وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

روزای بارونی31

  سرش رو خم کرده بود روی برگه های جلوش و داشت مواردی که یادداشت می کرد رو یه بار دیگه توی ذهنش با بیماری که تشخیص داده بود تطبیق می داد ... تشخیصش درست بود ... باید کم کم وارد مراحل درمان می شد ... برگه ها رو دسته کرد روی هم و لای پرونده بیمارش قرار داد، از جا بلند شد تا پرونده رو روی فایلش بذاره تا بعدا منشی اونا رو بایگانی کنه که در اتا با تقه ای باز شد و منشیش وارد شد ... همونطور پرونده به دست وسط اتاق ایستاد و بهش خیره شد، دو ساعت تا پایان وقت مطبش مونده بود! پس مسلما منشی درخواستی غیر از درخواست برای مرخص شدن داشت ... منتظرش بهش نگاه کرد ... منشی دو دل وسط اتاق ایستاده بود و با ترس به آرتان خیره شده بود ... آرتان پرونده رو روی فایل گذاشت، قدمی به سمت منشی برداشت و گفت:
- چیزی شده خانوم صولتی؟!!
منشی ناچار قدمی جلو برداشت و پاکت سفیدی که دستش بود رو با ترس جلوی آرتان دراز کرد، آرتان با کنجکاوی پاکت رو گرفت و خواست سوال کنه اون پاکت چیه و از کجا اومده اما قبل از اون با دیدن آرم دادگستری بالای پاکت حس کرد آب یخ روی سرش ریختن. تنها کاری که تونست بکنه این بود که دستش رو بالا آورد و اشاره کرد منشی بره بیرون ... همینطور که با حال داغون و اعصاب داغون تر پاکت نامه رو باز می کرد توی دلش دعا می کرد یکی از مراجعینش از دستش شکایت کرده باشن و داخل اون پاکت چیزی که از اون وحشت داره نباشه! اما دعاش مستجاب نشد ... با دیدن احضاریه طلاق دیوونه شد! احضاریه رو بین دستاش مچاله و مشت کرد و وقتی خیالش راحت شد که از اون له تر نمی شه به سرعت به سمت کتش رفت، از روی چوب لباسی برداشت، تنش کرد و زد از اتاقش بیرون ... منشی با دیدنش از جا پرید، مراجعنیش هم همینطور ، اما بی توجه به همه زد از مطب بیرون ... خانوم طولتی اینطور مواقع خوب می دونست باید چی کار کنه و نیاز به سفارش آرتان نبود ... اینکه چه طور چند طبقه رو پایین رفت و خودش رو به ماشینش رسوند رو نفهمید ... وقتی به خودش اومد که در ماشین رو باز کرد، سوار شد و با غیظ پاشو با تموم قدرت روی گاز فشرد ...هر چه توی این دو هفته صبوری کرده و لی به لالای ترسا گذاشته بود بس بود! خسته بود ... واقعا خسته شده بود ... سالگرد ازدواجشون گذشته بود و وضعیت روحی ترسا اینقدر وخیم بود که حتی جواب تبریک آرتان رو هم نداده و بهش پوزخند زده بود ... آرتان دندون سر جیگرش گذاشته بود به این امید که این وضعیت گذراست، اما دیگه طاقت نداشت ... برای سالگرد ازدواجشون یه ماشین نوبرای ترسا خریده بود اما ترسا حتی سوئچیش رو هم نگرفته بود ... وقتی اتفاد توی ترافیک و مجبور به توقف شد با غیظ روی فرمون کوبید و زیر لب غرید:
- لعنتیا! 
جوتر تصادف شده بود، یه پرشیای بژ از مسیر منحرف شده بود، زده بود دو تا ماشین دیگه رو هم داغون کرده بود و خودش هم توی جوی آب چپه شده بود ... با دیدن پرشیا یاد ماشین ترساش افتاد ... ماشین داغون شده ترسا که فقط به درد اوراقی ها می خورد، اما آرتان دلش نیومده بود بفروشتش وگذاشته بود تعمیرش کنن ... صدای پسرکی خط کشید روی ذهنش:
- آقا گل ... آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخر ... 
دسته گل های مریم رو آورده بود داخل ماشین و آرتان از عطر غلیظشون احساس سر درد کرد ... اینقدر عصبی بود که یم تونست همه گلا رو از پر بچه بگیره و پر پر کنه بکوبه توی سرش ... اما اون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!!! زن اون داشت خل بازی در می آورد تاوانش رو که بقیه نباید پس می دادن ... شیشه رو داد بالا و راه افتاد ، ماشینش از کنار پرشیای له شده رد شد، با ناراحتی به ماشین خیره شد و یه بار دیگه زیر لب برای سالم بودن ترساش خدا رو شکر کرد ... بوی مریم ماشینش رو پر کرده بود ... یاد اون روز افتاد ... ماشین ترسا رو برده بود تعمیرگاه و تعمیرکاره ازش خواسته بود توی ماشین رو یه نگاه بندازه که چیزی جا نمونده باشه بعدا ادعا کنن گم شده ... آرتان هم خم شده بود زیر صندلی ها رو نگاه کرده بود... اون لحظه تنها چیزی که پیدا کرد چند تا برگ خشک شده مریم بود ... 
با باز شدن مسیر پاشو با تموم توان روی پدال گاز فشرد، انداخت توی اتوبان و با همه قدرت به سمت خونه روند ... 
***
- مامان ...
بی روح و دلمرده بود ... اما نه اونقدر که دل پسرشو بشکنه ... 
- جان مامان ؟
- گوشیت داره زنگ می خوره ... بیارم برات؟ 
بدون هیچ هیجانی سرشو تکون داد و آترین با یه حرکت پرید از توی ماشین سارژیش بیرون و شیرجه رفت سمت اتاق مامانش ... ترسا کتابش رو بست و پرت کرد اون طرف ... هیچی نمی فهمید! اینقدر ذهنش درگیر و مشغول و خسته بودم که از خوندن اون مطالب سنگین جز سر درد هیچی به مغزش وارد نمی شد ... آرتان لی لی کنان گوشی ترسا رو آورد ... دست دراز کرد و گوشی رو از بچه گرفت و به عادت همیشه که وقتی آترین کاری براش انجام می داد می بوسیدش، گونه تپل و نرمش رو بوسید ... آترین دوباره توی ماشینش نشست و مشغول بازی شد ... ترسا با نگاهی روی صفحه گوشی شماره شایان رو شناخت ... بغض به گلوش چنگ انداخت ... باز شماره شایان ... باز بغض برای شنیدن خبری که آمادگیشو نداشت ... باز داشت با همه وجودش دعا می کرد رفتنش عقب بیفته ... چطور می تونست زندگیشو به این راحتی توی سینی بذاره و تعارف کنه به رقیبش؟!!! حس و حالش عجیب اسف بار بود ... دکمه سبز رو کشید و جواب داد:
- الو ...
صدای خسته شایان رو شنید:
- سلام ترسا ...
- سلام ...
- چطوری؟!
صداش توی بغض نشست اما بازم اجازه نداد بشکنه ... 
- زنده ام ...
- اینجوری حرف نزن جلوی بچه ...
شایان به خوبی صدای آرتین رو می شنید ... ترسا پشت به آترین نشست و گفت:
- چه خبر؟
- صبح تا حالا یم خوام بهت زنگ بزنم وقت نمی شه ... با کلی دوندگی کارت رو جلو انداختم ... امروز احضاریه به دست آرتان رسیده ... خودت رو برای عواقبش آماده کن ... بهتره توی خونه نمونی ... اون شوهر وحشیت می زنه ...
داد ترسا بی اراده بود:
- درست حرف بزن شایان!
چشمای شایان گرد شد و دست ترسا جلوی دهنش قرار گرفت ... حقیقت تلخی بود ... هنوزم طاقت نداشت کسی به آرتانش توهین کنه ... اما برای توجیه حرکتش نالید:
- بابای بچه مه شایان ...

 

شایان پوفی کرد و گفت: - برای همین چیزاست که من هیچ وقت زیر بار زن گرفتن نمی رم! خدا شاهده چند تا پرونده خیانت تا حالا از زیر دست من رد شده! آدم نمی دونه دیگه باید به کی اعتماد کنه! هنوزم باورم نمی شه! آرتان و خیانت ... ترسا با صدای بی جون نالید: - خودمم باورم نمی شه ... اما صداشو شایان نشنید و گفت: - در هر صورت ترسا مواطب خودت و بچه ات باش ... به نظر من که بهتره بری یه جایی که دستش بهت نرسه تا روز دادگاه ... این کارای لعنتی نذاشت زودتر خبرت کنم ... اما هنوزم تا برگشتنش وقت داری ... پاشو زود راه بیفت ... ترسا آهی کشید و گفت: - باشه ... - فعلا کاری نداری؟!! مامان اینا امشب می خوان برن خونه شبنم باید برم دنبالشون، حسابی دیر شده ... - نه ... سلام برسون ... - بزرگیتو می رسونم ... آترین رو ببوس ... خداحافظ ... - خداحافظ ... بغض گلوش لحظه به لحظه بزرگتر و دردناک تر می شد ... قصد رفتن نداشت، چون آرتان رو خوب می شناخت ... زیر سنگ هم که می رفت آرتان پیداش می کرد و برش می گردوند ... علاوه بر اون خودش هم نمی خواست بره ... تصمیم داشت تا اخرین روزی که زن آرتانه توی همین خونه بمونه و از لحظه لحظه اش استفاده کنه ... نمی خواست حسرت به دل بمونه ... روی کاناپه مورد علاقه آرتان ولو شد و زل زد به آترین ... می دونست طوفان در راهه ... اما ترسی نداشت ... دیگه از هیچی نمی ترسید ... حتی از مرگ ... زل زده بود به آترین و بازی کردنش که در خونه باز شد ... بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و به آرتان نگاه کنه حضورش رو حس کرد ... جیغ آترین هم حضور باباش رو تایید کرد: - بابایی ... آرتان همه تلاشش رو می کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه ... الان وقت حرف زدن با ترسا نبود ... وقت دور کردن آترین از خونه بود ... نباید می ذاشت آترین هم درگیر دریگیری های مامان باباش بشه و توی بزرگسالی لحظه لحظه اون روزای رو به یاد بیاره و دوبامبی توس سر بابای روانشناس و مامان پزشکش بکوبه ... اگه اونا نمی تونستن درست بچه تربیت کنن چه انتظاری می شد از بقیه داشت؟!! گونه آترین رو پدرانه بوسید و گفت: - آقا آترین ... چطوری بابا؟ آترین دستی توی موهاش کشید و با ادای بزرگسال ها رو گفت: - خوبم بابا ... مواظب مامان بودم تا بیای ... لبخندی تلخ روی لبهای آرتان نشست ... چند روزی بود قبل از رفتن به آترین سفارش می کرد هوای مامانش رو داشته باشه و هر شب آترین مامانش رو صحیح و سالم تحویل باباش می داد ... پیشونی پسرش رو بوسید و گفت: - دوست داری با عمو نیما و نیاوش بری شهربازی؟!! آترین دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت: - آخ جون!!!آرتان با لبخند زورکی گفت: - عمو پایینه ... بیا بریم تو رو تحویلشون بدم ... آترین شروع به ورجه وورجه کرد و آرتان بدون توجه به اینکه باید لباس بچه رو عوض کنه با سرعت نور آترین رو برد دم در ... بین راه نیما زنگ زده بود بهش و گفته بود می خواد نیاوش رو ببره شهربازی تا دوری مامانش کمتر اذیتش کنه ... پیشنهاد کرده بود آترین رو هم ببره تا نیاوش تنها نباشه و آرتان از خدا خواسته پذیرفته بود ... اصلا دوست نداشت آترین مابین دعواهاشون مدام پای مامانشو بچسبه یا توی بغل باباش قایم بشه ... بترسه ... گریه کنه ... بلرزه ... نمی خواست ... اون و ترسا خواسته بودن اترین به این دنیا پا بذاره پس باید تا وقتی توی خونه اونا بود آرامشش رو فراهم می کردن ... اون بچه ثمره زندگیشون بود ... اساس و پایه زندگیشون ... همین که رسید دم در نیما هم رسید ... قیافه داغون نیما خبر از حال خرابش داشت ... هر دو مرد نابود و داغون دست دادن و لبخندی تلخ به هم تقدیم کردن ... اترین از بغل آرتان پرید توی ماشین عمو نیماش و نیما تلگرافی گفت: - اخر شب می یارمش ... آرتان هم سری تکون داد و گفت: - خوش بگذره ... نیما دستی بین ریش های نا مرتبش کشید، پوزخندی زد، ماشین رو دور زد و سوار شد ... آرتان هم چرخید، بین راه دستی برای آرتان توی ماشین تکون داد و دوباره با سرعت داخل ساختمون شد ... تازه برنامه اش با ترسا شروع می شد ... سوار آسانسور شد و دکمه طبقه بیست رو از همیشه محکم تر فشار داد ... **** به محض بیرون رفتن آرتان و آترین از جا بلند شد و راهی اتاقش شد ... بغض داشت بیچاره اش می کرد اما قول داده بود خودش که گریه نکنه ... که نشکنه ... نمی خواست شکستنش رو کسی ببینه ... رفت توی اتاق و برای بار هزارم خودش رو توی آینه میز آرایش جدیدش بر انداز کرد ... مشتی توی شکم کوچولوش کوبید و گفت: - حتما ... حتما تو باعث شدی آرتان از من بدش بیاد ... سر و وضعش هم روز به روز داشت بدتر می شد ... یاد اون دختر افتاد و اتیش گرفت ... دختری که خوش اندام بودنش توی همون چند لحظه ای هم که ترسا دیده بودش داد می زد! بغض شدید تر شد ... روی شکم اتفاد روی تخت ، دماغش رو روی لحاف فشار داد ... بوی آرتان رو می داد مخلطو شده با اسپری بدن خودش ... این تخت هم می خواست یادش بیاره که با آرتان یکی بوده اما الان وقت جدائیه ... با عطش بو کشید ... بو کشید و یه دفعه بغضش شکست ... هق زد و بو کشید ... هق زد و نالید ... هق زد و خدا رو صدا زد ... صدای به هم خوردن در رو شنید ولی باز هم هق زد ... دیگه براش مهم نبود آرتان ببینه داره گریه می کنه ... دمین دری که صداشو شنید در اتاقشون بود که کوبیده شد توی دیوار ...

توجهی نکرد ... سیستم توجهش کلا از کار افتاده بود ... همه چی براش بی تفاوت شده بود ... بی تفاوت و گاهاً نفرت انگیز ... آرتان جلو رفت ... دیگه دلیلی نمی دید جلوی خشمش رو بگیره ... دست ترسا رو گرفت و با صدای بلندی گفت:
- بلند شو ...
ترسا توجهی نکرد و بازم زار زد ... آرتان اینبار دستش رو کشید و داد زد:
- گفتم بلند شو! برای من فیلم بازی نکن ترسا!!!
چون روی شکم خوابیده بود و آرتان داشت دستشو از پشت می کشید دردش گرفت و بی اراده دنبال دستش کشیده شد ... نشست لب تخت دستاشو گذاشت روی صورتش و شونه هاش لرزید ... آرتان بی توجه به حال زار ترسا جفت دستاشو از روی صورتش برداشت و با خشونت کشید به سمت بالا ... ترسا مجبور شد بایسته ... این مرد رو دوست داشت ... با همه بدی هاش دوستش داشت ... با همه خشونت های ذاتیش ... با همه مغرور بازی هاش ... با همه بد خلقی هاش ... دوستش داشت و براش جون می داد اما طاقت خیانت رو نداشت ... نداشت ... نداشت ... از اینکه بدن شوهرش بوی عطر یه زن دیگه رو گرفته باشه حالت تهوع بهش دست می داد ... از وقتی از بیمارستان اومده بود نذاشته بود آرتان بهش دست بزنه ... تا وقتی دست و پاش تو گچ بود بهونه داشت و بعد از اون هم با قر ازش دوری کرده بود ... ولی مگه چقدر طاقت داشت؟ با داد آرتان از فکر خارج شد:
- این مسخره بازیا چیه ترسا؟!!!! هان؟!!!!! درخواست طلاق واسه من رد می کنی؟!!!! احضاریه برای من می فرستی؟!!!! چه دردته لعنتی؟!!!
جوری شونه هاشو تکون داد که ترسا شسکتن شونه هاشو حتمی دونست، دردش گرفته بود اما بدتر از درد قلبش نبود ... هیچی نمی تونست بگه فقط گریه می کرد ... آرتان چرخوندش و هلش داد ... محکم خورد توی دیوار ... آرتان بی توجه بهش نزدیک شد ... دستاشو این طرف اون طرف سر ترسا روی دیوار گذاشت ... از چشماش خون می بارید ... 
- دردت چیه؟!!! همین الان بگو ... شنیدی؟!!!!! لالا نشو ترسا ... اشک تمساح هم برای من نریز ... لعنتی درد چیه؟!!!! داری بیچاره م می کنی ...
جواب ترسا بازم هق هق بود ... عشق تو نگاشو نمی تونست تبدیل به نفرت بکنه ... برای همینم سعی می کرد به آرتان نگاه نکنه که آرتان پی به حالش نبره ... با داد بعدی آرتان حس کرد پرده گوشش لرزش پیدا کرده ...
- یه چیزی بگو ... اون زبون شش متریت چی شده؟!!! چرا نمی فهمی تو مادری؟!!! من به درک!!! به فکر بچه ات باش ... به فکر بچه ای که اگه بخوای به رفتارت ادامه بدی نمی ذارم دیگه رنگشو هم ببینی ...
ترسا شکست ... بازم شکست ... این روزا فقط با حرفای آرتان بیشتر خورد می شد ... نتونست جلوی نگاشو بگیره ... زل زد توی چشمای آرتان و خواست حرف بزنه اما هق هقش نذاشت ... خواست همه چیو بگه اما هق هق جلوشو گرفت ... آرتان چشمای سرخ ترساشو که دید دلش به درد اومد ... زا خودش بدش اومد ... زا اینکه هیچ وقت نمی تونست توی این شرایط با مهربونی ترساشو آروم کنه ... پر از نیاز شد ... ترسای معصومش بین دستاش می لرزید ... از همیشه خواستنی تر بود به چشم آرتان ... بدون آرایش ... بدون اینکه موهاشو حالت بده ... به یه دست لباس نخی ساده برای آرتان از همیشه پاک تر و معصوم تر و دوست داشتنی تر بود ... بی اراده شد ... دستشو گذاشت تخت سینه ترسا ... لباسشو چنگ زد و سرشو برد جلو ... ترسا نفس بریده چشماشو بست و لباس آرتان با خشونت مشغول عشق بازی با لباش شد ... هر دو غرق نیاز ... هر دو عاشق ... هر دو دلخور ... آرتان نفی زنون سرش رو عقب کشید و کنار گوش ترسا گفت:
- چه طور باید بهت ثابت کنم که دوستت دارم؟!!
ترسا باز هق زد و باز آرتان بوسیدش ... محکم ... قوی ... با عشق ... با همه عشقش ... با همه احساسش ... و ترسا اینو درک می کرد ... درک می کرد و بیشتر می خواست ... از خودش بدش می یومد که می ذاره لباس خائن آرتان ببوستش ... اما شوهرش بود ... بهش نیاز داشت ... دوست داشت مثل همیشه چنگ بندازه به لباس آرتان و بکشتش روی تخت خواب ... و بوسه خشن آرتان اینقدر با احساس بود که ترسا کم کم داشت وسوسه می شد که همین کار رو هم بکنه ... توی یه لحظه سر آرتان کنار رفت ... داغون بود ... برعکس ترسا رابطه نمی خواست ... فقط ترساشو می خواست ... همین و بس ... کلافه تر ... خشمگین تر ... داغون تر ... با چشمای سرخ سرخ مشتشو محکم کوبید بالای سر ترسا توی دیوار و عربده کشید:
- روانیم کردی! از فکر اینکه یه نفر دیگه اومده تو ذهنت دارم دیوونه می شم!!!! چه دلیلی جز این می تونه وجود داشته باشه؟!!!! من و تو که مشکلی نداشتیم ... چرا روزامون رو زهرمار کردی؟!!! چرا هر چی باهات خوبی می کنم چشاتو می بندی و فقط جفتک می ندازی؟!!!! چته ترسا؟!!!! د چته؟!!!!
نفس ترسا تو سینه اش گره خورده بود ... باورش نمی شد آرتان خیانت خودش رو نادیده بگیره و ترسا رو محکوم به خیانت بکنه ... احساسش پرید ... حس نیازش از یادش رفت ... حتی یادش رفت که کم مونده بود همه چیو بکوبه تو صورت آرتان ... پر از نفرت شد ... حرف زد اما حرفایی که هیچ کدوم حقیقت نداشتن ...
- ازت متنفرم ... ازت بیزارم ... ازت خسته شدم! می فهمی؟!!!! دیگه دوستت ندارم ... دیگه از لمست لذت نمی برم ... نمی خوام شوهرم باشی ... نمی خوام باهات باشم ... نمیخوام ... تو خائنی ... از اول بودی ... گمشو از اتاق من بیرون ... من فقط طلاق می خوام ... می فهمی؟ طلاق ... بچه م هم مال خودمه نمی ذارم زیر دست تو بزرگ بشه عوضی ....
آرتان خشک شد ... همه چی از ذهنش رفت ... جمله های ترسا با ولم ها مختلف توی ذهنش بازی میکردن ... اولی یمی رفت دومی می یومد ... دومی می رفت سومی می یومد ... باز اولی تکرار می شد و بعد آخری ... اینقدر رفتن و اومدن که حس کرد هر آن مغزش از هم می پاشه ... دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت ... ترسا نفس نفس می زد و با خشم به آرتان خیره شده بود ... نفرت از چشماش زبونه می کشید و آرتان اینو دید ... زندگیش رو تموم شده فرض کرد و زد از اتاق بیرون ... نمی فهمید داره چی کار می کنه ... رفت به طرف در خونه ... بازش کرد و زد از خونه بیرون ... با آسانسور رفت توی پارکینگ ... سوار ماشین شد ... با سرعت از پارکینگ خارج شد ... پاشو روی گاز فشار داد ... فشار داد ... فشار داد ... دلش یه دویار می خواست ... کاش همون موقع که حرفای ترسا رو شنیده بود سرشو توی دیواری که ترسا بهش تکیه داده بود متلاشی کرده بود ... چه کرده بود که مستحق این نفرت بود ... چی کار کرده بود که ترساش ازش بیزار شده بود؟!!!! چی کار کرده بود؟!!!!! دوست داشت زار بزنه ... آسمون غرید و دونه های درشت بارون روی شیشه ماشینش سر خوردن ... بغض داشت خفه اش می کرد اما گریه کردن رو بلد نبود ... هیچ وقت تو زندگیش گریه نکرده بود ... حس کردم توانی توی پاهاش نیست ... ماشین رو کشید کنار ... توی یه خیابون خلوت بود ... آسمون می غرید و می بارید ... سرش رو گذاشت روی فرمون ... شونه هاش لرزیدن ... بدون اشک ....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد