وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قرعه به نام سه نفر11

فصل هشتم

دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..

تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..

تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..

چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد :ببینم مگه چی شده؟!..

با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد :هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش را تکان داد ..اینبار گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..

تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..
پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..

ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..
رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..
تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..

رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون 1 دونگ به نامشه..
تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..
راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..
تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..
رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..

ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..
اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..
تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..
راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..

ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..
ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..

پسرا نگاهی به هم انداختند..
رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشون رو به هم زدن ..
راشا :همینه..بالاخره روشون کم شد..
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..

رادوین به طرف ویلا رفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..

راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..
رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..

رفتند داخل..
رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..
بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..
نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..
ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..

تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..
ترلان زد به بازوش و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..
بلند خندید :ببخشید جو گیر شدم..
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..
هر سه خندیدند..

تارا نفسش رو بیرون داد و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..
تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..
تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..
هر سه خندیدند..
***************
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار سمند سفید رنگش شد و از ویلا خارج شد..
رایان و راشا داخل ویلا بودند..

*******************
رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..
رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..
راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..
رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..

راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..
رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..

راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش که یه اِل90 نقره ای بود..ان طرف باغ پارک شده بود..

سریع سوار شد و راه افتاد..
***************
راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..

از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..
نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..

کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..

نربان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..
سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..

کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..
با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..
زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنمممممم؟..
****************

" تارا "

حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..

رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..
یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..

به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..
چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..

یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..
نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..

نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..

یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..
دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..

کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..
چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..
تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..

-- تو اینجا چکار می کنی؟..
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..
--نه نمی خواد..حالا که اومدی نردبون رو بذار سرجاش..
- کدوم نردبون؟..

به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..
با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..
لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..

اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..
--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..

با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..
با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..
با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..
گارد گرفتم :بیای که چی؟..
--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..
-هوی به ما میگی ضعیفه؟..
--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..
-معلومه که نه..
با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..

حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..

یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..

صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..

تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..

مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی داشت..ولی حقشه..
آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید..بهتر از این نمی شد..
با سرخوشی رفتم تو ویلا..
*****************
راشا که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سُر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد و به سرعت لیز خورد..
به موقع لبه ی پشت بام را گرفت..اویزان شده بود و با پایش دنبال ستون می گشت..ولی ستون با او فاصله داشت..
مجبور بود بپرد..نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد..جای مناسبی بود و فاصله ش هم زیاد نبود..
با یک حرکت پرید..دستانش را روی زمین گذاشت و نفس حبس شده ش را بیرون داد..عرق کرده بود..
نگاهی به ویلای دخترا انداخت و با حرص لب هایش را روی هم فشرد..بعد از ان هم وارد ویلا شد..
تمام مدت تارا پشت پنجره نامحسوس نگاهش می کرد..

******************
تانیا رو به تارا که مرتب لبخند می زد گفت :چته تو؟..همچین شنگول می زنی..
تارا با ذوق دستاشو زد به هم و گفت :وای تانیا یه کاری کردم کارستووووووون..
ترلان خندید :چه کار کردی اَلستوووووون؟..
تارا با هیجام اتفاقات درون باغ را برای دخترا تعریف کرد..به روی لبانشان لبخند نشست..
ترلان :ایول کارت حرف نداشت..بالاخره یکیشون دمش قیچی شد..
تانیا گفت :خب اره..این بلا و بیشتر از اینا حقشونه ولی نکنه یه وقت بخوان تلافی کنن؟..
تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :خیلی غلط کردن..اگر به فکر تلافی بیافتن یه پاتَکی بهشون می زنم که تا عمر دارن یادشون نره..
******************
پسرا سر میز نشسته بودند و شام می خوردند..راشا در مورد موضوع امروز توی باغ به پسرا چیزی نگفته بود..مطمئن بود با بیان اتفاقات پیش امده حتما مورد تمسخر رایان قرار می گیرد..کلا اینجور مواقع ترجیح می داد سکوت کند..

رادوین که از موضوع پارتی و مهمانی اخر هفته ای که رایان به ان دعوت شده بود با خبر بود سکوت بینشان را شکست و رو به رایان گفت :فردا پنجشنبه ست..پارتی میری؟..
رایان که در حال جویدن لقمه ش بود چند لحظه بی حرکت ماند..یه قُلوپ اب خورد و گفت :مجبورم برم..
رادوین سرش را تکان داد و گفت :فقط مراقب باش کار دست خودت ندی..یه وقت مست و پاتیل نشی و بعدش..
رایان خندید و گفت :نه بابا حواسم هست..بار اولم که نیست..داش رایان رو دست کم گرفتیا..

راشا لقمه ش رو قورت داد و گفت :کاری به دست کم گرفتن یا نگرفتن نداره که..ولی بخور نوش جونت جای منم بخور..
رایان با شیطنت گفت :چـــی؟..
راشا هم شیطون شد .. ابروشو انداخت بالا و گفت :اب شَنگولــــی..
هر سه خندیدند..

رایان گفت :شماها هم می اومدید خوش می گذشت..
رادوین :نه ما بیایم کجا؟..اولا که دعوت نشدیم..دوما تو که می دونی من سر خورد جایی نمیرم..
راشا :ولی من سرخود همه جا میرم..خواستی یه ندا بده سه سوته حاضر میشم..
رادوین اخم کرد وگفت :لازم نکرده..رایان تنها میره..
راشا:خب مگه چیه؟..میریم دور هم عشق و حال می کنیم..
رادوین سرشو تکون داد :مُنکر عشق و حالش نمیشم..ولی من تصمیم دارم خودمون یه مهمونی ترتیب بدیم..همه ی بر و بَچ رو هم دعوت کنیم..
رایان و راشا با خوشحالی نگاهش کردند که رایان گفت :دمت گرم ..کارت درسته..خوراکی و غذا و کلا تنقلاتش با من..
راشا دستشو برد بالا :منم بر و بَچ رو خبر می کنم..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :خسته نشی یه وقت؟..

راشا اَدای دخترا رو در اورد و انگشتاشو خیلی ظریف تو هم گره کرد ..چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :نه جیگــــر..مگه نمی بینی تازه ناخونامو سوهان کشیدم..خراب میشه..دلت میــــاد؟..

رایان با خنده گفت :پاشو خودتو جمع کن خرسه گنده..
راشا به رادوین اشاره کرد واروم گفت :خرس که اینه..من یه چیز دیگه بودم..
رادوین چپ چپ نگاهش کرد که راشا سریع گفت :از نظر هیکل میگم بابا..ماشاالله بَر و بازوت تو حلقم چی ساخته لامصب..
رادوین خندید :تو هم یه کم ورزشاتو سنگین کنی میشی مثل من..
راشا:نه دستت درد نکنه..اون بار پدرمو در اوردی..تا 1 هفته راه رفتنم مثل موج فرستادن موقع رقص تکنو شده بود..همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن..میونه ی من با لطافت وظرافت بیشتر و بهتر جور در میاد..

رایان از پشت میز بلند شد که همون موقع صدای زنگ اس ام اس گوشیش تو فضای اشپزخونه پیچید..موبایلش روی میز بود تا اومد برش داره راشا زودتر این کار و کرد و سریع از جاش بلند شد..
رایان می خواست گوشی رو بگیره ولی راشا دستشو برده بود بالا و نمی ذاشت..

رایان با حرص گفت :بده من گوشی رو..راشا پوستتو می کنم گوشی رو بده..
راشا با خنده گفت :نچ نمیشه..نا نفهمم کی اِس فرستاده بهت نمیدم..
رایان :مگه تو فضولی؟..بده من بهت میگم..

از دستش در رفت :اره تو فکر کن فضولم..پس بذار به کارم برسم دیگه..
رادوین با خنده از جا بلند شد و دنبالشون رفت..راشا و رایان دنبال هم می کردند..در اخر راشا فرار کرد تو یکی از اتاق ها و درو قفل کرد..

رایان محکم زد به در و گفت :راشا درو باز کن..به خدا دَماری از روزگارت در بیارم که خودت حض کنی..اِس رو خوندی نخوندیا..راشا بهت میگم باز کن..راشــــا..

صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:به بـــه..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..
رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود یه مشت محکم به در زد و گفت :مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..
راشا خندید و گفت :برسه هم کاری نمی تونی بکنی..گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..
با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین , ببین دلتنگِ دیدارم
ببین خوابم نمی آید , بیدارم
نگفتم تاکنون اما کنون بشنو
تو را بیش از همه , من دوست می دارم
رایانم قرارِ فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."

رایان با کف دست به پیشونیش زد : د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..
راشا بلند خندید :به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خِفته منو می چسبی؟..
رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه..
راشا:نه کجا بیام؟..تازه می خوام جواااااب اِس رو بدمممم..

رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنـــی..
محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..

راشا:اهااااااان..فرستادم..
گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنیا..می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه..شبت بخیرعزیزم.."..پسندیدی داش رایان؟..

رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را ارام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..

یک دفعه در باز شد و رایان تا به خودش بیاد راشا از زیر دستش فرار کرد..رایان دنبالش دوید..اخر هم از پشت یقه ش رو گرفت و پرتش کرد رو زمین..
هر دو برادر با هم کشتی می گرفتند..راشا می خندید و رایان با حرص به او ضربه می زد..البته ضربه هایش انقدر درد نداشت ولی جوری بود که تمام حرصش را خالی کند..

راشا با خنده گفت :بدبخت گوشیت داغون شد..
رایان با خشم گفت :به درک..حال تو رو بگیرم روحم شاد میشه جیگرم حال میاد..همین بسه..
راشا :پس روحت شاد و یادت گرامی..
رایان :مرض..می کشمت..
راشا با خنده در حالی که دستای رایان رو سفت چسبیده بود گفت :بیچاره از بس عُقده ای هستی ..باشه بزن عقده هات خالی شه..
رایان محکمتر زدش که صدای اخش در اومد ولی هنوز می خندید..
رادوین اومد جلو که از هم جداشون کنه ولی راشا دستشو گرفت و کشید..رادوین افتاد کنارش..
حالا هر سه با هم کشتی می گرفتند و می خندیدند..
****************
راشا در حالی که حوله ش را دور گردنش انداخته بود از دستشویی بیرون امد..صورتش را خشک کرد و رو به رایان که سرش تو گوشیش بود گفت :نترس اِس ندادم..
رایان :می دونم..دارم جواب اِسِ هانی رو میدم..
راشا با ذوق گفت :جونه من؟..چی براش فرستادی؟..
رایان با اخم سرشو بلند کرد و گفت :باز هوس مشت و مال کردی؟..
راشا قولنج گردنش را شکست و گفت :نه قربون دستت..دیگه تا 1 ماه مشت و مال نمی خوام..حسابی کوبیده شدم..
رایان با لبخند گفت :حقته..
راشا:باشه حقمه..فقط جونه من بگو چی فرستادی؟..
رایان:نگم خوابت نمی بره نه؟..
راشا:نه..
رایان:نه و نگمه..هیچی گفتم فرداشب میام..
راشا عین لاستیک که بادش خالی شده باشد لباشو اویزان کرد وگفت :همین؟..نه قربون صدقه ای..نه فدات بشمی..هیچی؟..
رایان با اخم گفت : نه اینا رو بگم واسه چی؟..همین که میگم میام کافیه..

راشا به طرف اتاقش رفت و گفت :بابا تو دیگه کی هستی؟..دختره خوشگله ..پولداره..عاشقت هم که هست..دیگه ناز کردن نمی خواد که ..دو دستی بچسبش ولش نکن..
رایان :من می دونم دارم چکار می کنم..تو به فکر خودت باش..

راشا تو درگاه اتاقش ایستاد و با لبخند گفت :اخه تو توی ما خرشانس تشریف داری..وگرنه من اگه از این شانسا داشتم که الان اینجا نبودم..
رایان خندید و گفت :پس کجا بودی؟..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :وَره دله یاره خوشگل و پولدارم..یا اینکه الان نامزد بودیم بهم زنگ می زد می گفت : "دوست دارم عشقِ من..خوب بخوابی زندگیم..بدون تو میمیرم..خوابِ منو ببینی..از دور میبوسمت آرامشِ من..صدات نباشه من خوابم نمیبره..لحظه لحظه ی من خوشه با تو و..".. بقیه ش هم سانسوره نمیشه گفت..

رایان با خنده از جا بلند شد و گفت :هه..چه نچسبه این نامزدت.. خوب مثه آدم بگه شب بخیر..
محکم زد رو شونه ی راشا و ادامه داد : باور کن اگر این لاوترکوندنا بعد از عروسی هم همینجور پا برجا و محکم می بود هیچکی نمی رفت محضر طلاق و..بعدش هم جدایی ..

راشا که شونه ش رو می مالید گفت :قد شتر..دست زورِ گوریل..هیکل اورانگوتان..قیافه حالا میمون نه ته تهش وزغ..مگه غیر از اینه؟..شب بخیر..

سریع رفت تو اتاقش..رایان با لبخند گفت :داشتی نامزد عزیزتو توصیف می کردی؟..
راشا با خنده و صدای پر از شیطنتی گفت :نه داشتم شرح حاله یکی از داداشای گلمو می دادم..می شناسیش؟..اسمش رایانه..نه از اون رایانه ها ..از این رایان بیخود بی مصرفا..
بعد هم بلند زد زیر خنده..

لبخند اروم اروم از روی لبان رایان محو شد..تازه متوجه معنا و مفهوم حرف های راشا شده بود..با حرص زد به در و گفت :مرض..رو اب بخندی بیشعور..دارم برات راشا..
راشا:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشید..لطفا جهت کَپیدن هر چه سریعتر اقدام فرمایید..

رایان یه دونه با خشم زد به در ولی ناخداگاه به روی لبانش لبخند نشست..
همیشه با کارهای راشا هم حرصش می گرفت و هم روحیه ش شاد می شد..
کلا راشا همیشه پر انرژی بود و اگر یک روز در خانه نبود و بین برادرانش حضور نداشت خانه سوت و کور می شد و گویی روح و شادابی در فضای خانه جریان نداشت..

رادوین چون حسابی خسته بود زودتر از برادرانش به اتاقش رفته بود..
رایان با یاد اوری مهمانی فرداشب لبخندش محو شد و نفسش را بیرون داد..
دستی به گردنش کشید و به اتاقش رفت ...
فصل نهم

رایان شیک و اماده از اتاقش بیرون امد..
یک بلوز اسپرت مشکی که قسمت چپ ان درست روی نیمی از سینه و شانه طرح های زیبایی از خطوط طوسی و سفید کار شده بود..
کت اسپرت مشکی و شلوار جین هم به رنگ مشکی تیپش را بی نقص نشان می داد..جذاب تر از همیشه به چشم می امد..موهایش را به سمت بالا داده بود و تره ای از موهای جلویش صاف به روی پیشانیش ریخته بود..

رادوین توی سالن نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد..راشا هم توی اشپزخونه بود..
رادوین با دیدن رایان و ان سر و تیپ سوت کشید و گفت :اهووووو..کی میره این همه راهو..چه تیپی به هم زدی..
رایان لبه های کتشو تو دست گرفت و چرخید .. با ژستی خاص ایستاد و گفت :چطوره؟..

صدای راشا را از پشت سرش شنید:بیست..خفـــــــن دخترکش شدی ..کوفتت بشه..
رایان همزمان برگشت که یه حس سرما و خیسی را روی قسمت سینه ش حس کرد..لیوان اب یخی که تو دستانِ راشا بود تمامش رو لباس رایان پاشیده شده بود..

رایان دستاشو از هم باز کرد و با حرص زیر لب گفت :چه غلطی می کنی؟..ببین چه به روزم اوردی..اَه..
راشا که هول شده بود تندتند گفت :اوه اوه شرمنده..داشتم واسه رادوین اب می اوردم یهو برگشتی و..
رایان :حالا من چطوری به این مهمونیه کوفتی برم؟..
رادوین ازهمونجا گفت :مگه همین یه دونه تیشرتو داری؟..برو یکی دیگه بپوش..
رایان رو به رادوین گفت :چی میگی تو؟..این تیشرت با این کت سته..
راشا :خب یه ست دیگه بپوش..مثلا تیشرت و کته طوسی ..

رایان با نوک انگشت زد به پیشونیِ راشا و گفت :آی کیو..دارم میرم پارتی شبونه..برای اولین بار تو مهمونیه این دختره و باباش حضور دارم..نمی خوام تیپم عین بچه دبستانیا باشه..تو که می دونی من رو این چیزا حساسم..د اخه چرا حواستو جمع نمی کنی تو؟..
به طرفش خیز برداشت که راشا هم فرار کرد رفت کنار رادوین ایستاد..

راشا:ای بابا..به من چه؟..تا پارتی 1 ساعت دیگه مونده..اصلا درش بیار می ندازیم لب بالکن خشک میشه..تابستونه دیگه یه باد بهش بخوره خشکه..
رادوین:راست میگه درش بیار این کولی بازیا رو هم بذارید کنار..

رایان در همون حال که کتشو در می اورد گفت :می خواستم 1 ساعت زودتر حرکت کنم که سر ساعت اونجا باشم..لااقل زودتر هم برگردم خونه..اخه فاصله ی خونه شون با اینجا زیاده ..

با یه حرکت که موهاش هم از حالت اراسته خارج نشود تیشرت را از تنش در اورد..
پرت کرد تو بغل راشا و گفت:برو بندازش لب تراس..
راشا هم تیشرتو پرت کرد تو بغل رادوین و تند تند با صدای زنونه گفت :اخ اخ دیدی چی شد؟..خاک به سرم غذام سوخت..

بعد سریع از جا پرید و رفت تو اشپزخونه..رایان و رادوین به این حرکت راشا می خندیدند..
رادوین تیشرتو پرت کرد تو بغل رایان و گفت :خودت ببر بنداز..انقدرم دست دست نکن دیرت میشه..
رایان با حرص گفت :به درک..ای کاش می شد نرم..د اخه اینم شانسه من دارم؟..اَد باید هانی دختر شهسواری از اب در می اومد..
رادوین:حقته..تا تو باشی سریع وا ندی..
رایان به طرف در رفت و گفت :وا کجا بود؟..دختره سیریش بازی در اورده..هنوزم بینمون چیزی نیست..هر چی هست از طرفه اونه نه من..
بعد هم رفت بیرون..

یه رکابی جذب مردونه به رنگ مشکی تنش بود..
عضله های مردانه و ورزشکاریش به زیبایی به رخ کشیده می شد..
با اون شلوار جین و موهای اراسته چون مُدلی جذاب می درخشید..
********************
" ترلان "

تانیا و تارا خوابیده بودن..همیشه عصرا می خوابیدن ولی من عادت نداشتم..
دیگه چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود ولی همچنان خواب بودن..
دلم می خواست برم بیرون یه کم هوا بخورم..والا تو خونمون ازادتر از اینجا بودیم..بین این به قول تارا "سه کله پوک" بدجور گیر افتاده بودیم..

اول رفتم پشت پنجره تا بیرونو یه دید بزنم که اگر مزاحما نبودن بعد برم تو باغ..
پرده رو زدم کنار و نگاهی به اطراف انداختم..چشم چرخوندم ..نگام افتاد به یکیشون که رو بالکن وایساده بود..
اهـــــو..اینو باش..چه هیکلی..
یه بلوز تو دستاش بود که اول تکونش داد بعد هم انداختش رو تراس..
نگاهی به باغ انداخت و دستاشو برد بالا..انگشتاشو تو هم گره کرد و برد پشت سرش..به بدنش کش و قوسی داد و دستاشو اورد پایین..

لامصب عجب هیکلی داره..عضله ها رو داشته باش..با اون ژستی که گرفته بود شده بود عین مدل هایی که عکسشون روی مجله های مد و زیبایی هست..
مردان خوش هیکل و جذابی که با رکابیِ جذب و شلوار جین عکساشون رو جلد و صفحات مجله ها چاپ شده بود..
اینی که من می دیدم حتی از اونا هم صد پله خوشگل تر و با حال تر بود..
خوب که اطرافشو رویت کرد رفت تو ویلا..

اروم در ویلا رو باز کردم و رفتم بیرون..یه نقشه ای تو سرم بود که اگر تا پای عملی شدنش پیش می رفت کلی حال می کردم..واقعا اون صحنه دیدن داره..

واسه اینکه از پنجره منو نبینن سرمو خم کرده بودم..همونجوری تند خودمو رسوندم به تراس..تیشرت رو از لب تراس برداشتم و عین برق به طرف ویلا دویدم..وقتی درو بستم نفس نفس می زدم..پشتمو چسبوندم به در و چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم که اروم بشم..

با صدای تارا تو جام پریدم..
تارا:چرا نفس نفس می زنی؟!..سگ دنبالت کرده؟!..اصلا چرا پشت در وایسادی؟!..
با اخم گفتم :اَه..هی چرا چرا نکن ..صبر کن بهت میگم..فعلا تا متوجه نشده باید کار این تیشرتو بسازم..

تارا با تعجب نگام کرد..از سیر تا پیاز نقشه م رو براش گفتم..
یه لبخند شیطنت امیز نشست رو لباشو اروم گفت :ایول عجب فکری..منم باهاتم..
-تانیا هنوز خوابه؟..
تارا :اره..اونو بیخیال نقشه رو بچسب..

نشستم رو مبل و تیشرت رو تو دستم فشردم..رو به تارا گفتم :برو بیارش..زود باش تا دیر نشده..
تارا:باشه باشه..الان میارم..تو انباریه؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره ..تو یه جعبه ی چوبیِ..کنارجعبه ابزار..

تارا سریع رفت..به تیشرت نگاه کردم..گرفتمش بالا..خوشگل بود..مشکی که روی قسمت شونه و سینه ش خطای طوسی و سفید کار شده بود..بوی ادکلنش داشت خفه م می کرد..ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم..
اوممممم..عجب بویی..خاک برسرش که انقدر خوش سلیقه ست..

تارا اومد..پلاستیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم..نگام که بهش افتاد لبخند شیطانی زدم..خودش بود..با همین کارشو می سازم..
بچه پررو..واسه من اینجا جا خوش کردن؟..خوبه قرعه انداختیم که به نام ما افتاد..بازم زبونشون شیش متر درازه واسه ما سه دونگ سه دونگ می کنن..هه..نشونتون میدم..همچین که بفهمید یه مَن ماست چقدر کره میده..

تیشرتش رو قسمت سینه ش کمی خیس بود..تارا با اتو خشکش کرد..حالا بهتر شد..دیگه وقت عملی کردن نقشه م بود..
کارم که با تیشرت خوشگلش تموم شد از جام بلند شدم..
رو به تارا که کنارم ایستاده بود گفتم :تو برو تانیا رو بیدار کن دیگه شب شده..منم برم اینو بذارم سر جاش ..
تارا:باشه..فقط مراقب باش نفهمن..
-حواسم هست..

تارا که رفت منم از ویلا اومدم بیرون..گوشه ی تیشرت تو دستام بود و خیلی اروم به طرف ویلاشون رفتم..
خوبه تا الان دیوار نکشیدن وگرنه کارم سخت می شد یا اصلا غیر ممکن می شد..

تیشرت رو خیلی اروم پهن کردم لب تراس وتند و سریع به طرف ویلای خودمون دویدم..
این از این..وای که وقتی بپوشش تماشایی میشه..
**********************
رایان تیشرت رو پوشید و تو اینه به خودش نگاه کرد..نگاه ش پر از رضایت بود..وارد هال شد..رادوین نبود..راشا توی هال نشسته بود و با گیتارش ور می رفت..
رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا خارش گرفت..اول گردنش..بعد هم کمرش..شکم..بازو..کلافه شده بود..
دور خودش می چرخید و تن و بدنش رو می خاروند..
راشا با دیدن رایان گیتارشو گذاشت زمین و بلند شد..مات و مبهوت به او نگاه می کرد که توی سالن می دوید و در حالی که زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد تندتند به کمر و دست و گردنش دست می کشید..

راشا :بسم الله الحمن الرحیم ..رایان خوبی؟..جنی شدی؟..چرا همچین می کنی تو؟..
رایان داد زد :واااااااااای راشا می خاره..همه جام می خاره..وای..آخ..آی آی..می خااااااره..دیوونه م کرده..
راشا رفت جلو و گفت :یه جا وایسا ببینم چی میگی..هی وول نخور..صبر کن..
دست رایان را گرفت ولی ارام و قرار نداشت..صورتش سرخ شده بود..
راشا:چی شده اخه؟!..
رایان :نمی دونم..همین که تیشرتو تنم کردم اینجوری شدم..وای راااااااشا می خاره..جونه من اینجای کمرمو یه کم بخارون..دستم نمی رسه..

راشا همون جور که می خندید پشت رایان رو از روی تیشرت می خاروند..
راشا:همین جا؟..
رایان:اره اره..یه کم اینورترش هم هست..آی آی..اصلا همه جاش می خاره..

راشا با یه حرکت تیشرت رو از تن رایان در اورد ..تموم تنش قرمز شده بود..
لبخند از رو لبان راشا محو شد..بهت زده گفت :اوه اوه همه ی تنت سرخ شده..بپر تو حموم.. یالله..

رایان بدون هیچ حرفی به طرف حمام دوید..
راشا نگاه مشکوکی به تیشرت انداخت..ان را از روی زمین برداشت و خوب بازرسیش کرد..داخل تیشرت را نگاه کرد..با تعجب همه جای لباس را از نظر گذراند..

زیر لب زمزمه کرد :اینا دیگه چیه؟..مگه رو بالکن..
سریع از ویلاخارج شد..به لب تراس دست کشید..تمیز بود..نگاهی به اطراف انداخت..سایه ای محو را پشت پنجره ی ویلای دخترا دید..

برگشت تو..رایان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد از حموم بیرون امد..
رایان:وای راشا راحت شدم..دیگه کم مونده بود پوست تنمو بکنم..
راشا با لبخند گفت :خداییش حق هم داشتی بگی تنم می خاره و پوستم داره کنده میشه..
رایان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور؟!..
راشا گفت :فعلا برو حاضر شو بعد بیا بهت میگم..

رایان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت :فوقش 1 ساعت دیرتر می رسم مهم نیست..من میرم حاضرشم..
موهایش را به همان حالت و مدل قبلی درست کرد..بلوز سفید..کت اسپرت سفید و شلوار جین ضخیم سفید..اینبار سرتا پا تیپ سفید زده بود..جذاب تر از قبل دیده می شد..
کمی از ادکلنش را به زیر گردن و موچ دستش زد..کمی از ان به کف دستش زد و چند بار روی صورت خود با کف دست ضربه زد..
از اتاق بیرون رفت..راشا همچنان با گیتارش مشغول بود..

با دیدن رایان سوت کشید و گفت :به بــــه..داش رایانو باش..یه پیشنهاد دارم برات.. امشب پشت سرت یه امبولانس راه بنداز..
رایان خندید و گفت :چرا؟..
راشا:چون کشته و مرده هات زیاد میشن جنــــاب..
رایان خندید و گفت :اینا رو بی خیال..اون موقع می خواستی یه چیزی بگی..چی بود؟!..
راشا سرشو تکون داد و گفت :می دونی چی باعث شده بود تنت بخاره؟..
رایان مشکوک نگاهش کرد و گفت :چی؟!..
راشا :پشمِ شیشه..
رایان با تعجب گفت :پشمِ شیشه؟!..نه بابا پشم شیشه کجا بود؟!..من فقط تیشرتمو انداختم لب تراس..همین..
راشا:اره خب..ولی از بعدش که خبر نداری..پاتَک خوردی برادرِ من..
رایان این بار با تعجب بیشتری گفت :پاتَک؟!..هیچ می فهمی چی میگی؟!..

راشا با صدای ناله مانندی گفت :اره می فهمم..خوبم می فهمم..چون یکیش قسمت خودمم شده..ولی مثل اینکه ماله تو بدتر بوده..فعلا برو تا دیرت نشده..تو یه فرصت مناسب در موردش حرف می زنیم..

رایان همونطور که به کتش دست می کشید به سمت در رفت و گفت :خیلی خب..پس من رفتم..امشب بدون شک دیرتر میام..خداحافظ..
راشا:اوکی..خوش بگذره..
رایان با لبخند از ویلا خارج شد..
************************
" ترلان "

تموم مدت پشت پنجره کشیک می دادم ببینم چی میشه..ای کاش می شد تو خونه رو هم دید..
تارا هم کنارم وایساده بود..ولی تانیا داشت سریال می دید..تو هیچ شرایطی دست از سریال دیدن بر نمی داشت..

تارا اروم گفت :حتما الان تیشرتو تنش کرده و حالا بِخارون کی نَخارون..
لبخند زدم و گفتم :اره ..فقط خدا کنه همونجوری بیاد تو حیاط یه کم بهش بخندیم..

در ویلا باز شد..چهارچشمی نگاش کردیم..اِی بابا..اون یکی بود..داشت به لب تراس دست می کشید..
تارا:انگار شک کردن..ببین چه مشکوک به تراس نگاه می کنه..
- بی خیال از کجا می خوان بفهمن؟..تازه بفهمن مثلا چی می خواد بشه؟..
تارا شونه ش رو انداخت بالا..

چند دقیقه دیگه گذشت..داشتیم ناامید می شدیم که بالاخره از ویلا اومد بیرون..خودش بود ولی با یه تیپ و سر و شکل جدید..خداییش تیپ سفید جذابترش می کرد..

تارا اروم گفت :اوهــــو..عجب تیپی زده..انگار باعث ثوابه طرف شدیم..
همونطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیشرت حال و روزش چطور شده ..اما از یه چیزی مطمئنم..حتما تنش کرده که بعد پشیمون شده و رفته تیپشو عوض کرده..

به تارا نگاه کردم..جفتمون لبخند زدیم و دستامونو زدیم به هم..
- ایول اصلش همینه که حالشون گرفته بشه که شد..

هر دو خندیدیم..برگشتم تا ببینم اوضاع بیرون در چه حاله که با دیدنش کُپ کردم..وای..
در ماشینشو باز کرده بود وهمونطور ایستاده بود..نگاهش مستقیم به پنجره ی ویلا بود و از بد شانسی منم صاف و صامت پشت پنجره ایستاده بودم..
خیره شده بود به من..هل شدم..تارا رو کشیدم کنار خودمم چسبیدم بهش و پرده رو انداختم..

تارا که متوجه شده بود زد زیر خنده..یه دونه زدم به بازوشو با اخم گفتم :مرض..کجاش خنده داشت؟..
همونطوربا خنده گفت :خدا وکیلی همه جاش..پسره دیدت الان حتما می فهمه کاره تو بوده..
با حرص گفتم :به درک..بذار بفهمه..هیچ غلطی نمی تونه بکنه..

تارا بلندتر خندید..یه نگاه به خودم انداختم..یه تاپ صورتی با شلوارک هم رنگ خودش..البته شلوارم پیدا نشده بود ولی مطمئنا بالا تنه م رو دیده..
خب ببینه..من که تو مهمونیا مجلسی می پوشم اینم روش..
ولی اخه الان تو این موقعیت؟..
وای بی خیال..چیزی نشده که..اره واقعا چرا بیخود به خودم گیر میدم؟..

همراه تارا کنار تانیا نشستیم..
شیش دونگ حواسش به سریالی بود که از تلویزیون پخش می شد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد