وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پشت ابر های سیاه8 و اخر

و با این جملھ اش منو بھ سمت خودش و کمی بھ سمت بالا کشید. لبھام لرزید و کمیصدام بالا رفت:- میگم ولم کن ... چرا لج می کنی!؟کف دستامو با دلھره بھ قفسھ سینھ اش چسبوندم. ھنوز موشکافانھ نگاھم می کرد، باصدای آروم و لحن بازخواست کننده ای پرسید:- آره؟!چشمھام پراز اشک شد و با لبھایی کھ می لرزید گفتم:- بس کن ... خواھش می کنم.بھ محض شل شدن دستھاش سریع عقب کشیدم و با سرعت بھ سمت پلھ ھا دویدم وکیانمھرِ توی بھت مونده رو رھا کردم و حتی نیم نگاھی بھش ننداختم.رو بھ دربستھ اتاقم با گریھ لب زدم:- آره لعنتی می ترسم! مگھ ترس شاخ و دم داره! تو از ھمھ بدتری ... اگر بقیھ ازحماقتم سوء استفاده کردن تو از ضیعف بودنم استفاده کردی و بدترین ضربھ روزدی. تو باعث شدی بھ خاطر زن بودنم احساس حقارت کنم. تو گند زدی بھ عزتنفسم و در حد یک زن خیابونی بی ارزشم کردی.دستامو فرو کردم توی موھام و وسط اتاق نشستم و از ریشھ کشیدمشون و بھ زمین وزمان فحش دادم. تمام استرس این ھفتھ و نگاه غیر دوستانھ و بدبین سھامدارھا و درآخر تحقیر شدنم بھ خاطر ترس از کیانمھر ھمھ یھ جا ریختن بیرون و اونقدر تویتنھاییم گریھ کردم و بی صدا بھ خودم فحش دادم تا وسط اتاق روی زمین بی حالافتادم.صبح با تنی خشک شده و گلوی دردناک از خواب بیدار شدم. تمام عضلات بدنمخشک شده بودن و بھ طرز آزار دھنده ای درد می کردن. بھ سختی خودم رو بھ حمومرسوندم و بی توجھ بھ ھوای گرم مرداد ماه دوش آب گرم گرفتم اما تاثیر چندانینداشت. حتی آب دھنمو نمی تونستم قورت بدم.داشتم لباس می پوشیدم کھ بھ در اتاق ضربھ خورد و بعدش صدای کیانمھر شنیده شد:- من دارم میرم شرکت، برات صبحونھ آماده کردم. نمی خواد امروز بیای. خودم باسھامدارھا حرف می زنم.در جوابش باشھ ای گفتم و اون ھم لابد گرفتگی صدامو بھ حساب تازه بیدار شدنمگذاشت کھ چیزی نگفت و رفت. از پنجره رفتنش رو تماشا کردم و بعد از اتاق بیرونزدم. مسکن و سرماخوردگی رو از توی کابینت آشپزخونھ برداشتم و ھمزمان ھمراهآب پرتقال خوردم. سرما خوردن توی چلھ ی تابستون ھم نوبره!تا بعدازظھر تنھا بودم. ناھار برای خودم سوپ تند درست کردم و خودمو بستم بھ آبپرتقال. بدترین اتفاق ممکن توی ھوای گرم سرماخوردگیھ. بھ خودم بابت این بیملاحظگی کلی ناسزا گفتم. یک دور ھم بخور دادم و کلی عرق کردم و وقتی از حمومدر اومدم فقط حالم یک مقدار نسبت بھ صبح بھتر شده بود. حداقل از شر گلودرد257وحشتناکم راحت شده بودم و فقط یک مقدار آبریزش بینی داشتم و بعدش ھم از بیحالی بھ خواب رفتم.وقتی از خواب بعدازظھرم بیدار شدم و از اتاق بیرون اومدم ھمزمان در سالن باز شدو وسطای راه پلھ بودم کھ کیانمھر انبوه خرید ھای توی دستش رو روی زمین گذاشتو صورتش دیده شد. قدمھام متوقف شد و با دھن باز بھ چھره جدیدش نگاه کردم.لبخندی از تھ دل روی صورتش نشوند و بعد از فرو بردن دستھاش توی موھایی کھحسابی کوتاه شده بودن با صدای پرانرژی گفت:- چطور شدم؟!دھنم بھ صورت خودکار باز شده بود، دور سرش تا جای ممکن کوتاه شده بود ووسط کمی بلند تر از بغل ھا بود و بھ سمت بالا و عقب، کمی متمایل بھ یک سمتحالت داده شده بود. حالا قیافھ اش بھ سنش می خورد و جوون تراز قبل بھ نظر میرسید.خیلی بی ربط یاد ھرتیک افتادم! البتھ ھیچ شباھتی جز حالت چشم ھا و تیرگیپوستشون نداشتن! ھمھ ی تلاشم برای خودداریم شد لبخند کج و کولھ ام:- سلام ... خیلی بھت میاد!لبخندش عمق گرفت:- چھار پنج سالی بود کھ موھامو تا این حد کوتاه نکرده بودم! مامان کلی خوشحالمیشھ.بھ لحنش موقع ادای جملھ اش خندیدم و قدم ھای بعدیمو بھ سمت پایین برداشتم. بیتوجھ بھ نگاه خیره اش روی لبخندم بھ سمتش رفتم و یھ مقدار از خریدھاشو کھبیشترش ھم مواد خوراکی بودن، از روی زمین برداشتم.- چقدر خرید کردی؟!!بقیھ رو برداشت و پشت سرم راه افتاد:- فقط چیزایی کھ لازم بود خریدم. مایع ظرفشویی ھم دیدم آخراشھ گفتم بخرم خونھباشھ.با کمک ھم خرید ھا رو جابجا کردیم.طی یک قرار نانوشتھ ھیچ کدوم بھ روی خودمون نمی آوردیم چھ اتفاقی دیشبافتاده. آخھ اتفاق مھمی ھم نیفتاده بود، و مھم ترین تاثیرش این بود کھ کیانمھر سعیمی کرد از یک متریم نزدیک تر نیاد!- ناھار سوپ داشتی؟سرمو تکون دادم:- دیشب پتو روم ننداختم، سرما خوردم.اخم کمرنگی کرد:- آماده شو بریم دکتر.آروم خندیدم:258- یھ سرماخوردگی فسقلی دکتر رفتن داره؟!اون ھم بھ لحنم خندید:- در ھر حال تعارف نکن. ھر موقع حس کردی حالت خوب نیست بگو.ای زیر لب جمعش کردم و بھ کارم مشغول شدم. « باشھ » بحث رو ادامھ ندادم و باوقتی دیدم صدایی ازش نمیاد سرمو بالا آوردم و با لبخند شیطونش مواجھ شدم!ابروھامو بالا فرستادم:- بھ چی فکر می کنی؟!دستش رو توی جیب شلوارش برد و سوییچی رو بھ سمتم گرفت کھ یھ پوتینفانتزی فلزی ازش آویزون بود:- می تونی از ماشینت استفاده کنی.اخم کردم و بی اراده لب زدم:- گوسفندش کو؟!- یھ عروسک قدیمی و از مد افتاده ...چشماش ریز شد:- گوسفنده ھدیھ ی کسی بود؟!دستمو بالا بردم کھ سوییچو بگیرم:- من اون عروسکو دوست داشتم.دستشو عقب کشید و مشکوکانھ نگاھم کرد، با حرص صدامو بالا بردم:- مشکلت فقط عروسکھ؟! کل ماشین ھدیھ محمده!دوباره دستم رو جلو بردم کھ کیانمھر با قیافھ برزخی سوییچ رو بھ جیبشبرگردوند:- قضیھ سوار ماشین شدن فعلا منتفیھ!و در برابر چشم ھای بھت زده ام از آشپزخونھ خارج شد. با حرص لبامو بھ ھمفشردم و پامو بھ زمین کوبیدم. آی حرص منو در میاره!!!البتھ فردا ظھر کامل حرصم جاشو بھ بھت و ناباوری داد. صبح کھ کیانمھر ازخونھ می رفت از پنجره دیدم کھ با ماشین من رفت، قبلش ھم با بدعنقی پرسید ماشینچند ماه بیمھ داره و منم بی حوصلھ جواب داده بودم. ظھر وقتی با صورت بشاشوارد خونھ شد و ازم خواست کھ باھاش بھ حیاط برم یک درصد ھم حدس نمی زدمنقره ای اولین سوالی کھ بھ ذھنم رسید رو بھ X چیکار کرده؛ اما با دیدن لیفان 60زبون آوردم:- ماشین خودمو فروختی؟!!!بی حوصلھ جواب داد:- نھ؛ ولی نمی تونستم ھمزمان پشت دو تا ماشین بشینم! بعدا میرم میارمش، فقطصبح بردم کھ روش قیمت بذارم ببینم چقدر می ارزه، طرف گفت با توجھ بھ اینکھدوگانھ سوز ھم نیست می تونھ حدود سی بفروشھ!259دست بھ سینھ شدم و میل شدیدم برای دویدن بھ سمت ماشین رو پس زدم:- الان این ماشین برای منھ؟!اون ھم دست بھ سینھ شد و با لبخند خبیثی گفت:- اگر بقیھ پولشو خودت بدی آره.نتونستم لبخندمو بھ این پررویش کنترل کنم:- اونوقت چقدرشو دادی؟بھ سمت ماشین بھ راه افتاد و گفت:- از نمایشگاه دوستم برداشتم، بیست دادم قرار شد تا آخر ماه بقیھ اش رو بدم. درواقع پول نقد دستم ندارم وگرنھ کامل پرداخت می کردم. با ھم خیلی صمیمی ھستیم.اگر می خوای بھ نام خودت سند بخوره غروب با ھم بریم کھ قولنامھ رو بھ نام خودتتغییر بدیم.وقتی بھ سمتش راه افتادم لبخندش عمق گرفت. در حالی کھ نگاھم بھ ماشین بودگفتم:- آخر ماه یکی از چک ھای فروش خونھ نقد میشھ. می تونم کامل پولشو خودم بدم...بھ سمتش برگشتم و با لحن محکمی گفتم:- قبلی رو بذارش برای فروش.بعد بی توجھ بھ برق چشمھاش قدم ھای بعدیم رو بھ سمت ماشین برداشتم.پشت فرمون کھ جا گرفتم، کیانمھر ھم سمت دیگھ ام نشست. بیشتر از من اون ذوقداشت! با آب و تاب شروع کرد بھ توضیح دادن تمام چیزھایی کھ مطمئنا رفیقشبراش دیکتھ کرده بود. شبیھ فروشنده ھای خودرو حرف می زد و بازارگرمی میکرد! منم با لبخند بھ ظاھری کھ از ترسناکیش کاستھ شده بود، نگاه می کردم. یھوساکت شد و با چشمھای ریز شده نگاھم کرد:- داری بھ چی فکر می کنی؟نتونستم خودداری کنم و با لبخند سوالمو بھ زبون آوردم:- واقعا چی شد کھ موھاتو کوتاه کردی؟!لباشو یھ طرف جمع کرد:- اگھ بگم نمی خندی؟!ابروھامو بھ ھم نزدیک کردم و گفتم:- چرا بخندم؟!دست بھ سینھ شد و نگاھش رو بھ فضای بیرون دوخت:- راستش در مورد مسالھ ای با پدرم بحثم شد ... بعد خیلی بی ربط بھم گفت قیافھات شکل خولی شده!260بھ خاطر حالت بیانش نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیرخنده.خولی! چھ توصیف باحالی از پسرش داشتھ آقای عابدی!! اونقدر خندیدم تا کیانمھری نثارم کرد. البتھ فحشش منو آروم نکرد، بلکھ حالت خاص نگاھش « زھرمار »آرومم کرد!در ماشین رو باز کردم تا پیاده بشم اما قبلش بھ سمتش چرخیدم:- راستی ... این یعنی من می تونم از فردا با این ماشین برم بیرون؟ یعنی خودم برمشرکت؟ابروھاشو با شیطنت بالا فرستاد:- خیر ... یعنی پشت فرمون ماشینت می شینی اما ... شرطمون ھنوز پابرجاست!بنده پشت سرت حرکت می کنم و فقط جایی میری کھ من ھمراھت باشم.نفسمو با حرص فوت کردم و درو بستم. خب انگاری نمیشھ از اخلاق خوبش بھنفع خودم استفاده کنم! مرغ کیانمھر ظاھرا یھ پا بیشتر نداره.این ھدیھ ی بی موقع کھ البتھ دوسوم پولش رو خودم سر ماه پرداخت کردم باعثشد یھ مقدار از موضعم پایین بیام! نھ اینکھ با ابراز احساسات زیرپوستی کیانمھرھمراه بشم و بریم تو فاز عشق و عاشقی اما دیگھ در برابرش جبھھ نمی گرفتم.وقتی سر ماه اولین چک مھسا پاس شد ازم خواست کھ خونھ رو خالی کنم. تویپیامش گفتھ بود کھ این ھفتھ بھ ایران میاد تا بھ کارھاش سر و سامون بده. آخر ھفتھاول شھریور ماه مھسا بھ گوشیم پیام فرستاد کھ یکی دو روز دیگھ میاد بھ خونھ پدرشو می خواد منو ببینھ.شاید مھسا فکر می کرد کھ من ھنوز خونھ ی پدرش زندگی می کنم و جای دیگھای نرفتم!از اونجایی کھ کیانمھر زود تر از خودم پیام ھای گوشیم رو می خوند کامل درجریان قرار گرفت و طبق معمول با قلدری خودشو انداخت وسط و گفت کھ با ھم بھدیدن مھسا میریم.با اینکھ بھ مھسا ھیچ ربطی نداشت اما نمی تونستم خودمو گول بزنم و بگم اصلابرخورد مھسا جلوی کیانمھر برام مھم نیست! نمی دونم ... شاید ھم استرس بیخودیداشتم!پنجشنبھ شب بود و طبق پیامی کھ مھسا داده بود، قرار بود شنبھ ھمدیگھ رو ببینیم.یک ھفتھ ی سخت رو پشت سر گذاشتھ بودیم. استرس اومدن مھسا کمترین سختیشبود. درست زمانی کھ شکایت سھامدارھا از داریوش مطرح شد، یھ پام خونھ بود یھپام اتاق بازجویی! حتی مجبور شدم ایمیل رو ھم نشون بدم، کھ ھمون ایمیل شد بلایجونم و انگار دستاویزی شد کھ تحقیقاتشون رو ول کنن و بچسبن بھ من! و اگرسھامدارھا این موضوع رو مطرح نمی کردن کھ من باھاشون در میون گذاشتم، قطعامنم ھمدست داریوش شناختھ میشدم.261در این مورد باز ھم متشکر کیانمھر شدم کھ حساب شده مطلب رو بھ سھامدار ھادیکتھ کرد. مسلما وقتی داریوش دستگیر میشد این امکان وجود داشت کھ این موضوعرو مطرح کنھ و منو شریک جرمش معرفی کنھ. پس قصھ این بود کھ من سھامدارھارو در جریان گذاشتم ... نھ داریوش!قصھ اونقدر پیچیده شده بود کھ اگر مدیریت کیانمھر نبود بدون شک یھ جایی گندمیزدیم! ھر چی کھ بود حالا از نظر قانون و پلیس من حسابدار امین سھام دار ھا بودمو داریوش بھ اعتماد ھمھ ضربھ زده بود. البتھ از این کھ پلیس ھمھ مارو بھ خاطراعتماد و سکوت ساده لوحانھ مقصر می دونست، نمیشھ گذشت.اما با شناسایی بھ موقع کشوری کھ داریوش در اون اقامت داشت، دست از سرکچل ما برداشتن و تمرکزشون رو بھ داریوش برگردوندن.غروب پنجشنبھ کیانمھر از خونھ بیرون زد و گفت کھ سعی می کنھ زود تر ازساعت ده شب برگرده. مثل ھمیشھ در سالن رو قفل کرد و از خونھ بیرون زد. یکساعتی از رفتنش گذشتھ بود و من ھم روی راحتی ھای داخل سالن نشستھ بودم وبرای آرامش اعصابم سودوکو حل می کردم.تلویزون ھم روشن بود و ھرازگاھی نگاھم رو بھ سمت خودش می کشوند. صدایزنگ در باعث شد جدول رو کنار بذارم و بھ سمت آیفون برم. دیدن مردی کھ لباسنیروی انتظامی بھ تن داشت باعث شد حالت گریھ بھ خودم بگیرم:- باز چیکار دارین آخھ؟!!!و با تمام بی میلی گوشی رو برداشتم:- بلھ بفرمایید.برخلاف تصورم اون ھا برای چیز دیگھ ای توی محل بودن. مرد شروع کرد بھتند و تند حرف زدن:- درھا و پنجره ھای منزلتون رو ببندید و از خونھ خارج نشید. دزد توی محلتونھست و نیروھای ما دارن کل محل رو می گردن.و خیلی سریع ھم از جلوی لنز دوربین کنار رفت. گوشی رو سرجاش برگردوندم وزیر لب گفتم:- خداروشکر بھ ما کاری نداشتن.یعنی دیگھ ھیچ انرژی برای سوال و جواب ھای تکراری نداشتم. گاھی وقت ھامیزد بھ سرم کھ ھر چی می دونم رو اعتراف کنم، اما وقتی می دیدم سھامدارھایی کھبی گناھن دارن بدون غر زدن، بھ خاطر مبرا شدن من ھمکاری می کنن دوباره نیرومی گرفتم و مقاومت می کردم.روی مبل نشستم و دوباره مشغول سودوکو شدم. کدوم در و پنجره رو باید میبستم؟! نھ کھ خیلی کلید داشتم!! یھ در سالن بود کھ کیانمھر قفلش کرده بود دیگھ.262ھمین کھ خودکارو گذاشتم روی کاغذ تا عدد رو بنویسم خونھ توی تاریکی مطلقفرو رفت. اینم شد قوز بالا قوز!مجلھ رو کنارم گذاشتم و از روی راحتی بلند شدم. ھنوز قدمی برنداشتھ بودم کھزانوم بھ گوشھ ی میز خورد و دلم ضعف رفت.- بمیری کیانمھر! یعنی نباید موبایل منو بدی دستم کھ الان بھ دردم بخوره؟!قدم ھامو کوتاه کوتاه برمی داشتم و طی یھ مسیر فرضی بھ طرف آشپزخونھ رفتم.کورمال کورمال مسیر در تا کابینت کنار یخچال رو دنبال کردم و بستھ شمعی کھاونجا بود برداشتم و یکیش رو روشن کردم. کاش دفعھ قبل کھ برق قطع شد ازکیانمھر می پرسیدم کھ مھتابی شارژی یا چراغ قوه کجاست.البتھ خوبی خونھ ھای قدیمی چراغ ھای توریھ کھ بھ دیوار ھای خونھ نصبھ! باشمع بھ طرف چراغ توری رفتم و از شانس قشنگم، چراغ، تورش ریختھ بود!شمع رو روی میز گذاشتم و زیر نور کمش شروع کردم بھ بقیھ حل جدولم. انگارکھ چھ کار مھمی ھم دارم انجام میدم کھ نمی تونم صبرکنم برق بیاد. نھ اینکھ اصلانترسیده باشم، ولی چند سال تنھایی زندگی کردن بھم یاد داده بود در این طور مواقعباید خودمو سرگرم کنم تا ترس ازم دور بشھ.ھنوز دقیقھ ای نگذشتھ بود کھ حس کردم از سمت اتاق زیر راه پلھ صدا اومد. سرمرو عقب برگردوندم و بھ در بستھ ی اتاق نگاه کردم. از روی مبل بلند شدم و بھ سمتاتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم. در قفل بود. خواستم از در فاصلھ بگیرم کھصدا رو واضح تر شنیدم، چیزی تھ دلم پیچ خورد.آب دھنم رو قورت دادم و بھ سمت مبل برگشتم. خواستم روی مبل بشینم امامنصرف شدم.شمع و جدولم رو برداشتم و بھ سمت راه پلھ بھ راه افتادم. فرض میگیریم کھ دزدوارد خونھ شده باشھ! تنھا اتاقی کھ کلیدشو دارم اتاق خودمھ، بقیھ خونھ رو اصلابزنن منفجر کنن بھ من چھ! ؟وقتی کوچکترین وسیلھ ارتباطی برای من توی خونھ نگذاشتھ کھ بتونم تقاضایکمک کنم، بذار کل خونھ رو از ریشھ بکنن و ببرن!در حالی کھ از پلھ ھا بالا می رفتم، نگاھم بین طبقھ بالا و پایین می چرخید. ھمینکھ بھ پایین نگاه کردم، حس کردم سایھ ای بھ صورت گذرا روی دیوار افتاد!نفسم رو برای ثانیھ ای حبس کردم، بعد با خودم گفتم وقتی شمع دست منھ چطورممکنھ سایھ کسی روی دیوار بیفتھ!؟ اگر بخواد سایھ ای روی دیوار بیفتھ باید شخصجلوی من بایستھ. سرمو بھ چپ و راست تکون دادم. این ترس کمرنگ تھ دلم باعثشده بود توھمی برخورد کنم.ھمین کھ خواستم قدم بعدی رو بردارم، صدای در سالن اومد. چشمامو ریز کردم وبھ دستگیره در سالن چشم دوختم، انگار یکی اون رو بھ سمت پایین خم می کرد.263لعنتی! یھ نفر داشت تلاش می کرد بیاد داخل خونھ و دنبال راه ورودی می گشت.توھمی در کار نبود.سریع قدم ھای بعدی رو برداشتم و خودم رو بھ اتاق رسوندم و خیلی سریع دروقفل کردم و کلید رو ھم برداشتم، ھمین کھ برگشتم دیدم پرده ھای پنجره اتاق تکون میخوره. با دیدن پنجره ھای باز بی اراده شروع کردم بھ جیغ زدن. صدای قدم ھایمحکم از بیرون اتاق می اومد. بھ معنی واقعی داشتم سکتھ می کردم!سعی کردم کلید رو توی قفل بندازم کھ دستھ کلید از توی دستم افتاد روی زمین. بانزدیک شدن صدای قدم ھا بھ در، بی خیال پیدا کردن کلید شدم و خودمو کنج دیوارجمع کردم و شروع کردم بھ جیغ زدن.با بھ خاطر آوردن فاصلھ ی زیاد خونھ تا در باغ، صدای جیغ ھام بالاتر رفت.صدای کوبیده شدن مشتی رو کھ بھ در شنیدم، قلبی کھ می رفت بایستھ با شنیدنصدای کیانمھر آروم گرفت:- غزالھ منم، کیانمھر!انگار جون دوباره گرفتم کھ خم شدم و کلید رو برداشتم و درو باز کردم. بھ محضدیدن کیانمھر پشت در خودمو بھ آغوشش سپردم و تا چند دقیقھ بھ صورت ھیستریکگریھ کردم.اولش با بھت فقط دستاشو از ھم باز کرد، اما بعد از چند لحظھ آروم دست ھاشدورم حلقھ شد و شروع کرد بھ نوازش کردن موھام.- چت شده دختر؟! چرا جیغ می زدی؟بھ صورت بریده بریده سعی کردم براش تعریف کنم ولی نتونستم چیز قابل فھمیبگم! منو بیشتر بھ خودش فشرد:- سسس ... نمی خواد چیزی بگی. آروم ... من اینجام.انگار ھمین چند تا جملھ ی کوتاه بزرگترین تاثیر رو برای آروم شدنم داشتن ... بعدکھ آروم شدم براش تعریف کردم کھ چی شد!حالا کھ آروم شده بودم یادم اومد، خودم غروب پنجره ی اتاقم رو باز کرده بودم.اصلا پنجره ی اتاق من نرده داشت و کسی نمی تونست از اونجا وارد بشھ.وقتی متوجھ سوتیم شدم خنده ام گرفت. کیانمھر ھم از فرصت استفاده کرد و شروعکرد بھ مسخره کردنم. کھ البتھ بیشتر قصد داشت با اینکارش حواسمو پرت کنھ.اونقدر مسخره ام کرد تا از فاز غم و غصھ بیرون اومدم. از اونجایی کھ برقھمچنان قطع بود. دوتایی توی تاریکی روی راحتی ھای سالن نشستیم و شروع کردیمبھ میوه خوردن.- ولی خیلی نامردی!ابروھای کیانمھر بالا پرید. بعد از در آوردن ھستھ گیلاس از توی دھنش، گفت:- چرا!؟لبامو جلو دادم:264- من داشتم از ترس سکتھ می کردم! اگر تلفن داشتم اوضاع خیلی بھتر بود! اگرامشب بھ جای تو ...حرفمو قطع کرد:- خدا نکنھ!- خب این یھ حقیقتھ! اگر بھ جای تو واقعا کس دیگھ ای بود من باید چیکار میکردم؟!با اخم ھای درھم جواب داد:- تو ھیچی! من باید سرمو میذاشتم زمین و میمردم کھ نتونستم امنیت تو رو تویخونھ ام تامین کنم.یھ جایی اون تھ مھای دلم گرم شد ... اما فقط برای چند ثانیھ.- فردا تلفن خونھ رو نصب می کنم.بھ نشانھ قدردانی لبخندی زدم:- ممنون.یھ ابروشو بالا داد:- ولی بد می ترسیا! بھ خدا تا بھ در اتاقت برسم داشتم از وحشت سکتھ می کردم!گفتم حتما یکی توی اتاقتھ.با خجالت لبمو بھ دندون گرفتم:- بیشتر فکرھای خودم ترسناک بودن! تابحال توی چنین شرایطی نبودم.- واقعا؟! مطمئنی؟بھ لحن کنایھ ایش واکنش نشون دادم:- منظورت چیھ؟!سیگاری آتش زد:- خب دزد کھ ھمیشھ از دیوار خونھ ی آدم بالا نمیره! گاھی بھ احساس و اعتمادتپاتک می زنھ! مخصوصا وقتی بھش تکیھ می کنی!دست بھ سینھ شدم و با لحن غمگینی گفتم:- میشھ دست از مرده ی محمد برداری؟!!دود سیگارش رو فوت کرد:- تو کتم نمیره لامصب! ... چرا توجیھم نمی کنی؟!با دلخوری نگاھش کردم. پک دیگھ ای بھ سیگارش زد:- چطوری عاشقش شدی؟ اصلا چطور ممکنھ کھ حتی دلت براش لرزیده باشھ!نگاھمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم:- محمد ھمیشھ برام قابل احترام بود ... واقعا دوستم داشت..- احساس تو رو پرسیدم! نھ اونو.265سرمو بھ چپ و راست تکون دادم و پوزخند غمگینی زدم:- می دونی؟! ... من توی عشق شانس نیاوردم ... ھمھ اش سایھ ی اجبار رویزندگیم بوده!اخم کرد و منتظر موند تا حرفمو ادامھ بدم، اما من سکوت کردم. چی می خواستمبگم؟! بگم محمد منو خفتم کرد و گفت باید با اون باشم چون می خواد خودخواه باشھ؟!- چرا باید برات توضیح بدم؟سیگارش رو لبھ ی پیش دستی خاموش کرد:- می خوام بدونم چی باعث میشھ من کنار اون پیرمرد دیده نشم.دستامو بغل کردم:- خب این قیاس مع الفارقھ! من محمد رو دوست داشتم چون بھترین گزینھ بود واز طرفی تنھا گزینھ! و خب ... اون ھمھ ی تلاشش رو می کرد تا من راضی باشم.- راضی بودی؟خیره بھ چشمھاش کھ انگار می خواستن ذھنمو بخونن جواب دادم:- گذشتھ ھا گذشتھ ... نمی خوام بھش فکر کنم.و در یک حرکت آنی از روی مبل بلند شدم و بھ سمت راه پلھ بھ راه افتادم.- غزالھ؟صدای آروم و خواھشی کیانمھر باعث شد توی جام متوقف بشم.- چرا بھم فرصت نمیدی؟بدون اینکھ بھ عقب برگردم متوجھ نزدیک شدنش شدم.- نمیخوام دوباره اشتباه کنم!دستش روی بازوم نشست. نفس عمیقی گرفتم و ادامھ دادم:- تو غیرقابل پیش بینی ترین آدمی ھستی کھ توی عمرم دیدم.منو بھ سمت خودش برگردوند. نفس ھاش بوی سیگار می دادن و من این بو رودوست داشتم!- چرا؟!در جواب سوالش پوزخند زدم:- یھ تلنگر برات کافیھ تا دوباره دستات بھ نیت خفھ کردنم دور گلوم حلقھ بشن!لبخند کجی زد و دست دیگھ اش رو ھم بالا آورد. دلم می خواست بھ اتاقم برگردم.سعی کردم عقب برم ولی نگھم داشت.- چرا از من می ترسی؟با ھمھ ی لرزشی کھ توی صدام بود جملھ ام رو کامل کردم:- نمی خوام اتفاقی بینمون بیفتھ!موھامو زد پشت گوشم. چشمامو برای ثانیھ ای بستم و گز گز کردن پوست پشتگوشم رو نادیده گرفتم:266- نمی خوام دوباره اسیر ھوست بشم. جای زخمھایی کھ زدی شاید از تنم رفتھباشن اما از قلبم ...انگشتش رو روی لبم گذاشت.- قول میدم ھمھ ی زخماتو درمان بشم ... بھم این فرصتو بده.توی چشماش زل زدم:- باورت نمی کنم کیانمھر! ... چرا اینھمھ مصری کھ بین من و خودت کششیایجاد کنی؟!لبخند غمگینی زد:- می خوام زندگی کنم ... تو خاصی ... تموم چیزی کھ یھ مرد از ھمسرش میخواد ... زن قانونیمی ! چرا اجازه ندم احساسی بینمون شکل بگیره؟لبامو بھ ھم فشار دادم، گفتنش سخت بود ولی گفتم:- یادم نرفتھ چرا آتیشی شدی ... باور کنم عشقی کھ بھ خاطرش منو تا روی اونکاناپھ کشوندی ...- اون کاناپھ رو آتیش میزنم کھ ھی اسمشو نیاری!لحن عصبیش منو ترسوند، نگاه خشمگینش باعث شد کمی خودمو عقب بکشم کھفشار دستش روی بازوم مانعم شد. منو بیشتر بھ سمت خودش کشید و توی صورتم بالحن آروم تری ادامھ داد:- مرگ ملودی کمرشکن بود ... بھ افسردگی کشوندم بی مھری مھروزی کھ ترکمکرد! اما اون چھ کھ منو از پا در آورد و بھ انزوا کشوند قضاوت مردم بود! حرف وحدیثشون!کاش تمومش می کرد. کاش بی خیال توضیح دادن می شد! لحن حرصیش منو میترسوند و من دلم می خواست بھ اتاقم برگردم. اصلا دزد بیاد بزنھ بھ خونھ و از پنجرهی حفاظ دار اتاق من ھم رد بشھ! اگر دیگھ جیغ زدم!!!- تو ھم ھمون حرف رو زدی ... تو ھم قضاوتم کردی ... سرتق بودی! اون ھمھکتک خوردی اما ھنوز زبون درازی می کردی ...- می خوام برم.لرزش شدید صدام پر از ضعف بود و دلم می خواست بھ خاطر نشون دادن اینضعف مسخره سرمو بھ دیوار بکوبم! برای چند ثانیھ طولانی بھ لبھام خیره شد ووقتی قشنگ یھ سکتھ رو رد کردم بھ چشمام زل زد:- می خوام ببوسمت.لبھام با ترس کش اومد:- خواھش می ...وقتی نفسم بند اومد فھمیدم اون یھ جملھ ی خبری بود ... نھ یھ درخواست!چشمھامو بستم و اشکم از گوشھ ی چشمم راه گرفت ... کاش زن نبودم!267وقتی صورتش رو عقب کشید صدای ھق ھقم اوج گرفت. می خواستم فاصلھ بگیرماما دستشو دور کمرم انداخت و منو بھ خودش نزدیک تر کرد. دستامو مشت شده رویسینھ اش گذاشتم:- خواھش می کنم بذار برم.سرش رو بھ چپ و راست تکون داد و موھامو از روی صورتم عقب زد:- من فقط بوسیدمت دختر ... ھیچ اتفاقی قرار نیست بیفتھ ... آروم باش ... بھ مننگاه کن ... با توام!صدای بلندش سر جملھ ی آخر باعث شد کمی دست از تقلا بردارم. پوست پیشونیمکھ گرمای لبھاشو حس کرد اھرمی شد برای نگھ داشتنم!- نمیذارم ھیچ وقت آسیب ببینی! از من فرار نکن ... داغونم می کنی.با صدایی کھ انگار از عمق چاه می اومد گفتم:- باشھ ... برم؟!حلقھ ی دستش محکم تر شد:- تا خیالم راحت نشھ کھ آرومی ... جات ھمینجاست.یعنی از اول می تونست مھربون باشھ یا الان داشت نقش بازی می کرد؟! ھر چیکھ بود ... حس بدی بھ این آغوش نداشتم! بعد از چند دقیقھ سکوتو شکست:- آرومی؟ھمونطور کھ توی آغوشش بودم سرم رو تکون دادم. بوسھ ی دیگھ ای روی موھامنشوند و دست ھاش از دور کمرم باز شدن. کمی ازش فاصلھ گرفتم و بھ چشم ھاشزل زدم. حالا نھ پای رفتن داشتم نھ روی موندن. خواستم حرفی بزنم کھ پیش دستیکرد:- بشینیم؟ی آرومی زیر لب گفتم و بھ سمت راحتی ھا رفتیم. روبروی ھم نشستیم و « باشھ »ھمزمان برق ھم اومد. یھ لحظھ یاد محمد افتادم کھ ھر بار برق وصل میشد با حالتخنده داری شروع می کرد بھ صلوات فرستادن. در واقع ادا در میاورد و من ھم باصدای بلند می خندیدم. لبخند غمگینی روی لبم نشست و بی اراده شروع کردم بھصحبت کردن:- بعد از مرگ محمد ... ھیچ وقت حتی بھ ذھنم خطور نکرد کھ بخوام دوبارهازدواج کنم!این بار بدون اخم بھم نگاه می کرد. لبخند نداشت اما اخم ھم نکرده بود و این خوببود و باعث می شد معذب نباشم.- چرا؟! مگھ موقعیتش پیش اومده بود؟لبامو جمع کردم:268- خب ... کسی نمی دونست کھ من قبلا ازدواج کردم. اگر ھم کسی جلو می اومدفکر می کرد دختر مجردم. من ھم دوست نداشتم دید بقیھ نسبت بھم بد بشھ ... پساصلا اجازه نزدیک شدن نمی دادم.نفس عمیقی گرفت:- منم نمی دونستم ... خب راستش ھمھ جیک و پوک زندگیتو در آورده بودم، ولیاصلا یک درصد ھم بھ چنین مسالھ ای شک نکردم کھ بخوام در موردش تحقیق کنم!ھنوزم درکش برام سختھ!پوزخند غمگینی زدم:- درست نیست پشت سر محمدی کھ از تھ قلبش عاشقم بود حرف بزنم اما ... خیلیزود فھمیدم تصمیمم درست نبوده ... می دونی؟نگاه از چشم ھاش کھ طبق معمول ریز شده بود، گرفتم:- چون، بھ قول محمد اولین و آخرین انتخابم خودش بود و حق انتخابی نداشتم! ازطرفی محمد از ھیچ کاری برای جلب توجھم فروگذار نمی کرد …یھ مرد پا بھ سنگذاشتھ ی جذاب ... دروغھ اگھ بگم توی اون مدت دلبستھ اش نشده بودم.بھ صورتش نگاه کردم. حالا اخم کرده بود. دم عمیقی گرفتم:- وقتی مُرد ... حس کردم پشتم خالی شد! آخھ اونقدر رابطھ ی عمیقی با خدا نداشتمتا توی چنین شرایطی آسیب کمتری ببینم! واسھ ھمین انگار از یھ ارتفاع خیلی بلندپرت شدم پایین ... چند ماه طول کشید تا تونستم خودمو جمع و جور کنم ...خداروشکر محمد با بھ ارث گذاشتن خونھ و شغلش، بعد مرگش ھم زندگی منو تامینکرد.ساکت شدم. چند ثانیھ بھ چشم ھام زل زد ...- ولی من شانس اینو نداشتم کھ کسی عاشقم باشھ ... با این کھ من ...ساکت شد و بھ میز زل زد. آب دھنمو قورت دادم:- منظورت ... مھروزه؟نگاھش رو بھ صورتم دوخت و بعد از یھ مکث طولانی گفت:- فراموش کردن مھروز خیلی راحت تر بود ... این کھ اون ملودی رو بھ منترجیح داد و ترکم کرد باعث میشد راحت تر با مرگش کنار بیام اما ... دلم برایدخترم تنگ شده.چشم ھاش کھ در کسری از ثانیھ پر اشک شدن، چیزی توی دلم تکون خورد.بغض صداش دلمو آشوب می کرد. مگھ کیانمھر ھم گریھ می کنھ!؟باید یھ حرفی می زدم، اما مثل ماست بھ چشم ھاش زل زده بودم. چشم ھاشو تویکاسھ چرخوند تا اشکش رو پس بزنھ. با صدای آرومی گفتم:- چرا باھاش تلفنی صحبت نمی کنی؟انگار ھمین یھ جملھ ام باعث شد خودداریش از بین بره و اشکش روی گونھ اشسُر بخوره.269- من ... حتی نمی دونم قبر کوچولوش کجاست! نمی خوام ھم بدونم! ... شاید بقیھمسخرم کنن ولی ... تلفنی صحبت کردن ... آرومم می کرد.با اینکھ ھیچ وقت ملودی رو ندیده بودم اما دیدن بغض و اشک پدرش باعث شد منھم بغض کنم و تنھا جملھ ای کھ تونستم بگم این بود:- کسی کھ دل داشتھ باشھ ... مسخره ت نمی کنھ!با دستش اشکش رو پاک کرد و سعی کرد لبخند بزنھ:- مثلا من می خواستم تو رو آروم کنم.منم سعی کردم لبخند بزنم:- آرومم دیگھ! ... راه ھای زیادی ھست کھ می تونھ آدمو آروم کنھ.چشماشو با شیطنت درشت کرد:- آره ... منم کلی بلدم!اخم کردم و از روی مبل بلند شدم. با صدا خندید، بھ خنده اش خیره شدم:- کیانمھر؟از شدت خنده اش کم کرد:- جان؟لبم رو بھ دندون گرفتم و وقتی رھاش کردم، گفتم:- تو بابای خوبی ھستی.از پلھ « شب بخیر » لبخندش کمرنگ شد، کاملا غیر ارادی آه کشیدم و بعد از گفتنھا بالا رفتم. عجب شبی بود!شاید وقتش رسیده بود کنار مسائل کاری بھ زندگی شخصی ھم کمی فکر کنم! اگردر کنارش احساس آرامش کردم کھ باھم می مونیم؛ اگر ھم نھ کھ خب ... چیزی ازدست نمی دادم.بھ ھرحال من کھ قرار بود ازش جدا بشم! از اول ھم ھمین قرار بوده! حداقل اینحس خوب توی وجودم در حال رشده کھ یکی بھ خاطر من داره ھمھ تلاششو می کنھ... کسی کھ بھم دروغ نمیگھ.صبح شنبھ بھ ھمراه کیانمھر بھ خونھ ی سابقم رفتیم و قبل از اینکھ مھسا برسھ، تاجایی کھ می تونستم وسایلی کھ مربوط بھ خودم بود رو جمع و جور کردیم. البتھبیشتر لباس ھام و مدارک و وسایل شخصیم بودن. بقیھ وسایل چیزی نبودن کھ بخوامبا خودم ببرم!بعد بھ خونھ ی کیانمھر رفتیم تا وسایل رو اونجا بذاریم. تو راه برگشتن بودیم کھمھسا تماس گرفت، منم گفتم کھ تنھا نیستم.استرس کمرنگی کھ توی دلم داشتم با دیدن چھره مصمم و فوق العاده ریلکسکیانمھر کاملا رنگ باختھ بود. ماشین رو توی کوچھ پارک کرد و بعد از این کھ دکمھزنگ رو فشار دادم، با کلید خودم در رو باز کردم. مھسا و ھمسرش و پسرش روی270ایوون خونھ بھ استقبالمون اومدن. سعی کردم نوع نگاه متعجب مھسا رو بھ کیانمھرندید بگیرم.جلو رفتم و باھم روبوسی کردیم و با شوھرش ھم احوال پرسی کردیم. مھسا طاقتنیآورد بریم داخل و ھمونجا پرسید:- غزالھ جون آقا رو معرفی نمی کنی؟با دلھره بھ کیانمھر نگاه کردم کھ با دیدن لبخند ملیحش کھ منتظر بود من معرفیشکنم، لبامو بھ ھم فشردم تا نخندم و بعد رو بھ مھسا گفتم:- کیانمھر ... ھمسرم.