وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قرعه به نام سه نفر7

قرعه به نام سه نفر7

فصل دهم

ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست

دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت..

حس می کرد راه نفسش بند امده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد..

با صدای تارا ترسید و برگشت..

تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟!..

یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرصگفت :ای که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم

تارا..کُشتی منو..

تارا بهت زده نگاهش می کرد..ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست..سرش را در دست

گرفت و فشرد..

تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود..

ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه کثافت..واقعا که بیشعوره..مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می

کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم..

تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!..با منی؟!..

ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت :برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم..پسره ی الوات..

تارا: کی؟!..

ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه..پول پولکی..هر کوفت

و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط

دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت 1 نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟..

تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر

دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟..خب یادم رفت در اکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت

بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون..نیشت که نمی زد..تربیت شده ست..

ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد وگفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه

مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو

ویلای کناری تمرگیدن..

تارا:به اونا چکار داریم؟..چاردیواری اختیاری..حرفیه؟..

ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه..به خدا اگر به خاطر ویلا

نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه..

تارا تند گفت :نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از درِ اینجا بذاریم بیرون کلِ ویلا رو صاحب میشن دیگه

دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه..

ترلان سرشو تکون داد وخواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون امد..

چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید..یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت..یکی

از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود..

تو همون حالت خماری کنار تارا نشست..در حالی که چشماشو با کف دست ماساژمی داد گفت :شما دوتا

خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه 2 شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسینِ کرد شبستری واسه هم تعریف می

کنید؟..برید بکَپید دیگه..

تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید..

با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید :چه مرگته؟..پهلوم سوراخ

شد..

تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..درضمن ما که اروم حرف می زدیم تو

شنیدی؟..

تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی

بودم..

ترلان خندید و گفت :تانیا معلومه حسابی خماریا..پاشو برو بخواب منم رفتم..

از جا بلند شد..قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت..

با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد..

تارا با تعجب گفت :تو تابستون و بارون؟!..

تانیا جواب داد :خب این اطراف اب و هواش نسبتا شرجیه..شاید واسه همینه..

***

" رادوین "

همون اول صبحی با صدای داد راشا از خواب پریدم..باز این دو تا افتادن به جونه هم..کی دست بر می

دارن خدا عالمه..

بالشتو برداشتم کوبوندم تو سر خودم..سرمو کردم زیر بالشت تا صداشون نیاد ولی ول کن نبودن..اخرش

مجبور شدم بی خیال خواب بشم و از رختخواب دل بکنم..

عادت داشتم شبا موقع خواب بالا تنه م برهنه باشه..یعنی نه بلوز و نه رکابی..

تیشرتمو از کنار تختم برداشتم و تنم کردم..چشمام هنوز خمار بود..

با بی حالی از جام بلند شدم..به طرف پنجره رفتم تا پرده رو بکشم..با دیدن هوای بارونی و گرفته ی بیرون

تعجب کردم..هنوز تابستون بود .. هوای اینجا منو یاد اب وهوای شمال مینداخت..البته مناطق این اطراف

چنین اب و هوایی رو می طلبید..

واقعا روح نواز بود..جون می داد بری بیرون و با گرمکن تو باغ بدوی..

هوس کردم اینکارو بکنم..ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ای دل غافل دیرم شده..

ثانیه ای تعمل نکردم و از اتاق زدم بیرون..سر و صدای راشا و رایان از تو اشپزخونه می اومد..

تو درگاه ایستادم و نگاشون کردم..راشا رو میز نشسته بود و رایان هم به کابینت تکیه داده بود..

راشا رو به رایان گفت :با اینی که تو گفتی من یاد یه شعری در وصف مردا افتادم..خوب گوش کن بعدش

هم تا می تونی ازش پند بگیر..

چند تا سرفه کرد و ادامه داد : مرد یعنی کار و کار و کار و کار

یک سره در شیفت های بی شمار

مثل یک چیزی میان منگنه

روز و شب از هر طرف تحت فشار

مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو

خلقتش اصلا به این دردا بود

ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار

تا در آرد روزگار از وِی دمار

رایان بلند بلند می خندید..با لبخند براش دست زدم و رفتم تو اشپزخونه..

در همون حال گفتم :به به ..داش راشا شاعر می شود..رو نمی کردی..

راشا با لبخند از رو میز پرید پایین و زد روشونه م:اولا صبح عالی متعالی جناب اقای " جی کاتلر "(قهرمان

بدنسازی)..

یه تیکه ی کوچیک از نون توی سبد برداشتم و گذاشتم دهنم : هیکل من کجا شبیه هیکله " جی کاتلرِ "

..؟

راشا:اینجور که تو داری پیش میری و پدرِ بر و بازو و عضله مضله هاتو در اوردی در اینده ای نه چندان دور

می زنی رو دست تموم قهرمانای بدنسازی..میگی نه صبر کن ببین..

زدم به بازوشو بلند گفتم :عشقه..تو چی می فهمی؟..

اونم اَدامو در اورد و گفت :عقده داری برادره من..وگرنه نفهم خره نه من..

رایان با خنده گفت :اِِِِ..شباهتتون که در ظاهره ولی از اون نظر مو نمی زنید..

راشا با اخم گفت :کدوم نظر؟..

رایان به سرش اشاره کرد وگفت :دوگوله..

راشا خواست به طرفش خیز برداره واسه اینکه باز بحثشون نشه رو به راشا گفتم :خب جنابه شاعر..یه شعر

مصداق وجود اقایان سرودی دمت گرم..یه چیزی هم واسه دخترا بگو حال کنیم..

رایان پوزخند زد و گفت :بی خیال رادوین این یه مورد و کم میاره من می دونم..

راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :حتما باید شعر باشه؟..

رایان :تو هر چی بخونی ما قبول داریم..

- حالا شعر هم نبود , نبود..یه چیزی در موردشون بگو که واقعا بهشون بخوره..

کمی به من و رایان نگاه کرد..یه دفعه یه بشکن تو هوا زد و گفت :خب گوش بگیرید که الان یه چیزی

یادم اومد..یعنی اخرشه هاااااااااا..

با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت : دختر یه موجودی ست ناشناخته ..که هنوز هم دانشمندان به نتیجه

ی خاصی در موردشون نرسیدن..والا همه ی عالم و ادم تو کارش موندن..

از حالتاش اینه که وقتی تعجب می کنه میگه واااااااااا..وقتی خوشحاله میگه بمیری الهییییییی..

وقتی غمگینه آه می کشه و وقتی میترسه جیییییییغ ماوراء بنفش ..همچین که بشینی زمین و با مشت بزنی

تو سر خودت تا از شرِ این دنیای نکبتی با این موجودات ناشناخته خلاصبشی..

وقتی یه پسر بهش نارو می زنه و ازش بدش میاد میگه ویشششش ایکبیری..چشاشو..نگاشو..خاک تو سر

هیزت کنن ..

وقتی از پسری خوشش بیاد میگه وویییییییییییی..پسرَ رووووو..چه ناناسه..وای چشماشو بگوووو سگ داره

لامصب..موهاش منو کشته مدل موهای ممد درست کرده..ووووویییییییییییی صداشو بگوووووو می میرم

براش..الهی که خودم فدات بشم جیگررررر..

والا دست ما پسرا رو از پشت 6 قفله کردن..

همه ی عناصر ذکور گیتی در عشقش واله و سرگردونن ..یکی دوتا هم نیستن..کلا دل نیست گاراژه قدیر

ژانگولره..از درش بیای تو تا چشم کار می کنه جا هست بشینی..

تاریخ تولد و شماره کفش باجناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی فلان پسره خوش تیپه ناناسه

پولدار رو از حفظه ..اونوقت تا بی اف جونش میگه پریشب شام چی خوردی؟ یه کم من من می کنه و

اخرش میگه والا یادم نمیاد عزیزم..مگه بی تو چیزی از گلوم پایین میره؟..

از سوسک اصولا نمی ترسه فقط چندشش میشه..بازم هست اگر حوصله ش رو دارید براتون میگم..

من و رایان اشک از چشمامون راه افتاده بود بس که خندیده بودیم..این پسر دلقکی بود واسه خودش..

به کل یادم رفته بود دیرم شده و عجله دارم..وقتی یادم افتاد همونطور که می خندیدم گفتم :من باید

برم..برگشتم بقیه ش رو بگو..بای..

راشا نشست رو صندلی و خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحونه ش شد..بعد هم سرشو تکون داد و گفت

:من امروز دیرتر میام خونه..کلاسم طول می کشه..

رایان رو به من گفت :صبحونه نمی خوری؟..

همونطور که از اشپزخونه می رفتم بیرون دستمو تکون دادم وگفتم :نه دیرم شده..تو باشگاه یه چیزی می

خورم..فعلا..

بعد هم سریع رفتم تو اتاقم و حاضر شدم..

به طرف ماشینم رفتم ..نگاهی به در انداختم..یکی لای در وایساده بود..صدای جر و بحث می اومد..جر و

بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود..

در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم ..به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم..یکی از

دخترا تو درگاه وایساده بود..پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیصبدم کدوماشونه..

-- روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی ادرس اینجا رو بهت داد؟..

-- ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم..حالا هر چی دلت می خواد بگو..می خوام بدونم

تو..

اومدم جلو..نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دخترِ نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه

در اومد..تانیا..

پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد..

سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار..می خوام اون یکی درو باز کنم..

نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم..چون مات و مبهوت سرجاش وایساده

بود و به من نگاه می کرد..

با اخم نگاش کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم..

به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله..

بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم..

-- اقا کی باشن؟..

سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟..

با لحن بدی گفت : نه با عمه تم..

رو به تانیا گفت :این کیه؟..تو ویلای شماها چکار می کنه؟..

تانیا سکوت کرده بود..داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟..

به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید..چرا ترسیده؟..

با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من

کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟..برو اقا..برو رد کارت..

یقه م رو محکم چسبید..قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم..

با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش

پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..

با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده

بودم..صدای "تیریک" استخون موچ دستش رو شنیدم..پرتش کردم عقب..تلو تلو خورد ولی نیافتاد..

در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم :حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین

الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه..د یاالله..مگه با تو نیستم؟..

نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من اَنگه هرزگی می بندی خودت که

استادی تانیا خانم..به بهونه ی اب و هوا عوضکردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و

حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم..محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل

الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم..

نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد :مثل این یارو ..

نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین.

تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هی هیچی نمیگم روت کم شه بری به

درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه..

درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست..یکیش مال من و خواهرامه..اون

یکی ماله این اقاست..لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی

 به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو ..دیگه نمی خوام

قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو..

خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت..تانیا با حرصدستشو کشید

ولی پسره ولش نمی کرد..

لازم نمی دیدم دخالت کنم..تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای

کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا

نه..

تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد :ولت نمی کنم..هر زِری هم که زدی بسه..باید با من

بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادرزاده

ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه..د یاالله..راه بیافت..

تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم

بردار..به خدا اگه یه کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگارتو سیاه می کنم..

-- هه..پس ترسیدی اره؟..راه بیافت..

تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می

افتادم..کم اذیتمون نکردن..موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم

گفت..پس کم عذابمون ندادن..حالا یه کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست..

خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار..ولی نگاهش اشک الود بود و پر از التماس..

پسره دستشو کشید و گفت :به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر

براش بی ارزشی که یه گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی

خیابون فرقی نمی کنی..

بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد..

باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش

از بینیش کمی خون اومده بود..ولی هنوزهم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد..

تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو

زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..

-- من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..

-- خفه شو..هیچی بین ما نیست..

-- هست..بهت نشون میدم که هست..

-- برو به درک اشغال..ولم کن..

دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دوید..روهان خواست به طرفش بره که

جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..

خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:کجا..

با حرصزد به سینه م و گفت :بکش کنار یابو..

محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب :به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک..وگرنه کار به

پلیس و این حرفا نمی کشه..بلایی به سرت میارم که تا 6 ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی..

دیدم عین بز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم..

چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :نشونت میدم..فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟..

دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :هری..برو هر غلطی خواستی بکن..

نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش..

مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه..

دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار

شدم و از در رفتم بیرون..

امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود..وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در

نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم..یکی از دوستان خوبم بود..

سیامک:سلام..چرا دیر کردی؟..

همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم :کار برام پیش اومد..الان میام..

وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوضکردم زدم بیرون..

گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می

تونست از اونجا تهیه کنه..

یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلات تلخ خوردم..زیاد نخوردم که یه وقت سنگین نشم..با اینکه

چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد..

کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..

تا ساعت 2 همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار

اورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم..یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام..

باشگاه تو دو شیفت باز بود..تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه

گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد..

از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد..اسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه..ولی خب..بارون که

وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..

نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم

بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدرکه بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه..

یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه..یه طرفش خوابید..یه گوشه نگه داشتم..پیاده شدم و اولین کاری که

کردم به لاستیکاش نگاه کردم..

اَکه هی..پنچر شده..به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..

داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم

برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از اب و گل شدن همانا..

درست کنارم یه چاله ی بزرگ پر از اب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و

صورتم..

حرصم گرفته بود..از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..اَه اَه..ببین چه به روزم اورد..

به ماشین نگاه کردم..دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین..با تعجب نگاش کردم..تانیا بود..با پوزخند زل

زده بود به من..

-- مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..

لحنش بوی تمسخر می داد..اخمامو کشیدم تو هم و گفت :مشکل هم بود رفع شد..شما چرا درست رانندگی

نمی کنی خانم کیهانی؟..

یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..

با حرصدندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی

توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم..بعد هم خیلی

ریلکس میگی چطور؟..

یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم..

همینطور زل زده بودم بهش..قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..

- خانم مشکل شما با من چیه؟..

-- من؟!..من مشکلی با شما ندارم..

- اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرصخوردم که حالا

شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..

انگارجوش اورد..با اخم گفت :به شما مربوط نیست..لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..

با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی

خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..

پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم

کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید..پیشنهاد می کنم 3 دونگتون رو به ما بفروشید و

خودتونو خلاصکنید..معامله ی خوبیه..

به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..

اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به کل ویلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما

میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم..و نه قصد داریم ویلا رو ترک

کنیم..

پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو

شنیدم..

همراه با خشم گفت :حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره..فکر کردی خیلی

مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم..با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از

روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبخت بی چیز

هستید..فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..

از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم

:خفه شو..

جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد..با عصبانیت نگاش کردم و لبامو

روی هم می فشردم..

به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم..تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی

نفهم..به من میگه نامرد؟..تازه به دوران رسیده؟..هه..پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض

کنی..تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی..

سریع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین راننده گی می کردم که صدای کشیده

شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم..

همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم..

رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..

رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟!..چرا این شکلی شدی؟!..

راشا:با تو بودا..رادوین..چی شده؟!..

رایان بازومو کشید..وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم..دختره ی نفهمِ بی شعور..به من

میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..

به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..

راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی..

مجبور شدم براشون خلاصه کنم..

رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می

کنن..یه بار که تو لباس من پشمِ شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما

مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می ا ورد..

راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم..اینجوری که نمیشه..

به طرف ویلا رفتم و گفتم :منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..

رایان :چرا که نه..

راشا هم دنبالم اومد..

محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون

ایستادن..


***

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد