وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

خالکوبی قسمت1

 « سر آغاز »

تمام درهای جهنمت را به روی من باز کن!
کبریت نمی خواهم!
من، خود سوخته ام........
ببین ام...!؟
ببین......!؟
شعله ی به خاکستر نشسته ام.. که هر از گاهی، به نسیمی، شعله ور می شوم........
من، به اسارت چشم های تو، ایمان دارم.....
به جنگیدن برای آب زقوّم.....
به ترکش خوردن، از تو.....
ببین م......؟!
دفاع من، مقدس است.......
من، به اسارت چشم های تو می روم....
تو، به معراج دستهای من.....
می بینی.....؟!
به همین سادگی....
هیچ نمانده از بهشتی که برایم ساخته بودی......
و من، هیچ نمی خواهم از نهرهای روانش....
فقط، بگذار، با دنیای جهنّمی ات، بجنگم............!
نه هیچ از تو می خواهم، نه هیچ از بهشتی که مقدّرم کرده ای.....
نه...
من از تو طلب ندارم...
نه طلب، نه نیاز، و نه خواسته...
من، تمام وقت، بدهکار توام..........!
بدهی بابت بهشتی که بر من بخشیدی....
بدهی بابت زلال آبی که سرازیر کردی به بهشتم....
بدهی بابت درخت های بلند و سرسبز... بابت باده های نوشین.... بابت جام های زرین...... بابت هر آنچه که تو، بهشت می خوانی اش........
و منِ جهنمی، جهنّمـــــــــــ.....!
تمام درهای جهنمت را به روی من باز کن !
به جهنم من، خوش آمدی....!!!



------------------------------------رمان رمان رمان------------------------------------------



 انسان ها چوبی اند......
با دماغ عشقی دراز تر از دروغ !
نهنگ خیانت هر دم........
ژپتوی وجدانشان را می بلعد.....
.....
دیگر ته هیچ قصه ای .....
پــیــنــوکــیــو آدم نمی شود!

Boarding pass میان دست چنگ شده و به عرق نشسته ام، مچاله شده....
چشمهایم را دور تا دور سالن ترانزیت، می چرخانم.....
اضطراب دارم...
خفیف.....
دسته ی کیف را سر شانه ام، محکم می کنم....
پاشنه ی میخی صندل های مشکی ام را به کفپوش سالن، می فشارم.....
راه می افتم سمت دستشویی.....
مستقیم... بعد سمت راست..... بپیچ سمت چپ.....
عبای سیاه را آویزان می کنم....
جلوی روشویی می ایستم....
زنی با روسری سفید، کنارم ایستاده و مشغول تجدید آرایش ست.... تاپ قرمز تنش را مرتب می کند..... ایرانی بودنش معلوم است....... حداقل از این همه آرایش و این یقه ی باز و این نگاه ابلهانه....! برای من، معلوم است..... نگاه خیره و کنجکاوش را بهم می دوزد.... از توی آینه، صاف نگاهش می کنم.... صاف........! آنقدر که از رو برود و چشم از من بردارد..... آنقدر خالی و بی تفاوت و خیره، که سرش را بیندازد پایین و هی لب هایش وول بخورد و برای خودش پچ پچ کند و با مرتب کردن لباسش سرگرم شود.......
دستم را زیر شیر آب می گیرم.... سرد.... حیف که آرایش دارم.... حیف...... حیف که اضطراب دارم.... حیف........!
زن قرمز پوش، با نگاه متظاهر و ظاهر تقلبی، می رود.....
چشمهایم را می بندم و boarding pass را لبه ی سنگ روشویی، رها می کنم..... جفت دستهایم را میگیرم زیر شیر آب سرد....... ســـــرد.......!
نفس عمیق می کشم...... می کشم..... عمیــــــــــــــق......... مدیتیشن می کنم..... با همان حالت ایستاده و پاشنه های میخی ده سانتی...... با همان شیر آب سرد.... با همان پیشانی عرق کرده........ حالا، هر چی که ندانم، فقط این را می دانم که وقت حرف زدن با خودم نیست.....! وقت تزریق استرس بیشتر، نیست.......! به جایش، باز هم مدیتیشن می کنم..... باز هم با شیر آب سرد...... روی قفسه ی سینه ام متمرکز می شوم..... از پوست و گوشت و خون، عبور می کنم....... دنده ها را رد می کنم..... حالا، این وسط، یک چیزی دارد بدجوری می زند...... بدجوری...... دارم قلبم را می بینم.... دارم دهلیز چپ و راستم را می بینم.... و ماهیچه ی قوی تر بطن چپ.......! دارد می زند... مثل یک ماهی توی تنگ بلور..... ماهی ای که بهش آب نرسیده... ماهی ای که بی اکسیژن مانده...... می کوبد.....! بی امان........! به قلبم نگاه می کنم.... دارم میبینمش..... فقط بهش خیره می شوم...... و نفس عمیق می کشم..... به تپش های نامنظم و ویرانگرش فکر می کنم...... و نفس عمیق می کشم........ دارم نگاهش می کنم...... ناظر..... شاهد...... فقط، نگـــــــــــاه می کنم..........
رها می شوم......
خون با سرعتی باور ناکردنی، توی رگ هایم پمپاژ می شود.......
اکسیژن، با شتابی غیرقابل وصف، به رگ و پی ام می دود........
آدرنالین، به چشم بر هم زدنی، کاهش پیدا می کند.........
دارم قلبم را نگاه می کنم......
و همه ی رگ و پی ام را.........
رها شده ام...................
چشمهایم را باز می کنم.......
لبخندی ندارم که تحویل آینه بدهم......
بی لبخند....، مسکوت....... بی اضطراب...، آرام.......!
با چشمهایی که شاید ته ته شان، بشود رنگی از نفرت دید..... رنگی از بیزاری...... رنگی شبیه به قیامتی که برپا خواهم کرد........ و جهنـــــّـــــــــــمی ، که به راه خواهم انداخت...............!!!
دستهایم را از زیر شیر آب، بیرون می کشم..... خودم را توی آینه چک می کنم..... دو طرف شقیقه هایم را به سمت بالا می کشم.... موهای قهوی ای سیرم را که زیر نور به قرمزی می زند، دم اسبی بسته ام...... چشمهایم را سرمه کشیده ام... سیاه..... رژ لبم...، قرمز..... پوست تنم، آفتاب سوخته ی آفتاب سوخته.......
چند درجه می چرخم.... خالکوبی کوچکی که پشت کتف چپم حک شده، ببر کمین کرده، از ورای تاپ تنگ سفید و ساده، نمایان شده...... ببر....... من....... ببــــر........ جین تنگ و صورتی جیغ خوش رنگم را، با دست مرتب می کنم.......عبای سیاه کار شده با نخ لمه ی صورتی و آبی .... روبنده را می بندم.....
کیفم را سرشانه ام می اندازم......
توی آینه، پلک می زنم......
دارم، مـــــــــــــــــــــی روم.....
بــــــــــــــــــایــــ ــد، بروم...........
نفس عمیقی می کشم.....
پرواز شارجه به سمت ایران، اعلام می شود.........
Boarding pass را از روی سنگ روشویی، چنگ می زنم...




***از دکتر علی شریعتی***




وقتی برای اولین بار توی آن امامزاده پا گذاشتم ، حس می کردم آن دیوارهای آجری بلند، آن گنبد سیمانی و بی انتها، آن فرش های نیمه جان قرمز و پر نقش که هیچ فاصله ای میانشون نبود، همه ی انرژی های مثبتشان را به من می پاشند.... انگار به من می گفتند چرا زودتر نیامدی....؟! و انگار، آن مقبره ی متبرّک سبز رنگ وسط امامزاده، آن مکعب نورانی که بنابر شکل هندسیش، پایدارترین و پرانرژی ترین حالت را داشت، میگفت اگه جایی تیو دنیا باشد که بتوانی روحت را از جسمت بکشی بیرون و ساعت ها، روزها، و حتی ماه ها، توی یک خلاء نسبی پر از آرامش باشی، اینجا، این مکعب شیشه ای و حفاظ زده ی منست.......

می گوید اگر جایی باشد که وقتی چشم هایت را می بندی و به خواسته ها و نداشته هایت فکر می کنی، فقط یادت بیاید که جز این گوشه ی سبز پر امنیت، جایی برای استغاثه و اظهار نیاز، نداری.... و اینجا، هر چی که توی ذهنت جان بگیرد، جز از خواستن، داشتن ست....... فقط و فقط ، داشتن.... اینجا، نداشته ای نداری..... فقط داشتنه..... فقط، داشتن....... همین کنج دوست داشتنی که وقتی پا می گذاری رو فرش های دور مقبره ی نورانیش که نمی دانی کی قرارست اداره اوقاف بهش رسیدگی کند و سنگ مرمر جایش را بگیرد ، حس می کنی پاهایت سرشار می شوند از حس خوب اعتماد..... اعتماد به جایی که می توانی پایت را محکم روی زمینش فشار بدهی و هراست نباشد که نکند یک روزی، یک وقتی، یک جایی، زیر پایت خالی شود..... همین کنج پر خلوص، که وقتی آن روز با عمه بهش سلام دادیم، من را مثل یک مغناطیس قوی، کشید سمت خودش......
دست هایم از دست های عمه جدا شد و یک قدمم شد دو قدم و خودم را چسباندم به ضریحش...... دست هایم لای چفت و بست مورّب چوبیش قفل شد.... پلک هایم افتاد روی هم... و صورتم، که خنکی دلچسبی از ضریح چوبی سبز رنگ حس می کرد.... نفس کشیدم.... عمیـــــــــــــق........ آنقدری که بوی خوش گلاب و عطر غلیظی که خانوم بغل دستیم زده بود، قاطی شد و ریخت توی ریه هایم..... با همان چشم های بسته، دست هایم را کشیدم به چوب سبز رنگ و یادم افتاد که برای چی، آمده ام اینجا......
.
.
.
تا تمام طول حیاط را بدوم و به ساختمان برسم، راه تنفسیم بسته شده بود. صدای قرآن خواندن حاج خانوم از داخل می آمد و من نمی توانستم بیشتر از این معطل کنم. گوشه ی چادرم را گرفتم و در را با شتاب باز کردم!
همه ی سرها به طرفم چرخیده شد.... همان جور آویزان دستگیره، مات و مبهوت و نفس زنان، زل زده بودم به سفره ای که از این سر تا آن سر سالن، پهن شده بود.... صدای بهجت خانوم بود که خانوم ها را از حواس پرتی و متوقف کردن قرآن، نجات داد: سلام به روی ماهت خانوم! بیا که دیر شد.... خانوما... بفرمایید.. بفرمایید وقت اذانه....
کفش هایم را درآوردم و در را با احتیاط بستم. هنوز چند نفری داشتنند نگاهم می کردند. لبخند نصفه نیمه و ژکوندی تحویلشان دادم و قدم هایم را تند کردم سمت راه پله. از پیچ راهرو که گذشتم و مطمئن شدم دیگر توی تیررس نگاهشان نیستم، یک نفس دویدم.....
در را محکم پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم..... آخیش.............
با سرعتی باور نکردنی لباس هایم را عوض کردم... بلوز دامن نباتی پوشیدم.. گره ی روسریم را سفت کردم... چادری سفید با گلهای ریز صورتی انداختم سرم و رفتم پایین...
همزمان با رسیدنم ، قرآن خواندن یکی از خانوم ها تمام شد و داشتند صلوات می فرستادند که باز بهجت خانوم، اولین کسی بود که چشمش به من افتاد. نگاهش را سر تا پایم کشید و با چشمهایی که دلم از برقشان بهم می خورد، بلند گفت: ساره جونم تشریف آوردن!
نگاه حاج خانوم برگشت به من و صدای یکی از خانوم ها، فرصت هر واکنشی را ازش گرفت: بکشم آشو؟!
حاج خانوم رفت توی آشپزخونه و نرسید چیزی بگوید. هنوز آن وسط ایستاده بودم و می خواستم به همه سلام کنم که منیر خانوم قری به سر و گردنش داد: اوا ساره جون؟! مادر سلام نمی کنی به خانوما؟!
مادر!!!
لب هایم را جمع کردم و سعی کردم بخندم: والا فرصت نشد منیر خانوم. چشم.
و راه افتادم بالای سفره که خانوم بزرگ نشسته بود. خم شدم دستش را ببوسم که مثل همیشه صبر کرد تا اینکار را بکنم! مثل همیشه! نه دستش را کشید، نه گفت «این چه کاریه! » فقط، صبر کرد.....!
من هم لب هایم را چسباندم به پوست چروکیده ی دستش و با یک تماس لحظه ای، برداشتم!
خودم را کشیدم عقب. روسریش را طبق معمول گره زده و با یک لنگه ابروی بالا انداخته، به سفره خیره شده بود. نگاهش را برگرداند به من و از فرق سر تا نوک پامو ، وارسی کرد..... بعد سرش را آهسته بالا و پایین برد و گفت: خسته نباشی مادر....
«سلامت باشید» ی گفتم و از سر سفره بلند شدم. نزدیک ترین جا، آشپزخانه بود... اما چه آشپزخانه ای..... صحرای کربلا...... یکی آش رشته می کشید... یکی چای می برد... یکی ظرف می شست.... حاج خانوم بود که صدایم کرد: خسته نباشی. دیر کردی !!؟
نگاهی به صورت خسته اش انداختم: خیلی ترافیک بود. کلاسمم دیر تموم شد. همان جور که با تلفن شماره می گرفت، به پاهایم نگاه کرد : این چه رنگیه باز!!

سرم را انداختم پایین و به پاهایم نگاه کردم. جوراب شیشه ایه رنگ پا.... سرم را آوردم بالا: جورابه دیگه حاج خانوم....
به شخص پشت خط گفت: بگید حاجی بیاد.
و باز به من نگاه کرد: این رنگه؟؟
صدایش را پایین آورد و با لحن خودخوری گفت: این رنگه مادر من؟! همه باید بفهمن شما امشب نماز نداری؟!!
لبم را گاز گرفتم و تا جایی که می شد، سرم را کشیدم توی یقه م........ فکر نمی کردم اتفاق خاصی افتاده باشد... اما انگار افتاده بود....! انگار با معلوم بودن لاک های کمرنگ پای من، همه ی آبروی حاج خانوم، بر باد رفته بود...


آهسته گفتم: چادرم میفته روش معلوم نمی شه. الان دیگه وقت نیست برم بالا. دیر می شه ، سفره پهنه.
سری تکان داد و پشتش را کرد به من و مشغول حرف زدن با تلفن شد....
دلم نمی خواست برگردم به سالن اما هیچ چاره ای نداشتم... باید از جلو چشمش دور می شدم تا یک وقت نگوید « برو بالا هم لاکتو پاک کن، هم جوراب مشکی کلفت بپوش.....» گرچه....، منیر خانوم همیشه بهش می گفت: « دختر باید جوراب شیشه ایه نازک بپوشه.... مخصوصا ساره جان... طفلی پاهای ظریف و کوچیکش خفه می شن تو اون گونیا!! »
من هم تنها وقتی منیر خانوم را دوست داشتم، که جلوی حاج خانوم از این حرف ها می زد.....!!
برگشتم به پذیرایی. همه مشغول خوردن و حرف زدن بودند و صدای الله اکبر مسجد سر کوچه، انگار وسط خانه ی ما بود.... اولین چیزی که از این خانه دوست داشتم! چیزی که باعث می شد به خاطرش خیلی وقت ها سکوت کنم.. چیزی که باعث می شد به خاطرش خیلی اشتباه ها را مرتکب نشوم.... چیزی که باعث می شد به خاطرش حرمت خیلی چیزها را نگه دارم........! همان مسجد سر کوچه و نور سبزش که هر صبح می افتاد توی اتاقم و برای نماز، بیدارم می کرد.......
نشستم همان وسط ها.. لابه لای کسایی که نمی شناختم، اما سر هر سفره یا ختم انعام می دیدمشان... خانومی که کنارم نشسته بود لقمه ای نان پنیر سبزی دستم داد. خندیدم و تشکر کردم. یک استکان کمر باریک چای هم گذاشت جلویم: ضعف داری.
دقیق شدم تا نشانه ای از آشنایی پیدا کنم.. اما نکردم..! احتمالا حضورش، مختص همین مجالس بود. کسی سمت راستم نشست. برگشتم و با دیدن بهجت خانوم، لبخندی زورکی زدم. بهجت خانوم نگاه خریدارانه اش را سر تا پایم پاشید و پیاله ای سوپ، کنار استکان چایم گذاشت: معلومه « حال ندار » ی عروس خانوم! این سوپو بخور، قوّت بگیری عزیز دلم.
بعد دوباره چشم هایش را که انگار مجهز به اشعه ی ایکس بود، به اندامم دوخت و با یک موشکافی سریع دیگر، به رویم لبخند زد: چقدرم که لاغر شدی! کارت خیلی سنگینه؟!
همان طور که چایم را مزه مزه می کردم و به شدت از لفظ « عروس خانوم» گریزان و بی قرار شده بودم، متین جواب دادم: نه، سنگین نیست.... یکم درس داشتم این ماه، اونا زیاد بود.
بهجت جون خندید: خب ان شالا سر خونه زندگیت که رفتی، استرس هاتم کم می شه.
استرس...؟! کم...؟!!
اضطراب وجودم را گرفت و باعث شد که فوری از جایم بلند شوم و با عذرخواهی کوتاهی، به آشپزخانه پناه ببرم. لیوان مخصوصم را پر از آب کردم و یک نفس سر کشیدم. جگر ملتهبم از حرف های بهجت خانوم، آرام گرفت.... کلمه ای که هر بار با دیدنم رویش تاکید می کرد، توی سرم وول خورد: عروس... عروس... عروس.....!
- تو چرا پیش مهمونا ننشستی؟!
لیوانم را توی سینک گذاشتم و نگاه پر استیصالم را به حاج خانوم دوختم. چقدر دلم می خواست حرف بزنم....
- چیه مادر؟! چرا این طوری منو نگاه می کنی..؟!
چی می گفتم...؟! چی می گفتم که مادرم نمایش قلب درد راه نیندازد و پدرم لب به گلایه باز نکد....؟! هیچی.... هیچ حرفی برای گفتن، نداشتم.............
اضطراب را از چهره ام کنار زدم و لبخند پوشالی، اما پر اطمینانی تحویل حاج خانوم دادم: هیچی حاج خانوم! اومدم یه لیوان آب بخورم.
و گونه اش را بوسیدم و به سرعت از آشپزخانه خارج شدم.... مهمان ها کم کم می رفتند و پذیرایی خلوت می شد... اما بهجت خانوم، هنوز سفت و محکم، نشسته بود! و من که مشغول حرف زدن با یکی از دخترهای همسن خودم بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. پس با طمانینه چرخیدم طرف بهجت خانوم، که با لبخند همیشگیش مواجه شدم.
کلافه شدم... به بهانه ی تلفن زدن به اتاقم رفتم و تا خالی نشدن کامل خانه، برنگشتم پایین.....
صدای بلند علی می آمد که از حاج خانوم طلب آب می کرد.... باز صدایش را انداخته بود توی سرش.....!!
از پله ها سرازیر شدم و پایین رفتم. آقاجون نشسته بود روی مبل. بلند سلام کردم که آقاجون با لبخند جواب داد و علی هم که مشغول سر کشیدن لیوان آب بود، فقط دستش را آورد بالا که یعنی دیدمت....
حاج خانوم با سینی چای وارد پذیرایی شد: حاجی یه چای بخور، حرف دارم باهات!
چادر از سرم افتاد...
برای پنهان کردن حس بدی که از این جمله زیر پوستم دویده بود، کنار اولین مبل دم دست، دو زانو روی زمین نشستم و صلوات فرستادم....
حالا، همه به راحتی نشسته بودند و فقط من بودم که منتظر و مضطرب، به فرش نگاه می کردم....
آقاجون استکان خالی چایش را روی عسلی کنار دستش گذاشت: بفرما خانوم. بنده در خدمتم..
چشم هایم رفت پی قد بلند و هیکل چهارشانه اش.... پی شانه های پهنش که هنوز، بس که صبح به صبح تو حیاط می دوید، بس که هوای فشار خون و قندش را داشت، سفت و محکم سر جایشان ایستاده بودند.... پی صورت کشیده و موهای سیاه و سفیدی که جلوشان خالی شده بود... پی ریش های خاکستری کم و مرتب...
حاج خانوم داشت می گفت: بهجت خانوم حرف پسرشو پیش کشید!
دست هایم روی دامنم، شل شد....
آقاجون تک سرفه ای کرد: با ساره حرف زدی؟!
حاج خانوم با لحن حق به جانبی جواب داد: شما پدرشی، بزرگشی!! حرف، حرف شماست...!
فقط یک کلمه توی سرم چرخ می خورد... عهد عتیق... عهد عتیق... عهد عتیق........!
آقاجون تسبیحش را میان دست هایش چرخاند: خانوم نقل این حرفا نیست... ما دیدیم، پسند کردیم. مونده دل دخترمون، که پسند کنه، یا نکنه.....
و نگاهش را به من داد...
سرمو انداختم پایین....
حاج خانوم بود که گفت: چی شد؟! چرا قرمز شدی؟!
تعجب، تنها وصف حالی بود که آن لحظه می توانستم در مورد خودم داشته باشم... قرمز...؟!! شاید به سفیدی می زدم... ، که به قرمزی، نه.....
علی با بی خیالی خاص خودش گفت: پسره که پسر بدی نیست! منتها یکم نچسبه! نه ساره؟!
حاج خانوم اخم کرد و آقاجون ریز، خندید....
حاج خانوم با لحن نه چندان دلچسبی گفت: والا پسره شناسه! پدرش که وضعش بد نیست، تک پسرم که هست، خودشم که پیش پدرش کار می کنه! از دین و ایمونم که... شکر خدا اهل هیچ فرقه ای نیست... اهل خدا و پیغمبره...! نگاهش خطا نمی ره. دیگه مگه یه زن چی می خواد؟!
دیگه مگه یه زن چی می خواد................
سرم به دوران افتاد....
پول.... کار... تک پسر.... خدا...، پیغمبر.... دیگه چی می خوام..... دیگه چی می خوام؟؟!....

چشم هایم می سوخت وقتی آقاجون با ملایمت همیشگی اش می پرسید: ساره جان، بابا... نظرت چیه...؟!
نتوانستم سرم را بلند کننم.... نتوانستم.....
کف دست عرق کرده ام را به دامنم کشیدم و خیره به گل های ریز فرش، آهسته گفتم: من... من نمی شناسمش آقاجون....
حاج خانوم نفس آسوده ای کشید و پرید وسط حرفم: خب دو جلسه حرف می زنید، تموم!
علی که به من خیره بود، به حاج خانوم نگاه کرد: مادر من! با دو جلسه که....
باز حاج خانوم پرید وسط: تو به خودت نگاه نکن!! پسری!! حالا تا سرت به سنگ بخوره و اهل بشی، وقت هست... دختر تا جوونه باید بره خونه ی شوهرش... بعدشم، نکنه شما توقع داری پسر غریبه بیاد شیش ماه با خواهرت بپره، اسم بذاره روش، آخرم بگه نمی خوام!!؟ همون دو سه جلسه کافیه......
راه افتادم سمت آشپزخونه...
صدای حاج خانوم از پذیرایی می آمد: دو تا خانواده می خوان وصلت کنن! اتم که نم یخوان بشکافن!! اونام که شیفته ی ساره شدن... اصل قضیه هم همینه!
ترجیح می دادم سکوت کنم... ترجیح می دادم حرفی نزنم.....
صبوری....
صبوری......
شیفته ی ساره... شیفته ی ساره....
برگشتم پذیرایی... آقاجون رفته بود وضو بگیرد و علی داشت با موبایلش ور می رفت....
راه افتادم سمت پله ها.... روسریم را از سرم کشیدم... جوراب های زنانه ام را درآوردم.... و به لاک صورتی ناخن پایم، خیره شدم..... با خودم شرط می بستم که تا به حال هیچ لاکی، با سرعت جت هم از بغل ناخن های حاج خانوم رد نشده......!
در اتاق را پشت سرم بستم.....
اتاق مربعی شکل ده دوازده متری جمع و جوری که تا می توانستم، تمیز و خلوت نگهش می داشتم.
نگاهی به تخت فرفورژه ام انداختم. تختی که حاج خانوم به شدت ازش بدش می آمد و هر بار لا به لای گیر دادن هاش، چه با ربط و چه بی ربط، لفظ « آهن قراضه » را بکار می برد.
چادرم را داخل کمد آویزون کردم و لبه ی تخت نشستم. کوسن قلبی شکل قرمز را از کنار بالشم برداشتم و توی بغلم گرفتم و فکر کردم که چقدر سر این قلب قرمز، با حاج خانوم جدل کردم!
قلب را شادی برایم خریده بود. ترم دوم و روز ولنتاین! برای من و حنا و گلچین. برای هر سه تا مان از این قلب ها خریده و گفته بود جای دوست پسری که نداریم...........!
اولش با هزار ذوق و شوق قلب را نشان حاج خانوم دادم. و با همان ذوق از شادی حرف می زدم که ابرو درهم کشیده و گفته بود که قلب را جلوی چشم نگذارم!
وا رفته بودم.....
به خاطر یک قلب تپل قرمز.....؟!
دویده بودم دنبال حاج خانوم و نالیده بودم که چرا... او هم مثل همیشه گفت چون خوبیت نداره!
خوبیت........!
اصرار می کردم و حاج خانوم ممانعت...از طریق آقاجون وارد شدم. آقاجون رگ خوابش را می دانست! دقایقی بعد از صرف شام، داشتن قلب تپل قرمز، تصویب شد!
انگشتم را روی پرزهای قلب کشیدم... فقط من می دانستم که حاج خانوم تا چه حد از رنگ قرمز بدش می آید.....! اما من این رنگ را دوست داشتم! بیشتر از هر رنگی! حالا، قاب دور پازل هزار تکه ای که تازه چیدنش را تمام کرده و به دیوار زده بودم هم، رنگ قرمز داشت! روفرشی هایم قرمز بودند... یک روسری نخی... و حتی لاکی که دور از چشم حاج خانوم خریده و داخل کمدم گذاشته بودم و هرازچندگاهی فقط نگاهش می کردم.
من، عاشق رنگ قرمز بودم!!!!!!!!!...

فشار دست هایم به ضریح چوبی، بیشتر شد...... بینی ام را کشیدم به چفت و بستش و زمزمه کردم:« تویی که مستجاب الدعوة ای......، اجابتم کن.......
اجابتم کن..... نذار به همین راحتی ببخشنم.... نذار به همین راحتی در موردم تصمیم بگیرن... نذار....... نذار دلم رضا نباشه..... نذار حس کنم یه طفیلی ام که برام تصمیم می گیرن... نذار تو این دنیا که سر موشک ساختن و اتم شکافتن دعوا می شه، فکر کنم هنوزم که هنوزه، تو خونه ی ما عهد عتیقه و یکی مث منو به زور، می برن زیر سایه ی یکی به اسم شوهر......
من..... خدای خوبم....، من فقط می خوام زیر سایه ی خودت باشم....... هیچ سایه ای نمی خوام.. هیچ سایه ای از نسل علی و پدرم نمی خوام..... هیچ سایه ی زوری ای......! من، فقط و فقط، سایه ی مهر و رحمت خودتو می خوام........»
چشم هایم را باز کردم..... آرام..... یک جفت چشم، از آن طرف میله های چوبی ضریح، افتاد تو چشم های من....... نمی توانستم واضح ببینم، اما انگار فقط نگاهش به من بود..... فکرش، روحش، یک جای دیگر....... نگاهم را نگرفتم..... اولین باری بود که یه جفت چشم، از قسمت مردانه ی یک امامزاده، آن هم توی فرحزاد، توی چشم های من درآمده بود..... و عجـــــــــیب که نمی توانستم خودم را بکشم بیرون....... داشتم فکر می کردم.... داشتم به این نوری که از مکعب پر نور می آمد و می رفت به چشم های محوش فکر می کردم.........، که یهو، پلک زد........ و انگار که روحش برگشت به جسمش..... نگاهش رنگ گرفت...... فضای مقبره آنقدر کوچک بود که بتوانم رنگ گرفتن نگاهش را، ببینم......... دوباره پلک زد...... خیره...، دقیق.... دلم، هری ریخت پایین......... هُری.....
خودم را کشیدم عقب و پشتم را کردم به مقبره! کمرم را چسباندم بهش و دستم را گذاشتم رو قفسه ی سینه ام که پر شتاب، بالا و پایین می رفت........ خاک بر سرم...... خاک بر سرم...... گوشه ی لبم را گاز گرفتم...... کشیده شدم پایین و تکیه کردم به مکعب کوچیک...... خدایا.... این چه کاری بود که کردم......؟! من چرا یک لحظه اینجوری شدم.....؟؟! لب هایم را بیشتر گاز گرفتم..... نیشگون محکمی هم از پایم گرفتم که یادم بماند...................
صدای عمه نشست توی گوشم که داشت می گفت: نگو هیچی نشده که باور نمی کنم!
نگاهش کردم. نشسته بود یک گوشه و با چشم هایی که پلک زیرینشان پف قشنگی داشت و گوشه هایش چروک افتاده بود، با شیطنتی که همیشه ی خدا توی نگاه و کلامش بود، من را می پایید.....! خودم را کشیدم کنارش و با لبخند گفتم: باااور کنین هیچی نشده عمه جون!
خرمایی که نمی دانم از کی تو دستش بود را داد دستم و گفت: دیدی چه جای قشنگیه؟!
نگاهم را دور تا دور امامزاده چرخاندم: وای عالی بود عمه! عالی! تا حالا هیچ جایی انقدر احساس آرامش نکرده بودم!
چشمکی زد و گفت: دعا کردی واسه شوهر؟!!
خندیدم، آرام.....
- عمه جان یافت نشود..... گشتیم، نبود! نگرد، نیست!
- برو پدر سوخته..... برو..... تو گشتی؟؟ تو بگردی؟؟ اصلا تو آدمی هستی که دنبال شوهر باشه؟! تو به جز اون استخر کوفتی و اون دانشکده ی بد آب و هوا، که محض رضای خدا یه نمونه پسر خوبم نداره، به چیز دیگه ای هم فکر می کنی؟؟؟!!!!
بعد سرش را تکان داد و آهسته گفت: وایسا رو پای خودت... دستت تو جیب خودت باشه.... اونوقت، وقتی که زنیّت داشتی، همدم هم داشته باش.... همــــ .... دم.....
عمه پیر بود....
خیلی پیر بود....
آنقدری که هر جای بدنش، یک دردی داشت.... آنقدری که وقتی سنش را می پرسیدی، باورت نمی شد که همچین ظاهری داشته باشه... باورت نمی شد با شصت سال سن، همچین چین و چروک هایی داشته باشه..... عمه خانوم با آن اندام تپل و صورت گردتر و تپل ترش.... با آن چشمهای پف دارش.... لب های باریک و بینی کوچولویش..... و آن ابروهای نازکی که نمی دانم ماهیچه هایش چه قوتی داشتند، وقتی بالا پایینشان می کرد و رقص ابرو راه مینداخت......
عمه دوست داشتنی بود...
 بیشتر از همه ی آدم هایی که تو زندگیم دیده بودم.... بیشتر از پدرم... مادرم.... خانواده ام...
**
 زبانش به تلخی نمی گشت.... چشم هایش به بی رحمی و ابروهایش به گره افتادن، نمی رفت..... لب هایش جز به خنده و زبانش جز به جوک گفتن و خنداندن، باز نمی شد....... این عمه بود..... عمه ی من، که یکی از استثنایی ترین آدم های زندگیم بود...... عمه ای که بچه دار نشد و طلاقش دادند...... بعد وایستاد.....
**
 رو پاهای خودش وایستاد..... کار کرد..... خیاطی کرد.... لباس دوخت برای مردم..... دختری که تو خانه ی پدر و شوهرش، دست به سیاه و سفید نزده بود، توی برف و باران، راه افتاد به دنبال کلاس های خیاطی...... یاد گرفت... بعد ازش استفاده کرد..... استفاده کرد و خرجش را درآورد...... استفاده کرد و یک قرانش را کرد صد تومن..... صد تومنش را کرد دویست تومن...... و توی همه ی این سالها، دستش را جلوی هیچ کس دراز نکرد..... جلوی هیچ کس، حتی برادرش، که پدر من بود....... پدر تنی من.......
، و برادر نا تنی عمه...!

پدری که من دوستش داشتم، اما برای خواهرش برادری نکرد....! پدری که به خواهرش شک کرد.... به گردنبند طلایی که بعد سالها کار کردن برای خودش خرید، شک کرد..... به خانه ای که با همان یک قران دوزارش خرید....، به حرفهای مردم، به تهمت هایی که پشت سرش می زدن، به اینکه این پول ها را از کجا آورده، شک کرد........! و ندیده را، دیده گرفت..........!!!
پدری که همیشه توی گوش ما خوانده بود خدا...، پیغمبر..... خدا...، پیغمبر..... ، همان پیغمبری که دید و گفت ندیدم....! پدر من مرید همان پیغمبر بود...، پدری که ندید و گفت، دیدم....................
بعد رابطه اش را با عمه قطع کرد..... یکی از مردم شنید، چهار تا هم حاج خانوم گذاشت رویش، عمه را ول کرد...... همان سال ها..... همان وقت ها که عمه تازه داشت کار می کرد..... همان سال ها که تازه داشت جان دوباره ای می گرفت.... و تنــــها بود...... آقاجون نا تنی بودن عمه را توی ذهنش پررنگ تر کرد..، و گذاشتش کنار....... حاج خانوم افتاد به جلز و ولز... گفت « نکن این کارو آقا.. خوبیت نداره... دست خواهرتو بگیر.... هزار راه پیش روشه..... » اما چه فایده داشت.....؟! آقاجون از تصمیمش، برنمی گشت....... به یاد ندارم که برگشته باشد...... حاج خانوم هم گهگاه می رفت دیدن عمه... نمی دانم وجدانش درد گرفته و فهمیده بود حرف های مردم صد من یه غازست، یا سیاستش بود...... نمی دانم....... اما بهش سر می زد... کم، ولی می زد...! تلفن هم می کرد و حالش را می پرسید..... همین......
تا اینکه من بزرگتر شدم.... مستقل تر شدم..... توانستم خودم بروم و بیایم.... توانستم برای رفت و آمد به خانه ی عمه، خودم تصمیم بگیرم....... و آقاجون، هیچ مخالفتی نکرد..... می دانستم که این ریشه ی از مادر جدا، از پدر سوا، خیلی وقت ها قلقلکش می دهد..... خیلی وقت ها دلش می خواهد خواهرش را، هر چند ناتنی، ببیند..... اما نمی خواهد پا روی حرفش بگذارد....... نمی خواهد حرف حاج آقا ، دو تا بشود....... و من، چقدر می نالیدم از این مردانه حرف زدن، مردانه ایستادن، و مردانه برنگشتن..............!
هر چی که بود، آقاجون مرد و مردانه، ایستاد سر حرفش.... اما یک تبصره زد به ماده ی قانونی ای که خودش وضع کرده بود و هر ماه علی را با یک ماشین پر از خرید، می فرستاد خانه ی عمه...... علی هم که عـــــاشق عمه بود.... می نشست و پا به پایش چرت و پرت می گفت و می خندید..... البه این دوست داشتن علی هم، قصه ی خودش را داشت..... شیوه ی خودش را داشت...... دوست داشتن علی، شیوه ای بود.... به شیوه ی خودش.... به روش خودش....
عمه اوایل علی را با ماشین پر از خریدش، برمی گرداند.... قبول نمی کرد.... دلش می شکست از دیدن خرید ها... از دیدن خرید هایی که خریدارشان، ریجکتش کرده بود.... آره....، عمه، ریجکت شده بود......
آقاجون که فهمید، بعد یکی دو سال علاف شدن علی سر همین خرید ها، پیغام فرستاد برابش.... پیغام فرستاد و سربسته گفت کوتاه بیا بدری خانوم.... سربسته گفت تو که اِهِن و تُلُپ ما مرد ها را می دانی.......، کوتاه بیا..... و عمه، کوتاه آمد....... کوتاه آمد و خرید ها را پذیرفت.... اما فقط در حد همان مایحتاجش.... هیچ پولی قبول نکرد... هیچی......! و این شد که پدر من، شد رابین هود قلابی زندگیش.......
حالا، ده سال بود که عمه را جز توی مراسم خیلی مهم، در جمع نمی دیدیم... توی جمعی که آقاجون ناپرهیزی می کرد و گوشه چشمی عمه را نگاه می کرد، بلکه دلتنگیش، خاموش بشود..... یک وقت ها هم می فهمیدم که چند کلام باهاش حرف زده... اما دل عمه، شکسته تر از این حرف ها بود...... شکسته تر از قوری بند زده ی دوره ی قاجارش، که من عاشق چای های تازه دمش بودم........
از همان وقت ها، پای من هم با علی به خانه ی عمه خانوم باز شد..... از همان وقت ها که تا علی از دست حاج خانوم کفری می شد، بند و بساطش را جمع می کرد و راهی خانه عمه می شد...... و حاج خانوم حرص می خورد از این اتراق های یک هفته ای علی.......... آقاجون هیچی نمی گفت... انگاری می دانست که توی خانه ی عمه، به جز شربت سکنجبین و شام خوشمزه و قلیان های گاه و بیگاه، خبر دیگری نیست...... خبری ، که باعث نگرانیش بشود......
علی که بزرگتر شد، دیگر خانه ی عمه اتراق نمی کرد..... دیگر حساب کارش دست حاج خانوم آمده بود و خرش توی خانه می رفت........ تنها مساله ای هم که سرش از آقاجون حساب می برد، قضیه ی شب خانه آمدن بود....... جرات نداشت یک شب خانه ی کسی، دوستی، به جز عمه بخوابه...... آن وقت آقاجون، باز هم به شیوه ی خودش، گوشش را می پیچاند.........
رفت و آمد علی که کم شد، دلتنگی من زیاد شد....... نتوانستم موهبت دیدن چهره ی پر نور و دوست داشتنی عمه را از دست بدهم و منتظر بنشینم تا یک وقت علی هوس دیدن عمه به سرش بزند و من را هم با خودش، راهی کند....... از آقاجون اجازه گرفتم..... فقط بهم لبخند زد..... لبخند زد و من دستش را بوسیدم....... طولانی و شکرگزارانه..... و بهش گفتم که هیچ جا مثل خانه ی عمه خانوم، به من خوش نمی گذرد....... اینجوری بود که پای من هم به خانه ی عمه، باز شد..... گل های نرگسی که عاشقشان بود و من هر بار برایش می خریدم.... شب نشینی های تا سحر.... فیلم دیدن ها...... آجیل خوردن ها..... غیبت کردن ها......! هر بار که عمه شروع می کرد در مورد کسی حرف زدن و من می خواستم جلویش را بگیرم و بگویم « عمه گناه داره » ، آرام می زد روی دستم و صورتش را یک جور بامزه ای جمع می کرد و می گفت: تو روشم می گم!! انقده واسه من مؤمن بازی در نیار ساره!! میندازمت بیروناااااا!!!
و من، غـــــــــش می کردم از خنده...... از حرف زدن هایش.. از مؤمن گفتن هایش.... از تهدید کردن هایش..... من به عمه، مؤمن بودم.........
ولو می شدم روی زمین و همانجوری که دلم را گرفته بودم، می گفتم: من که جیک و جیک می کنم برات........ بذارم برممممم......؟؟؟!!!
و اینجوری بود که من، در کنار عمه ای که زمان شاه قرتی بود و حالا آرزوی مکه رفتن داشت، مؤمن شدم.......................
عمه توی امامزاده هم ول کن نبود..... شروع کرده بود به حرف زدن از بهجت خانومی که تا به حال ندیده بودش و می گفت « من که می دونم سلیقه ی مامانتو....! لازم نیست بگی! نگفته می دونم کیو برات نشون کرده! » و فکر من را کشاند سمت احمد و خانواده ش..... و بلایی که حاج خانوم داشت با جفت دست های خودش، سرم می آورد....... صدای اذان مغرب، هر دو یمان را تکان داد.... و من ایستاده و عمه نشسته، نمازهایمان را خواندیم...... موقع رفتن، برگشتم و برای بار آخر ضریح چوبی را بوسیدم.... اما این بار، چشم هایم را ندوختم به قسمت مردانه..... چشم هایم را انداختم پایین و از ترس اینکه مبادا آن چشم ها موقع بیرون آمدن ، حالا یک در هزار، من را ببیند ، تا وقتی که سوار تاکسی بشویم، سرم را پایین نگه داشتم...

قدم هایم را تند کردم. حداقل حالا که حماقت کرده و نخواسته بودم علی برساندم، باید خودم را تنبیه می کردم.
شاید حالا که بزرگترین حماقت این هفته ام را مرتکب شده بودم، باید قدم هایم را تند تر از اینی که بود می کردم ، تا به کلاس ارگونومی استاد افرش برسم...! باید بی خیال پیاده روهای شلوغ می شدم و راه کنار خیابان را در پیش می گرفتم. از کنار ماشینها می گذشتم و خدا خدا می کردم که فقط، برسم...!!
حتی باید از این گودال بزرگ و پر آب روبه رویم، عبور می کردم.... باید....!! هنوز نرسیده بودم... هنوز نرسیده بودم به گودال پهن و پر آب و گل....هنوز یکی دو متری فاصله داشتم..... که چیزی شبیه به جت از کنارم گذشت و هر چی که آب توی گودال بود، هرچی که گل توی گودال بود رو....، سر تا پایم پاشید.........
ماتم برد...
یخ زدم وسط خیابان.....
بی ملاحظه.....
این تنها کلمه ای بود که از ذهنم گذشت........
چشمم به ماکسیمای تیره بود.... دستم را پشت پلک هایم کشیدم.. خیس.... گونه هایم... خیس.... چادرم.... خیس...........
حتی نایستاد یک عذرخواهی مختصر کند...
پایین چادرم را بالا گرفتم و نگاه زار و نزارم را به خودم دوختم..... این هم از اولین حماقت هفته!
به ساعتم نگاه کردم. هفت و چهل و پنج دقیقه..!! عمرا می رسیدم !! دستم را برای پیکان قراضه ای، بالا بردم. و با عجله از گودال دور شدم تا باز خیس نشم. نشستم صندلی عقب و فکر کردم که همین چند دقیقه پیش، پژویی، جوری از کنارم گذشته که انگار گفته باشه : میگ میگ......................!!!
------------------------
افرَش داشت توضیح می داد و با آن که آنقدر محو درس دادن بود هر از گاهی برمی گشت و چشم غره ای نثار من که دیر رسیده بودم می کرد ، که در با شتاب باز شد و یکی از پسرهای کلاس تا کمر توی چهارچوب، خم شد! لب هایم با دیدنش جمع شد و ته خودکار توی دستم رفت توی دهانم.... استاد ابروهایش را داد بالا... یک نگاه به ساعتش انداخت و یک نگاه به پسر، که موهای به شدت آشفته ش روی پیشانیش را پوشانده بود...! و با لحن توبیخ کننده ای گفت: نیم ساعت از کلاس گذشته، جناب آقای کیانی.....
ته خودکار را بیشتر به لب هایم فشردم و نگاهم از استاد به کیانی و از کیانی به استاد چرخید....
گلچین دم گوشم پچ پچ کرد: موندم تو کار این استاد! اگه می گی دیره، پس چرا هر جلسه راهش می دی!!؟
صدای خنده ی ریز شادی، با اخم استاد به ردیف ما قاطی شد: من که می گم این استاد یه تمایلاتی داره.......
لب هایم و خودکار را، با هم گاز گرفتم..... خدا خفه ت نکنه شادی...!!
کیانی داشت به استاد می گفت: حالا می تونم بشینم؟!
باز گلچین کنار گوشم پچ پچ کرد: بزنم تو دهانش پرروی طلبکارو!!! مـــُــهـــتاد !!!!!
نفهمیدم از کی محو صورت کیانی و آن موهای بهم ریخته اش شدم.... اما وقتی داشت می آمد به طرف ما، تا ردیف اول، روی صندلی خالی جلوی من بشیند، و نگاهش را برنمی داشت، به خودم آمدم.... داغ کردم و سرم را انداختم پایین.... حتی وقتی برگشت تا کیف کج آدیداسش را پشت صندلیش آویزان کند، هنوز نگاه خیره اش را حس می کردم..... سرم را تا آخرین حد ممکن توی مقنعه م فرو بردم و خودم را لعنت کردم..... الان چه فکری می کرد......
بعد از چند ثانیه سکوت، استاد بالاخره درس را ادامه داد و من هم تمام حواسم را دادم به تخته..... تند تند داشتم نت برمی داشتم که حنانه زد به پهلویم... نگاهش کردم... چشم های عسلی خوشگلش را گرد کرد و ابروهایش را هل داد سمت صندلی جلویی.... مسیر نگاهش را گرفتم...... هــــــیـــــــــــــــــ ـــــــــــــن.....!!!!!!!!
زودی چشم هایم را دزدیم و اخم غلیــــــظی به حنانه دادم و برگشتم سمت تخته..... اما به جای خط کج و معوج استاد، فقط طرح نوار ورساچه ی دور لباس زیر کیانی را می دیدم........ فقط..........!!
ازش بدم می آمد، تنفرم بیشتر شد...!!!
با آن بلوز جذب و تنگ سرمه ای که آستین هایش را زده بود بالا و آن طرز نشستن و شلواری که ندیدم، اما مطمئن بودم که مشکل اصلی از آنجاست....!
برای بار چندم لب هایم را گاز گرفتم و نوشته های استاد را یادداشت کردم....
یک ربع نگذشته بود که حس کردم یکی دارد پچ پچ می کند.... سرم را از روی کلاسورم بلند کردم که چشمم افتاد توی چشم کیانی که داشت با حنانه حرف می زد.... اخم هایم رفت توی هم... بدجوری رفت توی هم... خواستم رویم را برگردانم که حنا گفت: خودکار مشکی داری؟
آهسته گفتم:نع!
حنانه خم شد و سوالش را از گلچین و شادی هم پرسید..... جواب هایشان منفی بود.... استاد افرش همان طور که رویش به تخته بود، تذکر به سکوت داد... حنانه آهسته صداش کرد: آقای کیانی....
کیانی چرخید....
حنا پچ پچ کرد: هیشکی نداره... حالا حتما باید مشکی باشه؟؟
نگاهشان نمی کردم....
کیانی تند گفت: به جز مشکی نمی تونم با رنگ دیگه ای بنویسم!!
واااا ؟؟؟؟!!!!
خدا شفایت بدهد..........!!!
همزمان با حرفش، به خاطرش تعجبی که کرده بودم، ناخودآگاه باهاش چشم تو چشم شدم.... تا خواستم نگاهم را ازش برگردانم، چشم های سمجش را هل داد سمت خودکار مشکی توی دستم..... و برنداشت......!
به خودکار که داشتم بی هدف روی کاغذ فشارش می دادم، نگاهش کردم...یعنی چی...؟!!
اخم هایم را کشیدم توی هم و نگاهم را متمرکز کردم روی جزوه ام... ده ثانیه... بیست ثانیه.... نخیـــــــــــــــر.....! سمج تر از این حرف ها بود....! هنوز سنگینی چشم هایش روی خودکار مشکی ام بود.... نگاهش کردم.... با همان اخمی که همیشه موقع دیدنش، می نشست وسط ابرو هایم....با همان اخمی که همیشه موقع شنیدن اسمش، سرازیر می شد به صورتم...... با همان اخمی که.... ، نمی دانستم چرا اینقدر اخمـــــــه..........!!
ابروهایش را کشید بالا.... ابرو های مشکی و پرش را که تا شقیقه هاش امتداد داشت.... ابروها یش را کشید بالا و به خودکارم اشاره کرد..... هـــــِــــــه ! چی فکر کرده بود با خودش؟! فکر کرده بود باید خودکارم را بهش بدهم؟! به خاطر چی؟ بابت چی؟ بابت آن قیافه ی خشن و بوی تند و همیشگی سیگارش، یا ماشین هایی که هر روز یک مدلش را می آورد دانشگاه....؟!! بابت تا کمر چاپلوسی کردن پسرها یا خوش خدمتی دخترها که دم به دم نثارش می شد...؟! باید ازش حساب می بردم...؟؟! عمــــــــــــــری......!!!
گوشه ی لب بالایم به علامت انزجار از فکر هایی که توی سرم وول می خورد، رفت بالا و اخمم، غلیظ تر شد...... یکدفعه صدای حنا، فکر های مسموم من و نگاه طلبکار او را، دَرید.......!
- چیه آقای کیانی؟؟ خودکار ساره رو می خواین؟! خب بده بهشون ساره!!
و یکهو خودکار را از دستم کشید و گذاشت کف دست کیانی!!! احــــــــــــــــــــمــ ـــق !!!
شوکه شدم!!! چشم هایم گرد شد!!! تا خواستم چیزی بگویم، کیانی برگشت و شروع کرد به نت برداشتن از تخته!! برگشتم طرف حنا که از لطفی که به کیانی کرده بود، داشت پرواز می کرد........ لب هایم را جویدم.... « آخه چی به تو بگم من؟!!! »
آرام گفت: گناه داشت بیچاره! فقط با مشکی می تونه بنویسه!
آخ که دلم می خواست با جفت دست هایم خفه اش کنم!!!
دندان هایم را بهم فشار دادم و یواش گفتم: چقده که تو خـــــــــــــــری حنانه!!!!!!
دستش را آرام و با خنده کوبید به گونه اش و ریسه رفت: چه نا پرهیزی کردی تو!!؟؟؟ چرا فحش می دی؟؟؟
فقط توانستم بازویش را از روی چادرش نیشگون بگیرم و بگویم بعدا ترتیب این عمل احمقانه و خودسرانه تو می دم!!!!
کیانی خیلی ریلکس و بی خیال، مشغول نوشتن جزوه بود و هر از گاهی با آن مغز اندازه ی نخودش، جواب سوال های استاد را هم می داد!
تا چند دقیقه نمی توانستم ازش چشم بردارم.... آن هم چه چشمی....! پر از نفرت!!! یعنی ممکن نبود دیگر دستم به آن خودکار بخورد!!! امکان نداشت!!!
یک دفعه سرش را آورد بالا.. کج کرد سمت عقب.... و یک لبخند ژکوند که نه!! یک نیشخند شیطانی تحویلم داد!!!!
آتش گرفتم!!!!
داغ کردم!!!
مقنعه ام را تکان دادم و خودم را باد زدم!!!
ازت متنففففرم!!!
واای!!! خودکار من توی دستشه؟؟؟!!!!
اَ یییییی!!!!!
ازت متنففففرم!....

کلاس که تمام شد، کیانی بی آنکه به روی خودش بیاورد، خودکارم را انداخت توی کیفش و راهش را گرفت و رفت.....
با حرص به حنانه گفتم: کی به تو گفت خودکار منو بدی بهش!!؟؟؟
چشمهای درشتش را درشت کرد، تاج ابروهایش را با معصومیت کشید بالا، و لب برچید: من خواستم کمک کنم.....
گلچین پوفی کشید و دستش را به نشانه ی خاک بر سرت توی هوا تکان داد: موندم تو چجوری دانشگاه قبول شدی با این آی کیوت!!! خنگیااااا!!! می بینی ساره از این خوشش نمیاد، ور داشتی خودکارشو دادی بهش؟؟؟؟
حنانه نالید: به خدا... خب اصلا خودم می رم ازش میگیرم ساره جونی....! ناراحت نباش!
داشت می رفت دنبال کیانی که بازویش را کشیدم: کجا؟؟؟ نمی خواد بری!
شادی با نگاهش ته کلاس را می کاوید... نگاهم را ازش گرفتم و به حنانه گفتم: ولش کن... دارم خودکار...
حنانه باز اصرار کرد: نه بذار برم...
این بار چادرش را محکم گرفتم: حنا جان!!!! بی خیال!! چرا گوش نمی کنی!!؟؟
گلچین به به حرکات حنانه پوزخندی زد و سری تکان داد..... شروع کردم به جمع کردن وسایلم که شادی آهسته و تند گفت: بچه ها من برم کار دارم!! فردا براتون میگم!
و دوید و به دنبال دسته ای از پسر ها از کلاس خارج شد.... من و گلچین شانه ای بالا انداختیم و راه افتادیم که برویم.... حنانه هم تا برسیم در اصلی، از من عذرخواهی می کرد و هی چشمهایش را معصوم می کرد و دل من را سر رحم می آورد.....
حنانه را دوست داشتم..... بی شیله پیله و ساده بود! شاید خیلی بیش تر از این حرف ها، ساده.... صورتش گرد بود و موها و چشمهای روشنی داشت.... مهربان هم بود! فردین بازی هم زیاد درمی آورد! یک وقت ها هم ناجور می رفت روی مغز گلچین و حرصی اش می کرد.....!!
از هم که خداحافظی می کردیم، کیانی و یکی از دختر های هم ورودی خودش از کنارمان رد شدند....
حنانه با لبخندی احمقانه، گلچین با خصومت ، و من مات به پوزخند غلیظ روی لب کیانی نگاه می کردیم...........
امروز چهارشنبه بود....
وای!! چهارشنبه بود؟؟؟!!
قدم هایم را روی زمین کشیدم... قدم هایی که نمی خواستند راه راست خانه را بروند.... قدم هایی که عجیب، میلشان به کج روی بود..... به کج روی.............
همه چیز داشت به سرعت اتفاق می افتاد....
از تمام شدن روز های خوب من و رسیدن به روزهای تلخی که داشت با دست های حاج خانوم رقم می خورد......
انگار قرار بود توی یک روز، نطفه ی یک زندگی، بسته شود!
در را با پشت پا بستم و مقنعه ام را از سرم کشیدم. هیچ کس توی هال نبود. راهم را گرفتم سمت پله ها که حاج خانوم کفگیر بدست، در آستانه ی آشپزخانه ظاهر شد: علیک سلام!
پیشبند سفید بسته بود و می توانستم لکه های قورمه سبزی هزار بار وایتکس خورده را رویش ببینم...
- سلام. خسته نباشید.
- شما خسته نباشی. دیر کردی!؟
- نه.. یکم ترافیک بود...
یک قدم رفتم بالا که صدایش پیچید توی سرم: ساره امشب خانوم شکوهی میانا... برو حمام کن.. یه آبی بخوره به پوستت. خیلی زرد شدی!
زرد شده ام....؟! زرد.....؟! زرد شدن صورتم مهم بود یا خون شدن قلبم......؟!
نمی دانستم.....
هیچی نمی دنستم......
سرم را تکان دادم و دویدم بالا....
کولر را زدم و با همان لباس ها روی تخت رها شدم.... باد خنکش خورد به صورتم.. چشم هایم را بستم... دلم می خواست بخوابم و امشب، بیدار نشوم.... فقط همین امشب را.... زندگی که خوب بود.....! زندگی و زندگی کردن و طعم لحظه ها را چشیدن که خوب بود.....! اگر تلخی حرف های زور و زهرمار بودن تفکرات قدیمی را ازش می گرفتی، اگر می توانستی چشم ببندی روی چیزهایی که دوست نداری، اگر می شد از دایره ای که دور خودت کشیدی پا فراتر نگذاری و با خودت و توی حریم خودت عشق کنی، که زندگی خوب بود.......!!
اگر می شد فکر کنم که می شود توی همین اتاق طبقه بالا که امپراطوری من محسوب می شود، زندگی را زندگی کنم و کاری به کار کسی نداشته باشم، همه چیز خوب بود....
قلب قرمز را از بغل بالشم برداشتم و سرم را فرو بردم میان کرک های نرم و ظریفش... نفس داغم به قلب می خورد و صورتم را داغ می کرد.... تمام ذهنم تاریک شده بود.... امپراطوری من، تاریک شده بود...... به صورت روشن احمد فکر کردم..... به نگاه پایین و یقه ی دیپلماتش.... به موهای خمایی و ریش های مرتبش..... امپراطوریم، هر لحظه تاریک تر می شد..... من باید چی توی احمد پیدا می کردم که ازش خوشم بیاید......؟! چی.... منی که دلم می خواست به حرف های عمه گوش کنم و زن بشوم و روی پای خودم بایستم..... من که دلم می خواست خودم انتخاب کنم.... من که دلم می خواست حالا حالا ها فکر و خیال عاشقی توی مغزم وول نخورد...... من مشکلی با ریش های مرتب و یقه ی دیپلماتش نداشتم....! حتی مشکلی قد متوسطش هم برای من که خودم جز متوسط ها حساب می شدم، مساله ای نبود......! من ، فقط با نخواستنش مشکل داشتم...... با آن حسی که باید از قلب احمد می آمد و می رفت به قلب من و نبود!! باید چی توی احمد پیدا می کردم......؟! چی....
صورت روشن احمد، کم کم نقطه ی کوچکی می شد.... کوچک..... کوچک.....
تمام ذهنم، تاریک شد...... تاریک..........
.
.
.
بدترین قیافه ی ممکن را برای خودم رقم زدم.... اما نمی دانستم چرا با این همه بدترین، با این همه دلگیری، باز هم صورتم آرام بود... مثل باقی وقت ها... مثل همیشه که عمه می گفت ساره بد و خوبش توی دلش ست... که ساره هیچی به صورتش سرایت نمی کند جز لبخند کمرنگ و ملایم همیشگی... که ساره بد دلی نمی آید به صورت سبزه و چشمهای قهوه ای اش..... که ساره........
قوطی آبی کرم نیوآ را باز کردم و یک انگشت مالیدم به صورتم.... نیوآ سیاه می کند پوست آدم را.....! بگذار کمی تیره تر شوم، بلکه بهجت خانوم ازم خوشش نیاید.......!!
با این بدترین قیافه ی ممکن، احمد از من خوشش می اید...؟!
از صورت سبزه و چانه ی کشیده ام.... از چشم های قهوه ای و ساده ام، که ابروهای پر و هشتی کادرشان کرده..... از این گونه های برجسته، که تنها معیار زیبایی صورتم ست...
نه... شاید احمد دختر قد بلند بخواهد!!
شاید خوشش نیاید چادر ساده سرم می کنم....
راستی!! اگر بگوید زیر چادرت روسری رنگی نپوش، نپوشم...؟؟؟
اگر بهجت خانوم بگوید دور استخر و کرال سینه و پشت و پروانه را خط بکش، خط بکشم....؟؟؟
نه..... نه بهجت خانوم من را همین جوری دیده و پسندیده...
احمد هم انگاری همین جوری دیده و پسندیده... به یک نظر حلال......!!
حاج خانوم خودش گفت....
خودش گفت شیفته...
گفته شیفته ی ساره....
شیفته ی ساره.....
خوشش بیاید....؟!
خوشش نیاید......؟!
قوطی آبی رنگ نیوآ را پرت کردم گوشه ی اتاق.....

بدترین لباس ممکن را هم انتخاب کردم. بدترین رنگ ممکن! مشکی!! الان اگر حاج خانوم پایش را می گذاشت توی اتاق، حکم تیرم درآمده بود!! در با صدای بدی باز شد و علی بی اجازه، خودش را انداخت تو! اخم کردم: چرا در نمی زنی؟؟!!
نگاهی به لباس های تنم انداخت و نیشخند زد: با اینا می خوای بری خدمت احمد جون؟؟؟!!!
اعصاب نداشتم، آمده بود پیاده روی........!
بی حوصله نشستم لبه ی تختم: بی خیال علی. اصلا حوصله شوخی ندارم....
رفت سمت کمدم و در حالیکه لباس هایم را زیر و رو می کرد، گفت: فوقش می گی نه دیگه!! این که عزا گرفتن نداره!!!
ندارد؟؟؟ عزا گرفتن ندارد؟؟ نداشت؟؟؟!!! چی می گفت........
بلوز صورتی چرک و شلوار جینی انداخت روی تخت: آدم که به استقبال بدبختی نمی ره!! می ره؟؟
- نه! نمی ره! ولی اگه می تونی، برو این حرف هارو به حاج خانوم بزن!
سرش پایین بود و دست هایش به کمر جین تیره اش.... زیر لب با تمسخر گفت: حاج خانوم......!
چادر سفیدم را پرت کرد طرفم: غصه نخور... بالاخره یه چیزی می شه....!
آره..... بالاخره یک چیزی می شد.....
تا خانواده ی احمد برسند، حاج خانوم آنقدر سر چیدن میوه و تمیز بودن خانه داد و بیداد کرد و آنقدر حرص الکی خورد که حسابی اعصاب من و علی را بهم ریخت. آنقدری که علی رفت توی اتاقش و در را محکم بست! و این یعنی که من پایم را توی مراسم، نمی گذارم!!
کلافه نشستم روی مبل و گفتم: حاج خانوم آخه یه چای ریختن و یه پذیرایی ساده این همه دنگ و فنگ و حرص خوردن داره؟؟ خب قهر کرد علی!!!!
اخم هایش را کشید در هم و رو به آقاجون که همون موقع آمده بود توی هال، گفت: می بینی؟؟ میبینی حاجی؟؟ حرص بخور، زحمت بکش که دخترتو شوهر بدی، تهش همه ازت طلبکار باشن!!!
دخترت را شوهر بدهی؟؟!!!
دارند شوهرم می دهند؟؟؟!!!
موهای تنم راست شد......
کمرم راست شد....
قلبم...

لعنت به این اجبار!.....



ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد