وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عشق فلفلی2

نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.
دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.
تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.
امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.
در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟
لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟
_اره خوبم.
حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.
_یک لیوان اب میدی.
_اوهوم.
از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.
_برای خودت میخوای؟
_نه برای پارسا.
کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.
وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.
چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...
ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.
+++
وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.
_چی شده باران؟
شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.
_یعنی چی؟
باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.
باران:امروز جدا باید ببینینش.
سرمو تکون داد.
تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.
_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.
_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.
اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.
روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.
باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام
که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.
همه کپ کرده بودیم.
حسام با دو از خیابون رد شد.
پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.
وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.
شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟
_نه.
_بابای.
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.

قسمت 6
به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟
رفتم تو خونه.
_بله منم سلام.
_علیک سلام.دیر اومدی.
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.
_بازم با اونا اومدی؟
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.
در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.
_مامان اینا کوشن؟
_خونه عزیز.
_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟
_نه سه شنبه داشتم
داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.
_تیام بیا.
شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.
_بیا بشین.
در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.
ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.
_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.
_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.
_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.
_میشنوم.
_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.
حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟
_یکم پیچیده شد.
_میشه زن شایان.
_یعنی عروس کوروش خان.
_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.
اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.
اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.
_خب اینا رو کامل میدونم.
_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.
_با مروارید؟
_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.
_پس کی؟
_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟
_پریسا؟
_میگم از فامیلای ما.
گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.
_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.
به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن


قسمت 7
فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.
با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟
دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.
فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.
فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.
قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.
_چیکار میکنی؟
_میخوام غذا بخورم.
قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟
بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟
یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.
و از جا بلند شدم.
فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.
چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟
_تولده مرواریده.
-امروز 14 ابانه؟
_پـ نـ پـ
توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.
_من خریدم نگران نباش.
لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.
تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.
سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..
فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.
بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم
به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.
فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.


وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.
مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.
رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.
عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.
فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.
عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.
همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟
فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.
منم گفتم:کیه که نمیدونه.
مهدی:سوال سخت تر نبود.
فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.
مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.
عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.
عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.
_بفرمایید.
زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت
عمه:الان میام.
و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.
فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟
_خواستگار بود.
فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.
عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.
با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.
مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟
لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.
مروارید:اینجا چه خبره تیام.
_نمیدونم.
_شوخی نکن.
_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.
بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم
در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.
_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.
منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.
چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.
عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.
فرزاد:بوس کردن؟
و سریع گونه ی عمه رو بوسید.
عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.



همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.
اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.
و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.
فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.
با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.
بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.
مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟
مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.
من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.
_مهم نیست.
همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.
_خیلی ممنون.
_این چیز ها که قابل شما رو نداره.
مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.
مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.
مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.
_خواهش میکنم عزیزم.
کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.
_ممنون تیام جان توقع نداشتم.
لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .
بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.
_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.
مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:
عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.
من:امروز 4شنبه است
مهدی:جمعه به نظرم خوبه.
همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.
مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.

قسمت هشتم: [2 40]
با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.
_پاشو دختر مدرست دیر شد.
سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟
_7 بدو.
پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.
همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.
_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.
_بشین دختر.
نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.
از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...
_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.
_ببخشید خانم.
_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.
_میشه بدین.
سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟
_تیام.
اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.
برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟
انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.
گفتم:چشم ها.
_چه بی معنی.
سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟
چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.
پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.
اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.
افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.
برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.
_میشه برم بشینم؟
بدون مکث گفت:نه.
نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟
_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.
صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.
رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.
شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟
باران:عاشق چیه مجنون
سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.
داد زدم:سوگــــــــل.
_جان سوگل!!!!!
زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.
خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.
اگه حرفاش راست باشه.
اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.
اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟
سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.
_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.
سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?
صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.
سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT
سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.
درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.
سلطانی:GIRL TO BOY YES?
باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....
شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟
باران:اونکه خیلی یس.
*****
خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.
_سلام .
_سلام عمه جان حالت خوبه؟
_مرسی.
مامان:برو لباساتو عوض کن.
با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.
با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب.
روزهام معمولی بود.
صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد.
*****
امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم.
_چیکار میکنین خانما؟
غزل گفت:امتحان میدیم خانم.
_تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده.
غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟
و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد

دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم.
قسمت 9:
امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.
سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟
_بگو؟
_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.
سرمو تکون دادم
_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟
_خب برو .
_تو بیای راحت ترم.
_باشه کی؟
_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.
باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.
_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.
_من برم که اب میشم.
_ممکنه باز ضایم کنم.
_غلط میکنه برو دیگه.
اروم رفتم جلو.
_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.
زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.
_علیک.کارتون؟
سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .
گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟
_بد دادین؟
سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.
گفتم:راهی نیست؟
_چرا شرکت در جشنواره ها.
چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟
_اعلام میکنیم.
سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.
هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.
وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:
_برو دستاتو بشور و بیا.
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.
بابا گفت:مدرسه چطور بود؟
_مثل همیشه خوب.
_افرین.
مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.
بابا:هردوش البته.
مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.
_درسته.
_تو باید با زندگی اشنا باشی.
_مامان این حرفا چیه.
_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟

_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.
_میرم بخوابم خیلی خستم.
بابا:برو .
رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.
ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.
مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.

قسمت 10


همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.
_سلام خوشگل من خوبی؟
_مرسی عزیر شما خوبین؟
بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....
از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.
_سلام اینجا چه خبره؟
_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.
_سرت خورده به جایی دختر
کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.
_سلام عمه چیکار میکنی؟
_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.
پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.
_اقا فرزاد کو؟
_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.
_اوهوم
مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.
چرخیدم طرفش
_سلام ببخشید ندیدمت.
_معلومه چشاتون کجا میچرخه.
چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.
کمی نزدیکش شدم.
_کجا رو نگاه میکنم؟
_نمیدونم والا.
_مهدی؟!
_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.
پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟
_قبول کردی؟
چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.
مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.
به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.
_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!
_سلام ممنون.
_بیا پیش خودم.
_نمیزارین با بقیه سلام کنم.
_اخه فرار میکنی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.
فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.
مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.
_بله؟
_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.
_باشه.
بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.
با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.
دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.
کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .
با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.
توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا
امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.
_بله؟
باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟
اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.
سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.
پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.
_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)
پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.
پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟
پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.
پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.
پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.
سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.
خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.
چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.
شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.
منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.
مروارید:چه خبر از درس ها؟
_مثل همیشه.
_یعنی عالی.!
_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟
_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.
_درسته.
_حالا تو میخوای چی بخونی؟
_عمران.
_فردوسی دیگه نه؟
_اگه قبول بشم .
_که میشی.
پونه برگشت/
_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟
مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.
_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.
****
صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.
_پاشین دخترا ظهر شد.
اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.
بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.
بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.
_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.
و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.
پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.
هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.
پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.
بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.
هستی:چه موهایی به به.
با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.
شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.
فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟
امیر:بدم نمیاد.
پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.
پارسا:کجا؟
_گشت و گذار.
مروارید:مارو نمیبرید؟
فرهاد:شما که اصلیه اید.
همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.
کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.



منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.
عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و
بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.
صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.
خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.
شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.
وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.
رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.
نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.
شب هم اونجا خوابیدیم.
مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.
پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.
_چه جالب.
_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.
_نمیدونم.
_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..
چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.
_چی؟
_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...
خیره تو چشاش بودم.
_هی دختر چرا مثل میت شدی؟
_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟
_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.
نفس سختی کشیدم.
_داری دروغ میگی.
_متاسفانه راسته و اجباری.
_چرا اجباری.
_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.
_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.
_نمیتونی
_اخه برای چی؟
_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.
بازومو گرفت.
_خدابزرگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..
ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.
پونه:شاید قسمتته.
_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.
_تیام تو که اینجوری نبودی.
صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.
چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.
صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.
بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.
_بفرمایید.
_سلام اقا.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.
_ببخشید.
_1 منفی انضباطی میگیری.
تا اومدم بشینم.
_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.
_چشم.
با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.
3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.
باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.
کمی چرخیدم سمتش.
_چرا دیر اومدی.
_زنگ تفریح برات میگم.
زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.


قسمت 12.


زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.
_سوگل!
سرشو چرخوند به سمتم:بله؟
_چند شدی؟
_13.
ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.
سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.
صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.
گفتم:ما میخونیم.
درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.
وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.
_چیزی شده؟
باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.
_باران بگو چی شده؟
_ح...حـــــــــــــــسام.
_حسام چی؟
_بیمارستان.
دوباره شروع کرد به گریه کردن.
_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه
_بهم نمیگن چش شده؟!
_خب شاید.
_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.
باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.
_باران چرا چرت و پرت میگی.
از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.
چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.
راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.
_سلام.
_سلام بشین بریم.
_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.
_برای چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.
پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.
نگام نکرد رفتم سوار شدم.
_افرین دختر خوب.
راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.
_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.
_دوست دارم.
_چی؟
چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.
مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....
_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.
_کدوم پسره؟
داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..
سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.
مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...
رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.
وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.
_بله!
_منزل اقای شکیبا.
_بله بفرمایید.
_سلام دخترم ...محبی هستم.
_به جا نمیارم.
_مادرتون نیستن.
_نه ببخشید.
_برای امر خیر تماس گرفتم.
_بعدا تماس بگیری ببخشید.
_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.
_بفرمایید.
_قدتون؟
_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70
_وزنتون؟
_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.
_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.
_60.
_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.
به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.
رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد

به سمت تلفن رفتم.
_بله!
_الو ..تیام مادر کجا رفتی یکباره حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.
_الهی من فداتون بشم...
_خدا نکنه مادر.
_عزیز فردا درس دارم...نمیدونید تو این مدت که برای شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم...
_عقب افتادی؟توکه هرروز میری مدرسه ..طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.
_منظورم اینه نمره هام داره کم میشه..بعدشم مروارید دانشجو.
_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون ..خانم مهندس شی .
_کاری ندارین؟
_نه دخترم خداحافظ.
_خداحافظ.
تلفونو گذاشتم لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدم....اونقدر از درسام عقب افتاده بودم که خودمم فکرشو نمیکردم...با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب بود...بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت در..مامان اومد تو مثل همیشه سلام یادش رفت.
_چه پسرخوبی بود....با ادب...مهربون....یا دین.....خوشگل...خوش اندام..خوش تیپ...چه خونواده ای پولدار..اوه 
_سلام.
بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟
بسته ای رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.
مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران دارن.
با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.
مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکه..اون یکی هم که اجاره.
نشستم کنار مامان و گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟
_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟
لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.
_شایان اقا و همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینی..مینی نمیدونم از اونا داره.
فرهاد گفت:لامبورگینی مامان

مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون...نمیدونی چه پسری بود تیام..اقا...یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم...توی نگاهش چیزه عجیبی بود

*********

قسمت13
بی توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح در مدرسه.باران غایب بود و من رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی نیومده؟
شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.
صبا که سرشو باکتابش گرم کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست عشقی خورده.
صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.
صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو روشو کرد اونطرف.
زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی...بهش بگین اشکال نداره ...همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم

گفت:ویـــــــــــــــــــ� �ـی ترسیدم ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه.
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.
پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.

ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه .
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره خوبه.
پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.
لباسامو عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.
زمین اشپزخونمون موکت بود .منم نشستم.
مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:«همین هستی خانم اینا...وای تیام نمیدونی چه قدر پولدارن...مهربون...وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش ..پر طلا و تراول...خلاصه نمیدونی دختر...گفتم بهت چندتا خونه دارت تو تهران...وای ماشیناشون.»
طفلک مامان چون اولا مادیات رو میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.
مامان دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:میشنوی چی میگم؟
_اره اره.
_الان چی گفتم؟
_این اخریه رو نفهمیدم.
_میگم عروس اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معنا..داره ریز خروار ها پول زندگی میکنه.
_خوشبحالش.
_راستی همین هستی خودش که خیلی جوون بوده ازدواج کرده...پس حتما عروس جوون میخواد.
یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بود..حتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم

****

من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان...
صدای زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.
_تیام...بارانه دوستت.
سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط.
باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بود....مانتو سورمه ای به تن داشت که خاکی بود.
با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟
کفشامو که جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟
انگار اونم توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.
منم اروم گفت:باران!
توچشاش خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.
_تیام بمیره الهی چرا گریه میکنی؟
_خدا نکنه.
_چی شده؟
_حسام...حسام رفته تو کما.
_چی؟
باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.
_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا ..تا اونم زنده بمونه.پ
_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه من چیکار کردمم.
_باران..عزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه ..اعصابشون داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب میشه.
باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.
_بیا تو 
_نه ببخشید بد موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشت..سنگین شده بودم.
_الان لاغر شدی؟
_اره والا.
بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من برم.
_واستا باهم تاهار بخوریم.
_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.
_خداحافظ.
باران رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند شدم.
سریع از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چی شده .
فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال میدید.
_چه خبرته؟
_سلام خانوم کوچولو
_سلام.
_بیا بشین پبش برادر.
نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.
_حالت خوبه؟
_از همیشه خوب تر.
صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟
_از کجا فهمیدی؟
_ضایع است برادر من.
_مامان چیزی بهت گفته؟
_درباره چی؟
_ازدواج و پارسا و ..
_اره از پولداریشون گفت.
_تیام..میخوام یک چیزه جدی بهت بگم.
سرمو تکون دادم
_من همیشه پشتتم..حتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من اینجام....تیام.نترس باشه.
_یعنی اینقدر جدیه؟
_از این جدی تر.
اب دهنمو قورت دادم باورم نمیشد.
_حالا برو درس بخون.
به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد

......

2زنگ حسابان داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص میخورد.
بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:«خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»
شیدا با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»
یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.
شیدا که حرصی شده بود گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.
یوسفی سرشو با خنده تکون داد و از کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.
سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت بکش.
شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته...هرو هر هم پای تلفن میخنده.
سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار کنه.
نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران خوبی؟
باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.
سوگل:حال حسام چطوره؟
باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون...اونم ....خوبه...مثل من...مثل الان من........حِ....حسام.
شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.
باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم خوبم.انگار نمیفهمی.
زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم و درک میکردیم.
زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.
دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که بخونه.
باران دستشو بالا کرد.
دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری بفرمایید.
شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و گفت:
بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد
انگار هیچ احساسی درونش نیست
ولی این اشتباه است
قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک
چند صباحی است که بغض های من خشک میشوند
اشکهایم نمیریزد
چه بی رحمانه عشقم را ربودند
اشک های خوش خیال
اشک هایم را بازگردانید به من.
قول میدهم ترکش نکنم
دستش را ول نکنم
نامش را حفظ کنم
رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و 
گرمی اغوشش را از یاد نبرم
خدابا میخواهمش
چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم چون توی چشاش خیره بودم ..فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک نکرده بودم ولی الان...
دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.
هیچکس چیزی نگفت نگاه ها روی باران ثابت ماند.
باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.
قسمت 14
شیدا دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت
رفیعی دبیر ادبیات گقت:برید بیرون خانم بهادری.
شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.
کلاس ساکت شد و رفیعی درس داد.
اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.
در خونه رو که بستم یک لحظه یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.
کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا

رفتم داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.
_سلام عزیزجون
_سلام دختر خوشگلم خوبی مادر؟
_ممنون شما خوبید؟
_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب نباشه.
مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم .
عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود
گفتم:مگه مهمون نداشتین .
_چرا مادر میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه
عزیز یک نگاه به مامان کرد .
مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.
عزیز گفت:تیام جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟
احساس کردم قلبم افتاد نفسم بالا نمیومد.
عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم نه.
_یعنی ایندم تباه شد.
مامان گفت:اِ...پی میگی تیام..ایندت درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.
گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب کنن مگه من چیکار کردم.
مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری..
_مگه فقط من خوبم.چرا اخه.
عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.
بدون فکر گفتم:مرواید.
_پس برادرت چی...ها؟
بدو رفتم به سمت اتاقم.
مامان با صدای بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.
عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند و لختم و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من میشناسمشون.پسره...خونوادش والا به خدا خوبن

گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم میخوام درس بخونم.
_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن باش میزاره درس بخونی.
_عزیز مگه زوره من نمیخوام.
_حالا منم نمیگم بیاید عقد کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک باشه.
_عزیز به درسام لطمه میخوره.
عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز غذاتو بیاره.
عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم...خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.
یک نفس عمیق کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیست......در باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه لباساتو عوض نکردی دختر.
مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟
_دارم لباسای امشبتو اماده میکنم.
_مامان!
_جانم؟؟
_من امشب اونجا نمیام.
عزیز اخمی بهم کرد و گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.
غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا دانشگاه.
کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.
ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.
وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود ...هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟
سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط یک لیوان اب میدی.
مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد ..اب رو یکسره خوردم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد