وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

روزای بارونی32

  روزای بارونی32

 


یک هفته قبل ...


- استاد ببخشید ...


ویولت سعی کرد کاغذهای توی دستش رو مرتب کنه و چرخید و با دیدن اشکان گفت:


- بفرمایید ...


اشکان کنار به کنارش راه افتاد و گفت:


- می خوام باهاتون صحبت کنم ...


ویولت جدی شد و گفت:


- خوب توی اتاق صحبت می کنیم ... نکنه بازم در مورد قضیه ازدواج من و استاد کیاراد ...


اشکان هول شد و گفت:


- نه نه استاد ... کاملاً خصوصیه ... در مورد ... خوب نمی تونم اینجوری بگم ...


ویولت کلافه از کاغذهای بدباری که توی دستش بود گفت:


- باشه ... بیاین داخل اتاق ...


صدای اشکان باعث شد سر جاش بایسته ...


- نه استاد ... خواهشا جای دیگه ...


ویولت در اتاقش رو باز کرد و داخل شد ... جال خالی آراد رو که دید دلش گرفت ... طاقت نداشت روزایی که آراد کلاس نداشت وارد این اتاق بشه ... کاغذ ها رو روی میزش ریخت و با تعجب گفت:


- چرا؟!!!


- گفتم که خصوصیه استاد ... اصلا نمی خوام توی دانشگاه کسی متوجه بشه دارم باهاتون صحبت می کنم ...


- شما هم مثل خیلی دانشجوی دیگه ... عین این می مونه که صحبت درسی داشته باشی ... اصلا صبر کن ببینم ... گفتی حرف خصوصی داری؟!! خصوصی های زندگی تو چه ارتباطی با من داره؟!!!


اشکان به من من افتاد ...


- راستش ... در مورد ... من یه مشکلی برام پیش اومده ... شما خیلی با دانشجو ها صمیمی هستین ... یم دون میم تونین مشکلمو حل کنین ... می خوام درموردش باهاتون مشورت کنم ... اما اینجا نمی تونم ...


ویولت با کنجکاوی نشست پشت میزش و گفت:


- کنجکاوم کردی پسر ... بشین ببینم چی می خوای بگی ...


اشکان کلافه این پا اون پا کرد و گفت:


- ساتاد شما که دیگه اینجا کاری ندارین ... کلاستون تموم شده ... یعنی کلاسا کلا تموم شده ... الان فورجه امتاحاناست ... خواهش می کنم بیاین بریم توی کافی شاپی که دو تا خیابون بالاتره ... مهمون من یه قهوه بخوریم ... منم دردمو براتون بگم ...


بعد صداش بغض آلود شد و گفت:


- التماس می کنم استاد ... بدجور گیر افتادم ...


ویولت دلش لرزید ... طاقت دیدن ناراحتی کسی رو نداشت ... بی اراده از جا بلند شد و گفت:


- باشه پسر ... چه وضعی داری!!! بریم ببینم مشکل چیه ...


اشکان با خوشحالی گفت:


- استاد به خدا مدیونتون یه عمر ... پس من خودم می یام ... شما هم خودتون بیاین ... نمی خوام کسی متوجه بشه ... همین خیابون بالایی کافی شاپ کاکتوس ...


ویولت سری تکون داد و گفت:


- باشه می یام ...


اشکان به سرعت ازش فاصله گرفت و ویولت توی کارش موند ... یعنی چی شده بود؟!!! سریع موبایلش رو در آورد و شماره آراد رو گرفت ... می خواست قبلش به آراد بگه جریان از چه قراره ... اما هر چی شماره گرفت فایده ای نداشت ... در دسترس نبود ... یهو یادش افتاد آراد امروز می خواسته به یکی از کارگاه های فرش بافیشون سر بزنه ... اونجا هم چون توی زیر زمین بود آنتن نمی داد ... با خودش فکر کرد در اولین فرصت قضیه رو به آراد می گه ... الان مشکل اشکان که اینقدر بهم ریخته بودش براش مهم تر بود ... سوار ماشینش شد و به سرعت به سمت آدرسی که اشکان داده بود رفت ... پراید اشکان رو دم در کافی شاپ تشخیص داد و ماشینش رو پشت سر اون پارک کرد و پیاده شد ... دزدگیر رو زد و وارد کافی شاپ شد ...کافی شاپ خلوتی بود ... به جز دو تا دخترو یه دختر و پسر و اشکان کسی اونجا نبود ... ویولت به سرعت سمت اشکان ... اشکان از جا بلند شد و صندلی رو براش کنار کشید و با لبخند گفت:


- خیلی خوشحالم کردین استاد ... واقعا فکر نمی کردم قبول کنین ...


ویولت نشست و نگران گفت:


- یه اخلاق بدی دارم که شوهرم هم همیشه بهم گوشزدش می کنه ...اونم کنجکاویه ... از طرفی خیلی دوست دارم اگه کاری از دستم بر می یاد برای هر کسی که شده انجام بدم ... برای همینم اینجام ... پس زود تند سری بگو ببینم چه اتفاقی برای دانشجوی درس خونم افتاده؟


اشکان منو رو به سمت ویولت دراز کرد و گفت:


- شما اول سفارش بدین ...


ویولت منو رو با دست راست گرفت ، داد به دست چپش و گذاشت شرف دیگه میز و گفت:


- همون قهوه ... حرفتو بزن ...


اشکان من منی کرد و گفت:


- خوب راستش ...


سکوت کرد ... ویولت اینقدر نگاش کرد تا مجبور شد ادامه بده ...


- شما مسیحی هستین استاد ... درسته؟!


ویولت توی ذهنش مشغول پس و پیش کردن افکارش شد ... مسیحی بودن اون چه ربطی داشت به اشکان و مشکلش؟!!!


 


اشکان متوجه تعجب ویولت شد و گفت:


- خوب راستش استاد ... می خوام یه سوال ازتون بپرسم ... نیاز به پیش زمینه دارم ...


ویولت سعی کردم خونسرد باشه و گفت:


- فرض کن آره ...


- چطور تونستین با یه مرد مسلمون ازدواج کنین؟!


- چون طبق فتوای بعضی از مراجع تقلید ازدواج مرد مسلمون با زن غیر مسلمون اهل کتاب جایزه ...


اشکان با تعجب گفت:


- جدی؟!!!


و ویولت خونسرد گفت :


- بله ... حالا حرفتو بزن .. چون خیلی وقت ندارم ...


همون لحظه گارسون اومد و اشکان که خودش هم عجله داشت سفارش دو تا قهوه داد ... همزمان با موبایلش هم مشغول اس ام دادن بود .... ویولت کلافه گفت:


- آقای خسروی حرف می زنین یا نه؟!!


اشکان سریع سرشو بالا گرفت و گفت:


- استاد تا حالا به مسلمون شدن فکر نکردین؟!!! شما که همسرتون یه مسلمون دو آتیشه اشت و اینو از صحبتاشون سر کلاس می شه فهمید ... چططور راضی می شین که دینتون ...


ویولت با عصبانیت گفت:


- آقای خسروی این مسائل اصلا به شما مربوط نمی شه!!! منو کشوندی اینجا که این اراجیف رو بهم بگی؟!! همسر من با دید باز و عاقلانه منو انتخاب کرده ... نیازی هم به نصیحت های شما نداریم ... نه من و نه همسرم ...


اشکان عاجزانه گفت:


- استاد ... من که حرف بدی نزدم ... فقط گفتم اگه مسلمون بشین استاد رو خیلی خوشحال ....


ویولت از جا بلند شد و گفت:


- مثل اینکه این بیرون اومدن همه اش یه بازی بوده و شما هیچ حرفی نداشتی که بزنی ... فقط موندم اون همه اصرار و خواهش برای چی بود و چرا زندگی خصوصی من باید اینقدر برات اهمیت داشته باشه ... دیگه خوشم نمی یاد در این روابط چیزی بشنوم ... خداحافظ ...


به التماس های اشکان پشت سرش هیچ توجهی نکرد و از کافی شاپ زد بیرون ... دوباره شماره آراد رو گرفت ولی در دسترس نبود ... بیخیال سوار ماشینش شد ... فکرش سمت حرفای بی ربط اشکان دور می زد ... حس می کرد اشکان چیز دیگه ای می خواست بگه اما نتونست و بحث رو به این صورت پیچوند ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... شب باید با آراد در این مورد صحبت می کرد ...


***


از کارگاه بیرون اومد و خسته راه افتاد سمت گالری ... باید چند تا سفارش به میثم می کرد ... میثم توی همین مدت کوتاه طوری خودشو نشون داده بود که آراد همه جوره روش حساب می کرد و گالری رو خیلی وقتا دستش می داد و دنبال کارای خودش می رفت ... تصمیم داشت زود بره خونه و مشغول طراحی سوال برای امتحانای ترم بشه ... از اونجایی که استاد سخت گیری بود می خواست سوالای حون داری هم طراحی کنه و نیاز به زمان داشت ... وارد گالری که شد طبق معمول میثم به پیشوازش اومد و جلوش خم و راست شد ... آراد صمیمانه دستی به کمر میثم زد و گفت:


- چه خبرا پسر؟!!


- سلامتی آقا ... دو تا مشتری داشتین که قیمت گرفتن و فرش رو هم پسندیدن ... اما گفتن وقتی خودتون بودین می یان که پولشو بدن و فرض رو ببرن ...


آراد با تعجب گفت:


- چه فرقی داره؟ خودت فاکتور می کردی دیگه ...


- گویا از مشتری های قدیمیتون بودن ... خواستن خودتون باشین ...


آراد سرشو تکون داد و گفت:


- حالا کم کم با تو هم آشنا می شن و خودت یه پا اوسا می شی ... نگرانش نباش ... از این به بعد هر وقت من نبودم و فرشی فروختی در ازای هر فرش حقوقت رو بیشتر می کنم ...


میثم بهت زده گفت:


- آقا!!! همین الان مزد من دو برابر مزد بقیه کارگراست ... فکر نکنین نمی دونم ... نیازی به این کارا نیست ...


آراد که هم خودش دوست داشت به اون خونواده کمک کنه و هم ویولت کلی بهش توصیه کرده بود لبخندی زد و گفت:


- تو به این کارا کاری نداشته باش ... تا وقتی صداقت داشته باشی جات روی تخم چشم منه و برات کم نمی ذارم ... انشالله خیلی زود توام مثل شاگرد قبلی خودت برای خودت مغازه می زنی و راه می افتی ... فقط باید وفادار باشی ...


میثم که هیچ وقت لطف های آراد رو فراموش نمی کرد باز تا کمر خم شد و گفت:


- رو چشمم آقا! هیچ وقت لطفای شما از یادم نمی ره ...


آراد هم باز دستی به کمرش زد و گفت:


- آقایی ... حالا بیا اینجا کارت دارم ...


 


رفت سمت فرشا و توضیحات لازم رو در مورد باری که قرار بود تا دو ساعت دیگه بیاد و محل قرار گرفتن فرش های جدید به میثم داد ...


 


 


بعد از پایان حرفاش گفت:


- کسی زنگ نزده؟


میثم یهو چیزی یادش افتاد پرید سمت میز آراد و گفت:


- زنگ که نه ... اما پیش پاتون یه نفر این بسته رو داد گفت بدم به شما و رفت ...


آراد با کنجکاوی نگاهی به پاکت انداخت و گفت:


- این چیه دیگه؟!


میثم شوه ای بالا انداخت و گفت:


- نمی دونم آقا ... فقط یارو پستچی نبود ... معلوم بود بسته رو همینجوری آورده ...


- نشناختیش؟!!


- نه ... یه پسره بود ... جوون بود تقریباً ...


آراد ابرویی بالا انداخت بسته رو دستش گرفت و گفت:


- اوکی .. من می رم دیگه ... خودت حواست به همه چی باشه ... کاری داشتی زنگ بزن روی موبایلم ... ساعت نه هم می تونی گالری رو ببندی و بری ... نذاری مثل دیشب ساعت ده ببندی ها!!!


میثم خندید و گفت:


- خوب مشتری توی مغازه بود ...


- حالا هر چی ... بیشتر از نه از خودت کار نکش ...


- چشم آقا ..


- چشمت بی بلا ... فعلا خداحافظ ...


میثم تا دم در بدرقه اش کرد و جواب خداحافظیشو داد .. آراد سوار ماشین شد و دوباره نگاهی به پاکت انداخت ... روش هیچی نوشته نشده بود ... جلوی میثم نمی خواست باز کنه اما حسابی کنجکاو بود ... پس همون جا توی ماشین گوشه پاکت رو پاره و بازش کرد ... سر و تهش که کرد چند تایی عکس از توی ریخت بیرون ... با دیدن عکسا ابروش پرید بالا تر ... عکسا رو برداشت و دقیق برانداز کرد ... یهو خنده اش گرفت ... همه شونو ریخت روی صندلی کناریش ، و همونطورکه می خندید راهنما زد و راه افتاد ...


****


ویولت هنوزم کلافه بود ... سر از کار اشکان در نمی اورد ... مشغول درست کردن شام برای آراد بود چون خودش اشتهایی به غذا نداشت ... اما حرفای اشکان عصبیش می کردن ... هر چی می خواست پازل در هم ریخته ذهنشو سامان ببخشه نمی شد که نمی شد ... با شنیدن صدای زنگ در هیجان زده رفت سمت در و بازش کرد ... آراد عادت داشت در پایین ساختمون رو خودش باز می کرد اما به در بالا که می رسید زنگ می زد ... هر دو با هم سلام کردن و خندیدن ... ویولت خودشو توی بغل آراد رها کرد و گفت:


- آراد جونم بیا به دادم برس که ویولتت از دست رفت ...


آراد یه کم خودشو کنار کشید و گفت:


- چی شده عزیز دلم؟!!!


ویولت کنار کشید و گفت:


- خسته ای عزیزم ... بیا تو لباست رو عوض کن یه آب به دست و صورتت بزن ... بیا تا برات بگم ...


آراد سرشو تکون داد و گفت:


- دو مین دیگه پیشتم ... به چه بویی هم راه انداختی!!!! تو با این دست پختمم آخر منو از ریخت می اندازی!!!


ویولت خندید و گفت:


- برو شیطونی نکن ...


آراد هم خندید، چشمکی به همسرش زد و راهی اتاق خواب شد ... هر چی یاد عکسا می افتاد خنده اش می گرفت ... کدوم ابلهی همچین کاری کرده بود؟!!! این رو باید حتما می فهمید ... در کیف سامسنوتش رو باز کرد و پاکت عکسا رو در اورد ... قبل از اومدن توی خونه گذاشته رودشون توی کیف ... می خواست به ویولت هم نشون بده و از اون بپرسه جریان چیه ... یه دست لباس راحتی پوشید و از اتاق خارج شد ... بعد از شستن دست و صورتش ، پاکت عکسا رو برداشت و رفت توی آشپزخونه ... ویولت مثل همیشه میز رو براش با سلیقه چیده بود ... به طرفش رفت گونه اش رو بوسید و گفت:


- کدبانوی خوشگل من ... خسته نباشی! کلاسات تموم شد ...


ویولت باز یاد اشکان افتاد ... آهی کشید و گفت:


- آره دیگه امروز آخریش بود ... باید بریم تو فکر طراحی سوال ...


آراد دستشو گرفت کشید و گفت:


- بشین ببینم ... مشکل چیه؟!!! تا اومدم یه چیزی گفتیا ....


ویولت سریع نشست کنار آراد و گفت:


- امروز یه اتفاقی برام افتاد آراد .... به نظرم مشکوک بود ... شایدم من الکی احساس کارآگاهی بهم دست داده ... قبلش کلی بهت زنگ زدم ولی فکر کنم توی کارگاه بودی چون در دسترس نبودی ...


 


 


آراد با کنجکاوی سرشو تکون داد و گفت:


- آره تو کارگاه بودم ... چی شده مگه؟!!! چه اتفاقی؟


ویولت سرشو خاروند و گفت:


- خسروی رو که می شناسی ... اشکان ...


رادارای آراد به کار افتاد ... ابروهاش ناخودآگاه بالا رفتن و گفت:


- آره می شناسم ... چی شده؟!!!


- امروز اومد پیش من و اصرار پشت اصرار که استاد من دارم بدبخت بیچاره یم شم باید با شما خصوصی حرف بزنم ... بهش گفتم بیاد تو اتاق ... اما زیر بار نرفت ... گفت باید بریم کافی شاپ حرف بزنیم و نمی خوام کسی بفهمه و ال می شم و بل می شم و خلاصه داشت اشکش در می یومد ... هم دلم براش سوخت هم کنجکاو شدم ببینم چه به روزش اومده بنده خدا اینه که تصمیم گرفتم باهاش برم ... همون موقع بهت زنگ زدم که نبودی ....


آراد که حسابی رفته بود توی فکر گفت:


- کجا نبودم؟!!!


- اِ ... در دسترس دیگه ...


- آهان ... خوب چی کارت داشت؟


ویولت از دیدن اخمای درهم آراد و قیافه پکرش نگران شد و گفت:


- کار بدی کردم آراد؟! نباید می رفتم؟!!!


آراد دست ویولت رو گرفت و گفت:


- ادامه بده تا برات بگم ...


ویولت اول کفگیر رو برداشت، برای آراد برنج کشید و گفت:


- بخور وسطش برات می گم ... سرد می شه ...


آراد بیخیال بشقاب رو پس زد و گفت:


- بگو فعلا ... فوقش گرمش می کنم دوباره ...


ویولت هم کفگیر رو سر جاش برگردوند و گفت:


- خلاصه هر کدوم با ماشین خودمون رفتیم کافی شاپ ... اونجا من هی عجله داشتم زودتر بیام خونه که شام تو دیر نشه ... اینم هی من من می کرد ... بعد که کلی اصرار کردم به من می گه شما که شوهرت مسلمونه چرا مسلمون نمی شی که خوشحالش کنی!!!!


آراد از جا پرید و گفت:


- چی؟!!!!


ویولت هم بلند شد و گفت:


- باور کن خودمم نفهمیدم چرا اینو گفت ... من هزار تا فکر پیش خودم کرده بودم!!! اما این یکی نوبر بود والا! بعد من بلند شدم کلی دری وری بارش کردم و اومدم خونه ... اما ذهنم خیلی مشغوله ... به جون وارنا که می خوام دنیا نباشه قضیه خیلی مشکوکه!


آراد رفت سمت اپن ... پاکت عکسا رو که گذاشته بود لب اپن رو برداشت و گرفت سمت ویولت ... در همون حالت با قیافه ای خشن گفت:


- آره خیلی ... باید سر در بیاریم از این ماجرا ... تازه این عکسا رو ببینی برات جالب تر و مشکوک تر هم می شه ...


ویولت با کنجکاوی پاکت رو گرفت و عکسا رو بیرون کشید ... با دیدن خودش و اشکان سر میز کافی شاپ رنگش پرید ... سر در نمی آورد ... همه عکسا توی حالتایی بود که یا اون داشت به اشکان لبخند میزد یا اشکان به اون ... عکسا رو فرستاده بودن برای آراد!!! با چشمای گرد شده نگاه به آراد کرد و گفت:


- این ... این یعنی چی؟!!!


آراد که قیافه ترسون ویولت رو دید سعی کرد لبخند بزنه ... جلو اومد ... عکسا رو از بین دستای لرزونش بیرون کشید گذاشت لب اپن ... صورتشو بین دستاش قاب گرفت و گفت:


- یعنی یه بازی مسخره! تو چرا ترسیدی نفسم ... من بدون اینکه خبر داشته باشم اشکان امروز اومده پیش تو و ازت خواسه برین بیرون با دیدن این عکسا فقط خندیدم ... خیلی خوب فهمیدم همه اش یه دسیسه است ... یه راست اومدم خونه از خودت بپرسم جریان چیه که تو زودتر گفتی ... من به تو ایمان دارم ویولت ... یه درصد هم شک نکردم ... اشکان دانشجوی توئه ... دانشجوی منم هست ... می شناسمش ... با منم خیلی صمیمیه ... حتی یه بار دعوتم کرده برم خونه شون ... پس طبیعیه که با تو هم احساس صمیمت می کنه ... بعدم تو سری قبل خودت برام تعریف کردیکه جریان ازدواجمون رو براش گفتی ... برای چی باید به زنم شک کنم وقتی جز وفاداری هیچی ازش ندیدم ...


خم شد روی لبای ویولت رو که یه لبخند خوشگل نشسته بود رو بوسید و گفت:


- ولی الان حرف سر اینا نیست ... حرف سر اینه که یه نفر می خواد بین من و تو رو خراب کنه ... مظنون اول هم اشکانه ... از اون حرفای بی ربطش معلومه ...


ویولت با ترس گفت:


- یعنی چی آراد؟!!! نکنه دو روز دیگه مدرک بدتر بیارن ...


آراد با خنده ویولت رو کشید توی بغلش و گفت:


- مدرک بدتر دیگه چیه؟!!! الان وقتی اینا رو دیدم هر دو به این نتیجه رسیدیم که می خوان باهامون بازی کنن ... پس هر چیزی که به دست تو برسه و هر چیزی که به دست من برسه مبنی بر خراب کردن اون یکی می فهمیم که جز نقشه همون افراد یا فردیه که هنوز دقیق نمی دونیم کیه ... ما به هم شک نمی کنیم ... مگه نه؟!!!


ویولت چنگ انداخت به پیرهن آراد و سریع گفت:


- معلومه که نمی کنیم ...


 


- خوب پس ... بهتره من و توام وارد بازی بشیم ... ویولت خودشو کشید کنار ... با تعجب به آراد خیره شد و گفت: - چه جوری؟!! - باید طوری نشون بدیم که رابطه مو نداره شکر آب می شه ... البته نه جلوی همه ... و نه به صورت محسوس ... دیگه با هم نمی ریم و بیایم ... جلوی دانشجوها با هم گرم نمی گیریم ... خیلی سرد با هم حرف می زنیم ... باشه؟! - بعد چی می شه؟!! - می خوام ببینم نقشه بعدیشون چیه ... اونا می خوان به من و تو رکب بزنن ... چرا ما بهشون رکب نزنیم؟ ویولت خنده اش گرفت ... از ته دل و با همه وجودآراد رو بغل کرد و گفت: - آراد بهت افتخار می کنم ... هر کس دیگه ای جای تو بود به من شک می کرد ... - عزیزم ... من باید به تو افتخار کنم ... تو خیلی زود جریان رو برای من تعریف کردی ... من و تو چیزی نداریم از هم پنهان کنیم ... بعدش هم من تو رو سپردم به خدا ... خدا از شر هر چیزی حفظت می کنه ... تو رو از خود خدا گرفتم ... تو پاداش منی ... یه معجزه ای برای من ... کسی که نمازاشو خالص تر از منی که این همه ساله مسلمونم می خونه و به خدا و پیغمبر با همه وجودش ایمان داره محاله خیانت کنه ویولتم ... کسی که هر بار می خواد بهم بگه دوستم داره بازم مثل روزای اول صداش می لرزه، اشک تو چشماش حلقه می زنه و منو دیوونه می کنه مگه خیانت کردن رو بلده؟!!! آخه مگه دیوانه ام که به تو شک کنم؟!!! ویولت خودشو بیشتر توی بغل آراد جا کرد و از ته دلش گفت: - خیلی دوستت دارم ... و سریع جواب شنید: - منم خیلی دوستت دارم خانومم ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... سریع پاکش کرد ... خودشو کنار کشید ... سعی کرد بخنده و گفت: - فعلاً شام بخوریم ... آراد هم با خنده نشست سر میز و گفت: - دلم می سوزه برای اون بندگان خدایی که فکر می کنن تو خونه ما الان جنگ جهانی سوم برپاست! خبر ندارن نشستم دست پخت خانوممو می خورم عشق می کنم ... ویولت هم خندید ... هر دو بعد از بسم الله مشغول خوردن شدن اما توی فکرای خودشون غوطه می زدن ... این قضیه چیزی نبود که بشه با شوخی و خنده از کنارش گذشت ... کسی تصمیم داشت زندگی اونا رو با بد جلوه دادن ویولت خراب کنه ... و این یعنی اوج رذالت!!! درد توی سر ویولت پیچید ... قاشق از دستش افتاد ... نگاه آراد بالا اومد و با دیدن ویولت که سرش رو چسبیده بود از جا پرید و هجوم برد به سمتش ... صحنه اون روز توی دفترش پیش چشمش رقصید ... به خودش لعنت فرستاد که چرا یادش رفته بود ویولت رو ببره دکتر ... خواست دستای ویولت رو بگیره که ویولت از جا بلند شد ... خونه دور سرش می چرخید ... می دونست که به زودی خون از بینیش فواره می زنه بیرون ... ترسید ... نه برای خودش ... برای آرادش ترسید و به سرعت دوید سمت دستشویی ... توی راه نزدیک بود بیفته اما جلوی خودش رو گرفت و پرید توی دستشویی ... قبل از اینکه آراد فرصت کنه وارد دستشویی بشه در دستشویی رو بست و قفلش کرد ... خون ریخت ... سرش رو خم کرد توی دستشویی ... اشک از چشماش می ریخت و خون از بینیش ... مغزش داشت متلاشی می شد ... - ویولت ... ویولت ... دستش رو گرفته بود زیر دماغش و هیچی نمی تونست بگه ... آراد با وحشت باز توی در کوبید و گفت: - د لامصب این درو باز کن ... نمی خواست باز کنه ... نمی خواست آراد توی اون وضعیت ببینتش ... نمی خواست ... - ویولت ... تو رو به اما علی باز کن درو ... ویولت .... داشت التماس می کرد ... دل ویولت لرزید ... چاره ای نبود باید درو باز می کرد وگرنه آراد درو از جا می کند ... بغض به گلوش چنگ می انداخت ... بدون اینکه سرشو از دستشویی اونور تر ببره که خون همه جا رو نجس کنه دستشو دراز کرد و کلید رو توی قفل چرخوند ... بلافاصله آراد در رو باز کرد و پرید تو ... ویولت سرشو خم کرده بود و موهاش دور تا دور صورتش رو پوشونده بودن ... آراد با دیدن وضعیت ویولت روانی شد ... محکم کوبید توی پیشونیش و داد زد: - ببین!!!! ببین وضعتو!!!! مگه نگفتم بیا بریم دکتر؟!!! چت شده آخه تو؟!! چرا حرف گوش نمی دی ... خونش کم شده بود ... سر دردش هم بهتر شده بود ... دست انداخت یقه آراد رو چنگ زد، چند برگ دستمال توالت با دست دیگه اش جدا کرد و گذاشتشون روی بینیش ... سرشو بالا گرفت و گفت: - عزیزم ... آراد پرید وسط حرفش: - عزیزم و مرض ... بدو آماده شو ... سریع ... ویولت بغض کرد ... جرئت نداشت حقیقت رو برای آراد بگه ... خودش می دونست قضیه چیه ... دکتر رفته بود ... آزمایش داده بود ... شنیده بود ... حقیقت رو شنیده بود ... اشک ریخته بود ... زار زده بود ... اما توکل کرده بود به خدا ... راضی بود به رضای خدا ... خدا خواسته بود ... پس کاری نمی تونست بکنه ... اما حالا باید به آراد چی می گفت؟!!! آرادش طاقت شنیدن حقیقت رو داشت؟!!! دست آراد بازوشو چنگ زد و کشون کشون بردش سمت اتاق خوابشون و همینطور که دور خودش می چرخید داد کشید: - کو ... کو این مانتوت کو؟!!! دلش پر از بغض بود به خاطر آرادش ... اگه می رفت آراد طاقت می آورد؟ آرادی که با دیدن خونریزی ویولت اینقدر وحشت کرده بود با اصل حقیقت چطور برخورد میکرد؟! بهتر بود خودش براش توضیح بده یا باید می بردش پیش پزشک معالجش؟!!! ترجیح داد خودش همه چیزو بگه ... هرچند تلخ ... هرچند گزنده ... حق آراد بود که بدونه ...


 


 


با صدای تحلیل رفته اش نالید: - بشین آراد ... می ریم ... قول می دم همین امروز بریم... اما قبلش حرفای منو هم گوش کن ... آراد کلافه باز چرخ زد ... مانتوی ویولت رو آویزون به چوب لباسی دید ... هجوم برد سمتش و گفت: - نمی شینم ... به حرفات هم دیگه گوش نمیکنم ... حرف باشه بعد از دکتر ... پاشو ببینم ... سعی داشت به زور ویولت رو بلند کنه و مانتو رو بهش بپوشونه ... ویولت مانتو رو از دست آراد چنگ زد و گفت: - عزیزم ... آراد که داشت دیوونه می شد با بغضی که توی گلوش داشت بیچاره اش می کرد داد کشید: - هیچی نگو!!!! تو رو به ابولفضل بپوش این مانتو رو ویولت ... ویولت به گریه افتاد ... آرادش ندونسته داشت از دست می رفت! رنگ به صورت نداشت ... اشک چشماشو لبریز کرده بود و صداش می لرزید درست مثل قلب ویولت ... بی اختیار گفت: - آراد من دکتر رفتم ... دستای آراد شل شد ... با بهت به ویولت نگاه کرد ... خوب دکتر رفته بود! این که بد نبود ... پس چرا داشت گریه می کرد؟!! چرا حالش خراب بود؟!! چرا چشماش ترسیده بودن؟ پاهاش سست شدن و نشست لب تخت .. حتی نمی تونست بپرسه خوب چی شد؟!! فقط نگاه به ویولت می کرد و با چشماش التماس می کرد ویولت بگه که همه فکراش اشتباهه ... ویولت به هق هق افتاد و گفت: - آراد ... شنیدنش اولش برای منم سخت بود ... نخواستم با تو برم چون تحمل دونستنش بدون تو برام راحت تر بود ... اگه تو بودی سخت می شد ... خیلی سخت ... وقتی هم آزامایش دادم و جوابشو از دکتر شنیدم ... فقط یه آرزو کردم ... البته بعدش پشیمون شدم .. هر چند که خودخواهیه ... وسط گریه هاش خندید و گفت: - کاش اون روز ... اون روز توی هالیفاکس نذاشته بودم بفهمی من بیدارم ... و نذاشته بودم بفهمی منم دوستت دارم ... و این عشق همونجا دفن می شد ... کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوری ... اما کاریه که شده ... سرنوشتمون این بوده آراد ... من خیلی هم پشیمونم از آرزوم ... چون خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ...بغض توی گلوی آراد چرخ می زد و راه گلوش رو بسته بود ... ویولت می گفت « کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوری» آراد میخواست داد بزنه «خفه شو» اما راه گلوش بسته بود ... ویولت می گفت « خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ...» آراد میخواست سر به دیوار بکوبه و عربده بزنه «ببند دهنتو» اما هیچ نیرویی توی بدن سستش نمونده بود ... ویولت که سکوت و رنگ پریده آراد رو دید خودشو انداخت توی بغلش و زار زد: - الهی من نباشم تو رو به این روز ببینم ... آراد تو رو خدا با خودت اینجوری نکن ... یه چیزی بگو ... وقتی آراد با هزار زور و بدبختی دهن باز کرد ویولت صداشو نشناخت ... انگار صدای یه نفر دیگه رو قرض کرده بود تا فقط بتونه اینو بپرسه ... - دکتر چی گفت؟!!! ویولت سرشو بالا نگرفت ... نمی تونست غم آراد رو ببینه ... مچاله شدن آراد رو ببینه ... خوشحال بود که این درد توی وجود خودشه ... خوب یادش بود روزی که داشت آراد رو از دست می داد چه به روزش اومد ... حالا خوشحال بود که قرار نیست باز این درد رو بکشه ... اما ناراحت بود که همون روزا رو اینبار آراد باید پشت سر بذاره ... نالید:- دکتر گفت درست وسط مغز یه تومور کوچولو جا خوش کرده ... خیلی وقته ... اما تازه خودشو نشون داده ... می دونی که تومور چیه آراد ... به خدا نمی خوام اینا رو بگم ... به خدا از مرگ نمی ترسم ... اما از تنهایی تو وحشت دارم .. از غصه خوردن تو وحشت دارم ... از اینکه خودتو ببازی وحشت دارم ... دوست دارم حریصانه به تو و نزدگی با تو بچسبم ... اما خود خدا برام دعوتنامه فرستاده ... چه کنم آراد؟!!! دست من نیست عزیزم ... تو رو خدا توام قوی باش ... بذار این روزای آخر ... ویولت پرت شد کنار چون آراد با خشم از جا بلند شده بود ... با بهت به آراد نگاه کرد ... فکش منقبض شده بود ولی چونه اش می لرزید ... چشماش از همیشه تیره تر و پوستش رنگ پریده بود ... دستشو دراز کرد و ویولت بدون اینکه بدونه قصدش چیه دستشو توی دست آراد گذاشت ... آراد با خشونت کشیدش توی بغلش و دم گوشش گفت: - اگه تو منو از خدا پس گرفتی ... منم تو رو از خدا پس می گیرم ... شک نکن ... حالا حاضر شو بریم ... ویولت با بهت کنار کشید و گفت: - آراد .... آراد بدون اینکه نگاش کنه خم شد ... مانتویی که روی زمین افتاده بود رو برداشت ...گرفت جلوی ویولت و گفت: - نا امیدی توی دین ما جر بدترین گناهاست ... یادت که نرفته! بپوش بریم ... ویولت مانتو رو گرفت... بدونش هنوزم داشت می لرزید ... انتظار هر برخوردی رو از آراد داشت جز این ... فکر می کرد الان تا دو روز باید اشکای آراد رو پاک کنه ... اما این قدرت توی آراد ، این امید، چیزی جز ایمان قویش هم می تونست باشه؟!!! دلش لرزید ... چرا که نه؟!!!اون باید از خدا طلب می کرد و راه رو پیش می رفت ... تا آخر .. اگه خدا یم خواست توی این دنیا می موند ... اگه هم نمی خواست خوب نخواسته بود ... به صلاح نبوده ... پس باید می رفت ... لبخند نشست کنج لبش ...


 


 


آراد هم با قلب مچاله اش لبخند زد و گفت: -تو ماشین منتظرتم ... دیگه نایستاد جواب ویولت رو بشنوه ... به سرعت از خونه خارج شد ... داشت فرو می پاشید ... اما دلش به اون بالایی خوش بود ... حالا وقتش بود که جوابشو بده و بهش ایمان داشت ... **** دکتر با اخم به ویولت توپید: - دختر تو اصلا گذاشتی حرف کامل از دهن من در بیاد که پا شدی رفتی؟!!! شماره و آدرس هم که تو پرونده ات ثبت نشده بود ... من چطور باید خبرت می کردم بیای بقیه اش رو بشنوی؟!!! رفتی نشتی تو خونه زانوی غم بغل کردی تا بمیری؟!!! ویولت و آراد با تعجب به دکتر خیره مونده بودن و آراد با ملامیت اما جدیت گفت: - دکتر ... دکتر باز توپید: - تو شوهرشی؟!!! - بله ... - امشب با کمربند بگیر سیاه و کبودش کن ... نوع حرف زدن دکتر توی قلب آراد چراغ امید رو روشن تر کرد ... دو حالت داشت ... یا می خواست بیمارش خودش رو نبازه ... یا اینکه واقعا چیز جدی نبوده!!! آراد با همه وجدش از خدا خواست که مورد دوم درست باشه ... دهن باز کرد و گفت: - جریان چیه دکتر؟!! دکتر دستاشو به هم سابید ... چپ چپی به ویولت نگاه کرد و گفت: - می تونم باهاتون تخصصی صحبت کنم؟!! آخه اونطور که خانومتون اون روز برای من گفت هر دو تحصیلکرده هستین ... آراد سرشو تکون داد و گفت: - حتماً می خوام هر چی که هست رو بدونم ... - ببین پسرم ... توی مغز خانوم شما یه تومور هست ... شاید برات سوال ایجاد بشه که تومور چه جوری شکل می گیره ... ساده برات می گم ... وقتی سلول های قدیمی و پیر مغز نابود می شن سلول های جدید به جاش شکل می گیره و این روند به شکل سالم ادامه پیدا می کنه ... اما گاهی اوقات بدون اینکه سلولی از بین بره سلول های جدید ایجاد می شه ... نپرس چرا ... چون پزشکی هم هنوز نتونسته ثابت بکنه که چه دلیلی هست و چه اتفاقی می افته که این بلا سر یه نفر می یاد ... سلول ها زیاد می شن و یه توده درست میکنن که ما بهش می گیم تومور اولیه ... گاها توده های سرطانی به بقیه جاهای بدن هم نفوذ می کنن و باعث سرطان کبد و روده و سینه و ... می شن. بهشون می گیم تومور مغزی متاستیک ... اما این نوع توموری که تو مغز خانوم شماست از اون نوع نیست ... یه تومور مغزی اولیه است که خوش خیم و درجه یکه ... آخه تومور های مغزی درجه بندی می شن ... درجه یک ها خوش خیم هستن و به بقیه جاها هم سرایت نمی کنن ... درجه دو و سه و چهار هر سه بدخیم هستن ... اما دو کمتر از سه و سه کمتر از چهار خطرناکن ... رشد سریعی دارن و ممکنه به بقیه بافت ها هم سرایت کنن و آسیب بزنن ... بگذریم ... در هر صورت تومور خانوم شما خدا رو شکر خوش خیمه ... با یک جراحی نه چندان ساده می شه اون رو برداشت ... اما یه چیز نباید از یادتون بره ... تومور داخل مغزه و مغز حساس ترین جای بدن ... هیچ قولی نمی شه در این مورد داد که آسیبی وارد نشه ... اما احتمال کمی داره ... توی بیمارستان آراد تیمی از بهترین پزشکا جمع شدن که اکثرشون بورد تخصصی آمریکا هستن ... پنج پزشک که با هم این نوع عمل ها رو انجام می دن و تو کارشون بی نظیرن ... سخت ترین عمل های ایران رو اونا انجام دادن ... براتون معرفی نامه ای می نویسم که برین سراغشون ... خیلی زود باید اقدام کنین ... چون تعلل کردن توی این عمل علائم دیگه رو ظاهر می کنه مثل خطای حافظه و ضعف اعصاب و ضعف دست و پا و خیلی چیزای دیگه و هر آن ممکنه درجه تومور بره بالاتر و خطرناک تر بشه ... آراد نفس بریده گفت: - دکتر ... اگه لازمه من می تونم خانومم رو به هر کشور دیگه ای ... دکتر سریع گفت: - عجله نکن جوون ... اجازه بده این گروه منحصر به فرد ایرانی اول از همه خانومت رو معاینه کنن ... ببین نظر اونا چیه ... بعدش اگه صلاح دونستن می تونی این کار رو هم بکنی ... آراد آب دهنش رو قورت داد ... برگه معرفی نامه اورژانسی رو از دکتر گرفت و زیر بازوی ویولت رو که از شدت امید و همچنین ترس وا رفته بود گرفت و از جا کندش ... نباید خودش رو می باخت باید به ویولتش کمک می کرد که روی پا بایسته و هر دو به کمک هم این معضل رو پشت سر هم بذارن ... اولین شکرش رو به جا آورد ... سرش رو بالا گرفت و توی دلش گفت: - شکرت خدا که خوش خیمه ... بقیه اش هم پای خودت ... مطب دکتر جمشیدی حسابی شلوغ بود ... اما به محض دیدن معرفی نامه ویولت و تماسی که خود دکتر ویولت با دکتر جمشیدی گرفته بود خیلی زود به حضور پذیرفتش ... با رویی خوش ازش استقبال کرد و با خنده سعی کرد کمی از حال و هوای بیماری دورش کنه ... اما استرس ویولت و آراد چیزی نبود که به این راحتی ها از بین بره ... دکتر بعد از چک کردن ام آر ای و سی تی اسکن ویولت دستور یه نوع جدیدش رو همراه با تزریق حاج توی رگ های خونیش صادر کرد (مایع رنگی که باعث می شه بافت های مغز و به خصوص تومور دقیق تر دیده بشه) همه کار ها با توجه به شرایط ویولت اورژانسی و به سرعت انجام می شد ... همون روز ام آر آی و سی تی اسکن جدید ویولت اماده شد و دکتر جمشیدی همراه با تیم مخصوصش توی همون بیمارستان خصوصی آراد عکس ها رو بررسی کردن و تصمیم به جراحی گرفتن ...


 


 


آراد باز هم اصرار به خارج کردن ویولت داشت ... اما دکتر جمشیدی خیلی راحت تونست قانعش کنه که بهترین پزشکان دنیا رو در اختیار داره وچیزی برای ویولت کم نمی ذارن ... آراد ترسیده بود ... ترسیده بود از اینکه ویولتش بره و برنگرده ... از فکر اینکه لحظه ای ویولت رو کنارش نداشته باشه نابود می شد ... خونواده ویولت خبردار شدن ... خونواده آراد هم اومدن ... همه گریه می کردن و تشرهای آراد هم کارساز نبود ... نیم خواست با اشک هاشون روحیه نابود شده ویولت رو نابود تر کنن ... اما کسی توجهی نمی کرد ... آرسن زار می زد و حاضر به ملاقات با ویولت نبود ... یاد شیواش افتاده بود و غم از دست دادنش ... نمی خواست خواهر کوچولوش به این زودی پر پر بشه ... آراد اما لبخند می زد ... ویولت لباس بیمارستان به تن کرد و بستری شد ... به جز مواقعی که وارد اتاق های پر از اشعه می شد وقت های دیگه آراد از کنارش جم نمی خورد و اگه اجازه می داد جلوی اشعه ایکس هم می ایستاد و براش مهم نبود ... قضیه عکس و دسیسه و همه چی از یادشون رفته بود ... حالا همه دستا بالا بود و دعا می کردن برای بهبود ویولت ... توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و آرتان و ترسا و نیما هم اومده بودن ... همه درگیر مشکلات خودشون اما غم زده برای مشکل دوستاشون ... اونجا بود که همه شون توی دل دعا کردن کاش به جون نگیره!!! قرار بود هفته بعد ویولت عمل بشه ... اما کل اون هفته رو باید توی بیمارستان می موند ... شب که شد همه رفته بود ... فقط ویولت بود و آراد ... دست آراد رو گرفت به لبش چسبوند و گفت: - می دونستی من حسود هم هستم... آراد تلخ خندید و گفت: - بله ... چند مورد ناب ازتون دیدم تا حالا ... ویولت هم خندید و گفت: - اینقدر حسودم که یمخوام مثل تو اتاق عمل و آی سیو رو تجربه کنم ... از تو مغز تو لخته خون کشیدن بیرون ... از مغز من آت و آشغال و سلول پکیده ... آراد با اینکه سعی می کرد خودشو کنترل کنه اما با صدای لرزونش گفت: - پس حسود بمون و مثل من سالم بیا از اون اتاق بیرون ... - سالم که می یام! کار دارم حالا حالا ها باهات ... اما تصمیم دارم یک سالی لالا کنم ... تو شش ماه خوابیدی من می خوام تلافی کنم ... داد آراد در اومد: - بیخود! روانی! همون فردای عمل بهوش می یای بهم میخندی فهمیدی ... من یه روز چشمای تو رو نبینم نابودم ... ویولت با چشماش ناز کرد و گفت: - بذار دلت برام تنگ شه ... آراد سر گذاشت روی دست ویولت و نالید: - دوست داری هر و هر شب یه دیوونه بی آزار رو ببینی که می یاد توی اتاقت ... زار می زنه ... التماس می کنه ... ضجه می زنه و بعد پشت در اتاقت از حال می ره؟ دوست داری اون مرده مترحک رو هر لحظه ببینی؟!! بدت نمی یاد تصورت از آرادت خراب بشه؟! یه آراد با یه عالمه ریش و موهای بلند و کثیف و نامرتب؟ آره ... دوست داری؟! دوست داری کمر خم شدمو ببینی؟ دوست داری نابودیمو ببینی؟ با بغض آراد ویولت هم بغض کرد ... چنگ زد توی موهای کوتاه آرادش و گفت: - من غلط بکنم... من بیجا بکنم عشق من ... قول می دم ... با همه وجودم و با همه توانم قول می دم زود بهوش بیام ... اون خدایی که اون بالاست خودش هم خوب میدونه دخترا خیلی جون سخت تر از پسرا هستن ... من به خاطر تو ... به خاطر عشق تو بر می گردم ... آراد دیگه نتونست بمونه ... بغض داشت نابودش می کرد و باید تخلیه می شد ... از جا بلند شد و به سرعت زد از اتاق بیرون ... *** یه هفته سپری شد ... همه به ملاقات ویولت اومده بودن ... البته به غیر از شب اول دوستاشون دیگه سر نزده بودن وویولت هم اینقدر حالش خراب بود که متوجه غیبتشون نشده بود ... اما آرسن پایه ثابت ملاقات های ویولت بود و هر بار سعی می کرد با خوشمزگی هاش ویولت رو بخندونه ... خیلی روی خودش کار کرده بود گریه نکنه و اشک هاشو برای خلوت خودش نگه داشته بود ... وارنا داشت از فرانسه همراه ماریا و بچه شون می یومد ... ماریا از بیمارستان جنب نمی خورد و فقط یکشنبه ها برای دعا به کلیسا می رفت ... الکس دائم در رفت و اومد بود ... حاج خانوم توی خونه اش هر روز سفره و ختم داشت ... آراگل هم یا بیمارستان بود یا کمک مامانش ... شب آخر همه جمع شده بودن ... می دونستن ویولت ساعت هفت صبح به اتاق عمل می ره و از شب با هزار زور و بدبختی اونجا جمع شده بودن ... شاید قرار بود دیگه ویولت رو نبینن ... همین چشماش همه شون رو خیس می کرد ... ویولت سعی می کرد شاد باشه ... میخواست اگه مرد همه قیافه خندونش رو به یاد داشته باشن ... یاد حرف پیرزن اتاق بغلی افتاد ... با دیدن ویولت ... با دیدن خلوص و وسواسش توی نماز خوندنش و احترامی که مادر شوهر و بزرگتراش می ذاشت ... اینکه خودشو موظف می دونست هر روز به اون زن پیر و تنها سر بزنه و از کمپوت های خودش و گل هاش براش ببره فهمیده بود یه فرشته مهربون روی تخت بیماری افتاده ... لبخند زده بود و گفته بود: - گلچین روزگارعجب خوش سلیقه است، می چیند آن گلی که به عالم نمونه است. هر گل که بیشتر به چمن می دهد صفا، گلچین روزگار امانشنـمیدهد. ویولت لبخند زده بود ... خودش رو گل نمونه نمی دونست ...اما اون لحظه دلش لرزیده بود ... دکتر آراد رو احضار کرد و آراد سریع توی اتاقش رفت ... با دیدن سه دکتری که اونجا مشغول نوشیدن قهوه بودن ترسید ... چی می خواستن بهش بگن ... با روی باز دعوتش کردن که کنارشون بشینه و براش قهوه ریختن ... اینقدر توی نگاه آراد نگرانی بیداد می کرد که دل دکتر به حالش سوخت ...


 


 


دستی روی پاش زد و گفت:


- خوب جوون ... چطوری؟!!


لبخند آراد تلخ تر از زهر بود:


- بهم می یاد خوب باشم؟ پاره تنم روی تخت بیمارستان افتاده و ....


بغض به گلوش چنگ انداخت ... دکتر سر شونه اش زد و گفت:


- در این که تو عاشق و دیوونه زنتی شکی نیست ... از این حالت و اینکه این چند وقت مثل پروانه دورش چرخیدی کاملاً مشخص بود ... ولت می کردم باهاش می خوابیدی روی تخت از جفتتون ام آر آی می گرفتیم ...


همه دکترا خندیدن و لبهای آراد هم به لبخند محوی باز شد ... دکتر راست می گفت! همینم بود!


- اما جوون ... چیزایی هست که شنیدنش برای تو از همه سخت تره ... اما از همه هم محق تر هستی برای دونستنشون ...


آراد رنگ باخت ... اما امیدش سر جاش بود ... زل زد به دهن دکتر ...


- این عمل مستقیم روی مغز انجام می شه ... در این که تومور مغز خاوم شما خوش خیمه و به بافت های کناری آسیبی نزده شکی نیست ... اما معلوم نیست هنگام برداشتنش بازم به بافت های کناری آسیبی وارد نشه! عمل فوق حساسیه ... بعد از عمل ممکنه هر اتفاقی بیفته که من وظیفه دارم همه شو برات بگم ... احتمال فلج شدن نصف بدنش هست ... احتمال کم شدن یا از دست رفتن بینائیش هست ... احتمال از دست دادن حافظه اش هست ... احتمال کم شدن هوشش هست ... و علاوه بر اون ممکنه مغزش بعد از برداشتن این زائده توش حفره ایجاد بشه ... که توی اون حفره به مرور زمان مایعی جمع می شه که کشنده است ... پس ممکنه مجبور بشیم لوله ای داخل مغزش قرار بدیم که اون لوله مستقیم یا وارد قلب می شه یا شکم و مایع رو تخلیه می کنه ... که چه وارد قلب بشه و چه شکم اون قسمت باید بریده بشه و بخیه می خوره و جاش می مونه ... اینا مهم نیست ... اما تا مدت ها نمی تونه باردار بشه ... شاید ده سال دیگه ... بعدش هم باید زیر نظر جراحش باشه ... برای جلوگیری از متورم شدن مغزش هم باید کورتون مصرف کنه ... هر شب ... وگرنه دچار درد می شه ... البته اینایی که دارم برات می گم همه اش احتماله ... شاید هیچ اتفاقی هم نیفته و خانومت مثل روز اولش بشه!


دست و پای آراد می لرزید ... به تبع صداش هم می لرزید ... قلبش دیگه از لرزش گذشته داشت می ترکید ...


- آقای دکتر ... هیچی اینا برام مهم نیست ... فقط زنده بیاد بیرون ...


هر سه لبخند زدن و دکتر دیگه که مسن تر بود گفت:


- ما همه سعیمون رو می کنیم پسر ... اصولا این عمل همیشه با موفقیت همراه بوده ... اما باید خوست خدا رو هم در نظر داشته باشی ...


آراد توی دلش گفت:


- شما همه تون وسیله این ... خواست خدا مقدم به همه شماست ...


دکتر جمشیدی باز گفت:


- و یه چیز دیگه ...


آراد نالید:


- دیگه چیه؟


- موهای خانومت باید همه اش تراشیده بشه ... گفتم شاید دوست داشته باشی خودت این کار رو بکنی ... اگه هم دلت نمی یاد که فردا تیم جراحی قبل از عمل آماده اش می کنن ...


آراد سرشو بین دستاش فشرد ... دیگه طاقت نیاورد و اشک از چشماش ریخت ... اینهمه عذاب برای ویولتش زیاد بود ... خیلی زیاد ... یادش اومد به حرفای ویولت بعد زا اینکه خودش به هوش اومده بود... عین این حرفا رو دکتر به ویولت هم زده بود ... و ویولت چه عذابی کشیده بود ... الان می فهمید ویولتش چه کشیده!!!! دکتر ها که این حالت ها رو زیاد دیده بودن با ناراحتی به هم خیره شدن و دکتر جمشیدی سعی کرد با شوخی آراد رو آروم کنه ...


- پسر این همه بلا بهت گفتمممکنه سرش بیاد گفتی مهم نیست ... برای چهارتا دونه مو داری گریه میکنی؟ پاشو خجالت بکش ... در می یاد همه اش دوباره ...


آراد از جا بلند شد و بی توجه به طنز دکترگفت:


- می شه بهم یه قیچی و یه تیغ بدین؟!!!


دکتر آهی کشید و گفت:


- برو پیشش ... می گم برات بیارن ...


آراد سری به نشونه تشکر تکون داد و با قدم های ناموزون و شونه های افتاده از اتاق رفت بیرون ...


 


- دیگه کم مونده برات شعر هم بخونم ویولت ... ویولت با اون لباس صورتی بیمارستان حسابی معضوم تر از همیشه جلوه می کرد ... چهار زانو پشت به آراد روی تخت نشسته بود ... آراد هم پشت سرش چهار زانو نشسته بود و با دل خون داشت موهاشو می بافت ... ویولت سعی کرد شاد باشه ... - آراد ... خیلی وقت بود موهامو نبافته بودی ... و آراد خودشو لعنت کرد که چررا موهاشو نبافته ... موهای بلندشو که خیلی وقت بود به خواست آراد کوتاه نکرده بود... لخت اما حالت دار ... قهوه ای تیره در تضاد با آبی چشماش ... کار بافت تموم شد، از پشت ویولت رو کشید توی بغلش و روی سرش رو بوسید ... به خوایت آراد تنهاشون گذاشته بودن که این شب آخر رو با هم تنها باشن ... ویولت تکیه داد به آراد و گفت: -چه خوب شد که گفتی همه برن ... من و تو و تنهایی ... شاید شب آخر ... آراد سریع در دهنش رو گرفت ... ویولت هم نامردی نکرد و دستشو گاز گرفت ...داد آراد بلند شد و هر دو خندیدن ... چه خنده های تلخی ... ویولت آه کشید و چرخید رو به آراد نشست ... - می یای بازی؟!! - آره خانومم چه بازی؟!! - نون ببر کباب بیار ... آراد خندید و دستاشو به رو گرفت جلوی ویولت و ویولت هم با ذوق دستاشو گذاشت زیر دست آراد ... نامردی نمی کرد و محکم می کوبید روی دستش ... آراد ولی چیزی از درد نمی فهمید ... مگه می شد با اون درد بزرگی که توی قلبش بود ضربه های کم جون دستای کوچیک ویولتش باعث آزارش بشه؟!!! ویولت کوبید کف دست خودش و سوخت ... مجبور شد دستاشو بزاره روی دست آراد ... شش چشمی مراقب بود کی آراد دستشو عقب می کشه که اونم دستشو بدزده و آراد بسوزه ... اینقدر بامزه خیره شده بود که آراد دلش به جای دستاش کباب شد ... دست ویولت رو گرفت توی دستش و برد نزدیک لبش ... یک باره و چنباره و هزار باره دستای ویولت رو غرق بوسه کرد و یولت از خود بیخود خودشو پرت کرد توی آغوش آراد ... آراد محکم دستاشو دور کمر ویولت حلقه کرد و گفت:- قول دادی دیگه ... نه؟ ویولت می دونست منظور آراد به برگشتنشه ... مصمم گفت: - قول ...- یادت باشه که نباشی یکی اینجا بیچاره می شه ... چونه ویولت لرزید و گفت: - یادمه ...چونه اش تو دست آراد مشت شد و صداش خشنش کنار گوشش بلند شد: - قول دادی دیگه! گریه ات برای چی؟! اینو چرا می لرزونی؟! کم قلبم داره می لرزه؟!!! - آراد ... یه قولی بهم می دی؟!! - اگه عین این فیلما می خوای قول بگیری که بعد از تو تارک دنیا نشم و زن بگریم و بچه دار بشم و فراموشت کنم بهتره خودتو خسته نکنه و بخوابی عزیزم ... - اِ آراد! - آراد و کوفت ... تو منو اینجوری شناختی؟!!! - خوب نمیخوام تنم تو گور ... دست آراد آروم جلو رفت و زد توی دهنش ... دردش گرفت اما خودشم خوب می دونست که آراد محکم نزده ... بعدم بی طاقت کشیدش توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کرد ... ویولت به گریه افتاد و گفت: - فقط می خواستم بگه مرجان دختر خوبیه ... چشماش تو رو یاد من می اندازه ... آراد دراز کشید روی تخت و ویولت رو خوابوند کنار خودش و محکم بغلش کرد ... بدون اینکه عصبانی بشه کنار گوشش گفت: - این تن منو می بینی؟!! چه تو باشی چه نباشی ، مال توئه ... دست هر زنی بهش بخوره رو قطع می کنم ... باید دیگه تا الان فهمیده باشی ... - ولی من خودم یه بار دیدم داشتی به چشمای مرجان نگاه می کردی ... اون روز هم که کتک خورده بود خیلی خوب یادمه که نگرانش بودی ... از چشمات فهمیدم توام دوست داری بدونی چه به روزش اومده ...آراد خنده اش گرفت ... کمر ویولت رو فشرد و گفت: - قرار بود به هم شک نکنیم که ورپریده! - شک نکردم ... اما فهمیدم با دیدن اون یاد من می افتی غیر از اینه؟! - فقط یه بار ... بعدش فهمیدم چه اشتباهی کردم ویولت من تو دنیا یه دونه است! من عاشق شخصیتت شدم ویولت ... اینو که دیگه خوب می دونی! شیطنت تو رو هیشکی نداره! - خوب به مرجان می گم ماشینتو پنچر کنه! - ویولت بخواب حرف نزن عزیزم ...


 


 


- آراد چه خبر از رامین ... - خیلی وقته خبر ازش ندارم ... وقتی دیدم یه کلاس بازیگری زده و مشغوله و سرش هم گرم کارشه و کاری به من تو نداره دیگه بیخیالش شدم ... - چه خوب که به راه راست هدایت شد ... - شایدم راه راست به سمتش کج شد ... ویولت خندید و با ناز گفت: - آراد ... - جان دل آراد ... - قول ندادی ها ... - بخواب ویولت ... - آراد اذیت نکن ... آراد کفری صداشو یه کم بالا برد و گفت: - خانومم اگه شما طوریتون بشه شک نکن همچین سرمو می کوبم توی دیوار که مغزم بپاشه بیرون ... حالا دیگه بس کن بگیر بخواب ... قلب ویولت انگار خنک شد ... درسته که دوست نداشت آرادش تنها بمونه ... اما خودخواه هم بود ... دوست نداشت آراد قبول کنه ... عشق ابدی آراد رو می خواست .... به لطف خدا امیدوار بود ... انشالله که خودش زنده می یومد بیرون و بازم آراد مال خودش بود و بس ... *** با نوازش دستی روی سرش چشم باز کرد ... آراد هنوزم کنارش بود و داشت با بوسه و نوازشاش بیدارش می کرد ... مثل همیشه ... لبخند زد و گفت: - صبح بخیر ... آراد خم شد ... پیشونیشو بوسید و گفت: - صبح بخیر عزیزم ... ویولت یه دفعه یاد عملش افتاد ... یه لحظه یادش رفته بود کجاست و فکر کرد توی خونه شونن و الان باید بلند شه صبحونه آراد رو آماده کنه ... اما زهی خیال باطل ... با استرس گفت: - وقت عمله؟!! آراد نشست و گفت: - نه عزیزم ... یه ساعت دیگه ... ویولت هم نشست و گفت: - کی بشه تموم بشه راحت بشم؟!!! مردم از استرس ... آراد دستی روی موهای ویولت کشید و گفت: - فدای تو بشم ... تو که چیزی نمی فهمی ... من این بیرون داغون می شم ... - بیخود!!!! تشریف می بری خونه ... خونه مون تو این هفته خاک گرفته ... تر و تمیزش می کنی آماده ورد من ... فهمیدی؟!! آراد تلخ خندید و گفت: - حتماً! می خواست یه چیزی بگه اما می ترسید ... وقت چیدن موهای عزیزش بود ... اما چطور باید بهش یم گفت که دلش بیشتر از این نشکنه؟ اگه نمی گفت پرستارا می یومدن و بی رحمانه خودشون سرش رو می تراشیدن ... آهی کشید و دلو زد به دریا ... - ویو ... ویولت پاهاشو از تخت آویزون کرد و گفت: - جانم؟!!! - یه چیزی ... باید بهت بگم ... زنگای خطر برای ویولت به صدا در اومدن ... نتونست چیزی بپرسه پس فقط نگاش کرد ... پرسشگر ... آراد آب دهنش رو قورت داد و گفت: - برای عملت ... مو ... موهات رو باید ... باید ....کوتاه ... یعنی باید ... نتونست ادامه بده ... چشمای ویولت هیچی رو بیان نمی کردن اما تو ذهنش غوغا بود ... آرادش عاشق موهاش بود ... خودش به درک ... آراد چطور می تونست اونو بدون مو ببینه؟!!! اما غم نگاه آراد به خاطر این نبود که ویولت مو نداشته باشه ... نه برای این نبود ... برای این بود که خود ویولت ناراحت بشه ... ناراحت می شد چون موهاشو دوست داشت ... هر دختری عاشق موهاشه ... اما باید یه طوری آراد رو آروم می کرد ... الان خودش مهم نبود ... مهم آراد بود ... نفس عمیقی کشید ... لبخند دندون نمایی زد و گفت: - بتراشیم؟!!!آراد چشماشو بست و سرشو تکون داد ... ویولت با اوج خوشحالی که می تونست توی صداش نشون بده گفت: - وای خدا خیر بده این توموره!!! داشتم از دست این موها بیچاره می شدم! صد دفعه می خواستم ازت بخوم بذاری برم موهامو کوتاه پسرونه کنم ... اما جرئت نداشتم ... بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت: - اگه این توموره منو نجات بده! آراد بهت زده نگاش کرد ... جدی ویولت ناراحت نشده بود ... - ویو ... یعنی برات مهم نیست؟!!! - نه! یعنی چرا ... خیلی هم مهمه ... موی پسرونه بیشتر از این موهای دراز دوست دارم ... یالا ببینم ... برو یه قیچی بیار همه شو خودت بچین ... بغض گلوی آراد رو داشت پاره می کرد ... اگه ویولتش رو نمی شناخت که به درد لای جرز می خورد ...اما حالا که ویولت به خاطر آراد داشت فیلم بازی می کرد آراد هم باید همین کار رو می کرد ... با خنده گفت: - ای بدجنس! گفتم حالا چه شیونی راه می اندازی ... منم می گیری سیر می زنی ... چه از خدا خواسته! ویولت خندید ... آراد هم ... رفت سمت قیچی و تیغ ... برشون داشت ... دستش می لرزید ... نشست پشت سر ویولت ... نمی خواست ویولت دست لرزونش رو ببینه و از طرفی ویولت هم نمی خواست آراد اشک چشماشو ببینه ... هر دو از هم فرار کردن ... آراد بافت موها رو گرفت توی دستش ... قیچی رو گذاشت بیخش ... چشماشو بست ... اشک از لای پلکاش چکید ... قیچی رو فشار داد ... سفت بود ... چون بافت موهای ویولت کلفت و پر پشت بود ... اما با یه کم فشار چیده شده و باف مو افتاد روی پاهای آراد ... سر ویولت سبک شد ... اشکاش ریخت روی صورتش و صورتش خیس شد ... خوشحال بود که آراد هیچی نمی گه ... چون خودش هم نمی تونست حرف بزنه ... آراد هم اشک می ریخت و سعی می کرد حتی بلند نفس نکشه که ویولت از صدای نفساش بفهمه داره گریه می کنه ... تیغ رو برداشت ... مایع کف هم داشت ... پارچه ای پهن کرد روی پای خودش و ویولت رو کشید عقب ... ویولت مجبور شد بخوابه و سرش رو بزاره روی زانوی آراد ... چشماشو بست ... آراد اشکاشو دید و سوخت ولی دم نزد ... کف رو روی سرش مالید و تیغ رو کشید ... یه خط ... دو خط ... سه خط ... اشک ریخت و کشید ... هق زد و کشید ... ویولت از گریه می لرزید و تیغ سرد رو روی سرش حس می کرد ... سرش خنک می شد و سبک و زار می زد ... بالاخره تموم شد ... همزمان دکتر همراه با پرستاری وارد شدن تا علائم ویولت رو برای عمل چک کنن ... آراد و ویولت بدون اینکه یه کلمه حرف بزنن با موهای ویولت خداحافظی کردن ... آراد همه رو توی یه نالیون ریخت و مثل یه شی مقدس کناری گذاشت ... ویولت بدون مو حتی دوست نداشت خودش خودشو ببینه چه برسه به اینکه آراد نگاش کنه یا دیگران ... آراد فهمید ... ویولتش معذب با صورت قرمز نشسته بود و سرخ و سفید می شد ... سریع شال سفیدش رو برداشت و روی سرش کشید و از روی شال سر بدون موش رو بوسید ... ویولت بی طاقت خودشو توی بغلش آراد جا کرد ... هر دو زار زدن ... اونقدر که اشک پرستار و دکتر رو هم در آوردن ... اما دیگه وقت برای با هم بودن نداشتن ... این رو از تذکر دکتر فهمیدن و از هم جدا شدن ... آراد بی طاقت زد از اتاق بیرون ... بازم جمعیت زیادی پشت در اتاق بودن و همه اشک می ریختن ... یک ساعت بعد ویولت رو حاضر و آماده روی برانکارد خوابوندن و راهی اتاق عمل کردن ... همراه تخت همه تا پشت اتاق عمل رفت و این آراد بود که لحظه آخر روی لبهای خشک شده از ترس همسرش رو بوسه زد و با چشمکی گفت: - هستم تا برگردی ... و ویولت که دیگه از ترس قدرت حرف زدن نداشت فقط پلک زد و پشت در اتاق عمل محو شد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد