وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

روزای بارونی37

  طناز تکونی به دست های خواب رفته اش داد و سعی کرد بشینه ... بیست و چهار ساعت بود که توی اون خراب شده اسیر بود ... سرش گیج می رفت و لباش خشک شده بود ... توی این بیست و چهار ساعت جز چند قلپ آب که مسیح به زور توی حلقش ریخته بود هیچی نخورده بود ... با صدای قدمایی که بهش نزدیک می دن وحشت زده چشمای خسته و متورمش رو باز کرد ... بازم اون سگ وحشی داشت بهش نزدیک می شد ... مظلومانه هق زد ... دیگه توان مبارزه نداشت ... دلش می خواست هر چه زودتر خودشو خلاص کنه ... اما هیچ وسیله ای هم نداشت که بتونه نفس خودشو ببره ... دستاش هم بسته بود و فعلا مجبور بود بسوزه و بسازه ... مسیح چهار زانو نشست کنارش و زل زد توی صورتش ... طناز با نفرت نگاه ازش گرفت و غرید:


- چی می خوای از جونم لعنتی؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟!!!


مسیح پوزخندی زد و گفت:


- می دونی چیه طناز؟!!! تعجبم از اینه که چرا بعد از این همه سال هنوز منو نشناختی؟! می دونی که خوشم نمی یاد نه بشنوم... اگه کسی بهم بگه نه از زندگی پشیمونش میکنم ... الان هم در مورد تو دقیقا همین قصدو دارم ... من دوستت داشتم ... اگه به حرفم گوش می کردی کنار من به هر چیزی که می خواستی می رسیدی ... اما اشتباه کردی خانومی ... خیلی هم اشتباه کردی ... اولا که دیگه نگران نباش بابت اینکه بخوام بهت تجاوز کنم ... چون قیافت با این هم زخم خیلی کریه شده و من هیچ حال نمی کنم باهات رابطه داشته باشم! دوما اومدم یه خبر خوب بهت بدم طناز خانوم ... همین امشب از ایران می ریم و تو بدون هیچ مراسمی می شه خانوم من! دیدی ؟ دیدی چه بد شد واست؟ به نفعت بود طلاق بگیری و با من بیای ... اما اینجوری تا آخر عمر اسم یه نفر دیگه تو شناسنامه ته و تو بغل من می خوابی ...


اینو که گفت طناز به ضجه افتاد و خود مسیح با لذت قهقهه زد ... طناز باورش نمی شد که این بشه آخر عاقبتش ... نمی تونست چنین خفتی رو تحمل کنه ... مطمئن بود اگه از ایران خارجش کنن هرطور که باشه خودشو خلاص می کنه ... بدون احسان دووم نمی آورد و علاوه بر اون نمی تونست زن احسان باشه و بذاره کس دیگه از تن و بدنش لذت ببره ... هرگز زیر بار خیانت نمی رفت حتی اگه با اجبار باشه ... اشک می ریخت و مسیح می خندید ... مطمئن شده بود که مسیح روانیه ... یه روانی زنجیری ... موهای طناز رو از بیخ گرفت و سرش رو کشید بالا ... طناز از درد چشماشو بست ... سر طناز رو گذاشت روی پاش ... با ناخن انگشت کوچیکش آروم کشید روی لبای خشک و زخم و کبود طناز و گفت:


- ببین مجبورم کردی چه به روز لباس خوشگلت بیارم! راستی خانومی نگفتی اون شب با اون عجله کجا می خواستی بری که من جلوتو گرفتم؟


طناز یاد شب فرارش افتاد .. .کاش هرگز پا از خونه بیرون نذاشته بود و اسیر دست این غول تشن نمی شد ... داشت می رفت پیش توسکا ... قلبش پر از درد بود و فقط با اون می تونست حرف بزنه ... همون موقع حس کرد یه نفر تعقیبش می کنه ... زیاد پیش می یومد به خاطر موقعیتش دنبالش بیفتن ... اول توجهی نکرد ، اما کم کم متوجه شد ماشینی که دنبالش می یاد سه سر نشین مرد داره ... اون لحظه اینقدر حالش خراب بود که یاد مسیح و تهدیدش نبود ... دلش پر بود از دست احسان و حرفی که ازش شنیده بود ... برای همینم بی توجه فقط پاشو بیشتر روی گاز فشرد ... ماشینی که در تعقیبش بود هم سرعتشو بیشتر کرد و اومد کنار طناز ... طناز سرشو چرخوند و با دیدن مسیح کنار دست راننده رنگش پرید ... مسیحش بهش می خندید ... طناز با وحشت سعی کرد تند بره و اونا رو گم کنه ... اما متوجه نبود که اینقدر مسیرش رو پیچونده که خودش گم شده و داره کم کم از شهر خارج می شه ... اگه هول نشده بود شاید موبایلش رو بر می داشت و به احسان خبر می داد .... اون لحظه فقط دلش میخواست یه نفر بهش کمک کنه! و کی بهتر از احسان؟!!! اما اینقدر هول شده بود که نمی تونست موبایلش رو از توی کیفش در بیاره ... وقتی از شهر خارج شد ماشین قبلی جسارت به خرج داد و از سمت چپ محکم به ماشینش کوبید ... جیغ کشید ... کم مونده بود تعادل ماشین از دستش در بره ... دو دستی فرمون رو محکم چسبید ... به مسیح که می خندید نگاه کرد و جیغ کشید:


- دیوونه شدی؟!!! چی از جونم می خوای؟!!!


و مسیح فقط خندید ... ضربه دوم رو که زدن به ماشینش کشیده شد سمت خاکی کنار جاده و با ضربه سوم ناچاراً ترمز کرد وگرنه ماشینش واژگون می شد ... ماشین تعقیب کننده هم همینو می خواست چون درست جلوی ماشین طناز توقف کرد ... جاده خلوت و تاریک بود ... مسیح با سرعت پیاده شد و اومد سمت طناز ... طناز از ماشین پایین پرید و خلاف جهت همینطور که جیغ می کشید شروع به دویدن کرد ... اما فیاده ای نداشت چون مسیح خیلی زود بهش رسید ... دستمال مرطوبی رو جلوی بینیش گرفت و طناز دیگه هیچی نفهمید ...


وقتی چشماشو باز کرد توان اون انبار مخروبه بود ... با دست و پای بسته ... مسیح اول قصد داشت بهش تجاوز کنه و بعد مجبورش کنه که باهاش بره ...اما وقتی دست و پا زدنای طناز رو دید نقشه اش رو عوض کرد ... می خواست طناز رو له کنه ... خیلی سال بود فراموشش کرده بود تا اینکه اوازه اش رو شنید ... یادش افتاد این دختر خوشگل و معروف یه روز مال خودش بوده ... پس تصمیم گرفت دوباره به دستش بیاره ... تصمیم گرفت داشته باشتش ... می خواست روح زیاده خواهش رو ارضا کنه ... و این وسط شوهر طناز کوچیک ترین مسئله ای بود که بتونه ذهن مسیح رو مغشوش کنه ... اون طناز رو می خواست حالا به هر قیمتی ... و داشت به دستش می اورد! براش مهم نبود طناز خود کشی کنه ... فقط می خواست توی یکی از مهمونی های اعیونیش همراه طناز قدم بزنه و به همه نشونش بده و بعدم تصاحبش کنه ... همین و بس! بعد اگه می خواست می تونست خودشو بکشه ... نقشه اش بی نقص بود ... نصف شب از مرز بازرگان وارد ترکیه می شدن و بعد از اون هم با هواپیما می بردش امریکا ... براش پاسپورت جعلی گرفته بود. به همین راحتی ... یه مدت بهش می رسید تا قیافه اش مثل روز اولش بشه ... دو سه روز باهاش پز می داد و حال می کرد و بعدم می انداختش توی سطل زباله ... ذره ای آینده و احساس طناز براش اهمیت نداشت ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد