کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد ... فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن ... مشتش رو کوبید روی کاپوت ... غرورش له شده بود ... راه افتاد که سوار ماشین بشه ... تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه ... هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد ... سر جا خشک شد ... یاد پسرک گلفروش افتاد ... گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا ... ذهنش برگشت به عقب ... صدای تانیا توی ذهنش پیچید: - وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!! دستشو کوبید روی پیشونیش ... یه دفعه نشست همونجا ... کنار لاستیک ماشینش ... کف خیابون ... ترسا تانیا رو دیده بود!!! ترسا اون روز اومده بود مطب .... ترسا ... بهش شک کرده بود!!!! به همین راحتی!!! شک کرده بود! می خواست به خاطر یه شک زندگیشون رو نابود کنه! اینقدر آرتان از روز اول بهش گفته بود ترسا نذار چیزی توی دلت بمونه ... ترسا حرف بزن! هر وقت دلخور شدی همون موقع بگو ... هر وقت دلت شکست داد بزن ... جیغ بکش ... ترسا توی خودت نریز! حرفاش برای ترسا باد هوا بود ... نه تنها شک کرده بود به آرتان و عشقش که یه تنه تا کجا پیش رفته بود ... دلش سوخت ... سوخت برای ترسا و اون همه عذابی که توی این مدت کشیده بود ... به خاطر یه سورپرایز لعنتی ... از جا پرید و سوار ماشین شد ... راه افتاد به سمت خونه ... یه خیابون بیشتر نرفته بود که افکار منفی بیچاره اش کرد ... ترسا زود کنار کشید! یعنی اینقدر براش ارزش نداشت که بجنگه؟!! مگه ادعای عاشقی نداشت ... به فرض که تفکراتش هم درست بود ... آرتان اینقدر بی ارزش بود؟!!!!! خونش به جوش اومد ... دور زد ... یه فکر بهتر داشت ... غرورش زخم خورده بود و اون آرتان بود ... مردی که با غرورش زنده بود ... باید به ترسا یه درس عبرت درست و حسابی می داد ... اینقدر با زبون خوش بهش گفته بود حرف بزنه و ترسا نفهمیده بود ... اینقدر ازش خواسته بود یه تنه به قاضی نره که راضی برگرده و نفهمیده بود ... باید کاری می کرد تا ترسا عقوبت کارش رو درست و حسابی ببینه!!! اینبار مقصدش خونه نیلی جون بود ... نیلی جون با شنیدن حرفای آرتان هر لحظه چشماش گشاد تر از قبل می شدن! نمی دونست از کودم قسمت حرفای آرتان بیشتر تعجب کنه ... آخر سر هم طاقت نیاورد و تقریباً از حال رفت ... آرتان که خودش حسابی کلافه بود با دیدن حال نیلی جون عصبی تر شد و با لگد کوبید توی مبل ... بعد هم رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه ... اگه ترسا رو نتونست سورپرایز کنه نیلی جون رو خیلی خوب تونست ... وقتی بالاخره نیلی جون بهوش اومد نالید: - این دختره برگشته؟!!! آرتان دستی توی صورتش کشید و گفت: - کجاست؟!!! آرتان الان کجاست؟! ترسا از کجا دیدتش؟ طلاق می خواد بگیره؟!!! وای خدای من!!! - نیلی جون آروم باش و ذهنتو متمرکز کن روی بقیه حرفای من ... - می خوای چی کار کنی؟!!! زنگ بزن تانیا بیاد ببینم! آرتان گوشیشو برداشت و گفت: - چشم من الان زنگ می زنم ... اما کاری رو که گفتم همین فردا صبح انجام می دین ... نیلی جون دستشو تو هوا تکون داد و گفت: - نه تو رو خدا ... دست روی دست می ذارم تا دختر عزیزم از توی لندهور خونسرد طلاق بگیره! زنت درخواست زلاق داده تو عین خیالتم نیست؟!!! آرتان با خشم گفت:- از کجا می دونین من خونسردم؟!!! - از قیافه ات! تو عاشق ترسایی ... الان باید عین چی بالا و پایین بپری ... ولی نشستی به من دستور می دی ... آرتان بی توجه به مامانش شماره تانیا رو گرفت ... تانیا که توی هتل حسابی حوصله اش سر رفته بود و خونش به جوش اومده بود و داشت با موبایلش بازی می کرد با دیدن شماره آرتان سریع جواب داد: - جانم آرتان؟!!! - تانی ... سریع حاضر شو بیا خونه ما ... تانیا با تعجب گفت: - کدوم خونه؟ الهیه؟!! - نه ... کامرانیه ... خونه مامان اینا ... تانیا جیغ کشید: - راست می گی؟!!! اوکی شد؟!!! گفتی به نیلی جون؟ - بله گفتم ... چقدر حرف می زنی بیا دیگه! بعد هم صدای بوق نشون داد که تماس رو قطع کرده ... تانیا با ذوق از جا پرید و تند تند لباس پوشید آماده شد ... نیلی جون چپ چپ به آرتان که می رفت سمت اتاقش نگاه کرد و گفت: - کجا می ری بیا برو خونه پیش زنت ... آرتان پوزخند زد: - هه! چشم! زنی که می خوام طلاقش بدم رو برم پیشش واسه چی؟!!! الان زنگ می زنم نیما بعد از شهربازی آترین رو هم بیاره اینجا ... جیغ نیلی جون بلند شد: - چی؟!!!! آرتنا خونسردانه رفت سمت اتاقش و گفت: - همین که شنیدین ... ترسا رو به زودی طلاق می دم ... آترین هم پیش خودم زندگی میکنه ... نیلی جون دوباره داشت از حال می رفت ... آرتان همینطور که در اتاقش رو می بست گفت: - آب قند بغل دستتونه مادر جان ... میل کنین!