با صدای در کمی خودش رو جمع کرد، سردش شده بود، نمی دونست هوا سرد شده یا فشارش افتاده! صدای احسان رو شنید:
- خانومم ، حاج خانومم ... کجایی پس؟
طناز سر جاش کمی تکون خورد و چشماشو باز کرد. سایه احسان رو جلوی در دید. سعی کرد از جاش بلند بشه اما حس کوفتگی و خستگی مانع از بلند شدنش می شد. با همه وجود دوست داشت بازم بخوابه. احسان چراغ اتاق رو روشن کرد و گفت:
- خوابی طناز؟!
طناز کش و قوسی به بدنش داد و سعی کرد سر جا نیم خیز بشه، در همون حال گفت:
- اومدی؟
احسان که تازه متوجه سر و وضع طناز شده بود نشست لب تخت، سوتی زد و با لحن مخصوص به خودش گفت:
- به خدا راضی به زحمت نبودم! چه کردی! ما به لباس گل و گشاد مامان دوز گل منگولی هم راضی بودیم! اینکارا چیه؟! شرمنده ام می کنیا حاج خانوم!
به دنبال این حرف دستشو پیچید دور کمر طناز و محکم فشار داد. طناز که همه دلخوریشو فراموش کرده بود سرشو گذاشت روی شونه احسان و گفت:
- براتون برنامه ها چیده بودیم حاج آقا! ولی همه اش خراب شد ... نیومدین که!
احسان چند لحظه عقب کشید و با ناراحتی به طناز خیره شد. طناز لبخند محوی زد و گفت:
- مهم نیست عزیزم ... خوش گذشت؟
احسان با شرمندگی گفت:
- طناز باور کن ...
طناز انگشتش رو روی لبای احسان گذاشت و گفت:
- هیسسس! گفتم مهم نیست!
احسان دست طناز رو گرفت توی دستش فشار داد و گفت:
- ولی باور کن دوست نداشتم ناراحتت کنم. من باید از قبل بهت می گفتم که اینجوری نشه. مقصر منم!
طناز لبخندی زد و گفت:
- بیخیال ... حالا ناهار چی خوردی؟
احسان لبخندی زد و گفت:
- جوج!
طناز با دست راستش کوبید روی دست چپش و گفت:
- خاک به گورم! جوج زدی تو رگ؟ لابد همون رستوران اکبر جوج معروف خودمون هم رفتی!
احسان غش غش خندید و گفت:
- آره جات خالی گفتم جزقاله اش کنه! یارو گارسونه هم هی راه می رفت می گفت خانوم تشریف نمی یارن؟ بیارم غذا رو ؟ خانوم نیستن؟ دیگه کم مونده بود اون وسط بلند شم بگم آی نفس کش! وا غیرتا! تو با حاج خانوم من چی کار داری؟!
اینبار نوبت طناز بود که غش غش بخنده. وسط خنده گفت:
- هر کی ندونه من خوب می دونم تو چقدر از دعوا بیزاری!
بعد از این حرف از تخت پایین اومد و رفت جلوی آینه تا موهاشو که آشفته شده بود مرتب کنه. احسان با لذت بهش خیره شد و گفت:
- دعوا که هیچی، ما واسه حاج خانوممون آدم هم می کشیم.
بعد از جا بلند شد از پشت خودشو به طناز نزدیک کرد و گفت:
- بچه ها رو خوابوندین حاج خانوم؟ کارتون دارم!
طناز باز دوباره قهقهه زد و گفت:
- نه حاجی نمی خوابن که! بلا گرفته ها می دونن من و شما برنامه داریم، بیدار نشستم پشت در اتاق دارن تخمه می شکنن و از سوراخ در نگامون می کنن.
احسان که حالت طنزش ازش دور شده بود با جدیت بدون هیچ لبخندی طناز رو چرخوند، خیره شد توی صورتش. نگاهش بین چشم ها و لبهای قلوه ای طناز در نوسان بود ... آروم و زمزمه وار گفت:
- برای همین از بچه خوشم نمی یاد ...
طناز خودشو لوس کرد و گفت:
- حالا خوبه منم دوست ندارم، وگرنه بیچاره ات می کردم.
احسان دستاشو دور کمر طناز پیچید و گفت:
- تا حالا بهت گفته بودم رنگ صورتی خیلی بهت می یاد؟
طناز هولش داد عقب و گفت:
- لوس نشو احسان، ناهار که نخوردم هیچی، حوصله ام هم خیلی سر رفته. باید منو ببری بیرون.
احسان که هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت، دستشو کشید و گفت:
- بیرونم می ریم، غذا هم می خوریم. اما الان باهات کار دارم ...
طناز که کم کم داشت کم می اورد سعی کرد فرار کنه. اما دستای قوی احسان اسیرش کرده بودن. صداش تحلیل رفته بود:
- احسان، زنگ بزنیم توسکا و ترسا اینا هم بیان، اون دوست جدید توسکا، ویولت و شوهرش هم بیان. بریم شام بیرون کلی خوش بگذرونیم. خیلی وقته اکیپی بیرون نرفتیم ... باشه؟
احسان گردن طناز رو بوسید و گفت:
- باشه ... ولی بعد ...
طناز سریع احسان رو هول داد و از اتاق پرید بیرون چون می دونست اگه تن به خواسته اش بده برنامه شب کنسل می شه. احسان با کلافگی دستی توی موهایش کشید و رفت از اتاق بیرون. به شیطنت ها و فرارهای طناز عادت کرده بود، اما هنوزم براش گرون تموم می شد. نگاهش به سمت آشپزخونه کشیده شد. طناز داشت میزی که چیده بود رو جمع می کرد. از داخل آشپزخونه بلند گفت:
- احسان جون یه زنگ بزن به آرشاویر ، بگو بچه ها رو جمع کنه. البته امیدوارم برنامه ای نداشته باشن ...
احسان سری تکون داد و گفت:
- چشم ...
طناز با شنیدن صدای موبایلش ظرفا رو کنار ماشین ظرفشویی چید و به سمت اتاق رفت. احسان مشغول صحبت با آرشاویر بود. گوشیش روی عسلی بود کنار تخت بود و داشت چشمک می زد. برش داشت و کنجکاوانه به شماره خیره شد ... اما یه دفعه حس کرد قلبش تو سینه فرو ریخت .... دوباره و چند باره به گوشی خیره شد، باورش نمی شد!!! محال بود اشتباه کنه ...
- چرا جواب نمی دی عزیزم؟ گوشی داره خودکشی می کنه ...
طناز با وحشت ریجکت کرد و گفت:
- مهم نیست ... از دست این طرفدارا که ول کن آدم نیستن ...
احسان لبخندی زد و گفت:
- با آرشاویر صحبت کردم، خودشون که مشکلی نداشتن، گفت به آرتان و آراد هم خبر می ده ... پاشو حاضر شو حاج خانوم ...