ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صدای عمو اینبار غمگین و افسرده بلند شد و همراه با بغضی آشکار گفت
-یعنی میگید از چشم جگر گوشه ام بگذرم و آشتی کنم؟این نتیجه شور و مشورتتون بود؟
صدای صحبت جمعیت بالا گرفت
حاج رحیم- نه,بابت خسارتی که دیدی دخترشون رو طلب کن.برای پسرت عقدش کن.اینطور پیوند مبارکی بین خانواده ها اتفاق می افتد و جای غم و خشم و انتقام، شادی به خونه ات می آد و اون دختر هم کمک به حال عیال و خانواده ات می شه و هم پسرت سر وسامونی می گیره.
حاج رحیم که عدم اعتراض عمو رو دید ادامه داد
-لیلا تنها دختر تیمور برای سهراب پسر بالغ اسد.ان شا ا.. که این پیوند مبارک باشه و موجب پیوند عمیق دوتا خانواده بشه.بگیم مبارکه اسد خان؟
نفسم در سینه حبس شد و چشمای خیسم مثل تمام چشمای دیگه دوخته شد به عمو اسد.خاله رفت جلو و بازوی عمو رو گرفت و کنار گوشش یه چیزی زمزمه کرد.عمو مات و مبهوت به سهراب خیره شد و بعد از دقایقی که مثل سالی بر ما گذشت عمو سرش رو انداخت زیر و با دلی شکسته گفت
-چی بگم والا
حاج رحیم لبخند شاد بر لب آورد و با صدایی لبریز از شادی رو کرد به جمعیت و گفت
-مبارکه ان شا ا...
صدای هلهله و شور جمعیت فرصت هیچ فکر کردن و ابراز نظری رو به هیچکس نداد.مات و مبهوت تو چشم های مامان خیره شدم اول مثل من بهت زده بود و نگاش بین چشم های عمو وبابا می چرخید چند لحظه بعد که مخالفت هیچ کدوم رو ندید چشماش داشت می خندید.شوکه بودم سرم رو از زانوی مامان برداشتم و به زحمت نشستم .خاله داشت به سمتمون می اومد. خاک آلود و خسته بود اما چشم های او هم داشت می خندید.بعد نگاهم رفت سمت چشم های بابا و عمو ، تو نگاه هاشون رگه های از شادی و رضایت بود.بعد نگاهم بین جمعیت چرخید دنبال نگاه سهراب.عجب هیاهویی به پا شده بود مردم آبادی داشتند برمیگشتن خونه هاشون و راضی و خوشحال به نظر می رسیدن.گلوم بدجوری خشک شده بود و اشک التماس می کرد که بریزه اما با هر سختی و عذابی بود مهارش کرده بودم.بغض مثل یه نارنگی درشت گلوم رو گرفته بود و نفسم سنگین شده بود.دقایقی بعد که جمعیت پراکنده شدن بالاخره سهراب رو دیدم .به درخت تکیه داده بود و سخت تو فکر بود .سنگینی نگاهم رو که حس کرد چشم تو چشم شدیم.نگاهش تهی از هر گونه احساسی بود.نه تاسف تو نگاهش بود و نه شادی .انگار او هم مثل من بهت زده شده بود.دلم می خواست اونقدر با نگاهم تو چشاش بگردم تا بالاخره احساسش رو بفهمم .اما خاله و مامان ناغافل سرم رو تو آغوششون گرفتن و صدای گریه شون تو گوشم پیچید.
فرصت خوبی بود که منم اشک هام رو رها کنم. گریه کردم،اما اشک هام مثل اشک های مامان و خاله از شادی و شوق نبود.اشک هام از دل سوخته ام بود.از اینکه سهراب سکوت کرده بود.از اینکه برای مهم ترین مسئله زندگی من دیگرون تصمیم گرفته بودن و از فکر اینکه ما رو به حساب نیاوردند تا اوج دلسردی و یاس می رفتم.از همه اطرافیانم به خاطر بی توجهی هاشون دلخور و عصبانی بودم و از سهراب که می تونست حرفی بزنه و نزد متنفر شدم.
کابوس و بی خوابی از همون شب به سراغم اومد.در اون سن حساس، بدجوری سرنوشت غافلگیرم کرده بود.فقط می دونستم از همه بیزارم.یکباره خنده و شور در وجودم خشکید و تنفر و غم تو قلبم ساکن شد.درک درست این اتفاقات از توان من خارج بود و همین موجب شد تو خودم بشکنم.درست بود که تو اون ماجرا همه چیز میتونست خیلی بدتر از این هم بشه اما اون روزها حاضر بودم بمیرم اما اینطوری سرنوشتم دستخوش تصمیم بزرگترها نشه.همش با خودم میگفتم اگر به خونه عمو برم و زن سهراب بشم پس تکلیف آرزوهایم چی میشه؟من عاشق درس و کتاب بودم و رویای معلم شدن تو سرم بود.به امید رویاهام زنده بودم و حالا همه چیز بر باد رفته بود.من هنوز تو عالم کودکانه خودم زندگی میکردم و از ازدواج و مسئولیت وحشت داشتم.
همون عشق درس خوندن نگذاشته بود من مثل همدم و بقیه دخترای آبادی ازدواج کردن رو رویای خودم بدونم و دلم برای عروس شدن و رفتن به خونه بخت پر بکشه.شاید اگه سهراب مرغ دل منو به سمت آرزوهایی بلند پرواز نداده بود، من هم یکی بودم مثل بقیه دخترای آبادی و حالا جای زانوی غم بقل گرفتن و غصه خوردن، دلم برای همسری سهراب و عروس شدن پرمیکشید و خیلی راحت به سرنوشتم لبخند می زدم. از جنبه دیگه ای هم سهراب رو مقصر می دیدم چون او هیچوقت به راحتی تسلیم شرایط نمی شد. او همیشه حرفش رو می زد و وقتی برای کاری مصمم بود هیچ کس نمی تونست جلوی اراده و تصمیمش مقاومت کنه.هماونطور که اراده کرد و به هر شکل ممکن عمو رو راضی کرد که به شهر بره و درسش رو ادامه بده. همش با خودم می گفتم " چرا تو اون ماجرا سکوت کرد؟ او که توان ایستادن داشت و مثل من ضعیف نبود چرا اجازه داد دیگران برای زندگیش تصمیم بگیرند و چرا سکوت کرد؟ هرگز اونو بخاطر سکوتش نمی بخشم.لااقل به خاطر من باید حرفی میزد."
چند شبانه روز توی تب سوختم .تصور همه این بود که این حال زار نتیجه بیهوش شدنم هست.روز سوم که کمی حالم بهتر شد و تبم قطع شد مامان و خاله و هاجر منو به حمام آبادی بردند.خاله شاد بود و دیگه غمی تو چهره اش نبود ،مامان مدام لبخند می زد و من با چشمونی خالی از احساس به زمین و زمان نگاه می کردم . خنده های شادم جاش رو داده بود به لبخندی ساختگی و تلخ .اونقدر گیج و آشفته بودم که حتی ذهنم یاری نمی کرد به رفتار اطرافیانم دقت کنم و متوجه بشم که چقدر همه چیزهایی که در اطرافم داره اتفاق می افته عجیب و سوال برانگیزه.اونشب همه رخت و لباس نو پوشیده بودن.شور و شوقی عجیبی تو خونه مون بود. مات و مبهوت رفت و اومد ها رو نگاه می کردم. وقتی مامان کنارم نشست و گفت که آرزوی دیدن امشب رو داشته و اقرار کرد همیشه از خدا سهراب رو به عنوان دامادش میخواسته ،حتی شوکه هم نشدم باید خودم حدس میزدم که امشب چه خبره.نه لبخندی به لبم اومد نه اشکی از چشمم فرو ریخت.
کاملا مسخ شده نشستم تا آرایشگر کارش رو انجام بده . حتی از درد بند انداختن هاش ناله هم نکردم . گذاشتم مامان لباسم رو با هزار سلام و صلوات تنم کنه،خاله زیورآلات به دست و گردنم بیاویزه و هاجر برام هلهله و شادی کنه.موقعی هم که خاله با قربون صدقه رفتن آینه رو به دستم داد از دیدن چهره جدیدم دهانم از تعجب باز شد و فقط تونستم توی دلم بگم "چه عروس غمگینی" .
مامان که حال منو با حس عمیق مادرونه اش حس کرده بود کنارم اومد و آروم و غمگین دم گوشم گفت
-لیلا جان...عزیز مادر...بخند.به خدا بهتر از سهراب برات پیدا نمیشد و گرنه خودم نمیذاشتم این وصلت سر بگیره...خیلی خوشحالم برات لیلا...خوشبخت بشی دخترم
مامان اشک هاش رو گرفت اما این حرف ها هم تسکینی برای دل سوخته من نبود.کاش یکی پیدا میشد نظر من رو بپرسه.منی که همه آرزوها و رویاهام رو برباد رفته میدیم،من دلسوخته.
اونشب من و سهراب رسما به عقد هم در اومدیم و چند ماه بعد سهراب که قبلا موفق شده بود با سماجت همیشگیش عمو رو راضی کنه همراه پسر عمه اش برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و... شش سال مثل برق و باد گذشت."
صدای سارا منو از منو خاطرات بیرون میکشه.سارا دستم رو می کشه تا بلند بشم و همراهش برم داخل خوابگاه.
سارا-لیلا با تو هستم..پاشو دیگه....نگهبان میخواد در خوابگاه رو قفل کنه..پاشو تا جا نموندیم.این حیاط شب ها امنیت نداره ها
سارا کتاب شعرم رو به دستم میده و لیوان های خالی چای رو خودش برمیداره. مطیعانه با سارا همراه میشم و میریم به سمت خوابگاه
سارا – فردا ساعت میری؟
-باید صبح زود حرکت کنم.نمی دونم، شاید 7 .
سارا- کی بر می گردی؟
من-می دونی که نمی تونم خیلی اونجا دووم بیارم.حداکثر یه هفته
سارا مکثی میکنه و یهو میگه
سارا –لیلا تو هیچوقت نگفتی سهراب چه شکلیه.خوبه،بده؟چطوریه؟
به ذهنم فشار میارم و یه سایه کم رنگ از صورت او یادم میاد.صدایی از درونم بلند میشه و میگه" چه اهمیتی داره اون هر شکلی باشه توی دل من جایی نداره".
سارا که سکوتم رو میبینه با هیجان میگه
-ولی لیلا توی این شش سال حتما سهراب هم مثل تو کلی عوض شده.فکرمیکنی اگه ببینیش می شناسیش؟
پوزخندی زدم و گفتم
-چطور ممکنه کسی رو که زندگیم رو خراب کرده نشناسم.حتما می شناسمش!
سارا اخمی میکنه و میگه
-یه جوری از اون حرف میزنی که انگار واقعا مقصر بوده.اون بیچاره هم توی اون ماجرا بازی خورده.
اخمام میره تو هم و میگم
-اون مثل من نیست.دیگه این رو تکرار نکن سارا.اون می تونست کاری بکنه و نکرد اما من نمی تونستم!
سارا که حال خراب منو می دید سکوت کرد بعد بحث رو برد سمت دیگه ای
-حالا فکر میکنی وقتی تو رو ببینه عکس العملش چیه؟اون چی؟ تو رو می شناسه؟
تا به امروز به این چیزهایی که سارا می گفت فکر نکرده بودم.صدای درونم گفت "آخه این چیزا چه اهمیتی داره، وقتیکه سهراب برای من هیچکی نیست".
سارا با شور و هیجان دست هاشو به هم کوفت و گفت
-من که فکر میکنم سهراب از دیدنت شوکه میشه
با تعجب به سمت سارا چرخیدم.سارا از در گذشت و وارد فضای خوابگاه شد و من پشت سرش وارد شدم و در رو نیمه بسته گذاشتم تا نگهبان قفلش کنه.
من- چرا اینطوری فکر می کنی؟
سارا-شوکه میشه چون تو خیلی زیباتر از قبل شدی
پوزخندی زدم و گفتم
-من فقط دیگه اون دختر بچه ی دوازده ساله نیستم و بزرگ شدم
سارا -بزرگ تر و البته خیلی زیباتر از قبل
سارا با شیطنت نگاهم کرد و بعد با زیرکی گفت
-البته شاید هم دیگه به چشم سهراب نیای .آخه...
حس کنجکاویم راحتم نمیذاشت.یکم این پا اون پا کردم و پرسیدم
-آخه چی؟
سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت
- هیچی....مهم نیست .تو که به هر حال نظرت درباره اون منفیه.حالا بذار نظر اون هم درباره تو منفی بشه.چه اهمیتی داره!