وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تبسم3

  دو روز بود که با شروین حرف نمیزدم...اونم سراغم نیومده بود..خیلی پرووو...
باشه پس بچرخ تا بچرخیییییییم!!!
1 اسمس اومد...حسش نبود که برم ببینم کیه...یا تهمینه ست یا فامیله..ما که کس دیگه ای رو نداریم بهمون اس بده!!!والا...
چند ثانیه بعد یه اس دیگه اومد...پاشم ببینم کدوم بدبختیه...
با دیدن اسم شیرین بانو(شروین خودمون)پقی زدم زیر خنده...!
واستا ببینم شیرین جون چیکارم داره...
نوشته بود:تبسم پاشو بیا اتاق من یه دقیقه.
ای چه دستورم میده!!!
دومی رو باز کردم:
میشه بیای؟
چیکار کنم؟برم نرم؟!نمیدونم حس کنجکاوی بود یا هرچیز دیگه ای ولی عدا مدا رو کنار گذاشتمو به سمت اتاقش راه افتادم.
بدون اینکه در بزنم رفتم تو...انگار منتظر بوده...رفتم نشستم رو کاناپه و گفتم:
-خب!فکر کنم با من کاری داشتی؟!
-آره!بزار رک ازت بپرسم..از دستم ناراحتی؟!!!باهام قهری؟
آقارو باش...تازه فهمیده!!
-فکر کنم باید زودتر میپرسیدی!!!
-آره..میدونم!!اما فکر نمیکردم انقدر شیدی باشه!!
خب خاک بر..ا این هی دهن منو وا میکنه ها...
-خب که چی؟!!!!!!!
شروین-بگم اشتباه کردم حله؟!
من از خودش پرروتر گفتم:
-نــــچ!
سروین-بگم خیلی خیلی اشتباه کردم چی؟!
خب لال میشی بگی ببخشید عزیزم غلط کردم چیز خوردم؟!
من-نچ!
شروین-...خب..اروم گفت:بگم غلط کردم خوبه؟؟؟؟؟؟؟
حالا بزار یکم کوتاه بیام...
-اوووم...به شرطی که دیگه تکرار نشه!!!
-چشششششم چشششششم!!!مگه مرض دارم؟!
اونو که داری...پسره ی چشم عسلی!!!
شروین-راستی یه چیزی هنوز مونده!!!
بلند شد و یک جعبه ی صورتی برداشت و آورد داد دستم...
حالا چیه؟دارم از کنجکاوی میمیرم!!!بازش کنم؟
شروین-نمیخوای بازش کنی؟
آفرین بابا خوب میگیریا..
باز کردم...یه زنجیر طلا...البته طلا سفید!!!خوبه سفید خرید من از زرد بدم میاد!!!
خیلی ظریف بود ...خوشم اومد...خودش برام بس...تو گردنم خیلی خوشکل بووود!خلاصه کیفور شده بودم..خیلی خودمو کنترل کردم که بغلش نکنم...پررو میشه...البته پررو که هست پررو تر میشه!!!
خلاصه اینکه من با شروین آشتی کردم!!!
***

ای تو روحت....تو روحت...!خدااا من چقد بد شانسم آخه؟!!!
بقیه فکرمو با حرف خالی کردم:
-ای تو روحت همتی!!!!!الهی بترکی بیوفتی رو دست ننه ت....آخه چرا؟؟
تهمینه-ببند دهنتو مگه اینجا چاله میدونه؟!تو آبروی مارو آخر همه جا میبری!!!
بعدشم چه دلت بخواد با سعید جون همکار بشی!!!خاک بر سرت میتونی مخشو بزنیا!!!
-تمیییییییییییییییینه!!!من ازش ب د م میاد!!!
-نه که اون عاشقته؟!
-اون فقط میخواد منو ضایع کنه...گربه ی چش سبز..چش سبز...بقیه حرفمو خوردم...میگفتم تهمینه منو میکشت!!!
از اینطرف من حرص میخوردم از اونطرف اون پیشی چش سبزه با رفیقاش داشتن میومدن..
صداشونو میشنیدم:
-سعید جون باید کلاتو بندازی هوا استاد با چه جیگری...
یکی از دوستاش از پشت دهانشو گرفت و گفت:
-سیس ببند دیگه...حواست کجاس اسی خانوما اینجان!!!
اونیکه اسمش اسی بود برگشت سمت ما و گفت:
-بــــــــه...خانوما..خوبین؟
تهمینه که زیاد خوشش نیومده بود گفت:
-بله اما مث اینکه شما بهترین!
اسی-بله شما رو دیدم عالی شدم..مگه میشم دو تا خانوم خوشگل و ببینم و بد بشم؟!!!
ایندفعه سعید گفت:
-مهراد اینو بگیر دهنشو ببند!!!
اسی-باشه دادا سهیت(سعید)دیگه زر بی زر!!
...ماهم راه افتادیم رفتیم..این استادمون یه کار دو نفره ازمون میخواست و خودشم اون ونفرو انتخاب میکرد...منم از بس خوش شانسم افتادم با این سعید گربه...
***
گوشیم داره زنگ میزنه...حوصله ندارم دستمو دراز کنم بردارم...ولش الان میره رو انسرینگ:
سلام خانم اصلانی.آریا هستم.هر وقت تونستین با من یه تماس بگیرین.
ااا سعععید جون تونی!!!باشه حالا هر وقت حال داشتم میزنگم...
اون روزو از قصد بهش زنگ نزدم...بجاش گذاشتم یه وقت مناسب...
صبح ساعت 7 بیدار شدم و تصمیم به زنگ زدن به آریا گرفتم...بنظرم مناسب ترین وقته!!!(تو دیگه کی هستی!!!)
بیب...بیب...بیب...بیب...اه مردی؟بردار دیگه...بیب...بیب...
-الو؟!
اوه صدارو...آخی بیچاره رو از خواب بیدار کردم؟مادرت برات بمیره...
-سلام آقای آریا!اصلانی هستم.
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:
بله شناختم!این وقت صبح کاری داشتین؟!
-خب فکر میکنم که شما قبلا با من کاری داشتین؟درسته؟
فک کنم خنده ش گرفت!
سعید-بله داشتم اما این ساعت...خودم بعدا باهاتون تماس بگیرم عیبی داره؟!
با صدایی که مثلا از کارم پشیمون شدم گفتم:
-ای وای شما خواب بودددددین؟
-بله !
-وای ببخشید!!!باشه تا بعد!
بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای بزنه قطع کردم...
اونو بیخواب کردم اما خودم گوشیمو گذاشتم سایلنت و به خواب عزیزم ادامه دادم!!!
***

فصل8:
ی هفته دیگه عروسی علیرضا پسر عموم بود و من باید میرفتم خرید...تصمیم گرفتم این کارو با آرامه انجام بدم..
یه پیراهن دیدم که واقعا خوشگل بووود تصمیم گرفتم پروش کنم..!
یه پیراهن مشکی براق بود کهدنباله داشت و روی زمین کشیده میشد دو بنده بود و تا روی کمر چسبون...یه چاک سمت چپش داشت که تا روی رونم بود...در کل خیلی خوشگل بود...همونم گرفتم..
آرامه هم تایید کرد وگفت که خیلی خوشگله!!!
.....روز عروسی:
از بس موهامو کشیده بودن سردرد گرفته بودم...
-بابا کمتر این موهارو بکشین سردرد گرفتم به خدا!!!
آرایشگر:گلم یکم تحمل کن ببین چی بسازم ازت.
-من قبلا ساخته شدم راضیم هستم..آی ..
آرامه-تبسم الان اینطئری میکنی بخوای عروس شی چیکار میکنی؟
0من...من آخ ...غلط بکنم...بخوام عروس بشم!(بعدا راجبش فکر میکنم)
بلااخره بعد از کلی رنگ و لعاب....کارم تموم شد...
خودمو که دیدم واقعا خوشم اومد...موهامو شینیون جمع باز درست کرده بود...آرایشمم گفتم لایت انجام بده..سایه دودی طلایی کار کرده بود..خوب شده بودم..جیگررررررررر تو!(خودشیفته!)
میخوام چشم شروین دراد...
عرویسیشون توی باغ بود..من از عروسی های تالار خوشم نمیاد..
واقعا هم خیلی خرج کرده بودن...دکور که خیلی خوب بود...
همه ماشالا تا تونسته بودن خودشونو نقاشی کرده بودن..مثل ما...
...عروس دامادم رسیدن...خداییش علیرضا خوشتیپ بود...کلا پسرعمو های بنده خوشتیپن...
یادم رفت بگم مادر و پدر من نسبت فامیلی دارن...دختر دایی پسر عمه!!!پس خاله م اینا هم دعوت بودن..
ساعت 10 شده بود و دیگه کم کم میخواستن شام بدن...
نمیدونم چرا آرامه غیب شده...
تیام هم نمیبینم...
وایستا ببینم این دو تا کجا غیبشون زد؟؟؟؟؟؟؟؟
اروم از بقیه جدا شدم و به سمت قسمت خلوت باغ رفتم...حسم بهم میگفت یه خبرایی..
یکم که رفتم صدای خش خش برگا به گوشم خورد...
بازم رفتم جلوتر...دو نفرو اونحا دیدو اما واضح نبود...پشت یکی از درختا قایم شدم و نگاه کردم...
این که تیام خیر ندیده س..
این دخی کیه؟؟؟؟داداشششششششششش؟
به به...چه رمانتیک اینم که آرامه خانومه...بله دیگه تنها تنها...
آرامه به درخت تکیه داده بود و تیام دستشو ستون کرده بود و داشت تو گوش آرامه یه چیزایی میگفت....فک کنم نجوای عاشقانه باشهه..
بعد از چند لحظه آقا تیام ما صورتشو نزدیک صورت آرامه کرد و...بلــــــه!
در حال دید زدن بودم که یه دست نشست روی شونم و یه دست هم روی دهانمو گرفت و بنده رو کشید عقب...
در گوشم آروم گفت:
-شیطون داری لحظات عاشقونه داداشت رو دید میزنی...
شروین دوباره ضاحر میشود...
دستشو از روی دهنم برداشت و منو به سمت خودش برگردوند..
چند ثانیه بعد صدای پا شنیدیم که این وحشی...نه نه ببخشید هرکول خان...نو هول داد عقب که رفتیم پشت درخت و برای اینکه نیوفتم اون زیر پای چپمو گرفت که چاک داشت لباس که کنار رفت و بدن ما هم نمایان شد...منم برای اینکه نیوفتم دست راستمو انداختم گردن آقا زاده...
نفس زنان گفت:
-شیش...صدات در نیاد...
از اینکه اینهمه بهم نزدیک بود یجوری شدم...
بعد ازینکه تیام خان و آرامه جونش دور شدن...شروین پامو ول نکرد و گفت:
-اشتباهی پارچه شو بریدن آره؟!
ساکت شدم.
شروین-چرا پاهاتو انداختی بیرون؟
-مدلشه!
--مدلشه یا نه اما همه پایین تنه شما رو سیرت کردن دیگه..خوشت میاد؟
با کمک دستم که هنوز پشت گردنش بود سرمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
-نه تو فکرت خرابه!
سرشو فرو کرد تو موهام...
زیر گوشمو یه بوسه کوچیک کرد و بعد هم سریع منو ول کرد و رفت..!

بعد از شام داشتم با افشین میرقصیدم..مث اینکه زیاد تو باغ نیستوووباز بی جنبه بازی درآورده خودشو با اون کوفتی خفه کرده....
دستش روی بدنم حرکت میکرد...چندشم میشد...اما بیخیال بودم...یدفعه دیدم شروین سرو کلش پیدا شد مچ دستمو گرفت و رو به افشین گفت:
-چه غلطی داری میکنی؟!
جان من دعوا نکنییید!!
افشین-هیچی داش...توهم زدی..
من-شروین ولش کن!
شروین-تو یکی ساکت شو بعدا حسابتو میرسم...
شروینرو به افشین-اگه عروسی نبود میدونستم چیکارت کنم!
بعد هم دست منو کشید و با خودش برد...رفتیم پیش مامان اینا...
شروین به مامانم گفت:
-ما زودتر میریم...من خسته م تبسم هم گفته که با من میاد...بعد هم آنچنان نگاهی به من انداخت که گرخیدم و هیچی نگفتم...
مامان-باشه پسرم!هرجور راحتید!ما هم1ساعت دیگه میایم!
مانتومو برداشتم و به سمت ماشین شروین رفتم...حالا نوبت منه!!
بلند گفتم:
-من نمیاااااااااام!
سرجاش میخکوب وایستاد!...چرا انقد بد نگاه میکنه؟؟؟؟؟!در حالیکه داشت به سمتم میومد گفت:
-که نمیای آره؟
-آره!
تبسم تکون نخور الان وقت فرار نیییست!سرجام وایستادم اما اون هی داشت نزدیک تر میشد...گفت:
-من میگم میریم...
هیچی نگفتم..
یه قدم رفتم عقب...هی اون میومد جلو من میرفتم عقب تا جاییکه خوردم به درختی...
چشماش از زور عصبانیت قرمز شده بود..دستاشو دو طرف بدنم روی درخت گذاشت و سرشو اورد جلو:
-دیگه حق نداری این لباس مزخرفو بپوشی!
با لجبازی گفتم:
-میپوشم!
شروین-گفتم نمیپوشی.
-منم گفتم میپوشم!
-من میدونم دیگه نمیپوشی...
-چرا اتفاقا میپوشم خوبم میپوشم!
دست راستشو برد پش لباسم...میخواد چیکار کنه؟!با تمام قدرتش بند لباشمو کشید که هم بندشو پاره کرد هم قسمتی از لباسم جر خورد...یعنی باطل شد..من متعجب نگاش میکردم...لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت:
-حالا دیگه نمیتونی بپوشی!
بعد هم یه دستشو انداخت زیر کمرمو یه دستشم اناخت زیر پاهام و منو بلند کرد و به زور سوار ماشین کرد...بعد هم گازشو داد و رفتیم....

-تبسم به نظر من این پسر عموت یه تختش کمه!
زدم پشت گردن تهمینه و گفتم:
-غللط کردی!هرچی باشه از تو که تخته ش کمتر نیست!!
-خررررررره!زده لباس 500تومنی تو جر داده اونوقت میگی کم نداره؟!
-حالا اگه هم داشته باشه به تو ربطی نداره گلم!
تهمینه-دست شما درد نکنه واقعا..
-نمیکنه...راستی از پیشی کلاسمون چه خبر؟!
-کی؟!...ا خاک تو مخت سعید جونو میگی؟!
-آره همون پیشی وحشی ملوس...
-زهرمارو پیشی ملوس....ای بمیری تو که هیچوقت آدم نمیشی!!
-ایش زبونت لال...از جون خودت مایه بذار لطفا!!
-واقعا که خلی..همه ی دخترای کلاس واسش سرودست میشکونن.
-همه ی دخترای کلاس منهای من!
-چه دلتم بخواد....پسر به این ماهی...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-اگه ماهه مخشوبزن...بعدشم انقدر پیش من از اون حرف نزن...حالت تهوع بهم دست میده!!
-تو هنوزم ازش دلخوری؟!
-په چی؟جلوی همه آبروی منو برد...پسره ی عوضی رفته گفته استاد همه ی کارارو من انجام دادم...خانوم اصلانی بیشتر تماشاچی بودنو آدامسشونو باد میکردن..استادرم که دیدی چه نگاهی انداخت به من؟!انگار مال باباشو خورده باشم...
-خب..
-تهمینه!!درسته که زیاد حوصله نداشتم باهاش همکاری کنم اما پابه پاش بودم...به چه حقی رفت گفت اینارو...
تهمینه-تو هم که کم باهاش کل کل نکردی!!!
-حـــقش بووود!هر کاری کنم بازم کمه...
-باشه اصن ول کن!!بهتره که بریم سر کلاس!!!
....
استاد-خانوم اصلانی!لطف کنید از کلاس برین بیرون!!!
وااا چشه؟؟؟؟؟؟؟!
-چ..چرا استاد؟!
استاد-وقتی یه لاستسک انداختید دهنتونو میجویید چه انتظاری از بنده دارید...لطفا برید بیرون..
-استاد باراولمه...ببخشید!
-مگه باراول و آخر داره خانم محترم؟!...با صدایی بلندتر ادامه داد:خانم اصلانی میرید بیرون یا نه؟!
دروغ نگم داشت اشکم درمیومد...اون گربه هم داشت با تمسخر منو نگاه میکرددد!!ای تو روحت!!!!!!
باحالی زار بلند شدم و وسایلامو جمع کردم...در آخرین لحظه برگشتم و با نگاهم تمام نفرتم رو پاشیدم تو صورت آریا...نمیدونم چرا اما دلم یکم خنک شد!!!
اومدم بیرون...سوز سردی به صورتم میخوره...دیگه واسم مهم نیست...بزار طبیعت کار خودشو انجام بده....
***
فک کنم سکته هرو زدم...نه دارم خواب میبینم...تبسم بیدار شو....
ولی نه انگار بیدارم و چیزایی که دارم میشنوم همش حقیقته...
مامان-شروین میخواد زن بگیره!
جا خوردم...بدهم جا خوردم...
مامان-تبام که اصلا به فکر خودش نیست...حداقل این پسرم یه سروسامونی بگیره!
نه!!!!!!!!!!
مامان-تبسم!خوشحال نشدی عزیزم؟
نه نشدم...اصلا....ولی چرا ناراحت شدم؟؟؟چرا؟؟؟بالآخره که باید زن میگرفت؟نمیگرفت؟اما چرا من انقد تعجب کردم؟
-حالا کی هست؟!
مامان-دختر آقای طالبی رو یادته؟دنیـــا؟
با شنیدن اسم دنیا انگار دنیا رو سرم خراب شد...حالا چرا اون؟!
-آها...مبارکش باشه!
این جمله رو به زور گفتم!!!
چرا داشتم وابسته ش میشدم؟چرا حالا؟؟؟؟شاید یه ضربه بدی برای من بود..خیلی بد....اما چرا...نمیدونم...
...
روز خواسگاری بود...هنوزم باورم نمیشه!اما در کمال ناباوری رفتم صورت شروینو بوسیدم و بهش تیریک گفتم...یعنی کار دیگه ای نمیتونسم بکنم....چیکار میتونسم؟!من چه انتظار دیگه ای باید ازش میداشتم؟!دیگه مهم نیست...همه چیو میذارم کنار و زندگیمو میکنم....آره همین کارو میکنم...
موهامو اتو کشیدم و جلوشو کج ریختم تو صورتم...از پشت شال هم موهامو ریختم بیرون...الان موهام تا بالای باسنم رسیده...مشکی مشکی...
آرایشم هم مات انجام دادم...درکل جذاب شدم...
یه مانتوی بلند برنگ دارچینی با شلوار کتون قهوه ای سوخته پوشیدم...شالمم هم قهوه ای سوخته گذاشتم...
رفتم پایین...شروین رو که دیدم هنگیدم...چه خوش استیل!!!وای نه ...فکرشو نکن...اون دیگه داره مال یکی دیگه میشه!!!
اما ناکس عجب هیکلی داره...تبسسسسم بسه دختر!!
چرا احساس کردم شروین کلافه ست...شایدم هست..نمیدونم..!
توی ماشین که بودیم چند باری سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم اما توجهی نکردم...
رسیدیم....دستمو دور بازوی تیام حلقه کرده بودم....دوس داشتم جای شروین برای تیام میرفتیم خواستگاری...اما....

مراسم معارفه انجام شد...قرار شد که 1سال نامزد بمونن تا باهم بیشتر آشنا بشن...باز خودش کلیه...
دنیا قیافه خوبی داشت...اما فکر نمیکنم چیز طبیعی تو صورتش داشته باشه....
بینی شو که عمل کرده لباشم که داد ممیزنه پروتوزه....دیگه بقیشو خودتون حدس بزنید!!!
آخه من نمیدونم این دختره چی داره....شروینم کارای عجیبی میکنه ها!!
فصل9:
الان موقع انجام عملیاته...دوتا آدامس ریلکس توت فرنگی از تو کیفم برداشتم و شروع کردم تند تند جویدن....
در همان حال گفتم:
-تهمینه حواست باشه کسی نیاد!!
تهمینه-ای تو بترکی با این کارات...بدو دیگه!!
رفتم سمت صندلی آقازاده..آدامسو از دهنم درآوردم و چسبوندم به گوشه صندلی!البته اینکارو خیلی ماهرانه انجام دادم!!!
ووووییی چه حالی کنم من...
آقا تشیف آوردن...خدا کنه نبینه...بشین دیگه...اوف بشیییییییین!!!
بالاخره بعد از کلی ناز و عدا آقا نشست....تو دلم جشن گرفته بودم....حتماچسبیده....حقشه..تا دیگه نره چلغی منو نکنه..
کلاس تموم شد....داره میره...وای عجب جایی هم چسبیده...الان آبروش میره....خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم!!!!
حالا نوبت قسمت دوم نقشه ست!!!
رفتم سمتش صدامو ریز کردم طوری که بقیه بفهمن گفتم:
-اوا آقای آریا...
با ژست خاص خودش برگشت طرفم و گفت:
-بله خانم؟مشکلی پیش اومده؟؟؟؟؟
اوه اوه...پیاده شو با هم بریم..چپ نکنی...
-چیزه..پشت شلوارتون...
و اشاره به همون قسمت کردم...منم عجب فیلمیم ها...
اولش یه نگاه به شلوارش لندلخت بعد هم یه نگاه ترسناک به من...اما خیلی زود چهرهش رنگ بیتفاوتی گرفت و گفت:
-مهم نیست!!!به احتمال زیاد کار دانشجوهای بیفرهنگ باشه!!!
برو بابا..جمع کن خودتو...لفظ قلم!!!
بعدش من سری تکون دادم و رفتم.....اما احساس میکنم راحت شدم...وگرنه قمباد میشد میموند تو گلوم!!!
***

دنیا-تبسم جون چه موهای خوشگلی داری!!!!شروین به نظرت این رگ مو به من میاد؟؟؟؟؟!
بزنمشا.....شروین جوابی نداد...
من-مرسی دنیا جون(اه اه)اما رنگ موهای خودمه...
دنیا-ا...فک میکردم رنگ گذاشتی!!!!
بمیر بابا...تو اصلا فکر نکنی بهتره...
...
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم آهنگ گوش میدادم...
تقه ای به در خورد:
تقریبا داد زدم:
-بلـــه؟!
-منم!
شروینه!!!
-بیا تو
دروباز کرد و اومد تو...آخی...چراریشاشو زده پسره ی شلخته؟!!!
-سلام خانوم!
-سلام!
اومد کنارم روی تخت شست و گفت:
-تبی؟!
هویی...پررو چه زود جو میگیره اینو...
-هوم؟
شروین-بگی جانم چی میشه؟!
من-دوس نداشتم بگم...!!!
شروین-اما بگی بهتره!!!
واااااااااااااااااای...از دست این من خل شدم...!
-حالا...
شروین-خب میخواستم بگم اگه برای طرحات یا کارای دیگه ت کمک خواستی میتونی از من کمک بگیری آجی کوچولو!
کوفت....حالا =واستا همچین بزنم تو پرت تا دیگه ازینکارا نکنی..!
-شما که دیگه عیال وار شدین واسه این چیزا وقت ندارین!!
اولش یه نگاه عصبی به من انداخت و بعد هم با لحنی که معلوم بود ناراحت شده..گفت:
-نه نگران نباش..من همیشه برای تو وقت دارم!
-باشه!!!اگه خواستم میام پیشت!!!
شروین-من دیگه برم..
سرم رو تکون دادم..و بعد رفتنش رو تماشا کردم...
شروین ارشد داشت...پس خیلی میتونست کمکم کنه!!!!!حالا که اینطوره از لج دنیا جونشم که شده میرم ازش کمک میگیرم...!
***
تهمینه-شنیدم یه استاد جدید داره میاد!!!!احتمالا یکی از درسای مارو هم داشته باشه.
من-ایش هی داره به استادا اضافه میشه اما کم نمیشه...
تهمینه-شاید خوشگل و بلا باشه تونسیم تورش کنیم!!!
من-از شانس ما یا پیره یا اینکه جیگره اما زن داره..!
تهمیته-مرده شور اون سق سیاهن رو ببرن...
....
امروز قرار بود استاد جدیده بیاد کلاسمون...اما زیاد واسم مهم نبود...اونم یه ادم مثل آدمای دیگه...
بلند شده بودم و برگشته بودم داشتم با تهمینه حرف میزدم که یسری از بچه ها یلند شدن...حرفای تهمینه باعث شده بود بخندم...در لحظه ی آخر اومدم این استادمون رو زیارت کنم که........انگار برق3000ولت به من وصل کردند!!!
استاد عزیزمون که آشناست...پسرعموی گرامیمه!!!!!!!!!!
شروییییین !!!!تو چرا باید تو همه ی زندگی من یه نقشی داشته باشی آخه؟!!!!
همه نشسته بودن اما من همونجور شوک وایستاده بودم که تهمینه دستمو کشید و گفت:
-بگیر بشین دیگه...آبرومون رفت..
با حالت منگی نشستم ...شروین خیلی جدی بود!خیلی!وقتی خودشو معرفی کرد یسری از بچه ها ازش پرسیدن که با من نسبتی داره یا نه...که با غرور گفت:به من میخوره با این خانمو نسبتی داشته باشم؟

یعنی اون لحظه دلم میخواست گردنشو بشکونم...حیف که زورم نمیرسید...
فعلا بذار بتازه...بعدا حالیش میکنم یه من ماست چقد کره داره...
***

اونروز حوصله ماشین رو نداشتم...نیاورده بودم....
تصمیم گرفته بودم مثل مردم عادی اونروزو با اتوبوس برم..
راه میرفتم و فکر میکردم...
انقدر تو فکر بودم که متوجه ماشینی که کنارم بود نشدم...بی اختیار سررم رو چرخوندم...
بهم بوق زد!!!
شروین....خیلی بیشوری....باز چی میخواد...به اندازه ی کافی آبروم رو برد....
شروین-ماشین نیاوردی؟!
-میبینی که نه!
شروین-خب چرا؟؟؟؟؟؟؟!
فوضولیییییییی؟!
-همینجوری
شروین-بپر بالا...
برو بابا..
-من فکر نمیکنم نسبتی با شما داشته باشم!
خنذید..گفت:
-چرا الان دیگه داری!
ووووووای دوس داشتم بپرو سرش گردنشو بچسبم....
با تمسخر گفتم:
-آخه به من میخوره نسبتی با شما داشته باشم؟!
شروین-به تو نه اما به من میخوره....میای بالا یا برم؟!
هه چه بی غیرت شده....
-نه نمیام برید یوقت دیرتون نشه استاد...
شروین-اوکی پس فعلا...
بعد هم پاشو گذاشت رو گاز و رفت...صدای جیغ لاستیک ها اعصابمو ریخت بهم...
ناراحت شدم...نمیتونست بیشتر اصرار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟مرتیکه ی...
اه ولش کن...
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه پرشیای سفید کنارم نگه داشت....
این دیگه چی میخواد....
دو تا ازون جیگول پسرا توش بودن...
یکی از پسرا با صدای کشداری گفت:
-خانومی برسونمت؟؟؟؟؟؟!
زهرمارررررررررر...جواب ندادم
-بیا عشقم بهت بد نمیگذره...
بازم خفه خون گرفتم...
-عروسکم بیا برسونمت دیگه....میخوای بیام درو واست باز کنم عشقم؟؟
کوفتتتتتتتتتتتتت...ایندفعه واقعا قاطی کردم...
-برو ننه تو برسون!!!!!!!!!
یدفعه پسره پرید از ماشین بیرون...غلط کردم..لعنت بر دهنی که بی موقع باز بشه!!!!
در ماشینو محکم کوبید و به طرف من خیز برداشت...
وای اینجا چرا انقد خلوته؟پرنده پر نمیزنه....
به غلط کردن افتاده بودم...
اومدم سمتم و دستشو گذاشت رو گلوم و منو چسبوند به دیوار پشتیم...
واقعا ترسیدم!!!
به دستاش چنگ زد و به زور گفتم:
-دستتو بکش..
صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت:
-چه ضری زدی؟یه بار دیگه تکرارش کن؟!
داشتم به معنای واقی دست و پا میزدم..آخه آدم از یه جغله بترسه...
اونیکی دوستش از توی ماشین داد زد:
-ولش کن یاشار...همچین مالی نیست...
یاشار_نه بذار ببینم چی گفته بودددد....
آقا ما یه چیزی گفتیم تو چرا وحشی میشی؟!!!همش تقصیر این شروینه...
فشار دستش رو روی گلوم زیادتر کرد....نفس کم آوردم...
من-ولم کن دیگه خفه م کردی!
یاشار-وقتی حرف مفت میزنی بایدم خفه بشی...
ای بابا من از کجا میدونستم انقد رو مادرش حساسه...خودش میوفته دنبال دخترای مردو دو قورت و نیمش هم باقیه...
فکر کنم تمام صورتم قرمز شده بود...داشتم خفه میشدم...
من-ولم کن روانی....
پاهام سست شده بود....داشتم بیهوش میشدم...خدایا خودت به دادم برس...
وقتی دیگه تمام امیدم رو از دست داده بودم....صدایی من رو نجات داد:
-دستت کثیفتو بکش عوضی!
وای شروین هیچوقت از دیدنت انقدر خوشحال نشده بودم....ا یعنی نرفته بود؟؟؟؟؟؟؟!
یاشار-به تو چه مرتیکه!
شروین داشت به سمتش میومد...گفت:
-زنمه دستو بکش تا پدرتو در نیوردم...
اوه!من زنشم خودم نمیدونستم..بابا کوتاه بیا...
بعد هم به سمتش هجوم برد و یقه شو گرفت و خواست یدونه بکوبونه تو صورتش که پسره(یاشار)گفت:
-اگه زنته این موقع تنها اینجا چیکار میکنه؟!
شروین دیگه واقعا جوش ـورد...غرید:
-به تو ربطی نداره جوجه....
بعد هم یه مشت کوبوند تو صورت مامانیش....
شروین-زود گورتونو گم کنن تا چپ و راستتون نکردم..!
بابا جذبهههههه....فک کنم اونا هم از هیبت آقا زاده ترسدن و رفتن..
حالا یکی باید بیاد منو جمع کنه که اینجا ولو شدم...
گلومو گرفته بودم..خیلی میسوخت..دستت بشکنه الهیییییییی
شروین با عصبانیت حرف میزد:
همینو میخواستی آره؟!
من دارم اینجا میمیرم آقا میگه همینو میخواستی...
نمیتونستم جوابشو بدم....
شروین-پاشو دیگه!!نکنه میخوای کورس بعدی رو ببینی؟!
وااااااااااااای فقط بله طعنه بزنه...به سرفه افتادم....
-تبسم؟
سرفه ام شدت گرفت...اومد کنارم نشست و زد پشتم...
شروین-عزیزم حالت خوبه؟؟اون عوضی اینکارو باهت کرد؟!
الان یه پـ نـ پـ میخوای ها....
سرمو گرفتم بالا و با چشمهایی که از زور سرفه خیس شده بود...نگاهش کردم...
نمیدونم چی تو نگام دید که سرمو گرفت تو بغلش...بعد از چند ثانیه هم یه دستشو انداخت زیر بغلم و کمکم کرد تا سوار ماشین بشم...بعد هم از اونجا دور شدیم...
....
سرم درد میکرد...گلوم میسوخت صدام هم بدجوری خش گرفته بود...آب دهنمو به زور قورت میدادم...
همین که رسیدم خونه خودمو پرت کردم تو اتاقم و به اشکهام اجازه جاری شدن دادم...توی ماشین خیلی خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر گریه....خیلی فشار روم بود...
مامانم برام کلی خوراکی و چیزایی که گلودرد رو بهتر میکنن آورد..حتما شروین بهش گفته...
بعد از خوردن قرص های مسکن بیهوش شدم...
***

فصل 10:
وای خدا گلوم خیلی درد میکنه...اها اها...سه دو یک سه دو یک..نه خش گرفته اونم بدجور...
نگاه کن ترو خدا تو خیابون خرتو میچسبن میخوان خفه ت کنن...اینم شانس مائه دیگه...چه کنیم...
بلن شدم و با حالی زا رفتم پایین...بخاطر قرص ها هنوز یکم تو هپروت بودم...
تیام-تبسم؟قیافت چرا اینجوری شده؟
یعنی انقد داغونش دم؟!
با صدایی که از اثرات گلو درد بود و دو رگه شده بود گفتم :
-هیچی!(بدتر گند زدم...)
تیان-صدات چی شده؟
-هیچی بابا!
-تبسم؟
ای بابا...داره مشکوک نگام میکنه...
شروین بجای من از پشت سرم گفت:
-از بس جیغ و داد میکنه صداش گرفته....چیزیش نیست!
تسام که هنوز قانع نشده بود گفت:
-آهان!
شروین دروغگو...خب بیچاره چیز دیگه ای هم نمیتونست بگه...در واقع یجورایی نجاتم داد!!!
***
اه هر کاری میکنم در نمیاد...اصلا میرم به خودش میگم...با این سوالاش...
در زدم(چه مودب!)
شروین-جانم؟
-منم بیام تو؟!
-بفرما بلا!
پررو میگن همینه ها...
-سلام...
شروین-علیک سلام..به به خانوم مهندس چی شده؟به مشکل برخوردین؟!
-استاد این سوالت مشکل داره...
یه اخم محوی نشست رو پیشونیش و گفت:
امکان نداره!
-حالا که داره!
برگه رو برداشت و موشکافانه نگاهش کرد....
شروین-بیا بشین ببینم...
رفتم کنارش روی تخت نشستم...
شروین-این سوال اصلا مشکلی نداره...
واااااااااااااااااااای....
-شروین میگم داره...
خندید و گفت:
-بالاخره شروین یا استاد؟
-هیچکدوم....هی من میگم این مشکل داره میگی نه نه...
عداشو در آوردم....که با یه دستش پشت گردنمو گرفت و منو کشید کنار خودش ..نفس هاش پشت گوشمو قلقلک میداد...ای بابا...سوالتو حل کن دیگه...
شروین-که میگی مشکل داره آره؟!
با پررویی گفتم:
-آرررررررره!
داشت بهم نزدیکتر میشد که...در باز شد و دنیا توی چهارچوب در ظاهر شد!
حالا وضعیت ما دیدن داره...من وسط پاهای شروین بودم اونم یه دستش برگه سوال بود و یه دستشم که پشت گردن بنده بود منم تقریبا تو بغلش بودم.دختر بدبخت زبونش بند اومده...
دنیا-س...سلام!
شروین خیلی خونسرد گفت:
-سلام عزیزم!
بعدش هم خیلی آروم و عادی دستش رو از پشت گردنم برداشت و بعد هم پاهاو جلوش جمع کرد...من چرا خجالت کشیدم...عین چی زل زده بودم که با ویشگون شروین به خودم اومدم:
-سلام...دنیا جون خوبی؟!
بیچهره دختره...دلم سوخت...من جاش بودم واویلا بود..البته اونم کم نیاورد و نیششو زد:
-خواهر و برادر دارین چیکار میکنین؟!
وای باید این دختره رو....اه هیچی نگم بهتره...یه لبخند مصنوعی زدم...
من پاشدم برم قبلش گفتم:
خب اسی(استاد)جون اینو حل کن بعدا میام ازت میگیرم...
قیافه شروین دیدن داشت....او اوه آخرش هم یه چشمک به کارم اضافه کردم و تقریبا فرار کردم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد