وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

خالکوبی قسمت4

رمان رمان رمان



یک هفته ای که گذشت، خانوم صدر یکی دوباری با حاج خانوم حرف زده بود... گفته بود کامی که از سفر آمد، تماس میگیرم و نظر نهایی ساره جون را می پرسم..... حاج خانوم هم گفته بود دیگر دوست ندارم بچه ها با هم بیرون بروند و من، این وسط کلی حرص خورده بودم!!! لابد باید با همین دو سه بار دیدن، جواب می دادم...... آن هم منی که آن روز ها آنقدر ذهنم درگیر بود.... آنقدر پریشان و سر درگم و کلافه بودم، و هیچ کس نبود که راهنماییم کند.....
روشنک از صبح می رفت کتابخانه ، وقتی هم خانه بود در اتاقش را می بست و با تلفن و دوست هایش حرف می زد... لطف که می کرد، سر به سر من هم می گذاشت و حرف قد و بالای کامی را پیش می کشید.......!!
علی را هم زیاد نمیدیدم... بعد از آن شبی که آمد توی اتاقم، دیگر ندیدمش تا.... حدودا سه روز بعد که همگی سر میز شام جمع بودیم و آقاجون بدون مقدمه چینی از من پرسیده بود: بالاخره نظرت چیه بابا؟!
خوب می توانستم نگاه خیره ی حاج خانوم را روی خودم حس کنم..... به من من افتاده بودم.... رویم نمی شد توی چشم های آقاجون نگاه کنم و حرف از ازدواج بزنم.... حاج خانوم پریده بود وسط که: من خوشم نمیاد بیشتر کشش بدن حاجی! همینم که گذاشتم برن بیرون ، کلی جای حرف داره!
روشنک مداخله کرد: حاج خانوم می خوان زندگی کنن!!! با یه بار دیدن بگه باشه، قبوله؟؟
آقاجون میانه ی توپ و تشر مادر و دختر را گرفته بود: من که فکر می کنم پسر خوبیه.. ندیدمش، اما خب... یکی از بچه های شرکتو فرستادم محل کارش تحقیق.... حاج خانوم هم که از نظر خانوادگی تاییدشون کرده.... فقط... مساله ای که هست، کارشه بابا!! می تونی تحمل کنی شوهرت برنامه کاری منظمی نداشته باشه و پشت هم سفر بره؟؟؟
نمی دانستم... آن لحظه واقعا ذهنم کار نمی کرد که ببینم می توانم با این مساله کنار بیایم یا نه... آن روز ها، روز هایی که همه شان سفید بودند، فکرم صرفا روی خود کامران می چرخید......... و قد و بالایی که روشنک دم به دقیقه، توی گوشم می خواند.............
زیر لب گفته بودم: نمی دونم آقاجون.....
آقاجون رو کرده بود به علی که زیر چشمی میدیدم دارد با غذایش بازی می کند: تو چی میگی پسرم؟!
نگاه علی تا یقه ی پیراهن آقاجون بالا آمد....... قاشقش را رها کرد توی بشقابش و با اخم واضحی گفت: من با اصل قضیه مشکل دارم...... به هر حال...،
نیم نگاه دلگیر و رنجیده ای به من انداخت: صلاح مملکت خویش، خسروان دانند!!!
.
.
.
روی قالی سرمه ای رنگ جهیزیه ی عمه خانوم نشسته بودم و سرم توی کتاب فیزیک بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد....
عمه از توی آشپزخانه گفت: اینجاس مادر!
کیف می کردم با مادر گفتن عمه خانوم!!!
خودش گوشی را برایم آورد و همان طور که می دادش دستم، لنگه ابرویی بالا انداخت و قری به سر و گردنش داد: صدر!!!
از حالتش خنده ام گفت و توی هوا برایش بوسه ای محکم و پر صدا فرستادم!!!! سری تکان داد و همان طور بالای سرم ایستاد: جواب بده دیگه دختر حاجی فتوحی!!!
با خنده گوش را گرفتم کنار گوشم: بله؟
صدایش متین و سرحال بود: سلام خانوم! احوال شما؟!
به عمه نگاه کردم.... داشت ابروهایش را بالا می انداخت و شیطنت می کرد.....!! خنده ام را خوردم: رسیدن به خیر......
و فکر کردم که از شنیدن صدایش بعد از یک هفته، یک جوری شده ام.............. یک جور خوبی.........
- مرسی... صبح رسیدم... یه کله تا الان خواب بودم!!
- خسنه نباشید!!!
خندید: سلامت باشید! خب.... امروز چیکاره ای؟!
- امروز؟؟؟ دیگه روز تموم شد!!!!
و نگاهی به ساعت که از هفت گذشته بود، انداختم.... از آن طرف خط صدای بوق ماشین می آمد... پس بیرون بود!
- این یعنی.... نمی تونم ببینمت؟!
بی اختیار به پیراهن عمه ، چنگ زدم.........
دلم، از نوازش صدایش، هری ریخته بود.......
به عمه اشاره کردم که می خواهد ببیندم.... چند لحظه فکر کرد و بعد چیزی گفت که شوکه شدم و بی توجه به کامران پشت خط، جیغ زدم: چــــــــی؟؟؟؟؟؟
عمه زد به گونه اش و آهسته گفت: کوفته قلقلی!!!! همینی که گفتم!!!!!
کامران پشت خط بود: چی شد؟؟؟؟؟
نفسم را دادم بیرون: هیچی... ببخشید... راستش..... من نمی تونم بیام بیرون!!!
مایوس جواب داد: باشه... مساله ای نیست.....
باز عمه نیشگونم گرفت که هول توی گوشی گفتم: ولی شما می تونید بیاید تو!!!!
صدایش پر از تعجب بود: جااااااااان ؟؟؟؟؟؟!!!!!!
این بار من زدم روی گونه ام: یعنی... من الان خونه ی عمه م هستم.... می تونید بیاید اینجا...
- خونه ی عمه ت؟؟
- بله! تشریف بیارین!
با شیطنت گفت: فقط تو و عمه این؟؟
به گوشیِ توی دستم چشم غره رفتم: بـــــــــــــــــله!!!!!
- فقط خودتون؟؟
- آقای صدر!!
نگاهم دور تا دور خانه ی کوچک و نقلی عمه گشت...... روی کتاب های ولو شده ام روی زمین.... بعد رفتم سمت پیراهن گشاد و گلدار عمه......
- می خواد بیاید اینجا؟؟؟؟؟؟؟

و بوی سوختن کتلت ها، توی دماغم پیچید.......

خدا می داند تا کامران برسد و دستش را بگذارد روی زنگ در، من و عمه چطور به هم پیچیدیم!!!! عمه چطور یک ساعته غذا بار گذاشت و من چطور خانه را سابیدم!!!! آخر سر هم دقیقا پنج دقیقه مانده به رسیدنش، سر و وضعمان را درست کردیم و من به زور و فحش و کتک عمه، ماتیک جگری اش را روی گونه هایم پخش کردم و کمی رنگشان دادم!!! آلبته پوست سبزه ام مجالی برای خود نمایی هاله ی رنگی، نمی داد......
کامران با یک دسته گل خوشگل زنبق بنفش آمد!!! نمی داتنم از کجا می دانست من شیفته ی زنبق بنفشم... شاید هم نمی دانست... به هر حال، آنقدر با دیدن گل ها ذوق کردم که یادم رفت عمه یک لنگه پا پشت سرم ایستاده ، تا من معرفی کنم!!!!
کامران اسپرت پوشیده بود و تا کمر برای عمه خانوم، خم شد!!! عمه ذوق کرد و من حس کردم که کامران هم، از عمه خوشش آمده.....
برایش شربت بیدمشک سفارشی عمه را که بردم، آهسته زمزمه کرده بود: من هر دفعه یه عضو جدید از خانواده ی شما میبینم، تا یه هفته تو شوکم!!!!!!
عمه نشست روی مبل رو به رویش شروع کرد باهاش حرف زدن..... از کارش پرسید... از درآمدش... از خانه و ماشین... تمام سوال هایی که من، نپرسیده بودم!!!! اواسطش هم وقتی حواسش نبود، کامران چشمک نا محسوسی به من زد و آهسته گفت: فکر کنم خواستگاری عمه ت می اومدم بیشتر به تفاهم میرسیدیم!!!!!!
و من چشم هایم را گرد کرده بودم و..................
لب هایم را گزیده بودم و................
فارغ از اینکه چقدر برایم محرمیت ندارد، چشم غره رفته بودم..................
وقت شام که شد ، من داشتم به این فکر می کردم که نکند عمه هوس کند از کامران روی زمین پذیرایی کند، که وقتی پایم را گذاشتم توی آشپزخانه، با دیدن میز کوچک و چهار نفره ی رنگین و چیده شده، با دیدن همه ی چیز هایی که عمه برای خرید یک ماهش نگه می داشت، شرمنده شدم و تا می توانستم، بوسیدمش................
و حواسم نبود که یک جفت چشم خوش حالت و عاطفه وار، ما را می پایند......
کامران با دیدن میز شام توی آشپزخانه ی نقلی عمه، لبخند زده و سرش را با شرمندگی خم کرده بود..... عمه هم با مهربانی برایش صندلی کشید و تا می توانست، بهش رسید..... و من، حین قاشق زدن به بشقابم، تمام وقت توی این فکر بودم که اگر من هم نمی خواستم، عمه، به این وصلت مجبورم می کرد!!!!!!
با این ذهنیت بهش چشم دوختم که با شوخی به کامران گفت: پسرم تو چرا می خوای زن بگیری مادر؟! اون همه دختر ترگل ورگل ریخته تو هواپیما!!! زنت دیگه چیه!!
چشم هایم را گرد کردم، اما دیدم که کامران، به وضوح ضعف رفت از این شیرین زبانی عمه خانوم......
زیر لب اخطار دادم: بدری جووووون........!!!!!
به من اخم کرد: چیه؟ مگه بد میگم دختر حاجی؟؟ پسره! بره کیفشو بکنه!!!
کامران خندیده و با متانت گفته بود: اختیار عمه خانوم..... دخترای ترگل ورگل مردم صاحاب دارن!!
عمه براق شد بهش: ساره بی صّاحابه؟؟؟؟
کامران لب گزید و انگار یک چیزی را توی حرف های عمه خانوم گرفت!! ، که آرام جواب داد: من جسارت نکردم......!! منظورم اینه که....
عمه که از لیوانش آب می خورد، چشمکی بهش زده و سری تکان داده بود: گرفتم منظورتو مادر......
و من، تنها کسی بودم که این وسط عین گیج ها و خنگ ها نگاه میکردم، و بی حواس و زیر لب، می نالیدم که: پس من چرا هیچی نگرفتم........!!؟
و خنده ی بلند عمه خانوم و کامران، که آشپزخانه ی پنج شش متری را، پر کرد.....

می توانستم به چشم ببینم که عمه خانوم، تمایلی ندارد به این که باز هم سر حرفش مبنی بر استقلال و ازدواج نکردن من، پافشاری کند......
می فهمیدم که از کامران خوشش آمده.....
و برق چشم هایش را، میدیدم.....
اما نمی فهمیدم چرا حواسش رفته از پی آرمان های بلندش... نمی فهمیدم چرا حواسش به من نیست!؟ چرا دل عمه، هم پای دل من، رفته!!!!
اواخر رفتن بود که عمه رو کرده بود به من: ساره، می تونی کنار بیای با زندگی بی برنامه ی پسرم؟!
پسرم؟؟؟ عمه بـــــــــی خیال!!!!
من خجالت زده سرم را پایین انداخته بودم.... کامران ادامه ی حرف عمه را گرفته بود: همینه خانم ساره... من زندگیم و چارت پروازیم، روی اصول نیست... شب و نصفه شب... هفته به هفته.... نه خوابم ریتم مشخصی داره، نه خیلی می تونم آن تایم باشم! زندگیم شناوره.... خیلی باید باهام کنار بیای..... می تونی....؟!
حالا هر دو داشتند نگاهم می کردند... نمی دانستم چی باید بگویم.... کامران آهسته تر ادامه داد: مساله ی منم که یادت هست.....! حالا بعدا در مورد اون صحبت می کنیم...
یادم بود!! خوب یادم بود!!! نمی دانم آن شب چجوری قضیه را فیصله دادم و کامران چی توی نگاهم خواند که بحث را منحرف کرد ..... با رفتنش، بوی خوبش، هنوز روی مبل ها... روی دسته ی فنجان چایش... روی ذره ذره هوای غبار گرفته ی قلبم، باقی مانده بود..........
روشنک برگشته بود شیراز... علی هنوز خانه نمی آمد.... آقاجون نظرش مساعد بود..... و من، بی قرار بودم........
کامران می گفت هنوز هم با سیاهی چادرم مشکل دارد... [COLOR="rgb(0, 191, 255)"]اما بعدا در باره اش حرف می زنیم... امروز نه.. امروز حوصله ی دلخوری ندارم....! [/COLOR]می گفت می دانم توی دلت می گویی مجبور نیستی!! باید بدانی که یک جورهایی، نه از جانب عاطفه یا هر آدم دیگری، اما یک جورهایی از جانب دلم، مجبورم.........!!
و من، باورم شده بود.......... باورم شده بود که من را می خواهد...... باورم شده بود که آقای خلبان، با آن قد بلندش، من را پسندیده..... عشق به آدم، اعتماد به نفس می داد.......!!!
این بار من را برده بود ولیعصر . گفته بود : « خودم جا انتخاب می کنم!!! » رفتیم نشستیم و خودش غذا ها را انتخاب کرد... بعد چشمکی زد و گفت: زوره!!
بعد که شیشلیک هوس انگیز را آوردند، دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش و بگویم مرده شور ریختت را ببرند که از بهم ریختن ریخت و قیافه ی من، لذت می بری!!!!!!!
قیافه ام را که دید، قهقهه زد.........
نالان... خشمگین... خوددار..... غریده بودم: یک درصد هم به این ازدواج فکر نکنید!!!!!
صورت سبزه و با مزه اش رو به قرمزی رفت..... خنده اش بلند تر و نمایش دندان های بدون روکشش، طولانی تر شد........ بی حوصله از خنده ای که داشت حرصم را درمی آورد و من دستم به جایی بند نبود!! ، نگاهم را با غیظ از شیشلیک های دیوانه کننده گرفته بودم: به خدا دیگه باهات بیرون نمیام! بس که اذیتم می کنی....!! اون از بلال، اینم از......
وقتی نگاهش ریخت.......،
وقتی یک دریا آرامش و مهربانی سرریز شد به چشمهایش........،
وقتی گر گرفتم، وقتی قرمز و بنفش و آبی شدم، تازه فهمیدم که خواستنم، چقدر ورای باید ها و نباید های زندگیم است...........
خواستنی که شما را تو می کند.....، پرده های کوری ضخیم محرمیت را کنار می زند.....، و همه ی تردید ها و دلشوره ها را، با خود می برد..........................
تازه فهمیده بودم که من، بیشتر از بلال های زغالی و شیشلیک های دیوانه کننده، از نگاه حمایت گر و مردانه ی عشق.... ، لذت می برم.....................
گفته بود « خانوم فتوحی، می دانی که می خواهم ازدواج کنم.. و گفته بودم که تصمیمم جدی ست.... این را هم می دانی که خودم هم نمی دانم چطور از بین این همه تفاوت سلیقه و شیوه ی رفتاری، با تو کنار آمده ام...... » نگفت عاشقت شده ام...! نگفت خاطرت را می خواهم!! نه حرف های رمانتیک زد، نه ابراز علاقه ی داش مشتی کرد!! فقط خیلی عادی، داشت با عقلش تصمیم می گرفت.......! انگاری.......!
گفته بود : « من الان تصمیمم برای ازدواج جدیه. شیطنت هامو کرده م ساره... بهت دروغ نمی گم... چیزی تو گذشته م وجود نداره که پنهانش کنم.... چیزی تو گذشته تو وجود نداره که بخوای بهم بگی...؟! » خنده ام گرفته بود... توی دلم، ته تهش، چیزی لرزیده بود.... و داشتم فکر می کردم که.... گذشته ی من، تویی! گذشته ی من یعنی تو، که داره رقم می خوره!
و توی دلم بهش التماس کرده بودم که، تورو خدا خوب رقمش بزن..........!
دست هایش را عمود به میز، در هم قلاب کرده بود: پدر و مادر من خیلی خوشبختن ساره!... اغلب هم این طور فکر میکنم که مادرم خیلی خوب و خاصه... عاطفه خیلی آرومه... خوش رفتاره.... بسازه... انعطاف پذیره!... از وقتی هم که تو رو به من معرفی کرده... همه ش این مساله حول و حوش ذهنم می چرخه که تو مثل عاطفه ای!!... با همون اخلاقای به خصوص... معمولی هستی...خیلی... اما مثل عاطفه ای... آینده ت با یه مرد خوب، روشنه!!... می گیری چی میگم؟؟
گرفته بودم....؟!
نه... نگرفته بودم.....
حواسم بود که گفت عاطفه خوب است و تو مثل عاطفه ای....
اما حواسم نبود که گفت ، چون!! تو مثل عاطفه ای......................!
گیج بودم... پر از تلاطم و بهم ریختگی.... نه توی دانشگاه بند می شدم، نه توی اتاقم...، نه کنار استخر..... حتی درسا کوچولو هم که حرف می زد، نمی دیدمش...... فقط می دانستم که باید جواب بدهم... و نمی دانستم که باید چه جوابی بدهم...... خانوم بزرگ دو روزی آمد خانه ی ما و بیست و چهار ساعته نصیحتم کرد! حاج خانوم توی گوشم خواند که خانواده ی خوبی اند! وضعش خوب ست! خانه دارد! آقاجون لبخند زد و از حرف های میانمان نپرسید..... خانوم صدر جواب می خواست..... و من.....، میان این همه شلوغی و گیجی، گم شده بودم..

ابرو هایم را با نوک انگشت کشیدم بالا و توی آینه ، خیره شدم......
خم شدم و سرم را جلو بردم.....
چشم هایم، برق می زد!
لب هایم از هم فاصله گرفتند...... لب هایی با برق لب ده بار جویده شده، از ترس اکتشاف حاج خانوم..... کف دست های یخم را گذاشتم دو طرف صورتم..... گونه هایم، دو گلوله ی آتش بود.......! شانه هایم را منقبض، کشیدم به سمت بالا و به آینه، خندیدم......!! خندیدم و دیدم که من هم، یک دندان روکش، ندارم.......!! خندیدم و فکر کردم که فقط چشم های زمردی روشنک ، سگ ندارد!! چشم های من هم........... خندیدم و بینی ام را کشیدم به شانه ام و از بوی ملایم عطرم، سرشار از لذت شدم........ عطری محض شگون... و آنقدر خفیف، که عذاب وجدان نگیرم..... مداد سیاه روشنک را از جلوی آینه برداشتم و توی چشم هایم کشیدم...... بعد چند بار پلک زدم..... آخر سر هم با گوش پاک کن، پاکشان کردم... رنگ گرفته بودند....... این بار، عمیق تر و از ته دل، خندیدم........
خندیدم و خندیدم و خندیدم...............!
چادر حریر سپید را از لبه ی تخت برداشتم و روی سرم انداختم... شال قرمز و بلوز کرم و دامن همرنگ شالم، زیر چادر مخفی شدند..... خوب شده بودم؟؟ نمی دانستم... اما از خودم و شال قرمزم، راضی بودم! دلهره داشتم و حواسم به اس ام اس کامران بود... « چقدر آن تایم بودن سخته!!!! » .......
خانواده ی صدر که بیست و پنجم خرداد ، و این بار کامل، پا به خانه ی ما گذاشتند، باورم شد که باید همه چیز را جدی بگیرم..... باورم شد که کامران با پیراهن آبی فوق العاده روشن و کت و شلوار مشکی اش، خیالی نیست! و باورم شد که علاوه بر زنبق های بنفش، از یک جایی بهش الهام شده که من چقدر از کت شلوار سرمه ای بدم می آید و با پیراهنش ست نکرده!!! این بار که پدرش را هم دیدم، صدر بزرگ دوست داشتنی را که دیدم، یادم افتاد که عمه همیشه می گفت خانواده نسبت به خود فرد، اهمیت بیشتری دارد! وقتی خانواده ی شوهرت دوستت داشته باشند، همه چیز درست و سر جایش است..... و وقتی آقاجون گرم صحبت با صدر بزرگ شد و لا به لایش به من نگاه محبت آمیز پاشید....، وقتی حاج خانوم کیف می کرد و نگاهش به تلفن بود که به محض رفتنشان به خانوم بزرگ و دوست و آشنا خبر بدهد....، وقتی روشنک امتحان هایش را بهانه کرد.....، و وقتی علی از حضور سر باز زد، بـــــــاورم شد که این بار، توی این قسمت زندگی خودم، فقط و فقط خودم هستم که باید تصمیم بگیرم...............
حاج خانوم در را باز کرد و آمد تو.... روسری روشن سرش بود و لبخند می زد، اما به محض اینکه چشمش افتاد به شال قرمز و رو به آلبالویی رفته ی من، ابرو در هم کشید: این چه رنگیه؟؟؟
لبخند معصومی بهش زدم: قرمزه دیگه....
با کنایه ی همیشگی توی کلامش گفت: هر وقت شوهر کردی، واسه شوهرت از این رنگا سرت کن!!!
بی اختیار، با نیرویی که نمی دانم از کجای وجودم نشات گرفته بود، برگشتم و اعتراض کردم که: مگه الان دارم چیکار می کنم؟!
چشم های حاج خانوم کشیده شد... ابرو هایش از هم فاصله گرفت و بالای پیشانی بلندش، جا خشک کرد..... چیزی توی وجودم تکان خورد........! تلنگری.... سوزشی.... لرزه ای....... ایستادن و جنگیدن برای چیزی که دوستش داشتم،........، شروع شده بود...! هر چیزی ، هر چند کوچک!! خیره به اخم های حاج خانوم، لبخند روی لبم نشست....... عشق به آدم، جسارت می دهد..........!
نگاهش را که برای لحظه ای دور و مات شده بود، از من گرفت و همان طور که بیرون می رفت، زمزمه کرد: الان می رسن... بیا پایین.....
چرخیدم سمت اینه با قاب فرفورژه ی سیاه...... چشمکی نثار آینه کردم..... چشمکم با افتادن تصویر گلچین روی صفحه ی موبایل و زنگ خانه، قاطی شد..... پله ها را دو تا یکی کردم.... سه چهار تا مانده، چادر سپیدم پیچید زیر پایم و جیــــــــغ سرسام آوری کشیدم و چشم هایم را بستم که پرت شوم............
که افتادم توی بغل علی که با چشم هایی گرد شده ، پایین پله ها ایستاده بود....... به صورت اصلاح شده و موهای روی پیشانی ریخته اش، لبخند زدم...... لبخند محوی زد و همان طور که حین جدا کردنم از خودش، سر و وضعم را ورانداز می کرد، گفت: سر آوردی مگه..........
لبخند کجی زدم.. خنده اش گرفت... آهسته پرسید: خوبی...؟!
سرم را تکان دادم و بعد از این همه وقت، گونه اش را محکم بوسیدم!
صدای هراسان خانوم صدر در چند قدمی مان بود : چی شده مهتاج جون؟؟؟
لب گزیدم و سرم را انداختم پایین.... علی دستم را کشید و کنار خودش نگهم داشت..... آقاجون داشت توضیح می داد که دختر سر به هوایمان سه تا پله را ندیده ..... علی آرام بود... حاج خانوم به حرف آقاجون چشم غره می رفت...و کامران، که با لبخندی موذیانه، نگاهم می کرد.......
این بار لیلیوم آورده بودند...... و این بار کامران صدر، یونیفرم مخصوصش را پوشیده بود! همین که رفتم سبد را بگذارم گوشه ی هال، گوشه چشمی نگاهش کردم و دلم، ضعف رفت..........
هر بار که به کسی چای که تعارف می کردم، چادر لیزم یک سانت می رفت عقب.... به کامران که رسیدم، تقریبا روی شانه هایم افتاده بود که علی آمد و سینی را از دستم گرفت.... یک ربعی از آب و هوای سه شنبه شب حرف زدند، تا برسند به این مهم که « خب ساره خانوم....؟! وکیلم؟؟ »
این را پدر کامران گفته بود و من تا بناگوش، سرخ شده بودم....! به اولین کسی که نگاه کردم، علی بود! اولین کسی که برایم مهم بود! که اولین بله ام توی مراسم بله بران را، بشنود! بله؟؟؟ نگاهم از علی رفت به کامران... پا روی پا انداخته..... روی سردوشی های دل و دین بَرنده اش مات شدم..... بله؟؟؟؟
داشتم بسم ا.. می گفتم.... داشتم به عادت عمه ، که گفته بود برای عقدت می آیم، آیت الکرسی می خواندم... داشتم خدا را صدا می زدم..... علی بود که دستم را فشرد...... و بله ی من، که توی دست زدن ها و شادی نگاه ها، گم شد.

انگشتری خانوم صدر با تک نگین درشتش، توی انگشت وسطم، غلتید..... کمی گشاد بود... نه خیلی.. دست های من زیادی لاغر شده بود آن روز ها.... نگاهم را تا نگاه کامران بالا آوردم... لبخند زد.... علی شیرینی تعارف کرد.... حاج خانوم و آقای صدر پدر، پچ پچ کردند.... عاطفه بغلم کرد و بوسیدم..... حاج خانوم خندید..... و کامران، با نگاهی بَراق و خندان، نگاهم می کرد.......
توی دلم...... قند... شکر.... عسل.......
صیغه ی محرمیت شش ماهه را که آقاجون می خواند، و یکی یکی کلمات عربی ، و قبلتُ ی من... و قبلتُ ی کامران..... ، ابروهای خانوم جون به وضوح از مدت زمانش، درهم بود.... عاطفه لبخند زد.... و کامران....... و کامران که انگاری خوشش نیامد...........
آقای صدر پدر از جایش بلند شد، با همان قد بلند و شانه هایی پهن تر از پسرش، آمد جلو و پیشانیم را بوسید........
و تمام حس خوب خواسته شدن......
و احترام.....
و این همه مهربانی و حرمت......
حالا، دیگر مهم نبود که چادر سپید حریر، روی سرشانه هایم افتاده، و من که نه می توانم، نه دلم می خواهد، که جمعش کنم.......
علی بوسیدم.. با کامران دست داد.. و دیدم که دستش را فشرد.... خندیدم......
عاطفه خانوم کنار گوشم گفت: میشناسم جنس داداشتو!
برگشتم نگاهش کردم و خندیدم.... باز گونه ام را بوسید..... دوست داشتم کامران را نگاه کنم.... دوست داشتم باهاش حرف بزنم... از نزدیک... خجالتم زیاد بود، اما دوست داشتم........ حاج خانوم و عاطفه رفته بودند توی آشپزخانه برای چیدن میز شام..... آقاجون و صدر پدر هنوز حرف می زدند... من نشسته بودم روی دسته ی مبل..... و هی لبخند می زدم..... و هی، بی خودی..........!
و به خودم که آمدم، دیدم نه کامران هست، نه علی... سرک کشیدم..... دیدمشان!! توی حیاط ایستاده بودند و حرف می زدند.... چشم هایم گرد شد و خودم را کشیدم عقب تا بهتر ببینم.... علی کلافه بود و داشت توی موهایش چنگ می زد.. لبخند کامران ملایم بود..... انگشت اشاره ی علی به نشانه ی تهدید آمد بالا...... کامران سرش را کج کرد...... علی خندید..... کامران خندید...... علی دستش را برد جلو..... کامران دستش را محکم به دست علی زد........ کامران دست علی را فشرد..... علی لبخند زد............
دویدم توی آشپزخانه..... اجازه ندادم خانوم صدر دست به چیزی بزند.... میز شام از قبل چیده شده بود..... دو تا شمع پایه بلند و سفید سر میز را روشن کردم...... دستمال های توی بشقاب... قاشق سوپ خوری مخصوص..... سالاد..... سبزی خوردن..... جوجه کباب رستوران فارسی.... سوپ و مرصع پلوی درجه یک حاج خانوم.......! پر از مغز!
عاطفه خانوم با خنده کنار گوشم گفت: بدو پسرارو صدا کن خانوم خوشگله!
باز احساس کردم که مثل آن روز توی دانشگاه، اعتماد بنفسم از سقف بلند خانه مان، فراتر رفت.......
چادرم هنوز روی سرشانه هایم بود وقتی در را باز می کردم...... و نگاهم، ناباور، میان گپ و گفت تقریبا صمیمانه ی علی و کامران........ کامران متوجهم شد و سرش را با لبخند بالا گرفت..... بی اختیار لبخند زدم..... علی لبخندمان را از وسط جِر داد: جانم ساره جان؟!
و این جانمش، یعنی ته محبت و رفع کدورت علی...... سرم را کج کردم و تبسم کردم : شام حاضره!
علی تعارف کرد... کامران تعارف کرد... من، خندیدم........!!
به من که رسیدند، جفتشان به من تعارف کردند!! این بار، هر سه، بلند و شادی بخش، در آستانه ی در، خندیدیم...

هیچ کس حواسش نبود که مارا عین فیلم ها کنار هم بنشاند.... و من، روبه روی کامران نشستم.... خانوم صدر هم کنارم نشست و برایم غذا کشید.. هرچقدر گفتم میل ندارم، ریخت!!! و من، تمام وقت شام خوردن، جای خالی عمه را حس کردم............
دستم را بردم چنگالم را بردارم که چشمم به برق نگین برلیان افتاد و....... چشمم را زد و........ کـــــــــور شدم.............................
همه ی حواس پنجگانه ام را از دست دادم.... فقط نگاهم ماند، زل زده و مات، به انگشتری ای که انگار تازه، می خواست باورش کند...... دهانم را چند بار باز و بسته کردم....... حلقه ی من بود.....؟! مال من؟؟ مال خود خودم؟؟ صدای قبلت گفتنم توی سرم پیچید....... من بودم..... ساره..... داشتم ازدواج می کردم..... داشتم عروس می شدم...... صدر پدر گفته بود نامزدی طولانی نباشه... حاج خانوم تند تند سر تکان داده بود..... باز به انگشتری نگاه کردم.... ساده... با تک نگین درشت....... لبخند زدم...... و احساس کردم که صورتم داغ شد، از امواجی پر حرارت...... سرم را بالا آوردم..... کامران داشت لبخند می زد..........
رنگ به رنگ شدم و سرم را پایین انداختم....
ضربان قلبم تپیدن گرفت....
پس کسی هست.............
دو سه بار دیگر هم تا پایان شام چشمم به حلقه ام افتاد... بار آخر هم کامران با آن لبخند مخصوص و دیوانه کننده مچم راگرفته بود...، وگرنه تا خود صبح نگاهش می کردم!!!
شام که تمام شد، حاج خانوم با چای پذیرایی کرد.... این بار من نشستم و دست به چیزی نزدم!! حرف ها گل انداخت...... کامران بلند پرسیده بود: می تونم با ساره صحبت کنم آقای فتوحی؟!
چشم های من گرد شده بود!! و دلم، کف بلندی به افتخار مردانگی و جسارتش زد!!!!
علی نگفت حیاط، اما نگاه حاج خانوم به پله ها بی میل بود....!! آقاجون با تبسم جواب داد که: حتما پسرم...! ساره جان بابا راهنمایی کن اتاقتو.....
و مثلا که ما محرم بودیم!!
از بس هول بودم یادم رفت پایین چادرم را بالا بگیرم و دو سه تا پله مانده به بالا، با مخ داشتم می رفتم توی زمین که دست های کامران از پشت سر پناه شد و کمرم را چسبید و منِ خیز برداشته ماندم و دست های کامران و نگاه های خیره و خندان پایینی ها......
این بار خودم را آهسته از دست هایش جدا کردم و با سرعت نور دویدم توی اتاقم.!!!!!!!!!!!!!!!

ضربه ای به در نیمه باز اتاق خورد و کامران با لبخندی کج و خبیثانه، توی چارچوب در نمایان شد......
همان طور که لبه ی تخت نشسته بودم دست هایم را توی هم قفل کردم و تعارفش کردم تو... دست هایش را فرو برد توی جیب هایش و در حال وارد شدن، نگاهش را دور تا دور اتاق، گرداند! بعد روی گوشه ی سمت چپ، ثابت شد!! دنباله ی نگاهش را گرفتم و از چیزی که دیدم، محکم کوبیدم به گونه ام!!!! و شیرجه زدم روی سه چهار تا تکه بلوز و تاپ روی زمین افتاده......!!! و دیگر حواسم نبود که چادرم کج و کوله شد یا شالم نامرتب....
نشست لبه ی تخت... با فاصله... و لبخند زد: چرا اینجوری خودتو می زنی؟! قرمزیش معلوم نمی شه اما درد میگیره!
سرم را روی شانه ام کج کردم: خیلی سیاهم؟؟
نور دوید به چشم هایش......
برق زد....
رعد شد........
آرام گونه ام را کشید و زمزمه کرد: خیلی ملوسی.......
محرم شده بودیم!!!
محرم شده ایم ساره!!!! دستش به تو خورده، وقتی محرمت شده..... زندگی کن... حجالت نکش.... در این تماس عاشقانه، غرق شو..........
خودم را کشیدم عقب و خجالت زده، نگاهش کردم......
سرش را مثل من روی شانه اش کج کرد و لبخند کودکانه ای زد: داداشت گوشمو پیچوند!!!!!!!!...

خندیدم: عادتشه!
- اگه منم خواهر داشتم، بدترشو می کردم! زنده ش نمی ذاشتم پسره رو!!!
- بیچاره پسر مردم.........
با نوک انگشتم خطی فرضی روی رو تختی کشیدم..........
- گفت اگه یه مو از سر ساره کم شه.....
اخمی تصنعی کرد: مو داری اصلا؟؟
یک تای ابرویم را فرستادم بالا و بی مقدمه، خودم را کشیدم عقب.....
دستش را عمود کرد کنارش و با شیطنت، خم شد طرفم: نه ، واقعا.... بذار ببینم.....!! شایدم با کلک شدی زن پسر مردم!!!!!؟؟
زن پسر مردم..........................
زنِ.............
با شیطنتی که نمی دانم از کجا آمده بود، شانه بالا کشیدم: شـــــــــــــــاید..........!! !
دستش را جلو آورد.... آهسته.... قلب من، عقب رفت.... تند تند..... کوبید.... بلا درنگ...... لرزید..... بدون وقفه.... و ترسید....... که نه از عشق......... از همه ی دست های غریبه و نامحرم...... و حالا..... سر خودش فریاد می کشید که کامران، ته محرم ست به تو..................
دستش... دست بزرگ و دوست داشتنی اش... جلو آمد... ترسیدم.... بیشتر از هر حسی.....!! لرزه ام گرفت....!! و تمام فیلم های گوشی شادی... فیلم های امریکایی بدون سانسور... رمان های عاشقانه....... جلوی چشم هایم رژه رفت...... و فکر کردم که الان می خواهد چکار کند؟؟؟؟ شاید بخواهد بغلم کند...... نه نه...!!! نه!!! لابد چانه ام را میگیرد و نزدیکم می آید.... بعد خم می شود.... بعد نفسش می خورد توی صورتم... شبیه همه ی توصیفات رویایی و عاشقانه ی رمان های توی کتابخانه ی سر خیابان..... و من دلهره میگیرم از اینکه بوی خوب می دهم؟؟ لب هایم رژ دارد؟؟ دوست داشتنی هستم؟؟؟ شادی می گوید اولین بوسه خیلی مهم است.....!!! وای!! نه!! نه!!! لابد نزدیکم می شود و من را مــــــــــــی بوسد..............................
دست هایم را محکم کوبیدم روی چشم هایم و جیغ خفیفی از سر این ترس ناگهانی، کشیدم!!!!

ی آنکه دستش به صورتم بخورد، آرام لبه ی شالم را صاف کرد...........
نفسم رفت.......
ریخت بیرون.....
آبروریزی کرده بودم، بابت همین.....!!!
آهسته گفت: رنگش بهت میاد....
انگشتهایم را روی چشم هایم جابه جا کردم و از لابه لایشان، بهش خیره ماندم..... قلبم مثل توپ فوتبال، از این طرف به آن طرف پرت شده بود......! لبخند محوی زد: دیدی نخوردمت.....؟!
بنفش شدم... آبی شدم... زرد شدم......
مرده شور منِ آدم ندیده را ببرند!!!!
خیلی خجالت کشیده بودم... از خودم... فکر هایم... حرکاتم.... خیلی....... و دلم می خواست که زار زار، گریه کنم..........
دست هایش را با روی مچ هایم گذاشت و به نرمی کشیدشان پایین و با ملایمت گفت: من هیچی ندیدم.......!
همه ی بلال ها یادم آمد......
جای دست هایش روی مچم می سوخت... ضعف می رفت... اما دوست داشتم ببوسمش برای این همه شعور.... برای این همه درک........ برای این همه انسان بودن، و تحقیر نکردن.......
چند ثانیه که گذشت و حالم بهتر شد، باز شیطنت به صدا و چشم هایش برگشت: ولی فکر نکن من یادم رفته که تو مو نداری!!!!
خندیدم.... و زبان دراز شدم!!
- دارم!!!! خوبشم دارم!!!
به شوخی خیز برداشت به طرفم: ببینم!!
خودم را کشیدم عقب و از تــــــــــه دلم، خندیدم..........
- زبون میریزی، عواقب داره ها!!
و ابروهایش را نمایشی، بالا انداخت!!!
قلب تپل قرمز را توی بغلم گرفتم و بهش خیره شدم.....
- ساره.....
- بله....؟!
- همه چیز برام مث یه توهم می مونه.... انگار که منو از یه دنیای دیگه، آوردن و چسبوندن به دنیای تو....!!گیجم اما....... آروم...........
مکثی کرد و پرسید: تو چی؟!
نگاهم را دزدیدم: منم....
- می دونی بزرگترین دلیلی که قرار دومو گذاشتم، به این صیغه ی مسخره تن دادم، و الان اینجام، چیه؟؟؟
هیچ حسی از تحقیر توی حرف هایش نبود....
پرسشگرانه نگاهش کردم....
سرش را انداخت پایین... گوشه ی چادرم را توی دستش گرفت... لبخند آرامی زد و گفت: آرامش تو...

رها شدم توی آرامش عجیب چشم هایش..... توی نگاهش که شفاف بود..... و شناور شدم...... و حس کردم که هیچ کس را، تا این اندازه دوست نخواهم داشت.........
دید که دارم رها می شوم... دید که ممکن است علی رغم همه ی ترس هایم، کار بدهم دستش.... تن صدایش را بالاتر برد و من را از حال و هوای خطری ام، بیرون کشید: هی خانوم! نشونتو دوست داری؟!
به انگشتری نگاه کردم و با شادی گفتم: آرهههه!!! خیلی خوشگله کامـ.....
و دهانم را بستم!!!
با چشم هایش خندید.... و گوشه ی چشم هایش شِکن ریزی افتاد... و دل من، ضعف رفت برای همه ی این شِکن ها......
نگاهم را از چشم هایش گرفتم و دادم به یونیفرم وامانده اش....!!!! چقدر این لباس و سفید، بهش می آمد!!!
نگاهم را دنبال کرد....
- خوش تیپم؟!!
ابرو بالا دادم: نع!!!
قهقهه زد!!!
- دارم بهت امیدوار می شم......
لب هایم را به حالت نمایشی از بیزاری، جمع کردم.....
- منم دارم از شما قطع امید می کنم........
خنده اش پررنگ تر شد: ساره...!! یه کاری دستت میدما.....
عقب تر نشستم..... باز خندید..... یک وقت ها که به دستپاچگی من می خندید، می خواستم سر به تنش نباشد!!!!!!
اخمم و حتی لحن نالان و بداخلاقم، چیزی میان شوخی و جدی بود: خیلی به من می خندی.....!
خنده اش کمرنگ شد..... با مهربانی گفت: هیچ وقت بهت! نخندیدم!
باز افتادم توی چشم های عاطفه وارش.....
باز لال شدم......
سکوت میانمان افتاد.....
خیره به رو تختی، متفکر و آرام، زمزمه کرد: داداشت تهدیدم کرد... گفت مبادا اذیتش کنی.... گفت ساره گله نمی کنه اما من می فهمم..... یه سری حرفای مردونه.... یه سری تهدید کاری..... خط و نشون میون خودمون.... گفت ساره پاره ی تن منه.....
سرش را بالا آورد: ساره... پاره ی تنشی....؟؟
زیر لب جواب دادم: نمی دونم......
باز ساکت شد....
دو سه دقیقه بعد، نگاهم کرد: من دوست دارم سارا صدات کنم...
مایوس و غصه دار، زمزمه کردم: اسممو دوست ندارین؟!
لبخند حمایت کننده ای زد: دوست دارم... اما سارا ملوس ترت می کنه......!
بی فکر و آنی، اخم کردم: سارا شخص خاصیه؟!
نفس دلخورش را بیرون فرستادو « نخیـــــــــر ِ »غلیظی گفت....
برای خراب نکردن تمام حس های خوب و ببرگشتن سر موضوع قبل، انگشت تهدیدم را بالا گرفتم: اینم مث قضیه ی چادرم می مونه!!
خندید: سخت نباش.....! فقط گاهی... که ممکنه خیلی لوس و .......
نگاه گرمش دور تا دور صورتم گشت و زمزمه وار ادامه داد: خواستنی بشی..

ضربان بی حیای قلبم، بالا رفت......
پلک هایم لرزید.....
دست هایش را کشید جلو.... خودم را عقب، نکشیدم.................!
بگذار بوی خوب تنش، همه ی اتاقم را... همه ی تختم را.... قلب قرمزم را...و همه ی تنم را، بگیرد.........
خیره به حریر سپید، لبه های چادرم را که روی شانه هایم افتاده بود، گرفت و روی سرم مرتب کرد........
چشم هایم را بستم......
لذت بخش تر از هر، هم آغوشی......
دوست داشتنی تر از هر، کلام عاشقانه.....
و درگیر کننده تر از هر، نفس پر تلاطم........
زمزمه کرد: من باهاش کنار میام........
لبخند محو و دلنشینی به صورتم زد و صدایش، پر از مردانگی شد: خیلی آدم بلند پروازی نیستم.. ، اما پرواز تمام زندگی منه...! عشق اولمه...!
پلک زد..... قلبم... ، از پلک زدنش، ریـــــخت..........
پچ پچ کرد: می تونی عشق دوم باشی.....؟!
سرم را انداختم پایین....
دست هایش هنوز چادرم را چسبیده بود.....
عشق تو که باشم، همه ی پرواز ها را کنار می زنم.......
عشق تو که باشم ، هیچ پروازی، از آسمان خسته نخواهد شد.......
عشق تو که باشم، خوب تو که باشم، من را که بخواهی ، همه ی اسارت ها را کنار می زنم، و کنار تو ، عشق دوم می شوم، عشق آخر می شوم، و پرواز خواهم کرد.................!
خندید....
چیزی توی نگاهم دید که خندید.....
بعد خم شد و به نرمی، چادرم را بوسید.......
شب رویایی بله بران من.....
شب خوب پر از خواستن من......
و تک نگین درشتی که تا خود صبح چشمم بهش بود و فکر می کردم که برای کسی، عزیــــــــز شده ام...

بعد از آخرین امتحان، بچه ها توی یکی از کلاس ها جمع شده بودند و قرار کوه می گذاشتند.... شادی کشیدم کنار خودشان و شروع کردند به تعیین تاریخ.... من سرم پایین بود و نگاهم به صفحه ی موبایلم... صدای بلند شادی وسط همهمه ی بچه ها پیچید: آقای کیانی!!
سرم را گرفتم بالا... کیانی داشت از جلوی کلاس رد می شد و شادی خفتش کرده بود.... ایستاد... نگاه گذرایی به کلاس انداخت و گفت: بله؟!
شادی جواب داد: داریم برنامه ی کوه می ذاریم... هستین شمام؟؟
من نمی دانم شادی چکار به کار ترم بالایی ها داشت!! آن هم این یکی!!! کیانی با بی میلی گفت: اگه هنگامه بیاد، مساله ای نیست.
هنگامه!!! دوست دختر فابریکش را می گفت!!! همان که یک وقت ها میدیدم توی بوفه، به فاصله ی یک سانتی هم نشسته اند و توجهی به محیط ندارند!! دندان هایم را روی هم فشار دادم!!!
یکی از پسر ها که از دوستان کیانی هم بود، آمد جلو: هنگامه هست! بهش زنگ زدم!
باز کلاس پر از همهمه شد. کیانی نگاهی به گوشی اش انداخت: اوکی... اگه اونم هست... کیا هستن دیگه؟؟
شادی جوابش را داد: اکیپ سامان اینا، هفت هشت تا از ورودیای ما، من و دوستام.....
پسرک از من پرسید: شمام هستین دیگه خانوم فتوحی؟!
سوالش برایم بی مورد بود! نگاهم را از صفحه ی موبایلم گرفتم و خواستم جوابش را بدهم که پوزخند کیانی، قلبم را از وسط، پاره کرد........!!
- مگه چادر چاقچولیام کوه می رن؟؟؟
یخ کردم.......
زل زدم توی چشم های بی خیال و کینه توزش.....
شادی خواست حمله کند که دستش را گرفتم........ و همان طور که سعی می کردم آرام باشم، چرخیدم سمت پسری که حتی اسمش را نمی دانستم و سوال را پرسیده بود: اگه بتونم، بله.. میام.....
.
.
.
کامران زنگ زده بود به حاج خانوم و گفته بود می ایم دنبال ساره برویم بیرون....
حاج خانوم موافقت کرد و وقتی کامران زنگ زد، تعارفش کرد اول بیاید تو و گلویی تر کند، هوا که خنک تر شد برویم.....
من هنوز توی اتاقم بودم و نمی دانستم باید چجوری بروم پایین......
به موهای فر درشت و حالت دارم نگاه کردم که تا کمرم می رسید..... موهایم در اصل تقریبا لخت بود، اما خیلی وقت ها با سشوار حالتشان می دادم... آن روز هم از صبح توی خانه بودم و فقط به خودم رسیده بودم..... موهایم را هم از سر بیکاری بیگودی پیچیده بودم و حالا، درشت درشت، دورم ریخته بودند......
حاج خانوم داشت از پایین صدایم می کرد.....
شماره ی گلچین را گرفتم: الو گلی؟؟ من چادر سرم کنم برم پایین؟؟؟؟
گلی توی گوشی جیـــــــغ زده و کلی دری وری نثارم کرده بود.....
قطع کردم و به حنانه زنگ زدم. با خنده و آرامش همیشگی اش گفت که هر جور خودت راحتی.... اما به نظرم نه.... دلیلی ندارد خودت را بپوشانی... خجالت هم ندارد ساره!!!
آخر سر بعد از یک ربع معطل کردن کامران، خودم را راضی کردم و بلوز آستین سه ربع قرمز و مشکی ای تنم کردم... موهایم را دورم ریختم.... عطر ملایمی زدم..... و راه افتادم و از پله ها، پایین رفتم.

کامران درست در تیررس پله ها نشسته بود... پا روی پا انداخته و شربت می خورد.... لیوان بلند جلوی دهانش بود و نگاهش، روی من ثابت شد.......
قلبم، ریز ریز، سرخوشانه، می زد.......
لبخند زدم: سلام....
لیوان را کنار دستش گذشت و از جایش بلند شد.... سلام بلند بالایی گفت و به رویم، لبخند زد..... حاج خانوم به گل های ارکیده ی توی گلدان روی اوپن اشاره کرد: پسرم زحمتشو کشیده برای شما ساره...
خنده ام عمیق شد و نگاهم را دادم به گلها: پسرتون لطف کرده.........
و نشستم رو به رویش...! چشم هایش پر از خنده بود.... زد روی شیشه ی ساعتش: بریم؟؟
شانه هایم را خم کردم: یه ذره دیگه خنک شه، بعد......
نگاهش روی موهایم چرخید......
بگذار ببیند....
بگذار بفهمد که چادری ها و محجبه ها هم، آدمند.....
بگذار به چشم ببیند که آن ها هم می توانند خوشرو و خوش بو باشند... می توانند موهایشان را آرایش کنند.... عطر بزنند... و شیک بپوشند.........
بیست دقیقه بعد، مانتو و روسری و چادر به دست، رفتم طرفش: بریم.....
برخاست.. آمد طرفم... با چشم هایی پر از شیطنت.... دویدم سمت در.... حاج خانوم داشت می گفت: اونجوری نری تو حیاط....
نگاه کامران می گفت: دقیقا همین جوری برو تو حیاط!!!!!
و مثل آدم هایی که نیت پلیدی دارند، به طرفم می آمد.....
در را باز کردم و با همان لباس های توی خانه، دویدم بیرون... و خنده ی شادم.... و دست های توی جیب کامران..... و خونسردی بیش از حدش...... ایستادم سر جایم و با شیطنتی مهار نکردنی، به چشم هایش زل زدم.....
به فاصله ی یک قدم کوتاه، مقابلم ایستاد...... یک تای ابرویش را بالا انداخت و به موهایم اشاره کرد: که مو نداری......
نـــچ بلند و کشیده ای گفتم و دست هایم را مثل بچه ها توی هم قلاب کردم و توی هوا تکان دادم....... خندید و سری تکان داد... نگاهی به آسمان انداخت...... و یک خیز به طرفم برداشت... جیغ کشیدم و دویدم.....
و حواسم نبود که شاید حاج خانوم از پشت پنجره، تماشایمان کند.... که ما میان مردم و در و همسایه، آبرو داریم......
و دلم! ، نمی خواست که حواسم باشد......
پریدم پشت درخت انجیر..... بلند خندید: بیا کاریت ندارم.....
- دروغ میگی!!
و فکر کردم که این ژست و این صدا را، دوست دارم.......
- دیر می شه ساره.... بیا بریم... دروغ نمیگم!
- نخیر!!! نمیام اصن!!
و با دست به در سفید حیاط اشاره کردم: برو اونجا وایسا، تا بیام!!!
یک قدم آمد جلو: زود باش!
- برو اونجااااااااااااااا !!!
- نمیرم!! همین جا بپوش بریم!!
دست به سینه زدم: عمـــــــرا!!!!
- ساره!!
خنده اش گرفت..... دو سه قدم رفت عقب....
- به جون خودم کاریت ندارم.....
- قسم نخور!!
کلافه شد: خیله خب!!! آخه من چیکار می تونم باهات داشتم باشم جلو چشمای مامانت دیوانه!؟؟!

از پشت درخت آمدم بیرون و با تردید، به پرده ای که از پشت پنجره انداخته شد، نگاه کردم.... پشت کامران به پنجره بود... چه حواسی داشت... تیز....!!!
آمد جلو و لباس هایم را از دستم گرفت و کمکم کرد که بپوشم......
گل سرم را توی ساختمان جا گذاشته بودم.... بازویم را گرفت: ولش کن....
این پا و آن پا کردم: گرمم می شه....
- میریم یه جای خنک... دیگه نرو تو....!
موهایم را پیچیدم و بهم گره شان زدم... خندید.... و از پشت کشیدشان..... باز شدند و ریختند دورم.... داد آرامی زدم: کامران!!!
خندید.....
باز گره شان زدم و این بار با فاصله ایستادم تا دستش بهم نرسد.......
چادرم را که سرم می انداختم، زیر لب غر زد: یادم باشه در مورد ایـــــــنم!!! بعدا حرف بزنیم.....
بعدا...بعدا... این... این...غر..غر....
آهسته گفتم: این؟!! من که گفتم قبللا....
دستش را توی هوا تکان داد: ولش کن... گفتم که، بعدا!
دهان دلم را بستم که روزم خراب نشود... دهان دلم را بستم که اولین ما شدنمان...، من و تویی نشود....!
دلخوری را از صورت و دلم کنار زدم.... و سرم را با لبخند بالا گرفتم... نگاهش دور تا دور صورت قاب گرفته ام با شال آلبالویی و چادر، گشت.... کنار ایستاد و با احترام، اول من را فرستاد بیرون.....
آن شب که توی لابی هتل هما نشستیم، فهمیدم که کیک شکلاتی خودش را، بیشتر از کیک گردویی سفارشی من، دوست دارد.....!!
.
.
.
روشنک آمد تهران.... حاج خانوم خانواده ی صدر را دعوت کرد..... عاطفه می گفت پیشدستی کردید! داشتم تماس می گرفتم دعوتتان کنم! اول شما تشریف بیاورید، حاج خانوم گفت دفعه ی بعدی....
روز خوبی بود..... ژله ی میوه را من درست کردم و روشنک دست به سیاه و سفید نزد!! از کل آشپزی، چای دم کردن را بلد بود!!!
فوتبال بعد از ظهر، مرد ها را مقابل تلویزیون جمع کرد... و من فهمیدم که کامران طرفدار دو آتشه ی بارسلوناست.....
روشنک هم فوتبالی بود... با کامران کل کل می کرد.... بلند می خندیدند... علی چیزی نمی گفت.... نه وقت دست دادن روشی با کامران.. نه وقت خنده ها..... و تا وقتی که علی موردی نمی دید، من هم، مشکلی نداشتم........
.
.
.
علی چند روز یک بار باهام حرف می زد.... از کامی می پرسید... از اخلاقش... از حرف هایی که نکند زده باشد و ناراحتم کند.... از خوبی هایش می گفتم.... لبخند می زد...... آقاجون اما یکبار هم نپرسید.... نگفت دختر بیا بگو ببینم چطور شده تو را.......!!؟ و حاج خانوم، گهگاه، دور از چشم من، پشت تلفن از محترم بودن کامران و خانواده اش می گفت...... و من، لبخندش را می دیدم.

علی چند روز یک بار باهام حرف می زد.... از کامی می پرسید... از اخلاقش... از حرف هایی که نکند زده باشد و ناراحتم کند.... از خوبی هایش می گفتم.... لبخند می زد...... آقاجون اما یکبار هم نپرسید.... نگفت دختر بیا بگو ببینم چطور شده تو را.......!!؟ و حاج خانوم، گهگاه، دور از چشم من، پشت تلفن از محترم بودن کامران و خانواده اش می گفت...... و من، لبخندش را می دیدم.......
.
.
.
به من زنگ می زد... ازم می پرسید امروز چکار کرده ام.... کجاها رفته ام..... درس خوانده ام یا نه.... استخر چطور بوده.... خسته که نشده ام......؟! بهش زنگ نمی زدم...... رویش را، هنوز هم نداشتم..... محرم من بود و من هنوز، حافظ حرمت ها..... می رفت سفر... می آمد... گهگاه می آمد خانه ی ما..... می آمدو پا توی اتاقم نمی گذاشت.... می آمد و ته تهش می رفتیم توی حیاط و روی صندلی های خاطره برانگیز می نشستیم و حرف می زدیم...
.
.
.

داشتم توی نت سرچ می کردم که علی آمد توی اتاق.. نگاه فضولش را به مانیتورم دوخت و گفت: دوستم کو؟؟؟
متعجب نگاهش کردم... چند روزی بود که بوی سیگار نمی داد.....
با بی خیالی شانه بالا انداخت و لودگی اش اتاق را پر کرد: همون حیوونه!!!!
حیوونه؟؟؟؟؟؟
ادامه داد: توییتی بود، میگ میگ بود..... چی بود؟؟؟
جیــــــــــــغ کشیدم و به مجازات توهینش به گلچین، بازویش را با مشت، کبود کردم......
از اتاق که بیرون می رفت، بازویش را می مالید: بدبخت اونی که تو رو گرفته!!!!
.
.
.
رفته بود ایتالیا...... برای من ست کیف و کفش آورده...... با خنده می گفت نمی دونستم شماره ی پاتو.... با خنده می گفت ظریفی و کوچیکیشون یادم بود...... با خنده می گفتم اندازه ی اندازه است......
.
.
.
نمی دانم چرا روشنک بعد از مهمانی آن روز، برگشت شیراز... گفت پروژه دارد... گفت ارشد دارد... توی خانه نمی تواند درس بخواند..... نمی دانم چرا فقط یک بار با من تلفنی حرف زد و وقتی باز هم بهم تبریک گفت و گفت که یکی دو تا عکسی که گرفته ایم و برایش میل کرده ام را دیده، بهم می آییم... آخر سر هم اضافه کرد : جذاب و خوش تیپه ساره! مث جوجه ای بغلش ...!!!
.
.
.
حالا فقط دستم را می گرفت..... و دست من توی دستش، حس به عرش رسیدن داشت.......
.
.
با کلی شور و هیجان آماده می شدم که برویم رستوران... گفته بود دو سه تا از دوستانش به همراه خانم هایشان... دعوت شده بودیم شام... چقدر وسواس به خرج داده بودم برای انتخاب لباس... حتی حاج خانوم را هم صدا کردم بیاید بالا... آنقدر این مانتو آن مانتو کردم که کلافه شد و گفت: اصلا هرچی می خوای بپوش!!! مگه زیر چادرت معلوم می شه؟؟!!!
تمام هیجانم..به یکباره... رو به خاموشی و رکود رفته بود.....
وا رفته بودم روی تخت... مانتوی خنک تو دستم ول شد... به رنگ آبی نفتی سیرش نگاه کردم... چه سه ساعت برای خودم روسری و کیفش را هم ست کرده بودم!!!
بی حوصله با فکر اینکه الان کامران می رسد، از جا بلند شدم و لباس پوشیدم... رژ کمرنگ و رژگونه ی کمرنگ....
تقه ای به در اتاقم خورد: بیا تو...
خیال کرده بودم علی یا حاج خانم است اما با دیدن قامت بلند و مشکی پوش کامران... دلم توی آینه... لرزید....
اولین بار بود که بعد از آن شب... پا می گذاشت به اتاق من...
دست هایم از کش چادر روی سرم، شل شد.... لبخند صورت گر گرفته ام را پر کرد... لب هایم را از هم فاصله دادم تا حرفی بزنم... اما.. اما حس کردم که سلام پر امیدم... میان اخم نشسته بر ابروانش... گم شد........
سعی کرد اخمش را کمرنگ کند و لحنش را ملایم... فهمیدم!!...
- چادرت چیه دیگه!!!
یکی خش زد به دلم....
آهسته.. لبخند زدم: علیک سلام....
در را با تقی کوتاه بست و بهش تکیه داد... ملایمت نشست در نگاهش... صورتم را کاوید و آهسته جواب داد: سلام عزیزم....
عزیزم...
عزیزم...
عزیزم......
آینه را به بهانه ی همسرم..، رها کردم و چرخیدم سمتش: اخمت چیه...؟! سلام که اخم نداره....
دو قدم رفتم جلو... دست هایش هنوز مثل گارد، پشت سرش.. میان در و کمرش چسبیده بود...
چانه اش را هل داد سمت لباسم: اینو درش بیار تو رو جان هر کی دوست داری ساره!!
چشم هایم گرد شد.... قلبم درد گرفت اما.... پلک زدم: چی...؟!
در سکوت... نگاهم کرد....
چقدر نگاهش را دوست داشتم....
نگاه مسکوت و پر حرفش را...
دلم... دل لعنتی ام... لرزید....
نزدیکش... ایستادم: کامران...؟!
باز اخم هایش در هم رفت و نگاهش را از من گرفت: خوشم نمیاد از این!
گلویم... درد گرفت....
ذهنم شروع کرد به جستجو... وقتی آقاجون عصبانی و بی حوصله بود..، حاج خانوم چکار می کرد؟؟... چکار می کرد.... چکار.. یادم نمی آمد.. یادم نمی آمد... آقاجون که عصبی و بی حوصله نمی شد.. آقاجون همیشه یکجور بود!! خنثی....! آقاجون که جرات نمی کرد!!... یا دلش نمی خواست حاج خانم بی حوصلگی اش را ببیند.... یادم نمی آمد....
گلویم تنگ تر شد اما... نفسم را شکستم و صدایم هم... با ناباوری.. شکسته بود: کامران...؟! اومدی دعوا...؟!
چشم هایش افتاد توی چشم هایم... چشم هایم.. پر از اشک شده بود... نه ... نباید اجازه می دادم.. نباید... تنه اش را از در جدا کرد و آمد طرفم و دست هایش را باز کرد: سارا....؟!
عصبی.. اما خوددار خودم را کشیدم عقب: به من نگو سارا!!...
چنگ زد میان موهایش... نفسش را فوت کرد بیرون... چادر، روی شانه هایم.. و دلم... سنگینی می کرد.....! آمد جلوتر و صدایش را.. لحنش را... ملایم تر و .. مهربان تر کرد: عزیزم.... من جسارت نکردم...
جسارت... واژه های قشنگی استفاده می کرد... زدم توی گوش ذهنم و با چشم هایی که اجازه ی بارش نداده بودمشان، نگاهش کردم... لبخند زد و در یک قدمی ام ایستاد: اصلا هر چی می خوای بپوش...! ســـــاره.....!!
اما دیــــــــدم....
دیدم که تا برویم.. تا بنشینیم و آشنا شویم.... تا شام بخوریم.... چطور فکری بود......!
دیدم که نگاهش میان خانم های نشسته دور میزمان.. می گشت و... به چادر من می رسید....
دلم فشرده شده بود اما....
نگاهم که می کرد...
همه چیز پاک بود......!
فراموش می کنم ساره.. فراموش می کنم... دوستش دارم و فراموش می کنم.. دوستش دارم و کم کم... یادش می دهم.... دوستش دارم و..... حماقت می کنم...

دعوت شده بودیم خانه ی صدر ها..... خانه شان آپارتمانی و بزرگ بود..... با دکوراسیون روشن..... عاطفه من را بوسیده بود و محکم گرفته بودم توی آغوشش... نگاه کامران، از ورای شانه ی مادرش، پر از اشاره و شیطنت بود...... نگاهم را دزدیده بودم...........
برای نهار که رفتم کمک عاطفه توی آشپزخانه، کامران هم پشت سرم آمد..... رفت سراغ سیب زمینی های سرخ کرده و خواست بهشان ناخنک بزند که عاطفه دعوایش کرد و به شوخی زد پشت دستش..... من پشت سر عاطفه بودم.... سه چهار تا سیب زمینی طلایی برداشتم و دور از چشم عاطفه ، به سمت کامران گرفتم... چشم هایش را بست و دهانش را باز کرد..... مست و شوریده، لبخند زدم و سیب زمینی ها را توی دهانش گذاشتم........
کامی همان طور که عقب عقب بیرون می رفت، چشمکی به من زده و با خنده گفته بود: مامان سیاست عروست منو کشته!!!
بعد از نهار من را برد اتاقش..... پر از هواپیما... پر از ماکت.... پر از سرمه ای و طیف کاملی از رنگ آبی..... پر از شگفتی من....! خودش را انداخت روی تختش..... آهسته گفتم: سخته... همش پرواز... همش.....
نشاندم بغل خودش... دست هایش را گذاشت دو طرف صورتم.... اشک هایم، الکی الکی... ، ریخت پایین......
اشک هایم را با انگشت شصتش زدود.... خم شد و برای اولین بار در طول عقد دو ماهه مان، پیشانیم را، گرم و طولانی، بوسید........................
.
.
.
حاج خانوم گیر می داد به من.... به شال قرمزم... به خنده های بلند و از ته دلم، وقتی قرار بود کامران بیاید.... می گفت آرامتر.. یواش.....
و من دلم برای عمه خانوم تنگ شده بود.......
کامران می گفت خانه ی عمه ات را پاتوق کنیم....!! می گفت عمه ات بدجور هوای مارا دارد.....!! و من، هنوز سرخ می شدم.........
.
.
.
.
امروز گاز و یخچالم را خریدم..... دلم می خواست همه چیز را بیندازم گردن علی و آقاجون.... کامران تازه از سفر رسیده بود و من خسته شده بودم و پر از ناله..... عصر علی بردم هفت تیر که فرش ببینم..... دیگر رو به مرگ بودم..... کامران که زنگ زد و حالم را دید، خودش را رساند... از خیر فرش شفقی تبریز و یزد و کاشان و هزار جای دیگر گذشتیم و من را بردند آبمیوه بستنی توی سهروردی یا به قول کامران « دوپینگ سلطنتی » و تا خرخره، معجون به خوردم دادند..........
یک قاشق علی... یک قاشق کامران..... داشتم بالا می آوردم....!!! جفتشان را زدم کنار و توپیدم بهشان: یه قاشق دیگه بهم بدید، همین جا، وسط خیابون، بالا میارم!!!!!!!!!
.
.
.
دیروز تمام یافت آباد را به دنبال سرویس خواب گشتیم... فقط من و کامران..... دستم را گرفته بود میان دست های گرمش و یکی یکی سرویس ها را نشانم می داد... یک وقت ها هم دم گوشم پچ پج می کرد و کاملا با منظور، از استحکام تخت ها حرف می زد....!! آن وقت بود که من وسط مغازه می زدم تخت سینه اش و دلخور می شدم و می نشستم و لب برمیچیدم که: عروست نمی شوم، که نمی شوم!!!!
می آمد کنارم..... کنار گوشم قربان صدقه ی اخمم می رفت...... بعد با انگشت اشاره ی کشیده اش، سرویس عروسکی سفیدی را نشانم می داد و من، خر می شدم.............
آخر سر هم همان سرویس را خریدیم.......
.
.
.
.
کامران خوب و مهربان و متواضع بود... اما اگر نمی شناختی اش، می گفتی مغرور... می گفتی قد بلندی که خودش را میگیرد... اما خودش را نمی گرفت.... برای هیچ کس..... یک بار من را برد فرودگاه..... نمی دانم چرا، اما دلشوره اشتم.....
گفت می رویم دنبال یکی از دوستهایش..... مهماندار های نفس گیر را که دیدم، فرودگاه دور تا دور سرم، می چرخید.......
آرایش های فوق العاده... کلاه کج.... فرم بی نظیر و دلبرانه.... نگاههای پر از ناز.... عطر های خفه کننده.......
چهار تا کاپیتان با فرم و کیف هایی در دست.... قلبم گرفت!!!! جای شادی خالی!!!!
یکی از مهمان دارها با کامران دست داد.....
رویم را برگرداندم... من، همه ی این جزئیات زندگیش را می دانستم......
من را با احترام معرفی کرد.....
دلم نمی خواست با دخترک مهماندار همکلام بشوم.....
از فرودگاه که بیرون می رفتیم، حتی به صدای پر از عشوه ی اطلاعات پرواز هم، آلرژی پیدا کرده بودم................
.
.
.
ست کامل لوازم آرایشم را کامران به یکی ازمهماندار ها سفارش داده بود از آلمان بیاورد...... دلم این همه دغدغه و تجمل نمی خواست... این همه بزرگ کردن لوازم آرایش ساده...... اما کامران ، دوست داشت......
.
.
.
حالم از خرید بهم می خورد..... ناله می کردم و خودم را توی استخر رها می کردم.... کامران محبت آمیز، خسته نباشیدم می گفت.......
.
.
.
علی یک ماهی ست که با گلچین دوست شده..... گلچین را نمیبینم.... تابستان است و ما همگی، دور افتاده از هم..... کوه هم نرفتم که ببینمشان... یکبار بچه ها آمدند استخر ما.... شادی کلی ذوق کرد و از سامان گفت... گفت که مدتی ست نرم شده و تلفنی حرف می زنند.... گلچین اما توی چشم های من نگاه نمی کرد... نمی دانم چرا... آخر سر من کشیدمش کنار، گونه اش را بوسیدم و گفتم که برادرم را هر جور که دلش می خواهد، اذیت کند!! خندیده و گفته بود: ساره.... علی تون یه وقتا واقعا غیر قابل تحمل و اعصاب خورد کن می شه، اما خییییلی خوبه!!!
.
.
.
دیروز عاطفه جون آمد خانه ی ما.... قرار عقد و عروسی را گذاشتیم.... سه ماه و خرده ای از مدت زمان صیغه باقی مانده... کامران تاریخ پرواز هایش را گفت.... حاج خانوم گفت اول شهریور... کامران پرواز داشت، من هنوز خرید هایم تکمیل نبود... افتاد بیست و یکم شهریور ماه......





نظر یادتون نره!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد