گوشی را گذاشتم و به طبقه بالا رفتم. میز آرایشم را مرتب کردم. لباسهایم را آویزان کردم. مایو پوشیدم ربدو شامبر حوله ای را تنم کردم و پایین آمدم. منصور روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. نگاهی به قد و بالای من کرد. * ثریا خانم! * بله خانم. * می خوام برم شنا، لطفا به آقا نبی و آقا مرتضی بگین نیان بیرون. * چشم، الساعه. وقتی ثریا رفت، منصور با لحنی سنگین گفت: اول ببین کسی پشت پنجره ها نباشه بعد برو تو آب، خانم. داخل استخر شدم. در آب فرو رفتن، یعنی در آرامش فرو رفتن، آن لحظه هیچ چیز مثل شنا نمی چسبید، حتی آشتی با منصور. یک ربع ساعت که گذشت منصور هم آمد بیرون و روی صندلی نشست. کمی مرا تماشا کرد و کمی هم مطالعه کرد. ولی چه مطالعه ای! داشت خودش را لعنت می کرد و از محرومیت خودش حرص می خورد. محبوبه آمد رد شد، گفتم: * محبوبه خانم این جععه از خونه و زندگی تون افتادین. * نه خانم، این چه حرفیه؟ انشاءالله تو این خونه همیشه بریز و بپاش شادی باشه. * انشاءالله. نمیاین شنا؟ *اوا خاک به سرم. نه خانم. و به منصور نگاه کرد. * اون سرش تو کتابه. نگاه نمی کنه! محبوبه جلو آمد و گفت: * سرشون تو کتاب هست ولی چشم و دل و حواسشون اینجاست. تو رو خدا باهاشون آشتی کنین. * هنوز زوده محبوبه خانم، باید زجر بکشه. * گناه داره به خدا! لبخندی زدم و در آب فرو رفتم. نیم ساعت بعد ثریا آمد و گفت: * آقا شما غدا میل نمی کنین؟ * نه ثریا، با ایشون می خورم. و به من اشاره کرد و ادامه داد: * البته با آب تنی که ایشون می کنه، فکر کنم یکبارگی برای شام بیاییم. ثریا با لبخند گفت: * هر طور میلتونه. ده دقیقه بعد از استخر بیرون آمدم منصور نگاهی به پنجره همسایه کرد .اگر هم کسی بود بدبخت از آن فاصله چقدر می توانست مرا ببیند ؟اندازه یک عروسک !روی صندلی نشستم تا آفتاب بگیرم .گفت: * سرما می خوری گیسو حوله تو بپوش. قیافه ای گرفتم وسرم را به صندلی تکیه دادم. با آن موهای خیس واندام سفید ،برایش نازو ادا می امدم. نقطه ضعفش را خوب می دانستم.سرش توی کتاب بود وچشم و فکرش پیش من .هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر تشنه می شد .دیگر بس بود بلند شدم روبدوشامبرم را پوشیدم ورفتم دوش گرفتم. وقتی برگشتم منصور آماده خدمت روی مبل نشسته بود .لباس پوشیدم وموهایم را سشوار کشیدم .کمی آرایش کردم وسجادهام را پهن کردم وچادر به سر به نماز ایستادم .کمی برای اهل قبور ازجمله مادرم و گیتی وبرادرم وخواهر منصور قران خواندم . منصور گفت: * گیسو جان روده بزرگه روده کوچیکه رو خوردها. جانمازم را جمع کردم . * قبول باشه * قبول حق باشه. از اتاق بیرون امدم منصور دنبالم آمد و گفت : * تصمیم نداری اخمات رو باز کنی ؟از گره کور هم زده بالاتر * هر موقع شما در قلبت رو به روی الناز خانم بستین بنده هم اخمام رو بتز می کنم * اصلا من الناز رو آدم حساب نمی کنم چه برسه به .... * ثریاخانم لطفا غذا رو بیارین دست و پام داره میلرزه * چشم خانم وقتی سر میز نشستیم منصور گفت: *صحت اسنخر وحمام . * ممنونو اخم کردم، ثریا مشغول پذیرایی شد وما مشغول صرف غذا. * مامان چی می گفت ؟ * خودت که شنیدی برای شام دعوتمان می کرد * که اینطور حالا می ریم یا نمی ریم سر کار علیه ؟ * من که میرم شما میل خودتون * شما تنها هیچ جا نمی ری عزیزم * منصور دباره شروع نکن ها !اعصاب ندارم ظرفیتم پرپره. * من که چیز بدی نگفتم گفتم با هم می ریم .با ناز نگاهم را بر گرفتم . * چه نازی هم داره پدر سوخته ناز نازی ! پدر مارو دراورده با این اداهاشبعد از صرف غذا بلند شدم که چشمتان روز بد نبیند یک دفعه از درد فریاد کشیدم * چی شده گیسو * آی خدا..... * کجات درد گرفته عزیزم ؟ * کمرم گرفته ،آی آی * بشین بشین . * نمی تونم نه نه بهم دست نزن آی خدا نمی تونم تکون بخورم . ثریا ثریا کیسه اب گرمو بیار ببینم . * وقتی بهت می گم حوله رو بپیچ دورت واسه همینه .گوش نمی دی فقط بلدی آدم رو بچرزونی . * دارم می میرم از درد یه کاری کن . و زدم زیر گریه منصور هول شد وفریاد کشید : * ثریا پس کجایی اون کولر رو خاموش کن * اومدم آقا اومدم بقرمایین چی شد یه دفعه خانم ؟حتما قو لنج کردین . * یادمون رفت کولر روخاموش کنیم .باد خورده پشتتون .منصور کیسه آب گرم رو رو کمرم گذاشت و گفت: * چیزی نیست عزیزم الان بهتر می شی .یه کم تحمل کنپنج شش دقیقه بعد عضله ام باز شد و توانستم بشینم . * همه ش عصبی یه از بس اعصابم رو به هم می ریزی منصور . * من غلط بکنم گیسو جان من تمام تلاشم رو واسه راحتی وآرامش تو به خدا از این بالاتر چیه که مامانم را دادم به بابات که تو از دستم ناراحت نشی با این که حرف حساب می زد اما گفتم : * آره می بینم چقدر به حرفم گوش می دی * حالا آروم باش بلند شو بریم استراحت کن * نمی خوام . اهسته بلند شدم به سمت سالن نشیمن آمدم وروی کاناپه دراز کشیدم .بادست کمرم را می مالیدم که منصور هم از خدا خواسته آمد مرا همراهی کرد * من مظلوم بی کس رو اذیت می کنی این طوری می شه دیگه * تو مظلومی؟خوبه،معنی مظلومیت رو فهمیدیم می ری با دختر ها قر می دی بعد می شی مظلوم ؟آنوقت ما که می ریم دو جمله حرف می زنیم می شیم ظالم . * بابا یه غلطی کردیم .هزار بار پشیمون شدیم وتاوون پس دادیم دیگه ولمون کن گیسو ! * خیلی زشته یه مرد زیر قولش بزنه . * من که نرفتم بگم بیا با من برقص .اون ولم نکرد تازه چرا کاری کنم که فکر کنن از ازدواج مادرم ناراحتم ؟دیشب باید می رقصیدم تا همه بدونن خوشحالم . * اونم فقط با اون عقریته که من از ش بیزارم ؟پرروی دریده !کثافت عوضی به خدا دیشب می خواستم بیرونش کنم * چون با من رقصید ؟ * نخیر چون فقط بلده متلک بگه بی شعور !مگه چی گفته ؟ * دیشب به خاطر اینکه لج منو در بیاره بلند شد با تو رقصید . * نه عزیزم اشتباه می کنی . * چی می گی ؟تو که نمی دونی بین ما چی گذشت ؟ * چی گذشت ؟ * ولم کن حوصله ندارم * کجا می ری گیسو ؟ * میرم کپه مگم رو بذارم وبه حال بخت واموندم گریه کنم . دنبالم امد تو پله ها وگفت : * چی گفته ؟ * منصور انقدر با من حرف نزن من با تو قهرم باهات حرفی ندارم به خودم مربوطه . * خب قهر دیگه بسه خواهش می کنم. * به همین راحتی دیشب که می خواستی با الناز ازدواج کنی برو دیگه !من رفتارم بده لجبازم . وارد اتاق شدم منصور در را بست وگفت : · تو خانمی عزیزم آدم تو عصبانیت قربون صدقه که نمی ره. روی تخت نشستم . · حالا شدم خانم ؟نه جونم عوضی گرفتی !در را باز کن باد بیاد کنارم نشست وگفت: · باد هم برات خوب نیست من جز تو کسی را ندارم · به حرف نه در عمل . · گیسو به خدا دیشب صدات کردم خواب بودی .می دونی که من تحمل ندارم باهات قهر کنم . · کم کم تحملت زیاد می شه غصه نخور .عشق عاشقی مال شش ماه اوله. · من تا آخر عمر عاشق توام به خدا قسم گیسو . بلند شدم از جلوی منصور رد شدم واز آن طرف روی تخت دراز کشیدم ودستم را روی پیشانی ام گذاشتم که بخوابم . بلند شد لباسش را عوض کرد وامد کنارم خوابید. سرش را روی قلبم گذاشت وگفت: · به خدا فقط این قلبه که به من ارامش میدهد.این خونه امید منه سکوت کردم .صورتم را بوسید وگقت: · قول شرف میدهم که دیگه نرقصم خوبه؟هرکی اصرار کرد میگم گیسو ناراحت می شه. · چرا ابروی منو ببری ؟ · پس چی بگم ولم کنن؟ · هر چی بگی بهتره این وضع . · آره والله.مردم از دیشب کشتی منو با این نازهات لعنتی . · منصور برو کنار خوابم میاد . · خب منم نوازشت می کنم تا تو زودتر خوابت ببره حالا بگو ببینم الناز چی می گفت؟ · جریان را براش تعریف کردم . · غلط کرده فکر کرده همه مثل خودشون که التماس کنن. بذار ببینمشون حالی شون می کنم . · نه تو دخالت نکن منصور . · به جون خودت اگه می دونستم باهاش نمی رقصیدم . · جون من الکی قسم نخور .امید بابام به منه . · منم امیدم به توئه. · امیدوارم. · وای چه عروسکی گرفتم!به خدا آدمو دیونه می کنه .یک چیزیه که اصلا نمی شه واسش جذبه گرفت.
یک هفته بعد پدر ومادر به منزل ما آمدند ودر ساختمان پشتی ساکن شدند.از اینکه همیشه پدرم را می دیدم خیلی خوشحال بودم .قرار بر این شد که محبوبه وثریا وصفورا هر دو منزل را اداره کنند در عوض حقوقشان بیشتر شود . بیشتر شب ها هم شام را با هم می خوردیم .دو ماه گذشت .یک شب به منصور گفتم : * تکلیف چک های گم شده چی شده منصور ؟ * پریده حسابش کن اثری از اثارشون نیست . * من می خوام بیام شرکت . * مگه توی خونه بهت بد می گذره ؟ * بد نمی گذره دیر می گذره دلم می خواد صبح ها هم با تو باشم . * منم همینطور عزیز دلم .ولی خودت که می دونی توی شرکت ارباب رجوع زیاده من هم که آدم حساسی هستم یکی چب بهت نگاه کنه قاتی می کنم . * مگه به من اعتماد نداری ؟ * البته که دارم ولی جناب عالی دل بی صاحب هر مردی رو می لرزونی خانم خوشگله !چرا بیخود واسه مردم درد سر درست کنیم . * منصور ! * جون منصور * خب میام توی اتاق تو کنار دست خودت توی کارها کمکت می کنم به خدا صبح ها دلم برات تنگ می شه ،حوصله ام تو خونه سر میره * مگه قرار نیست منو بابا کنی خودتو مامان ؟به قول خدابیامرز گیتی دلم اووه اووه ی بچه می خواد عزیزم * هر وقت بچه دار شدیم دیگه نمی ام اصلا تفریحی میام. * نه عزیزم این طوری دباره من بهت عادت می کنم یه روز که نیای دیونه می شم. * منصور خواهش می کن منصور همان طور که روی مبل نشسته بود دستش را باز کرد و گفت:بیا اینجا ببینم خوشگل من.بلند شدم کنارش نشستم دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:می خوای بیای شرکت چکار کنی ؟ کمک دخالت مدیریت . همسر من که دیگه نمی شه تایپیست ومنشی ومترجم باشه. چرا نمی شه؟این فکر ها رو بریز دور منصور جان اونجا همه می دونن تو رئیس شرکتی ودر نهایت خودمان وفرزندانمان ایشائالله. در موردش فکر می کنم . فکر لازم نیست چون من میام. · پس باید بیای تو اتاق خودم ها .· خب من هم واسه این میام که پیش تو باشم دیگه.· مرا به خودش فشرد و گفت :توعزیز منی .· پس از فردا بیام .· قدم به چشم.سرم را روی سینه اش گذاشتم وگفتم:خیلی بهت عادت کردم منصور مدام نگرانم یکی تو رو ازمن نگیره. سرم را بوسید گونه اش را روی سرم گذاشت وگفت:· گاهی بین اینکه گیتی بهتر بود یا تو می مونم گیسو جان .از فردا صبح با منصور به شرکت رفتم همه خوش امد گفتند وابراز خوشحالی کردند ولی چه می دانستم داغ فرهان را تازه می کنم .چه می دانستم رفتن یعنی شروع تازه بدبختی ها وتمام شدن خوشبختی .چه میدانستم که دارم با دست های خودم گور خودم را می کنم .روزها بیشتر در اتاق منصور بودم در حساب وکتاب ها رسیدگی می کردم .خلاصه هر کاری بود انجام می دادم ترجمه وتایپ حسابداری و البته بیشتر پیگیری چک های بی اعتبار و برسی کمبودهای خزانه منصور .کسری های مبلغ کمی نبود که بتوانیم راحت از انها بگذریم باید می فهمیدیم موضوع چیست؟وقتی غریبه ها به اتاق منصور می امدند به من اشاره می کرد که از اتاق بیرون بروم . گاهی اوقات با فرهان کار داشتم او باید به اتاق ما می امد در حضور منصور ارتباط با فرهان اشکالی نداشت ولی تنها هرگز. گاهی که منصور مجبور بود بیرون برود سفارش می کرد که پیش خانم حکیمی در سالن بنشینم. تااو بیاید به فرهان همان حساسیت راداشت که من به الناز داشتم.با این تفاوت که منصور فرهان را خیلی دوست داشت .یک ماه گذشت از رفتار فرهان متعجب بودم .توجه خاصی به من داشت وقتی منصور نبود ارتباط بیشتری با من برقرار می کرد . با ان زبان چرم ونرم وگیرایش مرا تا حدی به خودش جذب کرده بود تا آنجا که گاهی از ذهنم می گذشت که اگر همسر فرهان می شدم خوشبخت تر بودم ولی هنوز از علاقه ام به منصور کم نشده بود ودیوانه وار دوستش داشتم.یک بار یکی از مراجعین در ساعتی به شرکت امد که منصور حضور نداشت .باید زیر ورقه مهر وامضا میشد تا فروش صورت بگیرد فرهان گفت :· خانم متین می شه محبت کنین مهر مهندس رو به من بدین؟· می خواین مهر کنین ؟· بله· بهتر نیست صبر کنین خود منصور بیاد ؟· موردی نداره من همیشه این کارو می کنم .به اتاق منصور رفتم ومهرش رآوردم .خدا خدا می کردم منصور از راه برسه ومرا با فرهان ومهندس شاکر ببیند .زیر ورقه زد وگفت:· بفرمایین این امادس مهندس .· ممنونم فعلا با اجازه خانم مهندس به مهندس سلام برسونین خدا نگهدار .· خدانگهدار مهندس شاکرمی خواستم از اتاق بیرون بیام که گفت:· خانم متین وقت دارین حساب های این ماه را با هم کنترل کنیم؟· باشه وقتی مهندس اومدنگاه عجیبی به من کرد گفت:· من با شما کار دارم نه با ایشونبا رودر باسی روی مبل نشستم.فرهان خواست در را ببندد که گفتم:· لطفا در را باز بزارین وقتی در اتاق بسته س حالت خفه گی بهم دست میدهفهمید که از ترس منصور این را گفتم لبخندی زد ومقابلم نشست .دفتر را باز کرد وگفت:· من می خونم شما بزنین.و به ماشین حساب اشاره کردقبول کردم درضمن کار احساس می کردم به من خیره شده.· خب شد ..............تومان حالا این سه رقم رو بزنین· می شه ........تومان· بله درسته این هزینه سه دسگاهیه که خریداری کردیم· چه دستگاههایی بوده؟· یه قطه یه دستگاه بسته بندی ویه دستگاه قالب· حالا سود کردیم یا نه؟· زیاد نه.· می تونم دفتر را ببینم؟· بله ولی انقدر شلوغ پلوغه که چیزی سر در نمیارین.· اشکالی نداره.· همیشه آرزوم داشتم همسرم این جوری مدبر مدیر باشه ولی افسوس.....· افسوس که چی؟· افسوس که مهندس همیشه یه قدم از من جلوترن .· من به قسمت معتقد نیستم اختیار هم شرطه.· اگه اختیار شرط بود شما به اون چه که می خواستین می رسیدین.· آدما می تونن چیزی رو که از دست دادن یه روز دوباره به دست بیارین . · منظورتون رو متوجه نمی شم مهندس.· بگذریم. می تونم یه سوالی ازتون بپرسم گیسو خانم؟· البته.· فکر نمی کنین اگه با مرد جوون تری ازدواج می کردین، آزادی بیشتری داشتین؟ تفاوت سن باعث به وجود اومدن تعصب بیش از حد می شه. مخصوصاً در مورد آقایون، چون دوست ندارن همسر جوونشون رو کسی تصاحب کنه.· مردهای کم سن و سال هم متعصبن. به نظر من هر چه عشق عمیق تره، تعصب بیشتره.· من این طور فکر نمی کنم. من روی همسرم به اندازه مهندس تعصب نخواهم داشت، در هر صورتی که شاید خیلی بیشتر از ایشون عاشق باشم. زن موجود زیبا، فریبنده و هوس انگیزیه. ولی چرا ما مردها باید خودخواهی کنیم؟ اگه به همسرمون اعتماد داریم دیگه کنترل لزومی نداره. آزادی حق انسانهاست، چه مجردف چه متاهل. من مطمئنم الان دل تو دل شما نیست که مبادا مهندس از راه برسه و من و شما رو اینجا ببینه.از فراست و طرز فکر فرهان لذت بردم.· خب بله. اون کمی رو من حساسه.· کمی نخیر، خیلی زیاد· من این رو نشونه علاقه ش می دونم، اگه دوستم نداشت بهم اهمیت نمی داد. من منصور رو با همین خصوصیات پذیرفتم.· ولی آیا ایشون هم همین اندازه، به خودشون سختی می دن؟ منصور مرد قابل اعتمادیه، من بهش شک ندارم.خنده عجیبی به معنی چقدر ساده ای تحویلم داد. شما چیزی از منصور می دونین؟ بگذریم گیسو خانم. خواهش می کنم. مردها اکثراً همین طورن. وقتی به مرادشون رسیدن، یه چیز دیگه می خوان. حتی گاهی اون چیزی رو می خوان که یه روز نمی خواستن.قلبم فرو ریخت. بی اختیار فکرم به سمت الناز کشیده شد. یعنی شما معتقدین منصور کسی رو می خواد؟ من دوست ندارم زندگی کسی رو به هم بریزم، گیسو خانم. مهندس به من بگین موضوع چیه؟ هیچی خانم، هیچی. کم کم مهندس پیداشون می شه، دوست ندارم ناراحتتون کنه.بلند شدم و با دنیایی فکر و غصه از اتاق بیرون آمدم. حالم بد شد بود. نیاز به آرامش و تنهایی داشتم. به اتاق منصور رفتم و در را بستم. روی مبل نشستم و در دنیای شک و خیال دست و پا زدم. ده دقیقه بعد منصور آمد. سلام گیسو جان.سلام.چی شده؟ چرا تنها نشستی؟هیچی، همین طوری.چه خبرها؟ کی اومد؟ کی رفت؟مگه مردم می خوان منو بخورن منصور، این مسخره بازیها چیه؟ دزد اومد منو برد، یکی هم منو نگاه کرد، یکی هم خواست منو بخوره. چرا انقدر عصبانی هستی؟ می گم یعنی کسی با من کار نداشت؟ مهندس شاکر اومد.منصور پشت میزش نشست و در کیفش را باز کرد و اوراقی را بیرون آورد و پرسید: چی کار داشت؟ فرهان از من مهر خواست، منم بهش دادم. الته گفتم صبر کنین منصور بیاد، گفت نیازی نیست، کار همیشگی ماست. مهر فرهان مخصوص خودشه، مهر من مخصوص خودم. بدون امضای من نه اجازه خرید هست، نه اجازه فروش. منصور شماره اتاق فرهان را گرفت. سلام مهندس ... موضوع شاکر چیه؟ ... خب ... مگه امضای منو بلدی؟ ... پس چطور ... آها آشنای توئه؟ خب باشه مسئله ای نیست. ممنون.کوشی را که گذاشت گفت: می گه خریدار دوست خودمه. امضای منو قبول داره و چون معامله پرسودیه، خواسته از دستمون نره. امضای تو رو بلده؟ نه، می گه امضای خودش رو زیر ورقه زده، مهر منو. با تعجب به منصور خیره شدم. برایم عجیب بود که فرهان دروغ به این بزرگی بگوید من خودم دیدم امضای منصور را زیر برگه زد * منصور! بله. این دستگاههای جدید رو خیلی گرون خریدین ها. آره، عوضش سود خوبی داره گیسو جان. فرهان که می گه سود خوبی نداشته. تو کی با فرهان حرف زدی؟با اخم نگاهش کردم و گفتم: همون موقع که مهر رو بهش دادم، جلوی آقای شاکر. فرهان گفت این دستگاهها رو می خوایم، منم اجازه دادم. دیگه خودش می دونه. یعنی چه؟ پس تو چی کاره ای؟ فرهان کارشو بلده، بهش اطمینان دارم. حالا این سوالها چیه می کنی عزیزم؟ همین طوری، برای اطلاعات بیشتر. قربونت برم. تو خودت که علامه دهری.و مشغول مطالعه اوراق شد. به چهره اش دقیق شدم. یعنی به غیر از من به کس دیگه ای هم علاقمنده؟ نکنه روم زن بگیره، نه، خدایا! طاقت ندارم، من حتما جدا می شم. دل تو دلم نبود. باید می فهمیدم فرهان از منصور چی می داند.در آن چند روز خیلی پیگیر مسئله شدم، ولی فرهان پاسخ درستی به من نمی داد و حرف را عوض می کرد. شبها خوابم نمی برد، به منصور احساس بدی پیدا کرده بودم. وقتی به طرفم می آمد، بدم می آمد و از محبت او لذت نمی بردم، دیگر روابط ما آن گرمی سابق را نداشت. بالاخره یک هفته بعد وقتی منصور از شرکت بیرون رفت، به اتاق فرهان رفتم و پرسیدم: یا می گین از منصور چی می دونین یا در مورد خودتون فکرهای بد می کنم. گفتنش چه فایده داره گیسو خانم؟ شاید من اشتباه می کنم. پس چرا تا مطمئن نشدین قضاوت می کنین و اعصاب منو به هم می ریزین مهندس؟ البته تا حدی مطمئن شدم. با تعجب به او خیره شدم. اون کیه؟ من می شناسمش؟ خیلی خوب. النازه؟ بله. البته بیشتر النازه که موی دماغ منصور خان شده و مطمئنم روزی موفق می شه. الناز دختر هوس انگیزه. چی دارین می گین مهندس؟ حقیقت رو. چشماتون رو باز کنین. تعجب می کنم چطور تا حالا نفهمیدین! تازه من خر، یادم افتاد که یک بار منصور گفت اگر من به رفتارم ادامه بدم الناز رو می گیره. خدای من! من از اولش می دونستم شما برای مهندس حیفین. اما ترسیدم فکر کنین از سر حسادت می گم. منصور خان عاشق و شیدا زیاد دارن و این یه روز زندگیتون رو به هم می ریزه، همون طور که زندگی گیتی خانم به هم ریخت و پرپر شد.دیگر تحمل شنیدن حرفهای فرهان را نداشتم. بلند شدم به طرف پنجره رفتم. پرسیدم: می تونین اینو ثابت کنید؟ صد در صد! ولی منصور نباید چیزی بفهمه. شاید هم من اشتباه می کنم. بهتره خودتون قضاوت کنین. باشه من شما رو لو نمی دم، مطمئن باشین. جایزه م چیه؟ هر چی دوست دارین. من شما رو دوست دارم.با شتاب نگاهش کردم. لبخند قشنگی زد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد: البته منو ببخشین. ولی هیچ چیز تو دنیا به اندازه شما منو جذب نکرده. البته قصد خیانت ندارم. اگه خودتون به چشم خودتون دیدین و قضاوت کردین، اون وقت می تونیم با هم خوشبخت باشیم. شاید هم بتونین همین طور ایشون رو بپذیرین و زندگی کنین در اون صورت باز من خودم رو کنار می کشم. اگه راست باشه من یه دقیقه نمی مونم. مطمئن باشین. من هم اون وقت یه دقیقه معطل نمی کنم گیسو خانم. من منتظرم زودتر حقیقت رو ببینم مهندس. در اولین فرصت، اما مبادا به روی خودتو بیارین. نه، مطمئن باشین.از اتاق که بیرون آمدم، رنگ و روی یک جسد از من بهتر بود. چطور یکباره عشق تبدیل به تنفر می شود؟ چطور یکباره یک چهره زیبای دوست داشتنی تبدیل به یک چهره کریه آزار دهنده می شود؟ منصور در نظر من مثل دیوی شده بود که وجودم را می لرزاند. ای کاش زن بهرام شده بودم یا زن همین فرهان. معلومه کسی که بتونه اون عشق بی مثال رو زیر خاک دفن کنه و دوباره عاشق بشه، دفعه سوم هم عاشق می شه.غرق افکار خودم بودم که فرهان چند ضربه به در زد و گفت: اجازه هست؟ بیا تو پرویز جان. خسته نباشین. تشکر کردیم. من و فرهان نگاهی معنی دار به هم کردیم. فرهان مقابل من نشست.منصور گفت: چه خبر فرهان؟ سلامتی، راستش خواستم یه چک یک میلیونی بنویسین. این یارو، فروشنده دستگاهها، دبه در آورده. دستگاهها که صد کفن پوسوندن پرویز. می گه اگه این قیمتو قبول ندارین، دستگاهها رو پس بیارین. ضرر کردم و از این حرفا. البته حق داره، ارزون به ما داد. خیلی خب، اگه این طوره بهش بده. بار اول که نیست ازش خرید می کنیم.و دسته چکش را از داخل کیفش در آورد و مبلغ را نوشت و امضا کرد وقتی ورقه چک را به سمت فرهان گرفت، پیشدستی کردم و چک را گرفتم و گفتم: این بار من می خوام چونه بزنم، اشکالی که نداره؟ چونه زدن کار تو نیست عزیزم. مگه چه ایرادی داره منصور؟ بذار منم امتحان کنم. نمی شه که بازی در بیاره.منصور به فرهان چشم دوخت. خانم متین، شما خودتون رو با این جماعت درگیر نکنین. من این پول رو بهشون می دم، ولی بعدا از حلقمشون می کشم بیرون. این جماعت فروشنده ان دیگه، اگه بدن که چرا باهاشون معامله می کنین؟ اگه می خوبن که حرف منطقی رو می پذیرن.چک رو بده فرهان، خودش قضیه رو پیگیری می کنه گیسو جان. وقتی کاری رو شروع کنم تموم می کنم. منو که خوب می شناسی منصور. اگه نذاری، چک رو برمی دارم واسه خودم خرج می کنم. در وجه حامل هم که نوشتی. خب فدای سرت عزیزم، من دو برابرش رو برات می نویسم. تو اون چک رو بده به فرهان و با جماعت دزد درگیر نشو. متاسفم.احساس کردم فرهان خودش را باخته، چون مرتب مخالفت می کرد و تعصب منصور را به جوش می آورد. آخه آدم درستی نیست بیشرف، چشم هیزه! شما رو که ببینه دیگه هیچ گیسو خانم. گیسو، چک رو بده فرهان که اون وقت منو به جرم قتل صاحب دستگاهها می برن زندون. با هم بریم منصور جان. مسئله ای نیست. با مهندس فرهان هم می شه برم. گیسو! چک را بده به فرهان. با عصبانیت چک را روی میز مقابلم گذاشتم و بلند شدم و گفتم: شما حقتونه سرتون کلاه بره، چون مدام وحشت دارین. چیه؟ میترسین من برنده بشم و آبروتون بره.خواستم از اتاق بیرون بیایم که منصور گفت: حالا چرا عصبانی می شی عزیزم؟ دیگه تا بهم اختیارات ندی، پامو تو این شرکت نمی ذارم. خیلی خب بیا، هر کاری دوست داری بکن. گیسو خواهش می کنم.با ناز و قیافه آمدم نشستم. فرهان متعجب به من نگاه می کرد. چک را برداشتم و گفتم:مهندس شماره شرکت رو به من بدین. بعداً براتون میارم خانم. ممنون. می بینی فرهان چه همسری دارم، دلسوز و فعال! بله، همین طوره.و بلند شد از اتاق بیرون رفت. گیسو کار زشتی کردی. ازت توقع نداشتم. الان فرهان فکر می کنه بهش اطمینان نداریم. خب فکر کنه. مگه معاونت نیستم؟ منم حقی دارم. دو ماه نبودم گند بالا آوردین.بی عرضه ها! آخه تو چقدر ساده ای! مگه می شه یه شرکت اسم و رسم دار بعد از یک هفته، تازه یادش بیفته جنسش رو ارزون فروخته و پول بیشتری بخواد؟ تو همچین کاری می کنی؟ تو این دنیا همه چیز امکان پذیره.با کنایه گفتم: اینو که می دونم. خب پس چی می گی؟ تو کار رو بسپر دست من تا برات پولهای از دست رفته رو زنده کنم.منصور خندید. می خندی؟ اگه تو تونستی این کار رو بکنی من دو دانگ این کارخونه رو به نمات می کنم. به خدا قسم! نامردی اگه نکنی. نامردم اگه نکنم پس باید بهم اختیارات بدی. شما صاحب اختیاری، ولی بنده همسرم رو با پول معاوضه نمی کنم، تنها جایی نمی ری. شاید لازم شدف خب با مهندس صدی می رم. «منظورم مرتضی بود» من همین طوری به نامت می کنم. از خیرش بگذر. ما پول در ازای زحمت می گیریم آقا، منم خواهر اون خدا بیامرزم. پس همه جا با هم می ریم، یادت باشه گیسو . دخالتی تو کارت نمی کنم ولی کنارت هستم.
آن روز فرهان شماره شرکت را به من نداد و گفت شماره را گم کرده ام. فردای آن روز مهندس شاکر وارد شرکت شد. از اتاق منصوربیرون آمدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتممهندس شاکر ممکن لیست فروشی رو که مهندس فرهان براتون مهر کردن، به من بدین؟ مهندس شاکر از داخل اوراق، آن را پیدا کرد و به من داد. نگاهی به امضای زیرش کردم تا مطمئن شوم امضای منصور است. بله، فرهان امضای منصور را جعل کرده بود. آن لیست را به اتاق یکی از همکارها برم و کپی کردم و اصل را به شاکر برگرداندم و به اتاق فرهان رفتم و گفتم: · مهندس شماره شرکت رو پیدا کردین؟· بله، اما هر چی می گیرم کسی بر نمی داره گیسو خانم.· چه شرکتیه که این وقت روز تعطیله، می شه شماره رو دوباره بگیرین؟ شاید اومده باشن. شماره را گرفت و گفت: · چی شده گیسو خانم؟ از وقتی در مورد اون موضوع باهاتون صحبت کردم رو رفتار من دقیق شدین، نکنه به من شک دارین. · این چه حرفیه؟ اتفاقاً رو حرفهاتون فکر کردم دیدم احتمالاً حق با شماست. ولی این دفعه بی گدار به آب نمی زنم و می خوام طرفم رو خوب بشناسم. برای آشنایی بیشتر هم لازمه با هم ارتباط داشته باشیم و برای ارتباط بیشتر لازمه بهانه ای پیدا کنم و به اتاقتون بیام، درسته؟ · آه! بله حق با شماست، من برای جلب رضایت شما هر کاری می کنم.· ان وقت سر قولتون هستین؟ · صد در صد. · که این طور! باشه در اولین فرصت. منتظرم یه بار که منصور و الناز با هم قرار گذاشتن، شما رو در جریان بذارم. بر نمی داره. بیاین خودتون گوش کنین.گوشی را گرفتم. حق داشت ولی گفتم: · می شه یه بار دیگه بگیرین؟ · بله، صد بار می گیرمشماره را در ذهنم ثبت کردم. به نظرم شماره آشنا آمد.· آره بر نمی داره،ممنونم. فعلا با اجازه.و به اتاق منصور برگشتم.· کجا بودی گیسو؟· همین دوروبرها.· این دوروبرها سوراخ سنبه زیاد داره.· پیش فرهان بودم. چرا این طوری نگاهم می کنی منصور؟ رفتم بپرسم که با اون شرکت تماس گرفته یا نه؟· خب حالا بود؟· نه کسی گوشی رو بر نمی داره.· اونم باید در شرکتش رو تخته کنه. پشت میز تایپ نشستم و شماره ای را که به خاطر سپرده بودم یادداشت کردم. ظهر به منزل رفتیم. فرصتی پیدا کردم و شماره را گرفتم. فرهان گوشی را برداشت. تعجب نکردم، چون می دانستم سرم کلاه گذاشه ولی کور خوانده بود. شماره خودش را جای شماره شرکت گرفته بودهر چه می خواستم باور کنم کلاهبرداریها زیر سر فرهان است، نمی توانستم. یعنی باورم نمی شد. فرهان مرد بی ایمان و شارلاتانی نبود. به خاطر همین تمام حرفهایش را درباره منصور باور داشتم و با منصور ارتباط بر قرار نمی کردم. آن شب هم مثل بقیه شبها منصور سراغم آمد و قربان صدقه ام رفت.· حوصله ندارم منصور، خسته م.· من خستگی تو در میارم. · خسته ترم می کنی.· یعنی چه؟· یعنی اینکه برو کنار.به او برخورد و طاقباز خوابید و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمهایش را بست.آن روز وقتی منصور رفت خوابید، پریز تلفن را کشیدم و به اتاق سابقم رفتم و شماره فرهان را گرفتم.· بله. · سلام مهندس.· سلام گیسو خانم، عصر به خیر.· ممنون. چه خبر؟ دل تو دلم نیست.· آروم باشین خانم. بدونین با چه کسی دارین زندگی می کنین بهتره یا عمری بترسین و ندونین؟· حق با شماست.· امروز ساعت شیش و نیم بیاین سر خیابون جلوی رستوران. من میام دنبالتون، ماشین نیارین.· باشه، قراره با الناز کجا برن؟· قراره منصور بره خونه اونا، در مورد ازدواج با هم صحبت کنن. مبادا چیزی به روش بیارین ها.· باشه، فعلا خدا نگهدار.· خدا نگهدار.مثل مرده ها به مبل تکیه زدم. تمام وجودم می لرزید. آدم مرگ عزیزانش را راحت تر قبول می کند تا خیانت همسرش را. تمام قدرتم را در پاهایم جمع کردم و از روی مبل بلند شدم و به اتاق رفتم، منصور هنوز خواب بود. دو شاخه تلفن را به پریز زدم و روی تخت دراز کشیدم و به چهره منصور که آرام خوابیده بود، خیره شدم. شاید علت تنفر این بود که هنوز دوستش داشتم. اصلا فکر نمی کردم به من خیانت کند. کمی اشک ریختم. می دانستم امروز آخرین روز زندگی ماست. دلم برای آن همه عشق و شور و اشتیاق که به منصور داشتم و آن همه امید که مرا به این خانه کشاند. بدجوری می سوخت. بعد که فکر کردم بعد از منصور باید با فرهان ازدواج کنم، با کسی که می داند همسر اولم چه خیانتی به من کرده، منقلب می شدم. می ترسیدم مرتب به من سرکوفت بزند و تحقیرم کند. یا مثلا موقع دعوا بگوید تو اگر لیاقت داشتی، تو اگر آدم بودی، منصور با وجود تو مجددا ازدواج نمی کرد. این بود که به بهرام فکر کردم. آن قدر فکرهای جورواجور به سرم زد که خسته شدم و استغفرالله گفتم. منصور غلتی زد، چشمهایش نیمه باز کرد و مرا که دید انگار جن و پری دیده. چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد بعد برای اینکه مرا بخنداند، دستهایش را روی چشمهایش مالید و گفت: · خواب می بینم؟ جناب عالی که گفتین کنار من نمی خوابین، مور مورتون می شه و از این حرفها .....· کنار شما نخوابیده م، سر جای خودم خوابیدم.و پشتم را کردم.باز غرورش را زیر پا گذاشت و خودش را به من چسباند و گفت:· آخه تو چرا با من بد شدی؟· برو از قلبت بپرس، نه از من.با لحنی بامزه قلبش را نگاه کرد و گفت:· جناب قلب، می شه محبت بفرمایین بگین چرا همسر نازنینم با من بد شده؟· بله، بله. ممنونم جناب قلب. بعد در گوش من گفت · ایشون می فرمایند که حتما سوءتفاهمی پیش آمده و گرنه که من « یعنی قلب منصور » فقط به عشق گیسو جان می زنم. و شروع کرد به بوییدن سر و گردن من.· آ ، منصور پرتت می کنم اون طرف ها! قاتی پاتی ام حسابی!· آخه چرا عزیزم؟ به من بگو چته؟ والله، باالله، من فقط تو رو دوست دارم. اگر هم یه وقت چیزی می گم، از روی عصبانیته.· پس چرا قبلا که عصبانی می شدی از این حرفا نمی زدی؟ زن می گیرم و زنها سگند و فرهان زن نگیری.· غلط کردم خوبه؟· نه، می دونی چرا؟ چون بعد از اینکه عشقبازیتون تموم شد، تازه حرفای اصلی دلتون رو می زنین. یادتون نمیاد که غلط کردین.· من به خاطر این مسایل تو رو دوست ندارم، اینو بفهم. آدم اگه کسی رو قلبا دوست نداشته باشه، نمی تونه باهاش ارتباط زناشویی برقرار کنه.· ا ...! پس اون بدکاره ای که روز و شب بغل این و اونه، میلونها نفر رو دوست داره؟ اونا هم دوستش دارن؟ آره؟ ما زنها وقتی نیاز شما رو برطرف کردیم می شیم اخ.· شما هوس رو با عشق عوضی گرفتین، خانم.· شما هم عشقتون را با من عوضی گرفتین، آقا.· تو عشق منی، به خدا قسم! فقط فقط فقط تو، تو، تو عشق منی، چرا باور نمی کنی؟ جیغ کشیدم:·برو اون ور. ازت بدم میاد منصور. چرا باور نمی کنی؟ بدون کلمه ای از کنارم بلند شد. لبه تخت نشست، سیگاری روشن کرد و همانجا کشید. بعد بلند شد لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. به حال خودم کمی اشک ریختم. بعد بلند شدم و به طبقه پایین رفتم. منصور مشغول صرف چای بود ولی عصبانی و تو هم. تلویزیون را روشن کردم و روی مبل نشستم. منصور نگاهی به ساعت کرد. ساعت پنج بود. بلند شد بالا رفت و دوش گرفت و تمیز و ادوکلن زده، در حالی که کت شلوار دودی پوشیده بود، پایین آمد و بدون خداحافظی رفت. خون خونم را می خورد. اولین بار بود منصور بدون اینکه بگوید کجا می روم و بدون خداحافظی از خانه خارج می شد. فاصله ای را که بین ما ایجاد شده بود، به وضوح حس می کردم. بلند شدم با فرهان تماس گرفتم. گفت:· ساعت شش و نیم منتظرم.حاظر شدم و مظطرب از پله ها پایین آمدم. · تشریف می برین بیرون؟· آره ثریا خانم. می رم کمی قدم بزنم. نمی دونم چرا حالم دگرگونه؟· قدم بزنین حال و هواتون عوض می شه. راستی، آقا گفتن بهتون بگم میرن خونه یکی از دوستاشون.· بره قبرستون، کی ناراحت می شه؟· اوا خانم جون، خدا نکنه! بین زن و شوهرها حرف و قهر زیاده، عشقم زیاده، هر کدوم نباشه اون یکی معنا پیدا نمی کنه.· خداحافظ. راستی من سعی می کنم قبل از منصور بیام خونه، اگه تماس گرفت نگید من رفتم بیرونف بگید تو اتاقم، حمامم، خوابم، نگران می شه مغزم رو می خوره. می شناسیدش که.· چشم خانم.· از همسایه مون چه خبر؟· خوبن، اتفاقاً آقای رادمنش و خانم هم الان همین سوال رو کردن.· شب می رم سری بهشون می زنم. فعلا خداحافظ.· خیر پیش.سوار ماشین آلبالویی فرهان شدم و سلام و احوالپرسی کردم.· دیر که نکردم؟· نخیر، تا از شاه داماد پذیرایی کنن و صحبت کنن، دو ساعتی طول می کشه.· گفت می رم خونه یکی از دوستام.· خب اینا هم دوستن دیگه، دروغ نگفته و به تمسخر خنده ای کرد.سری تکان دادم و گفتم:· می بینین عاقبتم به کجا کشید؟ از همه بدتر گیتی بیچاره فدای چه نامردی چه عاقبتی.· عاقبت شما خوبه. نگران نباشین. مثل شیر کنارتون نشستم.· ممنونم. ولی دیگه پشت دستم رو داغ کردم به کسی اطمینان نکنم. البته ببخشین.· بهتون حق می دم. وارد خیابانی شدیم که منزل الناز در آن بود. قلبم داشت می آمد توی دهنم. خدا خدا می کردم که همه حرفهای فرهان دروغ باشد، ولی وقتی ماشین منصور را مقابل منزل آنها دیدم، عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. دستم را روی چشمم گذاشتم و در دل گفتم:· خدایا بهم صبر بده. گیتی خوش به سعادتت که مردی و این روز رو به چشم ندیدی. ای کاش از روز اول من پرستار مادر جون شده بودم، که الان زیر خاک پوسیده بودم. اقلا با عشق می مردم. ولی حالا با نفرت دست به گریبانم. مرگ خودم را به چشم دیدم. فقط این جملات را در دل می گفتم:· امیدوارم به خونه نرسیده بمیری! امید دارم مغزت از هم بپاشه، امیدوارم اون الناز بی شرف رو زیر خاک کنن. امیدوارم تو بغل هم بمیرین و بپوسین. *·خب، حالا ثابت شد؟با سر جواب مثبت دادم.بریم؟نه فرهان. صبر کن تا از خونه بیاد بیرون. تا به چشمم نبینم باور نمی کنم. لحظه ای در عمق چشمان هم فرو رفتیم.باشه صبر می کنیم. دوست ندارم معمایی بمونه.دقیقا یک ساعت و پانزده دقیقه توی ماشین نشستیم و صحبت کردیم، تا آقای دلباخته از در منزل بیرون آمد. خانواده فرزاد هم تا کنار در نرده ای منصور را بدرقه کردند. الناز لباس زرشکی به تن داشت و خیلی زیبا شده بود. ولی آن لحظه در چشم من از خوک زشت تر بود. خب معلوم است، هوویم بود.فرهان مرا زیر نظر داشت. یک لحظه دستم رفت تا دستگیره در را باز کنم که فرهان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:نه گیسو، خواهش می کنم.در حالی که اشکهایم سرازیر شده بود، گفتم:تو بودی تحمل می کردی فرهان؟ می نشستی و تماشا می کردی؟گیسو ما الان خودمون مجرمیم. اگه الناز و منصور اون طرفن. من و تو هم این طرفیم. می دونی منصور بفهمه تو الان کنار من نشتی چه بلایی به روزگارمون میاره؟ هر چی باشه اون مرده، می تونه صد تا زن بگیره، ولی تو حق نداری الان در کنار من باشی. تو هنوز زن منصوری، می فهمی چی می گم؟سکوت کردم.اگه می خوای به زندگی با منصور ادامه بدی، که اون حرفی جداست. ولی اگه تصمیم داری از منصور جدا شی، نباید چیزی از امشب برای منصور تعریف کنی. شتر دیدی ندیدی. فقط طلاق بگیر. بگو نمی خوامت، بگو تو خائنی، ولی اثبات نکن. می فهمی چی می گم؟اشکهایم را پاک کردم و گفتم:می فهمم ولی سخته خفه شم فرهان.تحمل کن، خواهش می کنم. خب منصور رفت. بریم که باید میون بر بزنم و شما رو قبل از منصور به خونه برسونم.و چنان با سرعت و ماهرانه از کوچه پس کوچه ها مرا به خانه رساند که تعجب کردم. وقتی پیاده شدم تشکر کردم و گفتم:انشاءالله جبران کنم.همین که بهتون برسم جبران شده.خدا نگهدار.گیسو خانم!بله.سکوت، سکوت، سکوت! عاقل و سیاستمدار باشید لطفا.به خانه آمدم. ثریا تا مرا دید گفت:خانم چرا رنگتون انقدر پریده؟حالم بده ثریا خانم. قلبم خیلی درد می کنه.بگم مرتضی شما رو برسونه دکتر؟نه کمی استراحت کنم بهتر می شم. منصور که تماس نگرفت؟نه.خوبه. نگو بیرون بودم.باشه. خیالتون راحت.من می رم بالا استراحت کنم، جواب تلفن هم نمی دم.بله.به اتاق خوابمان رفتم. لباسم را عوض کردم. کمی توی آینه خودم را نگاه کردم و گفتم:· راست می گن خوشگلها بد شانسن. بعد به اتاق سابقم رفتم. در را قفل کردم و روی تخت، هم آغوش افکار پریشانم شدم. قلبم تند تند می تپید. اضطراب به جانم افتاده بود. تا آن حد که خواستم به مرتضی بگویم برویم دکتر. ولی وقتی صدای ماشین منصور را شنیدم، منصرف شدم. دوباره روی تخت دراز کشیدم. به لوستر نگاه کردم. آن را مثل نیزه چند شاخه ای می دیدم که می خواست بر قلب من فرود آید. به اشیاء و مبلمان و تابلو ها نگاه می کردم. همه چیز در نظرم زشت و کریه می آمد. از آینه و پرده و کنسول و رنگ دیوار و اتاق و خانه متنفر شده بودم، چه برسد به خود منصور! خوشبختی ما چه زود گذشت. هنوز شش ماه نشده بود. به پدرم و مادر جون اندیشیدم که بعد از جدایی من و منصور چه می کنند؟ هزار بار خودم را لعنت کردم که چرا واسطه شدم. چون جدایی من از منصور، واقعیتی غیر قابل انکار بود. دستگیره در اتاقم پایین و بالا شد.· گیسو! گیسو! در رو باز کن ببینم چته؟ بیا بریم دکتر.· برو گمشو کثافت. با تمام وزنت، با تمام قدرتت، پا روی قلبم گذاشتی حالا می گی بریم دکتر؟ اینها را در دل گفتم.· گیسو، با توام خواهش می کنم ... اقلا بگو ببینم حالت خوبه؟ ...· ثریا! کلید یدکی این در رو بردار بیار ببینم. نکنه ...· آره، چرا می گی نکنه؟ بگو ایشاالله بمیری که دیگه راحت بشم و عروس تازه مو بیارم همین خونه.فریاد کشیدم:ثریا خانم من حالم خوبه، بهش بگو بره خونه همون دوستش، احوال اونو بپرسه.از صدای پای منصور فهمیدم به سمت اتاقش می رود.ثریا رسید و گفت:بفرمایید کلید آقا.دیگه لازم نیست، می گه حالش خوبه.یک ساعت بعد، ثریا برای صرف شام مرا صدا زد. وقتی پایین رفتم، سر میز نشسته بود و منتظر بود ولی شدیدا در فکر بود. آن شب برای اولین بار بی ادبی کردم و سلام نکردم. من تصمیم داشتم از او خداحافظی کنم. چه سلامی؟ چه علیکی؟منصور نگاهی به من کرد و گفت:علیک سلام.سلام.بهتری؟من چیزیم نبود.مگه قلبت درد نمی کرد؟ مگه با تو نیستم؟درد می کرد ولی گفتنش چه اهمیتی داره؟از درد قلب انقدر اشک ریختی که چشمات متورم و قرمزه؟سکوت کردماز اینکه بدون خداحافظی رفتم ناراحت شدی؟ ولی من به ثریا پیغام دادمدو دستم را به حالت ایست مقابل منصور گرفتم و گفتم:بس کن منصور، از این به بعد اگه تا صبح هم نیای خونه کسی انتظارت رو نمی کشه. پس راحت باش. اومدم خیر سرم دو لقمه کوفت کنم و برم. ممنون ثریا خانم.آخه برای چی؟ این چه طرز صحبت کردنه گیسو؟برای اینکه جناب عالی مردی، صاحب اختیاری.باور کن کار واجبی بود.چه کار واجبی؟یکی از دوستام خواسته بود برم منزلش.کدوم دوستت؟ من همه اونا رو می شناسم.اینو نمی شناسی.اتفاقا خوب می شناسم. آره. در کنار اون دوستها بودن خیلی خوبه و خیلی واجب.چیزی لازم ندارین؟چرا ثریا خانم، یه کم آرامش، بگو کجاست؟ثریا رو به منصور کرد و گفت:خانم امروز حالشون خوب نیست، عصبانی هستن.این را گفت و رفت.مجلس مردونه بود.یعنی یه زن هم تو مجلس نبود؟نه.منزلشون کجا بود؟مرکز شهر.خیلی خب اگه اینطوره، حرفی نیست.در حالی که با چاقو شنیسل گوشت را می بریدم. ادامه دادم:ولی به همون خدایی که اون بالاست اگه خلاف این ثابت بشه ...و چاقو را مقابلش گرفتم:با همین چاقو بند این زندگی رو پاره می کنم. این پیوند به اصطلاح مبارک و عاشقانه رو قطع می کنم.این حرفها چیه می زنی. تو دعایی شدی گیسو؟!یعنی طلاق. حالا یا دعایی شدم، یا جادوم کردن یا چیز خورم کردن یا دیوونه شدم یا کوفت کاری.چی شده مرتب اسم طلاق میاری؟ تو که تا یه ماه پیش عاشق و شیدا بودی، وابسته بودی، دوستم داشتی. بهم عادت داشتی، پس یه دفعه اون همه احساس چی شد؟مثل احساس شما پرپر شد. ریخت. حباب بود، شکست. دود بود، رفت آسمون.من همون منصور عاشق شیدای زن دوست گیسو دوست دیوونه مجنونم. به خدا قسم! انقدر خدا رو قسم نخور، چون نیستی. ثابت کن که نیستم.به موقعش.موقعش کیه؟هر لحظه، منتظر باش. بدبخت بابام که این وسط اسیر شد.به بابات چه کار داری؟ اونها دارن بهتر از ما زندگی می کنن.من که برم، بابام هم دنبالم میاد. چون دوست نداره بشه آینه دق تو.کجا می ری؟گورستون، قبرستون، هر جا به جز این قصر وامونده، خواهرم رو که مدفون کردی، حالا نوبت منه؟تو بیجا می کنی. من تو رو طلاق نمی دم. اینجا خونه و زندگی توئه، هر موقع منو نخواستی، بگو من برم.نمی خوام. من این قصر رو نخواستم، من زندگی بلوری نمی خوام. من جام طلایی تو خالی نمی خوام، من شوهر خیالی نمی خوام، من یه مرد می خوام که قلبش فقط مال من باشه.نکنه اون مرد رو پیدا کردی؟این طور فکر کن.راحت بگو منو نمی خوای، از من سیر شدی! خوشی زده زیر دلت، از محبت سیراب شدی، بگو کس دیگه ای رو می خوام.و بعد با مشت روی بشقاب کوبید و فریاد کشید:بگو تو پیری، تو آدمکشی، تو گیتی دوستی، تو متعصبی، تو زیادی به من وابسته ای، د بگو! چرا لال شدی؟از بلندی صدای منصور سرم را میان دو دستم گرفتم. بشقاب شکسته را روی زمین پرت کرد و گفت:ای لعنت به من که دستم نمک نداره، لعنت به این زندگی، لعنت به من که انقدر قربون صدقه ت رفتم و این شد نتیجه ش.و از سالن خارج شد. ثریا دوید و گفت:چی شده؟ آخه چرا خلق خودتون رو تنگ می کنین؟ والله ارزش نداره! بغضم شکست. سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم. ثریا دست به سرم کشید و گفتببین دخترم، آقا شما رو خیلی دوست دارن. واقعا چطور می شه عشق و دوست داشتن رو ثابت کرد؟ مرتب که قربون صدقه تون می رن، قهر می کنین، التماسشون می کنن. دیگه چیکار کنن؟ آخه یه کم منطقی باشین. به حرف مردم اهمیت ندین. این مردم چشم ندارن زندگی خوب و شیرین شما رو ببینن. والله شما تو چشمین، مدتیه زندگی شما به هم ریخته. ناراحت نشین ها، ولی از وقتی رفتین شرکت، این خونه آرامشش رو از دست داده، حالا چرا، نمی دونم!برای اینکه بیشتر شناختمش ثریا خانم.شما اشتباه می کنین، حالا شا متون رو میل کنین، بعد برین از آقا دلجویی کنین. این همه ایشون اومدن ناز شما رو کشیدن، یه بار هم شما برین. والله ازتون چیزی کم نمی شه. آقا به محبت شما نیاز دارن. از نیاز هم گذشته، عادت دارن. الان مدتیه بی محلی می کنین. اعصابشون خراب شده. محبتون رو دریغ نکنین.من محبت می کنم، وقتی اون دلش جای دیگه س، چه فایده داره؟آقا که صبح تا شب پیش شمان، چطور دلشون جای دیگه س؟مگه ندیدین عصر رفت بیرون. صبحها هم تو شرکت چند با به بهانه کار می ره بیرون. من مطمئنم که یه چیزی می گم.· به چشم دیدین؟آره دیدم.استغفرالله! من که باور نمی کنم. اون موقع که تو قلب آقا کسی نبود پی این کارها نبودن، چه برسه به حالا که قلبشون ، زندگیشون شما هستین. اشتباه م کنین. اشتباه خودتون رو پیدا کنین، نه اینکه زندگی تون رو به هم بزنین. ثریا شروع به جمع کردن بشقابهای شکسته کرد و گفت:ببین چقدر به ایشون فشار اومده که دست به چنین کاری زدن، غذا هم که نخوردن، اقلاً شما بخورین.نمی تونم. و بلند شدم به سالن رفتم و روی مبل نشستم. منصور از بالا صدا زد:ثریا یک چسب زخم توی این خانه نکبتی پیدا نمی شه؟چی شده آقا؟ دستتون بریده؟اعصاب برای آدم نمی ذاره. معلوم نیست چه مرگشه؟صدای مادر آمد:مهمون نمی خواین؟