سرشو بین دستاش گرفته بود. هیچ از برخوردای ترسا سر در نمی اورد. این همه سردی رو باور نداشت! اول فکر کرد تاثیر تصادفه اما وقتی برخوردش رو با بقیه دید فهمید یه جا یه چیزی می لنگه! با صدای بابای ترسا دستاشو برداشت و به راست چرخید:
- چته آرتان؟ شکر خدا ترسا که خوبه ...
آرتان سرشو تکون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ... 
- پس چرا نگرانی؟
بعد خندید و گفت:
- ای امان از عاشقی!
آرتان هم لبخند زد ... بابای ترسا چه می دونست چه آشوبی تو دل آرتانه! آرتان یه حالت دلشوره و نگرانی عجیب داشت. خودش هم ازش سر در نمی اورد. ترسا خوب بود، هیچ مشکلی هم نداشت. اما دل آرتان شور می زد. سعی کرد لبخندشو حفظ کنه. بابای ترسا سرشو به دیوار تکیه داد، چشماشو بست و گفت:
- یه لحظه فکر کردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهمیدم بدون اون زندگی جهنمه. ترسا نمونه بارز مامانشه ... 
آرتان توی فکر فرو رفت. دلش برای بابای ترسا سوخت. اگه همینقدر که اون عاشق ترساش بود بابای ترسا هم عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تکون داد .. فکرش هم عذابش می داد. زندگی بدون ترسا پوچ بود و بی معنی ... 
- اونا دوستاتون نیستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند کرد و آخر راهرو توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و ویولت و آراد رو دید. دست هر کدوم یه دسته گل بزرگ و یه نایلون بود که آرتان حدس می زد کمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتی به هم رسیدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمایی اون یه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزیز و بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببینم! لوس ننر! یه ماشین چپه کردی خودتو انداختی روی تخت که کسی دعوات نکنه؟ حیف اون عروسک نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع کن بی زحمت! 
احسان غش غش خندید و گفت:
- دروغ نمی گه خانومم ... همینم هست! چشه این؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم کرد و گفت:
- انگار خودتم باید بندازم بیرون ...
همه خندیدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقیقه با یه نفر خوش و بش می کرد. ویولت دستشو گرفت و گفت:
- چه کردی با خودت خانوم؟ حواست کجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا که شما اون سری حواست بود و زدی ماشین منو داغون کردی و بعدم باعث شدی اینجوری اسیر بشم.
ویولت با اخم گفت:
- بله خوب ... شما که راست می گی.
آراد لبخندی بهش زد که فقط خود ویولت معنیشو می فهمید. توسکا پیشونی باندپیچی شده ترسا رو بوسید و گفت:
- عزیز من ... چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا من زودتر نفهمیدم؟ خدا رو شکر که الان خوب و سالمی ... 
ترسا لبخندی ساختگی زد و گفت:
- فدای تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. می بینی که زنده ام ...

 

بعد توی دلش اضافه کرد که کاش زنده نمی موندم. اما یه لحظه یاد آترین افتاد و از آرزوش پشیمون شد. آرتین چه گناهی کرده بود؟ پسرها با هم کل کل می کردن و خانوما بعضی وقتا جوابشون رو می دادن. اتاق رو گذاشته بودن روی سرشون. عزیز کنار تخت نشسته بود و بی توجه به هیاهوی جمع کمپوت به خورد ترسا می داد و اونم مجبور بود بخوره. حوصله سر و کله زدن با عزیز رو نداشت. این وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب می فهمید که خنده های ترسا مصنوعیه ، خیلی خوب غم توی چشمای ترسا رو درک می کرد. اما دلیلش رو نمی فهمید ... چقدر دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دلیلش رو بپرسه. شاید کار خطایی کرده بود اما هر چی فکر می کرد دلیلش رو نمی فهمید ... ترسا مسلما آترین رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نیما اینا به طرلان سر بزنه. بعضی وقتا این کار رو می کرد ... پی چی ممکنه ناراحتش کرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هیچ مشکلی نداشتن. صبح هم با خوشی از هم جدا شده بودن! هیچ فکری به ذهنش نمی رسید ... هیچی ...

- خسته شدی عزیزم ... یه کم دراز بکش ... 

- لازم نکرده ...
بدون این حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهی سرد گفت:
- دلم برای آترین تنگ شده ... بگو نیلی جون بیارتش ... 
آرتان که از رفتار های ترسا خونش به جوش اومده بود بی توجه به حرفش گفت:
- ترسا می شه بدونم دلیل این رفتارای جدیدت چیه؟! 
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- رفتار جدید؟ منظورت رو متوجه نمی شم ... 
- خوبم متوجه می شی! منو احمق فرض نکن ... من تو رو از خودت بهتر می شناسم. 
ترسا که به هیچ عنوان دوست نداشتم آرتان دلیل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... می خوام بخوابم! برو بیرون لطفاً!
دستای آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعی کرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمی رسید. صداشو کنار گوشش شنید:
- تا وقتی جواب منو ندین می شه بخوابی! ترسا خوب می دونی که از سردی بیزارم. اگه مشکلی پیش اومده در موردش حرف بزن. تو از روزی که به هوش اومدی یه کلمه هم با من حرف نزدی. 
ترسا سرد و بی روح گفت:
- حرفی برای گفتن ندارم ... 
خودش خوب می دونست که روحش مرده. تبدیل به یه آدم بی روح و سرد شده بود. تموم امیدش تو زندگی فقط آترین بود و بس. مگه می تونست خیانت آرتان رو ببینه و زنده بمونه؟ مگه می تونست عشق زندگیشو در حالتی فوق صمیمی با زن دیگه ببینه و زنده بمونه؟ آخ که اگه آترین نبود چه راحت پر می کشید پیش مامانش ... هنوزم باورش براش سخت بود. هر بار که یاد مکالمه آرتان با اون دختره می افتاد یه بار می مرد و زنده می شد و این مرگ های پی در پی فقط سردی روحش رو بیشتر می کرد. شده بود یه مجسمه. یه مجسمه که حرکت داشت ولی حس ... نه نداشت! نیم خواست آرتان چیزی بفهمه. چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد این بود که فکر می کرد چقدر برای آرتان کم بوده که آرتان رفته سراغ کس دیگه. اعتماد به نفسش رو به کل از دست داده بود. خودش رو حقیر می دید. اونقدر کم که آرتان رو زده کرده بود. همین بیشتر از هر چیزی داشت روحش رو می خورد. برای همین هم می خواست حداقل با آبرو از زندگی آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هیچ وقت بفهمه که پی به خیانتش برده. اگه آرتان می فهمید و می گفت خوب آره! که چی؟!! اونوقت چی از ترسا باقی می موند؟ مسلماً هیچی ... پس همون بهتر که آرتان فکر کنه مشکل از خودش بوده که ترسا سرد شده ... بذار فکر کنه ترسا دیگه دوسش نداره ... صدای خشن آرتان از فکر خارجش کرد:
- الان حالت خوب نیست ... اجازه می دم استراحت کنی. اما یادم نمی ره! بعداً در موردش صحبت می کنیم. اصلاً نیم تونم این رفتارات رو تحمل کنم. می دونم حادثه ای که برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر کی دیگه ای بیشتر متاسف و ناراحتم. اما دلیل رفتاراری تو رو نمی فهمم. اینکه با همه خوبی و می گی و میخندی جز من ... 
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت که اون داره جلوی بقیه ظاهر رو حفظ می کنه؟ که دوست نداره دیگران بفهمن چه شکتی خورده! چقدر له شده! چقدر حقیر شده! نه نباید می ذاشت دیگران بفهمن. اما آرتان که مهم نبود ... اون باید رنج می کشید. همینطور که ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجی بدتر از این که هیچ وقت دلیل رفتارای ترسا رو نفهمه! آره این برای اون از هر چیزی بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بیرون ... 
صدای در اتاق نشون داد که آرتان رفته ... قطره های اشک پشت سر هم از پشت پلکش سرک کشیدن. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. بوی عطرش هنوزم توی اتاق بود. هنوزم دیوونه و مستش می کرد. چقدر دلش برای دستاش تنگ شده بود ... برای آغوش گرمش ... اما دیگه نمی خواستش ... دیگه اون آغوش هرزه رو نمی خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روی سرش بالا کشید ...