- بفرمایید ...
در اتاق باز شد و اشکان به داخل سرک کشید. آراد با جدیت گفت:
- بفرمایید؟ کاری داشتین؟
اشکان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوی میز آراد کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- خسته نباشین استاد ...
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد می خواستم یه چیزی بگم که ...
بعد انگار پشیمون شد دستی توی موهاش پر پشتش کشید و گفت:
- بی خیال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس کرد قضیه مشکوکه. قبل از اینکه اشکان بتونه از در خارج بشه صداش کرد:
- آقای خسروی ...
اشکان سر جاش ایستاد و با کلافگی گفت:
- بله استاد ؟
- مشکلی پیش اومده؟
- نه ... نه هیچی نیست. من یم خواستم یه چیزی بگم که پشیمون شدم. بیخیال استاد ... فراموشش کنین.
اینو گفت و قبل از اینکه آراد بتونه باز متوقفش کنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! یعنی چی می خواست بگه؟ موبایلش رو برداشت و شماره ویولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنیده بود. با سومین بوق صدای لطیفش توی موبایل پیچید:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجیبی کرد ... زمزمه کرد:
- عمر منی ...
ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هیجان انداختی؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشید! یادم رفته بود قلب من پیش توئه و قلب توام پیش منه! منظورم این بود که دوباره قلب خودتو به هیجان انداختی؟
آراد خندید و گفت:
- شیطون منی تو ... کجایی؟
- خونه مامان اینام هنوز ...
- حاج خانوم پخت این شله زردو یا نه؟
- بله که پختن! کلی هم دعات کردیم همه مون. نوا هم بیچاره مون کرد از بس سراغ داییشو گرفت.
- می یام می بینمش ...
- کلاست تموم شد؟
- آره همین الان ... واقعاً صبر ایوب می خواد آدم تا بتونه سر کلاس اسن ترم اولیا دووم بیاره ...
- آراد راستی یه چیزی رو هی می خواستم بهت بگم هی یادم می رفت، الان یهو یادم افتاد ، بگم تا یادم نرفته!
- چی شده؟
- شنبه که با هم رفتیم دانشگاه ... چند تا از بچه های ترم اولی تو محوطه با هم دیدنمون ...
- خوب ببینن ... قرار نبود ازدواج ما مخفی بمونه.
- آره می دونم ، اما ترسم از اینه که برامون شایعه بسازن ... آخه کسی هنوز نمیدونه من و تو زن و شوهریم!
- نگران چی هستی تو آخه عزیزم؟ شایعه چی؟ وقتی همه بفهمن ما زن و شوهریم دیگه مشکلی پیش نمی یاد ...
- آره تو راست می گی ...
- یه سوال! تو اشکان خسروی رو می شناسی؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبیه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من یه چیزی می خواست بگه اما نگفت ...
- جدی؟
- آره مشکوک بود ...
- بیخیال ، اگه چیزی باشه خودش می یاد میگه. من و توام یه روز دانشجو بودیم می دونیم اسکول کردن استاد چه حالی میده!
آراد خندید و گفت:
- دقیقاً
- کی می یای آراد؟ بیا یه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداریم بریم خونه ...
- باشه عزیزم الان می یام ...
- پس منتظرتم ...
- می بینمت عشقم ..
ویولت توی گوشی خداحافظی رو زمزمه کرد و از اتاق دوران مجردی آراد خارج شد ... آراد هم وسایلش رو جمع کرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد ...
دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد. دانشگاه خیلی خسته اش می کرد، دوست داشت بره خونه استراحت کنه. اما عادتش رو هم نمی تونست ترک کنه، باید حتما، قبل از اینکه به خونه بره یه سر به مامانش می زد. دستش رو گذاشت روی زنگ و یه بار کوتاه فشار داد. خیلی زود صدای ویولت رو شنید:
- سلام عزیزم ...
آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه که شد نگاهش به اختیار سمت ایوون کشیده شد. می دونست ویولت روی ایوون منتظرش وایمیسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بیشتر کرد. ویولت شال بنفشش رو روی سرش مرتب کرد و از پله ها پایین اومد. چون غریبه ای توی خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد انداخت. هربار که می دیدش حس می کرد براش همون شیرینی بار اول رو داره، و هر روز بیشتر از روز قبل شکرگزار خدا بود. آراد کنار گوششو بوسید و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ویولت خودشو لوس کرد و گفت:
- مامانت شلاقم می زنه! خوب شد اومدی ... من دیگه طاقت ندارم.
آراد خندید، خودشو کنار کشید و گفت:
- جدی؟!! مامان من؟!! رو ضعیفه من دست بلند کرده؟
- آره ...
آراد قیافه خشنی به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چی کار کردی؟
ویولت چشماشو گرد کرد و آراد از دیدن قیافه بامزه اش قهقهه زد. همین که حس کرد می خواد دنبالش بذاره شروع کرد به دویدن. خاطره ها زنده شد! میون قهقهه خنده گفت:
- خانومم! با خودم بودم! لابد الان می خوای مثل اون سال با شلنگ آب بیفتی دنبالم ...
ویولت که خودش تازه یاد اون روز افتاده بود خیز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتی ... اینبار نوبت منه! دفعه پیش تو با شلنگ دنبالم کردی اینبار ازت انتقام میگیرم.
آراد پشت ماشین نقره ای رنگ ویولت که توی حیاط کمی کج پارک شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بیدار کردی! یادت که نرفته! سکته ام دادی! حالا جرم من چیه؟!!
ویولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالی که از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بیجا بکنم با خانومم بد حرف بزنم!
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بیرون. ویولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نکنینا! حقشه!
آراد همینطور که از روی کاپوت سرک می کشید گفت:
- مامان نجاتم بده! این منو می کشه! هر شب با کمربند سیاه و کبودم می کنه.
حاج و خانوم و بقیه بدون اینکه حرفی بزنن فقط می خندیدن. آراگل با هیجان گفت:
- ایول ویولت، آب بپاش بهش خیسش کن. هوا خوبه چیزیش نمی شه! هر چند که باید سرما بخوره! یه بار اینجا تو رو موش آب کشیده کرد و تو سرما خوردی ...
آراد که از یادآوری ویولت توی اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگیشک! به من چه!
ویولت خندید و گفت:
- ادای منو در نیارا! وای به حالت وقتی که از پشت اون ماشین بیای بیرون! اد که در آوردی ... باهام بد هم حرف زدی! دو گالون آب مجازاتته ... بیا اینور بهت می گم ...
آراد لحنشو مظلومانه کرد و گفت:
- خانومم ... رحم کن! عفو بنما ...
خاله آراد پا در میونی کرد و گفت:
- ویولت خاله ... گناه داره پسرمون! این یه بار به خاطر من ببخشش ...
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خیلی داره اذیتم می کنه ... باید تنبیه بشه ...
آراد پشت ماشین نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم دیگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران میکنم!
ویولت که دید هیچ راهی نداره که آراد رو از پشت ماشین بکشه بیرون ذهنشو به کار انداخت ... جرقه ای زده شد ... راهشو پیدا کرد ... چند لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه از ته دل جیغ کشید ... به ثانیه نکشید که نگاه نگران خانومای روی ایوون به سمتش کشیده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشین بیرون پرید و قبل از اینکه فرصت کنه با اون چشمای نگرانش بپرسه چی شد؟ آب با فشار روی سرش پاشیده شد ... دقیقا عین ویولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش می چکید ... ویولت و آراگل و شادی دختر خاله آراد غش غش می خندیدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن کنون و با نگرانی از پله ها پایین اومدن ... ویولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دوید سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خیره بهش بود ... جلوش ایستاد و خواست حرفی بزنه که جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چیزیت که نشده خانومم؟!!
دهن ویولت بسته موند. با اینکه آراد خنده های ویولت و شیطنتش رو دید بازم نگرانش بود ...
ویولت لب گزید و خواست حرفی بزنه که حاج خانوم چادرش رو کشید روی سر آراد و گفت:
- می چایی الان مامان! برو تو ... شما دو تا آخر هم با این کاراتون سرتون رو به باد می دین ...
آراد که زیر چادر گل گلی مامانش خیلی بامزه شده بود نگاهی کجکی نثار ویولت کرد و گفت:
- دیوونه همین کاراشم دیگه ...
ویولت گونه هاش رنگ گرفت و حاج خانوم با خنده سر تکون داد ... آراگل دست آراد رو کشید و گفت:
- بدو بیا برو لباستو عوض کن ... اون روز تو از تب کردن ویولت داشتی خود زنی می کردی اینبار دیگه حوصله ندارم اشکای ویولت رو برای حال خراب تو ببینم!
آراد باز عاشقانه نگاهی به ویولت انداخت و ویولت که طاقت نداشت دوید سمت اتاقش و گفت:
- من لباساتو آماده می کنم ...
آراد چادر مامانشو از سرش برداشت، به دست آراگل داد و دنبال ویولت به اتاقش رفت ... ویولت تند تند مشغول وارسی کمد لباس های آراد بود ... هنوز چند دست از لباس هاش اونجا بود ... یه تی شرت قهوه ای همراه یه شلوار گرمکن مشکی بیرون کشید و چرخید ... آراد با سر و صورت خیس درست پشت سرش به دیوار تکیه داده و خیره نگاش می کرد. ویولت که از دیدن ناگهانی آراد با اون نگاه شیطون جا خورده بود دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای آراد ، ترسوندیم عزیزم! کی اومدی تو؟
آراد قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- یه کم وقته ... داشتم خانوممو دید می زدم ... اشکالی داره؟
ویولت لبخند زد، دستشو جلو برد و تند تند دکمه های پیرهن چارخونه آبی و سورمه ایشو باز کرد، آراد دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و خودشو به دستای همسرش سپرده بود ... ویولت وقتی از باز کردن دکمه ها فارغ شد دستای آرادو از مچ گرفت و از جیباش کشید بیرون ... بعدش پیرهنشو در اورد انداخت روی تخت ، تی شرت سورمه ای ساده ای زیر پیرهنش پوشیده بود ... پایین تی شرت رو گرفت و کشید سمت بالا ، آراد دستاشو برد بالا و تی شرت از تنش در اومد ... اون رو هم انداخت روی تخت و تی شرت قهوه ای رو برداشت تا تنش کنه ... اما قبل از اینکه فرصت کنه دستشو ببره جلو و تی شرت رو روی سر آراد بکشه دستای آراد دور کمرش حلقه شد و اونو کشید توی بغلش ... ویولت هیجان زده غر غر کرد:
- اِ آراد ... یهو یکی می یاد تو ...
آراد زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- کسی تو اتاق من نمی یاد ...
- اگه اومد چی؟
- هیچی ... می گم زنمه! دوست دارم بغلش کنم! بوسش کنم ... مال خودمه! عمر منه! به کسی چه؟
ویولت کوبید توی سینه اش و گفت:
- پــــــــرو!
- ویولت ...
- جانم؟
- تا حالا بهت گفتم خیلی دوستت دارم؟
ویولت که با این جمله آراد حسابی آشنا بود خندید و گفت:
- نع!
فشار دستای آراد دوبرابر شد و دم گوشش پچ پچ کرد:
- دنیای من ... خیلی دوستت دارم!
ویولت نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد. هیجانش زیادی داشت می رفت بالا ... با صدای آرومش گفت:
- ول کن آراد کار دستت می دما!
باز داشت جاشون برعکس می شد و باز آراد غش غش خندید ... کنار کشید و گفت:
- با اینکه از خدامه کار دستم بدی، اما اینبار رو ولت می کنم. چون نمی خوام استرس داشتی باشی ...
بعد چشمکی زد و گفت:
- می فهمی که خانومم؟!!
صدای حاج خانوم خط نگاهشونو از هم قطع کرد:
- آراد مادر لباستو عوض کردی؟ سر ما می خوری ها!
ویولت با لبخند لباشو کشید توی دهنش و شونه بالا انداخت، آراد چشمکی زد و جواب داد:
- بله حاج خانوم، الان می یایم ...
ویولت رفت سمت در و گفت:
- زود بیا تا شله زردت یخ نکرده بخور ...
- از عصر تا حالا هنوز داغه؟
- ولرم شده، الان بیشتر می چسبه ...
همراه هم از اتاق رفتن بیرون ... حاج خانوم پشت در بود. با دیدنشون لبخندی زد و گفت:
- پسرم یه لحظه می یای تو اتاق من؟ کارت دارم مادر ...
ویولت فهمید بحث خصوصی بین مادر و پسره پس سریع گفت:
- من می رم شله زردتو اماده کنم ... زود بیا!
آراد سری تکون داد و رو به مامانش گفت:
- چیزی شده مامان؟
حاج خانوم وارد اتاقش شد و گفت:
- نه مادر ... خیره ... بیا تو ...
آراد با نگرانی دنبال حاج خانوم وارد اتاق شد و گفت:
- خوب؟
حاج خانوم نشست لب تختش و گفت:
- آراد ... مادر ... یه سوال می پرسم ... راست و حسینی جواب منو بده ... باشه؟
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- مگه تا حالا بهتون دروغ گفتم ؟!
- نه ... اما جوابش برام خیلی مهمه!
- دارین نگرانم می کنین ... چی شده؟
- ویولت ...
نگرانی آراد به اوج رسید و گفت:
- ویولت چی مامان؟!! طوریش شده؟ اتفاقی افتاده؟!!
حاج خانوم با کلافگی گفت:
- الله و اکبرت باشه مامان! چقدر آسمون و ریسمون به هم می بافی؟ دو دقیقه زبون به کام بگیر تا من حرف بزنم ...
آراد با کلافگی سکوت کرد و به دهن حاج خانوم خیره شد ...
- ویولت مسلمون شده؟
دهن آراد باز موند ... قرار نبود کسی بفهمه! یعنی خود ویولت تمایلی نداشت کسی بفهمه وگرنه آراد از خداش هم بود که همه جا جار بزنه و بیشتر به ویولتش بباله! چند لحظه سکوت کرد، نمی دونست باید چی بگه. دوست نداشت حرفی بزنه که بعد مدیون ویولت باشه ... اما دروغ هم نمی تونست بگه ... پس سکوت کرد ... حاج خانوم پسرش رو خوب می شناخت ... از سکوتش پی به همه چی برد ... از خوشحالی کم مونده بود زیر گریه بزنه! صداش می لرزید ... گفت:
- از کی مادر؟
آراد بالاخره زبون باز کرد ...
- قبل از ازدواجمون ... توی هالیفاکس ...
حاج خانوم صورتش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا صد هزار مرتبه شکرت ...
آراد سرشو بالا گرفت و گفت:
- مامان طوری خدا رو شکر می کنی انگار ویولت کافر بوده!! شما که دیگه ...
حاج خانوم پرید بین حرفاش و گفت:
- نه مادر من! این حرفا چیه! من به پاکی اون دختر ایمان اوردم! اون اونقدر خوب بود و هست که منو بارها شرمنده خودش کرده ... من خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه عروسم اینقدر خوبه!!! واقعاً این عروس از سر من هم زیاده ... باید تا اخر عمر خدا رو شکر کنم!
آراد لبخند با لذتی زد و گفت:
- منم همینطور ...
- پس چرا حرف نمی زنین؟ مگه این چیز بدیه؟
- ویولت دوست نداره کسی بفهمه ... می گه من درونی مسلمون شدم!
- اما من دوست دارم این خبرو به همه بگم ...
- مامان خونواده اش ناراحت می شن ...
- من چی کار به خونواده اش دارم؟ به فک و فامیل خودم می گم! این عروس واسه من افتخاره ...
- بهتره اول از خودش بپرسین ... اصلاً شما از کجا فهمیدین؟
- داشتیم شله زرد رو هم می زدیم ... نوبتی ... نوبت ویولت که شد همه مون از آشپزخونه اومدیم بیرون استراحت بکنیم ... پنج دقیقه که گذشت رفتم سر بهش بزنم ... دیدم داره دعا می کنه ... نا خوداگاه شنیدم ... همه ائمه رو قسم می داد به خصوص امام علی رو ... از همه اسم برد جز ائمه مسیحی ... یه ضجه ای می زد و از امام علی می خواست که خوشبختیشو براش حفظ کنه ... بعدشم گفت نذر میکنه همیشه نمازاشو سر وقت بخونه ... دیگه اینو که گفت حسابی شک افتاد به دلم ... به خودش چیزی نگفتم ... صبر کردم از تو بپرسم ...
آراد آهی کشید و گفت:
- بعضی وقتا فکر می کنم خدا یه فرشته بهم داده ... یه فرشته که می خواد زندگیمو زیر و رو کنه ...
حاج خانوم از جا بلند شد و گفت:
- واقعاً هم همینه ... من یکی که باید همه عمر شکر گزار خدا باشم که با خودخواهیم باعث از دست رفتنش نشدم! حفظش کن مادر ... هر طور که می تونی حفظش کن ... مثل یه نگین می درخشه ... و همین آدمو نگران می کنه ...
آراد با اخم گفت:
- دلمو نلرزون مامان !
حاج خانوم رفت سمت در اتاق و گفت:
- من فقط بهت اخطار دادم ... زنت جواهر و وفاداره! تو مواظب باش خطا نکنی ...
بعد از این حرف از اتاق خارج شد ... آراد هم که با توجه به حرفای مامانش دلتنگ ویولت شده بود به سرعت همراه او از اتاق خارج شد ...
***
- آراد کجا می ری؟ مگه خونه ما نمی ریم؟ شله زرد مامان اینا رو می خوام بدم.
- یه سر بریم گالری خانومم ... این پسره زنگ زد گفت برم ، گویا کارم داره! بعدش می ریم ...
- آهان باشه ... راستی آراد یه چی می خوام ازت بپرسم ... می ترسم ...
آراد بامزه چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- داشتیم؟!! از من می ترسی؟!
- نه بابا ... از حرف زدن در این مورد وحشت دارم ...
- بگو خانومم ... نگرانم می کنی اینجوری ...
ویولت آهی کشید و گفت:
- در مورد رامینه ...
آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:
- رامین؟ چی شده؟
- از وقتی که رضایت دادی و آزاد شد ... دیگه خبری ازش نداری؟!
- برای چی می پرسی ویولت؟ می خوای واسه خودت استرس درست کنی؟
- نه ... ولی خوب من همیشه توی کابوس اونم ... یه بار داشت تو رو ازم می گرفت .... شاید دوباره هم اینکار رو بکنه ...
آراد خندید و گفت:
- مگه دیوونه است! من اگه رضایت نداده بودم تا آخر عمرش باید گوشه زندون می موند ... اون به ما مدیونه!
- خوب همین جری ترش می کنه ...
- چی می خوای بگی ویولت؟
- می شه ... می شه یه خبر ازش بگیری ببینی در چه حاله؟ اصلاً دوست ندارم یهو غافلگیرمون کنه ...
- دلیلی واسه این کار نمی بینم ...
ویولت نق زد:
- آراد ... جون من ... من واقعاً بعضی وقتا از استرس رامین دست و پام سر می شه ...
آراد ماشین رو روبروی گالریش پارک کرد و گفت:
- خانومم ... واسه چی با خودت اینجوری می کنی؟ اگه کسی هم باید نگران باشه منم، که نیستم!
ویولت مظلومانه گفت:
- آراد ...
آراد تحت تاثیر لحن ویولت چرخید و زل زد بهش ... ویولت چشماشو گرد کرد و چند بار پلک زد ... آراد لبخند زد ... برای فرشته اش کوه رو هم جا به جا می کرد ... زمزمه کرد:
- چشم ... روی جفت چشمام ...
ویولت با شوق خندید و گفت:
- عاشقتم!
آراد در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نوکر چشاتم ...
بعد از رفتن آراد لبخند نشست روی لبای ویولت ... سرشو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا ... خدایا می دونی که دربست مخلص و نوکر و چاکرخواتم! آرادو واسم حفظ کن ... خدایا ... خیلی خیلی ازت ممنونم که باعث شدی عاشق بشم و طعم شیرینش رو بچشم ... خودت برام نگهش دار ...
صدای نوازشگر موسیقی چشماشو گرم کرد ... از صبح خونه حاج خانوم حسابی خسته شده بود ... تصمیم گرفت کمی بخوابه ...
با صدای در ماشین بالا پرید ... آراد با ناراحتی گفت:
- شرمنده تم خانومم ... بیدارت کردم؟
ویولت صاف نشست و گفت:
- تو چرت بودم ... چی شد ؟ کارت تموم شد؟
آراد اخم کرد و گفت:
- اینم همین الان باید پشت منو خالی کنه! دستمو گذاشت تو حنا ...
- چی شده؟
آراد راه افتاد و گفت:
- می گه سرمایه م جور شده می خوام واسه خودم مغازه بزنم ... باید دنبال یه نفر دیگه باشیم ...
ویولت با ناراحتی گفت:
- وای! حالا چی کار می کنی؟!
- چه میدونم! باید به چهار نفر از همکارا بسپارم تا دو سه نفر آدم معتمد رو بهم معرفی کنن ...
- می خوای به آرسن بگم؟!
- نه حالا صبر کن بذار خودم ببینم کاری می تونم بکنم یا نه ... اگه نشد اخر سر ... خودم!! با آرسن حرف می زنم ...
و روی کلمه خودم تاکید کرد ... ویولت دستشو جلو برد تلنگری به گونه آراد زد و گفت:
- حسود ...
آراد دست ویولت رو چنگ زد ... توی مشتش گرفت و گفت:
- حسود و حریص ... تو مال منی! مال منی! مال منی!
ویولت غش غش خندید و گفت:
- خیلی خوب بابا ... بردار برو مال خودت! فعلا برو خونه ما ... یادت نره!
آراد لبخندی زد و گفت:
- ای به چشم ... خانومم!