وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قرعه به نام سه نفر 14


چشمام گرد شد..عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست..
سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه..
-این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم..

سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد :اره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه..ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره..پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید..

مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم..
تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه..چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا..
پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که یه وقت از این قضیه بویی نبره..

وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت :اونا اینجان درسته؟..توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟..
رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد..نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر..
باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود..ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟..
تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود..ولی الان سکوت جایز نیست..
چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم :پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید..تمومش همین بود..فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادرزاده هاتون بچسبونید..

با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت :الان معلوم میشه کی راست میگه..

نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد..
ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت :کجا دارید میرید؟..عمه خانم..با شمام..
عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای بایسته گفت :باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه..

از دربیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت..به گرد پاشم نمی رسیدیم..
تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر..صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟..
عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت..
لبای تارا جمع شد..ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا..
تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت..

عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد..خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم..

در زد..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو چرخوند..باز نشد..به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود..
هر سه نفس عمیق کشدیم..

-دیدید کسی نیست؟..بهتون که گفته بودم..
عمه خانم برگشت و با شَک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد..مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم به..واااااااای خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد..

ماشین پسرا تو ویلا بود..حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!..
با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برّنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟..
مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت :مال ماست..

قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تندتند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم..رایان و راشا بودند..پس اون یکی کجاست؟!..

راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست..
عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد..راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم باشخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت..فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخرِ عمری...م..منظورم اینه توی این سن که به دختر 18 ساله گفتید زکی چـ..

برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد..لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم..
پس چرا اینا اومدن بیرون؟!..قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن..

عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟..
هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست..
هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد..
هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی بگن..

تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت :عمه خانم..ا..این اقایون..اومممممم..چ چیزن..
مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد :ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم..
وای خدا عجب حرفی زد..دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه ولی..
پوزخند زد و گفت :به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید..پس وسایل کارتون کجاست؟..

بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم..وسایلمون رو جمع کردیم..الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم..

نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو..یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود..
به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان..
عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت..
فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟..فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند..

راشا با تعجب گفت :نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم..باورکنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه..
عمه خانم:که تو هم همینجوری اوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم..عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن..خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه..

من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن..

راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت :ای بابا..میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این..
عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟..
راشا من من کنان گفت :ن..نه..قسم می خورم..

وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشونه رو به رایان گفت :بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره..جونه رایان نری بدبخت شدما..

فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود..خوشم اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره..
برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت :خداحافظ..

بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد..تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون ..
رو به عمه خانم گفتم :خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟..

مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم..ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران..فهمیدید؟..

اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم..بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد..

همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم..خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم..
وای خدا راحت شدم..

تارا با خوشحالی گفت :بالاخره شرش کم شد..
- اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید..
ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو..تابلو بود اومده موچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جُل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد..

-حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم..واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم..
تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..اونش به عهده ی خودت..ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم..
ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیز ی سر هم می کردیم می گفتیم..
من و تارا گفتیم :موافقم..

صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست..

سریع برگشتم..خودش بود..رادوین..
با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام..من هم بی تفاوت نگاش می کردم..

با لحن جدی و سردی گفت :فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی..
با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی..

یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت..
سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم..عجب پسر مغروری بود..

هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری..


رادوین:میله رو هم چک کن شل نباشه..
راشا:چک کردم..حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد..

درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند..به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر..
رفتند داخل..رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟..
رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد :اخر همین هفته..
راشا:پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟..خیلی پررو شدن..

رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت :از همون اول پررو بودن..تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش..

راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید یه جوری دمشونو قیچی کنیم..
رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد:باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره..
رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟..

رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم..
رایان به بیرون اشاره کرد و گفت :بچه ها اینجا رو..چقدر خرید کردن..

رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند..
خریدهایشان انقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند..

رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن..
راشا سرشو تکون داد :اره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه..
****************
هر سه توی سالن نشسته بودند..
رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم..

رایان بشکنی زد و گفت :همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد..

راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد:چی می خوای بگی؟..
راشا:من میگم راه واسه حالگیری زیاده..مثلا..
با لبخند شیطنت امیزی به برادرانش نگاه کرد..
****************
تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم..کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟..
تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دَنگ و فَنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن به ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون استین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم..

ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده..ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها..
تانیا با لبخند سرش رو تکان داد :حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه..خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی..

تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟..
تانیا به پلاستیکا اشاره کرد وگفت :پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟..خب معلومه دختر این چه سوالیه؟..
تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که..

تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟..

تارا سرشو تکون داد و گفت :چرا اتفاقا..روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان..حمید و کامران رو هم گفتم بیان..حمید که خیلی باحال گیتار می زنه ..کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام..

تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس..

ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت :به به ..چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم..از الان واسه ش کلی نقشه ریختم..
تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم..واو..عالی میشه..

تانیا لباشو کج کرد وگفت :قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد..فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم..

تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟..طفلکیا چکار به شماها دارن؟..نترس در اتاق رو قفل کنم حله..راستی شیرِ نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم..

ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه کل ویلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه..

تارا در همون حال که از اشپزخانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم..گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها..اینو دیگه قائمش نمی کنم..

تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد..
تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت ..
*******************
صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید..
پسرا رو به رو ویلا ایستاده بودند..نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند..

رادوین :حاضرید؟..
راشا چشمک زد :حاضره حاضر..
رایان خندید و گفت :منم حاضرم..

رادوین به ویلا نگاه کرد :بچه ها رو اماده کردید؟..
راشا :همه چیز اوکیه..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد