آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم:
بفرمایین مادر جون
سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین
سلام. شما که حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه کردی دخترم؟ چی شده؟ منصور کجاست؟
چیزی نیست مادر جون، کمی حرفمون شده.
آخه برای چی؟
مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف کنین.
پدر گفت:
مثل اینکه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا با هم قهرین، یا چشمهای تو اشکیه، یا اعصاب منصور خرابه، نکنه دعوا سر ماست.
نه والله بابا! این چه حرفیه؟ به خدا سر شما نیست.
پس سر چیه؟
نپرسین، چون خودمون هم هنوز نمی دونیم.
زن و شوهرها دعوا دارن دیگه رادمنش، خودمون عصری داشتیم با هم دعوا می کردیم یادت رفته. حرف رو عوض کن خواهش می کنم.
چشم خانم، هر چی شما بفرمایین.
شام خوردین مادر جون؟
آره عزیزم، ما یه ساعت پیش خوردیم. بابات گشنه بود، زود خوردیم.
منصور کجاست؟
بالاست. زد بشقاب رو شکست، مثل اینکه دستش بریده.
مادر از جا پرید و گفت:
اوا خاک به سرم! چه بلایی سرش اومده؟
منصور از توی پله ها گفت:
هیچی مادر، حالم خوبه. سلام. سلام پدر جان.
سلام پسرم! سلام منصور جان، دستت چی شده؟
عصبانی شدم، خواستم بکوبم رو میز، خورد تو بشقاب.
مثل اینکه ما بد موقعی مزاحم شدیم.
اختیار دارین. اتفاقا خوب موقعی اومدین. روحیه مون عوض می شه. خب، چه حال و خبر؟
خوبیم پسرم، اومدیم بگیم ما فردا می ریم مشهد، شما نمیایین؟
به به! زیارت چه عالی! خوش بگذره. اگه زودتر می دونستیم می اومدیم، ولی حالا نمی شه. چند تا قرداد دارم، گرفتارم.
ما هم یه دفعه تصمیم گرفتیم مادر. صبح رادمنش رفت برای ساعت هفت و نیم صبح فردا بلیط گرفت.
به سلامتی.
من هم باهاتون میام مادر جون، اگه پرواز کنسلی بود که با هم می ریم، اگه نبود من عصرش میام. کدوم هتل جا رزرو کردین؟
هتل هما عزیزم. بیا خوش می گذره. منصور هم اگه کارهاش رو تمام کرد میاد. یه هفته می مونیم.
من و گیسو یه فرصت دیگه میاییم.
ولی من می رم.
کجا می ری؟ مادر و پدر دوتایی می خوان برن.
من اتاق جدا می گیرم. می خوام مدتی از این خونه دور باشم.
تو کنار خودمی، اخلاقت این شده، وای به حال اینکه دور بشی. بدون من جایی نمی ری.
پدر گفت:
دخترم کنار شوهرت باشی بهتره، رضایت اون شرطه. منصور هم دلش به تو خوشه بابا.
باشه، مشهد نمیام، ولی توی این خونه هم نمی مونم.
پدر گفت:
ای بابا من چی می گم،تو چی می گی، گیسو.
می بینین پدر جان، همین جوری لجبازی می کنه. هر چی دندون رو جیگر می ذارم بدتر می شه.
به دست منصور اشاره کردم و گفتم:
آره، معلومه چقدر دندون رو جیگر می ذاری! مظلومیتت کاملا هویداست. بمیرم الهی.
یه ماهه دارم تحملت می کنم. خودت هم خوب می دونی.
خب تحمل نکن. مگه مجبوری زجر بکشی؟
صلوات بفرستین. شما چرا این طوری می کنین؟ قباحت داره. ما مثلا اومدیم دلمون باز شه.
خب رفتین خرید؟
آره دخترم، حالا بعد بیا ببین، سلیقه پدرته.
مبارکتون باشه.
و به خودش اشاره کردم و گفتم:
پدرم خوش سلیقه س دیگه.
آن شب وقتی مادر و پدر خداحافظی می کردند، مادر جون گفت:
مواظب همدیگه باشین. منصور کاسه بشقابها رو شمردم، وای به احوالت چیزیش کم بشه!
حالا اومدیم و بشقاب از دست ثریا خانم افتاد. تقصیر من می ذارین مامان؟
ثریا دروغ نمی گه. ازش می پرسم. به اعصابت مسلط باش پسرم، جلو رادمنش خجالت می کشم.
صبح می برمتون فرودگاه مامان.
نه پسرم، ما ساعت شیش می ریم. مرتضی می بردمون.
پس مواظب هم باشین. انشاالله خوش بگذره. ما رو هم دعا کنین. در ضمن اونجا دعا کنید اخلاق گیسو مثل سابق بشه.
منصور به اتاق خواب رفت. ده دقیقه بعد من رفتم لباس خوابم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق سابقم رفتم و همان جا خوابیدم. منصور هم اصلا اعتراضی نکرد، حسابی قهر بود. تا صبح دقیقه ای چشم برهم نگذاشتم. الناز لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد، بالاخره زهر خودش را به من و گیتی ریخت. ساعت شش از پنجره دیدم که پدر و مادر با مرتضی رفتند. آیت الکرسی بدرقه راهشان کردم.
تا ساعت هفت و نیم فکر کردم و تصمیمم را گرفتم. دیگر زندگی زیر یک سقف در کنار منصور برام لذتبخش نبود که هیچ، عذاب آور هم بود. به اتاق منصور رفتم. بیدار ولی هنوز در رختخواب بود. دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و به سقف چشم دوخته بود. سلام نکردم. چمدانم را از داخل کمد بیرون آوردم و چند تا لباس و لوازم شخصی داخلش چیدم. منصور بلند شد نشست و گفت:
می خوای بری مشهد؟
جواب ندادم. لباسهایم را عوض کردم و شناسنامه ام را از داخل کشو برداشتم و در کیفم گذاشتم. بعد رفتم حوله ام را آوردم و داخل چمدان گذاشتم. زیپ را بستم و گفتم:
ببخشین اگه براتون زن خوبی نبودم، مهندس متین.
تو داری چیکار می کنی؟
خداحافظی. دارم می رم خونه پدرم، منزل سابقش.
بلند شد آمد دستش را روی چمدان گذاشت و گفت:
زده به سرت؟
· آره خوشی زده زیر دلم. می رم تا تو راحت زندگی کنی و مجبور نشی اون دندونهات رو روی جیگر عاشقت بذاری. یه موقع خون میاد!
· بین همه زن و شوهرها حرف پیش میاد.
به دستش اشاره کردم و گفتم:
این طوری؟
· مقصرش تو نبودی، خودم بودم.
چمدان را بلند کردم.
یعنی انقدر از من بیزار شدی؟
ما برای هم مناسب نیستیم منصور، اصلاً ایراد از منه. ولم کن تو رو خدا.
من دوستت دارم گیسو، چرا نمی فهمی؟ چرا داری زندگیمون رو خراب می کنی؟ اگه می خوای به پات بیفتم، خوب می افتم، دیگه غروری برام نمونده.
چرا؟ چون با من ازدواج کردی؟
از وقتی گیتی عزیزم رو خاک کردم، غرورم رو خاک کردم. اون همه چیز بود، غرورم بود، زندگیم بود، تو هم خواهر اونی، پس برای من تو همونی، این رو بفهم.
تو منو به خاطر اون دوست داشتی.
من تو رو به خاطر خودت می خوام.
ولی من دیگه تو رو نمی خوام.
بی دلیل که نمی شه. مگه زندگی لباس تنه؟
به خودت بگو.
والله کسی تو زندگی من نیست. اگه چیزی هم گفتم، اگه گفتم می رم زن می گیرم، از روی عصبانیت بود. گیسو قهر و لجبازی بیخودی نکن.
تعجب می کنم با داشتن اون همه خاطرخواه که برات سر و دست می شکنن، به من التماس می کنی.
کدوم خاطرخواه؟ کی در انتظار منه؟ چرا پرت و بلا می گی گیسو؟
برو کنار منصور، الهه ناز تو کس دیگه س. راست می گن تا سه نشه بازی نش. براش قشنگ تر اهنگ بزن.
بازویم را گرفت و من را روی تخت انداخت و گفت:
فکر کردی نمی تونم نگهت دارم. دختر بی عقل؟
برو کنار منصور.
نمی رم. خودت رو بکشیف فحشم بدی، رهات نمی کنم.
و شروع کرد به بوسه باران بدن من
· تو عزیز منی، تو عشق منی، وجود منی، لعنتی! اینو بفهم.
هر چه می خواستم از دستش فرار کنم نمی توانستم. ماشاالله زوری داشت مثل فیل. جیغ کشیدم:
· منصور من از تو بدم میاد، برو کنار، آزام نده.
· گیسو چقدر فریاد می کشی. ثریا میاد بالا زشته.
· بذار بیاد. ثریا خانم!
دستش رو جلوی دهانم گرفت. به فشاری دستش رو برداشتم و فریاد کشیدم:
· ثریا خانم! این داره منو می کشه. به دادم برس.
منصور با یک دستش جلوی دهانم را گرفته بود و با دستش دیگرش باهام مبارزه می کرد، بعد دستش را از جلوی دهانم برداشت. ثریای بدبخت از جیغ و هوار من چند ضربه به در زد و گفت:
· آقا تو رو خدا ولش کنین. از شما بعیده! شما که دست بزن نداشتین.
ثریا در را باز کرد و با ناراحتی گفت:
· آقا به خاطر من ....
ولی وقتی ما را دید گفت:
· استغفرالله.
و با خجالت و لبخند از اتاق بیرون رفت و در را بست.
· بی حیا!
· تقصیر توئه که اپرا اجرا می کنی.
· ولم کن لعنتی! آخه بزور چه فایده داره؟
· فایده داره.
آن قدر دست و پا زدم که خسته شدم. یعنی از شما چه پنان در برابر جذابیت منصور کسی نمی توانست مقاومت کند. بنابراین تسلیم شدم، ولی احساسی نشان ندادم. در آخر مرا بوسید و گفت:
دیگه باهام آشتی کن. من بدم، پیرم، به درد تو نمی خورم، ولی تو نادیده بگیر. چی کار کنم؟ دوستت دارم.
بلند شدم لباسم را مرتب کردم.
دیگه که نمی خوای بری؟
مگه به خاطر این قهر کرده بودم؟
گفتم شاید شکستن غرورم دلت رو به رحم بیاره.
مگه نمی خوای بری شرکت؟
تا از جانب تو مطمئن نشم، نه.
خیلی خب، من هستم، برو به کارت برس.
مگه تو نمیای؟
نه، می خوام بخوابم، دیشب نخوابیدم.
·نری ها!
و بلند شد سر و وضعش را مرتب کرد و گفت:
بریم صبحانه بخوریم.
من میل ندارم. اگه خوابم برد بیدارم نکن.
باشه بگیر بخواب عزیزم. پس خداحافظ.
خداحافظ.
منصور رفت. شاید اگر ان موقع ها بود و به چشم خودم ندیده بودم که به دیدن الناز رفته می گفتم:
آخیش! چقدر باگذشته! چقدر مهربونه! چقدر وابسته س!
ولی آن لحظه هیچ کدام از این جملات را نگفتم. بر عکس فکرم رفت پیش فرهان و خوشبختیهایی که در کنار او در انتظارم بود. وقتی منصور به اتاق آمد، خودم را به خواب زدم. ملحفه را رویم کشید، مرا بوسید و آرام گفت:
خانمم خسته شده، اعصابش ناراحت شده، قربونش برم الهی، چه ناز خوابیده! باید ببرمش مسافرت.
و رفت. نیم ساعت بعد بلند شدم، آماده شدم. چمدانم را برداشتم و پایین آمدم. خجالت می کشیدم به چشمهای ثریا نگاه کنم.
سلام ثریا خانم.
با لبخند معنی داری گفت:
سلام خانم.
ببخشین تو رو خدا. امروز زده بود به سرش. برای اینکه ترکش نکنم، آبرومون رو برد.
عیب نداره. حالا فهمیدین چقدر دوستتون داره؟ ولی خودمونیم انقدر ترسیده بودم که حد نداشت. فکر کردم واقعاً دارن شما رو خفه می کنن، نمی دونستم دارن با بوسه و قربون صدقه خفه تون می کنن، دور از جون.
کور خونده. من دارم می رم ثریا خانم، دیگه خسته شدم، می رم خونه پدرم.
ای بابا! این کارها چیه؟ ذوق و شوق آقا رو سرکوب نکنین.
اون ذوق و شوقش واسه کس دیگه ایه. خداحافظ.
خانم جان، نرین تو رو خدا.
بمونم دعوا مرافعه می شه. چند روزی می رم آرامش بگیرم. شاید به قول منصور خسته شدم.
پس زود بیاین ها.
انشاالله. خدانگهدار.
ماشین را روشن کردم و راه افتادم، به خانه که رسیدم، آن قدر سرم درد می کرد و خسته بودم که یک لباس راحتی پوشیدم ف سیم تلفن را از پریز کشیدم و خوابیدم. ساعت یک با صدای زنگ در از خواب پریدم. بلند شدم از پنجره نگاه کردم، منصور بود. رفتم در را باز کردم، وقتی آمد داخل گفت:
این بازیها چیه در آوردی، گیسو؟
بازی قایم باشک.
حاظر شو بریم خونه.
مریض نیستم که صبح بیام اینجا بخوابم، ظهر بیام خونه.
اصلاً تو حرف حسابت چیه؟
و در را بست.
من می خوام از تو جدا شم. شوخی هم نمی کنم، ناز هم نمی کنم، دعوا هم باهات ندارم. دوستانه با هم ازدواج کردیم، دوستانه هم جدا می شیم. هم واسه تو زن زیاده، هم برای من شوهر.
پس لطفاً دوستانه بگو کی زیر پات نشسته؟
عقلم، شعورم، غرورم.
اگه راست می گی ثابت کن.
منصور من انقدر تو رو دوست داشتم که تا آخرین لحظه هم دعا می کردم اشباه کرده باشم، ولی متاسشفانه حقیقت داشت.
چی حقیقت داشت؟ چی دیدی؟
چیزی که یک زن نمی تونه ببینه.
منو با کسی دیدی؟
منصور دیگه مهم نیست. حتی اگر اون مسئله حقیقت هم نداشته باشه، دیگه باهات زندگی نمی کنم. چون بهم دروغ گفتی.
چه دروغی گفتم؟ لعنتی.
لعنتی جد و .... استغفرالله ... برو منصورف حالم خوش نیست. اومدی زابه راهم کردی.
منصور جلو آمد و مرا به دیوار تکیه داد و گفت:
اگه راست می گی بگو منو با کی دیدی؟
برو منصور حوصله ندارم. من فقط طلاق می خوام. نه به این دلیل که بهم خیانت کردی. به این دلیل که دیگه دوستت ندارم. ازت متنفرم. ای کاش همون موقع زن بهرام یا فرهان شده بودم. اونا شرفشون از تو بیشتره.
منصور نامردی نکرد و چند سیلی پی در پی به صورتم زد. مرتب فریاد می کشید:
آره اونا از من شرفشون بیشتره. من بی شرفم؟ من پستم؟ من خائنم؟ فکر کردی تحملم چقدر کثافت؟ هر چی نازت رو می کشم گندتر می شی. دیگ از دستت خسته شدم! نمی خوای به درک! برو بمیر! برو طلاق بگیر! برو زن فرهان یا بهرام شو. اره دیگه من اخی شدم . ازم خسته شدی.
و بی رحمانه به صورتم سیلی می زد. دیوانه شده بود. شاید هفت سیلی به صورتم زد. صورتم بی حس شده بود. در اثر خونی که از بینی و لبم جاری شده بود، به خودش آمد و کنار رفت. روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. خودش هم به نفس نفس افتاده بود.
از روی میز دستمال کاغذی برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم و روی مبل نشستم. سرم را به مبل تکیه دادم تا خونریزی بینی ام بند بیاید. نگاهی به من کرد و گفت:
بگو منو کجا دیدی؟ با کی دیدی؟ وگرنه همین جا می کشمت.
بکش راحتم کن. چرا معطلی نامرد؟
بلند شد به طرفم حمله ور شد و گفت:
بگو وگرنه لهت می کنم. گیسو.
مگه دیروز بعدازظهر نرفته بودی خونه الناز؟
جا خورد. کم کم عقب رفت و روی مبل نشست.
از ساعت شیش تا هشت و ده دقیقه اونجا بودی و من توی ماشین بیرون منتظرت بودم. تو با الناز رابطه داری، می خوای باهاش ازدواج کنی. دیروز به خاطر قرار مدار رفته بودی اونجا.
منصور مبهوت به من نگاه می کرد.
چرا ساکتی؟ دفاع کن. بگو نبودم. بگو چشمهام عوضی دیده.
روی مبل نشست و گفت:
خب، بودم.
آفرین، پس اونجا مرکز شهر نیست. خونه دوستت هم نیست. زن هم توی اون جمع دوستانه بوده، اونم سه نفر. حالا می خوای با دروغهایی که تحویلم دادی، باور کنم بدون منظور اونجا رفتی.
خونه الناز رفته بودم، ولی نه برای خواستگاری و قرار مدار ازدواج.
پس برای چه کوفتی بدون مشورت با من رفته بودی اونجا؟ مگه نمی دونی از اونا بدم میاد؟ اون وقت آلاگارسون می کنی می ری دیدنش؟ ای تف به اون روت بیاد.
به خاطر کاری رفته بودم.
چه کاری؟ بگو.
نمی تونم بگم.
منصور، بلند شو از اینجا برو. من دیگه حرفی با تو ندارم. اگه تا حالا به نامردیت شک داشتم، امروز با این رفتار وحشیانه ت مطمئن شدم. برو از جلو چشمهام دور شو. من فردا می رم تقاضای طلاق می کنم. پدرم هم میل خودشه، فقط قضیه ما رو از اونها جدا کن. همین.
تو داری عجله می کنی گیسو، داری اشتباه می کنی. من الناز رو دوست ندارم.
ولی اون تو رو دوست داره.
گیسو زندگی مون رو خراب نکن. به خدا برای این چیزهایی که تو گفتی اون جا نرفته بودم. ولی نمی تونم بگم چرا اون جا رفته بودم، چون ازم خواهش کردن چیزی نگم.
آره، به قولی که به اونا دادی عمل کنی، بهتره.
و فریاد کشیدم:
برو بیرون از این خونه.
منصور بلند شد و با عصبانیت به سمت در رفت و گفت:
اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق کن، مطمئن باش خیلی راحت امضا می کنم.
مطمئنم، خب، الناز بد تیکه ای نیست. از رادمنش ها استفاده کردی، دیگه حالا نوبت اونه.
در را کوبید و رفت. تازه زدم زیر گریه. آن قدر فحش دادم که خودم خسته شدم. بی رحم چقدر سیلی به صورتم زد.
آن شب فقط منتظر بودم صبح شود بروم تقاضای طلاق بدهم. آن قدر از منصور بدم آمده بود که به سه طلاقه هم راضی بودم. صبح به دادگاه خانواده رفتم کارهای مقدماتی را انجام دادم و به خانه برگشتم. حدود ساعت سه با فرهان تماس گرفتم.
سلام مهندس.
سلام گیسو خانم، معلوم هست کجایین؟
من منزل پدرم هستم، منزل سابقمون.
چرا اون جا؟
من دیدم مهندس امروز نیومد. پس ... چرا به این زودی؟
دیر هم شده.
مهندس چه کرد؟
هیچی، کمی التماس، کمی دعوا مرافعه، دیروز طهر هم اومد اینجا، منو به باد کتک گرفت و رفت.
بهش که چیزی نگفتین؟
چرا گفتم که خونه الناز دیدمت، می گه برای انجام کاری رفته بودم، ولی نمی تونم بگم چه کاری، چون بهشون قول دادم.
هنوز گیجم. باورم نمی شه تقاضای طلاق دادین. چه ضرب الاجلی!
پدر و مادر جون مسافرتن، تا اونا نیومده ن باید اقدام می کردم.
کمکی از دست من برمیاد؟
نه ممنونم. فقط فعلا موضوع پیش خودمون باشه. تو شرکت صحبتی نکنین.
حتما. شماره منزل پدرتون همون شماره قبلیه؟
بله. قربان شما.
خدا نگهدار.
بعدازظهر ثریا تماس گرفت، کلی نصیحتم کرد. خواهش کرد، التماس کرد، ولی به جایی نرسید.
یک هفته گذشت و هیچ خبری از منصور نشد ،فقط گاهی تلفن زنگ میخورد،برمی داشتم .قطع میکرد .می فهمیدم منصور است .ولی او هم روی دنده لجبازی افتاده بود .هنوز خبر نداشت تقاضای طلاق داده ام
یک روز بعدازظهر با صدای زنگ در ،گوشی اف اف را برداشتم،پدر و مادرجون بودند از دیدنشان خوشحال شدم .به استقبالشان رفتم .بعد از پذیرایی گفتم: خب مشهد چه خبر؟ زیارتها قبول .
جاتون خالی بود دخترم ،ولی همه رو از دل و دماغمون در آوردین .این چه بساطیه به پا کردین ؟
شما خودتون رو ناراحت نکنین مادرجون ، بین من و منصور اختلافی بوجود آمده که زیاد ساده نیست و من دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم .به منصور هم گفتم ، زندگی شما از ما جداست
پدر گفت : من چطور تو روی منصور نگاه کنم دختر؟ حرفها میزنی ! مگه طلاق میخوای ، راست میگه ؟
آره تقاضای طلاق دادم
مادر وپدر از جا پریدند. تو چکار کردی؟
هفته پیش رفتم دادگاه، تقاضای طلاق دادم .همین روزها باید احضاریه ش بیاد در خونه تون
خیلی سرخود شدی گیسو ! این غلطها چیه؟ زن با کفن از خونه شوهرش بیرون میاد
گیتی با کفن بیرون اومد بسه .اون مال قدیمهاست .من با یه آدم هوسباز زندگی نمیکنم .ببخشین مادرجون ،ولی باید حقیقت رو بددونین
منصور میگه منظور خاصی نبوده گیسو جان.البته قبول داره نباید بهت دروغ می گفته ،ولی مبگه از ترسم دروغ گفتم
بهتون گفت اومد اینجا منو سیلی بارون کرد؟ صورتم پر خون شده بود من دیگه نمی خوامش
غلط کرد .ولی تو عصبانیت که حلوا خیر نمی کنند مادرجون،خودت می دونی منصور چقدر دوستت داره
من از شما جز خوبی ندیدم مادرجون،منو ببخشین،ولی تصمیمم رو گرفتم، دیگه توی اون خونه برنمیگردم .اصرارتون بی فایده س
پدر گفت: خب منصور چرا نمیگه برای چی رفته اونجا؟ فکر نمی کنه داره زندگیش به هم میخوره ؟ یعنی مردم مهم تر از زنش هستن خانم؟ یعنی چی؟
آدم خوش قولیه ، سرش بره حرفش نمی ره .رادمنش ، من چکار کنم؟
به کنایه گفتم : به منم قول داده بود از الناز دوری کنه مادرجون، اونا با هم سر و سر دارن
اشتباه می کنی مادر .منصور همچین آدمی نیست ،هرزه نیست، سوءتفاهم شده
حالا اونا هیچی ،من اصلا دیگه دوستش ندارم .با سیلی هایی که به من زد ، ورقه طلاق رو امضا کرد .اونهمه خونه از بینی و لب من اومد ، بلند نشد یه دستمال بهم بده .منصور همچین آدمی بود؟ پس حق رو باید به من بدین
مادر نفس عمیقی کشید وگفت: نمی دونم چی بگم؟ فقط اینو بدونین با این کارهاتون، زندگی من و رادمنش رو هم به هم می ریزین
شما به ما کار نداشته باشین
پدر گفت: مگه میشه، بچه جان؟
حالا چایی تون رو میل کنین .حرف رو عوض کنیم بهتره
اگه منصور عذرخواهی کنه وبگه چرا اونجا بوده .میای سر زندگیت عزیزم؟
نه مادرجون، دیگه نه .معذرت میخوام
مادر دو دستش را بعلامت دیگه چقدر التماس کنم، باز کرد و به مبل تکیه داد
پدر گفت: چاییت رو بخور مرجان جون ، اینها خودشون آشتی می کنن .ناراحت نشو .چه ماه عسلی رفتیم ! از شیرینی شکرک زد
تو بمون اینجا رادمنش، من می رم خونه. تو مغز اینو شستشو بده .من مغز اونو .بلکه خدا بخواد زودتر اشتی کنن . اینم شده یه غصه روی دل ما
نه مادرجون، من دوست دارم تنها باشم .خواهش میکنم
بذار بمونم گیسو
نه بابا، اگه لازم شد خودم خبرتون میکنم
بابا بلند شو بریم سرخونه زندگیت .این بایها چیه ؟طلاق چیه؟ از شما بعیده .منصور تو رو طلاق نمی ده
چرا اتفاقا خودش گفت اگه شهامت داری برو تقاضای طلاق بده .من راحت زیرش رو امضاء میکنم .الان یه هفته س، نه زنگی زده ، نه سری زده ، پس بدونین اونم خسته شده .اون دلش جای دیگه س
گیسو جان ،تو اول بیا قیافه اش رو ببین، بعد قضاوت کن. رنگ و روش سیاه شده .غصه میخوره بچه م
پدر و مادر نتوانستند من را ببرند و رفتند .از اینکه وقتی بروند منصور می فهمد تقاضای طلاق دادم، احساس خوبی داشتم .دلم خنک می شد
فرهان گاهی با من تماس می گرفت .دروغ نباشد، من هم منتظر تماسش بودم. دلم به او گرم شده بود
روز بعد با زنگ تلفن گوشی را برداشتم .منصور بود.
سلام گیسو
سلام
خوبی؟
بد نیستم به لطف شما!
مکث کرد
کاری داشتی منصور؟
دوباره کمی مکث کرد، بعد گفت : میخوام خواهش کنم برگردی سر زندگیت .قبول دارم اشتبه کردم، ولی تو گذشت کن
متاسفم منصور
بخدا من الناز رو دوست ندارم .بخدا قصد ازدواج با اونو ندارم. کی به تو این چرت و پرتها رو گفته؟
هیچکس . اینهمه تو مواظب من بودی ، یه مدت هم من تو رو زیر نظر گرفتم و خودم فهمیدم
گیسو من دوستت دارم
تو جای من بودی چیکار میکردی؟ اگه من همچین خطایی مرتکب شده بودم ، باهام زندگی میکردی؟ مرد و مردونه جواب بده
شاید تنبیهت میکردم .ولی طلاقت نمی دادم، چون بهت اطمینان دارم .حرفت رو باور میکردم .ولی تو حرف منو باور نمی کنی. هرچی میگم قضیه چیز دیگه ای بوده ، قبول نمی کنی
اطلا گیریم تو رفتی اونجا، موضوعی رو حل کنی که مربوط به خودت نبوده، بهم دروغ که گفتی ، با مشت زدی تو بشقاب و با سیلی زدی تو صورت من .اینهاست که نمی ذاره باهات ادامه بدم. منم تو رو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد، ولی تو همه چیز رو خراب کردی.
برگرد گیسو ،خواهش میکنم . من بدون تو نمی تونم زندگی کنم.حاضرم هر تنبیهی رو بپذیرم
تنبیه تو فقط اینه که پای ورقه طلاق رو امضا کنی
گیسو، دیوونگی نکن
کاری نداری منصور؟
درست تصمیم بگیر.نمی خوام تهدیدت کنم، ولی اگه پام رو تو دادگاه بذارم، دیگه همه چیز تمومه ها، گیسو!
حتما بذار .خدانگهدار .وگوشی را گذاشتم
از لحن ملتمسانه منصور با غمی که در صدایش بود گریه ام گرفت .چرا کار ما به اینجا کشید؟ قابل تصور نبود
دو هفته گذشت .پدر ومادر خیلی سعی کردند ما را آشتی بدهند، اما نتوانستند .پای عمو منصور هم وسط کشیده شد، ولی بی فایده بود
یکماه بعد ،دادگاه ما تشکیل می شد و من بی صبرانه منتظر آن روز بودم .طاهره خانم و آقا کریم ونسرین خیلی نصیحتم کردند، ولی بی نتیجه بود.پدر هم دیگرازدستم عصبانی شده بودوقهرکرده بود.می گفت گذشت رو از مادرت یاد نگرفتی .بچه من نیستی و از این حرفها
بیشتر از بیست روز بود که منصور را ترک کرده بودم. وضع وحالم عوض شده بود،حالت تهوع داشتم . با دیدن علامت های بارداری وحشت کردم .بعد از آزمایش فهمیدم تصورم درست بوده و باردارم .حالت مرگ به من دست داد .منصور را لعنت میکردم که آن روز وحشیانه و به زور در من اویخته بود .حق داشت که می گفت: فکر کردی نمی تونم نگهت دارم ؟ من را پابند کرده بود .کارم شده بود گریه .نمی دانستم باید چکار کنم .جریان را به احدی نگفتم به چند پزشک مراجعه کردم تا سقط کنم .دو نفر از آنها قبول نکردند ، ولی یکی پذیرفت و برای دو روز بعد به من وقت داد
با وجدانم در جنگ بودم .نه دلم راضی میشد بچه ام را با دست خودم بکشم . نه دلم راضی می شد بی پدر یا بی مادر بزرگ شود . تازه با این وضع ،تا نه ماه دیگر هم نمی توانستم طلاق بگیرم و این از همه درد آورتر بود. دلم میخواست زودتر تکلیفم روشن شود .یعنی با وعده های فرهان قصر طلایی خودم را روی خرابه زندگی منصور ساخته بودم و برای رسیدن به آن روز شماری میکردم و شدیدا عجله داشتم
بالاخره تصمیم گرفتم بچه را بدبخت نکنم و او را سقط کنم تا از این زدگی نکبتی راحت شود .فقط قبل از اینکه به اتاق عمل بروم، باید کارهایی را انجام می دادم .چون معلوم نبود زنده از اتاق عمل بیرون بیایم ، باید یک نفر می دانست من چرا اینکار را میکنم و در کجا. اگر می مردم و می فهمیدند که سقط جنین کرده ام، برایم هزار حرف در می آوردند .آنوقت کجا بودم که ثابت کنم بچه از منصور بودهخ .این بود که اول وصیت خودم را نوشتم و روی میز گذاشتم ، بعد به دیدن فرهان رفتم
خب چه خبرها؟ خیای خوش اومدین
ممنونم .خبر که زیاد دارم، فقط نمی دونم اول کدوم رو بگم
راحت باشین
می دونین مهندس ، من سه چهار روزه متوجه شدم باردارم
بهت زده به من خیره شد
حالا که نمیخوام با منصور ادامه بدم، تصمیم گرفتم سقط جنین کنم .فردا صبح وقت دارم. به شما گفتم،که اقلا یه نفر بدونه که بچه مال منصوره .شاید مردم، دوست ندارم پشت سرم تف ولعنت باشه
شما نباید اینکار رو بکنین.قتل نفس گناهه
هنوز زیر یه ماهه س وحوصله ندارم نه ماه دیگه طلاق به تعویق بیفته میخوام زودتر همه چی تموم بشه
خب اگه میخواین طلاق بگیرین بگیرین، ولی بچه رو سقط نکنین .من اون بچه رو مثل بچه خودم دوست دارم ، یا می تونیم بدیم به پدرش
من تصمیم رو گرفتم مهندس ، فقط یه موضوع دیگه........ نمی دونم چطور بگم ، ولی میخوام بدونم چرا با منصور اینکار رو کردین ؟
کدوم کار رو ؟
دست بردن تو حسابها ، تقاضای بی دلیل برای چک، جعل امضا، چرا؟
خشکش زد .این چه حرفیه گیسو خانم؟من سالهاست با منصور رفیقم و دارم بهش خدمت می کنم
ببینید مهندس اگه باهام صادق نباشین،منم ازتون صرف نظر می کنم .اینو جدی می گم .من همه چیز رو می دونم .اگه خدا بهم شانس نداده ، الحمدالـله هوش وذکاوت بی نظیری داده . من از شما مدرک دارم .قصد هم ندارم به منصور چیزی بگم ، فقط میخوام بدونم چرا؟
سرش را پایین انداخت .کمی سکوت کرد بعد گفت : حق با شماست ، اما بخدا خیلی دلم از منصور گرفته .اون دوبار به من خنجر زد .روی هرکس دست گذاشتم ،صاحبش شد.گیتی رو تونستم فراموش کنم ، شما رو نتونستم .یکسال واندی به امید شما از خواب بیدار شدم، به خواب رفتم ، باهاتون زندگی کردم .هرچی به منصور می گفتم پس چی شد؟ به گیسو گفتی ؟ می گفت : آره گفتم، قبول نمی کنه .انقدر به منصور اطمینان داشتم که باور میکردم، ولی نمی دونستم دروغ میگه .شما خودتون رو جای من بذارین. با کسی اینطور.....
و کف دستش را نشان داد ((صادق وصاف باشین و اون اینطور عشقتون رو بدزده ، اونم نه یه بار، دوبار! فقط خواستم یه جوری تلافی کنم . خودتون می دونین من آدم بی وجدان و بی ایمانی نیستم، اما باید بهش می فهموندم منم زرنگی و سیاست دارم. تصمیم گرفتم ازش بدزدم،موفق هم شدم .الان مبلغ زیادش ازش دزدیده م و همه رو به حسابی که براش باز کردم ریختم .فقط میخواستم یه روزی اون دفترچه حساب رو جلوش بذارم و بهش بگم، اگه میخواستم سرت کلاه بذارم،می تونستم .من چشمداشتی به مال منصور ندارم. الحمدالـله بی نیازم . هم خودم زحمت کشیدم ، هم پدر ثروتمندی داشتم که بی اندازه برام ارث گذاشته . پس قبول کنین اون پول رو برای خودم نمی خواستم .به روح مادر وپدرم قسم ، به جون شما که خیلی دوستتون دارم قسم، من دزد نیستم .ولی اعتراف میکنم که بشما نظر دارم ، یعنی به مال منصور نظر ندارم، ولی به ناموسش دارم ، چون شما اول ناموس خودم بودین .بهم حق بدین گیسو خانم. می دونم خلاف کردم ، ولی اقلا دلم خنک شد. حالا هم ازتون معذرت میخوام .الان می رم دفترچه حسابش رو براتون میارم .
بلند شد به طبقه بالا رفت
انگار با پتک زدند توی سرم .باورم نمیشد فرهان چنین آدمی شده باشد .خدا می داند چقدر به او فشار آمده که دست به چنین کاری زده بود .خب البته با تصوراتی که او کرده بود، حق داشت. وقتی با دفترچه حساب پس انداز برگشت ، آن را به من داد وگفت : اینو بهش بدین
خودتون بهش بدین، من با اون کاری ندارم
روم نمیشه .من هنوز منصور رو دوست دارم .بخدا فقط ازش گله مندم .نمیخوام رابطه مون بهم بخوره
منصور هم شما رو خیلی دوست داره، باور کنید شما دچار سوء تفاهم شدین .منصور منو نمی خواست ، من منصور رو دوست داشتم .وقتی بهش گفتم،گفت اول بخاطر گیتی ، دوم بخاطر فرهان، نمی تونم باهات ازدواج کنم .دوست ندارم فکر کنه زرنگ بازی در میارم ، تو حق فرهانی .خیلی هم از شما تعریف میکرد .بعد به همین علت از خونه ش اومدم بیرون .چون می گفت نمی تونیم با هم ازدواج کنیم .ولی عشق منصور راه قلبم رو بسته بود .هیچکس رو نمی تونستم دوست داشته باشم .این بود که وقتی منصور منو برای شما خواستگاری کرد، رد کردم .بعد بهرام اومد وسط و بقیه ماجراها که می دونین
واقعا اینطوری بود؟
بله بخدا قسم
پس من شیش ماهه در اشتباهم .خدایا منو ببخش ! چه اشتباهی کردم ! و سرش را میان دستهایش گرفت
من به منصور نمیگم ازش دزدی کردین . مطمئن باشید، فقط چون شرفم رو گرو گذاشتم که این پول رو براش زنده کنم، پول رو بهش پس می دم .میگم طرف اومده پولها رو داده به فرهان، اونم به خواهش من برات حساب جدا باز کرده
ازتون ممنونم .شما زن بزرگواری هستین ، همیشه به منصور غبطه خوردم
اگه با چشمهای خودم منصور رو خونه الناز اینها ندیده بودم، فکر میکردم این بساط همه حقه بازی بوده و قصد تلافی داشتین مهندس
سکوت کرد و بعد گفت : به بچه کاری نداشته باش گیسو، خواهش میکنم
· بچه بدون پدر ومادر، به دنیا نیاد راحت تره
· من به منصور میگم
· اونوقت منم میگم
· گیسو، عاقل باش تو مادری، چقدر بی رحمی!
· اینکار لازمه ، فرهان
· نمی دونم چی بگم .اقلا چند روز صبر کن
· من از منصور جدا میشم ، هیچ شکی ندارم. حالا شما چرا حرص میخوری؟ شما که باید خوشحال بشی
· من راضی به مرگ بچه نیستم .تو رو دوست دارم گیسو ، اما قاتل نیستم .دوست ندارم این دنیا کامروا باشم و آن دنیا در عذاب
· به شما ربطی نداره .شما منو متوجه کردی، حالا خودمم که تصمیم میگیرم
فرهان کلافه بود، بعد گفت :میوه بخور گیسو جان
ممنونم .زحمت رو کم میکنم .فقط خواهش میکنم برای منصور رفیق خوبی باشین .اون شما رو مثل برادر خودش می دونه .منصور خیلی تنهاست اگه برای من همسر باوفایی نبود، برای شما دوست و برادر خوبیه، مطمئن باشین منصور آدمی نیست که سرش کلاه بره .اما با اطمینانی که به شما داره باور نمی کنه که مسبب همه بدبختیهای مالیش شمایید .از این جریان هم به کسی چیزی نگین . و به شکمم اشاره کردم
ماشین دارین؟
آره، ماشین منصور هنوز پیش منه، هرموقع جدا شدم بهش پس می دم هنوز زنشم
اون حاضره دارو ندارش رو بده ، ولی شما رو از دست نده
منم حاضرم بچه م رو از ببین ببرم ، ولی با اون زندگی نکنم
نمی خوای در مورد منصور تحقیق بیشتری کنی؟ شاید سوء تفاهم بوده
مگه شما نمی گی با المیرا در ارتباطی؟ مگه نمی گی المیرا گفته الناز و منصور با هم رابطه دارن ؟ پس جای شکی باقی نمونده
سکوت کرد
چیزی نمی خواین بگین مهندس؟
آره، یعنی نه، خواستم بگم ، عجله نکنید
بخانه آمدم ، بازم حالم بد شد . یاد گیتی افتادم که چه ویار بدی داشت و چقدر زجر کشید .کلی اشک ریختم که هر دو فدای یک نامرد شدیم .چه قسمتی ما داشتیم .اینهمه آدم حسابی دور و برمان بود. مثل ندید بدیدها چسبیدیم به این رذل هوسباز ، که حالا به دنبال الناز رفته بود
آنشب نمی دانم از هیجان بود، ترس واضطراب عمل بود، یا عذاب وجدان بود که خیلی دیر خوابم برد .وقتی هم خوابیدم آنقدر خوابهای پریشان دیدم که با جیغ و داد از خواب پریدم .هرچه فکر کردم بیاد بیاورم چه خوابی دیده ام موفق نشدم .سرصبحانه انگار جرقه ای به مغزم خورد و یک چیزهایی یادم آمد. خواب دیدم گیتی در یک بیابان وحشتناک می دود .کفشهایش از پایش درآمده بود و پریشان حال بود .هرچه صدایش میزدم، به من اهمیت نمی داد . آخر به او رسیدم وگفتم: تو چته؟ چرا انقدر پریشونی ؟
نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : اینطوری میخواستی جای منو برای منصور پر کنی ، عوضی احمق ؟
گفتم : حرف دهنت رو بفهم . شوهر تو آدم نیست .من و تو فدایی یه حیوون شدیم
ولم کن .میخوام برم پیش بچه هام .ولم کن، بی وجدان. و از من دور شد .با جیغهایی که می کشیدم وگیتی را صدا میزدم ، از خواب پریدم .از چای خوردن دست کشیدم .دیگر اشتها نداشتم .بچه های گیتی؟ گیتی که فقط یه بچه داشت .نکنه من دارم اشتباه میکنم. ولی نه، خودم منصور رو دیدم .خودش گفت اونجا بودم ، ولی چرا؟ نمی دونم . در هر صورت دوبار زیر قولش زده .اول اینک رفته پیش الناز، دوم اینکه کتکم زده .خواب زن چپه ، گیتی واسه من ناراحته ، برای بچه من که میخوام از بین ببرمش
بلند شدم میز را جمع کنم که صدای زنگ در را شنیدم
کیه؟
گیسو خانم، منم فرهان.اگه ممکنه، بیاین بریم دوری بزنیم ،باهاتون کار دارم
خب بیاین بالا
نه شما بیاین بهتره
سریع حاضر شدم و پایین رفتم .فرهان داخل ماشین منتظر بود .سوار شدم
سلام
سلام. چه خبر شده مهندس؟
توی راه براتون میگم
میخواین منو کجا ببرین؟
هیچ جا، دوری می زنیم و برمیگردیم
پنج دقیقه بعد در کوچه خلوتی نگه داشت .ماشین را خاموش کرد و گفت: من باید حقیقتی رو بگم .البته خواهش میکنم عصبانی نشو و خوب گوش کن
دل توی دلم نبود .داشتم از هیجان می مردم .قلبم تند تند میزد
منصور رو.......چطور بگم......منصور رو من فرستاده بودم خونه الناز
تو؟!!
می دونی، الناز مرتب پاپی ام می شد که باهاش ازدواج کنم .اول المیرا منو دوست می داشت ، ولی گویا یکی بهتر پیدا کرده، حالا الناز مثل کنه شده، هی مادرش رو می فرستاد خونه من خواستگاری.من الناز رو دوست ندارم .روم نشد مستقیما به مادرش بگم نمی خوامش.این بود که از منصور خواهش کردم واسطه بشه و بره بهشون بگه .منصور قبول نمیکرد. می گفت اگه گیسو بفهمه من پام رو گذاشته توی خونه اونا، بیچاره م میکنه .التماسش کردم تا قبول کرد تلفن کنه .ولی چون هنوز تو رو دوست داشتم، باید ضربه محکمی هم به منصور می زدم .ازش خواستم حضورا بره و هیچ چیز در این مورد به کسی نگه، تا هم آبروی الناز حفظ بشه ، هم نقشه م عملی بشه.بالاخره قبول کرد .منم بهترین فرصت رو برای فریب تو واثبات حرفم پیدا کردم .منصور به تو وفاداره، انقدر که فکرش رو نمی کنی .بی حئ واندازه دوستت داره .وقتی چند روز پیش باهام درددل میکرد، گریه کرد .می گفت نمی دونم بعد از گیسو چطور زندگی کنم؟ ولی انقدر دوستش که حاضر نیستم در کنار من عذاب بکشه، طلاقش می دم ، شاید یکی رو پیدا کرد که بهتر از من باشه .می دونی بخاطر سیلی هایی که به تو زده ، کف دستش رو با سیگار سوزونده؟ درست هفت تا سوختگی.من خریت کردم ، ولی دوستت داشتم گیسو ، منو ببخش من با همه بدیهام حاضر نیستم یه بچه رو این وسط قربونی کنم . تو رو خدا بزن تو صورتم .بهم ناسزا بگو،ولی برو آشتی کن. این بچه رو نابود نکن .منصور چشم به راهته .میخواستم برم همه چیز رو به منصور بگم ، ولی جرات نکردم .دیروز بهم می گفت یه روز تلافی میکنم ، چون بهت گفتم منو نفرست خونه الناز ، زندگیم به هم میخوره .حالا چطور جرات کنم برم بهش بگم، داشتم زنت رو صاحب می شدم
اشک از دیدگانم جاری بود. به چشمهای فرهان خیره شده بودم .وقتی صحبتهایش تمام شد ، تا مدتی مبهوت بودم .بالاخره گفتم : تو چیکار کردی ؟ نامرد!عوضی!بیشعور! من دیگه چطور به روی منصور نگاه کنم؟ تو آبروی خونواده ما رو بردی .تو نابودمون کردی فرهان! تو ایمان نداری! تو وجدان نداری! و بلند بلند گریستم
گیسو آروم باش
چطور آروم باشم؟ تقاضای طلاق ندادم که دادم ! به منصور تهمت نزدم که زدم ! تو روش نایستادم که ایستادم ! به الناز تهمت نزدم که زدم ! عشقم تبدیل به نفرت نشد که شد! قاتل بچه خودم هم که داشتم میشدم، لعنتی! این چه نقشه کثیفی بود فرهان؟ نگفتی شاید منصور دوباره خودکشی کنه، نگفتی باعث مرگ ما میشی؟
عشق تو کورم کرده بود و انتقام خرم
عصبانی در ماشین را باز کردم
کجا می ری؟
قبرستون
بیا بریم پیش منصور، من همه جیز رو بهش میگم
میخوای بکشدت؟ یا میخوای اخراجت کنه؟ اون دیگه به احدی اطمینان نمی کنه
پس چیکار کنم تا منو ببخشی؟
برو آدم شو
از ماشین پیاده شد.دنبالم آمد وگفت: پس نمی ری بیمارستان؟ خیالم راحت شد؟
می پرستمش ، هم خودش رو ، هم بچه اش رو
بیا بالا، برسونمت
لازم نکرده
گیسو، من شرمنده م
نری به منصور چیزی بگی، تا یه خاکی به سرم بکنم
پیاده تا سر خیابان آمدم و از آنجا یک ماشین دربست گرفتم و بخانه آمدم . مثل مرده ها روی مبل افتادم و به افکار ور فتار زشت خودم اندیشیدم .بیخود نبود گیتی توی خواب به من می گفت احمق. چقدر ساده بودم ! چطور گول فرهان رو خوردم .چطور داشتم به شوهر نازنینم خیانت میکردم .چطور توی روی منصور نگاه کنم؟ این زندگی دیگه پرده حرمتش پاره شده .منصور دیگه مثل سابق دوستم نداره .هرچقدر بهش محبت کنم ، جای کارهای زشتم رو نمی گیره .بساعت نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود .یکساعت بود که داشتم اشک می ریختم .وقتی یادم می افتاد تا چندساعت دیگر قاتل بچه ام می شدم ، از خودم بدم می آمد ووقتی یادم می افتاد که چطور فرهان را بجای منصور در دلم جا داده بودم، از خودم بیزار می شدم .دیگر راه برگشتی برایم نبود. بی اختیار بلند شدم و به حمام رفتم . مرگ برایم از همه چیز بهتر بود. از زیر بار اینهمه خجالت و عذاب وجدان راحت میشدم .این بچه چنین مادری نداشته باشد، بهتر است .تیغ را برداشتم ، بعد یادم افتاد باید نوشته ای بجا بگذارم .به اتاق برگشتم .روی کاغذی چنین نوشتم
منصور جان دوستت دارم .من اشتباه کردم. ولی دیگه روی برگشت ندارم .مثل اینکه قسمت نیست از خانواده رادمنش بچه داشته باشی، همراه فرزندت ازت خداحافظی میکنم .این دفترچه حساب پس انداز متعلق به توئه .بالاخره تونستم پولهای بر باد رفته شرکت رو با کمک فرهان برات زنده کنم .بجای اینکه دو دانگ کارخونه رو به نامم کنی ،مقدار کمی از این پولها رو برام خیرات کن، بلکه خدا از گناهم بگذره .دل کندن از تو برام سخته .ولی خجالتش بدتره، از قول من از پدرم و مادرجون خداحافظی کن و حلالیت بخواه برای فرهان دوست خوبی باش، چون برات دوست خوبیه .اون همه چیز رو برام گفت .من شرمنده م
قربونت
گیسو و فرزندت
نامه و دفترچه حساب را روی میز پذیرایی گذاشتم و کاغذ قبلی را برداشتم و پاره کردم و به سمت حمام رفتم. تیغ را برداشتم، طلب مغفرت کردم و روی دستم گذاشتم. ئاقعاً آن لحظه، دل کندن از منصور و خوشبختی هایم، برایم سخت بود.
دودل شده بودم که زنگ در باعث شد عجله کنم تیغ را روی دستم فشار بدهم و برشی ایجاد کنم. تیغ از دستم افتاد. برای بار چندم زنگ در زده شده. انگار کسی عجله داشت. بی اختیار به سمت اف اف رفتم و نپرسیده در را باز کردم.
از دستم خون می ریخت، البته جرات نکرده بودم برش عمیقی ایجاد کنم. در واقع زنگ در باعث شد هول کنم و دستم بلرزد. در را که باز کردم دیدم منصور و فرهان بالا می آیند. خجالت و ترس بر من غلبه کرد. عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم. دستم را روی بریدگی گذاشتم منصور و فرهان وارد شدند. خجالت می کشیدم به صورت منصور نگاه کنم، ولی برای اینکه بی ادبی نکرده باشم، نگاهش کردم و گفتم :
سلام.
منصور آمد مقابلم روی زمین زانو زد. چشم از چشمم برنمی داشت. دستش را روی دستم گذاشت. تا چشمش به خونهای روی دامنم افتاد رنگش پرید و گفت:
چی شده گیسو؟ چرا از دستت خون میاد؟
بعد دستم را از روی بریدگی برداشت و فریاد کشید
چی کار کردی؟ پرویز! دستمال بده.
فرهان هراسان دستمال را آورد. نگاه شرمنده ای به من انداخت. زبانش بند آمده بود. منصور چند تا دستمال روی دستم گذاشت و گفت:
بلند شو بریم بیمارستان.
عمیق نیست، نگران نباش. بذار بمیرم که انقدر خجالت نکشم منصور.
و بغضم شکست. منصور گفت:
اینو با دستت بگیر گیسو. تا من بیام.
بعد رفت از جعبه داروها چسب و باند آورد و با دقت دستم را ضد عفونی کرد و بست و گفت:
تو فکر نکردی من بعد از تو و اون بچه دیوونه می شم؟ بی رحم، وقتی فرهان اومد گفت می خواستی بری بچه رو بندازی و اون مجبور شده بهت بگه من به خاطر چی پیش الناز رفته بودم، اصلا نفهمیدم چطور اومدم اینجا. داشتم تصادف می کردم. آخه این چه کاری بود عزیزم؟ خدا رو شکر زود رسیدم.
بعد مرا در آغوش کشید و گفت:
من مگه تو رو طلاق می دادم؟ تو هنوز نمی دونی چقدر دوستت دارم؟
بلند بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم. بوی بدنش به من آرامش می داد. احساس می کردم هزارها برابر دوستش دارم. به فرهان نگاه کردم، او هم داشت اشک می ریخت. با اشاره از فرهان پرسیدم:
چیزی که نگفتی؟
سرش را تکان داد یعنی نه. به او لبخند زدم. منصور موهایم را نوازش می کرد و می گفت:
این همه آرزو داشتم پدر بشم. اون وقت تو می خواستی بچه منو از بین ببری؟
منو ببخش منصور، من زود قضاوت کردم.
به شرطی می بخشمت که برگردی سر خونه زندگیت.
اگه بهم اجازه بدی، از خدامه.
تو عشق منی. اون خونه بدون تو مثل قبره. تو هم باید منو ببخشی.
از آغوش منصور بیرون آمدم، کف دستش را نگاه کردم و گفتم:
تو چرا این کار رو کردی؟ من حقم بود کتک بخورم.
و کف دستش را بوسیدم.
همه ش تقصیر این پرویز ذلیل شده س. می رفتی النازو رو می گرفتی، هم واسه ما شر درست نمی کردی، هم خیال این الهه ناز من راحت می شد.
زدیم زیر خنده. فرهان گفت:
شما حاضری واسه خوشبختی خودت منو بدبخت کنی. مهندس؟
آره والله. تازه بدبخت نمی شی، فقط باید بگی چشم! چشم اطاعت ... ولی خارج از شوخی، پرویز یه مژدگانی عالی پیشم داری! زندگیمو بهم برگردوندی.
اون که بله مهندس، عوض یه مژدگانی دو تا مژدگانی می گیرم. من دو نفر رو براتون زنده کردم.
یادم باشه فردا تو رو از سمت معاونت، به سمت آبدارچی ارتقا بدم.
دست شما درد نکنه!
منصور بوسه دیگری به گونه ام زد و گفت:
حالت خوبه عزیزم؟
آره خوبم.
خب با اجازه، رفع زحمت می کنم.
کجا پرویز؟
می رم خونه که شما هم راحت باشین. بعد از مدتی به هم رسیدین حرف و سخن زیاد دارین.
بگیر بشین که حوصله تعارف ندارم. ماشینت هم که شرکته، فعلا نمی تونی بری.
بمونین مهندس، خوشحال می شیم.
ممنونم. ایشاالله یه فرصت دیگه. باز هم به خاطر همه چیز معذرت می خوام.
اگه می خوای ببخشیمت، بگیر بشین سرجات لطفا.
آخه ...
جشن بزرگ ما رو مزین کنید مهندس. آره می خوام امشب سور بدم. نمونی از دستت رفته، حالا خود دانی.
باور کن مهندس خسته م. راستش خون می بینم حالم بد می شه. اجازه بدین برم. شما هم از با هم بودنتون لذت ببرین.
در کنار شما بودن مهندس فرهان، لذت دیگه ای داره. ما زندگی مون رو به شما مدیونیم. بفرمایین. الان براتون قهوه دم می کنم که خستگی تون درآد.
چشم، هر چی شما بفرمایین.
و روی مبل نشست. منصور بلند شد و گفت:
تو بنشین عزیزم، الان برات یه شربت قند میارم که حالت جا بیاد. قهوه هم خودم دم می کنم
تازه چشمش به نامه و دفترچه افتاد، آن را برداشت، خواند و گفت:
خوندن نامه هم دو حالت داره. یکی اینکه الان باید بعد از خوندن این نامه می زدم تو سر و کله م، بعدش هم منو می بردن دیوونه خونه. یه حالتش هم اینه که می گم الهی شکر. خدایا چقدر مهربونی! گیسو جان دو دانگ شرکت و کارخونه مال توئه، همین فردا بریم که به نامت کنم. تمام ضررهای شرکت رو هم به نام فرهان می کنم که کمکت کرده.
بلند خندیدیم.
این که یک ریال هم توش نیست. شرکت ما ضرر نمی کنه؟
واسه همین به نامت می کنم دیگه.
باز هم ممنون که انقدر به ما روا دارین. خدا از بزرگی کمتون نکنه!
می دونین بازی روزگار شیرینی اش به اینه که خورد خورد و ذره ذره همه چیز رو از آدم می گیره، بعد یه دفعه همه رو با هم بهت بر می گردونه. امروز هم پدر شدم، هم شوهر، هم برادر شدم، هم پولدار شدم، هم عزیز شدم، هم ....
خدا از برادری کمتون نکنه مهندس، برین یه قهوه بیارین، ممنون می شم.
حالا این منصور تا نصفه شب حرف می زنه. خدا به دادمون برسه.
منصور در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
خب خوشحالم. شما چرا بخیل اید!
منصور که رفت فرهان گفت:
نمی دونم چطور عذرخواهی کنم گیسو خانم؟
رفیق خوبی برای منصور و برادر خوبی برای من باشین.
انشاالله! مطمئن باشین.
همه چیزم فراموش کنین.
بله، خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. شیطون به جلدم رفته بود.
اگه اجازه بدین، می خوام براتون همسر پیدا کنم. چون فهمیدم ذاتتون خوبه و هرگز نمی تونین آدم بدی باشین.
شما روی هر کسی دست بذارین، من حرفی ندارم. سریع اقدام می کنم.
برای چی سریع اقدام می کنی پرویز؟
و لیوان شربت قند را دستم داد.
گیسو خانم می خوان برام زن بگیرن. منم هر کسی ایشون تایید کنن می گیرم.
به به! اون خوشبخت کی هست گیسو جان؟
یه دختر خوب که مهندس رو خوشبخت می کنه، مطمئنم.
کی رو می گی گیسو؟
نسرین.
به به! برای منم یه فکری بکن گیسو؟ گناه دارم ها.
صدای خنده بلند شد. گفتم:
تقاضای طلاق را هنوز پس نگرفتم ها، منصور خان حواست باشه.
من غلط بکنم زن بگیرم، یکی گرفتم ببین به چه روزی افتادم. به خدا این بیست روز، هشت کیلو وزن کم کردم. می دونی پرویز، هم خوشگله، هم نجیبه، هم خوش هیکله، هم سفیده، هم قد بلنده، هم قشنگ حرف می زنه، هم خانمهة هم خونواده داره، هم تحصیلکرده س، هم ....
چشم غره ای به منصور رفتم. ادامه داد:
دارم تو رو می گم عزیزم!
جداً؟ این همه خصلت داره گیسو خانم.
پرویز، شر بپا نکن مرد! تازه باور کرده، دوباره شیطون رفت به جلدت؟
زدیم زیر خنده.
آره مهندس، نسرین خیلی خانمه، از اون دخترهاست که تا حالا با کسی نرقصیده، نه کسی رقصش رو دیده.
دیگه دلم رو آب نکنین. عکسش رو ندارین؟
اینجا نه، خونه دارم. ولی اگر مایل باشین، خودش رو نشون می دم.
موافقم.
البته حتماً اونو دیدین. تو مجالس و مهمونی های ما همیشه بوده.
نشونیش چیه؟
خیابون تخت جمشید، کوچه مزین الدوله.
منصور اذیت نکن.
چشم خانم، اون که لباس آبی و مشکی پوشیده بود.
اینم شد نشونی منصور؟
پس چی بگم آخه؟
باید اونو ببینه. این طوری نمی فهمه کی رو می گیم.
عمرت بر فناست پرویز! چطور ماه تابان رو ندیدی؟ یه هلوی درست و حسابیه! آخ آخ ....
من آدم سر به زیری هستم مهندس، علتش اینه. درست بر عکس شما.
آره آره جون خودت! اصلاً سر به پا چسبیده به دنیا اومدی
زدیم زیر خنده.
ولی خارج از شوخی پرویز جان، دختر خوبیه. به درد تو می خوره. تو رو از فلاکت در میاره.
مهندس فرهان، فقط پولدار نیستن ها، از حالا بگم، پدرش مرد زحمتکشیه.
پول برام مهم نیست، گیسو خانم.
حرفتون رو باور می کنم چون خواستگار من و گیتی هم بودین؟
خدا گیتی خانم رو رحمت کنه.
منصور آهی کشید و بلند شد به آشپزخانه رفت. یاد گیتی روحش را می آزرد. وقتی با فنجانهای قهوه برگشت، گفت:
گیسو جان دامنت رو عوض کن عزیزمف خونیه. الان فرهان بلند می شه می ره ها!
باشه، پس ببخشین.
بلند شدم، دست و صورتم را شستم و رفتم دامنم را عوض کردم و به سالن برگشتم و قهوه خوردیم. منصور گفت:
اگه موافقین، بریم هم مادر و پدر رو خوشحال کنیم و هم اونا رو در جشن خودمون سهیم کنیم، هم به شکممون برسیم.
موافقم. چی از این بهتر مهندس؟
بلند شدم به اتاق آمدم تا آماده بشوم. منصور آمد در را بست و گفت:
گیسو چمدونت رو هم جمع کن.
مطمئنی هنوز منو دوست داری؟
منصور مرا به سمت خودش برگرداند و گفت:
· دیوونه وار دوستت دارم عزیزم.
· من هم دوست دارم منصور جان، باز هم معذرت می خوام.
· ما هنوز رسماً با هم آشتی نکردیم.
مرا بوسید و گفت:
آخیش دلم تنگ شده بود. چه مزه داد!
زندگیم بی مزه بی مزه شده بود منصور. واقعاً تو همه زندگی منی، عزیزم.
آخ فدات.
بعد بوسه ای به شکم من زد و گفت:
بچه م عقده ای نشه. اولین بوسه پدرانه رو بپذیر فرزندم.
منصور بریم دیگه، بده.
می گم این فرهان رو سر به نیست کنیم چطوره؟
ای نمک نشناس!
آخ دلم خیلی برات تنگ شده، سفید برفی.
لبخند زدم. چمدان را برداشتم. اجازه نداد و گفت:
چی کار می کنی خانم؟ دیگه نبینم سنگین تر از پر بلند کنی ها. آسه می ری، آسه میای.
چشم. امری باشه.
عرض دیگه ای نیست. حالا بفرمایید.
از اتاق بیرون امدیم. فرهان بیچاره رفته بود پایین تا ما راحت باشیم.
خودش خودش رو سر به نیست کرده گیسو، چه پسر فهمیده ایه!
آخه می دونه چه بی ملاحظه هستی.
نخیر، می دونه نمی شه از تو گذشت.
دلم به حال فرهان سوخت و چهره ام در هم رفت.
چی شد گیسو جان؟!
هیچی دلم به حال فرهان می سوزه، خیلی تنهاست.
زنش بده، از تنهایی در میاد.
با خودم عهد کردم تو همین ماه دامادش کنم منصور، حالا می بینی.
انشاءالله.
در را بستم و با هم پایین آمدیم. فرهان به ماشین منصور تکیه داده بود و سیگار می کشید. منصور چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:
پرویز جان، این طوری که آدم خودش رو سر به نیست نمی کنه، عزیز من. باید یه دفعه ده پانزده تا بذاری رو لبت و بکشی. اگه روزی ده بار این کار رو بکنی. یکی دو ماهه از این زندگی نکبتی راحت می شی.
فرهان خندید و سیگار را دور انداخت و گفت:
ولی من می خوام زندگی کنم منصور جان.
خیلی ببخشید پرویز جان، ولی بهتره اون مغز و ملاجت رو بدی سرویس، فکر کنم نیاز به تعمیر اساسی داره، شاید هم تعویضش کنن.
نگاهی به فرهان که لبخند به لب داشت کردم و سری تکان دادم. منصور گفت:
· همه با این ماشین می ریم. ماشین گیسو، بمونه بعد میام می برمش. گیسو که دیگه اجازه رانندگی نداره، تو هم که باید ماشین خودتو از شرکت بیاری.
· پس شما بفرمایین جلو مهندس فرهان.
· استدعا می کنم! شما سر جای خودتون بنشینین خانم.
· من می ترسم. منصور تند می ره، عقب راحت ترم.
· بنده هم می ترسم منو جای شما بگیرن. از این منصور هر کاری بر میاد.
· دست خوش پرویز! یعنی انقدر بی سلیقه شدم؟
· بفرمایین مهندس، تعارف نکنین.
راه افتادیم. اول به شرکت رفتیم، فرهان ماشینش را برداشت و از ما جدا شد. در طول مسیر کلی با منصور صحبت کردیم. وقتی به خانه رسیدیم، ساعت یک ربع به سه بعدازظهر بود. ثریا سریع برایمان ناهار آورد. سرعت عملش از خوشحالی زیادش سرچشمه می گرفت. مادرجون و پدر هم در حال استراحت بودند و تا ساعت پنج متوجه ورود ما نشدند. وقتی ثریا خبرشان کرد، با خوشحالی آمدند. وقتی فهمیدند باردارم، سراز پا نمی شناختند.
واقعا چقدر زیبا می شد اگر همه زندگی ها برپایه عشق، تفاهم، گذشت و وفاداری بود، نه نفرت و دعوا و کینه و بی وفایی. آدمها وقتی می توانند خوش و شیرین نفس بکشند، چرا زندگی را تلخ می کنند؟
شب همه به اتفاق فرهان در رستوران مهمان منصور بودیم