وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

خالکوبی قسمت2

رمان خالکوبی


احمد مثل همان یکی دو باری که دیده بودمش، سرش پایین بود.... فقط گل را داد دستم و سلامی زیر لبی گفت.... به جایش بهجت خانوم جفت چشم های احمد و شوهرش را قرض گرفته بود و جوری نگام می کرد که انگار زیر چادرم را هم میبینه!!
کنار آقاجون ایستاده بودم و سعی می کردم سرم پایین باشد.... پدر احمد به نظرم خونگرم می آمد... و با شعور! چرا که همان اول کاری عروسم عروسم به من نبست...!
تا همه بشینند و من برای ریختن چای به آشپزخانه بروم، صدای سلام کشیده و بی اعتنای علی، توی پذیرایی پیچید....
دلم گرم شد....
خم شدم تا ببینمش.... حاج خانوم واسش پشت چشم نازک کرد و آقاجون بهش لبخند زد.... من هم بهش لبخند زدم.. گرچه ندید، ولی من زدم....
چای را که به سالن بردم، بهجت خانوم داشت دم گوش پسرش پچ پچ می کرد... بدم آمد..... بدم.....
به جایش شوهرش با لبخند ازم استقبال کرد و از چای خوشرنگم تعریف کرد... ذوق زده شدم.. در اوج بی حالی، فقط برای تعریف از یک استکان چای، ذوق زده شدم..... در عین بی اهمیتی برای خانواده م ، از اهمیت داشتن برای مرد میانسالی که آنجور با محبت به من نگاه می کرد و از چایم تعریف می کرد، ذوق زده شدم...... با چه چیزهای کوچک و ساده ای خوشحال می شدم..... چقدر کوچک... چقدر ساده.........
آقاجون صدایم کرد تا پیشش بنشینم. نشستم... بهم نگاه دلگرم کننده ای پاشید که دلم تاپ تاپ نکند...... اما دل من تاپ تاپ نمی کرد... دلم بی قرار نبود......! دلم مث دل دختری نبود که اولین خواستگار رسمی اش پا گذاشته توی خانه شان.......! دلم.......
پدرش شروع کرد.... پدرش شروع کرد و از پسرش گفت.... گفت که مؤمن ست.... گفت که درس خوانده ست... گفت که وضعش خوب ست و ما پشتش هستیم.... گفت و آقاجون سکوت کرد..... گفت و مامان ذوق کرد.... گفت و علی پایش را تکون داد......
گفت و من به احمد نگاه کردم... گفت و من به آن صورت کشیده و موهای شانه شده به یک طرف نگاه کردم.... گفت و من به سر به زیر انداخته و گردن قرمز شده اش نگاه کردم..... به کت شلوار قهوه ای بد رنگی که تنش بود.... به یقه ی بسته شده تا آخر.... به پاهای جفت شده ی کنار هم.... به جوراب های قهوه ای اش..... گفت و من فکر کردم که چطوری می توانم دوستش داشته باشم .... گفت و من دلم برای خودم سوخت و دلم برای خودم ، گریه کرد.............
علی سرش را بالا آورد و نگاه تاسف آمیزی به آقاجون انداخت... آقاجون اخم ظریفی انداخت روی پیشانیش که یعنی ساکت باش!! سرم را انداختم پایین..... بهجت داشت به حاج خانوم می گفت بچه ها بروند توی اتاق ساره جون صحبت کنند..... علی اخم کرد و گفت حیاط...!! من ذوق کردم...... با همین چیزهای کوچک و ساده........
همه به من نگاه کردند ، من به احمد! از جایم بلند شدم. یک لحظه پایم لرزید.. که انگار آقاجون دید و با گرفتن دستم و فشار دادنش، آرامم کرد.... احمد راه افتاد پشت سرم..... وارد حیاط که شدیم، یا ا... گفت ! نفهمیدم به چی و به کی!! گذاشتم پای عادتش برای ورود به یک محیط جدید!! من و من کرد برای نشستن.. آخر سر خودم نشستم روی یکی از چهار تا صندلی ای که توی ایوان بود.. او هم بعد کلی مکث رضایت داد و نشست.... باز هم سرش پایین بود... کلافه شدم...... نه می توانستم تحمل کنم، نه می توانستم چیزی بگویم.... فقط رویم را کردم به باغچه ی کوچک توی حیاط و فکر کردم که می شود کنار خواستگاری که دوستش نداری بشینی ، و به بنفشه های زرد و بنفش و سفید نگاه کنی.........!
احتمالا ده دقیقه ای گذشت که به حرف آمد.... اولین کلمه ای که گفت، فکر کردم خدایا، این همان مردی ست که من ازت می خواهم !!!! « اِ هـــِــم......!!!! »
کوتاه و منقطع حرف می زد..... استرس داشت و هر چند دقیقه یک بار دست هایش را بهم می مالید.... از خودش گفت.... اسمش.. فامیلش... سنش.... شغلش..... بعد دست کشید به ریش هایش..... نگاه گذرایی انداخت به صورتم..... نگاهی که فقط تا چانه ام رسید...... و آهسته گفت: شما سوالی ندارید...؟!
نه... من چه سوالی می توانستم داشته باشم.....؟! چی باید می پرسیدم ازش.....؟! من که نه بلد بودم، نه کسی یادم داده بود..... من که حاج خانوم یک بار هم بهم نگفته بود جز سر بزیری و نماز و روزه و نگاه پاک، چیز های دیگری هم هست که برای یک زندگی مشترک مهم ست......! سوال های ربطی و بنیادی زیادی هست که باید بپرسی.... نگاه های عمیق تر و دید وسیع تری هست که باید داشته باشی.........!!
هیچی به ذهنم نیامد... نه که سوالی نداشتم، نه که برایم مهم نبود، نه که نخواهم بپرسم، نه...!! فقط هیچی توی ذهنم نبود که ازش بپرسم... خالی بودم..... خالی....... و همین حس خالی بودن، باعث شد فقط یک جمله به مغزم خطور کند و جاری بشود روی زبانم: شما برای چی می خواید با من ازدواج کنید؟!؟...



بلکه دعای دلِ شکستهی همین چند چراغِ ناامید
آ‎وازی تازه از ترانههای تو باز آورد،
ورنه با هق هقِ بسیارِ این بی امان
هیچ ستارهای از سفرهای دورِ دریا
به آسمان برنمیگردد!
دارم خودم را تکرار میکنم،
اصلا بیا معامله را تمام کن!
چقدر باید ببوسمت...
تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟
تا هق هقِ این همه آدمی ... تمام! ( سید علی صالحی...)

************************************

سرش را آورد بالا.... بعد آرام به چادرم نگاه کرد..... لبخند کمرنگ و بی جانی زد.... لبخندی که انگار نور بیشتری به چهره اش بخشید...... فکر کردم که مؤمن است........
آرام گفت: دیگه هر چیزی یه وقتی داره.....
همیـــــن......
همین را می خواستم.....
همین را می خواستم بشنوم.....
که آرام بشوم و به خودم حق بدهم که این تاپ تاپ نکردن ها، دلیل دیگری دارد.......
که او مرا نمی خواهد..... فقط می خواهد سیکل زندگیش کامل بشود... فقط می خواهد نیمه ی دیگر دینش را تکمیل کند....... خب وقتش شده دیگر.............!!!
از جایم بلند شدم.. فوری پا شد.. نمی دانم چرا صدایش خوشحال بود: همین؟؟ هیچی نمی خواید بپرسید؟؟
نمی دانم چرا صدایم خالی بود...... « نه... کافیه.... »
چقدر احمق بود.....
چقدر احمق بود که نفهمید تمام سوال های یک دختر از اولین خواستگار رسمیش، نمی تواند همین باشد.....!
چقدر احمق بود که خالی بودن صدایم را تشخیص نداد....
چقدر احمق بود که نفهمید فقط می خواهم از آن حیاط و آن باغچه ی پر بنفشه و آن کت و شلوار قهوه ای اش، دور بشوم.............
حاج خانوم با خنده نگاهم کرد و بهجت خانوم بلند گفت مبارک باشد.... نفهمیدم کی یا چی..... زل زدم به صورتی که از خنده ا ی احمقانه، لبریز بود........ مبارک باشد تو دهانش ماسید..... لال شد..... فقط نگاهم کرد..... شوهرش بود که با نگاه گذرا عمیقی به چهره ام، گفت: « ان شالا فرصت های بعدی..... هنوز باید همو بشناسن خانوم.....»
آقاجون با همان احترام همیشگیش برای مخاطب، از دیدار های بعدی گفت... حاج خانوم هم که رفته بود توی خودش شیرینی تعارف کرد و به من چشم غره پاشید.....!! علی با همان بی خیالی معمولش، همان جوری که برای خودش خیار پوست می گرفت و نگاهش به دسته ی چاقویش بود، گفت: احمد آقا....، واس چی می خواهی زن بگیری بابا!!؟؟ زن بگیری ، از کل دنیا عقب می مونی!!
حاج خانوم چشم هایش را گرد کرد.... آقاجون لب گزید... و من، به پهنای صورت، لبخـنـــد زدم.......!
احمد که تا یقه سرخ شده بود، گفت: والا.... ازدواج حکم پیغمبره.... امر خداس... دِین آدم به دینش ادا می شه!!!
همان حرفی که حالا ، نمی خواستم بشنوم..... نمی خواستم باور کنم......
باز خالی شدم....
علی خندید....!!
کوتاه و بلند!!
« یعنی واسه اینکه نصف ایمانتو کامل کنی می خوای خواهر مارو بدبخت کنی !!!؟؟؟ »
بهجت خانوم قرمز شد!!! اما شوهرش خندید!! هم طراز با علی، خندید!! آقاجون اما سرش را انداخت پایین.... و حاج خانوم، که کارد می زدی خونش در نمی آمد........
احمد جوابی برای علی نداشت... پدرش اما بحث را کشاند به شوخی... دو تا گفت، دو تا خندید..... جو آرام شد..... سبک شد.... دل من اما..............
نزدیک های هشت بود که عزم رفتن کردند.... حاج خانوم تعارف شام کرد و بهجت خانوم که انگار نه بوی شام شنیده بود، نه روی خوش دیده بود، رویش را سفت کرد و گفت که باید برویم!
در هال که بسته شد، حاج خانوم با حرص به علی توپید: « تو چرا یه دقه زبون به کام نمیگیری؟؟ این حرف ها چی بود زدی؟؟ هان؟؟؟ علی منو نگاه کن!!!! » علی چنگ زد به سوییچش و از جایش بلند شد.... « من فقط یه سوال از دوماد آینده تون پرسیدم حاج خانوم.... چرا جوش بی خود می زنی؟؟؟ »
آقاجون آستین هایش را زد بالا و بدون نگاه کردن به این مجادله ی دو نفره، رفت که وضو بگیرد...
حاج خانوم چادر از سرش کشید و گره ی روسری اش را باز کرد تا نفس بگیرد...
- من؟؟؟ من جوش بی خود می زنم؟؟؟؟ علی تو کی می خوای یاد بگیری!!!
- چیو مادر من؟؟؟ هان؟؟؟؟ چیو یاد بگیرم؟؟؟؟ یاد بگیرم زوری دختر شوهر بدم که پس فردا نمونه رو دستم؟؟؟ اونم دختری که هنوز اول زندگیشه؟؟؟ شما جماعت مردا رو نمی شناسی حاج خانوم؟؟؟ نمی دونی مرد یعنی چی؟؟؟
حاج خانوم کلافه نشست روی مبل....
خودش را باد زد...
من، هنوز همان وسط ایستاده بودم....
علی راه افتاد سمت در.... حاج خانوم صاف نشست...
- کجا؟؟
- بیرون!
- علی!!!!! انقد منو حرص نده!!! آقا؟؟؟
- داره نماز می خونه!! صدای ا.. اکبرشو نمی شنوی؟؟؟
و در را محکم بست و رفت بیرون.....
به حاج خانوم نگاه کردم....قرمز شده بود... هی بلوزش را می تکاند که خنک شود..... عین خانوم بزرگ... عین مادرش..... حاج خانوم کپی برابر اصل خانوم بزرگ بود.... سفت، سخت، بی هیچ راه نفوذی..........
رو به من با لحنی که هیچی ازش سر درنمی آوردم، با لحنی که نمی دانستم دلسوزانه است یا سرزنش گرانه، گفت: شماها چرا نمی فهمید....؟! مادرِ من... من واسه خودت میگم... شاید بعده ها از این پسر و این خونواده بهتر نباشه... دختر باید زود بره سر خونه و زندگیش.... وقتی خانوم خونه و شوهرت باشی، دیگه چی می خوای از دنیا ساره ؟؟!!
دنیای ساره....
دنیای مادرم.....کوچک......
مادرم نه...، حاج خانوم.................!
به مبل های خالی از خواستگار ها نگاه کردم..... به پیش دستی های تمیز... به استکان های چای خورده شده.... به شیرینی دست نخورده.......
دارند به زور، شوهرم می دهند...!

ما خانواده ی خوشبختی بودیم......!
یا لا اقل من این طوری فکر می کردم......
فکر می کردم وقتی آقاجون را دارم که علی رغم بد کردنش به عمه، علی رغم سکوت ذاتی و همه ی نفوذی که حاج خانوم درش دارد، به من اجازه می دهد هر رشته ای که می خواهم بخوانم، خوشبختم....!
فکر می کردم وقتی حاج خانومی هست، که علی رغم همه ی غیر متخلخل بودنش، علی رغم اسمی که روی خودش گذاشته تا ما صدایش کنیم، علی رغم همه ی گیر دادن هایش به علی و کج خلقی هایش برای من، باز هم برایم دلسوزی می کند و حرف از خانوم شدن و خانواده داشتن و تاج سری کردن می زند، خوشبختم.......!
فکر می کردم وقتی کسی به اسم علی هست که با همه ی شلم شوربا بودن شخصیتی اش، با همه ی بی خیالی و باری به هر جهت بودنش، با همه ی پارتی رفتن، در عین نماز خواندنش، جلوی حاج خانوم و خانوم بزرگِ همیشه مداخله کن در زندگی ما می ایستد و مدال نقره ی شنایم را نشانشان می دهد و می گوید ساره باید تا ته مربی گری و نجات غریقی برود، وقتی صد تا سالن سر می زند و با ده تا مربی خوب حرف می زند و برای مسابقاتم دوست دخترش را می فرستد تماشاچی، حتما حتما، خوشبختم............!!
و فکر می کردم اگر عمه ای دارم که همیشه می خندد، اگر عمه ای دارم که به من خیاطی یاد داده و گفته تو باید یکی بشوی که من توی گور هم قهقهه ی مستانه ی خنده های رضایت مندانه ات را بشنوم، اگر عمه ای دارم که بهتر از هر کسی، راه و رسم عاشقیت خدا و مومن بودن را به من یاد داده، که به قضاوت ننشینم، بد خلقی نکنم، تهمت نزنم، دروغ نگویم، و یک کلام، انسان باشم، ( حالا هر چقدر که من از پسش بربیایم یا نیایم.....) ، به راستی که خوشبختم.............!!!
حالا، حالا که من تمام شب گذشته را بیدار بودم و به احمد فکر می کردم، گمان می کردم که خوشبختی، معنایی ورای این ها دارد.......
معنایی ورای پوسته ی ظاهری زندگی عادی ما.....
معنایی فراتر از پوسته.... عبور از گوشته و رسیدن به هسته ی درونی.......
حالا ، گمان می کردم شاید بشود یک چیزهایی را با احمد امتحان کرد..... یک چیزهایی را ازش پرسید..... و در مورد یک چیزهایی بهش وقت داد...... حالا هر چقدر هم که از آن جوراب های قهوه ای اش، متنفر باشم!
اما با بهجت خانوم نمی شود ساخت....! نمی شود امتحان کرد! نمی شود نسوخت!!
با کسی که کپی برابر اصل مادر خودم است، نمی شود دست گذاشت روی تربیت ثمره اش و لبخند زد و ساخت.....
نه....!
نمی توانستم.....
تمام شب به پهلو غلتیدم....
تمام شب به نور سبز مسجدی که می آمد و از حفاظ پنجره ی اتاق من می گذشت و می رفت به جان من، خیره ماندم.....
غلتیدم و فکر کردم و خیره ماندم.....
ساره را پاک کردم....!
ساره را از تمام این روز های اخیر، از تمامی این ساعات دوست نداشتنی عصر، پاک کردم.... شدم شاهد و ناظر و به تماشا نشستم..... قضاوت هایم را زدم کنار و به تماشا نشستم..... بدبینی خودم و جوراب احمد و آن نگاه پایین و صدای خوشحال به شدت احمقانه اش را زدم کنار و سجاده ی سکوتم را پهن کردم ...........
من از جنس احمد بودم.... از جنس همین رو گرفتن ها... از جنس همین نگاه های پایین... همین متانت های رفتاری..... همین نماز های اول وقت .... همین روزه گرفتن های گاه و بیگاه.... همین صدقه دادن های هر صبح، که بدجوری به روزم می چسبید......
من از جنس همین احمد ها بودم، با افکاری متفاوت تر..... چیزی شبیه به لاک قرمز و قلب تپل اهدایی شادی....
و با انتظاری ، بس کشنده تر...... انتظار، برای رسیدن یک وهم طولانی....!!
انتظار برای رسیدن موعودی که جدا باشد از موعود بشریت و منجی من باشد، تنها......!
نه که من نخواهم... نه که ذاتا آدم راکدی باشم، نه......!
من، جسارت بلند شدن و ایستادن را، نداشتم...

حال درستی نداشتم... از سر صبح که نه، از همان دیشب حال درستی نداشتم...
فقط، تمام فکرم این بود: باید بروم شرکت و با آقاجون، حرف بزنم.....!!
کلاس که تمام شد، رو به گلچین گفتم: من نمی مونم ساعت بعدو..... میای بریم یه چیزی بخوریم؟!
نگاه گلچین دور صورتم گشت و ماند توی چشمهای بی حالم: چیزیت شده؟! رو به راه نیستی!
لبخند خالی از معنایی روی صورتم نشاندم: فقط یکم فشارم پایینه... امروزم کلاس دارم، اگه چیزی نخورم حالم خیلی بد می شه...
گلچین کلاسورش را زد زیر بغلش و بلند شد: آره منم حوصله ساعت بعدو ندارم.. بریم یه صفایی به شکممون بدیم...
از کلاس که زدیم بیرون، راهرو شلوغ بود! چند تا از دختر ها داشتند با صدای بلند می خندیدند.. یک دو تا از پسر ها با خنده شان ضعف می رفتند... عده ای هم اخم می کردند و از کنارشان می گذشتند....
گلچین پوزخندی زد و آهسته گفت: خوشم میاد دست رد به سینه ی هیچ کسم نمی زنه!!!
امتداد نگاهش را گرفتم.. کیانی داشت از ته راهرو می آمد و از همان سر با همه دست می داد و با بعضی ها هم خوش و بش می کرد!! دختر و پسر که نداشت...
صدای قهقهه ی یکی از دختر های ترم بالایی به هوا رفت... آمدم توی دلم اخم کنم، به جایش گفتم به من چه........
کیانی از کنار تنها دختر چادری ای که میان دختر ها نشسته بود با اخم غلیظ و دوست نداشتنی ای رد شد و با بغل دستی اش دست داد....
دلم بهم خورد....
معده ام ، سوخت...
باید یک چیزی می خوردم....
مهم بود آدم چشم بندازد توی چشم های یکی که به عقایدش اعتقادی ندارد و نفرت بپاشد بهش....؟!
مهم بود آدم دست بدهد و صدای خنده اش کل راهروی دانشکده را بردارد....؟!
مهم بود از همان اول راهرو این همه دست ظریف ، تپل، سفید، سبزه را بگیری میان دست های مردانه ای که ازش فقط همین اسم را به یدک کشیده ای...؟؟!!
معده ام می سوخت...
بازوی گلچین را محکم چنگ زدم...
باید بروم شرکت با آقاجون حرف بزنم....
کیانی داشت به ما نگاه می کرد...
گلچین با نگرانی به من چشم دوخت....
احمد من نمی خواهم زنت بشوم.....
دلم بهم خورد....
چرا این پوشش سیاه اینقدر برای تو و امثال تو با آن قیافه ی خشن و مزخرفت ، منفور ست....؟!
گلچین داشت صدایم می کرد....
احمد من زن خانه ی تو نیستم! من دوست دارم طراحی صنعتی بخوانم..... لاک قرمز بزنم...، و بپرم توی آب و یکی از آن بچه های کوچولوی دوست داشتنی را که دارد وسط بخش عمیق دست و پا می زند ، نجات بدهم.....
ببین ما به درد هم نمی خوریم.......!؟؟
ابرو های پر و سیاه کیانی توی هم گره خورد....
دلم زیر و رو شد...
صدای خنده ی دلبرانه ی یکی از دختر ها راهرو را خفه و تنگ کرد....
گلچین هلم داد سمت پله ها....
معده ام داشت می سوخت....
باید یک چیزی می خوردم...

گلچین با دو تا چای توی لیوان های بازیافت شده آمد....
یک بسته بیسکویت و یک کاسه ی کوچک عدسی هم دستش بود....
محبت کرده بود اما من نالیدم: من عدسی دوست ندااااارمممممم......
اخم کرد: تو غلط می کنی!! کم مونده بود غش کنی اون وسط!! کی می خواست بلندت کنه؟؟؟ من با این جُسه ی نحیفم؟؟
لبخند زدم: بابا نحـیـــــــف.....
جلد بیسکویت را باز کرد: شایدم می گفتم اون کیانی بی خاصیت بیاد کولت کنه!!
غش غش خندید...
باز دلم بهم خورد..
باز ، معده ام سوخت...
دست بردم به قاشق سفید توی ظرف عدسی.... بد نبود.... باید بروم با آقاجون حرف بزنم.......
سر و صدای شادی پیچید توی کانکس...
- بــــــه!!! بر و بچ اراذلم که اینجان!! چطوری تو گلی؟؟
گلی نیشگونی از بازوی شادی گرفت: زهر مااار!!!! صداتو بیار پایین!!!
شادی عینکش را زد بالای مقنعه اش و نشست کنار من.. قاشق را از دستم گرفت و شروع کرد به خوردن.... با لبخند نگاهش کردم.. می مردم برای این بی تعارفی و بی رودربایستی بودنش....
بهم خندید: چیه؟؟ کوفتت شد؟؟ دیگه نمی خوریش؟؟
دستم را گذاشتم پشت کمر کشیده و باریکش: نه تو بخور... بخوام می خرم...
چشمهای شادی همان جور که داشت می گفت « الان برات می خرم... » روی چند تا میز آن طرف تر، خشک شد....
- اونجارو......
برگشتم.... سامان بود...!! یکی از ترم بالایی ها.... با چند تا از دوست هایش نشسته بودند و حرف می زدند...
چرخیدم طرف شادی... گلچین داشت با خنده نگاهش می کرد.... من هم خندیدم.. به صورت گل انداخته ی شادی، زیر آن همه پنکیک و کم پودر، خندیدم......
ظرف عدسی را رها کرد و بلند شد: باقیشو خودت بخور...
با دهان باز نگاهش کردم.. گلی گوشه ی مانتویش را کشید: کجااا؟؟؟ آبروی خودتو نبر شادی!!!
شادی دوید سمت میز سامان.... با ذوق باهاش حرف می زد... با ذوق حرف می زد و دست هایش را توی هوا تکان می داد....
تکان می داد تا سامان نبیند لرزش خفیف دست هایش را...
تکان می داد، که نریزد آبرویش.....
آبرو..... ، که معنی نداشت...............
به سامان نگاه کردم.... قد بلند و خوش صورت بود.... قد بلند و خوش صورت و دوست داشتنی.... باز، لبخند زدم.....
از جایش بلند شد و همراه شادی آمدند سمت میز ما.... گلی زیر لب چند تا فحش آبدار نثار شادی کرد... من، سرم را انداختم پایین.....
سلام کرد... گرم سلام کرد... با من جدی و با گلچین، گرم تر.... گرم تر از من که هنوز ، معده ام می سوخت........
شادی تمام وقت لبخند می زد.... سامان با اجازه ای گفت و هم پای شادی از کانکس بیرون رفت....
سامان خوب بود... دوستش داشتم..... نه...!!! دوستش نداشتم!!! پسر غریبه را دوست نداشتم!! فقط یک وقت ها یک محبت کمرنگی توی دلم نسبت بهش حس می کردم..... محبتی که تا قبل از اینکه شادی پنکیک زده را این جور جلز و ولز کنان ببینم، می رفت که پر رنگ شود...... که نگذاشتم..... کمرنگش کردم.... صورت مهربان و دوست داشتنی سامان را زدم کنار و کمرنگش کردم...... کمرنگ.....
گلچین لیوان بازیافت شده ی چای را به دستم داد....
خیره شدم به یخچال پر از نوشیدنی....
خب..... شادی عاشق شده....!
لا.... لابد... لابد سامان هم دارد عاشقش می شود...

از گلی که جدا شدم، دربست گرفتم و خودم را انداختم عقب ماشین و چشم هایم را بستم...
راننده ی میانسال رادیو گرفته بود و هی موجش را دست کاری می کرد و هی صدای خش خش آنتن نداشته اش را درمی آورد و هی پا می گذاشت روی اعصاب من ....!! نه می گذاشت حواسم را بدهم به پزشک پوست و مویی که داشت در مورد لک صورت حرف می زد، نه مهلت می داد اخبار ورزشی ای را که وقت و بی وقت پخش می شد، گوش بدهم....!! یک بار هم پلک هایم داشت روی هم می رفت که صدای افتخاری با آن ولوم مزخرف پیچید توی ماشین و وحشت زده ام کرد!!!!
دستم را گذاشتم روی معده ام و نگاه خشمگینم را از راننده گرفتم و توی دلم صلوات فرستادم......
دو سه دقیقه بعد سر خیابان شرکت نگه داشت.... کرایه اش را با اخم هایی درهم دادم و لبه های چادرم را سفت کردم و راه افتادم......
منشی ناز و دوست داشتنی سی و خرده ای ساله ی آقاجون که هر وقت من را می دید کلی سلام و احوالپرسی می فرستاد برای حاج خانوم و روشنک، با دست فرستادم توی اتاق آقاجون و گفت: هیشک نیست عزیزم. آقای فتوحی رفتن نماز، الانه برمی گردن....
نشستم توی اتاق بزرگ و دلباز مدیر عامل، که به محض ورود پرده های عنابی رنگش می خورد توی چشمت و حال خوبی بهت می داد....... کولر روشن بود و دریچه اش درست روبه روی ست مبلمان چرم مشکی ای قرار داشت که من رویش نشسته بودم....
چشم هایم را بستم و داشتم فکر می کردم از کجا شروع کنم، که بوی عطر تن آقاجون، پیچید توی دماغم......
با لبخند، پلک هایم را از هم فاصله دادم....
داشت آستین های بلوز طوسی رنگش را پایین می زد و تبسم، نور بیشتری به صورت پر معرفتش بخشیده بود.....
نمی دانم چی شد....
نمی دانم چرا یکهو دلم گرفت....
و نمی دانم چرا یکدفعه حس کردم که چقــــــدر دلم برایش تنگ شده......
بلند شدم.... قدم هایم را سرعت دادم و سرم را گذاشتم توی بغلش...... خندید..... خندید و دست هایش را آرام دورم حلقه کرد.... خندید و هیچی نگفت و اجازه داد که من، تقلایی نکنم برای بهانه تراشی ، بابت پناه آوردن به این آغوش بی منــّـــت...........!
سرم را چسباندم به قلبی که خیلی وقت ها رویش را نداشتم گوشم را بچسبانم بهش..... روی قلبی که خیلی وقت ها فکر می کردم می کوبد، تا قلب من بکوبد...... که خیلی وقت ها فکر می کردم اگر چه مطیعانه گوش می سپارد به حرف های عهد تیر کمان حاج خانوم و مادرش، اما کوبشش، فقط و فقط برای من و علی و روشنک ست...... و حتی خیلی وقت ها بیشتر برای علی، که می دانستم از جانش هم بیشتر دوستش دارد...........
نفس عمیق کشیدم....
نفس عمیق کشیدم و هوا و بوی خوشش را ذخیره کردم برای وقت هایی که خجالت می کشیدم از پناه بردن به حمایت پدرانه اش.....
دستش را گذاشت پشتم و آرام گفت: خوبی بابا....؟!
آره بابا.....
خوبــــــم......
خوب.......
تو را که دارم، خوبــــــم........
سرم را گرفتم پایین و بی هیچ میلی، از آغوشش کنده شدم.....
- خوبم آقاجون....
خودش گفته بود بهم بگویید بابا.... خودش می گفت!! همان وقت های سرسره بازی و گرگم به هوا با علی و روشنک..... همان وقت های بستنی خوردن و وانیلی شکلاتی شدن دور دهان..... همان وقت های ختم انعام و جابه جا شدن کفش های مهمان ها به دست های روشنک......
همان وقت ها بود.....
همان وقت ها بود که حاج خانوم بهش می گفت « اقا » و خانوم بزرگ لب می گزید و چشم غره می رفت که بزرگ تری گفته اند... کوچک تری گفته اند...... بابا نداریم...!!! فقــــط آقا......!!!
همان وقت ها بود که دل علی بهم خورد از خانوم جون و روشنک لب برچید و من سرم را پایین انداختم و هی زیر لب و آهسته برای خودم تکرار کردم که: اقـــــــا.............؟!
کیفم را از صندلی بغل دستم برداشت و نشست کنارم....
- نهار خوردی دختر؟
لبخندم را ممتد کردم: آره آقاجون.... عدسی خوردم!
خندید! خندید و من دیدم که گونه ی آقاجون، زیر ریش های مرتب نشده ی چند روزه، فرو رفت......
چشمکی زد و گفت: تو که عدسی دوست نداری پدر صلواتی ..... !!!
آدرنالینِ ذوق ، ریخت توی رگ هایم.....
سرازیر شد به معده ام....
و لبخندی، که از لبم کنده نمی شد.........!
کجا بود حاج خانوم که ببیند در غیابش، چه صمیمیتی داریم.........
دست هایم را توی هم قلاب کردم و به خودم گفتم چه عیبی دارد جومان را خراب نکنم، با گفتن اینکه معده ام درد می کرد....؟؟!
پس زیپ درد هایم را کشیدم و به لبخندم ، ادامه دادم: راستش.... می دونین آقاجون....
خم شد و از پارچ آب یخ روی میز، برایم آب ریخت توی لیوان و داد دستم: بخور تا ببینم چی میگی....
یک قلپ از آب تگری خوردم....
لب هایم را با لبه ی لیوان تر کردم و آرام و مردد گفتم: من.... من اومدم باهاتون حرف بزنم اقاجون....
نگاه طولانی ای به من انداخت.... طولانی..... از آن نگاه ها که هیچ جوره ازش سردرنمی آوردم.....
بعد از جایش بلند شد.... رفت سمت میز بزرگ و مشکی رنگش.... خودش را مشغول کرد با برگه ها.... با مهر زدن و امضا کردن... با چپاندن کاغذ ها ، توی زون کن.....
نه.... داشت نشان می داد که ترجیح می دهد حرفی نزنم درباره اش.....
داشت نشان می داد که.....
این بار، من نه.............!!!
کیفم را برداشتم و رفتم کنارش..... دستهایم را گذاشتم لبه میز و بعد از آن همه صلوات و ذکر بی شمار توی دلم، زمزمه کردم: نمی خواین بچیزی بگم..؟! من این همه راهو اومدم که فقط با شما حرف بزنم...
سرش را آورد بالا.... و من دیدم که دارد از حجم موهایش کم می شود... و دیدم که توی چشمهایش، اقتدار بیشتر خودش را به رخ می کشد، تا انعطاف پذیری.... آقاجون بودن، تا بابا بودن.....
خودکارش را رها کرد روی میز و تکیه اش را داد به صندلی اش: پسر خوبیه!
نفس گیر کرده توی گلویم، آزاد شد......
آرامشم، بیشتر...
- من که نگفتم پسر بدیه آقاجون....
- از تیپش خوشت نمیاد؟؟
سکوت کردم....
- ساره تا حرف نزنی که من نمی فهمم مشکل از کجاست!! مهلت می خوای فکر کنی؟؟
- نه نه...
- پس به دلت ننشسته؟؟
خفه شدم... رویم نشد.. رویم نشد بگویم آره....
- از همه نظر مورد مناسبیه. هم کفو هم هستید.... من فکر می کنم وصلت خوبی باشه.. اما در آخر، این نظر خودته که مهمه. من دخالتی نمی کنم تو تصمیم گیریت....
دخالت؟؟ نه آقاجون دخالت نکن....!! فقط بیا و به حرف دلم، به حرف این چشم های اَلکنم گوش کن... بیا و من را راهنمایی کن که این کاسه ی چه کنم چه کنم را دستم نگیرم........
- می خوای من بگم نه؟!!
مات نگاهش کردم....
می خواستم...؟!
می خواستم آقاجون را بیندازم وسط...؟؟!!
نه!! آقاجون به خودی خود وسط بود!!! دخیل بود!!! درگیر بود!!!
آهسته گفتم: آخه... می... می دونید... چیزه....
زبانم بند آمد..... دلهره گرفتم... همه ی آرامشم از نگاه جدی ای که خبری از محبت چند ثانیه پیش درش نبود، پر کشید و رفت........ همه ی ذکرها، دود شد.......
- گوش کن ساره.....! امروز فرداست که زنگ بزنن و جواب بخوان ازت! همین الان برگرد خونه و با مادرت حرف بزن... همجنس توئه، بهتر می تونه راهنماییت کنه....! منم که گذاشته م به عهده ی خودت. تو باید بپسندی و هیچ کسم نمی تونه مجبورت کنه.... من جور دیگه ای نظرمو اعمال می کنم... تو مسایل دیگه ای که به من مربوطه.. بخش احساسیش به عهده ی خودت و مادرته... متوجهی....؟!
مادرم؟؟؟ راهنمایی؟؟ آقاجون تو را به خــــــدا.....!!! مادرم کی من را راهنمایی کرده؟؟؟؟ کدام پسند من؟؟؟ چی می گویی آقاجون؟؟؟
دست هایم از لبه ی میز شل شد..... زانو هایم ، هم......
پلک زدم و خیره به صورتی که حالا محو تماشای تسبیح توی دستش بود، گفتم: همین آقاجون...؟؟ همین.....؟! من..... من هنوز......
لبخند زد... لبخندی که حالا، ترجیح می دادم بهش دل نبندم و برگردم به روال قبلی زندگیم ، که از هیچ کس، هیچی نخواهم..... که از آقاجون، که یک وقت ها صمیمیتش گل می کند، توقع بیشتری نداشته باشم......
دست برد سمت کشوی کوچک میزش و تراول پنجاهی گذاشت مقابلم: بگیر بابا... شاید لازمت بشه.... امروز کلاس داری؟؟
سر تکان دادم... سر سنگینم را تکان دادم.....
از منشی دوست داشتنی اش که خداحافظی می کردم، از پله ها که پایین می رفتم، به سر در شرکت که نگاه می کردم، باز معده ام ، می سوخت...

تمام وقت نشسته بودم ضلع شمالی استخر و به دُرسا یاد می دادم که چطور مثل قورباغه های کوچولو با سر نرود توی آب و قلپ قلپ آب نخورد و بعد آنجور خواستنی چشم های خیسش را نمالد و به من نگوید: چقد بد مزه س ساره جون....
خم شده بودم لبه ی کاشی های ریز و مربعی شکل آبی و گونه اش را بوسیده بودم : چقد که تو خوشمزه ای به جاش......!!!
خندید... ریسه رفت... و این بار، شاید از ذوق حرف های من، توانست عین بچه ی آدم آن وسط پا بزند و عین بچه قورباغه ، قلپ قلپ آب نخورد......!
تا ساعت هشت و نیم استخر بودم و تا لباس بپوشم و راه بیفتم و برسم خانه، از نه گذشت..... کلید انداختم و در را باز کردم... داشتم با خودم به این فکر می کردم که از بس این یکی دو هفته درگیر این خواستگاری مسخره شده ام، درس هایم روی هم تلنبار شده... بروم بنشینم عین بچه ی آدم دو کلام فیزیک بخوانم که از اول هم لنگ می زدم....!!
صدای حاج خانوم، در آستانه ی در، متوقفم کرد: حاجی من نمی فهمم شما چی می گی!!! مگه ساره چند سالشه که بخواد برای خودش تصمیم بگیره؟؟؟ مگه عقلش قد می ده؟؟ شما چرا حاجی؟؟ شما که می دونی من خون جیگر خوردم تا اینا بزرگ شن!!!
صدای آقاجون، و آرامشی که لابه لای کلماتش وول می خورد، به گوشم نشست: مهتاج خانوم شما وظیفه مادریتو انجام دادی .... مادری کردی واسه بچه های سیده ت... حرف من چیز دیگه س...! می خوای واسه دخترت تصمیم بگیری؟؟ بگیر!! این گوی و این میدان!!! من از پس تو برنمیام!!! ولی بدون آه این دختر بره آسمون، یه جایی یقه مونو می گیره!!!
آه ِ من......
آه ِ من......
آه ِ من........
آه.............................
حالا حاج خانوم با آن بلوز و دامن سبز تیره ، توی تیررس نگاهم بود... نشسته بود روی مبل همیشگی اش و لیوان آب را سفت و محکم میان دست هایش می فشرد..... هنوز ، من را ندیده بودند......
- آه؟؟!! آه؟؟؟؟ ساره برای من آه بکشه؟؟؟؟ برای مادرش آه بکشه؟؟؟ برای منی که شب و نصف شب ، پا به پاش بیدار بوده م؟؟ منی که لحظه به لحظه ی بزرگ شدن بچه هام حواسمو دادم بهشون که مبادا قدم کج بذارن؟؟ از پس اون دو تا که برنیومدم!! اون از علی..... که من نمی تونم دو کلام باهاش حرف بزنم!!! باشه! حرف نمی زنم اصلا!! میگیم پسره! مرده!! عیب نداره بذار جوونی کنه.... ولی روشنک از رو دادن های شما خود سر شده!! وگرنه من کسی نبودم که بچه مو، اونم دختر!! بفرستم شهر غریب!! بعدم که برگرده، هر بار که یه هفته میاد اینجا، دو متر به زبونش اضافه شده باشه!!! می دونی چیه حاجی؟؟؟ اجر و مزد زحمت منو تو این زندگی خوب دادی......!! با همین دو تا جمله ت!! دخالت نکن تو زندگی ساره ، مهتاج!!! آه ساره میگیردت!!! آه؟؟؟؟ الله اکبر!!!!!
سرم درد می کرد....
دلم..........
دستگیره را توی دستم فشردم....
نفسم تنگ شده......
حاج خانوم کمی از آبش خورد و این بار با صورتی برافروخته تر از قبل، ادامه داد: تقصیر شماس که دختر بیست ، بیست و یک ساله باید تا این وقت شب بیرون بمونه!!! مربی چیه؟؟ ناجی چیه؟؟ ول کن حاجی!!! کوتاه بیا!!! غریق نجات بشه که چی؟؟؟ بپره وسط آب مردمو نجات بده که چی؟؟؟ ثوابه؟؟؟؟ نخواستیم!!! یه عمر تو گوشش ذکر نخوندم که پاشو بذاره وسط یه مشت زن و نا زن!! جایی که من نمی دونم چی می گه و چی میشنفه!! حاجی شما می دونستی من چقدر از محیط های خاله زنکی بدم میاد و اجازه دادی!!! اون علی درد نگرفته می دونست من تحمل ندارم چشم و گوش دخترم باز بشه و وایستاد تو روی من و مادرم!!! حالام...... حالام منو ننداز وسط میدون!! بفرما.........!! این تلفن!! بیا گوشی رو بردار و زنگ بزن شکوهی ، بگو نمی خوایم پسرتونو!! بگیر این تلفنو حاجی!! بیا دوستی ده دوازده ساله ی من و بهجتو بهم بزن!! بیا این شراکتی که می خوای با شکوهی راه بندازی رو بهم بزن ، ببینم چیکار می کنی!!! دِ بیا دیگه!!! بیا و هر چی این همه سال رشته م، پنبه کن.... بیا هرچی این همه سال سعی کردم دختر مومن و خانوم تربیت کنم که مردم واسش سر و دست بشکنن، پنبه کن!!! هر چند...... انگار همچین هم تو تربیتم موفق نبودم........!! فک کرده من خرم، نمی فهمم....!! فک کرده من خبر ندارم از شیطنت هاش!! از دوستای رنگ و وارنگش!! از اون ماتیک قرمز توی کشوی میز توالتش!! بس کن حاجی................ بس کن.............................!
مقنعه ام را تکان دادم....
نفسم تنگ شده.....
چرا خانه ی سیصد متری مان دارد کوچک می شود.....؟!
چرا پله ها دارند هجوم می آورند به طرف قلبم.....؟!
چرا زیر پایم سست شده.....؟!
چرا ماتیک قرمز خریده ام...........؟!
چرا با شادیِ قرتی دوست شده ام؟!
چرا حنانه ی محجبه ی نورانی را اینقدر دوست دارم.....؟!
چرا با گلچین خوشحالم؟؟
چرا سامان از شادی خوشش می آید؟؟
چرا کیانی هر بار من را می بیند، ابروهای کلفت و مشکی اش را توی هم می کشد.....؟!
چرا قلبم دارد می سوزد......؟!
چرا نفسم تنگ شده؟؟
چرا باید بروم خانه ی عمه؟؟
چرا...؟!

تمام دو تا چهار راه مانده به خانه ی عمه را، دویدم......
تمام شب تاریک را دویدم و هی مقنعه ام را گرفتم جلوی دهانم، بلکه جیغ بی اراده ای از گلویم بیرون نزند.....
عمه که در را باز کرد، چشمم که به چشم های پف کرده و با محبتش افتاد، حجم عظیم تنهایی پر از خوشبختی اش را که دیدم ، خودم را انداختم توی بغلش و زار زار، گریستم....................
دست هایم را چنگ کردم پشت کمر گوشت آلو و تپلش و سرم را گرفتم میان سینه ی پر درد، اما پر آرامشش..... چشم هایم را بستم و گذاشتم که اشک هایم بریزند روی پیراهن گلدار و بلندی که پوشیده بود..... و هی چنگ زدم به کتف هایش و هی هق هق کردم و هی، دلم برای خودم، سوخت.........
عمه هول کرده بود... هی می گفت ساره حرف بزن... هی می گفت ساره دق کردم، چی شده... هی می گفت ساره تو رو به جدت یه چیزی بگو......
قلبم شکسته بود.......
چی می گفتم به عمه......؟! چی را می خواست بند بزند......؟! چی را می توانست رفو کند.............؟!
هق هقم لابه لای قربان صدقه هایش، خفه می شد.....
- عمه.....
- جونم عمه... دردت به جونم عمه...... حرف بزن مادر... چی شده ساره م؟!
نمی خواستم عمه را درگیر کنم.... نمی خواستم عمه را برنجانم... نمی خواستم..... اما باید می گفتم... باید به یک کسی میگفتم ، این درد بزرگ و جانکاه را......
سرم را از توی بغلش کشیدم بیرون و با چشم های اشکی، نگاهش کردم.... لب هایم لرزید.... صدایم، خفه بود.....
- چرا هیشکی منو دوست نداره عمه........؟!
لب گزید.... زد به گونه ی گوشتی اش.... دست کشید به کمرم: وای نگو عمه...! کی تورو دوست نداره؟؟ کی دختر به این ماهی رو دوست نداره؟؟
خنده ام گرفت...... از آن خنده های تلـــــخ...... از آن خنده ها که انگار تف می کنی هر چه خوشی بوده را........
- منو؟! من ماهم عمه....؟! نگو بدری جون.. ! خنده م میگیره......! چرا هیچ کس خوشبختی این ماهو نمی خواد....؟؟ چرا کسی نمی ذاره اونجوری که دلش می خواد زندگی کنه؟؟
حاج خانوم گفته بود شیطنت هایش..... گفته بود دوست های رنگارنگ.... گفته بود تربیتم خراب شده!!! گفته بود من گند زده ام به تربیتش.............!!
هق هق کردم....
دست کشیدم پشت پلک هایم......
- چرا برادرت این قدر مطیعه عمه...؟! چرا واسه مردم گرگه، واسه زنش بره؟؟ چرا..... چرا عمه؟؟ چرا من هیچ نقشی ندارم تو اون خونه......؟! من که باب میلشونم.. من که به طبعشون عمل میکنم....... من که ...... پس چرا حاج خانوم نمی فهمه عمه؟؟ چرا نمی فهمه من خدا مو در کنار شیرینی های زندگیم می خوام....؟! چرا نمی فهمه اگه من مدال طلا می گیرم و رتبه ی خوب میارم، اولش می گم خدا، اولش می گم جدم، سرورم، بعد قدم برمی دارم........ بهش بگو عمه.... به ن داداشت بگو...... بگو که شنا کردن و دوست قرتی داشتن، بی دینی نمیاره...... بهش بگو که من تربیتشو غلط نکرده ام.................. بهش بگو عمه.....
نشستم همان جا گوشه ی هال کوچک و تکیه ام را دادم به دیوار.... چشم هایم را دوختم به سقف ترک خورده و فکر کردم که همین روز هاست که علی ، باز بند کند به کوبیدنش...... عمه نشست جلوی پایم.... یک لیوان شربت خاکشیر توی دستش بود.... گرفتش جلوی دهانم.... بوی بیدمشک که به دماغم خورد، تازه فهمیدم که چقدر معده ام خالیست..... و چقدر لب هایم، تشنه.......
چشم های عمه هم پر بود.... پر بود اما سرریز نمی شد.... پر بود اما لبخند می زد... پر بود، اما خالی نمی شد.....
صدایم درنمی آمد، بس که دلم گرفته بود.... بس که جگرم، سوخته بود...........
پچ پچ مانند گفتم: نه تو خونه م جایی دارم ، نه تو اجتماعم...... وقتی تو خونه ای که باب آداب معاشرت و رعایت اصولیم، که خودم بخش زیادی از این اصولو دوست دارم، جایی ندارم.....، دیگه.... دیگه.....
باز نفرت کیانی و سلام خشک سامان با من و گرم بودنش با گلچین، پیچید توی یادم.....
بغضم گرفت....
- دیگه چه توقعی دارم از آدمایی که با معیاراشون نمی خونم......... آدمایی که پشیزی ارزش قایل نیستن واسه ارزش های من، و انگار هیچ ترفیعی، هیچ نمره ی بیستی، هیچ تلاشی، پرده ی کوریِ جلوی چشماشونو کنار نمی زنه............هیچی عمه...... هیچی...........................
عمه نفس کشید... از آن نفس های پر حرص... پر آه... پُر.......
بعد دست زد به زانویش و سلانه سلانه ، راه افتاد سمت آشپزخانه.....
هنوز نگاهم به رد پایش بود....
به فرش گلدار قرمز و زرشکی....
به بوی خوب مریمش....
به رد پای حک شده ای از زبانی سوزاننده ، که روی قلبم، جا خشک کرده بود.....

عمه شامی های اشتها برانگیز را توی دیس سفالی آبی رنگی چید و گذاشت سر میز کوچک آشپزخانه.....
تلفن را که زنگ می خورد از کنار دستم برداشتم... علی بود...
- جانم؟!
- تو اونجایی؟؟؟
- آره.....
- چرا خبر ندادی؟؟
- یادم رفت......
مکث کرد.... انگار فهمید بی حوصله ام...... با لحن مهربانی گفت: شام چی داره عمه؟؟؟؟؟
لبخند زدم و خیره به سالاد شیرازی و نگاه شاد عمه از پشت خط بودن علی، گفتم: شامی....
ذوق دوید به صدای علی: من آخر شب میام ساره. واسه منم بذارین کنار. به عمه بگو کَرِتیـــــــــــــــــم!! !!!
خنده ام گرفت.... عمه نصف شامی ها را از دیس جلوی من توی بشقاب دیگری گذاشت: بچه م عاشق شامی های منه!!!
مات به شامی های مانده در ظرف نگاه کردم.... همه اش هفت تا؟؟؟ خنده ام کنترل نشد...... ای عمه ی پسر پرست..........!!!
ساعت از یازده گذشته بود که صدای زنگ در بلند شد و علی آمد.... سوییچش را توی دستش می چرخاند و چشم های قهوه ای اش را دوخته بود به عمه که با آن پا دردش، می رفت که ازش استقبال کند! خم شد و دست عمه را بوسید.......! علی!!! علی خم شد!!! علی بوسید!!! عمه را!! پشت دست عمه را!!! اگر حاج خانوم اینجا بود..................
عمه مثل همه ی وقت هایی که علی بهش محبت می کرد یا او را بعد از مدتی طولانی میدید، چشم هایش نم برداشت و همان طور که می رفت شامش را بیاورد، شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن......!!
« دردت به جونم تا الان گرسنه موندی؟؟.... مادر یه چیزی می خوردی... موقع رانندگی ضعف میگیردت.... علی جان بشین.. بشین همون جا پیش ساره من الان برات غذا میارم... بشین فدات شم....... »
اووووووووووفففففففف!!!!
غصه ی همین چند دقیقه پیش ساره دود شد رفت هوا!!! اصلا مگر کسی به اسم ساره آنجا بود؟؟؟؟ ای از دست تو عمـــــــــه...............!!!!!
عمه سفره ی کوچک، اما مفصلی برای علی انداخت... چشم هایم چهار تا شده بود....! آن وقت چرا برای من ترشی نیاورد؟؟؟ چرا برای من لقمه نگرفت؟؟؟ چرا به من گفت نوشابه نخور برایت خوب نیست، عوضش دلستر به این بزرگی را جلوی علی گذاشت؟؟؟؟؟ ای عمــــــــــه........................ ....!!!!!!
علی چشمکی شیطنت بار به من زد و لقمه ای که دستش بود را به طرفم گرفت. دستم را بردم بالا: سیرم.. تو بخور که عمه فکر می کنه یه عمر تو قحطی زندگی کرده ای!!!!
خندید!! غش غش خندید و سرش را انداخت پایین و موهای قهوه ای اش ریخت روی پیشانیش..... عمه داشت با ضعف نگاهش می کرد....!!! لب هایم را جمع کردم و خودم را کشیدم عقب تر و تکیه ام را دادم به پشتی قرمز رنگ.....
- عمه چی رو اینجوری با ذوق نگاه می کنی؟؟؟
عمه حتی نگاهم هم نکرد!!! عوضش از علی پرسید: خوشمزه س مادر؟؟؟ دوست داری؟؟؟
علی نیشش را باز کرد و با بدجنسی تمام گفت: همه شو ساره خورده، همین چهار تا تیکه رو واسه من نگه داشتی عمه!!!؟؟
عمه زد پشت دستش و گفت: الهی بمیرم علی جان!!! کمه؟؟؟
چشم هایم را گرد کردم سمت علیِ پررو!!!!
- علی؟؟؟ ده تا تیکه واست گذاشته!! من یک سوم تو خوردم!!!
عمه دست زد سر زانویش که برود و باز غذا درست کند... علی با خنده نشاندش زمین: شوخی کردم عمه... کافیه....!
عمه با نگرانی گفت: دروغ نگو مادر... می رم برات درست می کنم. مایه ش آماده س....!
علی گونه ی عمه را محکم بوسید: به جون تو کافیه بدری جون....! من سیرم!
برایش شکلکی درآوردم و رو به عمه گفتم: عمه اینو نمی شناسی؟؟؟
اصلا انگـــــــــــــــــار نه انگــــــار که با عمه بودم!!!! باز دست زده بود زیر چانه اش و به علی نگاه می کرد!!!!
کفری شدم!!!!!!
علی نگاه پر غضبم را دید و یکهو بی هوا، از آن سر سفره خم شد و گونه ام را بوسید......!!

چقدر خانه ی عمه دلباز بود..... چقدر دیوار ها فراخ بودند... چقدر سقف، بلند بود..... چقدر همه جا روشنی بود..... چقدر علی خوب بود.....! لبخند محوی روی لب هایم نشست.... خیره به شامی های توی بشقاب، دست کشیدم به گونه ام...... چقدر بی اهمیت بود هر چیزی که چند ساعت پیش بر من گذشت.........
عمه رفته بود توی آشپزخانه ی اوپنی که هیچ به خانه ی فسقلی و قدیمی اش نمی خورد و داشت برای علی چای دم می کرد و احتمالا بساط آجیل و قلیان می چید...... علی نگاه آرامی به من انداخت.... صورتم حالت عادی نداشت... می دانستم........ حال ندار بودم...... و تشنه ی یک خواب طولانی............
لبخند مهربانی زد و آرام گفت: حالت خوبه.....؟!
ابرو هایم را بالا کشیدم و زمزمه کردم: نمی دونم.....
دست برد تا آخرین لقمه ی شامی ها را بگیرد: می گذره.......
نفسم را فوت کردم بیرون..... پر صدا.....
حالا عمه ایستاده بود پشت سنگ اوپن و به ما نگاه می کرد.... علی با دهان پر گفت: می خوام مامانو چند روزی بفرستم مشهد!....

بالاخره حاج خانوم بعد از یک هفته سفر زیارتی از مشهد، برگشت. سر حال و تقریبا می شد گفت که خوشحال بود!!! اما خب کماکان با من سرسنگین برخورد می کرد ...... یعنی از وقتی که علی چمدانش را گذاشت وسط حال و رفت که خانوم بزرگ را برساند خانه اش، ابرو بالا کشید و انگار نه انگار که من داشتم با لبخند بهش سفر به خیر می گفتم، رفت و روی مبل همیشگی اش نشست...!
بی خیال شانه بالا انداختم و رفتم که برایش شربت سکنجبین ببرم.... هوا گرم شده بود و حاج خانوم، گرمایی..... آقاجون به هال آمد و کنارش نشست.... داشت بهش لبخند می زد و با ملایمت حرف می زد..... حاج خانوم هم.... نه، با حاجی قهر نبود..... هیچ وقت خدا با حاجی قهر نبود..... حاج خانوم حاجی را دوست داشت.....
شربت را تعارفشان کردم و تا نشستم، علی هم آمد.... چشمکی به حاج خانوم زد و به چمدان زرشکی اش اشاره کرد: چی واسه گل پسرت آوردی حاج خانوم؟؟
حاج خانوم در عینی که همیشه یک چیزی بود که بابتش از علی دلخور شود، اما با خوشرویی جوابش را داد: مادرم مشهد چیزی نداره جز زعفرون و نبات و از این دست... اما خب....! بیار اون چمدونو تا بهت بگم....
نشستم روی مبلی دورتر از آنها و به حاج خانوم چشم دوختم... آبی زیر پوستش رفته بود و بشاش تر به نظر می رسید.... لپ هایش هم حالا از گرما بود یا هر چی، گل انداخته بود و هی، تبسم می کرد.... احساس کردم که علی رغم همه ی این روز های گذشته، ازش دلخور نیستم........
علی جلوی چمدان زانو زد و زیپش را کشید..... آقاجون داشت از بالای لیوانش به حرکات علی نگاه می کرد و می خندید... حاج خانوم پلاستیک سفید و مشکی شیکی به طرف علی گرفت: اینا مال توئه... سعی کردم به سلیقه ی خودت باشه....
علی با خنده پلاستیک را باز کرد... دو تا بلوز خوشرنگ مردانه... یکی نخودی و یکی سبز ارتشی.... علی با خنده به آستین های بلند بلوز نخودی نگاه کرد: ولی انگار وسط این گرما، بدت نیومده سلیقه ی خودتم واردش کنی!!!!!
آقاجون خندید و حاج خانوم به شوخی اخم کرد: آدم باش علی!!!!
این بار ، من هم، با صدای بلند خندیدم.......
حاج خانوم سری تکان داد و سوغاتی آقاجون را هم داد.... ساک کوچکی را هم برای روشنک کنار گذاشت و آخر سر رو کرد به من و همان طوری که جلوی خودش را می گرفت تا خیلی باهاش پسر خاله نشوم، گفت: پاشو بیا اینجا ببینم..... ، دختره ی لوس و ننر حاجی............
شانه هایم کشید بالا... لبخند، به پهنای لبم...... رو پا بند نشدم... ده قدم را دو قدم کردم و نشستم جلوی پایش.... حاج خانوم، هر چی که بود، هر چی!!! ، مادر من بود....... من هم بچه اش بودم..... بگذار هرچی که می خواست بگوید، بگوید.......
برای من یک روسری نخی آبی لیمویی خوشرنگ آورده بود.... روسری ای که با دیدنش یاد تابستان و کولر می افتادم!!! خندیدم و گونه اش را محکم و آبدار، بوسیدم....... اخم کرد...، اما اخمش متفکر بود.... متبسم بود.... خوشایند بود......!
محو تماشای روسری بودم و داشتم اس ام اس شادی را جواب می دادم و همین طور هم صدای حاج خانوم را می شنیدم....
- وای حاجی گفتم که برات رفتنه چی شد..... تا بیام تو فکرش بودم! برگشتنه هم همش فکر می کردم نکنه باز تو پرواز ما باشه!!!
علی داشت می پرسید: چی شده مگه؟؟؟
- نگفتی بهش حاج آقا؟؟ وای علی جان.....!!! رفتنه تو هواپیما، همچی که نشستیم و کمرامونو بستیم...، دیدم خانومه تو ردیفمون دو تا صندلی اونور تر بچه کوچیک داره....
علی با صدا خندید: شمام که از بچه کوچیک منزجررررر!!!
چه پسر خاله و بی رگ شده بود علی!!!! انگار نه انگار که همین چند روز گذشته، بساطی داشته ایم......
حاج خانوم قری به سر و گردنش داد: حالا اون هیچی!!! نذاشت یه ربع بگذره!!! همچین صدای ونگ این بچه رفت بالا که...!! خانوم بزرگم خوابش می اومد.... کفری شده بود!!! ساره!! گوشت با منه؟؟؟
گاز محکمی به خیار دستم زدم و سر تکان دادم: آره آره!!
باز سری تکان داد: خدا بگم این مردم بی ملاحظه رو چیکار نکنه....!! نه گذاشت نه برداشت، جای اینکه پاشه بره تو دستشویی، وسط هواپیما جلوی همه، شروع کرد کهنه بچه شو عوض کردن!!!!!
شلیک قهقههه ی علی به هوا رفت.... سرم را بلند کردم و با تعجب به حاج خانوم نگاه کردم! آقاجون بلند شد تلفنش را جواب بدهد.... حاج خانوم با تاسف سر تکان داد: خدا نصیب نکنه!!! منم که اینو دیدم.... با اون وسواسم..... علی....... همچین قال کردم وسط هواپیما..... همچین می خواستم هرچی از دهنم میاد بهش بگم...... وای!!! یه لحظه اختیارم از دستم رفت..... چنان داد و بیدادی راه انداختم... مگه مهمانداره ( چقدم که خوشگل بود علی!!! ) ، می تونست آرومم کنه؟؟؟ اون وسطم صدای گریه بچه ش بلند شد... حالا شوهرشم عصبانی... خانوم بزرگم سر درد داشت.... اگر به من بودم خلبانو از کابینش بیرون می کشیدم اینارو از پنجره پرت کنه پایین!!!!
از مدل حرف زدن حاج خانوم خنده ام گرفت... کم پیش می آمد اینجوری حرف بزند.... این جوری خودمانی و پر هیجان...
داشت می گفت: یه خانومه بغل دستم نشسته بود...، همچین متشخص و خانوم... دست منو گرفته بود، هی می گفت آروم باش... رفت دستشویی دیگه... بی خیال باش.... دیگه از مهمانداره برام آب گرفت... انقد دستمو گرفت و ماساژم داد.... قلبم گرفته بود... واقعا دلم بهم می خورد علی.... خلاصه... دیگه چشمم تو چشم زنه نیفتاد!!! اصن محو شد!!! هم خودش ، هم صدای بچه ش! تا برسیم این خانومه منو آروم می کرد.... باهام حرف می زد بلکه از فکرش بیام بیرون.... می گفت پسرش کمک خلبان همین پروازه....
اس ام اسم به شادی،failedشد....
- من که ندیدمش، ولی مادرش که مقبول بود..... این یه هفته رو هم سه چهار باری دیدمش... تو هتل ما بود!! رفتیم یه سر با هم خرید، دو بارم رفتیم نهار بیرون.. یه بار هم حرم..... خلاصه.... شماره شو گرفتم..... ، ببینم اون خانوم مهمانداره رو می شناسه پسرش یا نه...البته... من خیلی خوشبین نیستم .... خوشم نمیاد زیاد.. ترجیح می دم یکی دیگه رو واست دست و پا کنم... حالا، نشناخت هم پسرشو ببینم چجوریه... شاید.....
گوشی ام را پرت کردم همان جا و راه افتادم سمت حیاط... این حاج خانوم ول کن ماجرا نبود!!!!! انگار باید دوباره قضیه ی احمد تکرار می شد.... لابد دوباره دلش بیمارستان می خواست و بند و بساطی که همین چند روز پیش راه افتاده بود.... در را که می بستم، صدای کنترل شده از عصبانیت علی می آمد: مادر من مگه من خودم چلاقم؟؟؟؟ بخوام خر بشم و زن بگیرم، خودم میرم میگیرم!!!! خدا رو شکر که حالا حالا ها همچین نیّتی ندارم......!! این دختره رم ول کن تو رو به جدّت!

یکی دو روز قبل از رفتن حاج خانوم به مشهد بود که بساط افتضاحی راه افتاد... بساطی که حالا بعد از گذشتن یک هفته، حاج خانوم هنوز هم دست بردارش نبود...! عصر که از استخر برگشته بودم خانه و خواسته بودم راه اتاقم را در پیش بگیرم، صدای حرف زدن حاج خانوم با تلفن می آمد : آخه این حرفا چیه شما می زنی بهجت جون...؟ نه والا...اخه... باشه من باهاش صحبت می کنم....
رنگ حاج خانوم به قرمزی زده بود.. کلید توی دستم قفل شده بود..... ترسیدم!! یکهو...!!
تا آمدم بپرسم چی شده، حاج خانوم گوشی تلفن را کوبید روی جایش و صدای فریادش به آسمان رفت: خداااااااا.....!!! من چقدر بکشم از دست این اولاد!!!! دقم دادن!!! دق!!!! ای خدا!!! بَسم نیست؟؟؟ چقدر حرف مفت بشنوم از مردم؟؟؟ چقدر؟؟؟؟
حرف توی دهانم ماسید..... وا رفتم... چی شده بود؟؟؟؟
زمزمه کردم: چی شده؟؟؟
از جایش بلند شد و بد تر و شدیدتر از قبل، فریاد کشید: چی شده؟؟؟ چی شده؟؟؟؟ ساره تو رو به خدا!!! تو به خدا اعتقاد داری دیگه، نه؟؟؟ چی به احمد گفتی که خون بهجت به جوش بود؟؟؟ من چیکار کنم از دست شماها؟!!!!! علی خدا بگم چیکارت نکنه با اون حرفی که وسط مراسم زدی!!!
احساس می کردم با هر دادی که می زند، مویرگ های سرش کشیده می شوند....
وحشت کرده بودم...
هیچ وقت حاج خانوم را اینطوری، ندیده بودم......
داد می زد: به من میگه ما فکر کردیم ساره تمایل داره!! میگه من فکر کردم دخترتم مث خودت راغبه!!!! اما انگار دخترات اصن مث خودت نیستن مهتاج!!! دیدی؟؟ دیدی چه کلفتی بارم کرد دختر حاجی فتوحی؟؟؟ دیدی؟؟؟؟؟ اینا تقصیر کیه؟؟؟ بگو!!! حرف بزن!!
دهان باز کردم حرفی بزنم که جیغ کشید: نه!!! هیچی نگو!!! اصن یک کلمه هم نگو!!!! خراب کردی ساره!!! دوستی این همه سالو خراب کردی!!! میگه ما خوشمون اومده، ولی ببین نظر ساره چیه! حرف از این بدتر؟؟ تف کنن تو روی آدم بهتره!!!
مبهوت و مات، همان وسط راهروی کوچک، خشکم زده بود.....
کسی از پشت سرم، در را بست... برگشتم و دیدم علی با ابروهایی گره کرده، پشت سرم ایستاده.....
با صدایی آهسته که سعی می کرد بلند نشود، پرسید: اینجا چه خبره....؟!
حاج خانوم پوزخند زد: عروسی خواهرته به سلامتی!!!!
اخم علی، غلیظ شد...!!
یک قدم رفت جلو: یعنی چی...؟!
حاج خانوم با صورتی بر افروخته و قرمز، غرید: یعنی عروسی خواهرته!!! یعنی همین!!! البته نه... این جوریام نیست... عزای مادرت باشه بهتره....!!! نه؟؟؟؟؟؟
یخ کردم!!!!
یخ!!!!!
امکان نداشت حاج خانوم این طوری حرف بزند!!! هیچ وقت!!! غیر ممکن بود!!! بهجت چطور آتشش زده بود.......
علی صدایش را کمی بالا برد: می گی چی شده یا نه؟؟؟؟ ساره اینجا چه خبره؟؟؟
و به من نگاه کرد.. استرسی شده بود..... حاج خانوم عصبی داد زد: از اون نپرس!! از من بپرس!! خانوم شکوهی زنگ زد هرچی از دهنش دراومد بار من کرد!!! هر چی که فکرشو بکنی!! گفت دخترتونو اگه طاقچه بالا می ذاره، نمی خوایم!! گفت پسر دست گلم!!! نگفت دختر خانومت!! نگفت عروسم!!! گفت دخترتون!! گفت ساره!!! می فهمی اینارو علی یا باید بیشتر برات بگم؟؟؟
حالا علی وسط هال ایستاده و رگ گردنش، بیرون زده بود...!!!
- خب نخوان!! به درک که نخواستن!! همینایی که تا حالا موس موس خودت و دخترتو می کردن، ببین با یه حرف چجوری رای شون برگشت!!! شما ببین مادر من!!! شما ببین!!!
- داری منو نصیحت میکنی؟؟ تو؟؟؟؟ تویی که وسط خواستگاری به پسرشون تیکه می ندازی و خیار گاز می زنی؟؟!!!! تو بیجا می کنی منو امر و نصیحت کنی!!!
علی داد زد... فریاد کشید.. گر گرفت.... آتش شد.....
- به درک!!! به درک!!! این پنبه رو از تو گوشت در بیار حاج خانوم!!! من خواهر به شکوهیا بده، نیستم!!!!
- تو کی هستی؟؟؟؟!!!!!!
- من؟؟؟؟ من صاحابشم!!! وکیل وصیشم!!! خودش که زبون نداره!!! من زبونشم!!!!! فهمیدین حالا من کیم؟؟؟؟؟
- علـــــــــــــی!!!!!!!! خداااااااااا !!!!! برو از جلوی چشمم......!!! ساره خودش زبون داره!! به تو احتیاجی نداره!!! تو اگه بیل زنی....!!! برو سر دخترای مردمو کلاه نذار!!! از کثافت کاریات خبر دارم!!! هر روز با یکی!!!
حاج خانوم کبریت زد....
علی گلوله ی آتش شد....
به جنون رفت....
طوفان شد....
غرید: من؟؟ کثافت کاریای من؟؟؟ تو روی پسرت وایمیستی میگی فاسد!!؟؟؟ دست به کدومشون زدم؟؟؟ بیا برو از همه شون بپرس!!! برو !!!!! برو بگو پسرم دست به کدومتون زده!!!! دِ نمی ری که آخه!!!! اصلا می دونی چیه مادر من ......؟!
لب هایش را که به کبودی می رفت، با زبان تر کرد و با صدای خش دارش ادامه داد: این ساره، این من، این شما، اینم خداتون، حیّ و حاضر!!! حالا که این طوریه، به همین قران قسم، به همین وقت اذون الله اکبر...!!!
علی داشت قسم می خورد.....
با تمام رگ و پی اش....
تنم مور مور می شد....
زانوهایم سست شد...
نشستم همان جا گوشه ی در....
ادامه ی حرفش را گرفت: اصلا نمی ذارم ساره ازدواج کنه!!!! اصلا!! با هیچ کس!!! نه با کسی که من تاییدش نکردم!!!! و السّلام......!!!
خون توی رگ هایم خشک شد....
علی رو به سکته بود....
حاج خانوم قلبش را گرفت....
داشتند اذان می گفتن....
و هیچ نوری از مسجد، خانه ی ما را روشن نمی کرد.......!
علی پله ها را دوتا یکی کرد بالا.... رفتم سمت حاج خانوم.... رنگش هم رنگ خون بود!! ساکت بودم.... ساکت و سنگین.... زیر بغلش را گرفتم... تکان نمی خورد... ناله می کرد.... زنگ زدم اورژانس.... صدای کوبیده شدم در اتاق علی آمد.... حاج خانوم را رساندیم بیمارستان.... گفتند باید دو سه ساعتی بماند ، اما طوریش نشده... رفتم حسابداری... پول پرداخت کردم.... حاج خانوم به حال بود... اما با من حرف نمی زد..... ساکت بود...... سنگین بودم..... ساعت از یازده گذشته بود که برگشتیم خانه..... آقاجون نرسیده بود.... روی پیغام گیر پیغام گذاشته بود که رفته تا قزوین و برمی گرددد..... حاج خانوم دستش را از دستم کشید..... رفت به اتاقش و در را بهم کوبید..... ایستادم وسط هال.... نفس عمیقی شنیدم..... یا الرحم الراحمین....... یا الرحم الراحمین.... یا الرحم الراحمین....... قرص های حاج خانوم را گذاشتم توی پیش دستی، یک لیوان آب هم تنگش.... گذاشتم روی عسلی کنار تختش و در اتاقش را پشت سرم بستم..... چشم هایم را بستم... نفس عمیقی کشیدم....
پنجره ی اتاق را باز کرده بودم.... پنجره ی اتاق علی، درست سمت چپم، باز بود.... آرنج هایش را تکیه داده بود به حفاظ و سیگار می کشید...... نگاهش کردم..... نیم نگاهی به من انداخت...... پُک عمیق تری به سیگارش ... و چشم هایش را باریک کرد..... فقط نگاهش کردم...... فقط.....
کش سرم را باز کردم... دست کشیدم میان موهای خیسم که هنوز نرسیده بودم خشکشان کنم ....
باز به علی نگاه کردم......
قرار بود ازدواج نکنم... هیچ وقت... قسم خورده بود.....
« خوش به حالش که مَرده....
خوش به حالش، ولی من از زن بودن خودم راضیم......
خوش به حالش، ولی با اینکه راضیم، زن بودن چقدر سخته.....
خوش به حالش، ولی مرد می خواد که زن باشی.......! »
پُک بعدی را به سیگارش زد.....
« خوش به حالش که اینقدر خوش به حالشه........... »
نگاهم را دادم به آسمان.....
بی ستاره ی بی ستاره......
خدایا........،
مگه دنیات، در و پیکر نداره!؟!....





ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد