آرشاویر دسته گل رو گذاشت روی صندلی کنار و گوشیشو برداشت. اما بدون اینکه شماره ای بگیره گوشی رو گذاشت توی جیبش و از ماشین پیاده شد. ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه. موسسه آموزش بازیگری توسکای عزیزش که با وجود اینکه فقط یک سال از تاسیسش می گذشت اما حسابی گل کرده بود. وارد موسسه که شد منشی از جا بلند شد و با هیجان گفت:
- سلام آقای پارسیان ... 
هر بار که آرشاویر رو می دید هیجان زده می شد. دست خودش هم نبود. آرشاویر هم به رفتارش عادت داشت. سری براش تکون داد و به سمت سالن تمرین که یه اتاق پنجاه متری با یه سن کوچیک بود رفت. در کلاس رو نیمه باز کرد و خواست وارد بشه که با دیدن صحنه مقابلش سر جاش خشک شد. توسکا بالای نردبون رفته بود سعی داشت لامپ بالای سن رو عوض کنه. پسر فوق العاده خوش تیپ و زیبایی هم پایه های نردبون رو گرفته بود و در حالی که لبخند به لب داشت می گفت:
- توسکا جان بیا پایین من می رم بالا. دِ آخه مگه من گردن شکسته مردم که تو رفتی بالا! بیا پایین ما حالا حالاها بهت نیاز داریم ها!
توسکا غش غش خندید و گفت:
- کوفت! پرهام اینقدر حرف نزن منو نخندون می افتم پایین دست و پام می شکنه ها!
- وا! دیگه چی! مگه من برگ چغندرم. سفت نگهت داشتم ... 
آرشاویر در رو بست و به سرعت عقب گرد کرد. منشی صداش زد اما بی توجه رفت از موسسه بیرون و پرید توی ماشینش. قفسه سینه اش با درد بالا و پایین می شد. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی فرمون نه یه بار که چند بار! در همون حالت گفت:
- نه ، نه! تو اشتباه می کنی. آدم باش! آدم باش پسر! اون فقط شاگردشه! یادت رفته؟ شاگرد جدیدش. 
عرق از سر و روش می بارید ، صدای زنگ گوشیش بلند شد. با دستی لرزون گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم توسکا عجز رو با همه وجودش حس کرد. نمی تونست جواب توسکاشو نده. پس دکمه را فشار داد و گفت:
- بله ... 
- آرشاویر ، عزیزم ... تو اینجا بودی؟
آرشاویر نفسشو رها کرد و گفت:
- نه ... یعنی آره !
- پس چرا رفتی؟ مگه قرار نبود بریم با دکتر صحبت کنیم؟ 
- راستش ، خب ... دیدم کار داری گفتم تو ماشین منتظرت شم.
- بیرونی؟
- آره ... 
- پس الان می یام. ... فعلاً ...
آرشاویر گوشی رو قطع کرد و به روبرو خیره شد. هضم این قضیه براش خیلی سخت بود. خیلی وقت که ندیده بود توسکا با پسری بگه و بخنده . اما الان! خیلی به خودش فشار می اورد که طبیعی باشه. که بتونه منطقی به قضیه نگاه کنه. خب اون پسر شاگرد توسکا بود، توسکا هم با شاگرداش خیلی راحت بود. اما در مورد اون پسر ! نمی تونست ! شاید چون اون پسر بیش از اندازه خوشگل و خوش تیپ و همه چی تموم بود. داشت حسودی می کرد، آره . آرشاویر باز دوباره حسود شده بود ... با دیدن توسکا که از موسسه بیرون اومد سریع دستمال کاغذی برداشت و عرق رو از روی پیشونیش پاک کرد. اصلا دلش نمی خواست با حرفاش توسکا رو آزار بده. فقط امیدوار بود توان سکوت کردن رو داشته باشه ...

وسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روی صندلی هیجان زده گفت:
- وای آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ...
آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه:
- قابل خانوم خوشگلمو نداره ...
توسکا لبخندی زد و نشست روی صندلی. گل رو توی دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود. آرشاویر گفت:
- چیزی شده توسکا؟
توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت:
- نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم.
آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردی گفت:
- برای چی؟ نگرانی نداره!
- آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده.
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست.
- آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه.
آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزی که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟ عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می گذره.
توسکا آهی کشید و چیزی نگفت. حقیقت چیز دیگه ای بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار شدن یا نشدن، نگران آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترک کرده. مطمئن بود گپ زدن صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودی مطمئن بود. خیلی وقت بود دیگه ازش عکس العمل های هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه سکوت کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت:
- راستی آرشاویر ...
- جانم؟
- یه چیزی رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ...
دست راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه هاشو توی موهای سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل های آرشاویر رو زیر نظر داشت تند تند گفت:
- خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژی آورده توی کلاس ... همه بچه ها با جدیت بیشتری کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز بخواد بازی کنه یا احساسی و تراژدی ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه بیشتر باهاش راحتم.
آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟
توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:
- خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست دارم جو صمیمی بینمون باشه.
آرشاویر سکوت کرد. دلش می خواست به توسکا بگه که دوست نداره هیچ غریبه ای اسمشو صدا کنه. اونم با این لحن صمیمی. اما می ترسید. از اینکه باز توسکا سرد بشه و باز ولش کنه می ترسید. پس همه رو ریخت توی خودش. اما جمله بعدی توسکا آبی شد روی آتیش احساس و غیرتش ...
- در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. نامزدش آناهیتاست. همون دختری که بهت گفتم خیلی نازه! ولی ضعیف تر از بقیه هنرجوهاست. یادته؟ از وقتی پرهام اومده اونم داره قوی تر عمل می کنه.
آرشاویر نفس آسوده ای کشید، لبخندی از ته دل زد و گفت:
- آره عزیزم ... گفته بودی ...
توسکا که لبخندی آرشاویر رو دید خیالش راحت شد. اما یه دفعه گفت:
- اِ آرشاویر مطبو رد کردی!
آرشاویر هم یه دفعه به عقب چرخید و با دیدن مطب دکتر پشت سرشون نچی گفت و راهنما زد تا سر تقاطع دور بزنه ...