نیما نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وارد شرکت شد، درست به موقع رسیده بود. منشی که پسر جوونی بود با دیدنش از جا بلند شد و سلام کرد. نیما تند جوابش رو داد و رفت سمت اتاق مانی، در رو باز کرد و وارد شد. مانی هم با دیدن نیما لبخندی زد و خودکاری که باهاش مشغول نوشتن لیست خریدهای جدیدشون بود رو روی میز انداخت و گفت:
- سلام، چطوری؟ 
نیما با خستگی نشست روی مبل های راحتی و گفت:
- ای بد نیستم، سرم داره می ترکه فقط ...
مانی دکمه روی میزش رو فشار داد که مخصوص سفارش نوشیدنی بود و گفت:
- چرا ؟ نیاوش خسته ات می کنه؟
نیما لبخندی زد و گفت:
- نیاوش؟! نیاوش دلیل زندگی کردن منه. 
- بله ، بله ! اگه این حرفتو به گوش طرلان نرسوندم!
نیما خنده اش گرفت و گفت:
- گمشو بابا! تو خودت درسا رو بیشتر از آتوسا دوست نداری؟
مانی با خونسردی گفت:
- معلومه که نه! من دیوونه آتوسا بودم و هستم، اگه آتوسا نبود دُرسا رو هم نداشتم. 
نیما توی دلش حسرت خورد، اما هیچی به روی خودش نیاورد و به جاش به شوخی گفت:
- از بس بی سلیقه ای احمق جون! اون درسای خوردنی رو باید براش مُرد!
مانی لبخندی زد، عکس درسا رو که روی میزش بود گرفت توی دستش کمی نگاش کرد و گفت:
- پس چی؟ اما اونقدر بی چشم و رو نیستم که مامانشو فراموش کنم.
نیما توی دلش گفت یعنی من بی چشم و روئم! خدا شاهده بی چشم و رو نیستم، فقط خسته شدم، همین! مانی که قیافه پکر نیما رو دید گفت:
- حالا تو چته؟ فردا عازمیا! می خوای با این قیافه بری؟
نیما آهی کشید و گفت:
- نه، گفتم که خسته ام. از صبح دانشگاه بودم، امتحان می خواستم بگیرم از بچه ها! دیوونه ام کردن. تا امتحان گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و اومدم از دانشگاه بیرون بیچاره شدم. با یه کم خواب رو به راه می شم. 
- از دست تو ... پس برو خونه استراحت کن پروازت ساعت شش صبحه. می خوام رسیدی اونجا سرحال باشی.
نیما سری تکون دادم و گفت:
- نگران نباش، تا اون موقع خوب می شم. اومدم برگه های تمدید قرداد رو با بلیط ازت بگیرم و برم.
همون لحظه مستخدم با لیوان های چایی وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با نیما سینی رو روی میز گذاشت و رفت. مانی از پشت میزش خارج شد و روبروی نیما روی مبل ها نشست، نیما هم در همون حین که مانی حواسش نبود عکس درسا رو برداشت و بهش خیره شد. موهای لخت طلایی-زیتونی اش با چشمای سبز کمرنگش به قدری شباهتش رو به ترسا زیاد می کرد که نیما از خیره شدن بهش می ترسید. همینطور که خیلی وقت بود به ترسا خیره نشده بود. هر چه طرلان توی زندگی تند تر و بد اخلاق تر می شد داغ دل نیما بیشتر تازه می شد. به زندگی ترسا و آرتان غبطه می خورد. خودش رو خوشبخت می دونست ، اما این خوشبختی اون خوشبختی نبود که نیما آرزوش رو داشت. با صدای مانی به خودش اومد:
- اوی ، با تواما!
- هان ؟ چیزی گفتی؟
- نخوری دخترمو؟ خیلی دلت براش تنگ شده یه تکونی به خودت بده بیا ببینش ، خیلی بی وفایی عموش!
نیما لبخندی زد و گفت:
- حالا که دارم می رم ، اما وقتی برگردم حتما یه سر بهش می زنم. 
- زحمت می کشی.
- غر نزن غر غرو! مث پیرمرد ها شدی. 
مانی از جا بلند شد، سمت کشوی میزش رفت و گفت:
- سنمون داره بالا می ره اما دلمون جوونه ، من پیر بشو نیستم.
به دنبال این حرف مدارکی که مورد نیاز نیما بود رو از داخل کشو بیرون کشید و داخل یه پوشه قرار داد. دوباره برگشت سر جاش نشست، پوشه رو روی میز جلوی نیما گذاشت و گفت:
- اونجا حواست به کارا باشه مثل همیشه، من هوای خانوم و بچه تو دارم. نمی ذارم چیزی کم داشته باشن.
- می دونم، تو همیشه تو این مورد شرمنده ام می کنی.
- دشمنت شرمنده باشه حالا برو به استراحتت برس.
نیما لیوان خالی چایی رو گذاشت روی میز و گفت:
- باشه مرسی ، کاری نداری دیگه با من؟
- نه ، اون خطی که اون طرف فعال می شه رو هم برات گذاشتم. 
- دستت درد نکنه. رسیدم خبرت می کنم.
- موفق باشی ، می دونم مثل همیشه رو سفیدم می کنی.

نیما دست مانی رو فشرد و از اتاق خارج شد. باید افکار آزاردهنده رو از خودش دور می کرد. سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد. تموم طول راه داشت به اشک های طرلان فکر می کرد که مطمئن بود تا فردا صبح سینه اش رو می سوزونن و همینطور نفوس های بدی که مطمئن بد می زنه. کی قرار بود به این رفتارش عادت کنه؟ خودش هم نمی دونست!

×××

چند لحظه ای به جمعیت بچه ها نگاه کرد ، دستای همو گرفته بودن و عمو زنجیر باف بازی می کردن. خانومی هم دورشون راه می رفت و از همه لحاظ هواشون رو داشت، با خیال راحت از مهدکودک بیرون رفت. هفته ای دوبار آترین رو به مهدکودک می برد تا روابط اجتماعیش قوی بشه. بعد از اون هم خودش یا خونه شبنم می رفت یا بنفشه، ولی اون روز هوس کرده بود یه راست بره محل کار آرتان و سورپرایزش کنه. سر راه از یه گلفروشی چند شاخه مریم خرید، برای خوشبو شدن مطبش خوب بود. ماشین رو که جلوی مطب پارک کرد، عین دختر های هجده ساله هیجان داشت. خیلی وقت که آرتان رو سورپرایز نکرده بود و سر زده به محل کارش نرفته بود. 
در مطب مثل همیشه باز بود، اول سرش رو برد تو تا مطمئن بشه مطب خیلی هم شلوغ نیست، چون آخرای تایم کاری آرتان بود و انتظار داشت مطب خلوت باشه. انتظارش الکی هم نبود چون هیچ کس توی انتظار نبود. وارد شد و سعی کرد کمترین سر و صدا رو ایجاد کنه از نبودن منشی پشت میزش کمی متعجب شد. یه آشپزخونه کوچیک ته راهرو سمت چپ قرار داشت. به آشپزخونه سرک کشید تا از منشی خبر بگیره و ببینه کسی توی اتاق آرتان هست یا نه، اما نبود. همون لحظه صدای قهقهه ای شنید، قهقهه بلند یه زن! سریع عقب گرد کرد. یعنی مراجع آرتان یه زن بود؟ خب آره! چرا که نه؟ آرتان همه نوع مراجعی داشت! شاید این مراجعش کسی بود که بیخود و بی جهت می خندید. شاید ... اما حس زنونه اش قوی تر از هر حسی اونو کشید سمت اتاق آرتان. از شانسش لای در باز بود، قبل از اینکه بتونه توی اتاق رو دید بزنه صدای پر ناز همون دختر رو شنید:
- آرتان خیلی لوسی! حالا هی بهت می گم تو دیگه منو دوست نداری باز قلقلکم بده که یادم بره بحث سر چی بوده!
ترسا حس کرد زیر پاش خالی شده، اما به زور خودشو کمی جلوتر کشید تا بتونه داخل اتاقو ببینه. به گوش هاش تحت هیچ شرایطی اعتماد نداشت. اما با دیدن صحنه پیش روش به چشم هاش هم شک کرد! دختر برنزه ای با تاپ سفید رنگ و موهای بلوند خیلی روشن که به سفید می خورد درست روی پاهای آرتان نشسته بود. کروات آرتان باز شده روی میز افتاده بود، کتش هم پشت صندلی آویزون شده بود، دکمه های پیرهنش باز بود و دست دختر نوازش مانند روی سینه اش کشیده می شد. صدای آرتان برای ترسا توی اون لحظه درست مثل ناقوس مرگ بود:
- چرا عزیزم؟ چرا اینطور فکر می کنی؟ خودت هم خوب می دونی که برای من خیلی عزیزی!
- بله از ازدواج کردنتون مشخصه. 
- تانیا ، عزیز من! من اون موقع تو رو گم کرده بودم! وگرنه مگه دیوونه بودم با اون عجله ازدواج کنم؟!
- آرتان عذرتو قبول ندارم، یه سرچ تو فیس*بو*ک می کردی منو پیدا می کردی. این روزا دور دور اینترنته عزیزم.
- تانیا جان تو که می دونی من اهل این برنامه ها نیستم. 
- یعنی من ارزششو نداشتم؟
آرتان خم شد گونه دختر رو بوسید و گفت:
- معلومه که داشتی! اگه می دونستم اونجوری می تونم پیدات کنم مطمئن باش ذره ای صبر نمی کردم.
دختر سرشو روی سینه آرتان گذاشت و با ناز گفت:
- اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم آرتان! همه رو دیوونه کرده بودم. به خصوص بابا، اما دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم. برگشتم که همیشه پیشت باشم.
آرتان مشغول نوازش موهای دختر شد و در حالی که روی موهاشو می بوسید گفت:
- این نهایت آرزوی منه تانیا جان!
ترسا با تصور اینکه مرده دست لرزونش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه و مطمئن بشه که هنوز زنده است! دستش که به صورت خیسش خورد تازه فهمید داشته گریه می کرده. آب دهنش رو که قورت داد حس کرد گلوش حسابی متورم شده. نفسش بالا نمی یومد. دلش می خواست در اتاق رو باز کنه و تف بندازه توی صورت هر دو نفرشون ، دلش می خواست همون لحظه اینقدر جیغ بکشه که هم حنجره اش پاره بشه هم پرده گوش اون تا. دوست داشت با دستای خودش خفه شون کنه! اما نمی تونست، هر لحظه احتمال می داد از حال بره. گلایی که توی دستش بودن رو محکم تر فشرد و با همه توانش بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از مطب خارج شد. زیر لب هذیون می گفت:
- آرتان رو از دست دادم ... آرتان دیگه مال من نیست! باید فکرشو می کردم. اون پسر ... با اون همه موقعیت و امکانات ، محال بود کسی رو نداشته باشه. پس گمش کرده بود ... الان پیداش کرده ... همه چی تموم شد ... تاریخ انقضام تموم شد ... تموم شد ... وای خدایا تموم شد!
سوار ماشین که شد سرش داشت گیج می رفت. گل ها رو پرت کرد روی صندلی کناری و سرش رو روی فرمون گذاشت. تازه بغضش ترکید، به هق هق افتاد. دلش می خواست جیغ بکشه اما گلوش به هم چسبیده بود، فقط می تونست ناله کنه! همین و بس! 
- آرتان ... آرتانم ... عشق من ... تو پست نیستی ... نه نیستی! تو از من نمی گذری. تو منو دوست داری ، تو خودت گفتی برام می میری .... آرتان تو بی من نفس نمی تونی بکشی. آرتان چطور می تونی بذاری کسی دستت بزنه؟ چطور می تونی یه نفر دیگه رو ببوسی؟ چطور می تونی به نفر دیگه رو بشونی روی پاهات؟ 
سرش رو از روی فرمون براشت، نگاهش تار شده بود. دنده رو جا زد و راه افتاد. نمی دونست می خواد کجا بره، فقط می رفت. ماشین های جلوشو درست نمی دید اما می رفت. حواسش به چراغ های راهنمایی نبود فقط می رفت. می رفت ... انگار که می خواست از این دنیا هم بره ... پاش رو محکم و محکم تر روی گاز فشار می داد ... هیچی براش مهم نبود. دیگه آرتانی نبود که نگرانش باشه، آترین هم از ذهنش پر زده بود. سر چهارراه نزدیک آپارتمان نیما و طرلان بی توجه به قرمز بودن چراغ راهنمایی خواست از چهارراه رد بشه که تو دل ماشین های مخالف فرو رفت. ماشین با صدای مهیبی دور خودش چرخید، چرخید و چرخید ... درست مثل دنیایی که چند دقیقه ای بود داشت دور سر ترسا می چرخید. ماشین به جدول های کنار خیابون خورد و تعادلش از بین رفت. کمی سکندری خورد و آخرش رو در سمت ترسا فرو اومد و متوقف شد. دود و بوی لنت سوخته همه جا رو گرفته بود. کسایی که شاهد تصادف بودن با رنگ و رویی پریده به سمت ماشین می رفتن و اصلا نمی دونستن قراره با چه صحنه ای روبرو بشن ... 
***
آرتان پاشو روی گاز فشرد و راه افتاد. دلش طبق معمول برای خونه اش پر می کشید. صدای زنگ موبایلش بلند شد. هندزفیریش تو گوشش بود. دکمه اش رو فشار داد و گفت:
- الو ... 
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
- الو ، آرتان مامان ... 
- سلام نیلی جان ، خوبی؟ 
- مرسی مامان، تو خوبی؟ ترسا خوبه؟
- مرسی ممنون ... چه خبرا؟
- آرتان از مهد آترین زنگ زدن مامان ...
اخمای آرتان کمی در هم شد و گفت:
- مهد آترین؟ چه خبر شده؟
- گویا ترسا هنوز نرفته دنبالش، اونا هم شماره تو رو نداشتن، فقط شماره ترسا رو داشتن. می گن گوشی خودش خاموشه، شماره منو از خانوم امیری گرفتن. می دونی که مدیر اونجا دوستمه. 
آرتان دیگه حرفای مامانش رو نمی شنید، گوشی ترسا خاموش بود؟؟ چرا؟! دنبال آترین نرفته بود؟!! چــــرا؟ چراها یکی پس از دیگری داشتن توی ذهنش شکل می گرفتن. با صدای نیلی جون حواسش رو جمع کرد:
- آرتان، می شنوی مامان؟ می گم ترسا کجاست؟
آرتان سریع گفت:
- نمی دونم مامان، الان پیداش می کنم. نگران نباشین، دنبال آترین هم می رم.
- ای بابا! مادر من از اون اول قرار بود آترین فقط دو ساعت بره مهد تو هفته! این بچه پنج ساعته اونجاست، همه رفتن مونده تنها!
آرتان که همه حواسش پی ترسا بود کلافه گفت:
- باشه مامان، فهمیدم! الان می رم دنبالش.
- منو بیخبر نذار، نگران ترسا هم هستم.
آرتان گفت:
- باشه چشم ...
به دنبال این حرف بدون خداحافظی قطع کرد. گوشیشو برداشت و سریع شماره ترسا رو گرفت ولی این جمله رو شنید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد! 
سعی کرد همه فکرای بدی که داشتن تو ذهنش شکل می گرفتن رو دور بریزه. کف دستش رو محکم روی فرمون کوبید و دوباره شماره رو گرفت، زیر لب نالید:
- جواب بده تری ... جواب بدی لعنتی!
اما بازم همون پاسخ ضبط شده رو شنید. با کلافگی قطع کرد پاشو تا ته روی گاز فشار داد و رفت سمت مهدکودک اترین. اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که یادش نمی یاد تو عمرش اون مدلی رانندگی کرده باشه! حتی مواقعی که ترسا داشت برای همیشه می رفت کانادا ... خیلی سریع آترین رو که حسابی بغض کرده بود سوار ماشین کرد و راه افتاد سمت خونه. با همه وجود آرزو می کرد ترسا خونه باشه و اینا همه اش یه بازی برای سنجش علاقه آرتان باشه. آترین سعی می کرد با باباش حرف بزنه اما هیچ جوابی نمی گرفت. آرتان اینقدر که کلافه و نگران بود اصلاً متوجه نبود که برخوردش با اترین درست نیست. آترین هم بغ کرده نشست و دیگه حرف نزد. آرتان ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و آترین رو با یه حرکت زد زیر بغلش و پیاده شد. آترین جیغ کشید:
- آی بابا ! دردم گرفت ... 
آرتان کمی جای آترین رو درست کرد و پرید سمت در خونه. آترین داشت باز تند تند حرف می زد، اما آرتان نمی شنید. با آسانسور خودشو به طبقه بیستم رسوند ، آترین رو روی زمین گذاشت و در خونه رو باز کرد. اما خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود. وارد شد و داد کشید:
- ترسا!!!
هیچ جوابی نیومد توی چند ثانیه همه خونه رو گشت. اما ترسا نبود! غذاش حاضر و آماده روی گاز بود اما خودش ... آرتان حس کرد مرزی تا دیوونگی نداره. بی توجه به اترین به سمت در دوید که آترین باز داد کشید:
- بابا کجا؟
آرتان خم شد، بغلش کرد و دوید بیرون. فقط می خواست ترسا رو پیدا کنه، حالا هر طور که شده! رفت توی پارکینگ، جای خالی ماشین ترسا نشون می داد که هر جا رفته با ماشین رفته. سوار ماشین خودش شد گوشیشو برداشت و یکی یکی شماره دوستای ترسا رو گرفت، اما هیچ کس خبری ازش نداشت! نه شبنم، نه بنفشه ، نه توسکا ، نه طناز ، نه ویولت. به اتوسا زنگ زد ولی اونم خبری نداشت. همه به تکاپو افتادن. آرتان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، عقلش به هیچ جا قد نمی داد! نمی دونست باید کجا رو بگرده! با این تصور که شاید رفته باشه سر خاک مامانش ماشین رو روشن کرد و تخته گاز به سمت بهشت زهرا راه افتاد ...

کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:
- الو ...
صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:
- الو ، آرتان ... 
- سلام نیما ...
- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟
آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:
- نیما ، از تری خبری داری؟
داد نیما بلند شد:
- تو خبر نداری ازش؟!
آرتان نابود شده گفت:
- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم. 
نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ... 
- یا زهرا!
آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:
- دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟!
نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید:
- بابایی! 
آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید:
- بدبخت شدم نیما؟
نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت:
- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!
دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد:
- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان! 
جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین بخوره، با اینکه حس می کرد هیچ زوری براش باقی نمونده اما ناچاراً آترین رو بغل کرد و بازم دوید، صدای خودش رو شنید:
- نمی تونی تنهام بذاری ترسا، این زندگی لعنتی رو بدون تو نمی خوام! 
***
نیما کلافه روی نیمکت های سرد و سفید رنگ نشسته بود و سرشو بین دستاش پنهون کرده بود. کسی هنوز خبر درستی بهش نداده بود و نیما حسابی کلافه بود. طاقت دیدن ترسا رو توی بیمارستان نداشت. داشت با خودش فکر می کرد رانندگی ترسا که خوب بود! این بی احتیاطی ازش خیلی بعید بوده! چراغ قرمز رو رد کرده! یعنی چش بوده؟!
صدای زنگ گوشیش از فکر خارجش کرد، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره خونه اش بود، آهی کشید و جواب داد:
- الو ... 
جیغ طرلان باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده:
- نیمـــــا!
باز صدای هق هقش داشت نیما رو کلافه می کرد، سعی کرد مثل همیشه باشه:
- جانم عزیزم؟! گریه می کنی؟ چی شده طرلان؟
- نیما تو ایرانی؟!
- آره عزیزم ، همین دو ساعت پیش رسیدم!
- پس الان کجایی؟! نیما دو ساعته منتظرتم! نمی گی نگران می شم! تو اصلا می فهمی؟ تو اصلا درک داری؟ چه می دونی وقتی یه زن نگران می شه چه حالی می شه! نیاوش کلافه م کرده! این همه وقت رفته بودی ایتالیا حالا هم که برگشتی معلوم نیست سرت به کدوم خراب شده ای گرمه! 
- طرلان جان! اجازه می دی توضیح بدم؟
- توضیح؟ مگه توضیحی هم داری که بدی؟ هیچ کاری مهم تر از دیدن زن و بچه ات نیست. 
- بله ، بله حق با توئه! اما وقتی رسیدم سر خیابون ماشین ترسا رو دیدم که آش و لاش شده بود. فهمیدم تصادف کرده و خودشو هم آوردن بیمارستان. 
نیما یعنی خواست توضیح بده اما نمی دونست تازه کبریت کشیده توی انبار باروت! طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن اونو و نیما رو از هم دور نگه داره! چون نیما براش گفته بود که یه روز عاشق ترسا بوده. پس بی توجه به آثار مخربی که برای همسرش به وجود می آورد داد کشید:
- تصادف کرده که کرده! به تو چه؟! مگه آرتان مرده؟!! اون خودش شوهر و فک و فامیل داره! همین الان می یای خونه وگرنه نه من نه تو!
نیما با دیدن آرتان که وارد راهروی بیمارستان شد و با حالتی کلافه از پرستارها سراغ همسرش رو می گرفت گفت:
- بعداً باهات تماس می گیرم، فعلاً آرتان اومد باید برم پیشش، خداحافظ عزیزم ... 
طرلان دیگه فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد چون نیما تماس رو قطع کرد. 
آرتان با دیدن نیما بیخیال پرستار دوید سمت نیما. رنگش دو سه درجه روشن تر شده بود و هراس از چشماش بیرون می زد. نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت:
- کجاست؟
نیما با بغض و صدای گرفته گفت:
- اتاق عمل ...
آرتان با حس ضعف به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- یا ابوالفضل!
نیما تند تند براش توضیح داد:
- البته دکترش حرف درستی به من نزد، اما فکر نمی کنم خیلی وضعش وخیم باشه. 
آرتان از دیوار کنده شد، اومد جلو و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
نیما گیج پرسید:
- کجا؟!!
آرتان با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- همین ... همین اتاق ... اتاق عمل !
نیما راه افتاد و گفت:
- بیا با من ... 
هر دو به سمت اتاق عمل رفتن که انتهای راهرویی قرار داشت و روی در بزرگ سفید رنگش تابلوی ورود ممنوع نصب شده بود. چیزی راه نفس آرتان رو بسته بود، باورش نمی شد ترسای عزیزش توی این اتاق در حال جدال با مرگ باشه. نیما گفت:
- آرتان ، می خواستن ازت اجازه بگیرن برای عمل، اما نبودی، سه ساعت پیش منتقل شده به بیمارستان، دکترش گفت چون وضعش وخیم بوده مجبور شدن خودشون ببرنش اتاق عمل. 
آرتان نشست روی یکی از نیمکت ها صورتش رو با کف دست هاش پوشوند و با صدای تحلیل رفته گفت:
- دکترش رو تو از کجا دیدی؟
- دکتر اصلیشو که ندیدم، وسط عمل یه نفر دیگه رو پیج کردن وقتی داشت می رفت تو اتاق من جلوشو گرفتم و پرسیدم.
آرتان حتی قدرت نداشت از نیما بپرسه ترسا زنده می مونه یا نه! اما خودخواهانه توی ذهنش فقط داشت یه جمله رو بالا و پایین می کرد:
- باید زنده بمونی ، باید! من و تو قسم خوردیم تا آخرین لحظه با هم نفس بکشیم، یا بر می گردی یا منم می یام! 
و جز این نمی تونست طور دیگه ای به این جریان نگاه کنه. بدون ترسا مطمئن بوده لحظه ای زنده نمی مونه. نیما گفت:
- نمی دونی کجا داشته می رفته؟ پلیس راهنمایی رانندگی می گفت مردم گفتن سرعتش خیلی بالا بوده و اصلاً هم تمرکز نداشته. یعنی یه جورایی با حواس پرتی داشته رانندگی می کرده! این خیلی از ترسا بعیده ها!
آرتان سرش رو از پشت توی دیوار زد و گفت:
- نمی دونم ، کاش می دونستم!
صدای گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهای راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از جاش بلند شد اما آرتان نای بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه.
آرتان چشماشو بست و گفت:
- می دونم!
حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی خواست صدای کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توی اتاق عمله و اصلا خبر نداره توی چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم و بنفشه زار می زدن و آرتان توی دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توی دلش خودشو توجیه کرد:
- گریه برای چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم چیزی عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ... 
صدای در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از همه خودشو بهشون رسوند و گفت:
- آقای دکتر، خانومم در چه وضعیه؟
دکتر نگاهی به سرتاپای آرتان کرد و گفت:
- شما همسرش هستین؟
- بله ... 
- به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه ای که به سرش خورده بود لخته خونی توی سرش به وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد. 
آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روی سینه اش برداشته شد. نیما سریع پرسید:
- کی به هوش می یاد آقای دکتر؟ 
- فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش ای سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودی رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش.
آرتان گفت:
- ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان!
اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت:
- اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره. 
با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روی نیمکت رها کرد، صدای شادی آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما هیچی براش شیرین تر از شادی قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشمای باز ترساشو دید پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله های فقیر نشین پایین شهر بده. صدای زنگ گوشیش مزاحم افکار خوشایندش شد اینبار گوشیشو از جیبش خارج کرد. شماره نیلی جون بود. بیچاره اونو هم نگران کرده بود، جواب داد:
- جانم نیلی جان؟
- آرتان ، مامان! چی شد؟ ترسا رو دیدی؟ خوبه؟ نفس می کشه؟
یهو بغض نیلی جون ترکید و گریه حرفشو قطع کرد. آرتان با ملایمت گفت:
- مامان من، گریه نکن ! آره خوبه خدا رو شکر! عملش الان تازه تموم شد. مگه می شه ترسا بد باشه و من بتونم موبایلمو جواب بدم! 
- نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال خودتو ندیدی. وقتی آترین رو دادی به من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار بار مردم تا جوابمو دادی! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می کنی. 
آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روی قلبش فشرد و گفت:
- فکر کنم یکیشو رد کردم ... 
جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت:
- شوخی کردم ... آترین خوبه؟
- آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازی می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ... 
آرتان آهی کشید و گفت:
- چشم ، کاری ندارین فعلاً؟
- نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزی هم بخور من می دونم فشارت افتاده.
- چشم ... فعلاً! 
گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ...