وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قرعه به نام سه نفر 16

رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند..
دخترا به ون تکیه دادند..بدنه ی سمت چپِ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا..
هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند..
کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های ان دو بود..
غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می اوردند..
همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "

رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید..
طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد..
مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه..بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..

رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
-دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه..تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته ودربه دردی چیه؟..هـــان؟..

چونه ش رو گرفتم تو دستم..جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
--ت..تو رو خدا..و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟..
-اََََََه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن..به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟..
با وحشت گفت :ن..نــــه..
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..

همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..به خدا من کاری به پسرا ندارم..تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم..

چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟..

با لحنی که شَک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟..این حرفا رو واسه چی می زنی؟..

مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه..
برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و یه وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
***********************
" رادوین "

با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب..تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود..حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید..منم همینو می خواستم..ترس تا سر حد مرگ..

دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟..تازه به دروان رسیده؟..هه..حالیت می کنم دخترجون..
دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟..ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی..می دونی چیه؟..

صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم :عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..

خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو..شنیدی؟..سا..کت..شو..می خوای چی بگی؟..می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟..خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش..تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..

با سر انگشتم صورتشو لمس کردم..چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم..
تکون می خورد با صدای بلند گفتم :تکون نخور..وگرنه..
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..

-یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..

با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم..
با ناله گفت :نه..به خدا نه..من..من..
-بسه..ببند دهنتو..

مکث کوتاهی کرد وبا شَک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟..اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟..
هه..پس مشکوک شده بود..

-تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو..

با تعجب گفت :تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟..چی می خوای؟..پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات اَرزونیه خودت و وجود پول پرستت..

--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم..
نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نــــه..
*******************
" راشا "

اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید..
وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای..
هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد..

چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود..

بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..

بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..

صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..

نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه بهت رحم کنم کوچولو..

دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..

شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..

خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت میدم..پول..طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..

نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاور کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم..

این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصلا همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی و نجابته یه دختررو..

کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..

به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم..

-دخترا کجان؟..
رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..
-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..
رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش ..

به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..
- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..
--ک..کجا؟..
- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم..

دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم..

دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب..
سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..
ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..
بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..
ریسک داشت ولی می ارزید..
*******************

دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند..


توی سالن نشسته بودند..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟..

ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته استکانی..
لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!..

تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم..

تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..
ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای خواهرانش توضیح داد..

هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..
تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته..

ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا بودن..بعد شدن 3 تا..

تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..
تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..
ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..
تارا خندید و نگاهش کرد..

تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..
تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..
گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..
تانیا فقط سرش را تکان داد..ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟..

تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو میرن..فقط صبر کنید..
تارا:اگر اونا نبودن چی؟..
تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..
***************
تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..
با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود..

-الو..
صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد..
همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!..

خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون..
تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو..

در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح..
تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!..

گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید..

گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود..

تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند..
با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند..

تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!..
ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم..

چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود..

ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!..
تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم..

هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم..

هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش چکید..
تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است حقیقت داشته باشد..

لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!..
تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود ..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه..

ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد..

ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره..
با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت..
با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید..
الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است..
*****************
تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند..

دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر اوضاع و احوالشان دگرگون بود..

چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند..
تا اینکه رسیدند..
روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد..                       



**********************************************

تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند..
روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود..

بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند..
عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند..
سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد..

با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت..
دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود..

سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت..
عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند..
به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد..
عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا ..
"احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد..

پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است..

بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده است..

ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه چندان لاغر.. با چشمانی مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود..

تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود..
تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود..
غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند..

چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد..
او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید..
دخترا همیشه ازسردی کلام و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد..
ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا..

صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم..
تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم..
اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه..

سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت..
عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت..
سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد ..
نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..
تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد..

ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد..

تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟..
سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم..

من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه درسته؟..
سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود..
تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد..

سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و ترلان را به شک انداخته بود..

تارا هم معذب شده بود تا اینکه عموخسرو سروش را صدا زد..زیر لب " ببخشید " گفت و به طرفش رفت..
زن عمو ملوک و سها روی بالکن ایستاده بودند..دخترا به همان سمت رفتند..

تانیا به تارا نگاه کرد و گفت :سروش مشکوک می زد..چرا اینجوری زل زده بود به تو؟!..
تارا شونه ش رو بالا انداخت و گفت :من چه می دونم..لابد یه چیزی خورده تو سرش طفلکی..تا حالا ندیده بودم اینجوری کنه..

ترلان با حرص میان حرفشان پرید وگفت :سروش رو بی خیال..از عموخسرو حرصم گرفته شدیـــــــد..اخه چرا نذاشت باهاشون بریم؟..

تانیا پوزخند زد وگفت :چون زیادی مغروره و حق به جانب حرف می زنه..من که توی این موقعیت حوصله ی چونه زدن باهاش رو نداشتم وگرنه هر طور شده دنبالشون می رفتم..

تارا به بالکن اشاره کرد وگفت :اونجا رو نگاه..سها همچین باغ رو زیر نظر گرفته انگار نه انگار امروز تشییع جنازه ی صاحب این خونه ست..مثل همیشه بی خیاله..تقصیری هم نداره..عمه خانم انقدر که به مورچه های تو خونه ش توجه می کرد اینو داخل ادم هم حساب نمی کرد..

ترلان :اونم یکیه مثل باباش..فقط سروش توی اینا یه چیز دیگه ست..اخلاقش زمین تا اسمون با عموخسرو فرق می کنه..بیشتر شبیه به زن عمو ملوکه..

با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد..
تانیا با اخم برگشت و قدمهایش را تند برداشت ولی روهان جلویش ایستاد و لبخند پیروزمندانه ای زد..
تانیا گنگ نگاهش کرد..

دخترا به بالکن نگاه کردند..زن عمو و سها با کنجکاوی مسیر نگاهشان به سمت انها بود..
********************
رادوین و راشا سر نقشه ای که کشیده بودند با هم حرف می زدند و گاهی هم صدای قهقهه یشان توی سالن می پیچید..
رایان کلافه توی اشپزخانه نشسته بود..دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..

چند دقیقه گذشته بود که دستی روی شانه ش نشست..
سرش را بلند کرد...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد