دست نزن نیـــــاوش!
نیما از جا پرید و گفت:
- طرلان چته سکته کردم!
طرلان دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- نیما این اخر منو دق می ده ...
نیما از جا بلند شد ، تلویزیون رو خاموش کرد ، رفت سمت همسرش و سرشو در آغوش کشید ... صدای طپش های قلب نیما همیشه طرلان رو آروم می کرد و نیما اینو خوب می دونست ... طرلان چند نفس عمیق کشید و گفت:
- اگه یه بار برق بگیرتش من چه خاکی تو سرم کنم نیما؟
نیما به نیاوش خیره شد که متعجب وسط سالن ایستاده بود و به اونا خیره شده بود ... هنوز دوشاخه آباژور توی دستش بود ... نیما که رابطه خیلی خوبی با پسرش داشت طوری که طرلان متوجه نشه چشمکی به نیاوش زد و اشاره کرد فلنگ رو ببنده ... نیاوش با حالتی بامزه دوشاخه رو سر جاش گذاشت و به تقلید از پلنگ صورتی روی نوک انگشتای پاش آروم آروم راه فتاد سمت اتاقش ... نیما خنده اش گرفت ... اما مشغول نوازش موهای سیاه طرلان شد و گفت:
- عزیزم ... چرا اینقدر نگرانی! اونم بچه اس ... عین بقیه بچه ها ... باید زمین بخوره تا بزرگ بشه ... نمی شه که هیچ اتفاقی براش نیفته! اینجوری لوس می شه .. مثل باباش مرد بار نمی یاد!
طرلان خنده اش گرفت، مشتی به شونه نیما کوبید و گفت:
- لوس بی مزه!
نیما لبخند زد ، پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:
- راستی وقت نشد بهت بگم، خیلی خوشگل شدی عزیزم!
طلان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چه عجب منو دیدی!
نیما با خنده اونو که سعی داشت از دستش فرار کنه کشید سمت خودش و گفت:
- تو رو نبینم کیو ببینم آخه خوشگل من؟
- نیما!
- جونم ...
- تو هنوزم می خوای بری؟
- کجا؟
- ایتالیا دیگه ...
- می دونی که مجبورم عزیزم ...
- نمی شه مانی جای تو بره؟
- دفعه قبل مانی رفت ...
- نیاوش منو بیچاره می کنه تا تو برگردی ...
- نگران اون نباش ... می دونم چه جوری ارومش کنم ...
- اروم نمی شه ...
نیما صورت طرلان رو بین دستاش قفل کرد و گفت:
- عزیزم ... نگران نیاوشی یا خودت؟
طرلان چشمای درشتشو از صورت نیما دزدید و گفت:
- لوس نشو!
نیما چونه طرلان رو کشید سمت بالا و گفت:
- طرلان خانوم!
طرلان مجبور شد به نیما نگاه کنه ...
- هوم؟
- هوم؟!!!
- خوب بله ...
- بله؟!!!
- جانم ؟ نفسم؟ عشقم؟
- اهان حالا شد ...
طرلان خنده اش گرفت ... نیما تنگ در آغوشش کشید و گفت:
- فکر نکن فقط به خودت سخت می گذره ... دوری از شما دو تا برای منم خیلی سخته! خیلی سخت ... اما مجبورم برم ...
- چی می شد تو دیگه برای مانی کار نکنی؟ همون استاد بودن بس نیست؟
- برای آینده نیاوش باید خیلی بیشتر از اینا به خودم سخت بگیرم ...
- نیما! من بی تو می میرم ...
نیما لبشو گزید ... آروم خم شد گونه همسشو بوسید و گفت:
- هیچ وقت تنهات نمی ذارم گلم ... هیچ وقت ... حالا بیا از چیزای خوب حرف بزنیم ... چیزایی که تو دوست داری ...
طرلان خنده اش گرفت ... چون خوب می دونست منظور نیما چیه ...