با دلھره بھ کیانمھر نگاه کردم کھ با دیدن لبخند ملیحش کھ منتظر بود من معرفیشکنم، لبامو بھ ھم فشردم تا نخندم و بعد رو بھ مھسا گفتم:- کیانمھر ... ھمسرم.کلمھ ی دوم کافی بود کھ قیافھ ی مھسا وا بره! ھمسرش پیش دستی کرد و بھ داخلدعوتمون کرد.من و کیانمھر روی مبل دونفره کنار ھم نشستیم و مھسا و شوھرش ھم روبرومون.مھسا ھمچنان با بھت بھ کیانمھر خیره شده بود. نمی دونستم اون لحظھ باید بھ مھساحق می دادم یا خودم! خب شاید از دید مھسا سخت باشھ کھ عشق پدرت کھ بھخاطرش حتی تو روی تو وایستاده ... حالا کنار مرد جوونی نشستھ و میگھ ازدواجکرده!کیانمھر با اجازه ای رو بھ من گفت و بعد خطاب بھ مھسا و ھمسرش شروع بھصحبت کرد:- شما ھر وقت بخواین، غزالھ کلید رو بھتون تحویل میده. فقط یک روز مھلتبدین کھ خوب بگرده یھ وقت چیزی جا نمونھ.حرف ھای کیانمھرو کامل کردم:- ھیچ چیز از وسایل خونھ نمی برم. فقط وسایل شخصیم. برای بقیھ اش خودتمختاری کھ ھر تصمیمی می خوای بگیری.مھسا با ابروھای درھم و نگاه غمگین بھم زل زده بود و بھ جاش، شوھرش جوابما رو می داد. آخر سر ھم طاقت نیاورد و وقتی می خواستیم از خونھ بیایم متلکش روانداخت:- خوش بخت بشین، ھر چند ...با اشاره بھ من رو بھ کیانمھر گفت:- غزالھ جان کلا از شوھرشانس میاره! می دونھ کجا بشینھ.ابروھام توی ھم رفت و حسابی بھم برخورد اما کیانمھر با خونسردی جواب داد:- قدر زر، زرگر شناسد! من کھ نوکرشم ھستم.271شوھر مھسا سرزنش آمیز صداش زد و مھسا با صورت برافروختھ شاھد خروجما بود. با اینکھ دفاع کیانمھر دلگرمم کرده بود ولی زشت بودن برخورد مھسافراموش نمی شد. وقتی ماشین حرکت کرد با صدای آرومی گفتم:- ممنون.کیانمھر اما حسابی اخم کرده بود و حرفی نمیزد. وقتی دیدم مسیرمون بھ سمتخونھ نیست پرسیدم:- کجا میریم؟- یھ سر دادسرا ... بھم زنگ زدن کھ برم، بعدش ھم مامان ناھار دعوتمون کرده.سرم رو تکون دادم و بقیھ راه رو سکوت کردم. جلوی دادگستری تو ماشین منتظرموندم تا کیانمھر برگرده؛ وقتی بعد از نیم ساعت دیدمش کھ با انرژی بھ سمت ماشینمیاد با این کھ نمی دونستم چیھ اما قلبم بنای محکم تپیدن گرفت. بھ محض اینکھ سوارماشین شد اجازه نداد بھ خودم زحمت سوال پرسیدن بدم:- مژده بده داریوشو پیدا کردن.چند ثانیھ طول کشید تا مغزم پیامو دریافت کنھ. با گیجی گفتم:- ھا!؟با خوشحالی جملھ اش رو تکرار کرد:- میگم پیداش کردن. بھ زودی دستگیرش می کنن.از شدت خوشحالی بغض کردم و چشم ھام پر از اشک شد:- خدایا شکرت ... چجوری پیداش کردن؟ کجا بوده؟ماشین رو روشن کرد و بھ راه افتاد:- من می دونستم کدوم گوری رفتھ منتھی نمی فھمیدم چرا پلیس نمی تونھ پیداشکنھ! لعنتی واسھ خودش ھویت جعلی درست کرده بوده !با خوشحالی بھ بازوش چنگ انداختم:- کدوم کشوره؟ کی دستگیرش می کنن؟با لبخند جوابمو داد:- استرالیا، عجب جونوریھ این بشر! آخھ تو اونجا چیکار می کنی؟ تا کی میخواستی فرار کنی؟ اونم از دست من؟!!!از تھ دل خندیدم. با ھمھ ی وجودم خوشحال بودم. این بدبین بودن کیانمھر اینجااساسی بھ درد خورد. چون اگر بدبین نبود آدم اجیر نمیکرد دنبال داریوش!سر راه یھ جعبھ شیرینی بھ ھمراه فالوده و بستنی خریدیم و بھ خونھ ی پدرشرفتیم. اونقدر خوشحال بودم کھ متلک مھسا کلا فراموشم شد.حالا کھ رنگ نگاھم بھ کیانمھر عوض شده بود انگار محبت خانواده اش بیشتر بھچشمم می اومد. ھر چھ بود یھ جمع نسبتا صیمانھ داشتن، کھ اسمش خانواده بود!چیزی کھ من تمام عمر ازش محروم بودم.272تموم مدتی کھ اونجا بودیم بھ غیر از وقت غذا کھ کاملیا بچھ رو ازم گرفت، کارنتوی بغلم بود. خیلی خواستنی بود و اگر نگاه ریز بین ثریا خانم نبود، قطعا خودمو بابچھ خفھ می کردم.اونقدر با کارن بازی کردم کھ توی بغلم از خستگی خوابش برد. وقتی بھ کاملیاسپردمش آقای عابدی بھم گفت:- ان شاءلله قسمت خودت.بی حرکت بھش زل زدم. شوھر کاملیا و کیانمھر با صدای بلند زدن زیر خنده. ثریاخانم ھم زیر لب بھ شوھرش غر زد:- مردم آزار!وقتی دیدم ھمھ دارن می خندن، فھمیدم از روی عمد این حرفو زده تا اذیتم کنھ!لبخند خجلی زدم و نگاه ازش گرفتم. کاملیا از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست:- دستت درد نکنھ. کارن امروز حسابی بھش خوش گذشت.لبخندی بھ روش زدم:- بچھ ی شیرینیھ.دستم رو گرفت و گفت:- بریم بالا؟و سریع بلند شد و من ھم ایستادم، رو بھ مادرش با صدای آرومی گفت:- نمیای؟- شما برین، اگر خواستم، میام پشت سرتون.کیانمھر بھمون نگاه کرد:- کجا؟ولی نموندیم تا جوابشو بدیم. خب جواب دادن ھم نداشت. از خونھ کھ بیرون نمیرفتیم! بھ ھمراه کاملیا بھ تک اتاقی کھ ده-دوازده تا پلھ از سطح سالن بالاتر بود،رفتیم. بھ محض بستھ شدن در اتاق شروع کرد بھ توضیح دادن:- اینجا اتاق مجردی کیانھ. بعد از مرگ مھروز، خاطراتشو اینجا خاک کرد و کلامامان در اینجا رو قفل کرد، یعنی قفل ھم نباشھ کیان اصلا دیگھ سمت این اتاق نمیاد.ھر دو در بزرگ کمد دیواری رو باز کرد و روبروش ایستاد. من ھم کنارشایستادم. توش پر از عکس ھایی بود کھ روی تختھ شاسی در ابعاد مختلف زده بودن.با یھ نگاه سطحی متوجھ شدم ھمشون عکس ھای مربوط بھ کیانمھر و مھروزن. خمشد و چند تا آلبوم بیرون کشید و من نگاھم مات چھره ی عروسکی دختر کم سن وسال توی عکس روبروم بود.این دختر خواھر من بود؟! کسی کھ اگر یکم سرنوشت تغییر می کرد می تونستنزدیک ترین شخص بھ من باشھ ...273واقعا کی مقصر بود؟ پدرم ... مادرم ... کی؟یعنی مھروز خبر داشت کھ یھ خواھر بزرگتر داره؟ خواھر!!! یھ خواھر واقعیکھ ھیچ وقت ازت دست نمی کشھ! ھیچ وقت محبتش رو از دست نمیدی! تعریفخواھر ھمینھ ... نھ؟دستم رو جلو بردم تا روی صورتش بذارم اما چند سانتیمتر باقیمونده دستم کشیدهشد بھ سمت لبخند مردی کھ دخترو توی آغوش کشیده بود. این لبخند رو بھ ندرت دیدهبودم!- وقتی کیان گفت می خواد با مھروز ازدواج کنھ ھمھ تعجب کردن! آخھ مھروزخیلی کوچیک بود! اختلاف سنیشون ھم زیاد بود.بھ آلبوم ھای توی دستش نگاه کردم. تند و تند دو تا از آلبوم ھا رو ورق زد و کنارگذاشت و آخری رو بھ سمتم گرفت:- اینو ببین. این ملودیھ.کنارش روی زمین نشستم و آلبوم رو از دستش گرفتم. دختر کوچولوی تپلی کھپیراھن کوتاه صورتی تنش بود رو کیانمھر با یک دست بغل گرفتھ بود و دست دیگھاش رو دور شونھ ھای مھروز حلقھ کرده بود.- چی شد کھ مرد؟کاملیا نگاه غمگینش رو از چھره ی ملودی گرفت:- ملودی یا مھروز؟- ملودی.نفسش رو بھ صورت آه بیرون فرستاد و بعد از یک مکث طولانی گفت:- عموم مراسم داشت، اگر اشتباه نکنم نامزدی دختر کوچیکھ اش بود. میگفتن بچھھا توی حیاط بازی می کردن. خونھ خیلی شلوغ بود ... مردھا توی حیاط جمع بودن... ملودی ھم پیش پدرش بود.چشم ھاش پر از اشک شد.- من ھمراه دخترعموم آرایشگاه رفتھ بودم. دوماد کھ اومد دنبالش تا برن آتلیھ منزودتر برگشتم. وقتی رسیدم کھ ...اشک ھاش راه خودشونو پیش گرفتن.- وقتی رسیدم کھ جلوی در خونھ عمو غلغلھ بود. فقط کیانمھرو دیدم کھ ملودیغرق خونو توی بغلش گرفتھ بود و فریاد میزد و کسی نمی تونست بچھ رو از بغلشبگیره ...دستش رو جلوی دھنش گذاشت و ھق ھقش رو خفھ کرد. بھ نشونھ ی ھمدردیدستم رو روی شونھ اش گذاشتم:- متاسفم.از لرزش صدام تعجب نکردم! مگھ میشھ مثل یک قصھ بھ مرگ یھ دختر کوچولوگوش کرد و عکس العملی نشون نداد؟! شاید اگر من و مھروز مثل دو تا دوست کنار274ھم بودیم وقتی بچھ اش رو از دست داد، می شدم ھمدمش تا سرشو بذاره روی شونھام ...لبخند غمگینی روی لبم نشست و اشکم بھ خاطر خواھر و خواھرزاده ای کھ ھیچوقت ندیدمشون پایین چکید.اشکاشو پاک کرد:- معذرت می خوام ...نفس عمیقی گرفت و با لبخند غمیگینی گفت:- انگاری بچھ ھا قایم موشک بازی می کردن ... ملودی ھم زیر ماشین قایم شدهبوده. خیلی کوچیک بود ... حالیش نمیشده کھ خطرناکھ! بزرگترھا ھم کھ ھر کدومحواسشون گرم یھ کاری و خیالشون راحت کھ بچھ ھا دارن بازی می کنن.ازتصور مرگ دردناک ملودی قلبم فشرده شد. خدا برای ھیچ کس نخواد!بھ در اتاق ضربھ خورد.- غزالھ؟صدای کیانمھر بود.کاملیا سریع خودشو جمع و جور کرد. سریع آلبوم ھا رو توی کمد گذاشتیم و کاملیادرو بست. من ھم در اتاق رو بازکردم و بیرون رفتم:- داشتیم می اومدیم.کیانمھر دستاشو بھ کمرش زده بود و با اخم بھ من و کاملیا کھ از اتاق بیرون اومد،نگاه می کرد. کاملیا کھ ھنوز چشماش قرمز بود، با خیرگی ابروھاشو بالا فرستاد:- نترس! زنتو نخوردم!و آروم منو ھل داد تو بغل کیانمھر کھ باعث شد لبخند کمرنگی بھ لبھای کیانمھربیاد و راھشو گرفت و رفت. کیانمھر بھ رفتنش نگاه کرد و آروم زیر لب زمزمھ کرد:- دیوونھ.بھ سمتم برگشت:- اعتراف کن تو اشک کاملیا رو در آوردی یا اون اشک تو رو؟!ھمھ ی حواسم توی اتاق و پیش ملودی بود و بھ این فکر می کردم این مرد چطوربا غم تلخ مرگ دخترش کنار اومده. لبخند غمگینی بھ نگاه منتظرش زدم:- اون.چشماشو درشت کرد:- میرسم بھ حسابش.آروم خندیدیم. بھ سمت پلھ بھ راه افتادم کھ دستم رو گرفت:- غزالھ؟منتظر بھش نگاه کردم. دستم کھ توی دستش بود رو محکم تر کشید، طوری کھ بھسمتش کشیده شدم و سینھ بھ سینھ اش ایستادم. با دلھره بھ پلھ ھا نگاه کردم کھ کسی ما275رو ندیده باشھ. دستش رو کھ پشت کمرم انداخت نگاھم رو بھ صورت خودش دوختم وبا صدای آرومی گفتم:- یھ وقت یکی میاد.چشماشو ریز کرد:- بیاد!و بی توجھ بھ من و استرسی کھ ھر چند کمرنگ اما ھمچنان نسبت بھ نزدیکبودنش توی وجودم حس می شد، دستش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو طولانیو محکم بوسید و بعد پیشونیش رو بھ پیشونیم چسبوند:- ھمیشھ مثل امروز لبخند بزن. از تھ دلت ... پرانرژی.لبخند زدم:- نمی دونی چقدر خوشحالم بابت پیدا شدن داریوش! وقتی دستگیر بشھ و پول ھابرگرده ... اون موقع می تونم یھ نفس راحت بکشم.نفسش رو با آرامش بیرون فرستاد و زمزمھ کرد:- می رسھ اون روز ... بھ زودی ...بعد از چند دقیقھ کھ تپش قلبم بھ حالت عادی برگشت و آغوشش دیگھ استرسینداشت، خودش رو عقب کشید و دستم رو گرفت و با ھم رفتیم پیش بقیھ.ھمھ چیز خوب بود ... حداقل بد نبود! روزھای سختی رو پشت سر گذاشتھ بودم.خیلی سخت! شاید بھتره بگم سالھای سخت. از لحظھ تولدم گرفتھ تا مرگ بابا و اولینازدواجم و بعدش مرگ محمد و از دست دادن لیلی و بلاھایی کھ بھ خاطرکلاھبرداریداریوش بھ سرم نازل شد.حق با آقای عابدی بود، کنار ھم قرار گرفتن من و کیانمھر نتیجھ مثبتی داشت.وقتی بعد از یک ماه سخت و پر استرس داریوش دستگیر و بھ ایران منتقل شد انگارخدا روبروم ایستاد و بھم یادآوری کرد وقتی بھ من توکل کنی نتیجھ اش رو ھم میبینی!بازپرس پرونده توی سالن کنفرانس بین جمع سھامدارھا نشستھ بود. کیانمھر دستدور شونھ ھای من انداختھ بود و با غرور و لبخندی از تھ دل بھ ھمھ تبریک می گفت.خانم صامتی و خیلی ھای دیگھ چشم ھاشون ازشوق پر اشک شده بود و شکر خدا اززبونمون نمی افتاد.خیلی دلم می خواست داریوش رو ببینم و از نزدیک و چشم تو چشم باھاش حرفبزنم. شاید ھم حرف نزدم و فقط توی چشماش زل زدم! اونقدر کھ سرشو با خجالتبندازه پایین! اما می دونستم حالا حالاھا این اتفاق نمی افتھ. شاید خیلی زمان می بردتا دادگاھش برگزار بشھ و باید باز ھم صبوری می کردیم تا پول ھا بھ حساببرگردن.کم مبلغی رو از کشور خارج نکرده بود! بھ قول کیانمھر لعنت بھ داریوش کھ ازھر دو تا جملھ اش، یکیش لعنت بھ داریوش بود!276شام رو با کیانمھر توی رستوران خوردیم، تموم مدت روز رو بھ ھمھ لبخند زدهبودم، دیدن نگاه قدردان سھامدار ھا واقعا برام بھترین اتفاق بود.- بھ چی می خندی؟لیوان نوشابھ ام رو روی میز گذاشتم:- ھیچی ... کی بقیھ کارگرھا رو برمی گردونین؟ خطوط دیگھ تولید کی راه اندازیمیشھ؟لبخند گرمی بھ صورتم پاشید:- ھنوز زوده دختر! باید اول پول بھ حسابمون برگرده. بعدش ھم باید سھام داریوشرو بفروشیم. حالا واسھ اینم یھ فکرایی دارم. می خوام بھ سھامدارھا بگم کھ ھر کدومبخوایم می تونیم بھ نسبت درصد سھممون از سھم داریوش بخریم.سرم رو تکون دادم:- فکر خوبیھ. البتھ فکر نمی کنم دیگھ ھیچ کدومشون الان پولی داشتھ باشن! بایدصبر کنی کھ پول برگرده.با لبخند سرشو تکون داد:- آره. جدا از اون فکر کنم چشمشون حسابی ترسیده و گمون نکنم بخوان بیشتر ازاینی کھ الان ھستن سرمایھ گذاری کنن.حق با کیانمھر بود، سرم رو بھ چپ و راست تکون دادم:- آره راست میگی! جای سرزنشی ھم براشون نیست! مالشونھ ... اختیارشو دارن.بعد از چند دقیقھ، سکوتو شکست:- تو چی؟سرمو بالا آوردم و با تعجب نگاھش کردم:- من چی؟!- تو نمی خوای سھم بخری؟ چک آخری خونھ ات ھم کھ تا یک ماه دیگھ پاسمیشھ.خندیدم:- چشمت تو این یھ قرون دوزار منھ ھا!با صدا خندید:- بالاخره باید یھ جایی سرمایھ گذاری کنی دیگھ! کجا از محل کارت بھتر؟!لبخندم از بین رفت:- محل کارم؟!خونسردانھ سرشو تکون داد:- آره دیگھ! مگھ محل کارت نیست؟!لبامو بھ ھم فشردم:- یعنی ... من می تونم سر شغلم بمونم؟!277چشماشو درشت کرد:- معلومھ کھ می تونی! حالت خوبھ؟!!لبم رو بھ دندون گرفتم تا ذوقم آبرومو نبره:- آخھ ... فکر می کردم فقط ... تا دستگیری داریوش...- دیوونھ ام مگھ!! کی از تو بھتر؟!لبخندی از تھ دل زدم:- ممنونم.اخم کرد:- موندنت بھ خاطر زحمتھای خودتھ! نمی خواد ممنون من باشی.بقیھ ی غذام رو با اشتھای بیشتری خوردم. تا رسیدن بھ خونھ رویاپردازی کردم.حتی بھ خریدن درصدی از سھام ھم فکرکردم.توی حیاط کھ از ماشین پیاده شدم منتظر نموندم کیانمھر در حیاطو ببنده و بھ سمتخونھ راه افتادم و پشت در سالن ایستادم. کیانمھر خودشو بھم رسوند و درو باز کرد ودر حالی کھ کفشامونو در می آوردیم گفت:- یھ لحظھ صبرکن.کفشامو درآوردم و چند قدمی داخل رفتم و ایستادم. درو بست و روبروم ایستاد.دستش رو توی جیب کتش برد و دستھ کلیدی رو بیرون آورد و بھ دستم داد:- این کلیدای در حیاط و خونھ. اون کلید کوچیکھ ھم مال انباریھ کھ وسایلتو یھ ماهپیش توش گذاشتیم.بعد ازجیب جلوی کتش ھم گوشی منو در آورد:- این ھم موبایلت ... ببخش اگر اذیت شدی.گوشی رو از دستش گرفتم و با لبخند ازش تشکر کردم. خواستم بھ سمت پلھ ھا برمکھ مچ دستم رو چسبید و با اخم گفت:- ھمین؟اخم کردم:- پررو نشو دیگھ!با انگشت بھ گونھ اش زد:- تشکر زبونی بھم نمی چسبھ ... زود!بدجنس! خواستم برم کھ مچ دستم رو محکم تر چسبید. خنده ام گرفت. سریع بھسمتش رفتم و گونھ اش رو تند بوسیدم. خودش ھم بھ عکس العملم خندید.ھمین یھ حرکت بزرگ ھم بھ خاطر پررویی ھای کیانمھر، برام عادی شده بود!روی پلھ ھا بودم کھ با صدای بلند گفت:- در اتاقتو قفل کن و تا صبح بیرون نیا.با تعجب نگاھش کردم:- چرا؟!278با شیطنت و نگاه بی حیا جواب داد:- بھ مناسبت خوشحالی امروزمون ... می خوام تنھایی ضیافت بگیرم!بھش چشم غره رفتم و بی توجھ بھ صدای خنده اش بھ سمت اتاقم رفتمو درو ھمقفل کردم. از این مرد ھیچ چیز بعید نیست!چند ثانیھ ای پشت در اتاق ایستادم و بھ کلید و گوشی توی دستم نگاه کردم. نفسعمیقی گرفتم و با آرامش بازدممو بیرون فرستادم:- خدایا شکرت.از در فاصلھ گرفتم و بعد از انجام کارھای قبل از خوابم روی تخت دراز کشیدم وبا کلی فکر و خیال و رویاپردازی خوابم برد. خوبی ھوای مھرماه این بود کھ دیگھاحتیاجی بھ کولر نبود، با باز کردن پنجره ھم اتاق خنک میشد.ساعت دور و بر سھ بود کھ از یھ خواب آشفتھ بیدار شدم و بھ کل خواب از سرمپرید. وقتی دیدم ھنوز چند ساعت دیگھ وقت داشتم کھ بخوابم ولی زود بیدار شدم، باحرص نفسمو فوت کردم و از روی تخت بلند شدم.بعد از بیرون اومدن از سرویس بھداشتی با نگرانی بھ در اتاق زل زدم، یعنی الانخوابیده؟بھ سمت در رفتم و کلید رو چرخوندم و از اتاق خارج شدم. از روی نرده ھا خمشدم و بھ پایین نگاه کردم، کیانمھر روی مبل با ھمون لباس ھای بیرون خوابش بردهبود.روی میز ھم اثری از بطری و این طور چیزا نبود. فقط یھ زیر سیگاری بود و چندتا سیگار خاموش شده. از پلھ ھا پایین رفتم با لبخند بھ حالت خوابیدنش نگاه کردم.توی خواب ھم اخم داشت!لبخندم عمق گرفت، کیانمھر تغییری نکرده بود! ھنوز ھمون آدم شکاک و ریز بینبود کھ بھ خاطر بدبینیش ھمھ ی محیط دور و برش رو زیر نظر داشت، ھنوز ھمونآدمی بود کھ تنھا چشم غره اش کافی بود تا آدم ھای معترض اطرافش رو ساکت کنھ!کیانمھر ھمچنان مثل روز اول توی محیط کار کم حرف بود مگر وقتی کھ لازم باشھو با یکی دو جملھ نتیجھ گیری می کرد.ولی برای من تغییر کرده بود ... شاید چون من دیگھ براش فقط دختر ھدایترمضانی نبودم. شاید چون من دیگھ قصد نداشتم انتقام ناحق پدرم رو ازش بگیرم.کیانمھر تغییرکرده بود چون من تغییر کرده بودم. ما ھمون آدم ھا بودیم کھ تغییرنگرشمون بھ ھم، برخورد ھامون رو تغییر داده بود. این کھ کیانمھر دیگھ نسبت بھمن بدبین نبود، باعث شده بود با محبت تر عمل کنھ و این محبتش باعث شده بود منھم دیگھ جبھھ نگیرم.بھ سمتش رفتم و دستم رو روی شونھ اش گذاشتم و تکونش دادم:- کیانمھر؟ چرا اینجا خوابیدی؟279بعد از چند ثانیھ با گیجی چشماشو باز کرد و نگاھی بھ اطرافش انداخت. قامتم روراست کردم و دست بھ سینھ و با لبخند نگاھش کردم. وقتی نگاھش روی من ثابتموند گفتم:- ضیافتت ھمین چند نخ سیگار بودن؟! خوشحالی و ناراحتیت کلا با سیگار رفعمیشھ نھ؟لبخند خواب آلودی بھم زد:- خستھ بودم ... بھ ضیافت نرسیدم.دستش رو بھ سمتم گرفت. دستشو گرفتم و بلند شد؛ خمیازه ی بلندی کشید و بھبدنش کش و قوسی داد و در حالی کھ بھ سمت راه پلھ می رفت گفت:- میشھ برام یھ لیوان شربتی، آب میوه ای چیزی بیاری؟ دھنم تلخھ.باشھ ای گفتم و بھ سمت آشپزخونھ بھ راه افتادم، نصفھ شبھ برو بخواب دیگھ!تلخی دھنتو چیکار داری؟!لیوانی آب پرتقال ریختم و بھ سمت اتاقش رفتم. ضربھ ای بھ در نیمھ باز زدم ووارد شدم. لباس ھای راحتیشو پوشیده بود و داشت در کمدش رو می بست. نگاھمروی موھای بھ ھم ریختھ اش مونده بود کھ اونو خیلی کم سن و سال تر نشون می داد.بھ سمتم اومد و لیوان رو از دستم گرفت و لبھ ی تخت دو نفره اش نشست و بعد ازتعارف بھ من شروع بھ نوشیدن کرد.بھ در تکیھ دادم کھ لیوان خالی رو بگیرم. ھنوز نصف لیوان رو نخورده بود کھصورتش رو بھ سمتم چرخوند:- تو چرا بیداری؟- خواب بد دیدم.یھ ابروش بالا رفت:- چھ خوابی؟لبامو جلو دادم:- نمی دونم! ولی دیگھ کلا خوابم پرید.دستش رو بھ سمتم دراز کرد کھ بھ سمتش برم. دستشو گرفتم و کنارش نشستم.لیوانش رو بھ لبش رسوند وبقیھمحتویاتش رو خورد و رو عسلی کنار تختش گذاشت:- اولین باریھ کھ اومدی توی اتاقم نھ؟!خنده ام گرفت، نصفھ شبی اینم سوالھ می پرسھ::- نھ، چھار پنج دفعھ ای اومدم. ھمین ھفتھ قبل با ھم توی کمدت دنبال کراوات نقرهایت می گشتیم.چشماشو ریز کرد:- می مردی ضایعم نمی کردی؟ ولی اولین باره کھ روی تختم نشستی.280لبخندمو کمی جمع و جورکردم:- آره. این یکی رو اولین باره.ھمونطور کھ دستش دور شونھ ھام بود بھ پشت خوابید و من ھم ھمراھش کشیدهشدم. سعی کردم بلند بشم:- خُلیا! چرا اینجوری می کنی؟اما فشار محکم بازوش دورشونھ ھام اجازه ی حرکت بیشتر نداد و با چشم ھایبستھ گفت:- دو دقیقھ آروم بگیر ...بی حرکت بھش تکیھ زدم و بھ سقف خیره شدم.- خوشبختیم مگھ نھ؟در جواب سوالش سکوت کردم، ولی لبخند کمرنگی روی لبم نشست. با توجھ بھاون ھمھ اتفاق عجیب و غریب.... آره! من کھ الان خوشبختم.- وقتی داریوش رو ببینم ازش می پرسم چرا اجازه نداد من زودتر خود اصلیتوببینم.دستش رو بھ صورت دورانی بین شونھ ھام حرکت داد، چشمامو با آرامش بستم.- یھ اعترافی بکنم؟با چشمھای بستھ جواب دادم:- ھوم؟نفس عمیقی گرفت:- عاشقت نیستم ولی ... نمی خوام از دستت بدم! می دونم کھ عاشقت میشم.پوزخند عمیقی گوشھ ی لبم نشست:- می دونستم ... اگر توی این مدت کم عاشقم می شدی عجیب بود.آروم و مردونھ خندید:- ولی عاشق درک و شعورتم.منم ریز خندیدم:- الان غنیمت بدونم؟!حرفی نزد و باز ھم بین شونھ ھامو نوازش کرد.- کیانمھر؟!- جانم؟این جوابی کھ انگار از عمق جونش اومد عجیب، دلمو گرم کرد. نفسمو بھ صورتآه بیرون فرستادم:- ھیچی.بعد از چند ثانیھ خودش سکوتو شکست:- امشب فقط سیگار کشیدم و فکر کردم ...خواستم سوالی بپرسم کھ خودش جواب داد:281- فکر بھ تو و آیندمون ... ضیافتمو تکمیل کرد.لبخندی از تھ دل روی لبم نشست و سرمو بلند کردم. توی چشمام خیره شد وموھامو زد پشت گوشم، بعد آروم چونھ ام رو چسبید:- از دستت نمیدم غزالھ ... مال خود خودمی.و منتظر جواب نموند و لبامو بھ ھم دوخت. عجیب نبود کھ ھمراھیش می کردم.صادق بودن کیانمھر و احساسش برام ارزش داشت. اھل دروغ و ظاھر سازی نبود... ھمون چیزی بود کھ نشون میداد.وقتی قصد پیشروی داشت و دست ھاشو چسبیدم، با آرامش بھ نگاه وحشت زده امزل زد و زمزمھ کرد:- ھر جا اذیت شدی دست نگھ می دارم ... قول می دم.صدای گرمش و لحن التماس آمیز ولی محکمش، دست ھامو سست کرد. بھ رگھھای سرخ چشمھاش زل زدم و تن سپردم بھ نوازش ھاش و دل سپردم بھ گرمیوجودش.نور آفتاب کھ بھ داخل اتاق تابید سر روی سینھ اش گذاشتم و بھ اولین تجربھ یکامل و لذت بخشم لبخند زدم.چند بار حالمو پرسید و وقتی مطمئن شد خوبم آروم گرفت. سرمو بھ سینھ اش تکیھدادم و چشمام روی ھم افتادن.وقتی بیدار شدم با دیدن جای خالی کیانمھر سرمو چرخوندم و کنار پنجره ی اتاقدیدمش. بھ دیوار کنارش تکیھ زده بود و نگاھش بھ بیرون بود.بالاتنھ اش برھنھ بود و نور روی برجستگی ھای تنش سایھ ایجاد کرده بود. بایادآوری چند ساعت قبل خون گرمی زیر پوستم جریان پیدا کرد و گونھ ھام از خجالتداغ شد. کاش الان اینجا نبود تا راحت بھ سمت اتاقم می رفتم.با چرخوندن یھویی سرش بھ سمتم، مچ نگاھمو گرفت. چشمھای سرخش باعث شدچیزی تھ دلم فرو بریزه. ملحفھ رو روی خودم محکم نگھ داشتم و نیم خیز شدم.- چی شده؟سرش رو بھ چپ و راست تکون داد و دوباره بھ بیرون زل زد. ھمھ ی حس ھایخوبم پر کشید و نگرانی بھ قلبم چنگ انداخت.خواستم حرفی بزنم کھ با دیدن چیزی توی دستش ... شبیھ بھ عکس! دھنم خود بھخود بستھ شد. ھمونطور کھ ملحفھ رو دورم نگھ داشتھ بودم بلند شدم و بھ سمتش رفتم.با اینکھ حواسش بھ نزدیک شدن من بود ولی ھمچنان بھ بیرون زل زده بود. خم شدمو عکس رو از بین دستش بیرون کشیدم.فکر نمی کرد من بخوام عکسو از دستش بگیرم کھ ھول زده خواست ازم بگیره امادیر شده بود ... غزالھ ی احمق! لعنتی.282با بغض بھ صورتش زل زدم. اخم کرد:- ببین...دستمو بھ نشونھ ی سکوت جلوی صورتش نگھ داشتم.- ھیچی نگو ...آب دھنش رو با ناراحتی قورت داد. پا چرخوندم سمت در اتاق. بھ بازوم کھ چنگانداخت صدای جیغم بلند شد:- بھ من دست نزن!!با چشم ھای درشت شده دستشو پس کشید:- صبر کن حرف بزنیم.سرمو بھ چپ و راست تکون دادم و بی توجھ بھ ملحفھ ای کھ مانع حرکت راحتممی شد بھ سمت اتاق خودم دویدم و درو قفل کردم. لعنت بھ من و حماقت ھای تمومنشدنیم!دستمو جلوی دھنم گذاشتم و صدای ھق ھقم رو خفھ کردم. ملحفھ رو انداختم و بھسمت حموم رفتم. من و مغز رشد نکرده ام بھ خاطر یھ ھوس، چند ساعتھ کھ داریمرویا پردازی می کنیم! در حالی کھ کیانمھر عکس عشقشو توی دستش گرفتھ و دارهواسش عزاداری می کنھ.شیر دوشو باز کردم و بھ موھام چنگ انداختم و ھق زدم ... خاک توی سرتغزالھ کھ کیانمھر ھم از حماقتت بھ نفع خودش استفاده کرد. بھت گفتھ بود عاشقتنیست ولی بازم خودتو بھش سپردی!از شدت ضعف سرم گیج رفت و روی زمین نشستم. حس آدمی رو داشتم کھدوباره بھش تجاوز شده ... مگھ تجاوز فقط جسمیھ؟ بھ روحم ... بھ احساساتم تجاوزشده بود.حموم دور سرم می چرخید و دندون ھام از سرمای آب بھ ھم می خورد ... اونقدرشدید کھ صدای مشت ھایی کھ بھ در کوبیده می شدن، بھ سختی شنیده می شد. با وجودآبی کھ از سر و روم پایین می ریخت شوری اشک رو حس می کردم. با حسرت بھدر نیمھ باز حموم نگاه کردم و سعی کردم صدای فریاد ھای کیانمھرو بھ سختیبشنوم، نفسمو بھ صورت آه بیرون فرستادم:- خدایا ... امتحانات کی تموم میشھ؟! می ترسم از مشروط شدن ... می ترسم.با دیدن در اتاق کھ با صدای مھیبی بھ دیوار خورد و کیانمھری کھ وحشتزدهنگاھش رو دور اتاق چرخوند و روی من ثابت موند، چشمام روی ھم لغزیدن.- دیوونھ این چھ کاریھ؟با ھمھ ی منگیم نگرانی بیش از حد صداشو تشخیص دادم و سعی کردم لبخند بزنماما بی حس بودم ... گرمای تنش ھم نتونست سرمای وجودمو کم کنھ. روی تخت گرمو نرمم کھ دراز کشیدم، با خیال راحتی کھ نمی دونم ناشی از چی بود! خوابم برد. ..283.... یھ چیزی مثل ساعت توی سرم صدا می داد. فشار محکمی برای چند ثانیھروی قسمت آرنجم آزارم داد و بعد صدای آروم مردی رو شنیدم کھ می گفت:- فشارش پایینھ.و شروع کرد بھ توصیھ کردن ... دلم می خواست بخوابم، سرم ھمچنان درد میکرد. برای لحظاتی سکوت مطلق شد و بعد دست پر محبتی کھ روی موھام کشیده شد،لبخند بھ لبم آورد.لبھای گرمی رو پیشونیم نشست، یعنی کیانمھر بود؟! با بھ یاد آوردن اتفاق تویاتاقش دوباره بغض کردم؛ خدا کنھ ھمھ اش خواب بوده باشھ. من کابوس ھایھمیشگی رو ترجیح میدم ... ولی فقط توی خواب.- مادرت بمیره کھ تو اینقدر سختی نکشی!با ناباوری چشمامو باز کردم و با چشمھای گریون خانم حمیدی روبرو شدم.دوباره خم شد و پیشونیمو بوسید.ھق ھق خفھ اش توی اتاق پیچیده بود. لبھامو بھ ھم فشردم و بھ چشم ھاش خیرهشدم. خواستم سرمو عقب بکشم اما یھ حسی مانع شد.- باھام حرف بزن غزالھ؟ بگو چی شده کھ کیان اینطور دست پاچھ بھم زنگ زدهو گفتھ خودمو برسونم؟! بگو چی اذیتت کرده؟با غم بھ صورتش زل زدم.- اونجوری نگام نکن ... رفیقت کھ می تونم باشم! غزالھ بھ خدا از ھمھ ی دنیا برامعزیزتری ...حس می کردم پلکھام ورم دارن. شاید ورم نداشتن و توھم زده بودم! ولی داغیپشت پلک ھامو حس می کردم. اشکم کھ از گوشھ ی چشمم راه گرفت، لای پلکامآتیش گرفت انگار. دست جلو آورد و اشکمو پاک کرد:- گریھ نکن عزیزم. حرف بزن باھام.بھ سختی لب باز کردم:- خیلی تنھام.ھمین دو کلمھ باعث شد توی آغوش گرمش فرو برم. دل کھ حالیش نیست! گاھیوقتھا می خواد فراموشی بگیره و دل خوش کنھ بھ آغوش مادری کھ ھیچ وقت بالایسرش نبوده!اجازه داشتم گریھ کنم ... بدون اینکھ سرزنش بشم. بدون اینکھ کسی ھی بگھ چرا؟یا کسی مسخره ام کنھ!بعد از دقیقھ ای کھ ھر دو آروم گرفتیم، شربت شیرینی کھ روی عسلی بود رو بھخوردم داد. در حال خوردن شربت بودم کھ چشمم افتاد بھ در اتاق کھ قفلش بھ ھمراهچوب ھمون قسمت شکستھ بود.284خواستم بپرسم کیانمھر کجاست، ولی لب بستم. مگھ مھم بود کھ کجاست؟! اگر اینحالت برعکس می شد، چی کار می کرد؟! با دیدن قامتش کھ توی چارچوب ایستاد وبا نگرانی بھم زل زد، نگاه گرفتم و بھ سمت دیگھ ای چشم دوختم.- بھتری؟از من کھ جوابی نشنید! خانم حمیدی جواب داد:- بد نیست. نمی خوای بگی چی شده؟متوجھ شدم کھ وارد اتاق شد:- از حال رفت ... ھول کردم.- تازه نیم ساعت بود رسیده بودیم خونھ. نفھمیدم خودمو چھ جوری رسوندم ...حتی واینستادم سعید از حموم در بیاد.با مکث ادامھ داد:- اینجا باش، من زنگ بزنم بھش.و بھ دنبال حرفش از اتاق خارج شد. کیانمھر لبھ ی تخت نشست. نگاھش نمیکردم.- نمی خوای منو نگاه کنی؟- نمی خوای منو نگاه کنی؟اخم کردم و لیوان خالی رو روی عسلی گذاشتم و بی حوصلھ گفتم:- می خوام تنھا باشم.دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم، در جا پتو رو برداشت و با ابروھای درھمگفت:- الان یعنی قھری؟ یعنی چی این کارا!نفسمو با حرص فوت کردم، یھ آدم چقدر می تونست پررو باشھ!. پتو رو از تویدستش کشیدم و گفتم:- گفتم می خوام تنھا باشم.دندوناشو بھ ھم فشرد:- بچھ بازی در نیار غزالھ! ما تازه داریم زندگیمونو می سازیم. این کارا چھ معنیمیده؟چند ثانیھ توی چشماش زل زدم و گفتم:- واقعا نمی دونی؟! بعد از این ھمھ مدت کھ با ھم دیگھ کنار اومدیم ... بعد ازاولین تجربھ مون ... بیدار میشم و می بینم عکس مھروزو توی دست گرفتی و داریگریھ می کنی ...- اون ...- توضیح نده! یھ لحظھ تصور کن قضیھ برعکس بود و من عکس محمدو ...285- ببند دھنتو!با خشم روی صورتم خم شد، ناخودآگاه توی خودم جمع شدم.- وقتی حرف می زنی قبلش فکر کن! دفعھ دیگھ دندون سالم تو دھنت نمیذارم.بغض کرده ساکت شدم. با حرص پتو رو روی سرم انداخت و در حالی کھ معلومبود داره از تخت دور میشھ گفت:- بھتره قھر باشی ... وقتی حتی فرصت نمیدی آدم حرف بزنھ.لبامو بھ ھم فشار دادم و با دست اشک ھایی کھ پشت سر ھم می باریدن و پاککردم. از خودم بدم می اومد! چرا اون خودشو محق می دونست وقتی حق با من بود؟!شب موقع شام با غذام درگیر بودم و بھ حرف ھای کیانمھر و خانم حمیدی کھپیرامون اوضاع شرکت بود ھم گوش می دادم. ھر چند دقیقھ دست خانم حمیدی میاومد سمت غذای من و برام گوشت و خورش می گذاشت، یا نوشابھ می ریخت و ھییادآوری می کرد کھ ھیچی نخوردی!کیانمھر ھم کھ انگار براش مھم نبود! ولی سنگینی نگاھش رو حس می کردم. اخمکرده بودم و فکرم بھ ھمھ جا سرک می کشید و ھزار و یک مدل تصمیم برام ردیفمی کرد.ھمھ مشکلات حل شد؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد