تو کجایی؟! اون تورو به من سپرده عزیزدلم.... به من.............
دست می کشم به پیشانی سفید و بلندش.....
روشی....؟! من که نذاشتم از اون خونه بری..... من که نگهت داشتم... تو... تو کجا م یخواستی بری خواهری؟! کی راهت می داد؟! آقاجون؟ حاج خانوم... کی می خواست ازت پرستاری کنه معشوقه ی خوب شوهرم.....
ملافه را توی چنگم می فشارم..... آرام و لرزان.... با چشم هایی که رو به تاریکی و سیاهی می روند.... بسم ا... الرحمن ارحیم.... الحمدلالله رب العالمین..... ملافه ی سفید را... تا روی چشم های همیشه بسته اش... بالا می کشم و..... با دردی که شبیه به ضجه... ضجه ای.. خالی از اشک.... از سینه ام بیرون می زند.....، صدا می زنم که....
- روشنک.......؟!
.
.
.
سنگ سرد و خاک گرفته ی قبر زنی..... که روزی... کسی را دوست می داشت... زیر گلابی که عمه آغشته اش می کند... خیس می شود..... حاج خانوم... روی ویلچر نشسته... سرش روی گردنش افتاده.... و آقاجون... حتی برای ختم رویاهای دخترش هم... نیامده........ و من..... نمی دانم.... چرا آنقـــــدر دور ایستاده ام...... دور از زنی که زیر سنگ سخت و سرد خوابیده..... دور از زنی باردار...... دور از چشم های سبزی.. که روزی.. به قیام بر من..... برخاستند...... ایستاده ام... همین گوشه...... دور.............
.
.
.
کف دست هایم را می چسبانم به شیشه ی سرد و به کودک لاغر و کبود رنگ توی انکوباکتور نگاه می کنم......
حسی... از وسط دست و پای لاغر و ناتوان حرام زاده ی توی انکوباکتور..... مستقیم می آید و می رود توی قفسه ی سینه ام و.... قلبم را.... سوراخ می کند................
.
.
.
نمی دانم چند روز گذشته... چند ماه... و یا چند سال.... که من.... روی نیمکت آبی رنگ راهروی بخش نوزادان می نشینم.... با خودم حرف می زنم... و در برابر حرف های علی که...« می دیمش پرورشگاه....!!! باید ساره!! می فهمی؟؟؟ بـــــــــــــــاید!!!! »..... سکوت می کنم.....
خودم هم... ته ته دلم... رجوع که می کنم..... می بینم که... نمی توانم.....
سه ماه تمام.. نگه داشتن زنی که حالا...مرده... و این شب ها.. هر جا که سرم را گوشه ای می گذارم تا آرام بگیرم، یک جفت چشم سبز و پاهای برهنه ی میان آتش ایستاده و گردنبند لعنتی ای که میان دست هایم می گذارد...، خواب را بر من حرام می کند........!
دست هایم را هی توی هم قفل می کنم... هی پاهایم را تکان می دهم... تند تند.... عصبی و بی قرار... به سنگ سفید کف بیمارستان چشم می دوزم....
به علی گفته بودم..... تمام مسئولیت این زندگی، با منست......
فریاد کشیده بود که یا این تخم حرام، یا دور من را خط می کشی....!
من.... خندیده بودم... شوک زده... تلـــــــــــــخ.... خیلی وقت است که به جز تو... دور همه ی آدم های زندگیم را....، خط قرمزی ... کشیده ام....................
عمه با ساک صورتی سفید کوچکی... می آید....
چشم های دریده از اضطرابم را.. توی چشم های مریض و ... خسته اش... می دوزم......
- باید ببریمش...
انگشت پر از تردیدم را.. می کمش روی بازوی لاغر کودک.....
یکی از چشم های بسته اش را...، باز می کند.....
از دیدن مردمک درشت و سیاهش...، و مشت کوچکی که انگشتم را ول نمی کند، خنده ام می گیرد.....!
کسی توی سرم... فریاد می زند... حروم زاده......
بغض توی گلویم را قورت می دهم .... کودک را با خشمی مهار ناکردنی پس می زنم.... و از بچه ی بی پناهی که وسط تخت اتاق کار خوابیده...، می پرسم: چطوری باور کنم...؟!
.
.
.
عمه با عشق بغلش می کند... با عشق بغلش می کند و با همان عشق هم... گریه می کند.....
دختر روشنک را از بغلش می گیرم و با تحکم و سردی ای باورنکردنی، می گویم: نمی خوام اینجا باشی عمه! باید!!! بری!!!
.
.
.
ژاکت بافت و نازک و سیاهم را...، به دورم می پیچم و به صدای باز و بسته شدن در، که آهنگ همه ی در زدن های دنیا را نداشت.... که ضربان قلبم را ناممنظم و تند کرد.....، از اتاق، بیرون می زنم.....
مردی قد بلند.... سیاهپوش.... با موهایی پریشان... نگاهی خسته... و... دندان هایی.. بدون روکش....، وسط هال تنهایی...، ایستاده.....
پلک می زنم.....
خواهرم مرده......
پلک می زنم.....
طلاق گرفته ام.....
پلک می زنم...
شوهرم... با خواهرم..... خوابیده......
پلک می زنم و پشتم را بهش می کنم و همان طور که گلویم را می فشارم، تا نفس تنگ شده ام را از حضور ناگهانی اش، خالی کنم.....، پیش خود بیچاره ام، زمزمه می کنم که: ازت متنفرم.....
.
.
.
صدای گریه ی جگر سوز کودک شوهرم...، خواهرم.... از خواب بیدارم می کند.....
نمی دانم باید چکار کنم....
هیــــــــــــچی بلد نیستم......!!
پوشکش را چک می کنم....
نه، هیچی نیست.....
بغلش می گیرم...
آنقدر ظریف و ضعیف و شکننده است....، که از بغل کردنش، می ترسم....!
نفسش... مثل همیشه... مثل همه ی وقت های نفس کشیدنش...، عادی ، نیست.....!
میگیرمش توی بغلم و توی اتاق راه می روم و هی می گویم: ششش...... و هی می خواهم که آرامش کنم... و هی.... که نه از روی عمد....، دارم ادای مادرهای خوب را.... درمی آورم....... ادای مادرهایی را که... از پاره های تنشان...، فرار می کنند......
آرام نمی شود..... موهای پریشانم را کنار می زنم و محکم تر می گیرمش و در همان حال....، یقه ی باز پیراهن خوابم... کمی کنار می رود...... و بعد.... چنگ زدنِ.... عــــــــاجـــــزانه ی..... بچه.... به سینه ی رگ نکرده ی من..............!
تکانش می دهم....
بگذار سینه ام را.... چنگ بزند.....
تکانش می دهم.....
مریم مقدس شده ام......؟!
تکانش می دهم.....
اشک هایم... به پهنای صورتم جاریست وقتی..... به خودم می فشارمش و برای اولین بار در همه ی این روز ها..... سرم را توی گودی میان گردم و شانه ی پودر زده اش فرو می برم و....... با لذتی گنگ و.... حســـــرتی... عمیـــــــــق......، بو می کشم........
.
.
.
شالم را روی سرم می کشم و... از اتاق... بیرون می زنم.. از شب گذشته تا به حال... تمام این بیست و چهار ساعت آمدنش را.... توی اتاق تنهایی، کز کرده ام..... سکوت به لبم داده ام و سنگینی... به قلبم.... دلم نمی خواهد ببینمش.... دلم............
روی مبل تک نفره... نشسته... خم شده.... سرش را میان دست هایش گرفته و آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته.....
معده ام پیچ می خورد و تصویر سفید و روح مانند روشنک... زیر آمبولانس... وسط هجوم باران و زوزه ی باد..... توی ذهنم... نقش می بندد......
سرش را به شنیدن صندل های ابری ام... که شاید نه... به شنیدن... نفس هایم..... بالا میگیرد.....
حتی نمی توانم چشم هایم را روی چشم های قرمز و داغ دار و خیانت کارش، برای لحظه ای، متمرکز کنم.....!
در آستانه ی راهروی سرخابی می ایستم و گواهی تولد و شناسنامه ی زن سفید پوش و رعب آور خواب هایم را... روی عسلی کوتاه دم دستم، می گذارم.......
چشم هایش.... گشاد می شوند......
حکم را.... فهمیده............!
.
.
.
می کوبد به در بسته ی اتاق کار: باز کن درو!!! باز کن باید باهات حرف بزنم!!! باز کن این لعنتیو!!!
چقـــــــــدر صدا.... آشناست.....
« باز کن این درو ساره.... خوابی.....؟! » او از سفر آمده بود یا من پیراهن پرتقالی پوشیده بودم............؟!
می کوبد به در و بچه ... با جیغ بدی، از خواب می پرد....
- اینو تو گوشات فرو کن که من واسه اون حرومزاده شناسنامه نمی گیرم!!!! می شنوی یا کر شدی؟؟!!!!!
بچه ی درمانده را... بغل می گیرم و... مسکوت.... لبخند می زنم.....
تو این کار را می کنی....، طبلِ... توخالیِ... من.......
لگد محکمی نثار در قفل شده می کند: کری؟؟!!!! فردا میبریش تحویل یه خراب شده ای میدیش که نگهش دارن!!! من ثمره ی ترس تو از گناه کبیره رو، نمــــــــی خوام!!!! می شنوی یا نه لعنتی؟؟!!! می شنوی یا می خوای داغونم کنی؟!!!!!
کودک چند ماهه را توی بغلم تکان می دهم و...... لبم را به در می چسبانم و..... حروف را یکی یکی تکرار می کنم که: این کارو می کنی...، چون هنوزم واسه آزمایش DNA ، وقت دارم...... چون با یه جمله م ی تونم جوری آبرتو تو کادر پروازیتون ببرم....، که...... این کارو می کنی، چون می تونم کاری کنم که عذاب بی کس و کار گذاشتنش، تا آخر عمر گریبانتو بگیره!
بعد از ماه ها..... روز ها... و شاید..... سال ها...... صدایش می کنم...... این بار... جوری.....، که عرش هم.....، بلرزد..........!
- کامران.....! می تونم تمام عمرت، ملکه ی عذابت بشم و تو خواب و بیداری....، بکشونمت، وسط آتیش جهنــــــــــم......!!!
سکوت می کند..... و من... سایش پیراهنی را.. به دیواری... سُر خوردنی را..... خورد شدنی را..... حس می کنم......
کودک حرام زاده را توی بغلم تکان می دهم......
چه کسی تو را می پذیرد.....؟!
مشت کوچکش را می بوسم...... بوسه ای از سرِ.... اضطراب... درد.... تلخی......
مشت کوچکش را.... می بوسم......
تمام خواب هایم....، ترک بست و....... دیوار اعتمادم..... فرو ریخت.............
.
.
.
سرهمی صورتی اش را تنش کرده ام.... این روز ها که بیشتر بیدار است و بیشتر چشم هایش را باز می کند...، برق دوست داشتنی غریبی میان مردمک هایش...، می بینم.....
موهای کرکی اش سیاه و صورتش تقریبا گرد است.... و مژه های برگشته اش.... یادآور دردی عظیــــــم... توی قلبم...
بینی ام را می کشم به صورتش و... بو می کشم.....
بوی پودر بچه و حمام سر وقت می دهد....
بوی پروانه ها را.....
بوی..... پروانه ها را ..... می دهد.......!
می گذارمش روی تخت و..... گام های سنگینم را... می کشم.... به سمت اتاق مجاور..... و حتی توی راهرو، بر هم نمی گردم، که کسی را... سیاهپوشی را... سایه ای را....، ببینم.......
کلید را توی قفل می چرخانم و پای خواب رفته ام را... یک قدم... تو می گذارم.....
عصب سیاتیکم، بدجوری گرفته.....!!
چشم هایم را دور تا دور اتاق می چرخانم......
« می خوام یه دیوارشو کاغذ دیواری کنم...، یکی روبه روییشم صورتی چرک...! پرده ها هم... اومممم.... سفید و صورتی چرک..... خوبه؟؟!! »
دکمه های لباس هایم را... یکی یکی... باز می کنم.....
شالم... روی زمین می افتد....
تونیک بلندم، هم.....
دامنم.... روی زمین رها می شود....
تا آخرین لباسم را.. ازتنم... بیرون می کشم......
مانتو روسری و دو سه دست لباسی را که علی، با پول خودش و به خواست خودم، برایم خریده، می پوشم.....
احساس آرامش می کنم....... آرامش......
اما... در پس همه ی این آرامش ها.... قلبم... تند.. می کوبد.......
در کمد را باز می کنم.....
« کامی؟!! چند بار بگم لباساتو با لباسای من قاطی نکن؟؟!!! خب من هر دفعه باید یه ساعت بگردم دنبالشون!!....».......
بختک... افتاده روی گلویم.....
چادر سیاه و ساده ام را... چادر کشیده به اسمم را.... از گوشه ی آویزان شده برمی دارم و به سرم می کشم.....
در کمد را... می بندم.....
چشمم را... به روی همه ی روز های خوب...، هم............
جلوی آینه ی کنسول.... می ایستم.... به راستی...، این هنوز، همان ساره ی قدیمی ست.....؟!
چادرم را از سرم..... می کشم..... سر می خورد و... روی شانه هایم می افتد.....
کف پاهایم...، درد می کند.....
تمام بدنم...، تمام قلبم.....، درد می کند......
آرام روی صندلی چوبی سفید رنگ و پایه کوتاه کنسول، می نشینم.... خم می شوم رو به جلو..... دستم را به سمت شالم می برم.... عقب می کشمش..... با دست، تکه ای از موهای سیاهم را... بیرون می ریزم...... خوشگل بودم.... نه نه.... خوشگل مـــــی شدم..... خوشگل می شدم......؟! نـــــــــــــــه.......... بدون این گیسوان سیاه و براق و بیرون زده از شالم...، نمی شدم....... با آن مقنعه ی کیپ صورتم....، با آن چادر ساده و مشکی...، نبودم...... نمی شدم...... با این شال... با این موهای یکوری رها شده......، بودم..... با این شال عقب رفته...، بودم.......
نوک دماغم را به سمت بالا، هل می دهم.....
نگاه مسخره ای..، بهم این هشدار را می دهد که.... غالب و اغواگر نبودم..... بودم........؟!
نگاهم کشیده می شود سمت لوازم آرایش خاک گرفته.... خاک که نه... توی برج سفید رنگ و یازده طبقه ای پاسداران که، خاک مکی شیند....! فقط... گردی.... غباری.......
دستم می رود پی ماتیک گوجه ای روی کنسول.... قفسه ی سینه ام...، انگاری که... سردش می شود........
می لرزد.... ریز.... خفیف..... و گلویم.....
ماتیک را توی دستم می گیرم... شصتم را فشار می دهم و درش می پرد بالا و روی کنسول می افتد..... می چرخانمش.... قرمز گوجه ای خوشرنگ....! ماتیک را روی لب هایم می کشم..... و از کشیده شدنش، خوشم می آید..... نگاه می کنم به آینه.... خواستنی نبوده ام.... بودم......؟! بودم...... با این ماتیک سرخ، بودم.......
بدون مقدمه و از سر رفلکسی عصبی، ماتیک را روی میز پرت می کنم و از جایم بلند می شوم.....
در اتاق خوشبختی ها را... اتاق تنش ها... اتاق.... دردها را..... به روی خودم می بندم و.... قدم هایم را به سوی هال... تند می کنم.......
از جایش می پرد....
سیاه پوشیده ای.....؟! در عزای چه کسی.......؟!
چادرم را... توی مشتم... سفت می کنم.....
دهانش را باز می کند که: داری چیکار می کنی با خودم و خودت.....؟! جان علی ت قسم....
کلمات پر ازنفرتم، توی صورتش، پخش می شوند: اسم برادر منو به زبون کثیفت نیار!
وا می رود... به وضوح.... پیش چشم هایم... وا می رود......
اجازه ی دفاع نمی دهم و..... با جنگی که در من به راه افتاده....، حمله می کنم: هیچ کدوم از لباسامو با خودم نمی برم.... هیچی..... حتی لباسای تنمم، مال دوران خریتم، نیستن.....!
و مانتویم را توی تنم، تکان می دهم....
انگشت می کشم به لب ماتیک خورده ام.....
- به خاطر این منو ول کردی.....؟!
دستم به چادرم می خورد..... با زلزله ای... بس عظیم... که سلول سلولم را... به رعشه انداخته...، از سرم می کشمش و... پیش چشم های به آوار نشسته اش..... پرتش می کنم..... توی صورتش......
- یا به خاطر این....؟! بیا! بگیرش!! می تونی بندازیش رو هر جایی که بوی تعفن گرفته و کثافت کاریاتو، بپوشونی!!!
سکوت کرده.....
مردِ.... منفعلِ.... من.......!
پای درد و دل زن و شوهری نبوده ام..... بودم.....؟! نــــــــه...... نبودم.......
صدای گریه و ریه های خس خس کنان کودک خواهرم.. و شوهرم... از اتاق بلند می شود....
نمی خواهم، اما بی اراده.... به هر دلیلی که نمی دانم چیست، می دوم سمت اتاق و کودک صورتی پوش را، توی بغلم می گیرم.....
تکانش می دهم و همان طور که آرام می شود، به هال برمیگردم.....
این بار... دست هایش... به کمر.... سرش را عصبی تکان می دهد...... داری زجر می کشی....، مرد محبوب من.....؟!
- چی عایدت می شه از بزرگ کردن این بدبخت؟!! می دونی آینده ش چی می شه؟؟ می دونی همسن و سالاش باهاش چجوری رفتار می کنن؟؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟؟
بچه را... که حالا حتی نمی دانم به چه اسمی برایش شناسنامه گرفته...، روی مبل می خوابانم....
- که خیلی خوبی؟؟!! دایه ی مهربون تر از مادر شدی؟؟!!!
فکم را سفت می کنم و... جلوتر می روم.....
صبر زندگیم... به سر آمده کامران......
عربده می کشد... و از عربده اش... خانه ی نا امنم..... به لرزه می افتد.....
- بس کن این دایه ی دلسوز تر از مادریتو!! بس کن!!! تو کجا بودی وقتی من داشتم زیر تخم کاشته شده از هوس خواهر تو و آتیشی که توی زندگیم انداخت، لـــِــــه می شدم............؟!
چنگ می زند به لباسش و به سینه اش می کوبد و من.... حواسم پی تار های تک و توک... سفید شده ی... موهای اندک... سینه اش....
- منو از چی می ترسونی؟!! از مایه ی عذاب شدنت؟؟!! می خوای شبانه روز آینه ی دقم بشی؟! خیالت تخــــــــــت!!! خواهرت وظیفه ی خطیر تورو به دوش گرفته......!!! بیا!! برو به هر پدرسگی که می خوای بگو!! بگو منِ بی ناموس زنا کردم! بیا برو بگو!!! بگو و دست از سر منِ لعنت شده، بردار......
نگاهم... به چادر افتاده روی زمین..... خشک شده.....
از دلم رست گیاهی سرسبز.....
سربرآورد درختی شد و... نیرو بگرفت....
- به خدای احد و واحد که مث سگ از این شناسنامه ی پر از ننگ پشیمونم!! می خوای ذلت منو ببینی.....؟! آره ساره....؟! می خوای خورد شدنمو ببینی.....؟!
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز....
این برآورده درخت اندوه...
حاصلِ.... مهــــــر تو بود..........
زنی... دختر دم بختی... یک گوشه ی دلم... نشسته و ... مویه وار... خون گریه می کند..... « چیکار کردی کامران....؟! چیکار کردی.........؟!.....»
زانوی شکسته ام را.. خم می کنم..... چادرم را.... از زمین انسان ها برمی دارم..... و گوش هایم را... جوری کیپ می کنم، که دعا می کنم ، که کر شوم.....
راه می افتم سمت در.....
صدای گریه ی کودک... بلند می شود.....
صدای پر ترس زنی سفید پوش، گوش هایم را می گیرد: ساره؟؟ ساره داری ولش می کنی؟؟ ساره تو قول دادی!!! تو قول دادی ساره!!!
دستم را به دستگیره ی در می برم.....
و در آخرین لحظه.... توانم از دست می رود و.... نگاهم... تا امتداد مرد تکیده و چشم هایی پر از قرمزی و... تنـــــهایی و.... ناباوری..... سر می خورد.....
و چه رویاهایی....
که تب گشت و گذشت......
و چه پیوند صمیمیت ها....
که به آسانی یک رشته...، گسست.......
ناخن کف دست می فشارم و..... نگاهم را.... دلم را... از نگاه تبدار و دردمند و.... سرهمی صورتی.... می گیرم......
صدای بهم خوردن در..... میان پیخ و خم راه پله.... میان جیغ های به گوش رسنده از واحدِ چهل و شش طبقه ی یازدهم...... منعکس می شود....
از برج که بیرون می زنم.....، زوزه ی باد وحشی پاییزی و خیابان خزان زده ی ابری...... به دورم می پیچد......
قدم های سنگینم را.... روی زمین آبستن دردها.... روی برگ های زرد و قرمز و نارنجی به خش خش افتاده..... می کشم.......
و فکر می کنم... که سالها بعد..... شاید..... جایی ثبت شود....، تصویر زنی.... که چادرش..... در باد..... تکان می خورد....
3 سال بعد، تهران ، فرودگاه امام خمینی »
مردی خاکستری پوش با سبیل های پرپشت و سیاه و سفید، دسته ی چمدان را از دستم گرفت: بفرمایید خانوم، بفرمایید!
چمدان را روی زمین کشید و داخل صندوق عقب جا داد. در عقب کمری سفید و سبز را باز کردم ، لبه ی دامن سفیدم را بالا گرفتم و سوار شدم. کیف Prada آبی نفتی رنگم را کنارم گذاشتم و iPhone سفید را روشن کردم.....
انگشتم را کشیدم به سیب گاز زده و نقره ای رنگ پشت گوشی و ماشین از جا، کنده شد....
شیشه را پایین کشیدم و اجازه دادم که باد خنک سه شنبه ی اردیبهشتی، توی صورتم بخورد....! راننده ی میانسال پخش را از روی رادیو برداشت و در ادامه ی موزیک وطنی اش، از توی آینه نگاهم کرد: جسارتا...، خیلی ساله ایران نیستید؟! از کجا میایید؟!
انگشتر طلا سفید با نگین درشت آبی کمرنگ و خوشرنگ توی دستم را چرخاندم: نه زیاد....
جواب کوتاه، ادامه ی پرسش، ممنوع.....!
باز سرم را گرفتم بیرون و باد خنک شبانه را بلعیدم...... چشمهایم را بستم و اجازه دادم که تمام بدنم... صورتم... مژه هایم... از تماس با این خنکای دلچسب، آرامش بگیرند....
..........، مدیتیشنم را بهم زد... درز پلک هایم را باز کردم... زودتر از آن چیزی که فکر می کردم، به خیابان های شلوغ و پر ازدحام رسیده بودیم...! نگاهی به شماره انداختم و چشمم را از نقش اسم شبنم، گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم: بذار دو دقیقه تو این هوای غبار گرفته نفس بکشم، بعد زنگ بزن چکم کن!
صدای شاد و پر انرژی اش، لبخند به لبم نشاند: علیکم الســــــلام یا حبیبی!!!! کیف حالک؟! کی رسیدی؟؟
خندیدم: تو نگران من نباش.... خوبم.. نیم ساعته، دارم می رم هتل...!
- خب به سلامتی... کارای رزروشو من دیشب برات انجام دادم. خیالت تخت! حالا بگو ببینم، اصل حالت چطوره؟!
روی دامن سفید و بلندم... رد کشیدم....
- اصل حالم، خــوبه شبنمی!
نفس آسوده ای کشید و تند و پشت سرهم گفت: فردا صبح یه زنگ بزن آریا بیاد دنبالت! سرتو نندازی پایین تنهایی بری دنبال کارات!
- پ نه پ! توقع داری جدی جدی بزنگم داداش گردن کلفت تو و وبالش بشم؟؟!!
جیــــــغ کشید: زهرمار!! بیشعور!! زنگ می زنی آریا بیاد دنبالت!!!
خندیدم... آرام....
- باشه باشه... خونتو کثیف نکن.... تماس می گیرم باهاش....
ماچ محکم و پر سر و صدایی فرستاد و گفت: پس فعلا برو جاگیر شو، من آخر شب بهت زنگ می زنم... بابای....!
به چراغ های روشن و خاموش شهرم نگاه کردم... به برج میلاد وسط این همه بدبختی و بی پولی مردمم، قد کشیده.... به پورشه ی قرمزی که گوش به گوش تاکسی فرودگاه، ویراژ می داد... راننده از توی آینه پرسید: می خواین یه کم دور بزنین؟!
خنده ام گرفت... پیش خودش فکر کرده لابد چقدر غربت نشین و دور بوده ام، که حالا نه کلامی باهاش حرف می زنم...، نه جوابش را می دهم.... نگاهم هم...، پر از دلتنگی و تازگی ست... به همه ی چیزهای معمولیِ... شهرم....!
گرفته ای مارا آقا؟؟!!!
لبخند زدم: نه آقا... احتیاجی نیست....
با خودش حرف زد: نمی دونم چرا امشب چرا انقد اینجا شلوغه.... مثلا وسط هفته س...
انداخت توی بزرگراه چمران....
به بیلبوردهای بزرگ و تبلیغاتی نگاه کردم.... من بی جنبه ام یا براستی....، همه چیز را عوض شده می بینم....؟!
نفس عمیقی کشیدم....
هوای پر گرد و غبار آلود تهران من.....
لبخند زدم.....
حتی سربت را هم..، دوست دارم......!
دوست دارم...؟! نمی دانم... نمی دانستم... اما حتما، حسی داشتم.... حسی که به نگاه تازه ام، که نه تغییر و تحول خاصی در شهرم، مربوط می شد.....
کمری پر شتاب، جلوی هتل هایت سابق و آزادی فعلی، ایستاد....
از ماشین پیاده شدم.. راننده دوید و چمدانم را از صندوق عقب بیرون کشید.... کیف پول کرم طلایی ام را از کیفم بیرون کشیدم وجلوی چشم راننده، باز کردم: چقدر می شه؟!
نیشخندی به ریال و درهم توی کیف پولم زد و جواب داد... با لبخند پول را بهش دادم.... چمدان را تا داخل لابی آورد و... رفت...!
نگاهم را دور تا دور لابی چرخاندم و به سمت رزروشن رفتم... مرد جوانی با خوشرویی مدارکم را چک کرد...
- به نامِ..؟!
به ساعتم نگاه کردم.... از ده و نیم، گذشته.....
- سرشار!
کف دست خدمتکار خوش خدمت، پنج تومانی نویی گذاشتم و در اتاق را به روی سکوت راهروی خالی هتل، بستم.....
نگاهی دقیق اما سریع دور تا دور اتاق یک تخته انداختم و همان طور که شال آبی سفیدم را از سرم می کشیدم، کفش های سبکم را با یک جفت سندل ابری و لاانگشتی عوض کردم و لبه ی تخت نشستم....
استند کنار تخت را روشن کردم.. نور از زیر کلاهک کرم قهوه ای، کم نوریِ اتاق را نشانه گرفت... مانتوی نخ و خنک سفید را از تنم بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.... باز به دور تا دورم، خیره شدم.... تلفن اتاق زنگ خورد....
برنداشته، صدای جیغ شبنم فضای خالی اتاق را، نور بخشید: چططططوری تو؟؟ رسیدی؟؟
- یعنی هر ثانیه من تحت نظرمااا!!!! بابا بذار برسم!!
- امکان نداره بذارم برسی!! اصلا برسی که چی بشه؟؟ یا می خوای بشینی یه گوشه و لبخند ژکوند بزنی و فکرای قشنگ قشنگ کنی، یا بگیری کپه مرگتو بذاری!!! مرررگ من دروغ می گم؟؟!!!
خندیدم..... گوشی بدست پشت میز توالت تمیز و گردگیری شده نشستم و همان طور که خودم را چک می کردم..، دستی میان موهای پر پشت و سیاهم کشیدم: گزینه ی دومو ترجیح می دادم!! انقد که این یک هفته بدو بدو کردم، بیهوشی لازمم!!
ایستادم.... تنه ام را به سمت آینه کج کردم.... تاپ قرمز و رکابی، با گردنبند مهره ای چوبی سرمه ای، جور درنمی آمد!!
- می شنوی چی میگم یا باز کر شدی؟؟!!!!
- هااا!!؟؟ حواسم رفت یه لحظه!! ببخشید!! بگو!! چی گفتی!!؟؟؟
چمدان را باز کردم..... حوله ی لباسی و سبز خوشرنگم را بیرون کشیدم....
- می گم زنگ بزنی به آریا ها!!! یادت نره!!
- باشه!! چشم!! حالا دست از سر من برمی داری یه دوش بگیرم یا نه؟؟!!
جلوی ورودی حمام، دامنم را به آویز آویزان کردم و خلخال دور مچ پایم را، آزاد.....
- شام خوردی حالا؟؟
- آره تو هواپیما یه چیزی خوردم... میل نداشتم...
- به قرآن بخوای فیلم دربیاری و گشنگی بکشی من می دونم و توآ!!! جواب عزیز جونتم خودت باید بدی!!!
کلافه، نمی دانستم باید از دست گیر سپیچش، گریه کنم یا بخندم، جواب دادم: واااای!!! شبنم جون مادرت بذار برم یه دوش بگیرم، بهت زنگ می زنم!!! اوکی؟!
با غرغر تماس را قطع کرد .... حوله را سر شانه ام انداختم و وارد حمام شدم.....
آینه ی بخار گرفته را... خط کشیدم....
بوی شامپوی شهرم.... شامه ام را نوازش کرد....
حوله را به دورم پیچیدم.... کلاه حمام یشمی رنگم را هم به سرم بستم....
قطرات ریز آب... تا رسیدن به پنجره ی اتاق بزرگ هتل هایت.... بدرقه ام کرد......
نگاهم را دادم به شهر زیر پایم.... به چراغ هایی که کم کم... رو به خاموشی می رفت.....
انگشتم را به شیشه ی بخار گرفته کشیدم.... صدای موسیقی فرانسوی زنگ گوشی ام.... اتاق را پر کرد..... به تصویر زن توی شیشه ی بخار گرفته، نگاه کردم..... به موهای جمع شده اش، زیر کلاه یشمی رنگ..... صدای موسیقی فرانسوی، برای لحظه ای، قطع نمی شد..... حتما عزیزترین، نگران شده...... آستینم را کشیدم پایین تر و بخار شیشه را.. تند تند... پاک کردم.....
چراغ های شهرم...، یکی یکی...، رو به خاموشی می رفتند.
کیف لوازم آرایشم را توی کیف دستی ام انداختم ، دل از صورت آراسته و ملایمم گرفتم و از اتاق بیرون زدم....
صبحانه ی مفصلم رو به اتمام بود که گوشی ام زنگ خورد و آریا گوشزد کرد که جلوی در هتل، به انتظار ایستاده..... آب پرتقال نیم خورده را رها کردم و از هتل خارج شدم... آریا توی بنز مشکی نشسته بود.. دست چپش روی فرمان و نگاهش به سمت پنجره ی خودش...! خم شدم و به شیشه زدم.. با لبخند سر تکان داد و در را برایم باز کرد... دامن سفیدم را بالا گرفتم و سوار شدم: سلام!
لبخند مردانه و مهربانی زد: علیک سلام خانوم.. حال شما؟! رسیدن بخیر!
لبخند زدم و همان طور که به عادت دیرینه کمربندم را می بستم، جواب دادم: ممنونم... شرمنده م به خدا نمی خواستم زحمتتون بدم....
به شوخی اخم کرد و همان طور که ماشین را به حرکت در می آورد، گفت: نزن این حرفارو....
نگاهی به لباس های دیشب خودم و پیراهن مردانه و مشکی اش انداختم... آستین هایش را تا ساعد بالا زده بود... از توی کیفم ساک کوچک و بژرنگی درآوردم و گرفتم سمتش: اینم امانتی شما!!
خندید: سوغاتی فرستاده شبنم؟!
و ساک را گرفت... ساعتم را دور مچم آزاد کردم: باج داده احتمالا!! به خاطر زحمتای من....
لب گزید : نفرمایید خانوم....
فرمان را چرخاند و میدان را دور زد.... ماشینش بوی عود می داد... خیلی خوشم نمی آمد اما به شخصیت آریا می آمد.... انداخت توی خیابان بهار و چشمهای من، چسبیده بودند به آدم های پشت شیشه..... به مغازه هایی پر از.. لباس های دل لرزاننده.... دستم را روی قلبم گذاشتم و... فشار دادم.....
آریا نگاهم کرد... نگاهم را از پنجره ها و او دزدیم و به کیف آبی نفتی ام سپردم....
جلوی ساختمان شش طبقه ای ایستاد: الان میام...
تا برود و برگردد، ده دقیقه هم طول نکشید.... وقتی دوباره نشست، پاکتی روی کیفم گذاشت: اینم امانتی شما...!
نگاهی به محتوی پاکت انداختم...
- مونده یه تایمی رو مشخص کنی بریم سند بزنی...
سپاسگزارانه، لبخند زدم: ممنونم واقعا.... حتما... منتهی احتمالا بیفته برای شنبه! فردا که قرار دارم، امروزم که راستش اصلا تو حوصله م نیست.....
نگاهی به ساعت مچی و گردش انداخت: پس بریم یه دوری بزنیم...؟!
شور موافقت نداشتم... دل و میل مخالفت، هم.....
بنر تبلیغاتی سریال های جدید خانگی...
سه چهار تا دختر بچه و پسر بچه ی تپل مپل و خوردنی ، برای سفارش به برند پوشکی فوق العاده..!! ، روی بیلبوردی نرسیده به پارک وی.....
نفس کشیدم...
این شهر من را....، می شناسد......؟!
حواسم نبود که پارک وی را کدام طرفی رفت... من به موزیک گوش دادم، او با دوست دخترش حرف زد.... با موکلش حرف زد.... بعد هم وقتی برای صرف نهار انداخت توی خیابان ولیعصر و چشم من به خیابان پهن و.. درخت های بلند افتاد..... با دهان خشک شده ای گفتم: اینجا نه....!
فقط سرش را به آرامی تکان داد: اوکی... اوکی....!
و من را برد سفره خانه سنتی و به قول شبنم و به تضمین از او، یک دیزی مشتی!!! به خوردم داد.....!!
کنار آریا بودن، خوب بود....
کنار آریا بودن یعنی یک جور آرامش بدون فکر و خیال... یعنی حواست نباشد به حرف های آدم ها... یعنی برایت اهمیتی نداشته باشد که دختر های تخت بغلی چطور به آریا نگاه می کنند و.... چطور به بی تفاوتیِ....تو......!
عصر که جلوی هتل پیاده ام کرد، خم شدم لبه ی پنجره و دست هایم را تکیه دادم تا تشکر کنم: خیلی امروز دردسرت دادم... واقعا ممنونم ازت....
لبخند پر ژستی زد و سرش را با احترام، خم کرد: افتخاری بود....!
داشتم به آقا بودنش فکر می کردم که حدش به سمت بی نهایت میل می کرد......
تک بوقی زد برای برگرداندن حواسم: فردا بیام دنبالت؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم: نه... مرسی... باید تنها برم...
ابروهایش را داد بالا: باید...؟!
- نه که باید... خودم اینجوری می خوام....
- اصلا به خودت انرژی منفی نده... این بشر آدم کله خریه ولی حالا که بهت وقت ملاقات داده، حتما نظرش مساعده...!
دست هایم را از لبه ی پنجره برداشتم...
- امیدوارم اینجوری باشه...
- شواهد و مکاتبات که اینطور نشون می ده...!
خودم را.. کشیدم عقب....
صدایم زد: خانوم سرشار...!
خم شدم... لبخند محکم و مطمئن و مردانه ای زد: فردا منتظر یه جیغ و هورای بلندم! شایدم... یه مهمونی به صرف شام!
خندیدم....
خنده ای که خودم هم می دانستم، تویش همه چیز، هست.... اضطراب... آرامش... اطمینان... بی خیالی...
- ان شالا...
یک قدم رفتم عقب...
همان طور که می رفت برای گاز دادن، افزود: گوشیم روشنه، هر کاری داشتی فقط کافیه تماس بگیری!
نگاه کردم... بی صدا... و دور شدن بنز سیاهش... میان خیابان شلوغ را... به تماشا نشستم.....
قدم های آرام و کندم را... روی زمین کشیدم.... پلک زدم... از هیچ چیز، نمی ترسم.... پلک زدم.... تمام دنیا...، ذره ای... ارزش غصه خوردن من را... ندارد......! اینجا.. بزرگراه چمران... تقاطع اوین... تمام شهر، زیر پای منست.... تمام قدرت جهان...، تحت اراده ی من..... پلک زدم.... بازدم سرب زده ام را بیرون فرستادم.... این بار، برای جنگیدن... آماده ام.... جلوی در ورودی..، نگاهی به خورشید رو به غروب و آسمان قرمز و کبود انداختم.....
لبخند تلخی... گوشه ی لبم نشست....
شهر من......، سلام..
به خودم مطمئن بودم اما شاید بیشتر از ده بار لباس هایم را چک کردم!! حالا از استرس دیدن این ملاقات پر اهمیت که مدت ها برایش تلاش کرده ام، حتی لباس های تایید شده ام توسط شبنم، به نظرم بی خود می رسیدند....!!
مانتوی لخت و سبز زیتونی سیر و خوشرنگ... کمربند چوبی دور مانتو.... روسری ساده ای به رنگ مانتو با حاشیه ی ریز طلایی که گردی صورتم را دربرمی گرفت... کفش های پاشنه پنج سانتی و ساده ی طلایی مات...
ساعتم را دور مچ چپم بستم... دستبند تنیس اهدایی شبنم را، هم...
عطر... مممم..... با اینکه زیادی دوستش نداشتم و گاهی حتی ازش سردرد هم می شدم، با بی میلی دستم به سمت میس دیور رفت.....
برای بار هزار به آینه چسبیدم!! آخر سر هم با حرص رویم را گرفتم، کیف ست کفشم را چنگ زدم و در اتاق را محکم، بستم!!!
ماشین دم در منتظرم بود. قلبم ریز، اما آرام می کوبید....
خیابان ها را می دیدم و نمی دیدم.... آخ که اگر طرحم را قبول کند....!! آخ که اگر آدم باشد و بشود باهاش دو کلام حرف حساب زد!! آخ که اگر......!!!
باز باید ولیعصر را می دیدم و باز.... باید چشم هایم را تا رسیدن به مقصد، می بستم.... نیم ساعت بعد...، ماشین جلوی ساختمان شیک و چند طبقه ای.. با نمای کرم آجری خوشرنگ.... ایستاد....
اسکناس ها را را کف دست راننده رها کردم و نگاهم را به ساختمان دوختم....
سر درش نوشته شده بود.... « اِروس....» .... Eros.....
اروس... الهه ی عشق و زیبایی..... برند ایرانی الاصل پوشاک ....
نگاهم را از ساختمان گرفتم.. شانه های صاف و شق و رقم را دادم عقب... پایین مانتویم را به حالت همیشگی بالا گرفتم و از پنج پله ی نیم دایره ای شکل جلوی ورودی، بالا رفتم....
نگهبان فرم پوشیده و کراوات زده، اسمم را چک کرد... لبخند زد.... و افزود: طبقه ی آخر...
چشم هایم را بستم و به موزیک ملایم داخل آسانسور گوش سپردم...
تمام تلاش هایم.. تمام این در و آن در زدنم... سفارش های شبنم... کمک های آریا و آشنای دورادورش با یکی از سهامداران شرکت.... و بالاخره... فرستادن رزومه و طرح پیشنهادی ام، مبنی بر پوششی خاص، که اولویتش برای خانم های مهم و مملکتی بود.... چیزی توی مایه های حجاب برتر...! ملی! این بار، با نگاهی تازه....!
یک هفته طول کشید... درست یک هفته، تا جواب اولین ایمیلم از طرف معاون مدیر عامل، به دستم برسد..... جواب را که خواندم، مشت کوبیدم وسط مانیتور!! شبنم لپ تاپ را از روی پایم برداشت ، عینکش را به چشم زد و مشغول خواندن جوابیه شد!! بعد نگاهی به من انداخت: تو که فکر نکردی با یه بار ایمیل زدن، اونم همچین طرح پر ریسکی، قبول کنن؟؟!!
نگاهش کرده بودم... مشکوک.... انگشتش را توی هوا تکان داده بود: اینجا یه متد داریم، به اسم رو کردن یه طرح تازه ، و پیله شدن!!
خنده ام گرفته بود... خنده ام گرفته بود و میان آن همه ناامیدی، به حرف شبنم و دلداری های عزیزترین گوش سپرده بودم.... گوش سپرده بودم و این بار، طرح چادر مخصوصی را که با شبنم طراحی کرده بودیم و عزیزترین، پیاده اش کرده بود... به اضافه ی دو سه مدل لباس پوشیده و خاص دیگر....، فرستادم... رزومه و طرح هایم را میل کرده بودم... و باز به انتظار نشسته بودم... این بار ده روز طول کشید تا جواب برسد....! طرح توی جلسه با سهامداران و طراحان، مطرح شده بود.... نظر مساعدی داشتند... و این نظر مساعد که نه با میل شدید و نه با بی میلی ناجوری همراه بود، به معنی سکوی پرشی.. برای صعود و رشد من بود......!
و اینجوری که شد که تمام همتم را به کار گرفتم... شور در منِ دنیا زده، دمید.... انرژی.... و چیزی به نام امید...، که روز ها بود در من...، مرده بود.........!
شبانه روز... بیست و چهار ساعته... طرح زدم.. اتود زدم و پاک کردم... با شبنم و دوستانش مطرح کردم.. کوک زدم و شکافتم..... یک ساعت خوابیدم.. جنازه شدم... دو کیلو کم کردم....مرغ سوخاری شده ی زوری عزیزترین و شبنم را به دندان کشیدم..... به چرت ده دقیقه ای قناعت کردم.... و باز.. طرح زدم....
و این طوری شد که طرح بعدی، بهتر، خاص تر، اِروس پسندانه تر!! مورد تایید یکی از سهامداران، هیات طراحان، و معاون مدیر عامل.... قرار گرفته بود.....
روزی که ایمیل را دریافت کردم....
شاید... بعد از روز ها و ماه ها.... لبخند زدم.... لبخندی که از سر رضایت بود.... لبخندی که نقاب نبود....! لبخندی که....، لبخنـــــــد بود
حالا... تنها نگرانی ام که به قول شبنم عرض نداشت، اما عمق داشت، از جانب سرمایه دار اصلی... و مدیر عامل شرکت بود.... از آنجایی که تمام مکاتباتم با آی دی ای معاونش به اسم Niaz.Malek صورت می گرفت، میل بیشتری داشتم با خود مدیر عامل صحبت کنم.... خیلی در اینترنت سرچ کرده بودم... این برند سه چهار ساله و نوپا اما موفق را تنها با چند اسم می شناختم... که از اصلی ترین هایش همین نیاز ملک بود... بعد می رسید به کوروش ملک.... یکی دو تا عکس هم پیدا کردم از زنی بی نهایت خوش پوش که نه اسمی داشت، نه نشانی...
نوای آسانسور قطع شد و چشم های من باز....
اولین چیزی که توی طبقه ی ششم به چشمم خورد، نورپردازی ملایم و چشم نواز سالن بود... مبلمان و تک پرده ی سمت راست سالن و دیوار ها... ترکیبی از آجری و نارنجی و کرم.... خوشم آمد! دختر جوانی که درست در انتهای سالن، جایی درست مشرف به ورودی نشسته بود، لبخند زد و به احترام من که حالا نزدیک میزش رسیده بودم، لبخند زد...
- سرشار هستم....
سرش را به احترام خم کرد.... دستش را جلو آورد... لبخند زد: خوشوقتم... نیاز ملک....!
دست نرم و لطیفش را فشار اندکی دادم...
به استیل و تک نفره ی رو به رویش، اشاره کرد: بفرمایید بنشینید...
تشکر کردم و همان طور که باز نا محسوس، دکوراسیون دفتر و تابلوهایی از مدل های خاص و فرم تن نیاز ملک را دید می زدم، نشستم...! کت شلوار شیک و عنابی رنگی تنش بود... شالش را هم یکوری بسته بود و تکه ای از موهایش روی پیشانی ریخته بود....
پا روی پا انداختم... نفس آسوده ای کشیدم..
حالا تمام مشکلم، نارضایتی نسبی مدیر عامل و سهامدار اصلی بود....!! حتی به ایمیلش هم دسترسی نداشتم!! یکی از همان شب های خوره به جان افتادنم بود و داشتم Inbox م را چک می کردم که ایمیل تازه ای... از طرف معاون مدیرعامل اروس.. به چشمم خورد.... تمام ایمیل مبنی بر پرسش هایی از طرح های فرستاده شده بود.... و تاکید بر ملاقات حضوری و مذاکره درباره قرار داد..... پایین ایمیل هم تنها چیزی که به چشمم خورد، یک امضای نامفهوم بود و بس.... مدیرعامل اِروس...
گیج و ویج خواندن میل و امضای پایینش بودم که چراغ آی دی نیاز ملک، روشن شد....!
هول و تند تند شروع کردم به سوال پرسیدن ازش و اصلا حواسم نبود که دو دقیقه بعد چراغش خاموش شده....
نفسم را فوت کرده بودم بیرون و کلافه لپ تاپ را کناری انداخته بودم....
نیاز ملک که صدایم کرد و به در آجری سیر سه متر آن طرف تر از میز خودش اشاره کرد، چشمم را از تابلوی بزرگی که رویش لگوی منحصر بفردی از اروس طراحی شده بود و بالای میز دختر جوان نصب بود، گرفتم..... برخاستم.... صدای تق...تق... آرام... پاشنه های کفشم.... دسته ی کیفم را میان دست هایم فشردم..... تقه ای به در زدم.... و دستگیره ی در را... با یک حرکت.... پایین کشیدم.......
اولین چیزی که حس کردم، ورود به اتاقی حدود 60 متر، با دیزاینی کاملا متفاوت با سالن بیرون بود.....
دیوار های آبی سیر..... چارچوب های سفید... سنگ سفید... مبلمان سرمه ای سفید.... و میز پایه کوتاه وسط.... که به میز بزرگی در انتهای اتاق و درست رو به روی در، ختم می شد..... حالا... تمام حواسم به مردی با کت و شلوار مشکی بود که پشت به من، گوشه ی پرده ی سفید پنجره را کنار زده.... یک دستش را به دیوار تا کرده بود.... با همان دست سیگار می کشید.... دست راستش هم توی جیبش.... سلام کشیده و محکمم، میان اتاق سرد... تیره... اما دلچسب، طنین انداخت.....!
و به صدای سلام کشیده ی من..... مدیرعامل اِروس.... با همان ژست قبلی.... به طرفم چرخید......
سینه ی چپم... تیر کشید....
بزاق دهانم... دریاچه ی به خشکی افتاده....
مردمک چشم های من.... و مردمک چشم های مرد..... گشاد شده....
یک تای ابرویش بالا رفت.... یک قدم جلوتر ایستاد... سیگارش را توی جاسیگاری روی میزش... خاموش کرد....
رد خالکوبی روی کتف چپم... ســــــــــوخت.......!
قلبم.... و تمام گذشته ام.... تیــــــــــر کشید.............
سرش را بالا گرفت... چشم هایش را تنگ کرد.... لبخند کج و محوی.. سر تاپایم... پاشید.... و با لحن پر تمسخر و کشیده ای گفت: خانوم سرشـــــــــــار.......؟!
کلمه ی تحقیر... تنها واژه ای بود که به یادم آمد.... دردی... ناشی از به رخ کشیده شدن همه ی آنچه که سعی بر فراموش کردنش داشته ای...، یک جا... به دلم ریخت...... و گذشته ام... و همه ی این سه سال.... مثل نوار جمع شده ی ضبط های قدیمی.... ریز و پر صدا.... جیــــغ کشید و توی ذهنم... جمع شد.....
آزاد کیانی........؟!
غیر ممکن بود...
ادامه دارد.....