روزای بارونی10
- عسل جان ...
عسل که بین دو تا دوستاش با خنده و شادی می خواستن از خیابون رد بشن متعجب ایستاد. نگاش که به احسان افتاد گل از گلش شکفت و بی توجه به دوستاش که با تعجب به احسان خیره بودن اومد این سمت خیابون، دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- داداش احسان!
احسان با خنده بغلش کرد و گفت:
- بپر بالا وروجک که الان دوستات می ریزن روی سرمون!
عسل که حس می کرد روی ابر اداره پرواز می کنه و دوست داشت حسابی بابت داداش بازیگر و معروفش به دوستاش فخر بفروشه چرخید سمتشون و دستشو براشون تکون داد. احسان سوار ماشینش شد و در سمت عسل رو از داخل براش باز کرد. عسل با افتخار سوار شد و در رو بست. بعدش دستاشو به هم کوبید و گفت:
- وای احسان! الان همه شون دق می کنن! به خصوص اون شمیم نکبت! اینقدر برای من فخر فروشی می کرد بعد وقتی بهش می گفتم تو داداش منی به همه می گفت دارم دروغ می گم!
احسان خندید و گفت:
- وروجکی دیگه! حالا سوزوندی یعنی دلشونو!
عسل دست به سینه نشست و گفت:
- پس چی؟! دارن الان جز می زنن! داداشم بازیگر و معروف نیست که هست! خوشگل نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست!
احسان گفت:
- اوووه! چرا اینقدر برام در نوشابه باز می کنی؟
عسل که هنوز هیجان زده بود خم شد گونه احسان رو بوسید و گفت:
- وای! احسان مرسی که اومدی! فکر می کردم دیگه منو یادت رفته. از وقتی با طناز جون ازدواج کردی خیلی کم منو تحویل می گیری!
- در این مورد اعتراض وارده! برای همین هم الان اینجام، خودم حس کردم کم لطفی کردم.
عسل که اوضاع رو مناسب دید گفت:
- این زن توام فقط بلده خودشو واسه ما بگیره! کم کم می خواست بیام به جنگش و داداشمو پس بگیرم!
احسان اخم کرد و گفت:
- کم لطفی نکن عسل، طناز خیلی دختر خوبیه!
- برای شما بله!
احسان خندید. حساسیت های خواهرشو خوب درک می کرد. جلوی رستورانی که همیشه با طناز می رفتن توقف کرد و رو به خواهرش گفت:
- بپر پایین بریم یه جوج بزنیم تو رگ!
عسل با تعجب گفت:
- جوج؟!
احاسن خندید و گفت:
- جوجه کباب ، مگه غذای محبوبت نیست!
عسل همینطور که با ذوق می گفت:
- میمیرم براش!
رفت از ماشین پایین. احاسن هم پیاده شد و عینک آفتابیشو زد به چشمش. ترجیح می داد تا وقتی که وارد رستوارن نشده کسی نشناستش. در همون حالت که در ماشین رو قفل می کرد گوشیشو برداشت و لیست تماس هاشو آورد. روی حاج خانوم با ناخن شستش ضربه ای زد و شماره گرفته شد. با سومین بوق طناز جواب داد:
- جونم حاج آقا؟
- چطوری حج خانومم؟
- سلام عرض شد... خوب خوبم! شما چطوری یا نه؟
- چطورم یا آره!
- کی می یای خونه پس احسان؟
- راستش برای همین زنگ زدم. من امروز برای ناهار نمی یام خونه، یه کم وقت اضافه داشتم گفتم عسل رو ناهار بیارم بیرون. خیلی وقت بود ازش غافل مونده بودم.
طناز روی صندلی میز آرایشش نشست. مشتش رو روی شیشه میز آرایش گذاشت و گفت:
- باشه عزیزم ...
- پس شب می بینمت حاج خانوم.
- باشه ...
- طناز ناراحت شدی؟
- نه!
- شب حرف می زنیم ، الان عسل منتظرمه. کاری نداری؟
- نه ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و توی آینه به موهای شینیون شده اش خیره شد. بعد از مدت ها هیچ کدوم سر فیلمبرداری نبودن و می تونستن ناهار رو با هم بخورن. چقدر به خودش رسیده بود! موهاشو هایلایت کرده بود و چند رگه روشن تر از حنایی زیر و روش زده بود. بعدم همه رو بالای سرش پیچیده بود. غذای مورد علاقه احسان رو درسته کرده و کلی هم به خودش رسیده بود. اما خوب ... همه اش خراب شد. تاج کوچیکی که روی موهاش بود رو برداشت و پرت کرد روی میز. از جا بلند شد و کفش های پاشنه بلند صورتی کمرنگش رو که همرنگ پیراهن کوتاهش بود رو هم در اورد و هر کدوم رو به سمتی پرت کرد. خودشو روی تخت انداخت. از این که احسان با خواهرش بود ناراحت نبود. ولی از اینکه نقشه های خودش نقش بر آب شده بودن ناراحت بود. کاش احاسن روز قبلش بهش گفته بود حداقل اینقدر کنف نمی شد. پاهاشو شکمش جمع کرد. می دونست حتی دلیل واسه قهر کردن هم نداره. اهی کشید و چشماشو بست. حالا که احسان نبود میل به خوردن ناهار هم نداشت.