- توسکا پاشو ...
توسکا زانوهاشو از توی بغلش بیرون کشید، روی تخت جا به جا شد و با بهت به مامانش خیره شد. ریحانه جلو رفت، اولین کاری که کرد پرده های اتاق رو کنار زد و گفت:
- پاشو ببینم ... سه روزه موندی تو این اتاق ! خودت که تارک دنیا شدی من و بابات باید برات دنبال راه حل باشیم ...
توسکا سرشو گرفت و نالید:
- چی می گی مامان؟
ریحانه رفت سمت چمدون توسکا که دست نخورده کنار اتاقش باقی مونده بود ... خوابوندش روی زمین زیپشو کشید و گفت:
- بلند شو ببینم ... برات از یه خانوم دکتر خوب وقت گرفتم ...
توسکا پوزخندی زد و گفت:
- که چی ؟
ریحنه مانتو شلواری بیرون کشید رفت سمت در و گفت:
- تا من اینا رو اتو می کنم اماده شو ... آدم انقدر زود نا امید نمی شه بزنه زیر همه چی ...
توسکا با بهت به مامانش خیره شد و ریحناه لباس به دست از اتاق خارج شد ... توسکا آهی کشید و همراه مامانش از اتاق رفت بیرون ... ریحانه اتو رو به برق زده بود و توی اتاق خودش روی میز اتو مشغول اتو زدن لباسای توسکا بود ... توسکا بازوشو با دست دیگه اش فشرد و گفت:
- مامان این کارا برای چیه؟ فایده ای نداره ...
ریحانه غرید ...
- بله ... تا وقتی تو بشینی دست روی دست بذاری هیچی فایده نداره ... اما چهار تا دکتر برو ... چهار تا آزمایش بده ... چند سال درمان کن خودتو اگه نشد بعد نا امید شو زندگیتو از هم بپاشون ...
توسکا پوزخند زد اینقدر نا امید بود که هیچی نمی تونست امیدوارش کنه ... اما تصمیم گرفت حداقل دل مامانش رو نشکنه ... این کار رو می تونست بکنه ... زمزمه کرد:
- بابا کجاست؟
- می یادش الان ... دفتره ...
یک سالی می شد که باباش دفتر بیمه زده بود اونم به اصرار توسکا که بیکار توی خونه نمونه ... خدا رو شکر کارش هم خوب می گذشت ... توسکا روی تخت دو نفره قدیمی بابا مامانش نشست و گفت:
- خبری از ... از آرشاویر ... نشده؟
ریحانه براق نگاش کرد و گفت:
- چه عجب یادت افتاد یه یادی هم از اون بیچاره بکنی!
توسکا سرشو زیر انداخت ... چرا مامانش نمی فهمید اون هر کاری هم که می کنه واسه خاطر خود آرشاویره ... به خاطر خوشبختیشه ... اون داشت از خودش می گذشت که آرشاویرش بتونه بچه خودشو داشته باشه ... اینقدر زیر فشار بود اما بازم محکوم می شد ... ریحانه خودش گفت:
- بابات بهش گفت نیاد فعلا اینجا ... بمیرم براش ... کم این بچه غصه داره! تو و بابات هم هی دستش به دست هم بدین بیشتر بچزونینش ... هر روز زنگ می زنه با یه حالی احوالتو می پرسه ... دلم برای اون از تو بیشتر خونه ...
توسکا تو دلش گفت:
- همیشه همینطور بوده! همیشه پسر دوست بودی و داماد رو به دخترت ترجیح دادی ...
اما به قدی مامانش رو دوست داشت که نخواست با این حرف اذیتش کنه ... اینم اخلاق مامانش بود دیگه ...حاضر بود جونش رو تو جون توسکا بکنه اما آرشاویر عزیز تر بود ... فکرش پر کشید سمت آرشاویر ... چه اشکالی داشت که مامانش آرشاویر رو بیشتر دوست داشته باشه؟ خود توسکا هم جونش در می رفت برای آرشاویر ... دلم پر می زد که بره خونه و برای آرشاویر غذا بپزه ... شب که می یاد ازش استقبال کنه و شیرجه بزنه تو بغلش ... براش بگه که بدون اون زندگی نمی کرده ... مرده گی می کرده! گله کنه از روزگار ... از غماش بگه ... از دلتنگی هاش ... اما حیف ... حیف که نمی شد! تصمیمشو گرفته بود ... می خواست آرشاویرش رو آزاد کنه و باید اونو هم قانع می کرد ... توی افکار خودش غرق بود که پدرش اومد ... طبق معمول هر روز با دست پر ... توسکا به استقابل باباش رفت و جهانگیر با دیدن توسکا هم تعجب کرد هم خوشحال شد ... سه روز بود که توسکا از اتاقش بیرون نیومده بود ... مگه برای دستشویی! ولی حالا اومده بود استقبالش ... با علاقه پاکت های خریدش رو روی زمین گذاشت و توسکا رو مثل بچگی هاش بغل کرد و بوسید ... توسکا با لحنی خسته گفت:
- خسته نباشی بابا ....
جهانگیر دستی روی سر توسکا کشید و گفت:
- درمونده نباشی بابا ...
صدای ریحانه از داخل بلند شد:
- اومدی جهان؟ لباساتو در نیار که بریم ...
همزمان با داخل شدن جهانگیر و توسکا ریحانه از اتاقشون بیرون اومدف لباسای توسکا رو به طرفش گرفت و گفت:
- بپوش ... زود باش ...
جهانگیر رو به ریحانه گفت:
- خسته نباشی خانوم ... من آماده ام ... بریم ...
توسکا لباسا رو گرفت و رفت و جهانگیر و ریحنه مشغول پچ پچ در مورد توسکا شدن ... ته دل هر دوشون روشن بودن ... از هیچ کمکی فرو گذار نمی کردن که توسکا رو برگردونن سر خونه زندگیش ... ریحنه نگرانی حرف فامیل و غصه های آرشاویر رو داشت و جهانگیر نگران توسکا بود ... خیلی خوب از عشق دخترش نسبت به آرشاویر خبر داشت می دونست توسکا بدون آرشاویر دووم نمی یاره ... پس مصر بود مشکلشون رو هر طور شده حل کنه ... دلش خوش بود به پیشرفت روز افزون علم