وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پشت ابر های سیاه3

- دو سالھ کھ محمد فوت شده، تا ھمیشھ کھ نباید عزادارش باشی. از اون خونھ کھبری فکرت آزادتر میشھ و بھ امید خدا اگر یھ روزی کسی خواست وارد زندگیت بشھ...حرفشو با بی حوصلگی قطع کردم:- کی بھ ازدواج فکر می کنھ؟!با دلخوری گفت:- چتھ کھ فکر نکنی؟ ھم خوشگلی ھم شاغلی، ھم ...کامل بھ سمتش چرخیدم و گفتم:- بی خیال لیلی، دلت خوشھ!با اخم گفت:- غزالھ تو ھمش بیست و ھفت سالتھ. منو نگاه کن! تا چند ماه دیگھ بچھ دارمیشم.خدا محمدو بیامرزه اما بھ خدا اونم راضی نیست...دیگھ بقیھ حرفاش مھم نبود ... چشمامو بستم تا نگاه حسرت بارمو نبینھ. آره لیلی تاچند ماه دیگھ بچھ اش بھ دنیا می اومد چون سال ھشتاد و ھفت، یھ دختری بھ خاطرخودکشی پدرش از امیرعلی فاصلھ گرفت. فاصلھ گرفت چون می ترسید اگر باامیرعلی ازدواج کنھ بعد از یھ مدت عشقشون فروکش کنھ و حقایق تلخ زندگی مثلپتک بھ سرش کوبیده بشن.ترسید بعد از یھ مدت منطق جای احساس بشینھ و حرف اطرافیان روی زندگیش باامیرعلی سایھ بندازه و تنھا بمونھ. ترسید و حالا ... ترسیدم و حالا لیلی روبروم نشستھو شوھر و بچھ اش رو بھ رخم می کشھ تا نصیحتم کنھ.ساعت دو بود کھ بالاخره لیلی رضایت داد کھ بخوابھ و منو با رویای شب عیدمراحت بذاره.وقتی دلت گرفتھ باشھ فرقی نمی کنھ کھ تنھا باشی یا یھ لشکر آدم دور و برتباشھ! دلت کھ بگیره گلایھ ھات ردیف میشن و خاطره ھا مثل فیلم ھی مرور میشن تااز پا در بیارنت!*** فروردین/ ١٣٨٩جلوی آینھ ایستادم و برای بار آخر خودم رو نگاه کردم. رژ پوست پیازیم روبرداشتم و دوباره روی لبم کشیدم. بھ پوست سفیدم خیلی می اومد. شال صورتیم رو بھصورت شُل روی سرم انداختم و برای خودم جلوی آینھ ژست گرفتم.ھنوز صدای صحبت عمو از توی سالن می اومد. این دم آخری ھم دست ازموبایلش نمی کشید.دل توی دلم نبود کھ کادوش رو کھ یھ گوی شیشھ ای و برفی بود، بھش بدم.72بعد از چند دقیقھ قید نگاه کردن بھ جعبھ ی کادوپیچ شده ی روی میزمو زدم و ازاتاق خارج شدم. بالاخره موبایلش رو کنار گذاشتھ بود و بھ تلویزیون چشم دوختھ بود.کنار میز پایھ کوتاه وسط مبل ھا روی زمین نشستم و بھ تنگ ماھی چشم دوختم.از گوشھ چشم نگاھی بھم انداخت و با لبخند گفت:- منتظری ماھی بھ زبون بیاد؟با بی حوصلگی ساختگی گفتم:- شنیدم ماھی لحظھ تحویل سال صاف و بی حرکت می ایستھ، می خوام ببینمراستھ یا نھ.آروم خندید و بعد خم شد و از لبھ ی میز قرآن رو برداشت و بعد از کم کردنصدای تلویزیون شروع بھ خوندن قرآن کرد.یکی دو دقیقھ مونده بود کھ سال تحویل بشھ قرآن رو بھ سمتم گرفت و گفت:- بلند شو و از صاحب قرآن بخواه کھ ازت حفاظت کنھ.لبخند کجی زدم و گفتم:- نخوام ھم حفاظت می کنھ.سرش رو تکون داد و گفت:- ولی اگر خودت بخوای یھ چیز دیگھ اس!از کنار میز بلند شدم و روی مبل نشستم و قرآن رو از دستش گرفتم و شروع کردمبھ خوندن. با شنیدن شماره معکوس از تلویزیون قرآن رو بوسیدم و کنار ھفت سینگذاشتم و بھ ماھی ھا چشم دوختم. درست بود! ماھی ھا برای لحظھ ای مثل عکسثابت و بی حرکت موندن و بعد از ثانیھ ای دوباره جنب و جوششون رو از سرگرفتن.عمو ھم کھ انگار با حرف من کنجکاو شده بود با دیدن ماھی ھا لبخندی روی لبشنشست و بعد رو بھ من با لبخند عمیقی گفت:- عیدت مبارک غزالھ جان.من ھم با لبخندی تبریک گفتم. خیلی سریع ھر دو لبخندمون از بین رفت، نبودنساره خانم کنار سفره عید بدجور توی چشم میزد. پارسال چنین لحظھ ای من براینبودن پدرم گریھ می کردم و ساره خانم بھم دلداری می داد و حالا عمو حسابی تویفکره و من حرفی ندارم کھ بزنم!با بھ خاطر آوردن کادویی کھ برای عمو گرفتھ بودم دوباره لبخند روی لبم نشستو سریع بلند شدم و بھ سمت اتاقم رفتم. ھمون لحظھ تلفن خونھ زنگ خورد و عموجواب داد متوجھ شدم کھ مھسا تماس گرفتھ.جعبھ ی کادوپیچ شده رو از جلوی آینھ گرفتم و ھمین کھ در اتاق رو باز کردمصدای بغض دارشو شنیدم کھ داشت با مھسا حرف میزد و سعی داشت آرومش کنھ،وقتی عمو روی مبل نشست و دستش رو بھ طرف صورتش برد، سریع نگاھمو ازشگرفتم و بھ اتاق برگشتم. آخرین چیزی کھ می خواستم توی دنیا ببینم شکستن عمو بود.73روی تخت نشستم و منتظر موندم تلفنش تموم بشھ. مثلا سال جدید یعنی سال ھشتادونھ شروع شده بود! برای من چھ فرقی می کرد؟ مسلمھ کھ ھیچ سالی، عید معنیخاصی برام نداشت جز اینکھ بابا بیشتر توی خونھ می موند و وقتش برای باھمبودنمون آزادتر بود، البتھ عید دو سال قبل خیلی خاص بود، چون امیرعلی توی قلب وذھنم وجود داشت.برای منی کھ تموم عمر تنھا بودم و تعداد آدمھای دور و برم انگشت شمار بودن،طبیعیھ کھ دلم بخواد ھر کس سمتم می اومد رو با چنگ و دندون نگھ دارم. حالا ھمحاضر بودم ھر کاری کنم تا عمو شاد باشھ چون در حال حاضر تنھا کسیھ کھ براممونده.توی فکر و خیالات خودم بودم کھ بھ در اتاق ضربھ ای خورد و بعد عمو صدامزد، کادو رو پشتم نگھ داشتم، درو باز کردم و یبن در قرار گرفتم، در کمال تعجبدیدم کتش رو پوشیده و سوییچ ماشین تو دستشھ.با ابروھای درھم گفت:- دارم میرم خونھ مادرم، تو کھ نمیای!ناخواستھ لبامو جلو دادم:- نھ ممنون.تعارف دیگھ ای نکرد و بھ سمت در رفت. قرار ھم نبود کھ برم، تعارف الکی بود!من چھ سنخیتی با خانواده ی عمو داشتم کھ برم دید و بازدید! با شونھ ھای افتاده کادورو دوباره روی میز گذاشتم و بھ سالن برگشتم.روی راحتی نشستم و تا موقع برگشتنش آجیل خوردم و تلویزیون دیدم. عمو کھبرگشت جز خانواده ی خواھرش و یکی از برادرھاش کسی دیگھ نیومد و ساعتدوازده بود کھ بالاخره لامپ سالن رو خاموش کردم.عمو بھ اتاقش رفتھ بود، من ھم بعد از سرویس بھداشتی بھ اتاقم رفتم و ھمین کھنگاھم بھ کادوی عمو افتاد با اخم اون رو از جلوی آینھ برداشتم و توی کشو انداختم،تا دستم رو بھ سمت شالم بردم کھ بردارمش، با صدای عمو بی حرکت ایستادم:- غزالھ جان یھ لحظھ بیا.بھ سمت در رفتم، اما قبل از بازکردنش با قدم بلندی بھ سمت میز آرایشم رفتم وکادو رو از داخل کشو برداشتم و بعد از اتاق خارج شدم. شاید بالاخره قسمت میشدھدیھ اش رو بدم!!!عمو روی تختش نشستھ بود، با دیدنم لبخند کم جونی زد و کنارش رو اشاره کرد:- بیا اینجا ببینم. نمی خوای عیدیتو بگیری؟چھ عجب بالاخره یادش افتاد! با وارد شدنم بھ اتاق کادو رو دستم دید و ابروھاشبالا رفت:- بھ بھ! بوی عیدی میاد.نیشم باز شد و بھ فاصلھ ی یک نفر کنارش نشستم.74اون ھم یھ جعبھ ی کادو پیچ شده ی پھن و کم قطر توی دستش بود، بھ جعبھ یتوی دست من نگاه کرد و گفت:- اول عیدی منو بده.جعبھ رو بھ سمتش دراز کردم:- قابلی ھم نداره.از دستم گرفت و در حالی کھ با لبخند ھی بھ من نگاه می کرد و ھی بھ جعبھ، کادورو باز کرد و با دیدن گوی شیشھ ای لبخند عمیقی زد:- خوشگلھ.از دستش گرفتم و پیچ تھش رو چرخوندم و از جلوی عمو خم شدم و روی عسلیگذاشتمش و گوی در حالی کھ داشت روی پایھ اش می چرخید شروع بھ پخش آھنگیآرامش بخش کرد.وقتی سر جام برگشتم متوجھ شدم عمو چشمھاشو بستھ و لبخند ھم دیگھ رویلبھاش نیست، خواستم صداش بزنم کھ با صدای آروم گفت:- چھ عطر خوش بویی!نفسم حبس شد؛ گاھی وقت ھا بی ملاحظھ می شدم و یادم می رفت کھ عمو مَرده وتوی خونھ تنھاییم. باید بیشتر مراقب باشم، مخصوصا کھ حمیده خانم رفتھ بود خونھ یدخترش! نھ اینکھ آرایش کردم و بی توجھ بھ نامحرم بودن عمو از روش خم شدم و... واقعا احمق بھ کی میگن؟!!مرتب نشستم و منتظر موندم خودش سکوت رو بشکنھ، با نفس عمیقی گفت:- نمی خوای عیدیتو بگیری؟بھتر بود من ھم بھ روی خودم نمی آوردم، سعی کردم لبخند بزنم و خودم رو باانرژی نشون بدم:- چی برام خریدین؟!و قبل از اینکھ کاری کنھ خودم جعبھ رو از روی پاش برداشتم و شروع کردم بھباز کردنشدر جعبھ ی و دیدن گردنبند طلا سفید با پلاک قلبی شکل پر نگین روی جیرسورمھ ای رنگ کھ می درخشید، دوباره لبخندم از بین رفت.نمی دونستم چی باید بگم! ھر جور کھ می خواستم خودمو بزنم بھ خنگی و مطلبرو نگیرم نمی شد! مطمئنم عمو یھ فکرایی توی سرش بود کھ حتی تصور کردنشلرزه بھ بدنم می انداخت.- بده برات بندازمش.ممنون خودم می » یھ مغز سالم چنین لحظھ ای باید فرمان بده عقب بکشم و بگماما فقط با نگاھم دستھاشو دنبال کردم کھ گردنبند رو از قاب برداشت و کمی « تونمخودش رو عقب کشید تا پشتم قرار بگیره.75نمی دونم ھوای اتاق گرم بود یا دمای بدن من بالا بود کھ داشتم احساس خفگی میکردم. باید بلند می شدم و بھ اتاقم می رفتم ... با ھمھ ی بی قیدی و سست ایمانیمحضور شیطان رو توی اتاق حس می کردم.قاعدتا بستن یھ گردنبند کمتر از یک دقیقھ طول می کشید ... پس من چرا ھنوزحضور دستھای عمو رو دور گردنم حس می کردم؟- اینجوری درست نیست!زمزمھ ی آرومش رو کھ درست کنار گوشم شنیدم تیره ی پشتم لرزید. بھ سختیلب از لب باز کردم:- چی ... درست ... نیست؟!دستی روی بازوم نشست:- نمی تونم نامحرم بودنت رو تحمل کنم.مگر اینکھ کر باشی تا ندونی منظور از این حرف چیھ! یھ حس احمقانھ اون تھ تھدلم می خواست عمو دستش رو بالاتر بیاره و روی شونھ ام بذاره و یھ صدای محکمھم با تمام قوا داد میزد:- بلند شو از اتاق برو بیرون.نفس عمیقی کشیدم و در یک حرکت از روی تخت بلند شدم. بدون نگاه کردن بھصورت عمو گفتم:- ممنون خیلی قشنگھ.و سریع از اتاق خارج شدم و تقریبا بھ سمت اتاق خودم دویدم. اما وقتی در رو بھھم کوبیدم و در بستھ نشد فھمیدم امشب بھ سلامت سحر نمیشھ.دستم رو بھ سمت یقھ ی سھ سانتی بلوز سوسنی رنگم بردم و رو بھ عمو کھ لایدر ایستاده بود و مانع بستھ شدن در می شد، لبخند کج و کولھ ای زدم:- بلھ؟ چیزی شده؟سفیدی چشمھاش کھ قرمز شده بودن نوید خوبی نمی داد، من این حالت رو یک باردر امیر علی دیده بودم، چند باری ھم توی این مدت برای خود عمو دیده بودم اما بھروی خودم نمی آوردم؛ حضور ھمیشگی حمیده خانم توی خونھ شجاعم کرده بود وحالا ھمھ ی شجاعتم رفتھ بود.عمو وارد اتاق شد و با صدای دورگھ گفت:- مطمئنم کھ از حسم خبر داری غزالھ.ھوا وحشتناک گرم بود، اونقدری عقب رفتم کھ بھ دیوار خوردم، عمو سینھ بھ سینھام ایستاد و کمی سرش رو خم کرد:- نادیده گرفتنت غیرممکنھ دختر! بگو کھ تو ھم نسبت بھ من بی میل نیستی.مغزم مثل سی دی خط دار قفل کرده بود و قدرت پردازش نداشت، حس می کردمتب دارم و صدای منطقی مغزم ھر لحظھ ضعیف تر می شد. مثل آدم ھای گیج و منگ76بھ دستش نگاه کردم کھ کنار سرم بھ دیوار تکیھ زده شد و بعد گرمای دست دیگھ اشرو دور کمرم حس کردم؛ چرا عقب نمی کشیدم؟ چرا مخالفتی نمی کردم؟!اگر عقب می کشیدم غرور عمو خرد می شد؟! دلش می شکست؟! اینا توجیھ بودن... خودم خوب می دونستم ... عقب نمی کشیدم چون خودداری توی چنین شرایطیسخت بود ... چون ..- بذار ھمھ فکر کنن خودخواھم ...بھ چشمھای آماده بھ گریھ اش زل زدم، چشمھاشو بست و ادامھ داد:- بذار بگن سر پیری معرکھ گرفتھ ... بذار بگن تو از سرم زیادی ...چشماشو باز کرد و بھ لبھام خیره شد:- می خوام خودخواه باشم ... حق انتخاب دیگھ ای نداری ... انتخاب اول و آخرتمنم.باید ناراحت می شدم و اعتراض می کردم کھ از موقعیتم سوءاستفاده می کنھ اما ...انگار یکی با ملایمت تھ دلمو قلقلک داد.ھا چیھ؟! بھ من چھ! مگھ من گفتم غزالھ بره خونھ ممد شیخی زندگی کنھ؟! مگھمن خواستم زنش بمیره؟ مگھ من گفتم حمیده خانوم بره مرخصی کھ این دو تا تنھاباشن؟!!! اصلا مگھ بھ من چیزی می رسھ؟!!!!! من نازی رو طلاق نمیدمسرش رو کھ بھ سمت لبھام خم کرد، حس کردم بین زمین و آسمون معلقم! شایدمثل جسد آویزون بابا وقتی خودش رو دار زده بود ... ھمون بابایی کھ از ترسش نمیذاشتم امیرعلی ماشینشو بیاره توی کوچھ! حالا ھیچ کس نبود کھ جلومونو بگیره جز...من، آدم بی دین! من سست عنصر و بی قید! من اصلا رانده شده! من ھیچی ...عمو تو کھ رو بھ خدا می ایستی و صدای قرآن خوندن شبونھ ات از اتاق بیرون میاد... تو دیگھ چرا!تھ مونده ی منطقم فرمان داد دستم رو بالا بیارم و بین لبھامون بذارم کھ ھنوز بھھم نرسیده بودن. صدای بازدم حرصیش رو شنیدم و بعد صدای خش دارش:- می خوای جلومو بگیری؟این جملھ ی سوالی، نظرخواھی نبود! بیشتر بھ یھ تھدید شبیھ بود کھ جوابش ازلابلای خود سوال مشخصھ! آب دھنم رو قورت دادم:- کارمون ... درست نیست.حلقھ ی دستش دور کمرم تنگ تر شد:- کجای کارمون درست نیست ... از من بدت میاد؟77بھ ھیچ عنوان منظورم این نبود کھ از عمو بدم بیاد! برای دختری با شرایط من کیبھتر از عمو! کی پیدا می شد مثل عمو کھ بتونم با تموم وجودم بھ پشتوانھ بودنشاعتماد کنم؟!بھ موھای کوتاھش کھ پر شده بود از تار موھای خاکستری زل زدم و زمزمھکردم:- نامحرمیم.من کھ مانعی جلوی راھم نیست » انگاری بھ آخرین امیدم چنگ زدم! با خودم گفتم... پیش خدا روسیاه تر از این حرفام! اما عمو کھ از خدا می ترسھ با این حرفم پساما برقی کھ توی چشمھای عمو درخشید « می کشھ و بھ ھر دومون فرصت میدهحرف دیگھ ای می زد!لحظاتی بعد کھ از روی نوشتھ ھای داخل مفاتیح بھش محرم شدم، نھ تنھا احساسدست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد