وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عشق فلفلی6

 اونجا..ناهارم مگه مامانت نیست؟_چرا چرا...الان میاد...طول میکشه...ها_بدودوباره نشست روی تخت و من مشغول برداشتن لباسام شدن..مانتو فیروزه ایم که فرهاد اتو کرد رو داخل پلاستیک گذاشتم..یک روسری ابی مایل به سبزم برداشتم ..با یک جین مشکی...یک تی شرت استین بلند خاکستری رنگ داشتم که روش طرح جالبی داشت..سشوارمم برداشتم و همرو توی پلاستیک چپوندم و گفتم:من امادم.از جا بلند شد و گفت:چه عجب.به سمت در رفت و منم اداشو دراوردم و زیر لب گفتم:چه عجب.بعضی موقع ها فاصله سنیمون رو حس میکنم..اینکه من نسبت به پارسا خیلی بچم.سوار ماشین شدیم و به سمت اپارتمانش می رفتیم ،توی ماشین سکوت کرده کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که پارسا گفت:مامان دلش برات تنگ شده.هستی خانم...منم دلتنگش بودم شدید..گفتم:منم همینطور.و باز هم سکوت سنگین که پارسا گفت:امروز چندمه؟_27_تولد محترم خانم کی بود؟_عزیز؟فکر کنم 5یا 6ایان..چطور؟_میای براش تولد بگیریم.کامل چرخیدم به سمتش و گفتم:چی؟_براش تولد میگیریم ..مثلا خونه شما هان؟_خب باید به مامان اینا بگم.تند گفت:تو هیچ استقلال ذهنی نداری._من فقط مشورت میکنم._یادم رفته بود بچه ها با پدر و مادرشون مشورت میکنن.سرد گفتم:هرطور دوست داری فکر کن..ماشین را پارک کرد و من زود تر از اون رفتم وکلید اسانسور رو زدم ..تا وقتا پارسا هم رسید..همون موقع ملینا خارج شد.موهاشو بلوند کرده بود و فر توی صورتش ریخته بود.لنز ابی زده بود لباشو سرخ سرخ کرده بود..یک مانتو سرخابی کوتاه و تنگ پوشیده بود.همراه با جین ابی پاره پوره.و شال مشکیش هم در مرز افتادن بود..خوشگل شده بود تند سلام کردم و وارد اسانسور شدم..من که دختر بودم نمیتونستم ازش چشم بردارم..طفلک پسرا.پارسا گفت:سلام..خوبی؟و با او دست داد..وقتی دست ملینا رو میفشرد قلب منم فشرده میشد.پارسا گفت:کجا میری باز پسر کشی؟_نه پسر بازی...تو که سرت بنده(و با چشم به من اشاره کرد)وگرنه میومدی..لحظه ای از حضورم حالم بهم خورد...اگه میخواستم بیاستم اینا تا صبح حرف داشتن سریع دکمه طبقه 2 رو زدم که پارسا بین در قرار گرفت و روبه ملینا گفت:شب میبینمت..بی توجه به اون دوباره کلید رو فشردم که در به پارسا برخورد کرد..با ملینا خداحافظی کرد و وارد شد.._چیکار میکنی دیونه؟لحظه ای دلم دردگرفت..از اینکه به من میگفت دیونه و با من اینطوری حرف میزد..به تصویر خودم تو اینه خیره شدم...صورت سادم..چشمهای متوسط مشکی..یک بینی متوسط که به فرم صورتم میومد و لب هایی که نه خط بود و نه بزرگ....اسانسور ایستاد...اخم کرده بودم که پارسا تعظیم کوتاهی کرد و گفت:ببخشید مادمازل بفرمایید بیرون..خواستم برم که پلاستیکمو کشید و گفت:بدید به من بانوی من.پسش زدم و بیرون رفتم..درو باز کرد..سریع به سمت اتاق خالی رفتم که گفت:بیا برو تو اتاقم بابا نمیام..نگاه سردی بهش انداختم و رفتم داخل اتاق خودش..وسایلمو روی تخت ریختم و در حال دراوردن لباسام شدم وبا بلوز شلوارم از اتاقم اومد بیرون و گفتم:حمامت کجاست؟اخم هنوز داشتم..جلو اومد و گفت:اول اون اخماتو باز کن.با کنایه گفتم:دیونه ها اخم میکننخندید و گفت:اصلا من دیونه..من بچه ..توروخدا اخماتو باز کن._بگو حموم کجاست حوصله ندارم.به سمتی اشاره کرد...و گفت:نمیخندی؟اونقدر با لحن خنده داری گفت که یک لبخند کم جون زدم و رفتم به سمت حمام..حمامش بزرگ بود...******از حمام که اومدم بیرون داشتم به اتاقم میرفتم که پارسا گفت:زنگ زدم ناهار._ساعت چنده؟_3 و نیم...چیکار میکنی 1 ساعت توحموم؟_توحموم خوابیده بودم..چیکار میکنن تو حموم اخه.خندید و به اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم و دور سرم روسری بستم و از اتاق خارج شدم پارسا روی مبل دراز کشیده بود و تخمه میخورد..دست کردم تا از داخل ظرف تخمش تخمه بردارم که دستمو کشید و منو نشوند روی مبل..کنار خودش...بی توجه به حرکتش یک مشت تخمه برداشتم و رفتم روی مبل روبه رویش نشستم..پارسا گفت:اینقدر ازم بدت میاد؟_نه...از بعضی کارات بدم میاد..._کدوما مثلا.._دست دادن با دختر همسایه.._بهت نمیخوره مذهبی باشی؟ظاهرت که اینو نشون نمیده!نگامو تو نگاش دوختم و گفتم:من ادم مذهبی نیستم ولی خوشم نمیاد با اون دختره دست بدی..اگه دختر خاله ..دختر عموت یا هر فامیل دوست صمیمی بود مشکلی نداشت ولی این.._اون قبلا دوست من بوده...تو حسودی میکنی!_به چیه اون دختره باید حسودی کنم...به اخلاق نچسبش...به کنه بودنش..یا به لنز های ابیش؟پارسا چیزی نگفت که زنگ ایفون خورد از جابلند شد و گفت:غذا اوردن..رفت پایین..از اینکه باهاش تند حرف زدم ..خودم از خودم بدم اومد.انگارمنتظر بودم که به توپ ببندمش....لیوان ها و بشقاب ها رو روی اپن چیندم میز ناهار خوری نداشت..دوتا هم صندلی روبه روی هم گذاشتم که پارسا وارد شد...خیلی سرد و بدون هیچ حرفی غذاها رو گذاشت روش..امممم چه بوی خوبی داشت..با خنده گفتم:حالا چی هست؟همونطور که به سمت یخچال میرفت گفت:کباب..دوغ رو روی اپن گذاشت و مشغول خوردن شدیم..بدون حرف...بدون نگاه به هم.....هردومون منتظر یک نگاه بودیم یک صدا ..منم سکوت رو شکستم و گفتم:به نظرت امشب ارایش کنم؟سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام و خیلی قاطع گفت:نه...همون رژی که میزنی بسه..قاشق رو توی ظرف انداختم و گفتم:چرا؟بدون نگاه به من دوغ رو برای خودش ریخت و گفت:نمیخوام اگه مامانت اینا بهت گیر دادن گردن من بیوفته..طرز حرف زدنش برام عجیب بود..کنم چیزی نگفتم..بعد از ناهار..موهامو سشوار کردم و لباسامو اماده..مامان اینا قرار بود ساعت 6برن..منم تا ساعت 6 و نیم حاضر شدم و همراه با فرهاد به سمت خونه عمو اینا رفتیم وقتی وارد کوچشون شدیم گفتم:بازم فیلم بازی کنیم؟_یک زوج عاشق.چرخیدم به سمتش و با تعجب نگاهش کردم که خودش گفت:با این نقشه که من بد باشم و تو خوب به هیجا نمیرسیم باید یک فکر دیگه بکنیم...پلاستیکمو برداشتم و پیدا شدیم...ایفونشون رو زدیم..صدای مهدی پیچید تو کوچه:_به سلام تیام خانم.._درو باز کن به جای سلام و علیک.._تنها اومدی؟پارسا سرشو جلوی سرمن اورد و گفت:اگه بزارین از سرما یخ نزنیم منم باهاشم..درو باز کرد و وارد شدیم..خونه بزرگ عمو سعید..حیاطشون یک باغی بود برای خودش...وارد خونه تریبلکس و سلطنتیشون شدیم..عمو و زن عمو و مروارید و مهدی ایستاده بودن.عمو باهام دست داد..زن عمو بوسیدم و مروارید منو تو اغوش گرفت و چلپ چلپ بوسم میکرد..مهدی هم باهام دست داد بابقیه هم دست دادم و به اتاق رفتم تا لباسام رو عوض کنم..****مانتومو دراوردم..شک داشتم در اینکه روسری سرم بندازم یا نه ...ولی سرم کردم..البته نصف موهام بیرون بود شاید برای نداشتن عذاب وجدان سرم کردموسایلمو داخل اتاق گذاشتم و خارج شدم و به پذیرایی رفتم .بابا که با عمو سعید گرم مشغول صحبت بودند..پارسا هم با فرهاد صحبت میکرد اثری هم از مهدی و پری خانم و عزیز و مروارید نبود..نشستم کنار مامان و گفتم:دلم برات تنگ شده بود؟نگاهی بهم کرد و گفت:چه خبر از درسا؟_از 1شنبه امتحانای نوبت اول شروع میشه!_تو این چند روز وضعیت خونه چطور بود؟_خیلی بد...همه چی خراب بود..خاله زیبا کو راستی؟مامان استکان چاییشو برداشت و یک قلپ ازش خورد و گفت:وقتی اومد سرش خیلی درد میکرد..پری اصرارش کرد بره تو اتاق اونا بخوابه...ولی زیبا معذرت خواست و برگشت خونه..اهی کشیدم ..همون موقع مروارید سینی چای رو به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید.برداشتم و لبخند زدم و گفتم:دستت درد نکنه..ممنون.بعد از اینکه عزیز و پری خانم هم اومدند..عزیز گفت:خیله خب...دیگه حرف زدن بسه..همه سکوت کردیم و زل زدیم به عزیز عزیز موهای سفیدش را از روی صورتش کنار داد و گفت:خب...نیومدیم اینجا حرف بزنیم که...اومدیم ببینیم این دوتا جوون به درد هم میخورن یا نه..خب فرهاد هممون میشناسیمد مادر ...ولی یکبار دیگه هم از ایندت و فکرات بگو..تا فرهاد اومد دهن باز کنه..زنگ زده شد..مروارید سریع بلند شد و گفت:فکر کنم عمه است..درو باز کرد با چشم ازپرسیدم عمه است و اون گفت بله...با اومدن عمه سمیرا و احوال پرسی جای همه عوض شد..من رفتم کنار پارسا و فرهاد روی مبل 3نفره...روبه روی پری خانم و مهدی..عزیز گفت:سمیرا از بچگیتم جمع رو شلوغ میکردی.._اِ..مامان.همه خندیدند که عزیز گفت:بگو فرهاد میشنویم مادر.فرهاد تک سرفه ای کرد و گفت:خب..من الان یک دانشجو روانشاسی ام..دوست خودم دنبال کار تو مراکز مشاورست...منم باید همین کار روبکنم..نمیدونم باید چی بگم..غریبه که نیستین همه چیز رو میدونین..فرهاد یکم دیگه با کلمات بازی کرد و بعد سکوت...سکوتی سنگین..سکوتی که باعث رد و بدل شدن نگاه هاشد..مهدی خیره میشد به چشمانم و باز نگاه از من میگرفت..عمه سمیرا و فرزاد فقط گاه گاهی با هم پچ پچ میکردند..همه ساکت بودند که تلفن فرهاد زنگ خورد..ببخشیدی گفت و تلفن رو جواب داد ولی اروم_بله.._..._سلام..ممنون..._...._اره..فرهاد گوشی رو به سمت من گرفت...موبایلشو گرفتم و با گفتن ببخشید مجلس رو ترک کردم وبه اتاق مروارید رفتم و تلفن رو گرفتم دم گوشم_بله!_سلام.سعی کردم صاحب صدا رو تشخیص بدم ولی موفق نشدم._شما؟*******_نگو که نشناختیم.تند گفتم:شما؟_وای تیام...بهروزم..بهروز کی بود؟...تیام به مغزت فشار بیار..البته اگه با کارای پارسا چیزی از مغزت باقی مونده باشه..اها نوه عمه سامیه...سرخاک اها یادم اومد..._اها...بله...سلام..ببخشید.._فکر نمیکردم از یادت برم خانوم..خب چه خبرا؟_هیچی شما چه خبر کاری داشتی؟با یک لحن خاصی گفت:انگار زیاد از حرف زدن با من راضی نیستی..میخواستم بگم..معلومه...اونجا مجلس خواستگاریه داداشمه بعد من بشینم با تو حرف بزنم...به دروغ گفتم:نه خوشحال شدم صداتو شنیدم..با احساس وجود کسی برگشتم...پارسا...لبخند غیر ارادی و سردی زدم که بهروز گفت:وقتتو نمیگیرم..فردابا بچه ها میخوایم بریم کوه میای؟اونقدر توی چشمای پارسا خیره شده بودم که نمیدونستم چی بگم.._اره...کی؟_صبح ساعت 8 و 9..میخوای بیایم دنبالت...به فرهادهم بگو...البته من قبلا بهش گفتم گفته نه..._شب خبرشو میدم.._پس میای؟_اره._پس تا فردا خداحافظ..پارسا چپ چپ نگام میکرد دستم عرق کرده بود....سریع به بهروز گفتم:خدافظ. ..و بدون نگاه به گوشی قطع کردم و برای اطمینان سرمو پایین ارودم و قطع کردم..با یک لبخند سرد گفتم:چرا پاشدی؟_شما چرا پاشدی؟به تلفن اشاره کردم و گفتم:به این دلیل.پارسا زهر خندی (همون پوزخنده ولی بیشتر میخوره تو ذوق ادم..)و گفت:شوخی نکن..خب کی بودن؟لبخندم ماسید و گفتم:نوه عمه مامانم._همون که مجلس ختم رو با پارتی های شبونش قاطی کرده بود..همون؟چشممو به فرش ابی مروارید دوختم و گفتم:اره.._چی میگفت؟زیادی داشت زور میگفت ..به در نیمه باز اتاقش نگاه کردم و گفتم:اگه میخواستم میتونستم همونجا گوشی رو بزنم رو بلند گو تا همه بشنون!_من همه نیستم..نگاهمو توش نگاش دوختم و گفتم:هر کی میخوای باش..و خواستم از اتاق برم که بازومو کشید و منو برگردوند سرجام و به سمت در رفت و بستش...نگاهش نمیکردم و سعی میکردم به وسایل نگاه کنم...هردومون ساکت بودیم..اون منتظر حرف من و من منتظر فرار از اتاق.اخر کم اوردم و گفتم:میخوام برم بیرون._بگو و بروجوش اوردم ولی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام برم کوه باهاشون._به چه مناسبت؟_همینجوری...چون از شدت درس خوندن سرم داغ کرده.._یادم نمیاد از من و بابات اجازه رفتن گرفته باشی؟_بابای من مشکلی نداره....به اجازه تو هم نیازی نیست..سرد نگام کرد و هیچی نگفت..هیچی هیچی..وقتی اینجوری نگام میکرد از حرفی که میزدم پشیمون میشدم..وقتی چشای عسلیش...اروم و بی حرکت بود..اروم به سمت در رفتم..هیچ تکونی نخورد..اعتراضی نکرد..از اتاق رفتم بیرون..باز هم مجلس شلوغ شده بود..ولی خبری از مروارید وفرهاد نبود..رفتم دوباره کنار مامان..مامان با عزیز مشغول حرف زدن بود.کنارشون نشستم و گفتم:فرهاد و مروارید کوشن؟عزیز گفت:رفتن تو حیاط حرف بزنن.مامان گفت:کی بود تلفن؟_بهروز..گفت فردا باهاشون برم کوه..برم؟_از بابات بپرس..عزیز گفت:زری جان الان دیگه باید از شوهرش بپرسه..تند گفتم:نامزد عزیز..نامزد*****عزیز خندید و چیزی نگفت،مامان گفت:تیام اون تلفن بابات رو بگیر یک زنگ به زیبا بزنم..دل نگرون شدم.عزیز هم گفت:اره مادر..پاشو بگیر..دختر جَوون رو تنها فرستادین خونهبلند شدم و تلفن رو از بابا گرفتم..همون موقع هم پارسا از اتاق خارج شد و داشت به سمت بابا اینا میرفت.چشم غره ای حوالش کردم که از چشم مهدی دور نماند.موبایل رو به مامان دادم و اون شماره خاله زیبا رو گرفت.دفعه اول تلفن رو برنداشت.مامان هول گفت:وای برنمیداره.و دوباره گرفت،اینبار هم جواب نداد و دوباره و دوباره..مامان که نگرانی از چشاش معلوم بود روبه بابا گفت:سینا.بابا یر بلند کرد و زل زد به مامان و اون هم با یک لحن عجیبی گفت:چیه زری!؟مثل این فیلم هندی ها شده بود من و تواون لحظه خندم گرفته بود و لبخند محوی زدم که پارسا لبخندمو دید و با نگاهش ازم خواست نخندم،ولی مامان طوری همو صدا میکردن که هر عاشق و معشوقی صدا نمکرد..انگار نه انگار هم یک هفته قهر بودند.مامان با صدایی که می لرزید گفت:زیبا گوشی رو برنمیداره.بابا گفت:خونه زنگ زدی؟مامان تند گفت:اره..برنمیداره ..نکنه که.. و اشکی از چشمش ریخت.سریع شونه های مامان رو گرفتم و گفتم:گریه نکن قربونت برم.انگار حرف من چاره ساز که نبود هیچ.گریه مامان بیشتر هم شد..پارسا سریع بلند شد و گفت:زری خانم..من یک سر تا دم خونشون میرم خبر میگیرم.بابا گفت:خودم میرم پارسا جانولی پارسا حالا که مثلا میخواست قهرمان بازی دربیاره گفت:نه.بابا با چشم به پارسا روبه من اشاره کرد ولی نفهمیدم..دوباره اشاره کرد ولی من باز هم خنگ بازی در ارودم .که عزیز گفت:تیام،مادر پاشو همراه پارسا جان بروچشم های مامان و بابا و عزیز مجبورم میکرد بلند شدم.(چشم)یی گفتم و بلند شدم و رفتم به اتاق مروارید.روسریمو انداختم روی تختش و مشغول پوشیدن مانتوم شدم _قبلا جلوم روسری سر نمیکردی.چرخیدم و به مهدی نگاه کردم خواستم روسری سرم کنم ولی دیر شده بود...مهدی درو بسته بود و تکیه داده بود بهش.گفتم:برای اقا فرزاد سرم کردم.مهدی بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره گفت:قبل از اومدنشون چی؟***جوابشو ندادم و موهامو باز کردم و دوباره بستم ..گفت_چه خبر؟_از چی؟_پارسا!_منظورت چیه؟!_ازش خوشت میاد؟روسریمو داخل اینه مرتب کردم و گفتم:اره اگه خوشم نمیومد هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم.مهدی اومد کنارم و از داخل اینه بهم زل زد و گفن:دروغ میگی تیام..دوسش نداری.اونم دوست نداره..چه قدر پرو بود مهدی اصلا به اون چه ربطی داره ماهمو دوست داریم یانه.کیفمو برداشتم و به سمت در میرفتم که مانتومو از کمر گرفت و برم گردوند و تو چشام خیره شد و گفت:تیام...میدونم منو دوست داری.ازش جدا شدم و گفتم:به عنوان پسر عمو اره.ولی من مهدی رو به عنوان پسر عموهم دوست نداشتم.از اتاق خارج شدم .پارسا دم در ایستاده بود .دوباره چهره مهدی اومد جلو..مهدی مغروری که همش به من تیکه مینداخت..حال در کمترین فاصله ممکن از من میخواست بهش بگم دوسش دارم..حواسم به خودم نبود..به هیچکی نبود..فقط فهمیدم پارسا دستمو گرفت و از خونه کشید بیرون..سوار ماشین شدیم..هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ..تند رانندگی میکرد.._اروم تر پارسا._نمیتونم عصبانیم کردی.من عصبانیش کرده بودم..با تعجب گفتم:من؟چیزی زیر لب گفت که نشنیدم ..ادامه دادم:مگه من چیکار کردم که عصبی شدی؟محکم به فرمون کوبید و گفت:دیگه چی میخواستی...من وقتی با نامزد سابقم(کلمه نامزد رو محکم گفت که یک لحظه قلبم چگونه تپیدن رو فراموش کرد)دست دادم...وقتی صمیمی باهاش حرف زدم..خانم برای من قیافه میگیره..صداش بلند تر شد و گفت:ولی حالا خودش میره راحت با یک فامیل دور تر از دورش که معلوم نیست از کدوم قبرستونی اومد قراره کوه میزاره...بدون اجازه از هیچکسی...فکر میکنی چند سالته17...17...چشامو از بلندی صداش بهم میفشردم..داشت سرم داد میکشید..هنوز تو بهت بودم که پارسا اینجوری سرم داد میزنه...دوباره با داد گفت:بعدشم ..میری تو اتاق با پسرعموت درو میبندیدن و سه ساعت باهم حرف میزنین و من اینجا باید دم در بایستادم تا عشقولانه بازی های شما تموم شه..اروم با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:ما فقط داشتیم باهم حرف میزدیم._چه حرفیه که درو باید براش ببندینچی باید میگفتم؟راستشو..اونجوری که کله مهدی رو میکند گفتم:چرا داد میزنیبدون اینکه ولوم صداش کم بشه گفت:جواب منو بده..کم مونده بود اشکام بریزه...پاشو بیشتر روی گاز فشرد.سرعت زیاد....صدای بلند....خیابون شلوغ...پسر عصبانی...دختر گریون....پسری که معلوم نبود از سر حرص اینجوری داد میزنه ...یا عشق..******سکوت کردم..اینو از هیچکی یاد نگرفته بودم...این یک حس درونی بود..پارسا که مثل بابا نبود..باباهر وقت دعوا میشد سکوت میکرد و به حرف های مامان گوش میداد و بعد حرف میزد..ولی پارسا..من اصلا پارسا رو نمیشناختم..نمیدونستم اگه من حرفی بزنم..اون گوش میده یا زود تشر میزنه..نمیدونستم که سرعتشو از اینم تند تر میکنه یا نه...ولی اینو میدونستم که اگه یک باره دیگه سرم داد بزنه..قلبم می ایسته..خب تیام یکم به مغزت فشار بیاز ببین چیکار باید بکنی..با این سرعتی که این میره الان هردوتون میمیرین.الان اگه یک چیزی بگه هم قلبت می ایسته هم گوشات کر میشه..تیام تو یک دختری...پس با اون یک فرقی داری.....الان تو باید ارامشش کنی..یاد اون مثل زیبا ..زن نازه و مرد نیاز..البته پارسا اینجا به چیزی نیاز نداشت..چرخیدم به سمت پارسا و تو چشاش نگاه کردم..مثل روزای اول بهم استرس میداد...احساس میکردم اون پارسایی نیست که من دوستش دارم..اومد دهنشو باز کنه که تند با لحنی که نمیدونم از کجای گلوم به این نازکی اومد گفتم:پارسا...همین یک پارسا گفتن باید خرش کنه..اگه نکرد یک جون و جانم میچسبونم بغلش...بدون نگاه بهم نفسشو فوت کرد بیرون...نگام رفت روی پدال گاز...هنوز سرعت زیاد بود..دوباره با همون لحن پر عشوه گفتم:پارسا...عزیزم...یکم ارومتر.این جملات رو نمیدونم از کجام در اورده بودم..شاید تاثیرات فیلمایی که میدیدم..ولی تاثیر گذار بود..با همین یک جمله سرعتش کم شد..ولی باز هم زیاد بود._الان تصادف میکنیم ها!چشاش هنوز عصبی بود استرس زا ..سر چهار راه بودیم..خدا را شکر ایستاده بود..از ماشین های کنار دخترایی رو میدیدم که خیره به پارسا بودند..خیره به چشمای عسلیش..خیره به جبروتش..خیره به موهای مشکیش که ریخته بود توی صورتش..خیره به بینی مردونش..خیره به دستش که تنها روی فرمون بود..ولی همه ی اینا ماله من بود و هیچ کس حق داشتن اونا رو نداشت..حداقل تازمانی که اسمم توی شناسنامش بود..اروم گفتم:اونقدر عصبی نگاه نکن..اون دختره شال قرمزه الان میاد منو میندازه بیرون خودش میاد کنارت !پارسا سرشو به سمت ماشین کناری کج کرد و به دختری که شال قرمز به سر کرده بود و موهای خرمایشو از دوطرف شالش انداخته بود و با ارایش تکمیلش داشت لبخند میزد نگاه کرد..دوباره سرشو چرخوند به سمت من...یک نگاه تو چشام انداخت و گفت:بهتر ..من حوصله یک دختر بچه ای رو ندارم که به روابط نامزدش گیر میده و خودش قرار کوه میزاره و با پسرعموش تو اتاق حرف میزنه..با اینکه تن صداش پایین بود با اینکه رانندگی نمیکرد..ولی باعث شد من اشک بریزم..من به خاطر پارسا و حرف پارسا اشک بریزم..اشکام یکی دوتا نبود..گذاشتم دوتاش جلوی پارسا بریزه..ولی بعد سرمو برگردوندم به سمت شیشه..پنجره رو دادم بالا و سرمو تکیه دادم بهش..بریزین..خودتونو خلاص کنید..اگه میتونید عشق پارسا رو هم از من جدا کنید...بریزید.صدای دختر رو از ماشین کناری شنیدم:_اقا باهاش تموم کردی در خدمتیم..و دختر کناریش که با خنده میگفت:_یک نگاه هم به ما بکن..قول میدیم از خجالت اون چشای عسلی و لبای قرمز دربیایم..حرفای اونا و جواب ندادن پارسا و حتی کمی هم جلونبردن ماشین..گریمو بیشتر میکرد..خدا رو شکر گریم بی صدا بود.فقط صورتمو خیس میکرد..فقط هوای دلم بارونی بود..وقتی چراغ سبز شد و ما راه افتادیم و ماشین دخترا برامون بوق زدن...چه حس مضخرفی داشتم..نزدیک خونه اقاجون اینا بودیم..اشکمو با دسته روسریم پاک کردم..ایستاد و من سریع بدون حرف پیاده شدم و رفتم زنگ خونشونو زدم...1بار..2بار..3بار...نه جواب نمیدادن..محکم به در کوبیدم ولی خبری نبود..میخواستم درو بشکنم که:_برو اونور.بدون نگاه به صاحب صدا که پارسا بود کنار رفتم و اون از گوشه دیوار رفت بالا و پرید توی خونه و با یک صدای بلند گفت:وای.رفتم سمت در و کوبیدم بهش و گفتم:چی شد!دروباز کرد و رفت کنار..خط نگاهشو دنبال کردم..و منم جیغی کشیدم******منظره ی روبه روم منو به شوک برده بود،ولی پارسا سریع به سمت خاله زیبا که نقش زمین شده بود رفت.خاله زیبا با یک دامن بلند مشکی و یک بلوز استین کوتاه مشکی ،با موهای فندقی که سر ریشه های مشکیش دراومده بود روی زمین افتاده بود..به طوری که پشتش به دیوار و سرش از روی شونش افتاده بود و عکسی در بغلش بود که حدس میزدم ماله اقاجون باشه..پارسا داشت از داخل لیوانی که دستش بود روی صورت خاله اب میریخت..با قدم هایی لرزون جلو رفتم ..اب ریختن های پارسا نتیجه داد و خاله کم کم چشماشو باز کرد .پارسا گفت:برو یک لیوان اب قند بیار.تقریبا از جام پریدم و به سمت اشپزخونه رفتم..لیوان رو برداشتم و زیر شیر گرفتم و پرش کردم و از روی قندون کابینت چند تا قند برداشتم و با چاقویی که دم دستم بود شروع به هم زدن کردم...و تند به حیاط رفتم ..خاله زیبا چشاش نیمه باز بود...پارسا دستشو پشت خاله زیبا گرفت و جلو اوردم و از اون خواست اب بخوره.من هنوز تو بهت بودم..و نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم...زانو زدم کنار پارسا .خاله زیبا کمی از اب خورد و کم کم جون گرفت و گفت:_شما اینجا چیکار میکنید؟اشکام که در حال ریختن بود رو کنترل کردم و گفتم:_نه تلفن خونه جواب دادین نه گوشی رو..ماهم نگران شدیم...خاله پاشو ...پاشو بریم درمونگاهی...بیمارستانی..پاش� � خاله..یرن****خاله زیبا دستی رو پیشونیش کشید و گقت:فشارم افتاده بود.پارسا گفت:پس پاشین بریم خونه سعید اقا و دست کرد داخل جیبشو و گلکسی شو به سمتم گرفت و گفت :_زنگ بزن زری خانم بگو ما با زیبا خانم میام اونجا..خاله گفت:تیام!سربلند کردم و گفتم:بله؟_گریه نکن دختر..خاله ات که نمرده به عزاش بشینی..دوباره هق هق کردم و گفتم:نگین تورو خداونگاهی به دستام و موبایل کردم و از روی زمین بلند شدم و شماره بابا رو گرفتم.1 بوق._بله؟_سلام بابا تیامم._سلام چی شد؟صدای مامان از اون طرف میومد که میگفت:کیه؟تیامه؟پاسائه؟کی� �؟****گفتم:خاله زیبا بی هوش بود الان به هوش اومده داریم میام اونجا.-باشه الان حالش خوبه؟نگاهی به خاله که مثل دیوار سفید شده بود کردم و گفتم:اره._پس فعلا.گوشی رو قطع کردم و زیر بازو خاله رو گرفتم و به سمت ماشین رفتیم و هردو عقب نشستبم..میخواستم کنار خاله زیبا باشم...وقتی رسیدیم خونه عمو ساعت 9 بود..وارد شدبم..فرهاد و مروارید زیر الاچیقی که کنار باغچه بود نشسته بودند و هنوز باهم حرف میزدند....پارسابا خنده گفت:هنوز حرفاتون تموم نشده..هرکی جای شما بود بچشم به دنیا اومده بود با اینهمه حرف زدنفرهاد بلد بلند خندید ولی مروارید از خجالت اب شد،وارد شدیم..همه احوال خاله زیبا رو جویا شدن..شام مفصلی تدارک دیده بودند..از اینکه در خونه عمو اینا شام میخوردم احساس بدی داشتم..یاد شبای کودکیم افتادم..شبایی که مامان به خاطر خریدن یک وسیله خونه کل حقوق ماه بابا رو خرج کرده بود..شام هر شبمون یا نون وماست بود یا نون پنیر..و شاید هیچی.چه شبا که تو رختخوابم گریه میکردم..شام خورده شد و وقت رفتن..مامان و خاله زیبا و فرهاد و با بابا رفتن و من با پارسا،قرار شد 3 هفته دیگه.. بله برون بگیرنخداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم..داخل ماشین شدیم..وقتی رسیدیم دمِ خونه هنوز مامان اینا نیومده بودند..و من هم کلید نداشتم.پارسا گفت:صبح کی بیام دنبالت؟باتعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا؟_کوه دیگه!خیره تو چشای عسلیش گفتم:مگه تو هم میای؟_اره هوس کوه کردم_خب تو کوهتو برو منم با بهروز اینا میرم..وای چه پرو شده بودم و اصلا حواسم به ته دلم که ا زخداش بود پارسا بیاد نبود._منم دوست دارم با بهروز اینا (لحنش مثل من بود)بیام.تند گفتم:اونا منو دعوت کردن._ناهارم با خودم،شنیدم فرهاد هم نمیاد._تو از کجا میدونی؟_بهش بگو پای تلفن اروم تر حرف بزنه._اره هوس کوه کردم_خب تو کوهتو برو منم با بهروز اینا میرم..وای چه پرو شده بودم و اصلا حواسم به ته دلم که ا زخداش بود پارسا بیاد نبود._منم دوست دارم با بهروز اینا (لحنش مثل من بود)بیام.تند گفتم:اونا منو دعوت کردن._ناهارم با خودم،شنیدم فرهاد هم نمیاد._تو از کجا میدونی؟_بهش بگو پای تلفن اروم تر حرف بزنه.همون موقع ماشین مامان اینا پدیدار گشتپارسا گفت:ساعت 8 میام دنبالت،حاظر باش،هوا سرده لباس گرم بپوش،شب به خیر. . خیلی محترمانه منو پرت کرد بیرون. رفتم داخل خونه. و اولین کار دراوردن لباس و خزیدن داخل تختم بودد.. بی توجه به اطرفیانم. بی توجه به ذوق فرهاد بی توجه به افسردگی خاله بی توجه به به بغض مامان. بی توجه به خوشحالی بابا به خاطر حرف زدن با عمو سعید درباره کار. خوبه حالا منو بی توجه بودم طبق عادت همیشه ساعت 6 پاشدم ولی خیلی خوابم میومد و به هر زوری شده سعی کردم بخوابم.لااقل تا 7 و نیم. چشم که باز کردم یادم افتاد پارسا ساعت میاد،از جام پریدم و حاضر شدم.و با صدای بوق پارسا بیرون دویدم. یک شلوار لی پوشیده بودم یا یک پالتو سفید که پارسا خریده بودم و کمرش یکم تنگ بود.اینبار یک مقنعه مشکی سرم کرده بودم..بیشتر شباهت داشتم به ادم های شلخته. و هر کس منو و با پارسای خوشتیپ اینطوری میدید بی شک فکر میکرد من کارگر پارسام.هوا حسابی سرد بود..سوار شدم و گفتم:سلام. _سلام!این چه ریختیه دختر. اینه رو دادم پایین و مشغول مرتب کردن موهام شدم اونم راه افتاد.صورتم زیادی بی روح بود..ساعت 8 صبح..چه طوری به خودم حال و هوایی بدم..با دیدن یک داروخونه شبانه روزی باذوق گفتم:نگه دار. .._قرصی چیزی میخوای؟ _نه نگهدار. کمی جلوتر از مغازه نگه داشت کیفم را برداشتم و گفتم:الان میام. و با دو رفتم داخل مغازه. داروخونه باز بود ولی تنها یک خانمه اون پشت چشاشو بسته بود و نشسته بود. تک سرفه ای کردم و گفتم:خانم؟! سریع چشماشو باز کرد و با همون لحن خوابالود گفت:بله _یک لَبِلا میخواستم(یک چیزی شبیه رژ ولی ویتامینه لبه برای خشکی..بعضی هاش بی رنگه بعضی هاش مثل رژ رنگ داره) اونو حساب کردم و خواستم کِرِم بخرم ولی با خودم گفتم حالا بعدا و سریع از مغازه خارج شدم و رفتم سمت ماشین. پارسا بدون پرسیدن چیزی راه افتاد.بازش کردم و روی لبام کشیدم یکم جون گرفتم. پارسا گفت:از اینا میخواستی؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم:اره. _اخه فکر کردم.. و بقیه حرفشو خورد چرخیدم سمتش و گفتم:چی فکر کردی؟ پارسا لبخند شیطونی زد و گفت :هیچی.. فکرشو خوندم و مشتی حواله بازوش کردم. بلند خندید...مردونه ...پرجذبه...خندید. بدون نگاه به پاریا به صندلی تکیه دادم و گفتم:راه رو بلدی؟ _اره. _قبلا اومدی؟ _نه _پس چطوری بلدی؟ _زنگ زدم از فرهاد پرسیدم..ادرس دقیق داد. پارسا پیچید تو یک فرعی که در امتدادش به یک کوه بزرگ می رسیدیم. در پایین کوه ماشین را پارک کرد..اونجا ماشین های زیادی پارک بود. چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:گوشی تو میدی یک زنگ به بهروز بزنم؟ چپ چپ نگاهم کرد و موبایلشو بهم داد. دست کردم داخل کیفم و شماره بهروز رو که روی یک برگه نوشته بودم دراوردم****شمارشو گرفتم با یک لحن سرد گفت:بله؟_سلام_بَه تیام خانم..کجایی؟_دمِ کوه شما؟_ماهم همینجا _پس چرا نمیبینمت_تو یک پرشیای نقره ای.نگاهی به دور و برم کردم و با اشاره به پارسا گفتم پیاده شه..گوشی رو قطع کردم و داشتم میرفتم به سمت ماشینشون که دستم کشیده شد.. و دستای مردونه و بزرگ پارسا در دستم قرار گرفت.نگاهی بهش کردم و اون با بی توجهی به رفتارش گفت:کجان پس؟؟چشمم به ماشینشون خوردو به اون سمت رفتم..پارسا هنوز دستاش تو دستم بود..به شیشه زدم ،بهروز سرشو به سمتم چرخوند و با خنده پیاده شد..ولی تا چشمش به پارسا خورد لبخندش ماسید.زود گفتم:سلامبهروز خشک گفت:سلام.پارسا بی روح گفت:سلامو دستشو به سمت بهروز گرفت..از حرکتش خوشم اومد..بهروز به من نگاهی کرد و دست پارسا رو فشرد .گفتم:تنهایی؟بهروز به گروهی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:نه بچه ها بیاین.4تا دختر و 5تا پسر بودند البته به غیر من و پارسا.بهروز شروع کرد به معرفی به دختر کوتاه و تپل و سبزه ای که موهای مشکی فِرشو کج توی صورتش ریخته بود ..نگاه کردمصورت با نمکی داشت..لب ها و بینی کوچیک و چشای قهوه ای سوخته..زودتر از اینکه بهروز اسمشو بگه گفت:ژیار هستم.دستمو به سمتش گرفتم و گفتم:_خوشبختم.اونقدر صمیمی بود که منو کشید توی بغلش و بوسید تو همون لحظه احساس کردم چه قدر دوست داشتنی ..بهروز به پسر دیگه که دقیقا کنار ژیار ایستاده بود و هیکل ورزیده و ورزشکاری داشت اشاره کرد و گفت:سپهر همسر ژیان خانم.ژیار شروع کرد به جیغ جیغ و من متعجب نگاهش میکردم...ژیار گفت:بهروز...ژی...ارررررررررر� �...رررر.بهروز خندید و گفت:میگم دیگه ژیان...گفتم:حالا ژیار یعنی چی؟ژیار قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:یعنی زندگی.گفتم:چه اسم قشنگیه پس.کنار سپهر یک پسر قد بلند و خوش استیل با چشم های خاکستری ایستاده بود ..لحظه ای خواستم ببینم چشمای عسلی پارسا قشنگ تره یا چشای خاکستری این پسره..به خاطر همین به هردوشون نگاه کردم ولی وار فتم..پارسا داشت با یکی از دخترا حرف میزد..نگام سُر خورد روی دستم..هنوز دستامون توهم بود ولی ماله پارسا شل..دستشو محکم گرفتم که باعث شد برگرده و بهم نگاه کنه.اخم اشکاری بهش کردم و چیزی نگفتم/چرخیدم به سمت بهروز اسنا..بهروز به چشم خاکستری اشاره کرد و گفت:کامران..پسر دایی ژیان..ژیار باز هم به سر و کول بهروز پرید و جیغ و داد کرد...اروم سلامی کردم و اون خیلی مردونه سر تکون داد....چه پرجذبه...کنار اقای پرجذبه ..یک دختر سفیدِسفید ایستاده بود که روی بینیشم کک مک داشت..اماچه چشایی داشت..درشت،مشکی.لب های کوچیک و بینی صاف.چه عروسکی بود این..قد بلند و خوش اندام..بهروز به دخترک اشاره کرد و گفت:ایشونم سونیا خانم..دختر لبخند شیرینی زد و دست داد*****بهروز خندید و گفت:میگم دیگه ژیان...گفتم:حالا ژیار یعنی چی؟ژیار قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:یعنی زندگی.گفتم:چه اسم قشنگیه پس.کنار سپهر یک پسر قد بلند و خوش استیل با چشم های خاکستری ایستاده بود ..لحظه ای خواستم ببینم چشمای عسلی پارسا قشنگ تره یا چشای خاکستری این پسره..به خاطر همین به هردوشون نگاه کردم ولی وار فتم..پارسا داشت با یکی از دخترا حرف میزد..نگام سُر خورد روی دستم..هنوز دستامون توهم بود ولی ماله پارسا شل..دستشو محکم گرفتم که باعث شد برگرده و بهم نگاه کنه.اخم اشکاری بهش کردم و چیزی نگفتم/چرخیدم به سمت بهروز اسنا..بهروز به چشم خاکستری اشاره کرد و گفت:کامران..پسر دایی ژیان..ژیار باز هم به سر و کول بهروز پرید و جیغ و داد کرد...اروم سلامی کردم و اون خیلی مردونه سر تکون داد....چه پرجذبه...کنار اقای پرجذبه ..یک دختر سفیدِسفید ایستاده بود که روی بینیشم کک مک داشت..اماچه چشایی داشت..درشت،مشکی.لب های کوچیک و بینی صاف.چه عروسکی بود این..قد بلند و خوش اندام..بهروز به دخترک اشاره کرد و گفت:ایشونم سونیا خانم..دختر لبخند شیرینی زد و دست داد ****کنارش یک زن گندمی با چشم و ابروی مشکی ایستاده یود صورتش چیزه خاصی نداشت..اسمش فرزانه بود و همراه نامزدش اومده بود ..و یک پسر ریزه میزه کوتاهِ سیاه که قیافه جالبی نداشت به اسم شهنام .اون طرف دختری که با پارسا گرم گرم گرفته بود ...بهروز دستشو برد پشت کمر دختره و اونو جلوی من اورد..دختره به این رفتار بهروز هیچ اعتراضی نکرد و چیزی نگفت .حالا میتونستم صورت دختره رو بهتر ببینم ..پوست گندمی و چشای سگ دار مشکی با مژه هایی که به لطف ریمل برگشته بودند..بینی عروسکی و لبهای قلوه ای.قد بلند بود و به لطف مانتوش خوش هیکل..با غیض نگاهم میکرد انگار داشت به وسیله دور ریختنی نگاه میکردچه قدر اون لحظه با اون همه نگاه احساس دلتنگی کردم..دست داد چه حس غریب تری بود وقتی دست پارسا از دستم جدا شد .. و چه قدر وحشتناک وقتی بهروز گفت:_تیام جان از این طرف.پارسا نیم نگاهی هم به من نکرد...همگی به راه افتادیم..بغض سختی به گلوم چنگ زد.در راه فقط ژیار و بهروزهم دیگه رو اذیت میکردن که باعث میشد همه بخندن..صدای پچ پچ پارسا و دختره هم میومد و وقتی دختره ریز ریز میخندید قلبم اتش میکشید..من ساکت راه میرفتم و سنگ هایی که جلوی پام بودن رو شوت میکردم،پارسا 2 یا 3 قدم همراه دخترک از من جلوتر بود..احساس کردم کسی کنارمه...سونیا بود.لبخندی زد و و گفت:دوستین؟نگاهی بهش انداختم و گقتم:با کی؟_همون پسره ،و به پارسا اشاره کرد_نه نامزدمه.ابروهاشو بانمک انداخت بالا و گفت:نامزد وای...مگه چند سالته؟_17سونیا بلد گفت:واقعا.اونقدر صداش بلند بود که کامران چرخید و نیم نگاهی بهش کرد و بعد به من نگاه کردگفتم:توچند سالته؟_من فکر میکردم از همه کوچیک ترم..من 19 سالمه.. و خواهرم بهار 25 ساله._خواهرت چرا نیومد؟سونیا به دخترکی که همراه پارسا قدم برمیداشت اشاره کرد و گفت:اوناهاش.ما 1ماهه به خاطر کار بابا اومیم مشهد..با حسرت نگاهی به پارسا و بهار انداختم و گفتم:انگار همو میشناست.با صدای بهروز که گفت:موتوره بیاین کنار.دست سونیا رو گرفتم و کشیدم به سمتم همون موقع تداخل یافت با دست پارسا که داشت دست بهار رو میکشید..سونیا گفت:معرفی نمیکنی؟_تیامم._تیام جان..من قبول دارم که تیام زیباست و دل هر پسری رو میربایه ولی پارسا هم زیباست و دل هر دختری رو..بهتره یک کاری بکنی..بهتره زیاد گرم نگیرن..از اینکه سونیا درکم کرده بود خوشحال گفتم:چیکار کنم؟سونیا به سمت پارسا هُلم داد و گقت:قلبشو بدزد تا ندزدیدنش..لبخندی بهم زد ...لبخندش بهم انرژی داد و رفتم جلو..دستمو دور بازوی پارسا قفل کردم و گفتم:معرفی نمیکنی پارسا جان؟بهار به من نگاه نمیکرد و نگاهش بین کوه های اطراف و پارسا میچرخید..پارسا گفت:یکی از دوستان دانشگاهی،البته از بچه های تهرانلبخندی زدم و بهروز همون موقع گفت:بچه ها خسته شم بشینیم چطوره؟ژیار گفت:پیرزن....نون نخورده انگار.همه موافقت کردن و روی نیمکت ها نشستند..بهار ایستاده و منو پارسا و سونیا نشسته بودیم..پارسا خواست برای بهار بلند بشه****همه موافقت کردن و روی نیمکت ها نشستند..بهار ایستاده و منو پارسا و سونیا نشسته بودیم..پارسا خواست برای بهار بلند بشه که دم گوشش خوندم:اگه بلندشی دیگه هیچی.چون داشتم دمِ گوشش حرف میزدم و یک دفعگی برگشت..فاصلمون خیلی کم بود.تو چشام زل زد و گفت:همیشه از این فاصله باهام حرف بزنی گوش میکنم.خودمو عقب کشیدم و گفتم:_تو از هر فاصله ای باید گوش کنی..صدای خنده از نیمکت بغلی بلند شد و سریع بهروز از جاش پرید و سمت ما اومد و ژیار هم به دنبالش ..ولی ژیار کنار کشید و بهروز همون وسط ایستاده بود و مسخره بازی درمیاورد..بادیدن موتوری که میومد ترسیدم هیچ کس حواسش به موتور نبود ...و اینکه بهروز دقیقا مقابل موتور بود..موتوری هم مشغول صحبت با تلفنش بود..وقتی برای صدا کردن بقیه نبود..موتور نزدیک تر شد و من...و من اون لحظه به سرم زد و از جابلند شدم و رفتم جلو و دست بهروز رو کشیدم و رفتم عقب..تقریبا پرت شدم عقب..کمرم خورد به فلز اهنی نیمکت...و بهروز کل وزنش افتاد روی پام..موتور هم چرخی خورد ولی چیزی نشد..پارسا سریع جلو اومد و وحشیانه بهروز رو از روی پام بلند کرد و تو چشام زل زد و گفت:چی شد؟میخواستم داد بزنم یعنی نمیبینی...ولی چیزی نگفتم و از درد اشکام سرازیر شد...پارسا گوشیشو دراورد و گفت:الان زنگ میزنم اورژانس گریه نکن تیام...و از من دور شد...سونیا کنارم زانو زد و بهروز در حالی که پاشو میمالید بالای سرم ایستاد..سونیا سرمو توی بغلش گرفت و گفت:گریه نکن دختر...پارسا با یک لیوان اب بالای سرم ظاهر شد و بعد نشست کنارم...از اینکه الان اینجا بود خیلی خوشحال بودم..از اینکه دیشب فهمید میخوام برم کوه...از وجودش از خدا متشکر بودم..با لحن ارومی گفت:تیامی...گریه نکن..گریه نکن الان میاد امبولانس..توروخدا گریه نکن...و دستمو گرفت توی دستش..از صدتامسکن برام بهتر بود ..ولی دردی که توی پام پیچیده بود عجیب بود احساس میکردم پام شکسته..پشت کمرم فکر میکنم استخواناش از جا دراومده..با صدای امبولانس..پارسا از جاش بلند شد واز بقیه خواست برن اون طرف...پرستار ها اومدن و منو و گذاشتن توی امبولانس...سونیا گفت:من همراهشون میرم..پارسا جلو اومد و گفت:تیامی میخوای من باهات بیام....اروم و با بغض خفه گفتم:نه سونیا هست..پارسا گفت:پس بیمارستان میام..میرم ماشینو بردارم..پارسا رو دیدم که با دو ازم دور میشد..بهار جلو اومد و با جیغ روبه سونیا گفت:تو کدوم گوری میری؟ها؟سونیا با اخم گفت:خودم به مامان اینا میگم کجا رفتم...تو نیازی نیست..بقیه حرفشو خورد..درو بست ..درد پام زیاد بود به حدی که میخواستم جیغ بکشم..با رسیدن پارسا هم اونجا بود .پارسا اونجابود..پارسایی که تا چند لحظه پیش با یک دختر داشت حرف میزد..پس هنوزواسش مهم بودم...منو نشوند رو یک برانکارد و بردن تو...از پام حتی خونم داشت میومد..دکتر پس از معاینه گفت که باید عکس بگیرن و منو بردن که عکس بگیرن..*****منو نشوند رو یک برانکارد و بردن تو...از پام حتی خونم داشت میومد..دکتر پس از معاینه گفت که باید عکس بگیرن و منو بردن که عکس بگیرن..روی تخت دراز کشیده بودم..پام خیلی درد میکردچشامو بسته بودم..هیچکس پیشم نبود...ساعت یاسد 11...12 ظهر میبود.یکم چرخیدم..اتاق تاریک بود و هیچکس داخل اتاق نبود..اروم گفتم:پارسا..هیچ صدایی نیومد..هیچی...با بغضی خفه گفتم:پارسا..مثل بچه ای شده بودم که از تنهایی میترسید و به کسی که از ته دل دوسش داشت نیاز داشت..چشامو بستم و سعی کردم خودمو به این تنهایی تحمل بدم..پرده ها کشیده شده بود و اجازه نمیداد نور داخل بشه...چشام داشت برای خواب دوباره گرم میشد که در یکدفعگی باز شدد و یک زن تقریبا میانسال وارد شد..روپوش سفید و مقنعه مشکی..پرستار بود..مهربون گفت:سلام._سلام.برق رو روشن کرد و جلو اومد و تو صورتم خیره شد...و با یک لحن مهربون گفت:گریه کردی دختر جون؟_نتیجه چی شد؟_پات شکسته باید 2 هفته ای تو کچ باشه..._2هفته؟دستامو گذاشتم روی پیشونیم که باز مهره های کمرم تیر کشید ..پرستار که از نگام دوخت کجام درد میکنه گفت:خداراشکر پشتت چیزی نشده..سرمو اروم تکون دادم...داشت به سمت در می رفت که گفتم:ببخشید..برگشت و نگاهم کرد ...انگار میدونست میخوام چی بگم...گفت:بله؟_اون اقایی که همراهم بودن رفتن؟خندید و گفت:برای چی باید فرشته کوچولیی مثل تورو ول کنه و بره..._پس کجاست؟_الان میاد همین دور و ورا بود..با دیدن سایه ای روی زن فهمیدم پارسا..زن کنار رفت و پارسا اومد تو..صورتش خیس بود فکر کنم رفته بود بشوره..با یک لبخند دل نشین گفت:خوبی؟یکم ناز کردم و گفتم:نچ..نشست روی صندلی کنارتخت و گفت:به خاطر بهروز پریدی وسط....به خاطر بهروز پات شکست؟نگاهمو ازش گرفتم..گفت:اونقدر ارزش داشت؟به خاطر منم از این کارا میکنی؟لبخند کم جونی زدم و گفتم:تو مثل بهروز احمق نیستی.خم شد روی صورتم و تو چشام خیره شد و گفت:پات باید 2هفته تو کچ باشه....میتونی؟سرمو به علامت اره تکون دادم و گفتم:به مامان اینا گفتی؟_نه حالا بعدا زنگ میزنم.._سونیا کو؟_خونوادش مدام بهش زنگ میزدن مجبور شد بره...مطمئن گفتم:تو خواهرشو دوست داری؟***پارسا اول با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده،ولی من هنوز با جدیت نگاهش میکردم..وقتی خندش تموم شد ،عصبی نگاهش کردم و گفتم:تموم شد؟نوک بینی امو اروم فشار داد و گفت:حالا وقتی میگن بچه ای نگو نه،یعنی من با هر زنی حرف بزنم یعنی دوسش دارم...وای تیام اون فقط یکی از بچه های دانشگاه بود که دنبال کار بود..منم داشتم بهش راهنماییی میدادم..با خودم گفتم:اره گرفتن دستشم برای راهنمایی بود..برای اینکه خودمو نبازم گفتم:اینا دلیلی برای دوست داشتن نیست!پارسا پیشونیمو بوسید و گفت:این بوسه دلیلی برای دوست داشتن تو هست؟خیره تو چشای هم شدیم که همون موقع پرستار وارد شد....وایی پارسا..چه جمله غیر واضحی گفتی ولی من درک کردم..وای پارسا چرا اینجوری،پرستار بالای سرم ایستاده بود ..این که اون زن میانساله نیست..یک دختر تقریبا 35 یا 36 ساله که در مرز ترشیدن بود..ابروهای برنداشته ولی مداد کشیده..بادیدن من ابروهاشو داد بالا و گفت:انگار حالت خوبه!لبخند روی لبم خشک شد پارسا گفت:مشکلیه مریضاتون حاشون خوب باشه؟پرستار بدون نگاه به من زل زد به پارسا و گفت:خیر....ولی فکر میکردم به جای اینکه بخندن باید به درد پاشون گریه کنن...معمولا وقتی کسی پاش میشکنه کل بیمارستان رو از درد رو سرش میزاره...ولی این خانم راحت میخنده..ممکنه مزاحم دیگر اتاقا بشه.دیگه رسما داشت چرت و پرت میگفت.پامو برسی کرد و رفت بیرون ..پارسا گفت:چه پر حرف_ساعت چنده؟نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:1 و نیم..بهتره به مامانت اینا زنگ بزنم..ممکنه نگران بشن..از جا بلند شد و خواست بره بیرون که گفتم:بهروز نیومده؟_اومده...تو محوطه است..بگم بیاد بالا؟میخواستم ببینم بهروز تشکر میکنه یا نه..یک نوع حس عقده ای بودن بهم دست داده بود..گفتم:بگو بیادپارسا یک اخم کوچیک کرد که من شک کردم این خود درگیری نداره..1بار خودش میپرسه بگم بیاد بعد اخم میکنه...چشامو بستم و ملاحفه رو کشیدن روی صورتم..و جمله پارسا رو برق چشاشو مزه مزه کردم:این بوسه دلیلی برای دوست داشتن تو هست؟و باز همون نسیم خنک همیشگی توی دلم پیچید.._سلام.سرمو بیرون اوردم و به بهروز که در قامت در ایستاده بود نگاه کردم و گفتم: سلام._اجازه هست؟سعی کردم خودمو بالا بکشم و گفتم:بیاد داخل.اومد داخل و نشست روی صندلی کنار تخت و گفت:ممنونم تیام،فکر نمیکردم به خاطرم همچین کاری بکنی.خندیدم و گفتم:حاله تو خوبه؟سرشو به علامت(اره)تکون داد و گفت:همه بچه ها اومده بودن حالتو بپرسن ولی پارسا نذاشت..اون زیادی سخت..نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:اون نامزدمه بهروز.بهروز دیگه در این مورد چیزی نگفت ..مامان اینا اومدن بیماستان و عصر مرخص شدم..با پای گچ گرفته ..فرهاد منو روی تخت نشوند و جامو درست کرد..2تا عصا داشتم..2هفته باید اینا رو تخمل میکردم..مامان قسم خورد ک دیگه اجازه نده برم کوه..و بابا هم کمی با پارسا سر سنگین شده بود چون اون منو مثلا به دست پارسا سپرده بود...****تا شب عزیز و عمو و عمه اومدن دیدنم و پارسا هم تا شب پیشم بود البته همش یا تو هال بود یا اشپزخونه .شب بود و هنگام خواب.چشام داشت بسته میشد و فکر میکردم پارسا رفته ولی در باز شد و نور افتاد توی اتاق و پارسا وارد شد..خسته نشست پایین تختم و گفت:هنوز نرفتی؟_توقع داری با این خوابالودگی برم؟تصادف میکنم._نکه اون روز که خوابت نمیومد نزدیک نبود تصادف کنیم.پارسا سرشو لبه ی تخت گذاشت و گفت:عصبیم کرده بودی._پس اون روزا که تو با پریسا خانم حرف میزدی منم باید عصبی میشدم.پارسا سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام و گفت:با مهدی چی میگفتی؟سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی.پارسا بلند شد و نشست لبه ی تخت و گفت:به خاطر هیچی درو بستین...چی بهم میگفتین؟_درباره ی کوه وحرفمو قطع کرد و گفت :دروغ نگو..به من دروغ نگو..ما میخوایم با هم یک زندگی بسازیم.تا کی اون سرم داد میزد..تا کی اون از من توضیح میخواست..اخمی کردم که ابروهام رفت توی هم و گفتم:زندگی بسازیم؟ما تا اخر ماه دیگه باید از هم جدا شیم..نمیخوام این ضد و نقیض بودنتو...لحظه ای قربون صدقم بری و بعد سرم داد بکشی..ما باید جدا شیم..پارسا حیرت زده نگاهم کرد و گفت:جدا بشیم؟_قرارمون که یادت نرفته..میخواستم لال بشم و بر خلاف علایقم حرفی نزنم...پارسا بلند شد و گفت:باشه جدا میشیم..فقط به خاطر تودیگه حرفی نزد و از اتاق خارح شد و درو بست ...زیر لب گفتم:نه پارسا.ولی پارسایی نبود که صدامو بشنوه...نه تیام گریه نکن ..اینم مثل بقیه دعواهاتون میگذره ..لعنتی گریه نکن..بغضم عذابم میداد.به پام نگاه کردم ..شاید اگه سالم بود میدویدم دنبال پارسا و خیره تو عسلی چشاش میشدم و گفتم:پارسا....نروولی نه پام...نه غرورم اجازه داد.دهنم باز شد و حرفایی که از سر حرص بود نه واقعیت رو گفتم...مامان برام شام اورد ولی نخوردم و زود خوابیدم..کل شنبه رو تو اتاق خودمو حبس کردم و درس خوندم..ساعت 10 و نیم شب بود ...گشنم بود از صبح تا این ساعت فقط ناهار خورده بودم..کتابم توی دستام بود و خسته بودم3دور کرده بودم..خودمو روی تخت دراز کردم که در باز شد و فرهاد خندون اومد تو و گفت:خانم علیل چطوره؟فقط نگاهش کردم که تلفن رو به سمتم گرفت و بلند گفت:مجنونه با لیلی کار داره...گوشی رو ازش گرفتم ...فرهاد خارج شدم..میدونستم خودشه ولی به جای سلام گفتم:الو_سلام._سلام...خوبی؟_بد نیستم..پای تو چطوره؟_درد میکنه._چه قدر؟_کم._قرص مسکن بخور.اروم و با فاصله حرف میزدیم..انگار هردومون حرفامونو مزه مزه میکردیم..*******_خوردم اثر نکرده._بخوابی خوب میشه._مامانم همینو میگه._امتحانو خوندی؟_اره...3دورخندید و گفت:20 رو گرفتی پس..با یک عالمه نفرین از طرف بقیه.نخندیدم و منتظر حرف بعدیش شدم.گفت:امروز خوش گذشت؟میخواسنم راستشو بگم و بگم:(امروز بدترین و کسل کننده ترین روز عمرم بود.ولی گفتم:بدک نبود..کاری داشتی؟_اره._چی کار؟_ساعت چند میری مدرسه؟_تو امتحانا باید 8 اونجا باشیم._باشه پس 7 و نیم ..دمِ خونتونم.خوشحال گفتم:چی ؟_میام دنبالت..با اون پا که نمیتونه بری مدرسه...میتونی؟_اخه خونه تو کجا خونه ما کجا...واقعا حالا_بله.میخواستم بگم خیلی دوست دارم ..تو بهترین ادم روی کره ی زمینی ولی چیزی نگفتم ..اومدم ازش تشکر کنم که صدایی ظریفی تو گوشی پیچید:"پارسا جان..شام سرد میشه ..قلبم جانم ..روحم ..تا مرز سکته پیش رفت و نزدیک بود فریاد بکشم..********پارسا که فکر کرد من صدارو نشنیدم گفت:کاری نداری؟من کاری ندارم ولی انگار تو پارسا کار زیادی داشت.صاحب صدا کی بود..کی میتونست باشه...چرا صدا برام غریب بود.._نهتلفن رو قطع کردم و گذاشتم روز زمین و رفتم زیر پتو..سعی داشتم از دست فکر های مزاحم فرار کنم..میخواستم فکر کنم توهم بوده ..و هیچ دختری نبوه.+++صدای مامان تو گوشم پیچید:تیام...صبحه پاشو...پاشو...تیام...پتو رو کنار زدم و سرمو بیرون اوردم.با کمک مامان لباسامو پوشیدم و به زور صبحونه خوردم..همه از خواب بیدار شده بودن.فرهاد کمکم کرد تا سوار ماشین پارسا بشم..خشک گفتم:سلامبا لحن شیرینی و سر حالی گفت:سلام..تیام خانم..خوبی؟منم جای اون بودم شاد بودم..منم دیشب دختر که براش شام درست کرده بود بودم الان خیلی خوشحال و شاد بودم..دوباره صدای دختره پیچید تو گوشم. و سوال پارسا تکرار شد:خوبی؟نگاهی بهش انداختم و گفتم:نه اصلا.._دیشب نذاشتی خداحافظی کنم._کارای مهم تری داشتی._چه چیزی مهم تر ازتو..تازه میخواستم بابت جمعه ازت خداحافظی کنم..._مهم نیست..حرفی نزد و پیچید داخل خیابون مدرسه و روبه روش ایستاد و گقت:ساعت چند امتحان تموم میشه؟تلخ گفتم:معلوم نیست.دستم رفت سمت دستگیره و خواستم بازش کنم که پارسا دست دیگمو گرفت و زل زدیم تو چشای هم..من غرق عسلش شدم و اون غرق سیاهی چشام.گفت:تیام...چیزی شده؟دروباز کردم و گفتم:هیچی...هیچی.خواستم پیاده بشم که سریع پیاده شد و اومد طرفم و کمکم کرد..عصاها زیر بغلم بود ولی بودن پارسا بهتر بود ..بهش تکیه میکردم..دم ِدر گفتم:میرم تو دیگه._بزار از پله ها کمکت کنم._اگه کسی ببینتت چی میگی._شما بیااز پله ها رفتیم بالا و من رفتم داخل کلاسم و پارسا سریع مدرسه را ترک کرد..باران و سوگل مثل همیشه در حال پچ پچ بودن خبری از شیدا نبود...قضیه شیدا تو ذهنم مرور شد..کیف رو گذاشتم و گفتم:سلام.هر دو سر بلند کردن وسوگل گفت:سلام.باران :واه..پات چی شده؟سوگل چشمش تازه به پام خورد و گفت:چی شده تیام.قضیه رو براشون تعریف کردم و گفتم:از شیدا چه خبر؟***********قضیه رو براشون تعریف کردم و گفتم:از شیدا چه خبر؟باران گفت:مدرسشو عوض کرد._وسط سال؟مگه میشه؟_باهزار بدبختی...پریشب به من زنگ زد با گوشی شاهین....زار زار اشک میریخت و میگفت پشیمونه..میگفت غلط کرده ولی مادر پدرش به حرفش توجه نمیکنن.سوگل گفت:اصلا نمیتونم باور کنم._منم/همه سرجا ها نشستند و امتحان شروع شد...خیلی اسون بود به نظرم...البته درسشو در طول همون چند ماه باهامون زیاد کار کرده بودن..ساعت11 امتحان تموم شد..عصامو زدم زیر بغلم و همراه باران از مدرسه خارج شدیم..باران گفت:واقعا الان که دارم فکر میکنم میفهمم حسام خوبیه منو خواسته که هی میگفت به خونواده ها بگیم...بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــوقباران چرخید و منم به هر زحمت چرخیدم و به پشتم نگاه کردم...باران گفت:اِ...نامزدتون..و دستمو کشید و رفتیم جلو هنوز از دست پارسا عصبی بودم..باران گفت:سلام.پارسا:سلام...شما باید....باید..باران :بارانم.._ببخشید..باران خانم.باران خندید و گفت:خواهش میکنم..پارسا نگاه از باران گرفت و به من خیره شد و گفت:سلام عرض شد..همونطور که به خیابون نگاه میکردم گفتم:سلام.._خوبی؟پات خوبه؟میخواستم جلوی باران بگم:چند بار میپرسی از صبح._اره خوبه.پارسا :بشینین دیگه.روبه باران شدم و گفتم:بیا برسونیمت باران._زحمت میشه.باخنده گفتم:زحمت چیه..بشین بینم.._خودم میرم..به زور نشوندمش و خودمم نشستم..باران ادرس خونشونو داد و پارسا با راهنمایی منو و باران شروع به راندن کرد.به سمت باران مایل نشسته بودم تا اونم بتونم ببینم..باران لبخند ظاهری زده بود.گفتم:حالا شیدا میخواد چیکار کنه؟_درس خوندن تو یک مدرسه معمولی و قبول شدن در یک رشته معمولی.گفتم:شیدا تو همین مدرسه به این خوبی بود درسش خوب نیود..اگه بره یک جای دیگه چی میشه.باران گفت:اگه به ما میگفت حداقل کمکش میکردیمبه نیمرخ پارسا نگاه کردم..معلوم بود به حرفامون گوش نمیکنه..خوشم اومد فضول نبود.باران ادامه داد :ما براش مثل یک دوست واقعی نبودیم.باران رو پیاده کردیم و بعد از خداحافظی مفصل راه افتاد..به سمت خونه نمیرفت..با همون لحن سرد گفتم:کجا میری؟_چند دقیقه هم برای شوهرت وقت نداری؟از لحنش خندم گرفت ولی چیزی نگفتم که گفت:میریم خونه من...ناهاری میخوریم ودیگه طاقت نیاوردم و وسط حرفش گفتم:تو با هر کی دیشب شام خوردی با همون بخور.پارسا سریع ماشین رو کنار پارک کرد و خیره به من شد و گفت:چی گفتی تیام؟خیره شدم تو عسلی چشاش که دیگه برام استرس اور نبود.. و گفتم:دیشب با یک دختر شام میخوری و اون هبت میگه شامت سرد نشه..حالا میای دنبال من که باهم ناهار بخوریم...چند تا چندتا اقا پارسا.....رودل نکنی.پارسا با عصبانیت سرم داد زد:میفهمی چی داری میگی؟پام درد گرفت...احساس کردم استخوناش دارن کنده میشن..چشامو از درد فشردم که پارسا گفت:دیشب فقط بهار اومده بود پیشم..درد...اسم بهار....فریاد پارسا..همه چی دست به دست هم داده بود که اشک من در بیاد...زیر لب گفتم:بهار!_گفته بودم که درباره کار ازم مشاوره میخواد.اون شب ساعت 10 سرزده اومد خونه..منم که نمیتونستم بیرونش کنم..میخواستم تا قبل 11 هم زنگ بزنم به تو که نخوابی...بهار به اصرار خودش از بیرون شام سفارش داد...وای تیام من اونجا همه فکر و ذهنم پیش تو بود..ایا راست میگفت...دروغ میگفت...اون منو دوست داشت؟..اون واقعا به فکر من بود.پاشو اروم از روی کچ فشردم که پارسا گفت:به خاطر این باهام سرسنگین بودی...به خاطر این باهم قهر بودیم...نگاهش نکردم وزل زدم به کچ پام..پارسا سرشو جلو اورد و گفت:تو حسودیم بلدی بکنی!و طبق عادت همیشه بینیمو فشرد...یک نگاه معمولی بهش انداختم که گفت:تیام..دقت کردی ما یک روز بدون دعوا نمیتونیم باهم باشیم..اروم گفتم:تقصیر توئه.دستمو گرفت تو دستش..چه قدر داغ بود...گفت:حالا میای برای بخششم بریم ناهار خونه ما بخوریم؟_اگه قول بدی دیگه تکرار نشه...صورتشو اورد جلو و خواست بوسم کنه ...که صدای بوق ماشین پشتی اونو به خودش اورد.جای بدی ایستاده بود..ماشین رو روشن کرد و رفت به سمت خونه...ارزو میکردم که ملینا رو اونجا نبینم...از اینکه پارسا بدون اینکه ازش توضیح بخوام بهم توضیح داده بود...خوشحال بودم..پارسا ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم..کمکم کرد که سوار اسانسور شم..اونجا هم صاف نمیتونستم بیاستم..و پارسا زیر بازوم رو گرفته بود...وارد خونه شدیم..اولین چیزی که منو به شُک برد دیدن چیزی که روی اُپِن اشپزخونه بود.**********وارد خونه شدیم..اولین چیزی که منو به شُک برد دیدن چیزی که روی اُپِن اشپزخونه بود.یک جا سیگاری...اونم پُر_ماله کیه؟پارسا هُل گفت:ماله..ماله بهار.نشستم روی مبل و گفتم:چرا هُل شدی؟ریلکس گفت:نه بابا..پامو دراز کردم که پارسا گفت:چیزی میخوری؟ذهنمو در گیر جا سیگاری نکردم شاید من سخت میگرفتم.گفتم:چی داری؟جلو اومد و نشست لبه ی مبل و گفت:یک چیز خوشمزه!با خوشحالی گفتم:چی؟صورتشو اورد جلو و گفت:یک بوس خوشمزه.با شیطنت گفتم:یکدونه که سیرم نمیکنه..پارسا بینیشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:من یک کاری میکنم که سیر سیر بشی...و یکدونه روی پیشونیمو بوسید..برق شیطنت پارسا منوهم وادار میکرد چیزی بگم:_اینکه گشنه ترم کرد.پارسا رفت عقب و خواست دوباره صورتشو بیاره جلو که پاش رفت روی پای شکستم..از درد جیغ کشیدم:ایییییی پام.پارسا سریع عقب رفت و گقت:چی شد؟_هیچی فقط نزدیک بود همون دوتا استخون که بهم وصلن هم جدا بشن.پارسا زیر لب گفت:خدا نکنهو صورتشو جلو اورد تا بوسم کنه که با کف دستم سینشو عقب دادم و گفتم:برو یک چیزی بیار شکممونو سیر کنه نه عشقمونوپارسا سریع رفت تلفن رو برداشت و گفت:چی سفارش بدم؟_خسته نشدی اینقدر غذای اماده خوردی؟_خانمم که پاش شکسته چیکار کنم..نگاهی بهش کردم و گفتم:من میگم تو درست کن..شروع کرد به درست کردن غذا...فقط میخندیدم..پارسا هر چیزی رو میاورد جلو تا من بو کنم..نمیتونست تشخیص بده..ناهار رو گذاشت روی گاز تا اماده شه و خودش اومد کنارم..منم کتاب امتحان بعدیم تو دستم بود و داشتم میخوندم..پارسا کنارم نشست وگفت:مامان اینا دلشون برات خیلی تنگ شده.با یاداوری چهره بشاش و چشای عسلی هستی خانم لبخندی زدم و گفتم:منم همینطور._بریم تهران؟با تعجب گفتم:تو امتحانا؟_تو که ماشاا...زرنگی...یک امتحان اسون..اصلا درسشو خودم باهات کار میکنم..طفلکیا گناه دارن.نگاهی بهش انداختم و گفتم:حالا ببینیم.._پس برای اخر هفته بلیت میگیرم..2یا 3روزه میریم...5شنبه امتحان داری؟_نه._شنبه چی؟_نه ولی امتحان 1 شنبمون خیلی سخته.پارسا روی موهامو بوسه زدوگفت:برای تو که سخت و اسون نداره..خواست بلند بشه که گفتم:تو مگه کار و دانشگاه نداری؟_شرکت چند روزی تعطیله از هفته دیگه 2شنبه دوباره اغاز به کار میکنیم..دانشگاهم صبح کلاس داشتم ..عصرم 4تا 8 دارم.دوباره اومد بلند بشه که با یک لحن کشداری گفتم:پارسا.دوباره نشست و زل زد تو چشام و گفت:اگه بخوای هی صدام کنی غذامون میسوزه ها.لبخندی زدم و بی خیال حرفی که میخواستم بزنم گفتم:باشه..پس برو که نسوزه.****لبخندی زدم و بی خیال حرفی که میخواستم بزنم گفتم:باشه..پس برو که نسوزه....پارسا رفت داخل اشپزخونه ومنم غرق درس شدم..نفهمیدم په قد رگذشت که پارسا صدام کرد.._تیام..ناهار.عصامو برداشتم و لنگون لنگون رفتم به اشپزخونه.روی اُپِن غذا رو چینده بود همراه سالاد و ماست و خود غذا .نشستم روی ثندلی و گفتم:به به عروس خانم چه کرده.پارساخندید و گفت:بکشم._پام شکسته ..دستم که نشکسته..ولی حالا چون اصرار میکنی.پارسا دوباره خندید وغذا ریخت و گفت:همینجوری منو ودیونه کردی..خودمو به اون راه زدم که مثلا صداشو نشنیدم و شروع کردم به خوردن غذا و گفتم:چه کردی..دیگه وقتشه عروست کنم.پارسا اینبار نخندید و خیره شد تو چشام و گفت:من تورو هیچ وقت از دست نمیدم.غذا که تموم شد..پارسا به اصرار گفت برم روی تخت دراز بکشم چون روی مبل سختم بود..خودشم رفت داخل هال و شروع کرد به درس خوندن..ازلای در نگاهی به پارسا کردم که واقعا غرق درس بود.گفتم:پسر خرخون ندیده بودیم که دیدیدم.پارسا صدامو نشنید چون حتی سروش بالا نیاورد...منم که خیلی خوابم میمومد ..پتو رو تا زیر چونم بالا کشیدم و خوابیدمنمیدونم ساعت چند بود که با صدای بسته شدن در بلند شدم...هوا هنوز روشن بود..یک ورقه کنارم بود برش داشتمتیام جان..کلاسم الان شروع میشه..ساعت 8 میام..خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم...میتونی تا ساعت 8 باشی که من بیام...میتونی هم..بهتره باشی..پارسا(به نظرت کی دیگه به غیر من برات نامه میزاره)با خوندن جمله اخرش خندیدم و از جام بلند شدم...و رفتم به دستشویی و صورتم رو شستم....نمازمو خوندم و نشستم پای درس..ساعت حدود 6بودکه زنگ خونه به صدا دراومد..با تصور اینکه شاید کلاس پارسا کنسل شده و اون برگشته خونه رفتم دمِ در...درو باز کردم و لبخندم و روحیم و همه چیم از بین رفت و خشک به ملینا خیره شدم و گفتم:سلام_پارسا هست؟_کاریش دارین؟ملینا عصبی گفت:هست یا نه؟_نه ولی اگه کاری از دست من برمیاد..میتونم..حرفمو قطع کرد و گفت:ببین دختره....به پارسا بگو..3بسته سیگاری که ازم گرفتی رو بیاد پس بده..بهش بگو دیشب مهربونی کردم که بهت دادم..بهش بگو حالش خراب شد دیگه پیش من نیاد...با همون پای شکسته تکیم از دیوار جدا شد و سر خوردم روی زمین...ملینا خشمناک نگاهم کرد و گفت:بهش بگو من امروز برمیگرم تهران..ساعت 10 شب پرواز دارم..یا پوله اون 3تا روبیاد بده..یا خودشونو.اینو گفت و درو محکم بست.اشک هجوم برد به چشمم..پارسا...سیگار....سیگارِملینا. ...پارسا...بهار...شب...سیگار...چه کلمات وحشتناکی توی ذهنم وول میخوردنپارسا...بهار...شب..شام...سیگار. ..ملینا..3بسته سیگار...حالِ بد پارسا...شب...بهار که خواهرش به هرزگیش اعتراف کرد..سرمو گرفتم و خواستم جیغ بکشم..این کارا یعنی چی پارسا...******سرمو گرفتم و خواستم جیغ بکشم..این کارا یعنی چی پارسا...با خودم گفتم:اروم تیام...انگار چیزی نشده..اگه چیزی شده بودپارسا بهت میگفت..کتابمو برداشتم و رفتم داخل هال و یک ظرف میوه برداشتم و مشغول شدم..سعی میکردم فکر کنم اتفاقی نیوفتاده.با صدای در سرمو دوباره داخل کتاب ..پارسا بلند گفت:سلام.زیر چشمی نگاهش کردم..اروم تیام_سلام._چه خبر؟_هیچی.پارسا جزوچند هاشو روی میز انداخت و به اتاق رفت..چند دقیقه گذشت و ازش صدایی نیومد._پارسا._بله._میرسونیم یا با تاکسی برم؟_حالا بودی!لحنش از 100تا خودت برو بدتر بود._نه دیگه فقط زنگ بزن ماشین بیاد.پارسا چیزی نگفت و زنگ زد.کمکم کرد سوار ماشین بشم...++_صبح های امتحان فقط همو میدیدم..4شنبه بود و منتظر بودم پارسا حرفی از بلیت بزنه.با اینکه از دستش بابت سیگار دلخور بودم ولی منتظر یک فرصت که ازش بپرسم..واقعا اون سیگار کشیده؟صبح حرفی نزد و من به این حساب گذاشتم شاید هنوز بلیت نگرفته ولی ظهر/._سلام_سلام..امتحانو خوب دادی؟_اره اسون بود..حرفی نزد و راه افتاد نزدیک خونه مابود که گفتم:پارسا.._هوم_هوم نه بله.نگاهی بهم کرد و گفت:"بله._نگی چه پروامو؟_باشه چیه؟_تهران چی شد؟پارسا نگاهی به من کرد و محکم به پیشونیش زد و گفت:وای پاک یادم رفت...هفته دیگه که پاتم باز کنی._من عجله ای ندارم.._مامان اینا منتظر بودم..جلوی در خونمون ایستاد کلافه بود ..گفتم:پارسا.چرخید و خیره شد بهم:بله._من تو دست و پاتم؟_چی؟_من مزاحمتم...من زیادیم.پارسا بدون اینکه بخنده یا اخم بکنه گفت:تو اینطور فکر میکنی._اره..صبحا با فرهاد میرم نیازی نیست تو بیای..به کارای دانشگاه برسی و شرکتت بهتره._ناراحتت کردم._نه ..فعلا از ماشین پیاده شدم و لنگون لنگون به خونه رفتم..امتحانا خیلی سخت بود..از اون روز به بعد صبحا بابا میبردم مدرسه یا با فرهاد..با پارسا نه حرفی زده بودم نه همو دیده بودیم..4شنبه بود و عصر با فرهاد رفتیم و گچ پام رو باز کردم..داشتیم از مطب میومدیم بیرون که گوشی فرهاد زنگ زد.فرهاد نگاهی به گوشیش کرد و گفت:پارساست._جواب بده.گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:خب بیا تو جواب بده._نه با تو کار داره.فرهاد وصل کرد._بله_........._ممنون رفته بودیم مطب برای باز کردن پای تیام._............_اره امروز بود._.........._دیگه نمیخواستیم مزاحمت بشیم._.............._اره اینجاست گوشی.******_اره اینجاست گوشی.خشک و بی روح گفتم:بله_سلام تیام خانم خوبی؟_سلام..خوبم.._دیگه تنها تنها گچ پاتو باز میکنی._کاری داشتی؟_برای فردا ساعت 10 صبح بلیت گرفتم..میای؟خیلی خوشحال شدم از اینکه میخوام برم مسافرت.._حالا فکرامو بکنم._تیامی...ناز نکن دیگه...پس صبح میام دنبالت باشه؟_حالا ببینم.._پس خبر بده.._باشه._کاری نداری؟_نه.._خداحافظوقطع کردم و گوشی رو به فرهاد دادم..فرهاد با پراید بابا اومده بود سوار ماشین شدیم و سرمو تکیه دادم به شیشه.فرهاد:تیام چیزی شده؟ای کاش میگفتم:اره برادرم...من موندم در شک...اینکه پارسا سیگار میکشه؟..اینکه اونو و بهار فقط به خاطر کار باهم حرف زدن...اینکه پارسا به من راست میگه..اینکه پارسا منو دوست داره...و هزار تا چیزه دیگه..اینکه پارسا میخواد منو طلاق بده یا اون حرفمو به عنوان یک شوخی فرض کرده..ولی تمام حرفهایم خلاصه شد در:نه هیچی....اومدم بحثو عوض کنم._خب چه خبر از مروارید خانم.؟_هیچی خودت که میدونی هفته دیگه بله برون و میخوایم عقدم بکنیم.خندیدم و واقعا خوشحال شدم و گفتم:مبارکه..به جمع مرغها خوش اومدی._ولی تیام......تا قبل از عروسی شما ما عروسی نمیگیریم.چرخیدم و خیره شدم به فرهاد_چی میگی فرهاد؟تو که میدونی._یعنی میخوای بگی پارسا رو دوست نداری؟سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم..فرهاد گفت:هروقت پارسا امادگیشو داره عروسی بگیرید.تقریبا فریاد زدم:چی داری میگی..من میخوام درس بخونم..اونطوری باید برم مدارس بزرگسالان._چه عیبی داره؟_17 سال مثل همه زندگی کردم حالا برم بزرگسالان._به خاطر عشقتون.عشقی که داشت تبدیل به شک میشد..ای کاش پارسا برام همه چی رو روشن میکرد و منو داخل این سردرگرمی نمیذاشت.رسیدیم دم ِخونه هنوز تو راه رفتم مشکل داشتم ولی بهتر از اون 1 هفته و خورده ای بودکه با یک عصا باید راه میرفتم..داخل خونه شدم..مامان نشسته بود روی مبل و داشت مجله میخوند..خاله زیبا هم که هروز تقریبا خونه ما بود._سلاممامان نگاهی به من کرد و طبق عادت همیشه که سلام نمیکرد گفت:پاتو باز کردی؟اروم پامو اوردم بالا و گفتم:اره ایناهاش.مامان لبخند تلخی زد و گفت:برو چمدونتو جمع کن مادر.با تعجب گفتم:چرا؟_پارسا که بهت گفته..برای تهران._مگه به شماهم گفته؟_اول از ما اجازه گرفت..رفتم داخل اتاقم درو بستم مامان یک ساک برام گذاشته بود روی تخت..چی باید میذاشتم..چند دست لباس گذاشتم و همه ی کتابای امتحانایی که مونده بود..وقتی کارم تموم شد ..مامان برای ناهار صدام کرد.همه سر سفره نشسته بودند.مامان :سینا کارِت چی شد؟_هیچی با کمک پارسا یک مغازه ای گرفتم و میخوام مثل سعید فرش فروشی راه بندازم..روبه بابا گفتم:با کمک پارسا؟_اره..بیشتر کمک مالی رو اون کرد!لبخندی از این همه وفاداریش زدم که خاله زیبا گفت:من میخوام برم شهرستانمامان گفت:چی میگی زیبا؟_خونه عمه زهرا اون شهرستانه تا اخرعمر که نمیتونم پیش شما باشم.مامان گفت:من خواهرتم زیبا.زیبا :من تصمیمو گرفتم.بعداز ناهار هر کی بر سر کاری رفت...منم رفتم پایِ درس..اون روز کلا کتابو 1دور کردم..با تکون های شدیدی که میخوردم چشاموباز کردم و با دیدن فرهاد یک جیغ کوچیک زدمفرهاد :چیه چرا جیغ میزنی؟_مثل اجل معلق بالا سرم واستادی که چی؟_پاشو پارسا منتظرته.******

قسمت 32_پاشو پارسا منتظرته.یکی از چشامو به زور باز کردم و نگاهی به فرهاد انداختم و دوباره فرو رفتم زیر پتو و گفتم:خوابم میاد. پتو با یک حرکت از روم برداشته شد و من با عصبانیت گفتم:پتومو بده فرهاد....فرهاد خوابم میاد....سرده..بده. سرم داخل بالشت شده بود و وسط بالشت رفته بود داخل و دو طرفش از کنار صورتم زده بود بیرون..موهامم ریخته بود روی صورتم...خودمو تو بغلم جمع کردم و گفتم:پتومو بده.. صدای پارسا اومد که:پاشو خانم خوابالو..اینقدر غر نزن. کامل چرخیدم به سمت پارسا و گفتم: اِ فکر کردم فرهاده.... _سلامتونم که خوردین. موی سرم رو از جلوی صورتم کنار زدم و سرجام کامل نشستم و گفتم:سلام. پارسا با یک خنده بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت:برو صورتتو بشور.. بدو.. کلا خواب از سرم پرید و رفتم به سمت دستشویی.. با دیدن چهره ی خودم در اینه وحشت کردم..موهای مشکی بلندم از دو طرف به صورت نا مرتب دور صورتم ریخته شده بود.و صورتم هم سفیدِسفید زیر چشامم پف کرده بود..شبیه خون اشام ها شده بودم..صورتم را شستم و بیرون اومدم ...و به مامان اینا سلام کردم.. مامان گفت:تیام....بیا صبحونت رو بخور..پارسا جان منتظرن.. پارسا که روی مبل کنار فرهاد بابا نشسته بود گفت:من خودم عجله ای ندارم ولی پرواز میپره. رفتم نشستم پای سفره و چند لقمه ای خوردم و تا خواستم لیوان چایی رو بردارم..مامان دستمو کشید و بلندم کرد و به اتاق بردم..با ناله گفتم:مامان هنوز پام درد میکنه! مامان یک مانتو قهوه ای که حالت چرم داشت و خیلی به نظر گرون و زیبا میومد رو بهم داد و گفت:اینو تَنِت کن. _این از کجا؟ _خیلی وقت پیش برات خریده بودم..امیدوارم تنگ نشده باشه.. _مامان من میخوام سوار هواپیما بشم. _اشکالی نداره که بدو تنت کن. به اصرار مامان زیرش یک تی شرت نو پوشیدم و بعد این لباس رو تنم کردم..کیپ تنم بود یعنی نمیتونستم جُم بخورم.. جینمم پام کردم و یک شال زغالی روی سرم انداختم.. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که مامان گفت:کجا؟ _دارم میرم دیگه.. _همینجوری؟ نگاهی به خودم کردم و گفتم:مگه چشه؟ مامان منو نشوند روی تخت و با یک کیف برگشت...کیف لوازم ارایشی.....مامان مداد رو برداشت و گفت:میخوام برات خط چشم بکشم..یاد بگیر که اونجا هم برای خودت بکشی. _مامان مگه میخوام برم عروسی؟ _میخوای بری خونه مادر شوهر.. خط چشم رو کشید..ابروهام رو مرتب کرد و گفت که در یک وقت خوب میریم ارایشگاه که تمیزش کنه...خط چشم چشامو درشت و مشکی تر میکرد...با یک ریمل هم مژه هام زیباتر شدن.. مامان برام رژزد و خواست خط لبم بکشه که مخالفت کردم..به چهرم توی اینه نگاه کردم..خیلی فرق کرده بودم...خیلی بهتر شده بودم...خیلی زیبا شده بودم.. در اتاق رو باز کردم ..پارسا به سمتم چرخید و خیره شد تو چشام...جز جز صورتم را با دقت نگاه میکرد...از جا پرید و گفت:بریم که دیر شد..فقط زنگ بزنید به اژانس. فرهاد از اتاق اومد بیرون و گفت:میرسونمتون. خودشو خیلی خوشگل کرده بود و تیپ زده بود..اخی داداشم.. مامان چپ چپ نگاهش کرد و گفت:خوبه خوبه؟کجا؟ فرهاد گفت:گفته بودم که . بابا هم از جا بلند شد و روبه مامان گفت:با مروارید میره دیگه.. از مامان خداحافظی کردیم و مامان یک عالمه منو بوسید و سفارش کرد بهم.سوار پراید شدیم... فرهاد:بشینین بدویین که دیر شد. من:فرهاد جان حالا در که نمیره. فرهاد از اینه به من نگاهی کرد و گفت:رو هوا میدزدنش. جلوی فرودگاه پیاده شدیم...پارسا دست منو و گرفت و با دست دیگه ساک رو ..از فرهاد خداحافظی کردیم و ووارد فرودگاه شدیم.. پارسا زیر گوشم زمزمه کرد:خوشگل بودی و من نمیدونستم. مُشتی اروم حواله بازوش کردم و گفتم:چشم بصیرت میخواد.. سوار هواپیما شدیم...من کنار پنجره نشستم و پارسا وسط و کنارش یک مرد دیگه..یادم نمیاد اخرین باری که هواپیما سوار شدم کی بود...شاید خیلی زمان پیش.. از پنجره به بیرون خیره بودم..ذوق و شوق اشکاری داشتم..شکلات ها رو پخش کردم...چه مزه ای... کمربند رو بستیم...یک دفعه هواپیما به حرکت افتاد...دستم به دسته ی صندلی چسبیده بود..کمی ترسیده بودم...هواپیما ازجاش کنده شد...دست پارسا روی دستم قرار گرفت..دلم کنده شد ناگهانی و به اسمون رفت...دیگه طاقت از پنجره بیرون نگاه کردنم نداشتم...چشامو بستم ولی حالمو بدتر میکرد..دست پارسا رو فشردم....پارسا زیر گوشم زمزمه کرد:حالت خوبه؟ چیزی نگفتم..پارسا سرشو اورد جلوی صورتم و گفت:تیام...حالت خوبه؟ بازم چیزی نگفتم فقط سرمو به علامت اره تکون دادم .. وقتی هواپیما صاف شد...نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.. میخواستم درباره ی...سیگار...جاسیگاری پُر...بهار..ملینا..وهمه چی با پارسا صحبت کنم..ولی به نظرم اومد بهتره این سفر چند روزه رو به خودمون زهر نکنم..سرمو روی شونه ی پارسا گذاشتم..یک حس ارامش منتقل شد..ولی اگه پارسای من سیگاری باشه چی؟ از اول از پسرا و مردایی که سیگار میکشیدن منتفر بودم.. نه پارسا سیگاری نبود..حتی در مواقع عصبانیت...چشامو بستم تازه داشت گرم میشد که صدای پارسا مثل یک اهنگ ملایم تو گوشم پیچید:تیام بدون اینکه سرمو از روی شونه محکمش بردارم گفتم:بله. _هنوزم میخوای ازم جدا بشی؟
نه..معلومه که نه..مگه من بمیرم که از تو جدا بشم...سرمو بازهم از روی شونش برنداشتم و گفتم:تو چی؟_سوال رو با سوال جواب نمیدن.._راستشو بگم یا دروغ؟_راست..میخوام همیشه ازت راست بشنوم._من دلم نمیخواد دلامون از هم جدا شه..وگرنه کنار هم بودن یا نبودنمون مهم نیست..من میخوام دلامون کنار هم باشه..فکرامون...خیالامون..هم� � چیمون.
*******
_من دلم نمیخواد دلامون از هم جدا شه..وگرنه کنار هم بودن یا نبودنمون مهم نیست..من میخوام دلامون کنار هم باشه..فکرامون...خیالامون..هم� � چیمون.پارسا گفت:تیام... وقتی اینطوری تیام صدام میکرد روحم تا مرز خوشبختی پرواز میکرد و وقتی چهره ملینا ظاهر میشد سقوط میکرد.. _بله. _دوسم داری؟ چرا من..چرا من اول به این عشق اعتراف کنم..چرا من اول بگویم که عاشقانه دوستت دارم.. _اینبار نوبت توئه که بگی.. _صورتشو اورد جلوی صورتم..سرمو از روی شونش برداشتم و زل زدم به اون ظرف عسل. _من..از ته ِ تهِ تهِ قلبم و دلم...دوسِت دارم تیام. خدایا منو و محو کن از این جهان هستی...خدایا منو و این همه خوشبختی.. پارسا ادامه داد:دختری مثل تو واقعا ندیده بودم...بیشتر موقع ها تو عصبانیت خودتو کنترل میکردی...ساده بودی..مهربون بودی...بعضی کارات بچگونه بود ولی..من ..دوسِت دارم..حالا تو صورتم رو با دستام پوشوندم و گفتم:چه سخت شد. پارسا خندید و دستامو از روی صورتم برداشت و تو دستاش گرفت و گفت:چشات خیلی خوشگل شده...ولی من صورت سادتتو بیشتر دوست دارم.. لبخند کوچولویی زدم که پارسا گفت:چرا قرمز شدی؟ چشامو بستم و گفتم:میزاری اعتراف کنم! پارسا خندید و گفت:هوم با چشای بسته گفتم:منم دوستت دارم.. پارسا تا اومد عکس العملی از خودش نشون بده صدای مهماندار اومد: _اقا میزتون رو بکشید.. ناهار نبود یک چیزی مثل صبحونه بود..بدون حرف خوردیم و بعدش اعلام کردن کمربندهارو ببندیم.. پارسا گفت:تیام. _بله _قول میدی تااخرش پیشم باشی _این قول هارو معمولا اقا پسرا میدن نه دخترا.. _روی من حساب کن. _روی منم حساب کن هردومون خندیدم .. +++ زنگ در رو زدیم..پارسا ساک را روی زمین گذاشت و گفت:مثل اینکه نیستن. _حالا چیکار کنیم.؟ _منم کلید خونه خودمو نیاوردم..یادم رفت به دیوار تکیه دادم و گفتم:ای بابا. پارسا بازومو کشید و اوردم کنا رو گفت:لباست کثیف میشه بیا اینور._یک زنگ بزن بهشون گوشی شو دراورد و شماره گرفت.. _الو .... _سلام مامان کجایین شما؟ _... _دمِ خونتون _...... _خونه خاله چیکار میکنید شما که میدونستید ما میایم... _.... _بیایم خونه خاله؟ پارسا نگاهی به من کرد و گفت:خیله خب..10 دقیقه دیگه.. من که نگام به خیابون بود نگاهش کردم و گفتم:چی شد؟ _بریم خونه خاله هما. _خونه خالت؟بریم اونجا برای چی؟ _من الان به مامان گفتم میایم اونجا بیا بریم. عصبانی گفتم:تو نباید به من میگفتی پارسانفسشو بیرون فرستاد و به سمت خیابون میرفت ..ولی من از جام تکون نخوردم..پارسا برگشت و عصبی نگام کرد و گفت:بیا بریم..حالا من چیکار کنم. _من نمیام خونه خالت پارسا اومد سمت من..ساکو انداخت روی زمین..کوچه خلوت بود..خیره شد تو چشام و گفت:اون وقت چرا؟ _حوصله خونه خالَت رو ندارم..حوصله اون سپیده روانی رو ندارم..حتی حوصله مامانت اینا رو هم ندارم.. پارسا چونمو گرفت توی دستش و گفت:حوصله منم حتما نداری؟ _پارسا من میخوام استراحت کنم..نمیخوام بیام مهمونی...نمیخوام برای چند دقیقه دیگه هم نقش یک دختر خوب رو بازی کنم. _پس تو نقش بازی میکنی و این مهربونی تو خونِت نیست.
****
پارسا گفت:تیام... وقتی اینطوری تیام صدام میکرد روحم تا مرز خوشبختی پرواز میکرد و وقتی چهره ملینا ظاهر میشد سقوط میکرد.. _بله. _دوسم داری؟ چرا من..چرا من اول به این عشق اعتراف کنم..چرا من اول بگویم که عاشقانه دوستت دارم.. _اینبار نوبت توئه که بگی.. _صورتشو اورد جلوی صورتم..سرمو از روی شونش برداشتم و زل زدم به اون ظرف عسل. _من..از ته ِ تهِ تهِ قلبم و دلم...دوسِت دارم تیام. خدایا منو و محو کن از این جهان هستی...خدایا منو و این همه خوشبختی.. پارسا ادامه داد:دختری مثل تو واقعا ندیده بودم...بیشتر موقع ها تو عصبانیت خودتو کنترل میکردی...ساده بودی..مهربون بودی...بعضی کارات بچگونه بود ولی..من ..دوسِت دارم..حالا تو صورتم رو با دستام پوشوندم و گفتم:چه سخت شد. پارسا خندید و دستامو از روی صورتم برداشت و تو دستاش گرفت و گفت:چشات خیلی خوشگل شده...ولی من صورت سادتتو بیشتر دوست دارم.. لبخند کوچولویی زدم که پارسا گفت:چرا قرمز شدی؟ چشامو بستم و گفتم:میزاری اعتراف کنم! پارسا خندید و گفت:هوم با چشای بسته گفتم:منم دوستت دارم.. پارسا تا اومد عکس العملی از خودش نشون بده صدای مهماندار اومد: _اقا میزتون رو بکشید.. ناهار نبود یک چیزی مثل صبحونه بود..بدون حرف خوردیم و بعدش اعلام کردن کمربندهارو ببندیم.. پارسا گفت:تیام. _بله _قول میدی تااخرش پیشم باشی _این قول هارو معمولا اقا پسرا میدن نه دخترا.. _روی من حساب کن. _روی منم حساب کن هردومون خندیدم .. +++ زنگ در رو زدیم..پارسا ساک را روی زمین گذاشت و گفت:مثل اینکه نیستن. _حالا چیکار کنیم.؟ _منم کلید خونه خودمو نیاوردم..یادم رفت به دیوار تکیه دادم و گفتم:ای بابا. پارسا بازومو کشید و اوردم کنا رو گفت:لباست کثیف میشه بیا اینور._یک زنگ بزن بهشون گوشی شو دراورد و شماره گرفت.. _الو .... _سلام مامان کجایین شما؟ _... _دمِ خونتون _...... _خونه خاله چیکار میکنید شما که میدونستید ما میایم... _.... _بیایم خونه خاله؟ پارسا نگاهی به من کرد و گفت:خیله خب..10 دقیقه دیگه.. من که نگام به خیابون بود نگاهش کردم و گفتم:چی شد؟ _بریم خونه خاله هما. _خونه خالت؟بریم اونجا برای چی؟ _من الان به مامان گفتم میایم اونجا بیا بریم. عصبانی گفتم:تو نباید به من میگفتی پارسانفسشو بیرون فرستاد و به سمت خیابون میرفت ..ولی من از جام تکون نخوردم..پارسا برگشت و عصبی نگام کرد و گفت:بیا بریم..حالا من چیکار کنم. _من نمیام خونه خالت پارسا اومد سمت من..ساکو انداخت روی زمین..کوچه خلوت بود..خیره شد تو چشام و گفت:اون وقت چرا؟ _حوصله خونه خالَت رو ندارم..حوصله اون سپیده روانی رو ندارم..حتی حوصله مامانت اینا رو هم ندارم.. پارسا چونمو گرفت توی دستش و گفت:حوصله منم حتما نداری؟ _پارسا من میخوام استراحت کنم..نمیخوام بیام مهمونی...نمیخوام برای چند دقیقه دیگه هم نقش یک دختر خوب رو بازی کنم. _پس تو نقش بازی میکنی و این مهربونی تو خونِت نیست._چرا هست..تو خون و رگ و کل وجودمه ولی بعضی موقع ها حوصله خودمم ندارم...پارسا حرفامو نمیفهمید و داد زد:باید بامن بیای خونه خاله فهمیدی؟ساکم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و گفتم:من حرف زور نمیفهمم.بازومو کشید و گفت:بامن میای.چنگ انداخته بود به دستم..الان لباسم پاره میشد..دستم رو داشت فشار میداد ...دردم اومده بود._ولم کن.انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد وگفت:با من میای.و منوکشید..ناخناش تو دستم فرو میشد...حالم داشت از خودم بهم میخورد از اینکه تا چند دقیقه پیش داشتیم از عشق و عاشقی حرف میزدیم..حالا به خاطر خستگی سر هم فریاد میزدیم...پارسا دستشو برای تاکسی تکون داد و با ایستادن یک ماشین تقریبا منو و هل داد داخل و خودش نشست کنارم ..دستش هنوز توی دستم بود..دستم میسوخت..بازوم میسوخت..گلوم میسوخت..خدا رو شکر هنوز مقاومت میکردم و نمیذاشتم اشک های مزاحم بریزن.با صدای پارسا که به راننده گفت:همینجا.ماشین ایستاد و من دوباره کشیده شدم بیرون..به خاطر لاغریم بود یا به خاطر ضعیفیم نمیدونم فقط میدونم حالم از وضعیتم داشت بهم میخورد..خونشون رو میشناختم..پارسا زنگ رو زد ..دست پارسا کمی شل شد ولی باز ناخناشو فرو کرد..اروم گفتم:ولم کن روانی.در باز شد و ماهم داخل شدیم..پارسا یا صدامو نشنید یا خودشو به نشنیدن زد..هستی خانم دوان دوان از ساختمون خارج شد و به سمت ما اومد...لبخند میزد و اشک تو چشاش بود...منو تو اغوش گرفت و گفت:تیام دخترم..خانمم خوبی؟وای عزیزم..دستم هنوز توی دست پارسا بود..فکر میکردم خون تو دستم ساکنه..خواستم بکشم بیرون که بازم ولم نکردهستی جون رو بوسیدم و گفتم:سلام هستی جون..شما خوبید؟هستی خانم اشکاشو که روی صورتش جاری بودن رو پاک کرد و گفت:الان خوب شدم دخترم...بیا بریم تو..بیا به قربونت بشم من..خواستم قدمی همراه هستی خانم جلو برم که کشیده شدم عقب....دیونه.پارسا :سلام عرض شد مادرِگرام.هستی خانم چپ چپ پارسا رو نگاه کرد و گفت:من با تویکی حرفی ندارم...قراربود هفته پیش بیاین.پارسا برای بوسیدن هستی خانم جلو اومد و گفت:ببخشید مامانی.هستی خانم خودشو عقب نکشید و لپ پسرشو بوسید و گفت:پسره ی شیطون..هردوشون خندیدن ..ولی من احساس میکردم کف دستم خونی شده..وحشی.دنبال هستی خانم راه افتادیم...اقاشایان دمِ در ایستاده بود..پدرانه بوسیدم..کنار اون مردی بود که نمیشناختمش..قد بلند با چشم هایی مشکی...فرم صورتش شبیه اقا شایان بود._سلام..پژمان هستم.اِ..پس این پژمانه.با تموم دردی که توی دستم بود گفتم:سلام..خیلی خوشحالم از دیدنتون.کنار اوهم یک زن که احتمال میدادم فریبا زن داداش پارسا باشه.لبخند زیبایی روی صورتش بود و شونه های پسرش رو گرفته بود..._سلام فریبا خانم._سلام تیام جان..وای که من چه قدر برای دیدن تو مشتاق بودم..خوبی شما؟_خیلی ممنونم مرسی.فریبا یک شال ابی کمرنگ روی سرش انداخته بود و ارایش تکمیلی کرده بوده .چه قیافه خواستنی داشت..کنار اون ها هم ..خاله هما...سپیده و سامان...با همه سلام و احوال پرسی کردم و ساکمون را داخل هال گذاشتیم و رفتیم روی مبل ها نشستیم..رو یک مبل 3نفره با پارسا نشستیم و اون طرفمم فریبا خانم..بالاخره پارسا دستمو ول کرد..سوزش شدیدی کف دستم بود..نگاهی بهش کردم..جای ناخناش بود و زخم ایجاد کرده بود..همون موقع هما خانم با یک سینی چای جلو اومد..تا اومدم بردارم که فریبا از کنارم با صدای بلند گفت:واه تیام جان دستت خونیه!همه به سمتم چرخیدن و من به کف دستم خیره شدم..از جای رد ناخنای پارسا داشت خون میومد...هستی خانم:وای..چی شده عزیز؟ و از جا بلند دش..منم بلند شدم و گقتم:هیچی ..فقط دستشویی کجاست که من بشورم..سامان از جا بلند شدو گفت:بیاین بهتون نشون بدم..پای پارسا رو از دستی محکم لگد کردم .و خشمگین نگاهش کردم..سامان بهم نشون داد.رفتم داخل و دستمو گرفتم زیر شیر اب.... خونش بند نمومد..در رو باز کردم.سامان هنوز اونحا بود.گفتم:میشه یک دستمال بیارید._بله بله حتما.و بدو رفت و همراه جعبه دستمال برگشت و جعبه را به سمت من گرفت..یکی برداشتم و روی زخم دستم گرفتم.فریبا هم ناگهان همانجا ظاهر شد با چند تا چسب زخم و گفت:بیا عزیزم..بیا زخماتو ببندم._خیلی ببخشید..چسب زخم ها رو چسبوند و گفت:چرا اینطوری شد؟_همینجوری_مگه میشه تیام جان..به من بگو._اخه دلیل خاصی نداره..فریبا که دید هستی جون داره میاد گتف:امیدوارم.هستی جون کنارم نشست و گفت:چی شده؟گفتم:یک زخم ساده است..هستی جون:یک زخم ساده رواینقدر بستین..پاشو اینجا خوب نیست نشستی مادر ..پاشو دخترم.بلند شدم و به هال رفتیم و دوباره کنار اون روانی نشستم.
**********
اقا شایان گفت:چیزی شد دخترم؟_نه..فقط یکم خون اومد.پارسادستمو گرفت توی دستش ونگاهی انداخت و گفت:به خاطر فشار من بود.اروم با یک لبخندمصنوعی به بقیه زیر گوشِ پارسا گفتم:نه ازاسمون یک ادم وحشی اومده دستم رواینطوری کرده._من نمیخواستم اینطوری بشه._عمم بودم مثل وحشی هادستمو فشارمیداد..فریبا اومد دوباره کنارم وگفت:خب تیام خانم چه خبرا...شنیدم محصل هستید._بله..2تاازامتحانامون مونده._انشاا... به خوبی میدید._امیدوارم..شماچی؟_من که دارم حقوق میخونم..البته باشوهر وبچه واین جورچیزایکم سخته._سرِکارم میرین؟_نه خیلی دوست دارم..ولی هم زمانی ندارم..هم پژمان میگه نیازی نیست...هستی خانم همون موقع همراه بایک صندلی میاد ..صندلی رو میزاره ومیخواد روش بشینه که فریبا بلند میشه و میگه:اینجا بشینین مامان.._نه فریبا جان راحت باش._تعارف کن که ندارم مامان بیاین اینجاهستی خانم روی مبل نشست وگفت:خب تیام جان..زری خانم خوب بودن؟_بله سلام رسوندن._اقا سینا خوب بود؟_بله..._فرهادجان چطور؟از پارسا شنیدم که ایشونم داره سر وسامون میگیره._بله..بادختر عموم مروارید..یادتون که هست؟_اره..دختر خیلی خوشگلی بود....عزیز خانم چطوره؟__ایشونم خوبه....پونه جون کجاست؟_بچم دانشگاه کلاس داشت وقتی فهمید شما میخواین بیاین اینقدر ذوق زده شد که نگو..حالاشب میاد..یک لحظه سرمو چرخوندم سمت جمع که چشمم به پارسا و سپیده خورد...اینبار نباید فقط از دور حرص میخوردم..باید جلومیرفتم...با گفتن ببخشید رومو به سمت اونا برگردوندم...سپیده نگاهی سرد به من انداخت وگفت:میگفتی پارسا!این یعنی این دختررو ول کنه وبه بحثمون ادامه بده.پارسا گفت:اها...دیگه همین فعلا این گوشی ها روبورسه..البته قیمتاش بالاست.سپیده:قیمتش برام مهم نیست..فقط خوب باشه!پارسا گفت:پس همونا که بهت گفتم.پارسا نگاهی به من کرد وگفت:دست عروسکم چطوره؟اقا پارسا من بااین حرفا خر نمیشم..بدون توجه به پارسا روبه سپیده گفتم:میخوای گوشی بخری سپیده جون؟_اره..گوشیم مدلش قدیمی شده.پارسا که از اینکه بهش بی توجه بودم چشاش اندازه کاسه شده بود..همون موقع صدا خاله هما اومد:ناهار امادست.همه بلند شدیم وبه سر میز رفتیم...من کنارپارسا و کنارم فریبا..چه قدر فریبا رودوست داشتم.چه قدرمهربون بود ..سرناهارهمش بهم چیزی تعارف میکرد..پارساهم همش بهم چیزیز تعارف میکرد ولی من بهش اهمیت نمیدادم..ناهار که خورده شدهما خانم اصرار کردبمونیم..ولی هستی خانم خستگس مارو بهونه کرد..
*******
بعد از خداحافظی طولاتی با انها..سوار ماشین اقا شایان شدیم و به خانه رفتیم.وارد خانه که شدیم.منتظر دیدن یک قصر بودم..با ان همه ثروت انها دیدن همچین خانه ای خیلی عجیب بود.یک حیاط مستطیل که فقط جا پارک 2ماشین داشت و یک باغچه مستطیل شکل کنار دیوار..از ماشین که پیاده شدیم.ساکم را برداشتم که پارسا از دستم گرفت و گفت:بِده من دستت زخم شده.اروم گفتم_زخم نشده زخمیش کردی.اقاشایان کلید انداخت و وارد شدیم..یک راهرو نسبتا بزرگ بود که به امتداد ان که میرسیدی دست راست به سمت اتاق ها و روبه پذیرایی و اشپزخانه بود.هستی خانم گفت:_بچه ها شما برید تو اتاق استراحت کنید.پارسا زود گفت:چشم.و دست منو اروم گرفت و گفت:بیا تیام جانای کوفتِ تیام جان.در چوبی اتاقشو باز کرد.یک اتاق بزرگ ،یک تخت 2نفره که پتویی شکلاتی روش بود..دیوار اتاقش با کاغذ دیواری رنگ قهوه ای گرفته بود.یک کمد لباس هم توی دیوار و یک در دیگه که نمیدونم چی بود..یک کاناپه هم گوشه ی اتاق بود.پارسا ساکم را گذاشت و درو بست.ساکم را برداشتم و بردم گوشه ای از اتاق.شالم را دراوردم و مشغول تا کردن شدم که پارسا گفت:_بابت دستت متاسفم..داشتی لجبازی میکریبرگشتم و عصبانی نگاهش کردم ولی دهنم باز نشد و چیزی نگفتم._فکر نمیکردم اینطوری بشه..ببخشید تیام...خواهِـهنوز(ش)را نگفته بود که بلند شدم .دکمه های مانتویم باز بود ولی در نیاورده بودمش..جلو رفتم و زل زدم تو چشاش و گفتم:از یک پسر سیگاری مثل تو بعید نیست.داد زد:سیگاری؟_بله..اون روز ملینا خانم گفتن که رفتی ازش سیگار بگیری.._برای بهار بود.جلوتر رفتم و یقه ی لباسشو گرفتم و گفتم:برای هردوتون بود..مطمئنی با سیگار درباره ی کار حرف میزدین؟تو...با اون دختره اشغال...تنها یا 3تا بسته سیگار...چیکار میکردین..ها؟خودت به من میگی دروغ نگم اون وقت ...یک قطره اشک روی گونم ریخت..پارسا به دیوار تکیه داده بود..یقه پیراهن مردونش رو کشیدم و گفتم:یک چیزی بگو..از من میخوای راجع به عشق بگم..اون وقت شب با یک دخترته هرزه تنها میمونی و سیگار میکشی و هزارکار دیگه.دهنم برای گفتن کلمه بعدی بازنشده بود که مزه خون و داغی گونم رو حس کردم.به چشم های به خون نشسته پارسا خیره شدم ....صورتم هنوز میسوخت..پشت انگشتای کشیدم پارسا بود..فقط کمی باید سرم را بالا تر میگرفتم..خیره شدم داخل چشمای عسلیش...چه عسل تلخی.داشتم به سمت در میرفتم که گفت:تو اتاق هم هست.و به دری اشاره کرد..اروم به اون سمت رفتم..در را باز کردم...درو محکم بستم...از صداش خودم ترسیدم.شیر اب رو باز کردم و دستم رو زیرش گرفتم و به عکس خودم داخل اینه خیره شدم..به خاطر کار نکرده کتک خوردم..به خاطر گفتن واقیعت..توقع هر چیزی رو داشتم غیر اینکار..خون از کنار لبم جاری شد...در عرض 3ساعت..هم دستم رو زخم کرد هم کنار لبم....شیر اب باز بود..سرمو زیرش گرفتم..سرد بود...چه سرمایی..
*******
صورتم را زیرشستم و از دستشویی خارج شدم..قطرات اب روی صورتم لیز میخوردن...اول نگاهی به پارسا که روی تخت دراز کشیده بود و تنش برهنه بود کردم..چه هیکلی...چشاشو بسته بود و دستشو به صورت قائم روی پیشونیش گذاشته بود..به سمت ساکم رفتم و مانتوم رو دراوردم و گذاشتم روی ساک...هنوز بی هیچ هدفی روی زمین نشسته بودم که پارساگفت:_تیامنگاهش نکردم و اروم گفتم:بله._یک لحظه میای..چیزی نگفتم و از جا بلند شدم و رفتم کنار تخت ایستادم و زل زدم تو چشاش..البته خیلی هم چشامو کنترل میکردم تا روی بدن خوش فرمش نره..اروم گفتم:بله.مچ دستم رو گرفت و منو کنار تخت نشوند..بدنم با بدنش تماس پیدا کرد..نگاهمو به فرش دوختم و گفتم:چیه!؟دستمو ول کرد _میزاری توضیح بدم.برگشتم به سمتش و خواستم چیزی بگم که دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت:بزار دیگه.هم خندم گرفته بود هم عصبی بودم..دستاشو از دورصورتم جدا کردم و گفتم:بگو._من توی عمر با عزتم...تا حالا 1نخِ سیگار هم نکشیدم..اون شب بهار حالش خراب بود به بهونه کار اونده بود خونم..نمیدنم ادرسمو از کجا اورده بود...به خدا نمیدونم تیام...من کشید توی بغلش.سرمو گذاشتم روس سینه برهنش..قفسه سینش بالا و پایین میرفت...ادامه داد:باور کن...باور کن..من تو دوران مجردیم از اینکارا نمیکردم که حالا بکنم..تو حالا ماله منی..میخواستم بهت بگم..فرصت نشد..به خدا اگه رفتم از ملینا سیگار بگیرم برای اون دختره بود..اون مست بود حالش خراب بود..خیلی خراب..سرمو اوردم بالا و خیره شدم تو چشاش ..سرشو یکم جلو تر اورد..خواستم برم عقب ولی بین بازوانش گیر افتاده بودم....بین اغوشش.پارسا گفت:هر چه قدر خواستی بزنمم..ولی ببخشمم تیام...سرد نگاهش میکردم..نه نشونه ی از عشق نه از عصبانیت شاید داشتم خام حرفاش میشدم...پارسا دستشو پشت گردنم برد و سرمو چسبوند به سرش و گفت:من اگه تو نخوای هیچ وقت ازت جدا نمیشم..تازه فهمیدم انتخاب مامان چه قدر درسته..سرمو جدا کردم ..زل زدن تو چشاشو بیشتر دوست داشتم و گفتم:پارسا..چشاش شیطون شد و گفت:جانم._تو سپیده رو بیشتر از من دوست داری؟..پارسا اینبار منو کامل تو بغلش کشید و گفت:وقتی میگم بچه ای ناراحت نشو...من تو رو دوست ندارم عاشقتم..اینو گفت و بوسه ای به نوک بینیم زد..
******
لبخند کم جونی زد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو خوابوند کنارش..اروم گفتم:پارسا..پام_اوه ببخشید...بهش پشت کردم و اون از پشت بغلم کرد..سرشو توی گودی شونم گذاشت و گفت:خیلی دوسِت دارم تیام.خندیدم و چیزی نگفتم..صداش گوشم رو قلقلک میداد..اروم گفت:تا حالا بغلت کرده بودم؟اروم گفتم:نچ.زیر چونم رو بوسید و دستاشو بیشتر دور کمرم فشرد.چه درد خوشایندی.حالا هیچ شک و شُبه ای در زندگیم نیست..میدونستم پارسا سیگاری نیست..میدونستم ملینا دیگه مشهد نیست...میدونم بهار یک معتاد هرزه است...فقط یک چیز برام زیاد روشن نیست اونم اینکه شیدا چرا به ما که دوستاشیم نگفت...24 دی بود...هفته دیگه بله برون فرهاد بود..همه خونه ی مروارید اینا جمع میشدیم و خطبه میخوندیم..البنه صبحش میرفتیم حرم...دقیقا 4شنبه هفته دیگه...چشامو بستم...یکم تکون خوردم که پارسا گفت:چه قدر وُول میخوری عزیزم.دستمو از پشت بردم وبردم توی موهاش...نفس های گرم پارسا به دستم میخورد..به دستِ زخم شدم..به دستی که تا دقایق پیش روی خون لبم بود..نباید میزد..عقل من این عکس العمل رو مسخره میدونست...عجیب میدونست..خیلی خسته بودم..خودمو سپردم به دست رویاها و خواب.************_تیام....تیام پاشوغلتی زدم و پتو رو تاگردنم کشیدم بالا..احساس کردم نشست روی تخت و مشغول تکون دادنم شد._تیام.پاشو پونه 3ساعته پشت در منتظره توئه.یکی از چشامو به زور باز کردم و به پارسا خیره شدم..پارسا مردونه لبخند زد و گفت:ساعت 7 ها...پاشو..نمازتم که قضا شد..سر جام نیم خیز شدم راست میگفت نمازم قضا شده بود._چرا زودتر بیدارم نکردی..پارسا از لبه ی تخت بلند شد و گفت:_توالان بیدار نمیشی چه برسه به ساعت 5.پتو رو کنار دادم و گفتم:گفتی کی اومده؟_گوشات سنگین شده ها!پونه اومده..خودشو تو هال هلاک کرد پاشوبلند شدم و داخل اینه دستشویی صورتم رو چک کردم..همه چی خوب بود..فقط لبم و کنارش باد کرده بودند.صورتم شستم و وضو گرفتم و بیرون اومدم..گوشه ی اتاق نماز شبم رو خوندم و موهامو شونه زدم و دمِ اسبی بالای سرم بستم..اینجوری خیلی بهم میومد..یک لباس خوب هم پوشیدم و از اتاق خارج شدم..کسی داخل هال نبود..دوباره به اتاق برگشتم..پارسا با گوشیش مشغول بود...یکم نگاهش کردم ولی نفهمید._پارسا.سرشو اورد بالا و گفت:بله؟_پونه که تو هال نیست؟_احتمالا تو اتاقشه._اتاقش کجاست؟با دست به سمت راست اشاره کرد و گفت:اینجا.چپ چپ نگاهش کردم به سمت اتاق پونه رفتم
**********
قسمت 33صدای اهنگ میومد.تقه ای به در زدم و بعد از چند لحظه سکوت،صدای پونه اومد که گفت:«بیاتو»در را کمی باز کردم و داخلش سرک کشیدم.پونه روی تختی که دقیقا مقابل در بود نشسته بود.بادیدن من سریع از جاش بلند شد و به سمت من اومد و گفت:سلام تیام...خوبی عزیزم؟چه قدر خوشحالم از دیدنت و اومدنت.و شروع کرد به بوسیدنم،لبخندی زدم و شونشو گرفتم و یکم عقب بودم و گفتم:وای بزار ببینمت دختر!موهای مشکی فِر مشکی اش رو بالای سرش با کلیپس بسته بود .چشم های مشکی درشتش رو خط چشم کشیده بود و ابروهاشو که حالت کمون توی صورتش راشت رو قهوه ای کرده بود.نگاهی بهم کرد و گتف:چه خوشگل شدی....دلم برات خیلی تنگ شده بود.خندیدم و گفتم:برای من یا داداشت؟_پارسا ارزش دلتنگ شدن داره اخه؟تو دلم گفتم:پارسا ارزش همه چی رو داره.پونه دستمو کشید و منو نشوند روی گوشه تخت.چشمم به گیتاری که روی تخت بود خورد و گفتم:گیتار میزنی؟پونه دستی روی تارهای گیتار کشید که صدایی تولید کرد و گفت:اوهوم_من هم خیلی دوست داشتم بزنم ولی بلد نیستم.پونه دستشو برداشت و گفت:کاری نداره که...حتما خودم بعدا بهت یاد میدم..خب چه خبرا؟_شما چه خبرا؟نمیخوای عروس بشی خوشگل خانم..پونه لبخندی زد و چند تارِ موی فرشو دور انگشتش پیچید و گفت:نه..هیچ وقت.اروم گفتم:برای چی؟پونه زل زد تو چشام و گفت:یکی با زندگیم کاری کرد که هر لحظه ارزوی مرگم و مرگش رو میکنم.پونه مکثی کرد و ادامه داد:_تیام من هیچ خواهری نداشتم و فکر میکردم با ازدواج پژمان یا پارسا زناشون مثل خواهرام میشن..ولی فریبا با اینکه همسنیم ولی خیلی شوهری و پژمان رو وِل نمیکنیم...من و اون اصلا رابطه خوبی باهم نداریم.فقط برای حفظ ظاهر و اینکه پژمان ناراحت نشه باهم حرف میزنیم.....تو هم که...مشهدی و هیچ وقت نیستی که باهم درد و دل کنیم.پونه سرشو روی شونم گذاشت و گفت:من خیلی تنهام.اروم گفتم:پونه..من تورودارم..تو منو..میتونی روی من مثل خواهرِ نداشتت حساب کنی...هر چی تهِ دِلِتَ رو بگو.پونه سرشو بالا اورد و منو نگاه کرد وودستامو گرفت..دستاشو یک فشار اروم دادم و گفتم:بگو/پونه سرشو انداخت پایین و

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد