کسی می زند به در.....
هی.. ساره... یکی دارد در می زند...... باز نمی کنی.....؟!
کسی می زند به در....
سر تکیه داده ام به در، درد میگیرد.....
دلم می خواهد بگویم آخ.... بگویم نکوب... کسی خانه نیست.... در مزنید....
کسی می کوبد به در.....
و صدای آشنایی..... که چقدر...... ملتمس است... که چقدر..... توفنده است.....
- ساره جان؟؟ عزیز دلم؟؟ باز نمی کنی درو خواهرم؟؟ باشه عزیزم... باشه جونم..... باز نکن... فقط حرف بزن..... فقط بهم بگو که خوبی..... ساره جان... علی ت بمیره..... فقط یه نشونه بهم بده که حالت خوبه... ساره م.....؟! عزیز دلم؟؟ عمر من.....؟! ساره با من حرف نمی زنی.....؟!
سرم را فشار می دهم به در.....
نگاه صامتم روی چوب قهوه ای سوخته......
هی.... چقدر تاریک شده ساره......! حواست هست؟! به گمانم غروب شده که خانه ات اینجور رو به ظلمات رفته......
باز کسی..... مشت می کوبد به در.... و ضجه ی مردانه اش..... توی همه ی این بی حسی ها.... یک جای جگرم را.... می سوزاند.....
- علی ت بمیره ساره!! علی ت بمیره عمرم!! علی ت بمیره که کور شد!! که چشماشو بست.... که ولت کرد و رفت پی خوشیش..... علی ت نابود شه که وایساد تا پای نابودیت..... ساره م..... دینم.... عزیز دلم.... باز کن این درو..... باز کن این وا مونده رو...
نفس پله پله ای می کشم....
دست راستم را که خشک شده... زیر بدنم تکان می دهم.....
عمه بود که می گفت....؟! هیشکی پاره ی تن آدم نمی شود.......
باز می کوبد به در....
باز چیزی توی سرم..... تکان می خورد......
هی ساره.... غروب شده.... می بینی....؟! خانه ات خاموش شده..... و این بنده ی خدا... این میهمان همیشه حبیب خدا... چه مدت ست دارد پشت این در چوبی... به تو التماس می کند.....
می کوبد به در: حرف بزن تا خورد نکردم این درو!! حرف بزن تا این برجو به آتیش نکشیدم....!!
باز عز و جز... می ریزد توی صدایش: باز کن جونم..... باز کن خوبم.... باز کن عمرم...... حرف بزن با من.... حرف بزن با این برادر بی غیرتت...... حرف بزن جــــــونم...... یه مشت بزن تو در تا بفهمم سالمی..... با من حرف بزن ساره.... حرف بزن تا این کلید لعنتیو بیارن.... حرف بزن عمرم........
و صدای بد.... هق هق مردانه ای..... که در را سوراخ می کند... و تا توی گوش های من... و قلبِ... وامانده ی من... قلب بی در و پیکر من.... می نشیند....... مشت چنگ شده ام را...... می فشارم...... تنم را.. تکان می دهم.... همه ی بدنم.. خشک شده..... خودم را گوشه ی در... می کشم بالا..... می چسبم به لولای در..... مشت خشک شده ام را... می گذارم روی در... و...... دو تا ضربه ی آرام......
هق هقش خاموش می شود..... گوش هایش..، تیز....
- ساره جان؟؟ عزیزدلم؟؟ تویی؟؟ تویی ساره م؟؟ حرف می زنی؟؟ با من حرف می زنی ساره ی من؟؟
مشت بعدی ام..... بی رمق تر..... جوری که بخواهم بهش بگویم.... برو..............
باز حرف می زند.....
باز... التماس می کند....
این بار... سرش را محکم به در می کوبد......!
قلبم... سوراخ می شود.......
قلبی که در من.... نمانده..............
چشمم روی قاب عکس روبه رو.. خشک می شود....
باز.... کسی به در مشت می کوبد.....
مشت خشک شده ام را به سینه می فشارم.... و با آن یکی دستم.... خودم را بالا می کشم....به در تکیه می دهم... چشم هایم سیاهی می رود.... دستگیره را چنگ می زنم...... کلید را نچرخانده..... کسی... که شاید شبیه به علی ست... خودش را می اندازد تو.....
باز مچاله می شوم گوشه ی پشتی در.....
و کسی.... که شبیه به علی ست.... جفت زانو.... جلوی پایم... به زمین می افتد.......
هی ساره..... این خود علی ست... فقط... فقط یک کمی قیافه اش فرق کرده..... یک کمی گوشه ی ابروی چپش به کبودی و پارگی رفته..... لباس هایش خاکی ست... چشم هایش به خون نشسته..... و از پیشانیش.... رد باریکی از خون.. جاریست......
بیشتر توی خودم مچاله می شوم.. وقتی خم می شود طرفم.... و با آن همه در بدری توی چشم هایش... می خواهد که لمسم کند.....
خودم را می کشم عقب که محکم تر می خورم به دیوار.... و سنگ سرد و سفت زیر تنم.... استخوان هایم را... بیشتر از پیش... آزار می دهند......
اشک هایش... اشک های کسی که شبیه به علی ست... قلپ قلپ.. می ریزد پایین......
- دردت بخوره تو قلبم ساره........ دردت بخوره تو قلبم......
و چقدر... دلم نمی خواهد...... زجر توی صدایش را........
- لعنت به من ساره... تف به من!! تف به روی من و برادریم!!
چقدر همه چیز برایم بی مفهوم است..... چقدر هیچی از این صورت متلاشی و این چشم هایی که احیانا بهش می گویند داغون.... نمی فهمم......
نزدیکترم می شود..... بیشتر توی دیوار و در... مچاله می شوم....
چشم های حیرت زده اش را.... ازم می دزدد...... می دهد به گوشه و کنار خانه... از رد خون خشک شده ی روی زمین میگرد...... و..... ولو می شود... و مثل من..... تکیه می دهد به در......
مشت چنگ شده میان خون و عرق و سردی ام را...... بیشتر می فشارم..
قاشق حاوی سوپ تهوع آور را.. به دهانم نزدیک می کند.....
امتناع می کنم.....
دست می کشد به سرم....
باز توی در فرو می روم.....
و پتوی مسافرتی کوچکی را که از دیشب رویم انداخته..... بیشتر روی خودم می کشم......
پیاله ی سوپ را کناری می گذارد......
دستمال خیس برداشته....
می کشد گوشه ی لبم.....
روی پیشانیم.....
روی گونه هایم......
صدایی توی سرم چرخ می خورد: من عاشق گونه های خوشگلتم........
عق می زنم.....
و تمام بوی سوپ نخورده را... روی سنگ سفید و صورتی کف... بالا می آورم........
زانوانش را توی بغلش جمع کرده......
چشم هایش را بسته.....
دارم به صدای نفس هایش گوش می کنم......
به صدای کسی که علایم حیاتی دارد.....
اذان ظهر شده ساره..... چرا بلند نمی شوی...؟! چرا وضو نمیگیری..... چرا نمی روی سجاده ی سبزت را پهن کنی.......؟! ساره.........؟!
چشم های به اشک و خون نشسته اش را.... باز می کند.... خم می شود طرفم.... پتو را تا گلویم بالا می کشم.... گلویم می سوزد..... اشک هایش.. میریزد روی پتوی مسافرتی.....
- باید چیکار کنیم ساره......؟!
صدایش توی خانه... دوران می کند.....
و هی می پیچد....
و هی چرخ می خورد....
هی ساره.....
این همان علی ست که یک بار هم اشک هایش را ندیده ای....
هی ساره...... مگر باید کاری کنیم؟؟!!
سیگار هزارمش را توی جاسیگاری خاموش می کند.....
سرفه می کنم.... بی حرف... بی لبخند.... بی اشک......
مشتش را می کوبد به دیوار و عربده می کشد.......
سرم را فشار می دهم توی کنجی در و دیوار و........ به تور بلند و..... لباس سفید..... نگاه می کنم.........
- ساره؟؟ خواهرم؟؟ ساره جانم؟ یه قاشق از این غذا بخور.... ببین به خاطر تو... زنگ زدم جوجه بیارن..... ببین ساره... من که از جوجه متنفرم.... دارم به خاطر تو جوجه می خورم...... ساره م.....؟! عزیزم.....؟؟
دستم را می گذارم لبه ی بشقاب و.... با فشاری کم.... هلش می دهم.....
گلویم می سوزد.......
چشم هایم... داغ می شود......
مگر کسی به خاطر من هم... کاری می کند.......؟!
خوابش برده.......
دراز کشیده جلوی پایم... روی سنگ سفید و صورتی...... هیچی روی تنش نیست..... لباس هایش هنوز خاکی.... شکاف پیشانی و ابرویش..... صورت خرابش.... صورت تکیده اش..... صورت......
به استخوان های خشکم... حرکتی می دهم...... و صدای ترق و ترق شان...... پتو را می زنم کنار..... خم می شوم.... و پهنش می کنم روی علی... و تا گردنش... بالا می کشم.... چشم های سرد و ماتم.... روی چشم های بسته اش.. می لغزد.....
« - من می ترسم علی!!!!
- بس که لوسی!! ببین روشنکو !!! ببین چجوری سر می خوره تا پایین....!!!
- آخه... آخه من می ترسم.... یه جوری... دلم یهو یه جوری می شه داداشی.... خیلی می ترسم.....
کسی جیغ شادی آوری می کشد: علی!! اونو ولش کن..... بیا ببین این چقد کیف می ده.......
خیره به سرسره ی دلهره آور و پر ارتفاع... آستینش را میگیرم: نرو علی... من می ترسم....
دست می کشد به سرم: نترس.... اول من می رم.... بعد تو بیا... من مواظبتم... اون پایین میگیرمت...... »
دست هایم می لرزد..... پتو را مرتب می کنم.... و خودم را می کشم عقب.......
چانه ام به لرزه می افتد..... با جفت دست هایم.. محکم میگیرمش..... آرام شو... آرام شو... هی ساره.... چه مرگت شده؟؟؟ سرم را از پشت می کوبم به دیوار..... یک بار... دو بار.... سه بار...... چانه ام.... می کوبد......
لیوان آبی را که به زور به دهانم چسبانیده... عقب می کشد... بعد با گوشه ی دستمال کاغذی طرحدار... گوشه ی لب هایم را پاک می کند... هوا تاریک و روشن ست... شب شده یا صبح......؟! دستش را می آورد جلو.. که دست هایم را بگیرد... مشت هنوز باز نشده ام را.... پشتم قایم می کنم.... و دست دیگرم را.. عقب می کشم...... دست می کشد میان موهای بهم ریخته اش..... موبایلش را که از صبح ده بار یواشکی توی دهنی اش عربده کشیده... پرت می کند طرفی...... مشت می کوبد به زمین....... زمین... می لرزد........ هی ساره..... یادت هست رفته بودی بیمارستان.. عیدات بچه هایی که زیر آوار بم مانده بودند.....؟! یادت هست عمه دستت را گرفت و با چند تا کیسه ی عروسک.... راهی بچه های زیر آوار مانده شدید......؟! قیافه شان یادت هست....؟! لکه های سیاهی... شبیه به سیمان.. جای جای صورت و بدنشان به چشم می خورد... از عمه پرسیده بودی مگر چه شده.....؟! یادت هست ساره......؟! درد توی چشم هایشان را.. یادت هست......؟!
زیر آوار مانده بودند ساره........
زیر آوار مانده بودند......
همیــــــــن.........
غروب شده......
گوشه گوشه ی برج یازده طبقه ای.... تاریک به نظر می رسد......
علی دست می کشد به موهایم.... انشگت هایش... با چه محبتی.... میان موهایم.. می لغزد......
- ساره م.....؟! عزیز دلم......؟!
شانه ی چوبی را از کنارش برمی دارد..... و می کشد به موهایم......
- عمر علی.....؟!
گلویم... خراش برمی دارد......
چشم هایم.... می سوزد.....
تب کرده ام........
تب......
موهایم را... از سر شانه... جدا می کند......
- سه روزه با من حرف نزدی ساره..... چطوری دلت میاد.....؟! دلت میاد من اینقدر زجر بکشم ساره م....؟1 دلت میاد آجی.....؟!
چیزی... یک جایی توی تنم... یک جایی که رگ دارد و دریچه دارد و خون دارد و.... احتمالا گرما هم دارد... می زند.......
دست های سردم... تن سردم.... به لرزه می افتد..... و چانه ام... بی امان.... می کوبد.....
خودش را می کشد جلوتر......
لایه های مغزی ام... انگاری که کم کم..... باز می شوند... شیار ها... عمیق تر..... پلک می زنم........ دست های یخم را میگیرد...... به مشت عرق کرده و سفت و یخ کرده ام نگاه می کند..... فشاری بهش می آورد... حرکت بالا و پایین چانه ام... بیشتر می شود...... می لرزم... تمام تنم..... تک تک سلول هایم...... نفسم بند می آید..... گلویم... میگیرد... می سوزد...... مشتم را..... به حالتی غریزی... سفت تر می کنم...... می فشاردش..... و سعی می کند که... بازش کند...... مشت سه روز بسته ام را..... می فشارد... انگشت های یخ و کشیده ام را... می کشد..... و جلوی چشم های من... جلوی چشم های ناباور و... بی روح و... یخ زده ام...... قطره های عرق و... حلقه ی زرد و سفید و...... خون خشک شده.... می ریزد بیرون......
عربده ی تلخش...... تمام هستی ام را... تمام خانه را... می لرزاند......
می کشدم جلو.... دستم را می گذارم بیخ گلویم.....اشک هایش می ریزد پایین..... گلویم می سوزد.... چشم هایم... آتش می گیرد.... زبانم توی دهانم.. به ولوله می افتد..... پتوی مسافرتی.. از شانه هایم پایین می افتد.... همه جا تاریک شده.... چیزی توی گلویم... و چشم های خیسم..... با صدای بدی..... می شکند...... و صدایم.... آنقدر تلخ... آنقدر ملتمس..... آنقدر ناباور..... آنقدر دور و ضعیف از جیغ و ضجه های پر دردم..........
- علی............؟!
می کشدم توی بغلش.....
سرم را می گذارم روی سینه اش.....
سینه اش.... تند تند.. بالا و پایین می رود......
درد توی رگ و پی ام..... میپیچد.......
اذان شده ساره...... یادت هست چه اتاق کوچک و خوبی داشتی؟! یادت هست چقدر سبز بود؟! یادت هست سر هر اذان.. نور بود و سبزینگی... که قلب و چشم هایت میریخت....؟! پس چرا اینجا همه جا تاریک شده.....؟! پاشو...... تکانی به خودت بده..... ببین که هیچ نور سبزی.. توی این خانه نیست...... ببین که همه جا تاریک شده...... ببین ساره.......؟!
چنگ می زنم به سینه ی پهن علی.......
و تلـــــــــــخ......
و پر درد......
توی صدای به اشک و خون نشسته ام..... می شکنم........
- چــــــرا...........؟!
خودم را از بغل آخرین پناهم..... بیرون کشیدم....
صدایم.. چقدر خفه و گرفته بود....
- باید بریم علی....
دست آغشته به خون و عرق و سردی ام را میان دست هایش گرفت: کجا؟!
دستش را پس زدم.... تنه ام را روی زمین کشیدم.. درد استخوان هایم را به لب به دندان گرفته ام سپردم.... و از جا..... کنده شدم: باید بریم جشن بگیریم.... باید کادو بخریم.... باید... باید به همه بگیم.... به همه بگیم که... که اون... اون... اون بابا شده.... که.. که روشنک مامان شده... بیا علی.... بیا بریم......
راه افتادم سمت راهروی سرخابی....
چشمم به انتهای راهرو... به در نیمه باز خواب های مرده..... خشکید....
تند تند عقب عقب کشیدم: علی.. علی بیا... علی بیا....
خودش را بهم رساند...
هلش دادم سمت در نیمه باز: برام لباس بیار....
چشم های سرخش را ازم دزدید.....
وسط راهروی سرخابی ایستاده ام.. و با انگشت های بلاتکلیفم.. بازی می کنم.....
- به نظرت براشون چی بخریم؟! جشنمون چجوری باشه؟..... حاج خانوم و آقاجونم بگیم؟؟ یا اصلا بریم رستورانی.. جایی..... هان؟!
تکانم داد.....
پلک زدم....
تکانم داد و عربده کشید: چرا دری وری می گی؟؟؟
یک چیزی توی گوش هایم.. توی مغزم... توی خونم..... تکان خورد.....
تکانم داد و لرزید: ساره تو رو به علی قسم!! منو ببین ساره!!؟ منو ببین؟؟
دارم دری وری می گویم علی.....
می دانم.....
تو غصه نخور....
با همین دری وری هاست....
که یک ور دل آتش گرفته ام را.....
یک ور جگر سوخته ام را.....
آه علی........
چادر سیاهم را انداختم سرم : بیا بریم.....
خیابان ها ساکت بود....
همه جا تاریک و سیاه.....
دستم میان دست علی..... یخ و... سرد......
هواپیمایی توی آسمان غبار گرفته ی شهرم... چشمک زد....
چشم هایم..... لرزید.....
قدم های شلم ... شل تر شد....
حتی نمی دانستم کجاییم... حتی نمی دانستم وسط کدام خیابان.... کجای کدام پیاده رو.... حتی نمی دانستم............
چرا هیچ باد خنکی... صورتم را نوازش نمی کرد....؟!
چرا هیچ حسی توی بدنم نبود......؟!
نگاه یخم را دادم به آسفالت غبار گرفته.....
سرم را کشیدم بالا و تا آسمان دادم......
ته قلبم......
سوخت........
چرا................؟!
تاکسی زرد و کهنه که ولمان کرد... باز هم افتادیم به جان پیاده رو ها.... باز هم خیابان های شلوغ و خلوت را... متر کردیم..... علی ساکت بود...... انگار... انگار می دانست..... که هیچ چیز به اندازه ی سکوتش.... برایم ارزش ندارد........
به خودمان که آمدیم.... به خودم که نیامدم..... جلوی مسجد محله ی پدری ایستاده بودیم...... و تمام تن من را... رعشه ای خفیف فرا گرفته بود...... چشم های گنگم... دوید پی گنبد سبز و پر نور..... بغض کردم..... چانه ام لرزید..... بغضم خالی از اشک بود.... چانه ی لرزانم... خالی از خیسی..... چقدر از پس پرده ی پنجره ی اتاق دختریم..... اتاق روز های خوب دخترانگی و پروانگی ام..... به این گنبد سبز...چشم دوخته بودم...... چقدر آرزو کرده بودم.. چقدر دعا... چقدر خنده... چقدر گریه..... حالا...... وسط حجم بزرگی از هیاهوی این آشفته بازار...... نفسم تنگ شد..... چشمم به گنبد پر نور... لرزید..... چیزی قلبم را... خراش داد...... صدای علی... کاش نمی شنیدمش.......
- روشنک.... بیمارستانه... ساره.. ببین ساره.... حاج خانوم.. آقاجون.. حالشون... حال هیچ کس خوب نیست ساره... آقاجون... ساره.... خانوم صدر چند بار زنگ زده.... من.. من نمی دونم از کی شنیده ولی... دنبال بلیته... خواهرم.... ساره م.... منو میبینی...؟! می شنوی حرفامو...؟! می شنوی عمرم.....؟!
دستم را فشار داد و با صدای خفه ای گفت: اون مادر...
مهره های گردنم را یکی یکی چرخاندم و... نگاهش کردم: شششش.......
علی خیره شد.... بغض کردم.... نگاهم را ازش گرفتم و دادم به مسجد..... با بغض... با درد.... با صدایی پر از گرفتگی از جیغ های بی امان...... زمزمه کردم: زدیش......؟!
دستم را.... رها کرد....
چند قدم... دور شد.....
مشت های گره کرده اش... تیر شد به قلب بیچاره ام.....
غرید و من از غرشش..... لرزیدم......
- مادرشو به عزاش می شونم!!
چشم های پر از پوزخندم را.... از سبزی مسجد... گرفتم.... و سلانه سلانه... راه افتادم... تو...... و توی ذهنم..... سوالی... مدام... دوران می کرد....... « باورت کنم.........؟!... »
نشسته بودم پیش حاج آقا..... نشسته بودم دور تر..... دور تر از نوری که از عبای بوی پیغمبر گرفته اش.. می آمد........ و چادرم را.... کشیده بودم روی سرم.. روی چشم هایم... پایین تر... تا چانه ام... پایین تر..... تا زیر چانه ام.... پایین تر.......
و حرف های پر از تاسف حاج آقای مسجد محله ی پدری...... آوار می شد و.... به دلم می نشست.......
و من..... چقـــــــــــدر دلم می خواست..... که هیچ کدام از جواب هایش را... هیچ کدام از دلداری هایش به دل سوخته ام را..... نشنوم........
حاج آقای نورانی.... خم شد.... تسیبح توی دستش را روی فرش رنگ و رو رفته ی مسجد رها کرد و..... مثل پدری که داغ به دلش گذاشته باشند...، لرزید: چی به سر زندگیت اومده دختر......؟!
پایم را که از مسجد آرزوهای دختران هفده ساله بیرون می گذارم..... به ورای شانه ی علی.... خیره می شوم....... احساس آدمی را دارم.. احساس بچه ای را دارم.. که یک شبه...، بزرگ شده...!.. که دیگر نمی تواند بچه بماند و.. بچگانه حرف بزند و... باید.. شبیه به آدم بزرگ ها رفتار کند... همان آدم بزرگ هایی که ازشان ضربه خورده.. همان آدم بزرگ هایی که عمری برای جلب رضایتشان.. جنگیده.. و سکوت پیشه کرده....
چادرم را میان مشت عرق کرده ام... سفت می کنم...... و با صدایی که رو به بی صدایی می رود..... و با تلخی ای... هزار بار تلخ تر از اسپرسوهای هر صبح....... تلـــــــــــــــخ تر از همیشه...... سرد و گنگ و...... مبهم..... اما... سفت و محکم... جوری که خلائی از لحن لرزانم به قلب آخرین حامی ام وارد نشود...... به تلخی..... زمزمه می کنم...... « خبرشون کن..... فردا..... تو خونه ی خودم....... »
دهانش را باز می کند، که حرفی بزند... که اعتراضی بکند.... که مادری.. به عزای کسی......
چشم های به اشک و خون نشسته اش.... جگرم را خراش می دهد..........اما.... این بار... من.... سرد و تیز نگاهش می کنم.... این بار... من، اجازه نمی دهم......! « بدون تو.....! »
کبود شده اما.....
رگ گردنش گرفته اما.....
مشت هایش را گره کرده اما....
راه می افتم...
با پوزخند.....
و پوزخند... میان هر قدمم... می پیچد.......
خونه ی خودم..........؟!
کارت ویزیت دکتر ادیب... متخصص قلب و عروق... لای مشت به گِل نشسته ام..... مچاله می شود.....
چشم های پر از... هیچی ام.. را.... به آسفالت ذغالی رنگ کف خیابان ونک می دوزم..... قدم هایم... رنگ و رو رفته.... دلم......
پایم را می کشم کف زمین... کف پیاده روی خالی از حضور.... پایم را می کشم... لخ لخ می کنم....
از جلوی اسباب بازی فروشی.. با آن قورباغه ی بزرگ و گنده و سبز رنگ... رد می شوم....
دکتر چی گفت....؟!
آها.... گفت خطر.....
گفت های ریسک؟؟ آره... آره فکر کنم.... یک همچین چیز هایی......
ریش پرفسوری و خاکستری رنگ دکتر ادیب و یک جفت چشم آبی سیرش... توی ذهنم جان می گیرد..... « خانوم فتوحی!! امکان نداره!! جون مادر در خطره!!!! »
حتی نخندیده بودم....
ختی مثل همه ی روز های قبل... قبل... خیلی قبل تر...... به یک لبخند ساده هم.. اکتفا نکرده بودم.........
فقط میان حجم عظیمی از سکوت و خستگی.... میان حجم عظیمی از پوچی.... نگاهش کرده بودم........
عصبی روی میز قهوه ای سوخته اش... رنگ گرفته بود... بعد.... دکمه های روپوش سفیدش را یکی یکی باز کرده و با لحنی پر از خشونت، زل زده بود وسط چشم های... بی حیثیت من..........
- عقل تو سر این خواهر تو نیست؟؟ نه!! تو به من بگو!! عقلش کجا رفته؟؟؟؟ با کی مشورت کرد که رفت شکمشو آورد بالا!!؟؟ می خواست خودشو بکشه؟؟؟ خب عزیز من، می گفت، راه های ساده تری بهش پیشنهاد می کردم!!!
از جایم بلند شده بودم.....
پاهایم را.... پاهایی که.... آرزوی یخ بستن داشتند را..... روی زمین کشیده بودم......
- متخصص زنان چی گفت؟؟
برگشته بودم.....
نگاهم را توی صورتش... میان موهای خاکستری اش... دور و بر چشم های آبی اش... گردانده بودم.......
پایم را کشیده بودم کف زمین....
و پوزخندم.......
تمام مطبش را........
پر کرده بود..........
- ساره....؟!
- ساره جانم....؟!
- نمیای با من بیمارستان....؟!
- حرف داداشیتو زمین میندازی...؟؟
- ساره م؟!
- نمی خوای من بمونم.....؟؟ نمی ذاری!!؟؟
- حرف نمی زنی ساره جانم.....؟!
- دلخوری ازم.....؟!
- دلگیری.....؟!
- ازم بدت میاد......؟!
- بی ناموس عالمش می کنم.......!!!
- اونجوری نگام نکن!!!
- به علی قسم!! به الله و بالله قسم!! اسمشونو از زمین پاک می کنم!!!
- آخخخخخخ ساره......
- تف سر بالاس ساره......
- تف سر بالاس خدااااااا.......
- یقه ی کی رو بگیرم؟؟؟
- خواهرمو؟؟؟ خواهر!!؟؟؟؟؟
- مرگ منو برسون.......
- مرگمو برسون....
و سرش را می کوبد به دیوار......
و می کوبد به دیوار.....
می کوبد.
دست هایم را می گذارم دو طرف صورتم... پوستم را می کشم.... گونه هایم... به سمت گیج گاه..... چشم های بی رنگ و رویم را... صاف به آینه می دوزم..... کسی توی آینه..، می خندد.....
- خل شدی ساره؟؟ بـــــــــی خیال!!!! می خوای بری چی بگی؟؟ اصلا می تونی بشینی جلوشونو این دری وریارو بگی؟؟!!! خل شدی ساره!!! فکر کردی به همین راحتیه؟؟ خل شدی!!!
بی هیچ لبخندی.... با عمق نگاهم... به آینه رسوخ می کنم.......
کسی دست هایش را میان موهایم فرو می کند.. « چقد خوشگل شدی! »
کسی بهم می خندد..... « پرتقالی بهت میاد....»
کسی..... با انگشت شست... اشک هایم را... اشک هایی را که از سر اضطراب لندینگ با تاخیر جاری شده..... پاک می کند.... « من بمیرم زنم اینجوری گریه نکنه...... تو نمیگی من تا تورو نکشم، نمی میرم؟!!».... می خندد.... چقدر خنده اش را....دوست دارم..... « دِ آخه دیوونه.....! دیوونه ای تو!!! »
حلقه ی دوتایی ام... گم شده... گذاشته بودمش کنار سینک... مطمئنم! وقتی برگشتم..، نبود... همه جا را گشتم... همه جای خانه را زیر و رو کردم..... حالا... هر چی بهش می گویم... باور نمی کند! گوش نمی کند! برایش که مهم نیست........! حالا.... هی بیاید گونه ی عرق کرده ام را ببوسد........... حالا.... هی........
توی صندوق عقب ماکسیمای دوست نداشتنی.... دو سه جور بطری پیدا کرده ام.... دست هایم می لرزد... پایم.. نمی کشد که سوار شوم... حتی اگر مقصد.. خانه ی عاطفه باشد.....
حاج خانوم زنگ می زند و غرغر می کند.... زنگ می زند و از سرویس جدید منیر خانوم و عروس تازه ی بهجت و پدر مولتی میلیاردرش می گوید...! زنگ می زند و شکایت علی و روشنک را می کند... با خودش چی فکر کرده؟!! فکر کرده من می توانم راهنمای خوبی باشم؟؟ فکر کرده می توانم راه حلی بهش بدهم؟؟ فکر کرده می توانم جلوی خانه مجردی گرفتن روشی را بگیرم؟؟؟؟....... آخر سر... می پرسد... شوهرت خوبه؟! مشکلی نداری؟! جواب از دهان من درنیامده، خداحافظی می کند......
آقاجون زنگ نمی زند.... یک وقت ها که راهش این وری باشد... یک وقت ها که حوصله اش بکشد و کارش بگذارد.... حالی هم از من می پرسد..... یک وقت هایی که... خیلی کم پیش می آید......
علی با گلی... خوش می گذراند.... هــِــــه......! انگاری یادش رفته.... روزی.. برادری بود...، که برای شوهر نکردن و بدبخت نشدن من...، سینه چاک داد..........!
چــــــقدر...... زندگیم..... خـــــــــــــالی شده..................
عصبی شده... گیر بی خودی می دهد... نه.... بیشتر خونسرد و بی تفاوت شده..... من را هم انگار نمی بیند.... بوی اونتوس هم که..... نمی دهد...................
با من قرار شمال و رامسر می گذارد...، بعد خودش م یرود سفر.... همان وقت ها هم روشنک غیبش می زند.... همان وقت ها هم همه ی عالم توی زندگی ام ...، گم می شوند...........
روشنک......؟!
چقدر اسمش..... آشناست..............
حالا تو هی بترس ساره.... حالا تو هی گریه کن... هی زجر بکش..... و حالا..... هی بیاید و..... خودش را از تو..... عقب بکشد...........
سر من داد می زند... به من مارک می زند! فاحشه! روشنک را بیرون می کند... و من... تمام وقت... حتی به ذهنم هم... اجازه ی شکاک شدن، نمی دهم...... حتی نمی پرسم... چرا......؟!
حالا... هی... وسط این معرکه ی ویران کننده....... هی..... از خودت بپرس که..... چـــــــــــــرا.................. ...
وای! حاج خانوم گفته الان می رسند! گفته بجنبم! گفته پسره خلبان است!! گفته خانواده دارند! گفته ساره مبادا قرمز بپوشی! گفته فقط خودش حرف می زند و حاج آقا!! گفته علی حتما باشد!! گفته.......
سرما می خورد.... امن یجیب می خوانم.... سرما می خورد.... الهی و ربی می خوانم..... سرما می خورد...... بابی انت و امی..... می خوانم..........
با هم بلال می خوریم... شیشلیک می خوریم... می رویم خیابان گردی..... می رویم فرودگاه... من از همه ی زن های پروازی...، می ترسم........
صدا.. توی سرم دوران می کند....
- احمق شدی!! بچه شدی؟؟ این بچه بازیا چیه می خوای دربیاری!!؟؟؟ فکر کردی می تونی برای یک ثانیه، این تصمیم لعنتیتو عملی کنی؟؟ فکر کردی تو مردشی؟؟؟ فکر کردی تو مرد عملی؟؟!!!!
انگشت هایم... از پوست سرم... رها می شوند.....
من خواستم..... من دودستی چسبیدم به این هوای بوی تعفن گرفته... من..... میان همه ی حماقت هایم...... دست های آغشته به ایفوریا را... پرستیدم....... من..........
چشم هایم.... توی آینه... برق می زند.... بینی ام... بینی خوش تراش با تیغه ی کشیده ام.... تیر می کشد.... جمع می شود......
صدای ظریف و آهسته ای... از شیار های مغزی ام.. عبور می کند....
- تو می دونی چرا......؟!
دست های بی حرکتم را.. دو طرف بدنم رها می کنم.... صدای Answering تلفن.... آدرنالین توی خونم را.. تغلیظ می کند....
- ساره....؟! ساره چی شده؟؟؟ ساره علی چی میگه؟؟؟؟ راست می گه؟؟؟ ساره جان خونه ای!!؟؟؟ ساره!!! بردار گوشی رو!! بردار ببینم!!! ساره؟؟ عزیزم تو رو خدا جواب بده!! ساره جون مادرت جواب بده دارم میمیرم از نگرانی.... ساره! من دارم میام اونجا.... تازه از دماوند راه افتادم.... ترافیکه ولی من خودمو بهت می رسونم... ساره سر جدت هیچ کاری نکن تا بیام! ساره، گلچین بمیره کاری نکن!! ســــــــــــــاره!!!!
بوق کشدار و جان به لب رساننده ی پیغامگیر... گوش هایم را... پر می کند....
چند دست لباس دم دستی ام را.... از روی تخت نفرین شده... جمع می کنم....
زن های پروازی... از من، به من محرم تر بودند.......
لباس هایم را توی مشتم... می فشارم......
آجر به آجر خانه ام... از جای دیگری..... فرو ریخت..........
به پیراهن پاره شده ی پرتقالی... به پیراهن تکه تکه شده ی پرتقالی..... خیره می شوم....... بینی ام... از بغضی کهنه..... چین می خورد.......
پاهایم را به سمت در اتاق می کشم......
و نگاهم را از آینه ی حسرت ها میگیرم....، که من...... مردِ.... عملم..
دامن ساده و سرمه ای ام را.. مرتب می کنم و ..... روی صندلی پشت میز گرد وسط آشپزخانه...... رو به روی در ورودی... می نشینم......
دست می کشم به بلوز سفید و سرمه ای تنم.....
به گردنبند چوبی و سرمه ای رنگی که..... گلی برایم خریده بود..... همان روزهای اول... همان روز های اول دوستی اش با علی....
آرنج هایم را روی میز می گذارم.....و دست هایم را توی هم قلاب می کنم...... و..... نفسِ... عمیقی می کشم......
صدای چرخیدن کلید... توی در......
چشم های خیره و نافذم را.... چشم هایی را که می دانم، آنقدر نفوذ دارد، که از در عبور کند.... و تمام هدف ها را نشانه بگیرد...... به در می دوزم.....
در... روی پاشنه... می چرخد....
و من.... صدای لولای به خشکی نشسته اش را... می شنوم......
آستین های بلوز مشکی اش را... تا ساعد... بالا زده.....
روزی.. چقدر.. این ژست ها.. برایم... مهم بود..............
پوزخند تلخی.. گوشه ی لبم می نشیند.....
از چیزی که میبینم...، شوک نمی شوم..... حتی مات و مبهوت هم، نمی شوم! فقط... خیرگی گذرایی.. از دلم...، رد می شود.....
تمام صورتش را... ته ریش پُری، پوشانده......
موهایش.... بلند شده....
و حالا که دقیق تر نگاهش می کنم، حس می کنم که...، لاغرتر هم، شده.....!
سرش پایین و افتاده است..... آنقدر پایین....، که نمی توانم چشم هایش را ببینم.....
فشار انگشتان قلاب شده ام بهم، بیشتر می شود......
هنوز در نیمه باز... و دستش... به دستگیره.... مانده.....
مهره های گردنش..... یکی یکی... بالا می آیند...
نفسم... سنگین می شود.....
چقدر اکسیژن کم دارم...... چقدر......!
چشم های تبدار و قرمزش را.... از چشم های سردم... میگیرد......
در را پشت سرش می بندد و..... آرام.... راه می افتد..... سمتِ....میزِ...... تنهایی...........
دستم را می برم سمت یقه ی بلوزم و جوری تکان می دهم، که همه ی حجم سنگین خانه ی به آوار نشسته ام....، نفس تنگ شده ام را....، آزاد کند..
دستش را می گذارد لبه ی اوپن و صدای آهسته اش.... صدای خالی اش... مو به تنم... راست می کند......
- می تونم.....، بشینم.......؟!
آخــــی!! طفلکی!! چقدر خوار و زبون شده!!
پوزخند بلندم..... ابروهایش را به بالای پیشانی.. هدایت می کند....
- اجازه میگیری؟!! چه جــــــــــــــــالب!!!!
دستش از لبه ی اوپن.. می افتد.... نگاهش... عمیق و پر نفوذ می شود...... لباس رزم و چشم های جنگنده ام را، دیده.....!
نمی دانم چرا.. اما میان فک بهم فشرده و سفت شده اش....، میان چشم های... پر از... پر از... چیزی شبیه به آهش.....، من هم...، پوزخندی بر لب هایش... می بینم.......!
صندلی مقابلم را.. عقب می کشد....
سرم را برمی گردانم به سمت یخچال ساید سمت راستم....
دست های قلاب شده ام را... آنقدر چلانده ام...، که سفید شده...!
صدای نفس های آرامش.... بوی مزخرف عطرش.... و حضور سیاه و پر از تاریکی اش....، دلم را...، بهم می زند......!
صدای مویه ی ضعیفی....، ته دلم... شنیده می شود.... « عطر مزخرفش.....؟! »
نفسم به پت پت می افتد و تمام تنم....، یخ می بندد.........
دست هایش را مثل من روی میز قلاب کرده... سرش پایین... و من.... پارگی گوشه ی لبش را.... می بینم......
یک چیزی..... ته ته های دلی که اسمش...، دیگر دل نیست.....، مچاله می شود.......
سرش را... آرام... بالا می گیرد..... چشم هایش را.. مثل همه ی وقت هایی که قصد نفوذ داشت...، تنگ می کند.....
نگاهش.. سرتاسر صورت و لباس هایم.. می گردد......
لبخند تلخی... گوشه ی پارگی لبش... جان می کند.....
دلم...، بهم می خورد......
دندان هایم را روی هم می فشارم و با چشم ها و لب هایی پر از پوزخند به کبودی گونه و احتمالا بدن و پارگی لبش ، صاف می روم قعر دره ی چشم هایش....
- لات شدی......!!؟
و با تحقیر ادامه می دهم که: کاپتان!!!!!!
شانه هایش.. از پوزخند تو دلی اش...، تکان خفیفی می خورند...!
تحریک می شوم!!
تحریک!!
تحریک می شوم که ساره ای بشوم، که نباید! تحریک می شوم که انگشت بیندازم ته کاسه ی چشم هایش و خون بپاشم به در و دیوار.... که بکوبم توی صورتش و تف کنم سرتا پایش و.......
کسی ته دلم، زار می زند.... « ساره...؟! چه مرگت شده.........؟! »
ناخن می فشارم کف دستم و...... حلقه ی دوتایی سر میز را..... سر می دهم طرفش.....
و صدایم..... خلع سلاح....... گنگ و مات و.... ترحم برانگیز..... فضای میانمان را...، پر می کند.....
- بیا.... پیداش کردم........
نگاه پر از... همه ی چیز هایی که نمی توانم تفسیرشان کنم.... روی حلقه ی زرد و سفید دوتایی.... روی حلقه ی پر از امید های دخترانگی.... روی حلقه ی بدبختی ها.... سر می خورد......
لعنت به این دیدار......
لعنت به این دیوار.......
نفسم تند و سنگین می شود.....
لعنت به این آوار......
من زیر آوارم......................
اشک هایم... تند تند...... درشت درشت.... می ریزد پایین.......
- یادته....؟! می گفتی از حلقه های دوتایی خوشت میاد! می گفتی این حلقه فقط تو دستای تو قشنگه.....! می گفتی من تورو دوست دارم ساره! من دیوونه ی آرامشتم! من خوشم میاد وقتی عصبی ام و به چشمات نگاه می کنم، آرامش میگیرم....! یادته شوهر خوبم.....؟! یادته......؟!
از جایم بلند می شوم و وسط اشپزخانه راه می روم و هی دست هایم را توی هوا تکان می دهم........
- وای خدای من! می گفتی تو با همه ی دخترای زندگی من فرق داری! می گفتی ما زن و شوهر خوشبختی میشیم...!
دست هایم را محکم می کوبم روی میز و زجه می زنم: ببیــــــــــــن!!! ببین ما چه زن و شوهر خوشبختی ایم!!!!؟؟؟
سرش را انداخته پایین...... شانه هایش... ریز ریز.... تکان می خورند.....
خودم را عقب می کشم و این بار بدون اشک، شبیه به ساره ی ی ساکت و مظلوم خانه ی پدری... شبیه به همان دختر بچه ی ترسو و بی دل و جراتی که از ترس شیطنت های خواهر و برادرش.. گوشه ای قایم می شد و خودش را مچاله می کرد....، تند و عصبی...، حرف می زنم......
- از اینکه باهات راه بیام خجالت می کشم.. ببین نازی رو!؟؟ ببین چجوری با شوهرش می رن اینور اونور... ببین اونجوریه که شوهرش دوست داره..... ساره داری حااالمو بهم می زنی.... ساره بس کن این جانماز آب کشیدنارو... ساره واست جشن تولد گرفته م!!! ساره از کی حامله شدی؟؟!! ساره روشنک خونه ی ما چیکار می کنه......؟!
سرم را روی شانه ام... کج می کنم و پر از ناباوری و درماندگی... زمزمه می کنم: شوهر خوبم......؟! روشنک خونه ی ما چیکار می کرد.........؟!
چشم های خیسش را... تا چشم های اشکی و بیچاره ام... بالا می آورد.......
دست می کشم دو طرف گونه هایم و... می خندم: عزیزم....؟! داری گریه می کنی.....؟! آخـــه چرا.....؟؟!
دست های بهم قلاب شده اش... از فرط فشار... بی رنگ شده....
گردنش... آنقدر خم...
و صدای ساییده شدن دندان هایش.....
خودم را عقب می کشم و تکیه ام را می دهم به سینک ظرفشویی و با خودم...، حرف می زنم......
- دیدی چی شد ساره.....؟! دیدی......؟! آخه خره!! اگه خواهرمو می خواستی! اگه انقد مرد نبودی که توروم وایسی و بگی نمی خوامت، بیا بریم طلاقت بدم!! بعد می رفتی پی کثافت کاریت!! ،
چنگ می زنم به قفسه ی سینه ام و جیغ می کشم.......
- آخه من که کاریت نداشتم!! من که حرفی نمی زدم! منِ فاحشه که کاریت نداشتم!!! چرا اینقد مردونگی نداشتی که طلاقم بدی بعد بری پی کثافت کاریت؟؟؟!!!
می خندم و می کوبم تخت سینه ام: اونم با خواهرم؟؟!
جیغ می کشم و تمام جگرم از جیغ های دردآورم...... می سوزد.......
- چــــــــــــــــــــــــ ـــــــرا..........؟؟؟؟؟؟!!!!
چشم های آبدارش را.... به چشم های دردمندم.. می دوزد....
کاش صدایش را...نشنوم......
- بسه.....
از جایش بلند می شود.... می آید طرفم... تنم به لرزه می افتد... گوشه ی پلک چپم.. عصبی...، می پرد...!!
خودم را می کشم عقب و وحشت زده از دست های بازش....، میان یخچال و دیوار، مچاله می شوم......
- نه... نه.....
بازوهایم را می گیرد....
- جیغ نزن!! جیغ نزن!!
می لرزم... جیغ می کشم و مشت می کوبم به دست ها و سر و صورت و تخت سینه ی پهنش....
- گمشو... برو اونور..... بروووو.... ولم کن!!! ولم کن لعنتی!! دستتو به من نزن!! ولم کن!!!
عربده می کشد و تمام تلاشش را می کند که بگیردم: کاریت ندارم!!! کاریت ندارم جیغ نزن!!
توی این خونه... پوسیدم خدایا.....
مگه.. دیوار اینجا.. در نداره......؟!
چقدر باید تحمل کرد.. بی عشق.........
مگه دنیا..... در و پیکر نداره......................
بی جان و بی رمق از تقلای بیهوده.....
سر می خورم گوشه ی دیوار.......
سر می خورد... دور تر... آن طرف تر.....
نفسم ناهماهنگ و... پر از هق هق.....
چشم هایش را بسته.....
زانوانم را توی بغلم.... جمع می کنم.......
و با چشم های بارانی ام.....
نگاه می کنم.....
به زندگی از دست رفته و..... مردی که... روزی..... دوستش داشتم.........
درست... از اولین باری که رفتی......
درست... از اولین باری که.... مردم............
اشک هایم.... تند تند.... روی گونه ام... رد می گیرد.....
مشتش را روی زمین می فشارد و صدای به درد نشسته اش... تنم را.... به لرزه می اندازد.....
- هیچی ندارم که بهت بگم..... هیچی.......
درست.... از آخرین برگی که باختی......
درست.... از آخرین دستی که بردم...............
هق می زنم......
خانه ام..... آوار شده.......
سرش را که تکیه داده به کابینت... کج می کند..... و با بغضی مردانه..... همان جور که چشم هایش.. دور تا دور سر و صورتم می گردد.... همان طور که جوری نگاهم می کند...، که به عزیزی از دست رفته.........، زمزمه می کند.....
- چی شد ساره......؟!
درست.. از روز اول رفته بودی......
همون روزی که من... از دست... رفتم........
اشک هایم..... بی امان... روی صورت تکیده ام... می چکند.......
تمام روز هایی که.... یک قدم برداشتم..... ده قدم...دور شد........
پلک هایم را برای رهایی اشک های بیچاره ام... می فشارم.....
عزیزم عشق تو بن بست من بود........
منم تا آخر بن بست....، رفتم......................
تصویر مردی.... میان کاخ رویاهای ویران شده....... می لرزد..
پیراهن پرتقالی تکه تکه شده... در نظرم... جان میگیرد.....
دست می کشم پشت پلک هایم.....
نفس عمیقی میگیرم.....
و باز دم تازه ای.... در هوای خانه ی تاریکی ها... پخش می کنم......
نگاهم را از مرد به ویرانی نشسته ی پیش رویم میگیرم....،
و دستم را میگیرم زمین و..... بلند می شوم.......
- بسم الله!
صندلی را می کشم عقب و می نشینم سر جایم و... بر میگردم، به لحظه ای که، من حکم می کردم.....!
صدایم... سرد و خالی شده....
- بشین!
دقایق کند و کشدارند.... تا بنشیند و پر از هیچی و سکوت، به من نگاه کند!
به رویش، لبخند می زنم: خب...؟! چطور بود.....؟!
حیرت زده از تمام حالت های غیرقابل پیش بینی من... ابرو درهم می کشد و چشم تنگ می کند....
دست به سینه می شوم: خواهرمو میگم...! مزه داد...؟!
رنگ از چشم هایش.. می رود.....
رگ گردنش پر کوبش.. می زند....
عضلات صورتش... سفت و... قرمز.......
می خندم و سرم را کج می کنم: اِ....!؟ نشدا.... باید راستشو بگی.... فرارم نمی تونی بکنی.....! حالا زود باش!! زود تند سریع، بگو چجوری بود!! یالا!! زود باش عزیزم!!
از میان دندان هایش.. می غرد که.....
- خفه شو.....!
پقی... می زنم زیر خنده......
- عجب مردی!!! گردن کلفت شدی!!
چشم های خطرناک و وحشت آورش را بهم می دوزد......
شانه بالا می کشم و..... لبخند دلبرانه ای... به صورت قرمزش... می پاشم....
- یه روووزی با این نگاه خودمو خیس می کردم!
دستم را توی هوا تکان می دهم: الان دیگه اون روز، خیلی دور شده.....!
خیره می شوم به حلقه ی دوتایی آن سوی میز.....
- نگفتی.....!؟
رویش را برمی گرداند.....
- خب خواهرم دختر جذابیه! وسوسه برانگیزه! چیزیه که نمی تونی ردش کنی! من همه ی اینارو قبول دارم کامران....!
مشتش را روی میز... گره می کند......
سرم را روی شانه ام... کج می کنم: عزیزم......؟! از سوالای من خوشت نمیاد.....؟! ناراحت می شی.....؟!
کسی... به در می زند....
نمی دانم... شاید خجالت می کشد زنگ بزند و کسی صدای زنگ خانه ی خیانت زده مان را....، بشنود.....!
بلند، صدا می کنم....
- الان میام!
از جا بلند می شوم و... با قدم هایی که... فقط خودم می دانم... که چقدر تلاش بر نلرزیدنشان دارم... به سمت در می روم.....
و باور نمی کنم.... که این روشنایی خانه ی پدری ماست... که با چشم های سبز و صورت زرد و لاغرش.... میان حجم عظیمی از تاریکی خانه ی خیانت زده ی من.....، ایستاده...
لبخند لرزانی می زنم... و تعارفش می کنم.... تو.....
و تا برسم به صندلی ام و بتوانم لرزش پاهایم را پنهان کنم..... قلبم.. خودش را به در و دیوار قفسه ی سینه ام.. می کوبد.....
سرم را بالا می گیرم... هنوز.. ایستاده... بلاتکلیف....
به صندلی سمت راستم اشاره می کنم..
- بیا خواهر... بیا بشین... بیا...
چشم هایش بدجوری بی رنگ و از حدقه درآمده شده....
نچی می کنم: تعارف می کنی؟!
برمی گردم سمت کامران: تو بش بگو بیاد!! حرف تورو که گوش می کنه!!؟
سرش را پایین می اندازد... تا خرخره....
روشنک... دسته ی کیفش را.. می فشارد و.. کند و آرام... راه می افتد.... از همین فاصله هم، می توانم لرزش بدن و دست هایش را ببینم.... می نشیند.... دست هایم را زیر چانه ام می زنم و از روشنک به کامران... و از کامران.. به روشنک... نگاه می کنم....
- خب.... روشنک... شوهرم چطور بود.....؟!
و قلبم..... از سوال هایی که می پرسم...... پاره پاره..... می شود......
به روشنک نگاه می کنم..... چقدر... لاغر شده.....
بغض می کنم.....
و بغضم.... خودش را میان صدایم... به رخ می کشد.....
- روشنک....؟!
نگاهم می کند... چانه اش می لرزد..... اشک هایش... می ریزد پایین.....
واژه ی تلخ و کمرشکن « زنا...» توی سرم دوران می کند .....
رویم را ازش میگیرم......
رعشه ی سرانگشتانم را کنترل می کنم و با صدایی عاری از لرزش، زمزمه می کنم: چه زود مادر شدی روشنک.... چه زود...........!
اشک... روی صورتش... رد می گیرد.......
و من... چقدر بدبختم.. که هنوز هم... طاقت دیدن اشک هایش را... ندارم.............
کامران.. عصبی... پای چپش را تکان می دهد....
نگاه خسته اما سردم را به دست های یخ و گره کرده ام می دوزم.....
و شبیه به گوسفندی که سرش را می برند و.. به خرخر می افتد..... برای گفتن پر درد ترین حرف زندگیم...... جان می کنم.......
- حکم... سنگساره.... می دونی که.... اما... حتما.. منِ خرم می شناسین.... می شناسین که....
بختک روی گلوی به خرخر افتاده ام.... می نشیند...
دستم را می گذارم بیخ گلویم و..... با چشم هایی که از فرط درد.... از حدقه بیرون زده اند..... خفه و دردآور.... جان می کنم که......
- حکم بچه ی تو شیکمت... حرام اندر حرامه......
تمام سلول های تنم...... به رعشه می افتد.....
پاهایم را بهم می فشارم..... یخ بسته ام..... یخ........
- نمی خوام.... نمی ذارم..... جمعش می کنیم.... این گندو.... این... این گندی رو که بالا آوردیدو... جمعش می کنید.....
عرق سردی..... کمرم را می پوشاند..... انگشت اشاره ام را.. خیره به نقطه ی نامعلومی.... روی میز.. به سمت کامران میگیرم..... و قلب بیچاره ام..... و تیره ی پشتم..... از تمامی حروف مصلوب به زبان درمانده ام...... تیر می کشد.......
درد توی صدای غریب و بی کسم..... می شکند.....
- دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم.......
بغض... دارد بیچاره ام می کند......
هی ساره....! نباید گریه کنی.....! نباید......
گلویم را فشار می دهم......
- دیگه نمی تونم نفس بکشم.... جایی که.. تو هستی.....
دارم... خفه می شوم................
- باید طلاقم بدی.....
ناخن می کشم به گلویم......
- باید طلاقم بدی.....
نفسم... بریده بریده شده.....
دردم.... پنهان کردنی...... نیست..........
- نمی تونم تحملت کنم.......
انگشت اشاره ام.... پاره ی تن به خاک و خون نشسته ام را نشانه می گیرد.....
دستم را می گذارم.. روی قلبم......
- نمی تونی بچه تو بندازی...... نمی تونی.....
پاهایم را بالا می آورم و... از فرط سرما... توی شکمم... جمع می کنم........
- چهار ماهته..... دیگه نمی تونی.... دیگه نه می تونی.... نه خدا می ذاره......
کسی توی دلم...... زجه می زند..... « خدا.....؟! »
و تمام تنم.. و قلبم.. از این همه آبروداری.... درد می کشد.....
و کسی... و مردی... که می خواهد.. تمام مردانگیش را به رخم بکشد... مشت می کوبد روی میز: خفه شو ساره!! خفه شو!!!
چشم های خیس...، اما بدون ریزشم... توی چشم های سرخ ..... درمانده... مفلوک... و پریشانش..... قفل می شود....
حرفم را... تصمیمم را... تا ته... تا آخر خط.... خوانده.......
عضلات صورت و گردنش.... برجسته شده... قرمز و برافروخته... فریاد می کشد: من این کارو نمی کنم!! من اون غلطیو که تو میخوای، نمی کنم!!! اینو تو گوشت فرو کن!!
گلویم را... فشار می دهم.... و آرام.... با همان آرامشی که او.. روزی ازش آرامش می گرفت و حالا.... ایمان دارم... که چطور می سوزاندش..... زمزمه می کنم که......
- تو این کارو می کنی......
عربده می کشد......
از عربده اش... نمی ترسم......
- می ری اون توله ی تو شکمتو می ندازی!! فهمیدی!!؟؟؟؟ می ری اون تخم حرومو میندازی!!!!
باز... با همان سکوت... با همان آرامش هیستریک و اعصاب خورد کن..... جواب می دهم که......
- تو این کارو می کنی.....!!!
حمله می کند... سمت روشنک.....
- پاشو گمشو از خونه ی من بیرون... گمشو اون توله ی لعنتی رو بنداز!! می فهمی؟؟؟
روشنک.. میان گریه... جیغ می کشد.....
چه همسایه های آبروداری داریم...، ما.........!
- من نمی تونم!! نمــــــــــی تونم!! اگه بندازمش میمیرم!!! گفتنش واسه تو راحته!! من این کارو نمی کنم!! من وحشت دارم!!! توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی!! چون این توله سگ مال توئه!!!!
روشنک را.. می کوبد... به دیوار آشپزخانه.....
خودم را به صندلی فشار می دهم... که یکوقت... به حمایت ..... به طرفداری.. به پشت شدن... از جا... نپرم......
- تو گه می خوری!!! یادت رفته؟؟ یادت رفته فتنه شدنات؟؟ یادت رفته با زندگی من چیکار کردی؟؟!!! پتیاره خانوم!!! یادت رفته چجوری شیطون شدی و نشستی وسط زندگیم؟؟!!! یادت رفته؟؟؟
روشنک... مشت می کوبد... به سری... صورتی....
طلاقم بدهد.. بچه را هم بیندازیم.. عرش خدا..... کن فیکون می شود.......
نگاهم را... فقط... به میز چوبی پیش چشمم... متمرکز می کنم......
- هه!! نه که توام بدت اومد!! نه که توام دلت نمی خواست!! گندی که بالا آوردی رو گردن من ننداز!!! دهنتم آب بکش!!! آقــــــــــای صدر!!!!!!
کشیده ی شوهرم.... توی گوش خواهرم..... خواهرم...؟! نه... معشوقه ی شوهرم.... نه نه.... خواهر زن شوهرم.... نه نه..... فاسق شوهرم...... شوهرم.....؟! هــِــه.....!
دست هایم را روی میز می کوبم و... بلند می شوم......
این بار.... منِ به گل نشسته..... حکم می کنم......
چشم های خشمگین و ببر وار و بی روحم را... به کامران می دوزم....
و فریاد می کشم....
- تو این کارو می کنی....!! چون این ولد زنا....، تخم حروم توئه....!!!!!!
خانه...، ساکت می شود.....
صدایی از کسی... نمی شوم.....
دست کامران.. بیخ گلوی روشنک..خشک می شود...
چشم هایش... ناباور.... دهانش... نیمه باز..... موهایش.. بهم ریخته.....
روشنک.. گوشه ی دیوار سر می خورد... پاهایش را چهارزانو می کند.....
و صدای گریه اش.... به طرز بدی.... خانه ی به ویرانی نشسته ام را.... می پوشاند....
کلافه و بی قرار می شوم.... دست می کشم به گلویم.... نفسم...تنگ تر از همیشه....
دست های کامران.. دو طرف بدنش، آویزان شده....
و نگاه مات و ناباورش را... هنوز... از من... برنداشته....
چند ثانیه طول می کشد... تا تمام آنچه که گفته ام... تا تمام حقیقت کثیفی که شبیه به کشیده ای جانانه، بر صورتش نشانده ام....، برایش.. جا بیفتد......
سرش... پایین می افتد.... دستش می رود پی سوییچ رها شده روی اوپن..... صدای بهم خوردن کلید ها... معده ام را... بهم می زند......
دستش که به دستگیره ی در می رود..، صدای سرد تر از هر سوز زمستانی من....... گریه های روشنک را.... خاموش می کند.....
- صبح درخواست طلاق دادم....
به سرعت برق و باد، روی زانویی که یقین به خشک شدنش دارم، به طرفم برمی گردد.....
نمی خواهم.....، اما..... انگار این روزها... هیچ چیز...، به خواست من... نیست........!
حتی.... زخم زدنم......
باز از آن لبخند های حرص درآر و سوزاننده... بر لبم... جاریست....
- توافقی...! توام باید بری! همین فردا! می دونی که.... انگاری که مثلا ما باهم هیچ وجه مشترکی نداریم! پروسه شم خیلی طولانی نیست! اذیت نمی شی! مطمئن باش! فقط کافیه یه جلسه قاضی باهامون حرف بزنه، یه حکم بی ارزش عدم بارداری می خواد، و یه مهر محکم تر، تو محضر!
پوزخندم...، تلخ تر..... چشم های آبدارش را... می سوزاند.....
- می بینی که؟! همه چیشو پرسیده م...! پس کشش نده و بذار زودتر این شکم بالا اومده، جمع بشه!
انگشتم را توی هوا، تکان می دهم..... و انگاری که برای بچه ای.. تکرار کنم...، تکرار می کنم که....
- اینم می دونی که...! تفاهم و این دری وریا....، به کمیت نیست! به کیفیته!!
دستش از دستگیره... شل می شود..... و نگاهش.... انگاری که بخواهد بگوید... تمام کن این قصه را.......!
تکیه اش را می دهد به در چوبی و..... شانه هایش.... چقـــــــــدر..... فرو افتاده.....
نگاهم را... از تمام بلال های به دندان گرفته... از تمام وعده وعید های رویا وار... از تمام رستوران های بی دغدغه... و همه ی دوستت دارم های تهوع آور....... میگیرم.... دستم را می گذارم لبه ی میز دونفره های به اشک و خون نشسته و..... از جایم... بلند می شوم.....
روشنک... دم ورودی آشپزخانه.. چنگ می زند به دامنم.....
- ساره! ساره تورو خدا!! من نمی تونم !! ساره تورو خدا اینکارو نکن!! ساره آقاجون سکته می کنه!! من از سقط وحشت دارم! به این وحشی بگو!! اما اینکارم نکن! نذار.... ساره تو رو به هرکی می پرستی نذار!!
به دست چنگ خورده اش.. به دامنم.. نگاه می کنم....
آقاجون....؟!
کجاست راستی.....؟!
لبخند بی رمقی... از بازی بی برنده مان.... گوشه ی لب هایم.. نقش می بندد.....
- تو ناراحت می شی خواهر.....؟! ناراحت می شی که دیگه همه چیز واست شرعی باشه؟ شرعی دوست نداری؟! لجن مال دوست داری روشنکم...؟! پنهون کاری و کثافت کاری دوست داری عزیز دلم.....؟!
و باز... گریه هایی.... که منِ خر... که منِ احمق... که منِ به این رگ و ریشه وابسته...... طاقت دیدنش را... ندارم.......
توی خواب هایم آمده بودی روشنک.... و من.... همه ی روز های استرس زای عملم.... فکر کرده بودم که به کمک احتیاج داری..... خواستم دستت را بگیرم...، نشد......!
توی آتش سوختی روشنک.......
توی آتش... سوختی........
دامنم را از چنگی که حالا... فکر میکنم نجسم کرده.... بیرون می کشم.... و راه می افتم... طرف راهروی سرخابی ها..... راهروی نفرین ها..... راهروی... درد ها........
مچ دستم، از حلقه شدنی.. از گرمایی... از آتش گرفتنی.... می سوزد.....!
پلک هایم را.. محکم فشار می دهم....
و تمام همتم را به کار می گیرم، که دست هایم.. بی اراده... به کشیده ای... که حالا، هر چقدر، حق منست...، از جا... نپرند.......!
برمی گردم سمت کامران.. و دستی.. که دور مچم حلقه شده... و همان طور که هزار بار فریاد توی دلم را... مثل تمام جیغ های بی دریغ این روزها.... به عرش می برم.....، از میان دندان هایم، پر از نفرت و بیزاری...، می غرم که: دست کثیفتو به من نزن!
چشم های تبدارش را.. توی چشم هایم می ریزد.....
با صدای بم و گرفته ای.. زمزمه می کند....
- باید حرف بزنیم....
« کامران...؟! بیا حرف بزنیم! تو رو خدا کامی جونم..... بیا باهم حرف بزنیم.. بیا همه چیزو حل کنیم... بیا بهم بگیم که از چه چیزایی ناراحتیم..... کامی جونم.....؟! »
قهقهه ی بلند و از ته دلم...، توی صورتش.. پاشیده می شود....
- کامی جونم؟!
سرم را... روی شانه ی چپم.. کج می کنم....
- بیا با هم حرف بزنیم! کامی جونم...؟! از من فرار می کنی؟ از حرف زدن با من خوشت نمیاد؟ دلت نمی خواد ریخت منو ببینی؟؟ دلت نمی خواد صورت زشت منو تحمل کنی؟؟ آخ کامی جونم!! بهت حق می دم! به خـــــدا که بهت حق می دم!!
دندان هایش را روی هم می ساید... عضلات صورتش.. منقبض...
- من اینکارو نمی کنم! باید اون تخم حرومو.. بندازه..... یک ماهه دارم می کشم..... ! من با طناب تو تو چاه اون عفریته، نمـــی رم!!
نگاه پر از نفرتم را به مچ دستم می دوزم... و می غرم که: دستتو بکش کنار....!!
حلقه ی دستش را... تنگ تر.. می کند....
چیزی توی صدایش... شکسته.....
- ساره.....؟!
دیگر نمی فهمم که چه می شود.....
دیگر...، حتی نمی فهمم کیست که در من.. چنین سر به طغیان برداشته.....
و چی توی چشم های مردی ست... که نمی توانم.. تحملش کنم.....
صدای عربده وارم را توی سرم می اندازم....
و با لحنی.... پر از تحقیر.....
کلماتم را... می پاشم... توی صورتش....
- اسم منو به دهنت نیار!! اسم منو به دهن کثیفت نیار!! شنیدی چی گفتم؟؟ اسم منو ، حتی تو ذهنتم تکرار نکن!!
تمام بدنم... به رعشه افتاده.....
- می ری دادخواست میدی! می ری و دهنتو می بندی و بدون هیچ حرف اضافه ای، اسم منو از شناسنامه ت پاک می کنی! نمی خوام هیچ نشونی از تو توی زندگیم باشه! هیچی!!
و با چشم هایی گریان..... و پر از درد..... جیغ می کشم.......
- مــــــــی تونی بفهمی یا نــــــــــــــه......!!!؟؟؟
گوش هایم.. خالی از هوا....
چشم هایم... به چشم های مردی... که برق اشک های جاری.. روی گونه اش.... هزار بـــــــار... چشمم را.... کور می کند......
خفه و تلخ..... به روی چشم هایی که روزی.... دوستشان داشته ام..... پر از نامردی.... خنجر می کشم.....
- داری لــــــِـــــه می شی مرد خوبم....؟!
شانه بالا می اندازم....
اشک هایم.... خشک می شوند.....
و زبانم... گزنده تر.... از هر زبانی.....
- از طناب من می ترسی شوهر خوبم....؟! از افتادن تو چاهی که این همه توش دست و پا زدی... می ترسی...؟؟ دارم با حرفام اذیتت میکنم؟! چرا نگاهتو میگیری عزیزدلم...؟! از من خجالت می کشی؟؟ وای... نگو آره که خنده م میگیره..... آره آقـــــــای صدر....؟! ازم خجالت می کشی....؟!
خم می شوم.. روی صورتش.... و نفرت و عجـــــــزم..... میان کلمات به درد نشسته ام...... جاریست......
- داری خورد می شی عزیـــــــزم.......؟!
رو می کنم به روشنک... روشنکی که حالا... مات و عزادار.. با موهایی که دورش ریخته.... به ما نگاه می کند...... و به تلخی... زمزمه می کنم که : حتی ازت نمی پرسم، چرا......!
بوی گند خیانت.... شامه ام را... پر کرده.....
برمی گردم سمت کامران.... دستش دور مچم... شل شده.....
بغض توی گلویم را... برای هزارمین بار.... پایین می فرستم و...... باز.... خنجر می کشم.....
خنجر کشیدن.... حتی...، به بهای زخم خورن.......!
- حالا این منم که نمی خوام حرف بزنیم....! حالا... این منم.... که حتی از تو هم نمی پرسم..، چرا......
مچ دستم را.. با خشونت.. از دستش.. بیرون می کشم.....
و یک قدم.. به عقب گام برمی دارم.....
- بار آخری بود که دستتو به من زدی....! دیگه م نمی خوام ببینمت.... هیچ کدومتونو....! می تونید تو این قصری که ساختی، زندگی کنید... می تونید تو همین خونه نفس بکشید...، اما.... جلوی چشم من نباشید.....
سرم گیج می رود....
دستم را می گذارم کنار شقیقه ام.....
تمام خانه دور سرم.. می چرخد.....
همه جا... سیاه می شود......
روشنک خیز برمی دارد طرفم که: ساره.....
دست هایم را... گارد می گیرم جلویم....
تلو تلو می خورم....
مست از دردی که هر لحظه... زهرش.... بیشتر به رگ و پی ام می نشیند.... عقب عقب می روم.....
- شششش...... نمی خوام صدای هیچ کدومتونو بشنوم.......
و توی راهروی سرخابی و..... اتاق کار خالی از مهربانی و ..... دنیای سیاهم...... گم می شوم...
ساره م....؟! عزیزکم...؟! بیدار نمی شی..؟! صدامو می شنوی عمر من....؟!
صدا توی سرم.. هزار بار... تکرار می شود....
دست گرمی.... دست های یخم را.. می گیرد.......
زبان چوب خشک شده ام را.. تکان می دهم.. هیچ حرفی.. بر زبانم.. جاری نیست...
صدای گرم و حمایت گر کسی... شبیه به برادری... توی سرم.. دوران می کند....
- چشمای خوشگلتو باز می کنی خواهر نازنازی...؟! عزیز دلم....؟!
و من... چقــــــدر... به این قربان صدقه ها... احتیاج دارم......
مسکنم نیستند.... آرامم نمی کنند... حتی خیلی وقت ها نمی فهممشان..... اما... مثل همه ی روزهایی که مریض می شوی، و احتیاج داری که یکی...، فقط یکی باشد که توی گوشت... زمزمه های خوب کند... فقط یکی باشد که قربان صدقه ات برود.... به همه ی این حرف ها... احتیاج دارم....... به حرف هایی... که حتی یکی شان را نمی فهمم...، اما....، تسکینم می دهند.......
دستش را.. سفت.. میگیرم.... و.. فشار می دهم....
صدای ضعیفم... میان همهمه ی مبهمی که می شونم.... گم می شود....
- علی....؟!
دستم را می فشارد... نزدیک می شود.. و من.. بوی خوب برادرانه هایش را... بوی خوب مرهم بودنش را... حس می کنم......
- جونم...؟! جونم خواهرم؟! بگو!
لب هایم را.. با زبان.. تر می کنم.....
پلک هایم را.. به سختی.. از هم فاصله می دهم... اول همه چیز تار و کدر... بعد.. کم کم... شفاف... واضح... علی.... پرده های آبی تیره.... مهتابی های ریلی سقفی.... علی که بالا سرم خیز برداشته..... و زنی سفید پوش، که همین حالا، وارد اتاق می شود....
- چطوری خانوم خوشگله؟! همه رو نگران خودت کردیا....
چیزی توی ساعدم.. می سوزد.... سرم را کج می کنم..... دارد سرم را تنظیم می کند....
- دیگه تمومه.... یه بار دیگه اینجوری به خودت گرسنگی بدی، حالت بدتر از اینا می شه! الانم به زور سرم و دارو سرپایی....
سوزن را از دستم بیرون می کشد و رو به علی می گوید: می تونید ببریدش... باید کاملا هواشو داشته باشید.. احتیاج به تغذیه مفید داره... و گرنه نمی تونه سر پا بایسته...!
لبخندی به من می پاشد....
و من... میان مقنعه ی سفید و چشم های مهربانش... گم می شوم.....
- دیگه این دور و برا نبینمت...!
و با صدای تق تق پاشنه های کوتاهش.. از محدوده ی پرده پوش احتمالا توی اورژانس... خارج می شود....
به علی نگاه می کنم... به علی...، که حالا.. چشم هایش سرخ و متورم است... به علی... که حالا... توی نگاهش... درد دارد......
دستش را فشار می دهم: من.. خوبم....
یک قطره اشک.. از گوشه ی چشمش.. پایین می چکد.....
خفه.. زمزمه می کند که...
- می دونم....
پلک می زنم... پلک می زنم و فکر می کنم که چطور از اینجا سر درآورده ام.... پلک می زنم و صدای علی، بی آنکه چیزی پرسیده باشم... محدوده ی کوچک و خالی را.. پر می کند....
- بیهوش شده بودی وقتی... وقتی اون.. وقتی روشنک... زنگ زد...اون بی ناموس رفته بود! نفهمیدم چجوری که من ندیدمش! من پایین بودم.... من پایین بودم و هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا نیومدم بالا! من پایین بودم و نمی دونم چجوری جلوی خودمو گرفتم که نیام بالا....
تلخ نگاهم می کند.....
- چجوری تونستم به حرفت گوش کنم ساره....؟! چی شد؟! چرا همه چی اینجوری شد؟! ساره زندگیمون چی شد.....؟!
سرش را می گذارد لبه ی تخت و هق هق مردانه اش..... آرزوی مرگ کردنم را... تحریک می کند.....
- ساره زندگیت چی شد....؟!
ادامه دارد...
نظر فراموش نشه...