وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان رازهای مگوی قلبم5

  عجولانه و مضطرب آبی به سر و صورت زدم و بی توجه به سهراب، داخل سالن شدم و در رو بستم. سهراب هنوز همونجا کنار حوض ایستاده بود و به عکس ماه توی حوض ذل زده بود.

به اتاقی که کمد لباس هام اونجا بود رفتم و با دستپاچگی در رو بستم و بهش تکیه دادم. چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم.رفتم سمت کمد و یکی از بهترین لباس هام رو در آوردم و پوشیدم .در آینه روسریم رو مرتب کردم و لب هام رو به هم فشردم تا بی رنگیش از بین برود .لبخندی از رضایت زدم و اومدم بیرون.مامان با دیدنم در اون لباس تعجب کرد.
دلیل تعجبش رو میدونستم . امروز صبح چند بار از من خواسته بود که این لباسم رو بپوشم و من قبول نکرده بودم و با همون مانتو و شلوار و مقنعه که لباس فرم مرکز بود به استقبال سهراب رفته بودم.
نگاهم رو از نگاه متعجب مامان می گیرم و اونطرف تر هاجر و سهراب رو می بینم که گرم حرف زدن هستن.خاله از آشپزخونه بیرون میاد و همین که منو می بینه به سمتم میاد و صورتم رو با محبت می بوسه و با صدایی رسا و شادش میگه
-به به ..عروس قشنگم رو ببین.چقدر ماه شدی لیلا جان
با صدای خاله نگاه سهراب و هاجر هم به سمت من چرخید
می دونستم الان هاجر میخواد از اون حرف هایی بزنه که من رو جلو سهراب خجالت زده میکنه به سرعت نگاهم رو از حاضرین گرفتم و به سمت حیاط حرکت کردم و حین رفتن فقط یه با اجازه گفتم و خودم رو توی حیاط انداختم.داشتم کفش هام رو می پوشیدم که سهراب توی چارچوب در کنارم ظاهر شد . از دیدن یکباره او یک هـــــــــــه بلند کشدم و صداش تو گوشم پیچید که گفت:
-جایی میری؟
با اضطراب نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و با علامت سر تایید کردم
با صدایی که رگه هایی از خنده توش پیدا بود پرسید
-کجا؟
حرصم گرفته بود.او چه حقی داشت اینطور منو سوال پیچ کنه.دندون هام رو عصبی به هم فشردم و با نگاهی بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
-به مهمونی خونه شما..حالا اجازه می فرمایید؟
دستاشو به بقل زد و به چارچوب در تکیه داد و با حالتی طنز گفت
-نه. اجازه نمیدم!
با بهت و حیرت نگاش کردم و گفتم
-چرا؟
لبخند پر شیطنتش رو به زحمت از لب جمع کرد و گفت
-آخه مهمونی توی خونه شماست.نمیذارم بری.....چون اونطرف خبری نیست
چشماش هم از شیطنت می خندید.لجم گرفته بود با حرص لنگه دیگه ی کفشم رو پوشیدم و بی توجه به نگاه متعجب او طول حیاط رو پیمودم و از در خونه خارج شدم .دلم نمی خواست غرورم جلو اون آدم خرد بشه و جلوش کم بیارم.چند قدم بیشتر نرفته بودم که یهو دستم رو از پشت کشید.دیگه خنده توی نگاهش نبود .انگار از کارهای من گیج شده بود.نگران پرسید
- باز داری کجا میری؟
اخم هام رفت تو هم. اما سکوت کردم و بی توجه به او چند قدم دیگه هم برداشتم
سهراب-کجا میری لیلا؟
وقتی برای اولین بار بعد از سال ها اسمم رو صدا کرد توی دلم یه حس خوب اومد و دلم برای روزهای خوب زندگیم تنگ شد اما خیلی سریع با یادآوری اون روزهای تلخ و کینه ها، اختیارم از کف خارج شد و با صدایی که بلند تر از حد معمول بود و با یه اخم غلیظ گفتم
-نمی تونم یه دقیقه رو به اختیار خودم زندگی کنم.امروزم رو هم از دست دادم
دست سهراب یکباره از دستم جدا شد. اومد جلوی روم ایستاد و خیره شد تو چشمام و مظلومانه گفت
-یعنی داری می گی امروز میتونست برات یه روز خوب باشه و من ....با اومدنم خرابش کردم؟
سرم رو انداختم پایین تا هرگز نگاهم توی نگاهش نیفته . لبم رو به دندون گزیدم و سکوت کردم
سهراب عصبی موهای لختش رو از جلو چشماش کنار زد و دستش رو روی چونه اش کشید . نگاهم کرد و با صدایی که به زور شنیدمش فقط گفت
-متاسفم لیلا
و بعد مسیر اومده رو با قدم هایی سست و بی جون برگشت .


دوباره سردرد به سمتم هجوم آورد و دوباره احساس ضعف کردم.اما چرا خوشحال نبودم؟ من که زهرم رو به سهراب ریخته بودم .حالا او فهمیده بود که اومدنش برای من ارزشی نداشته و فقط برنامه های منو خراب کرده.مگه همیشه دلم نمیخواست حرف دلم رو به او بزنم حالا که کمی از احساساتم با خبر شده چرا سرشار از شور و شعف نشده بودم؟با خودم گفتم "شاید کافی نبوده..باید تمام احساسم رو بفهمه تا سبک بشم"
دستم رو بر گیجگاهم فشردم و چند دقیقه بعد از سهراب، وارد خونه شدم.لب حوض ایستادم و توی آب خیره شدم.دوباره تو خیالم نقش چهره سهراب رو بر آب دیدم اما اینبار نگاهش غمگین بود.صدایی از درونم به من نهیب زد "چه اهمیتی داره که نگاه سهراب چطور بوده ؟ من نباید به او فکر کنم چون اون فرد زندگی من رو خراب کرده" با حرص دستام رو تو آب فرو کردم و آب رو تکون دادم تا نقش صورت سهراب از آب محو بشه. بعدش هم دست یخ کرده ام رو روی چشمای پردردم فشردم تا شاید کمی دردش آروم بشه و بعد با یه نفس عمیق در سالن رو باز کردم .در مدت غیبت من، همه اومده بودند و دور هم جمع بودند و صدای پچ پچ و خنده از هر گوشه خونه بلند بود.به حاضرین سلامی گفتم و سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم.اونقدر مامان اینا دور و اطرافشون شلوغ بود که غیب من رو متوجه نشده بودند.مشغول آماده کردن شام بودیم که سهراب رو کنار در آشپزخونه دیدم .بی توجه به من هاجر رو صدا کرد و یک لیوان آب از او خواست .هاجر هم که نه گذاشت و نه برداشت ،رک و راست گفت
-وا..سهراب جان، خب چرا از خانوم گلت نمی خوای ...والا آبی که از دست یار بگیری گواراتره...دروغ میگم خانما ؟
مامان و خاله سرخوش خندیدند و با هم گفتند
-نه والا
با حرص ظرف سبزی ها رو رها کردم و به سمت یخچال رفتم ولیوانی آب برای سهراب ریختم . به سمتش گرفتم و نگاهم رو به قالی دوختم تا نشون بدم چقدر برام بی اهمیته.وقتی یکم گذشت و لیوان رو از دستم نگرفت متعجب به صورتش خیره شدم .توی نگاهش هیچ احساسی نمیشد دید درست مثل نگاهش به من توی اون روز شوم.
سهراب با یک حرکتِ سریع، قرصش رو بالا انداخت و لب به آب نزد .نگاه سردش رو از چشمام گرفت و رفت . همزمان دردی شدید تو وجودم پیچید و لیوان آب از دستم رها شد و صدای خرد شدن لیوان همه رو شوکه کرد.سهراب حتی برنگشت نگاهم کنه .مامان و خاله با هم گفتند
-عیب نداره فدای سرت
و هاجر رو به مامان و خاله کرد و با شیطنت گفت
- اماون از عشق و عاشقی.خاله... اگرمیخواید تمام ظرف و ظروفتون بر باد نره زودتر این دوتا رو بفرستید برن خونه خودشون اونجا هر چی خواستن ظرف بشکونن.
و باز خنده شاد مامان و خاله و سوزش چشمای من.
سرم بدجوری درد میکرد.با خودم گفتم "چرا من اینطوری شدم؟ من برای اذیت کردن سهراب و فهموندن احساسم به اون هزارتا نقشه داشتم اما حالا که دارم تلاش میکنم و میخوام کینه هام رو خالی کنم چرا نمیشه.چرا با اذیت کردنش اینقدر اذیت میشم و هیچ حس خوبی نصیبم نمیشه؟چرا طعم این انتقام شیرین نیست؟ .... " وبعد خودم رو قانع کردم که شاید بخاطر ضعف جسمیمه که لذت انتقام رو حس نمیکنم و شاید اگه یکم بگذره و نتیجه کارهام رو ببینم همه چیز بهتر بشه.
سفره شام رو که انداختیم توی افکار آشفته خودم بودم که باز شیطنت هاجر گل کرد و رو به من و سهراب گفت
-شما دوتا بعد از این همه سال همدیگه رو دیدید باز سوا سوا می شینید... لیلا پاشو..پاشو بیا جات رو با من عوض کن..این داداش ما فک کنم مدام تو رو با من اشتباه می گیره و میاد میچسبه به من .والا من خودم شوهر دارم و همون یکی برای صد پشتم کافیه!
از شوخی هاجر همه خندیدن اما زیر نگاه سنگین حاضرین ، صورتم از خجالت داغ داغ شد.خنده روی لب های همه نشسته بود و نگاه های کنجکاوشون منتظر بود تا من جام رو با هاجر عوض کنم.هاجر که تعلل من رو دید اومد سمتم . دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت
- خجالت که نداره برو دیگه دختر جون
بلند شدم و با قدم های سست به سمت سهراب رفتم و با فاصله از او نشستم.با خودم فکر می کنم "دیگه بدتر از این نمیشه. حالا سهراب توی این فرصت خوب که من جفتش نشستم انتقام رفتارهای اخیرم رو حتما می گیره".
خودم رو آماده کرده بودم که بدترین رفتار رو از سوی سهراب ببینم و دم برنیارم اما در کمال تعجب سهراب با محبت برام غذا کشید و مثل یک میزبان خوب از من پذیرایی کرد.
مات و مبهوت رفتارش شده بودم و باورم نمیشد که این همه چرخش رفتار چگونه اتفاق افتاده.مدت ها بود که غذا خوردن در آرامش، فراموشم شده بود اما اونشب کنار سهراب اشتهایم بعد از شش سال برگشته بود و یکم بعد که به خودم اومدم از سردرد و سرگیجه هم هیچ خبری نبود.
چقدر احساس آرامش می کنم.سهراب کنارمه و بوی مست کننده اودکلنش رو خیلی واضح حس می کنم.از اون فاصله کم حتی می تونم صدای نفس کشیدنش رو هم حس کنم و با رتیم موزون نفس هاش آروم بشم.
چشم هام رو می بندم وسعی کردم با تمام وجود اون لحظات آرامشبخش رو تو خاطرم ثبت کنم.بعد از اون همه سال احساس می کنم حالا سبک و بی درد و بی غم دارم زندگی میکنم.نفس گرمم رو بیرون میدم و چشمم رو باز میکنم .یهو نگام تو نگاه کنجکاو سهراب میوفته . نگاهش نگرانش داره روی تک تک اجزای صورتم میچرخه. از چشمام به سمت گونه هام و از اونجا سر میخوره سمت لبم . نمیدونم چرا دلم تاب نگران دیدنش رو نداره و بی اختیار زمزمه میکنم "خوبم" و اون هم بی اختیار یه لبخند کم رنگ رو لبش میاد.
-----------------------


کم بعد که به ظرف غذام چشم دوختم، احساس کردم برای تمام اون غذاهایی که سهراب برام کشیده اشتهای کافی دارم و بعد مشغول خوردن شدم . سهراب لحظاتی خیره نگام کرد و بعد خودش هم با اشتها غذاش رو تا آخر خورد.
بعد از شام ظرف ها رو به آشپزخونه بردیم و من هم مثل بقیه خانوم ها توی آشپزخونه موندم و به سر و سامون دادن ظرف ها و وسایل دیگه مشغول شدم.نیم ساعت بعد که کارمون تمام شد ، همراه با سینی چای و ظرف میوه پیش جمع برگشتیم.
اینبار دیگه شیطنت هاجر گل نکرد و من دورتر از سهراب نشستم اما تمام ذهنم درگیر اتفاقات اول شب بود.انگار در نبردی نابرابر بین عقل و احساسم گیر افتاده بودم.همش به این فکر می کردم که با اون همه تنفر، چطور ممکنه کنار سهراب بشینم و آرامش بگیرم؟ رنجش بدم و خودم هم عذاب بکشم!
این دیگه چطور تنفری بود؟
با خودم گفتم "یه جای کار مشکل داره" و بعد سعی کردم احساساتی رو که درست می دونستم رو جایگزین احساست کنونیم کنم . تصمیم گرفتم که با رفتارم به سهراب بگم که تا چه حد با رفتارش در گذشته منو رنجونده و متوجهش کنم که سکوت بی موقع او، زندگی من رو به باد داده و دقیقا به همین دلایل من اون رو مقصر اصلی این قضایا می بینم و از او متنفرم.
نفس راحتی کشیدم چون بالاخره موفق شده بودم احساساتی صحیحم رو پیدا کنم و به خودم القا کردم که اون احساس آرامشِ در کنار سهراب بودن و اون احساسِ عذابی که بعد از رنجوندن او حس کرده بودم، به این دلیل بوده که فعلا در شرایط روحی مناسبی نیستم و شاید هم اون احساسات رو اشتباه متوجه شدم.
نگاهم رو به اطراف میدوزم هر کی داره با یکی حرف میزنه با خودم میگم " خب منم که دارم با خودم کنار میام و راضیم که احساسات صحیحم رو پیدا کردم".نمی دونم سهراب کی رفته بیرون چون تو جمع نمی بینمش .یه صدایی در درونم میگه"چرا دنبالش گشتی؟" جواب میدم "خب چرا که نه! اون پسر خالمه..این رو که دیگه نمی تونم انکار کنم...من گاهی به خاطر صمد هم نگران میشم و این خیلی طبیعیه"
باز نفس راحتی می کشم. خوبه که همه چیز عادی و طبیعیه.سهراب با یه ساک وارد میشه. حسم میگه ساک سوغاتی هاست .بی اختیار لبخند می زنم و صدای درونم میگه"چرا لبخند زدی؟" لبخندم رو از لب جمع می کنم و جواب میدم "به خاطر سوغاتی ها دیگه" صدای سمج درونم میگه"عقلِ کل ...آدمی که از یکی متنفره نباید اصلا سوغاتی طرف رو قبول کنه...پس حس تنفرت کجا رفت؟" اخم می کنم و سرم رو میندازم زیر و با خودم میگم" خب راست میگه...من نباید خوشحال باشم".


سهراب از خجالت سرخ میشه و بعد میگه
-راستش دنبال یه چیز خیلی خاص بودم اما توی اون شهر بزرگ پیدا نکردم.همین که پیداش کنم و مطمئن بشم که مناسبه تقدیمشون می کنم تا شرمنده نمونم.
هاجر پشت چشمی نازک میکنه و با دلخوری میگه
-این هم از اون حرفا بودا...فک کنم زیر دیپلم کلا نفهمیدن چی به چی شد!
با حرف هاجر همه به خنده میافتن.اما من نخندیدم.کلافه بودم و صدای درونم مدام تکرار می کرد" دیدی از همه براش بی ارزش تر بودی ...طرف حتی یادش رفته برات چیزی بخره ... داره جمله قلنبه سلنبه تحولت میده تا اشتباهش رو توجیه کنه. حالا تو هی بشین از صداش و محبت کلام و رفتارش تعریف کن"
سهراب نگاه خندونش رو به صورتم میدوزه و دقیق نگاهم میکنه .سرم رو انداختم زیر و دارم با خودم میگم" حق با صدای درونمه.آره همیشه صدای عقلم از صدای احساسم سبقت می گیره.دللش هم اینه که من نمیخوام به احساسم گوش کنم و زمین بخورم و خیلی وقته از صدای عقلم تبعیت می کنم".
سهراب سرش رو میاره کنار گوشم و آهسته میگه
-از من دلخوری؟
سکوت میکنم و با اخم سرم رو میندازم زیر
سهراب- فکر می کنی به یادت نبودم؟
اخم هام بیشتر میره تو هم.صدای درونم میگه "یعنی الان داره اقرار می کنه که به یادم نبوده؟"
سهراب-اینطور که فکر می کنی نیست.
با خشم نگام رو تو چشاش دوختم و اومدم بگم که "پس منظورش چیه" که سرش رو آورد جلو صورتم جوری که نفس هاش گونه هام رو نوازش کرد و با صدای گرمش گفت
-عزیزم...
گلوم یهو خشک شد. نگاهش رو دوخته بود به چشمام و نگاهم تو اون چشمای آهنربایی قفل شد.نفسم بالا نمی اومد. یه لبخند قشنگ اومد روی لب های کشیده و خوشرنگش و تحت تاثیر اون صدا و لبخند گره پیشونیم یکباره از هم باز شد . مات و مبهوت خیره شدم به چشماش.گیج گیج بودم .لبخندش با جمله اش نمیخوند و این من رو گیج میکرد
سهراب -حواس همه اکثر اوقات به ما دوتا هست.خواهش میکنم توی جمع اخم نکن . کاش بتونیم جلوی دیگران رعایت کنیم .
بهت زده به صورتش خیره شدم و تازه متوجه شدم که اون از من چی میخواد و دلیل این همه چرخش رفتارش چیه.اون میخواد جلوی دیگران نقش بازی کنیم.


او میخواد جلوی دیگران نقش بازی کنیم.
همون کاری که از سر شب تا حالا خودش داره انجامش میده.پس همه اون لبخند ها و محبت هاش جلو جمع بوده و اخم ها و کم محلی هاش دور از چشم بقیه.هنوز توی شک بودم که سهراب ادامه میده
-اگه دقت کنی می بینی همین الان هاجر تمام حواسش به ماست.میشه همین الان یه لبخند مصلحتی به من بزنی؟
آب دهنم رو به زحمت فرو میدم و زیر چشمی به سمت هاجر نگاه میکنم. حق با سهرابه هاجر داره به ما نگاه می کنه.
توی اون لحظات تلخی که تمام وجودم از عصبانیت می لرزید ،لبخند زدن به کسی که منو بازیچه کرده برام دردناک ترین کار دنیا بود اما مجبور بودم انجامش بدم.با هزار زحمت بغضم رو کنترل میکنم و لبخندی مصنوعی به لب میارم . زل میزنم تو چشمای شاد سهراب و اونچه که توی بچگی همیشه عاشق شنیدنش بودم رو میشنوم اما اینبار تایید و تحسینش برام تلخ ترین واژه دنیا بود
سهراب-آفرین ..عالی بود.حالا دیگه هاجر خیالش راحت شده و دست از سرمون بر می داره. من خواهرم رو خوب می شناسم باید وقتی هستش حواسمون به همه رفتارمون باشه.اون خیلی تیزه
چشمای ملتهب و سوزانم رو به سمتی که هاجر نشسته بود می چرخونم، بازم حق با سهرابه هاجر دیگه نگامون نمیکنه و حواسش جای دیگه اس .
سهراب که لحظاتی قبل مثل یک عاشق دل خسته رفتار کرده بود بعد از تمام شدن نقشش و راضی شدن هاجر از من فاصله گرفت و با خیال آسوده مشغول نوشیدن چای شد.از دیدن چهره بیخیال او تا سرحد عصبانیت پیش میرم.
خیره خیره نگاش میکنم و با خودم میگم "خدایا این مرد منو چقدر حقیردیده که اینطور به بازیم گرفته. من چه گناهی کرده ام که همه اطرافیانم زندگی و احساساتم رو به بازی می گیرن و از من به عنوان مهره ای برای رضایت دیگران استفاده می کردند.خدایا کی نوبت رضایت من می رسه؟کی میشه من برای دل خودم کاری بکنم نه برای دل دیگران؟گناه من چیه که هیشکی منو نمی فهمه و به من و احساسم اهمیت نمی ده؟تا کی فدای دیگران بودن؟خسته ام ...از این همه به بازی گرفته شدن خسته ام..."
به خودم که اومدم دیدم که دیگه نمی تونم جلوی دیگران نقش بازی کنم و لو نرم.دلم داره از درد فریاد میکنه و نفسم بند اومده و حال خفگی دارم. باید برم بیرون و از این همه درد خودم رو رها کنم.یکباره خودم رو می بینم که پاشدم و ایستادم . نگاه متعجب خیلی ها من و سهراب رو زیر نظر گرفته.اونقدر بغضم سنگینه که میدونم صدام در نمیاد که بخوام به کسی توضیحی بدم.دارم خدا خدا میکنم که یه جوری از این وضع خلاص بشم که یهو صدای سهراب توی گوشم میپیچه
-عمو جان با اجازه من و لیلا یکم بریم بیرون هوابخوریم
دیگه برای شنیدن اجازه بابا و متلک احتمالی هاجر و دیدن نگاه های خندون مامان و خاله و بقیه نتونستم منتظر بشم. دستای سهراب دستام رو لمس کرد و نمی دونم چقدر طول کشید که هوای خنک حیاط رو روی پوست صورتم احساس کردم و از اون خفگی و گیجی در اومدم.آرزو می کردم که ای کاش تنها بودم و می تونستم یکم گریه کنم و سبک بشم.ای کاش توی خوابگاه مونده بودم و هرگز روزم رو اینطور خراب نکرده بودم.ای کاش سهراب هیچ وقت قصد برنگشتن نکرده بود.حالا می فهمیدم که قدر اون فرصت شش ساله رو ندونستم و اون روزها،روزهای خوبی بوده که من از دستشون دادم.اون روزها فقط فکر و خیال سهراب آزارم میداد اما الان خودش اومده و توی اولین روز حضورش داره به اندازه تمام اون سال ها عذابم میده.صدای سهراب توی گوشم پیچید و من رو از عالم افکار آشفته بیرون کشید
-لیلا...حالت خوبه؟
چنان از دیدن چهره نگرانش اخم هام در هم گره خورد که حساب کار دستش اومد.دلم میخواست با دستام اون صورتک مسخره نگرانی رو از صورتش بکنم بندازم دور تا دیگه من رو هر لحظه به بازی نگیره.
با خودم میگم "این آدم درمورد من چی فکر میکنه؟...یعنی اینقدر به نظرش احمق میام که نفهمم داره بازم باهام بازی میکنه ؟ این ژست نگرانیش داره حالم رو به هم میزنه" .با اخم توی چشمای قهوه ای رنگش ذل میزنم ،دندون هام با خشم رو هم فشرده میشن و دستم رو با حرص از دستاش میکشم بیرون و میرم سمت در حیاط.
سهراب که تا این لحظه مات و مبهوت فقط نگاهم کرده بود با چند قدم سریع به سمتم میاد تا مانعم بشه.
برای پیدا کردن یه کنج خلوت میدوم توی کوچه ها و یک قطره اشک از گوشه چشام رها میشه.سهراب صدام میکنه و ازم میخواد که بایستم اما من بی توجه به او می دوم و ازش دورمیشم. به خودم فشار میارم که گریه نکنم.دیگه به نفس نفس زدن افتادم که یکباره سهراب بازوم رو میچسبه و درجا متوقفم میشم. موهام روی صورتم آشفته ریخته شده و نفس های سنگینم به شماره افتاده. از دیدن چهره سهراب عصبانیتم به اوج رسیده اما بعض خفه کننده گلوم از جا جم نمیخوره.سهراب موهاش رو عصبی از صورت کنار میزنه و با نگاهی نگران و حالتی عصبی میگه
-هیچ معلومه تو چته لیلا؟
نگاه پرکینه و بعضم رو نثارش میکنم و به خاطر بغض خفه کننده گلوم حتی یک کلمه هم نمی تونم حرف بزنم . سکوتم سهراب رو عصبی تر میکنه.با صدای بلندی میگه
-چرا حرف نمی زنی؟ بگو ...حرف بزن!
دلم میخواست گریه کنم اما اونی که جلوی روم ایستاده سهرابه.همون کسی که به من گفته فقط آدم های ضعیف گریه می کنن و من نباید ضعیف باشم.اون کسی که حتی الان هم که از دستش خیلی عصبانیم، نمی خوام جلوش ضعیف دیده بشم .لبم رو روی هم فشار میدم تا صدام در نیاد. می دونستم که اگه حتی یک کلمه حرف بزنم اشک هام میریزه .سکوت دوباره من سهراب رو تا اوج عصبانیت میبره.
چنگ تو بازوم زده و تند و بی رحم تکونم میده و بازخواستم می کنه
سهراب-آخه چرا حرف نمی زنی؟می خوای بازم سکوت کنی؟ مثل شش سال پیش که بازم هیچی نگفتی و اختیار زندگیت رو دادی دست دیگران؟ شش سال سکوت خسته ات نکرده؟بگو..حرف دلتو بگو
صدای سهراب یکباره پر از بغض شد.نگاه غمگینش رو به چشام دوخت و خیلی عصبی گفت
-از من بدت میاد..درسته؟
توی اون لحظات تلخ این همون جمله ای بود که تمام این مدت بارها گفتنش رو تمرین کرده بودم.هزارون بار تو ذهنم این جمله تکرار شده بود و صدها بار به دلم فهمونده بودم که احساس درست من به سهراب همین جمله است. اما حالا چرا اینطوری شدم؟ چرا وقتی خودش داره کمکم میکنه که حسم رو باهاش درمیون بذارم سکوت کردم .میتونم با یه تایید کوچیک کار رو تموم کنم.من که همیشه منتظر گفتن همین واژه بودم .همیشه توی ذهنم گفتن این حرف منتهی آمال و آرزوهام بود و تصور می کردم این میتونه تسکین غم هام باشه اما حالا که همه چیز محیاست چرا دارم دست دست میکنم.کافیه فقط یه جوری تایید کنم.صدای درونم گفت"بگو و عقده های شش سال رو بریز بیرون و بعدش یه نفس راحت بکش و شاد زندگی کن" آره باید بگم که دوستش ندارم و هیچوقت دوستش نداشتم و این زندگی ای که بناش با کینه و خصومیت بوده رو نمی خوام.
لب هام از هم باز شد.نگاهم تو نگاه سهراب قفل شد.اونقدر مظلومانه چشم به دهانم دوخته بود که تمام اراده ام رو برای گفتن حرف هام از دست دادم.
"خدایا چرا این داره اینطوری نگام میکنه؟چی توی این نگاه غریب هست که داره اراده ام رو ضعیف و ضعیف تر میکنه؟.من که میدونم این ژست مظلوم نمایی و نگاه ملتمس، یه نقش بازی کردن دیگه اس مثل تمام بازی های امشبش. پس چرا دارم خام نگاش میشم.چرا صدای عقلم داره از صدای احساسم کم میاره؟چرا نمی تونم چشم از اون چشم های آهنربایی دروغگو بردارم و حرفی رو که بارها تمرین کردمو بگم و خلاص شم؟"
وقتی چند دقیقه گذشته و سکوتم تموم نشد سهراب مایوسانه دست هاش رو از بازوم برداشت و سر به زیر انداخت و رفت.همین که دور شدنش رو حس کردم انگار از شوک بیرون اومدم.بازوهام زیر فشار عصبی انگشتای سهراب سوزش بدی داشت. آروم یکی دوبار پلک زدم بار سوم همین که پلکم از هم باز شد سیل اشک صورتم رو خیس خیس کرد.سوزش بدی توی وجودم حس می کردم اما این سوزش نه از درد و التهاب چشم هام بود نه از درد بازوهام...خیلی درد ناک و عمیق بود انگار از عمق وجودم نشاٌت میگرفت.خواسته یا ناخواسته به پرسش سهراب جواب آری داده بودم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد