پرهام-الان احساسه خوبی داری نه؟؟؟
-آره می خوام کَلتو بکنم....
پرهام-جرات می خواد...
-از الان حسابی مراقب خودت باش...
+باز هم خندید...
**********
+4روز مثل برقو باد گذشت...شدیدا هم دیگرو می پاییدیم...همین هم باعث شد که نتونیم هیچ کاری کنیم...
صبح،زودتر از همه بیدار شدم...رفتم پایین که صبحانه درست کنم...چایی دم کردم...همه ی وسایلو رو میز چیدم...یه سری لیوان تو سینک بود...اینارو بشورم دیگه ترکوندم انقدر فداکاری کردم در حق ماشین ظرفشویی تو این چند روز دهنش سرویس شد از بس ظرف شست...
یکم ریکا برداشتم...نگاهم رو رنگش ثابت موند...یه لبخند شیطانی زدم...اصلا منو چه به ظرف شستن...ریکا رو برداشتمو رفتم تو اتاقم....پرهام خواب بود...بی سرو صدا رفتم تو حمام،درو بستم...
شامپوش هم رنگه ریکا بود...همه رو تو یه ظرف خالی کردم و ریکا جاش ریختم...
اومدم بیرون...یه ربع بعد همه بیدار شدن...
مامان-بهار قیچی داری؟
-آره...برای چی؟
مامان-مارک پشت لباسم،اذیتم می کنه....می خوام قیچیش کنم راحت شم...
-باشه الان میارم....
+اومدم بالا تو اتاق... پرهام نبود...صدای آب هم نمیومد...یعنی کجاست؟شونمو انداختم بالا...
در کمدو باز کردم...خواستم قیچی بردارم...در حموم باز شد... پرهام با یه حوله دور کمرش اومد بیرون...و با غضب نگام کرد...یا خدا این چرا اینجوری شده...
خواستم فرار کنم...سریع گرفتم....
پرهام-کجــــا کار دارم باهات...
-اِ....می گم عزیزم بریم صبحانه آمادست...
+منو انداخت رو کولشو رفت سمت حمام....
-چی کار می کنی؟؟!!!اگه یکی بیاد آبروم میره...
پرهام-اول من کارمو می کنم...بعد هرجا خواستی برو...
+این چی گفت...قلبم داشت از جا کنده میشد...
-چـــ....چـــــــی....چــــی کار؟؟!!!
+مدل حمام...به صورت مستطیل شکلِ....اول یه راهرو که دستشویی و توالت فرنگیه و سر تا سر نصف دیوار آینه قرار داره،همراه با کمد و کشو...ته راهرو یه پله ی کوچیک می خوره که میشه حمام...یک نصف دیوار هم بین حمام و راهروئه که قضا رو جدا می کنه....
پرهام-الان می بینی...
+یه راست رفت تو حمام...منو گذاشت رو زمین...مابین دو دیوار بودم خودشم رو به روم...هیچ جور نمیشد فرار کنم....
-چرا این کارارو می کنی؟؟!!
پرهام-برات دو تا سوپرایز عالی دارم...این از اولیش...
+یهو شیر آب سردو باز کرد...انگار بهم شک وارد شد...یه جیغ کوتاه زدم نباید صدام می رفت پایین...می خواستم از زیر دوش بیام بیرون ولی محکم منو گرفته بود...سریع آب گرمو باز کردم...
قلبم تند تند میزد...دیدم داره قوطی شامپوشو بر می داره...
پرهام-این هم سوپرایز دوم...
-عمرا بزارم....
پرهام-خواهیم دید...
+به زور می خواست ریکا رو خالی کنه رو سرم...منم هی تقلا می کردم...یکم گذشت...صدای مامانم اومد...
مامان-بهـــــــــار؟؟؟رفتی قیچی بسازی؟
+با صدای آرومی:
-در حمومو قفل کردی؟
پرهام-نه...
-وای الان میاد تو...
+چسبوندمش گوشه ی دیوار...
-از جات تکون نخور....
+خواستم برم درو قفل کنم یه قدم دور نشدم که دیدم دستگیره ی در تکون خورد...سریع رفتم عقب و چسبیدم به پرهام...
-صدات در نیاد...
مامان-بهار رفتی حموم؟
-جانم مامان...زود میام..
مامان- پرهام کو؟
-نمی دونم...شاید رفته پیاده روی...
+صدای پاش اومد...نــــــه...بلیزمو در آوردم... چشم پرهامو گرفتم و شلوارمم کشیدم پایین..اومدم بیرون...مامان جلو آینه داشت موهاشو درست می کرد...
-اِ مامان اینجا چی کار می کنی....ای بابا من خجالت می کشم...
+یه نگاه خریدارانه بهم انداخت....
مامان-دست گلم درد نکنه با این بچه بزرگ کردنم...ماشالا چه هیکلی...هوس کردم یکی دیگم بزام....
-وااااا!!!
مامان-والا...نگا چی ساختم...
-برو بیرون...الان میام...
مامان-قیچی رو دیدم خودم بر می دارم تو هم زود بیا پایین...
-باشه...
+رفت...منم 3سوت لباسای ناموسیمو در آوردم یه حوله برداشتم گرفتم دورمو اومدم بیرون....
تا پرهام نیومده باید لباس بپوشم برم پایین...لباسای زیرمو پوشیدم...خواستم بلیز تنم کنم...صدای در حموم اومد...زود حوله رو گرفتم دورم...
جلو آینه وایساد...داشت به موهاش ور می رفت...داشتم نگاش می کردم...
پرهام-یه ذره دیگه نگاه کن...
-نزدیک بود آبرومو ببری...حتی %1 هم خجالت نکشیدی مامانم ببینتت؟
پرهام-نه چون زنمی از چی خجالت بکشم؟
-از بس پررویی...
پرهام-به تو رفتم...
+خواست حولشو از دورش باز کنه....
-اِ چی کار می کنی؟!
پرهام-می خوام لباس عوض کنم...
-جلو من؟؟!!!
پرهام-من مشکلی ندارم....
+برگشتم...زیر لب:
-به پررو گفته برو کنار من هستم...
+یکم گذشت...
-پوشیدی؟
پرهام-آره...
+برگشتم...
-این همه منو معطل کردی فقط یه شلوار پوشیدی؟!
پرهام-تو به من چی کار داری؟
-خوب می خوام لباس عوض کنم...
پرهام-بکن..به من چه...
-پس برو بیرون...
پرهام-نمیرم...
+رفتم جلوش...
-دِ می گم می خوام لباس عوض کنم...
پرهام-آهان...کمک می خوای؟
-حالتو می گیرمااا
پرهام-باشه میرم اما به شرطی که یه بوس بدی...
-که بوس می خوای؟
پرهام-اوهووم...
-باشه...بیا جلو...
+سرشو آورد نزدیک...وقتی با کله اومدم تو صورتت...ببینم اون موقع بازم بوس می خوای؟یه قِر به گردنم دادم...آماده؟؟؟اکشن...به فاصله ی میلیمتری صورتش بودم که در باز شد...
مامان-می گم بهــــــــا....
+با دستش زد تو صورتش....
مامان-وای خاک عالم!!!ببخشید پرهام جون...اِ چیزه انگار بد موقع مزاحم شدم...ادامه بدین...نه یعنی...وای چی بگم...هول شدم...اصلا من رفتم...
+درو بست..تا حالا تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم...قرمز شدم...دوست داشتم پرهامو درجا خفه کنم...رفتم در اتاقو قفل کردم...برگشتم...داشت می خندید...همین باعث شد بیشتر عصبی شم....
طرفش خیز برداشتم...هی فرار می کرد...منم دنبالش...یه جا تقریبا نزدیکش بودم...با پام کوبیدم تو کمرش...
پرهام-آخخخ...
+برگشت...اوه....امروز چه خشنه...دویید دنبالم....منم از دستش فرار کردم...در حال دو بودم حولمو از پشت کشید...منم پت و مت بازی در آوردم...جا اینکه حولمو بگیرم...دستمو بردم بالا...
وای حالا همه ی زندگانیم ریخت بیرون...نمی دونستم با دستم کجا رو بپوشونم...روم هم نمیشد تو صورت پرهام نگاه کنم...شیرجه رفتم سمتش که حوله رو بکشم ولی دستشو کشید عقب و همین باعث شد بیوفتم تو بغلش...
ای خاک بر اون سر دست و پا چلفتیت کنن....یکم ازش فاصله گرفتم...خواستم برم اما دستشو انداخت دور کمرم...
-دستتو بـــــردار....
پرهام-بهــــار...
+سرم پایین بود و نگاهش نمی کردم....
پرهام-به من نگاه کن....
+به حرفش گوش ندادم....با دستش چونمو گرفت بالا...
پرهام-می خوام باهات حرف بزنم...پس نگام کن...
+با 1000 بدبختی زل زدم تو چشماش...
پرهام-مگه تو زنه من نیستی؟مگه ما محرم نیستیم؟
-خب؟
پرهام-پس چرا ازم فرار می کنی؟
-بهتر بریم پایین....
پرهام-نه من تا جوابمو نگیرم هیچ جا نمیرم...
+انگار امروز لال شدم...نمی خواستم اذیتش کنم...دوست نداشتم فکر کنه دارم خودمو لوس می کنم...اما چی کار کنم؟بلد نیستم ابراز علاقه کنم...حس می کنم دوستش دارم اما چطور بگم...
اگه این هم یه بازی باشه چی؟اگه بگم دوستت دارم و بخنده بگه باز سر کارت گذاشتم چی؟دق میکنم...داغون میشم...پس چی باید بهش بگم؟
-جای من تو زندگیه تو کجاست؟؟
+دستش شل شد...برگشت....چند مین گذشت...یه پوزخند زدم...خوشحالم که از حسه درونیم چیزی بهش نگفتم...بی سروصدا لباسامو پوشیدم...
-خودتو اذیت نکن...بهترِ همه چیو فراموش کنی...
+رفتم نزدیک در ...خواستم درو باز کنم
پرهام-صبر کن...
+برگشتم....به فاصله ی 1قدمیم بود...
پرهام-جایگاه من چی؟اصلا جایی تو زندگیت دارم؟
-سوال منو با سوال جواب نده....
پرهام-باشه...خوب اول من می گم...خیلی سخته...خیلی...چون معلوم نیست بعدش چی پیش بیاد...
اما باید بگم...
+یه آن خودمو باختم...نکنه بگه بیا جدا شیم...اون وقت من چی کار کنم؟؟دیگه برام مهم نیست که خانوادم چه فکری کنن...خودم طاقت دوریشو ندارم....
پرهام-بهار من....من....
+چشماشو بست...
پرهام-من دوستت دارم....خیلی وقته که می خوام این حرفو بهت بزنم...اما خواستم از احساسم مطمئن بشم...شدم...ولی از احساس تو مطمئن نیستم....امروز بگو و خلاصم کن...با این که ممکنه جوابت به نفعم نباشه...ولی هر چه باداباد....دیگه تحمل بلاتکلیفی رو ندارم...
+چشماشو باز کرد...
پرهام-آره من دوستت دارم...تو چی تو منو دوست داری؟؟
+تو دلم کیلو کیلو قند آب شد...دوست داشتم بپرم بغلش بگم مگه کم دارم شوهر به این ماهی رو از دست بدم...اما هیچ واکنشی نشون ندادم...
پرهام-بهار جوابت برام خیلی مهمه...من مثل بقیه سکوتو علامت رضا نمی دونم...اگه حرف نزنی...یعنی منو نمی خوای....
+چه کار سختــــــی...به چه زبونی بگم...من بلد نیستم ابراز احساسات کنــــــــــم...خدایا به دادم برس...
ای بابا بپر ماچش کن بگو منم دوستت دارم کاری نداره که....خوب آماده ای...بگـــــو...
پرهام-باشه جوابمو گرفتم...
+لبخند زد...
پرهام-خودتو درگیر نکن...بعد از رفتن خانواده هامون از اینجا میرم....دیگم مزاحمت نمیشم....
- پرهـــام!!!!
+از بغلم رد شد و رفت بیرون...چه خاکی به سرم بریزم؟؟!!!من که می خواستم بهش بگم..
یکی کوبیدم پشت سرم...ابراز احساساتتم خَرَکیه...پسر مردم فرار کرد...با اعصابی داغون رفتم پایین...نه من صبحانه خوردم نه پرهام...مامانم دورا دور برام چشمو ابرو میومدو می خندید...ناچار جوابشو با یه لبخند اجباری می دادم...
جفتمون ظاهرا شاد بودیم...باطن داغون...تصمیم گرفتم شب اعتراف کنم....اما از شانس گندم دنیل پیله کرد شب آخرو پیشه من بخوابه...با این که خیلی دوستش داشتم...ولی اون لحظه می خواستم خفش کنم...می خواستم دست به دامن مامان شم...اما بهش چی می گفتم؟؟؟
شب دنیل اومد پیشمون... پرهام دیگه نگامم نمی کرد...چند بار خواستم حرف بزنم اما از ترس اینکه دنیل بیدار شه چیزی نگفتم...
تا صبح خوابم نبرد...قرار شد مامانینا قبل از ظهر حرکت کنن...همش تو خودم بودم...گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به یکی از دوستام...
آیدا-به به سلام بهار خانوم..آفتاب از کدوم طرف در اومده یادی از ما کردی؟
-سلام...خوبی...
آیدا-من که خوبم...اما انگار تو رو به راه نیستی...
-آره...حالا بعدا سر فرصت برات توضیح میدم...یه زحمت برات داشتم....
آیدا-نه رفیق...این چه حرفیه بگـــــــــو...
***************
+از همگی خداحافظی کردیم...اما مامانم باز برگشت...اومد کنارمو در گوشم....
مامان-دفعه ی دیگه شرط می بندم،خبر نوه دار شدنمو بهم میدی...اون چیزی که من دیدم...
+سرشو تکون داد...این ننه ی ما کلا دوست داره منو حرص بده...هی به یادم میاره که چی دیده...داره از مظلومیتم سو استفاده می کنه از بس جلوش سرخو سفید شدم...باید بهش یه جواب دندون شکن بدم...یه لبخند گله گشاد زدم.....
-مادر من تو مهلت بده من برات جینی نوه میارم...
+چشاشو گرد کرد....
مامان-خجالت نمی کشی؟!دخترم دخترای قدیم...
-وا مگه حرف بدی زدم...تو که هی تیکه می ندازی....شد من یه بار اون شب که برقا رفتو یادت بندازم هاان؟
مامان-اِ چیزه...من برم باباتینا منتظرن...
-آره خوب مواظب خودتون باشین....
مامان-فعلا خداحافظ....
+همگی رفتن و ما با خوش رویی ازشون خداحافظی کردیم...تا دور شدن...پرهام رفت بالا...نشستم رو مبل و پامو انداختم رو پام...
اومد پایین...همراه با وسایلش...
-داری میری؟
پرهام-اینجا جایی ندارم....
-اگه دوست داری می تونی بمونی...
+پوزخند زد...
پرهام-نه این لطفو در حقم نکن....
+رفت جلوی در...وایساد اما برنگشت...
پرهام-خداحافظ....
+بدون اینکه منتظر جوابم باشه...رفت...برای اینکه فکرم مشغول باشه شروع به جمع و جور خونه کردم...3ساعت بعد..آیدا زنگ زد...
آیدا-سلام دوستم...
-سلام چطوری...شیری یا روباه....
آیدا-اِ اس ام سو ندیدی؟
-پس شیری...دمت زیبا...جبران می کنم..
آیدا-ببینیمو تعریف کنیم...
-دیگه روتو زیاد نکن...بهت زنگ میزنم...کاری باری؟
آیدا-قربونت...
-فعلا....
+یه دوش گرفتم...دراز کشیدم رو تخت و به کاری که می خواستم انجام بدم فکر کردم...هِـــ خل شدم دیگه...
*************
12شبه...تیپ دزدی سرتا پا مشکیمو زدم....رفتم به آدرسی که آیدا برام پیدا کرده....آره خونه ی یار....
از رو دیوار پریدم تو خونه...یهو صدای پارس سگ اومد...صدا از پشت بود برگشتم.....
وای خدای من چی می بینم؟؟!!!!رکـــــس؟؟؟!!!!!!!
انگار منو شناخت...سریع اومد پیشم.....خیلی خوشحال شدم....داشتم بال در میاوردم....دستمو رو سرم کشیدم ببینم شاخ در آوردم یا نه...پریدم رو هوا و چندتا بشکن زدم...
-دلم برات خیلی تنگ شده....خوبه که اینجایی....تورو که پیدا کردم...فعلا باید دلِ صاحبتو بدست بیارم...
کارم ردیف شد...یه زنه خوب هم برا تو گیر میارم...برم تو برمی گردم....
+همه ی در و پنجره ها بسته بود....ویلای بزرگی داشت...طبقه ی بالا یکی از پنجره هاش باز بود...
عین مارمولک از دیوار رفتم بالا و خودمو انداختم تو....یه اتاق ساده...یه فرش و میز و کتابخونه...همین...
چیز خاصی نداشت....آروم اومدم بیرون از اتاق همه جارو وارسی کردم...تا بلاخره اتاقشو گیر آوردم...
بچم چه مظلوم خوابیده...یه شاخه گل سرخ گذاشتم پای تختش همراه با یک نوشته:
-اگر سلطنت بلد نباشم....سلطنت نمی کنم
اگر زندگی بلد نباشم....زندگی نمی کنم
اما اگر دوست داشتن رو بلد نباشم....به خاطر تو یاد می گیرم
+اومدم طبقه ی پایین...در یکی از پنجره ها که دید نداره رو باز گذاشتم و از خونه زدم بیرون...رفتم پیش رکس...
-رفیق هر شب بهت سر میزنم فقط باید باهام همکاری کنی...من رفتم تا بعد...مواظب صاحبت باش...
+از اونجا دور شدم....امشب که به خیر گذشت خدا بعدیو به خیر کنه...
**************
+3شب 12 به بعد،میرم پیش پرهام با همون متن و یه شاخه گل...خب چی کار کنم نمی تونم مثل آدم...بهش حرفمو بزنم...
باز پریدم تو حیاط...رکس اومد پیشم...
-ببینم صاحبت در چه حاله؟خوابیده؟
+دمشو تکون داد...
-خوبه...
+رفتم تو...یکم اوضاع رو چک کردم...اومدم تو اتاقش...اوه چه چپیده زیر پتو...هوا اونقدرام سرد نیستا....
نزدیک پا تختیش شدم...دولا شدم گلو نوشته رو بزارم...اما یهو یکی از پشت گرفتم تعادلمو از دست دادم و شوت شدم رو تخت....
پرهام-امشب سر از کارت در میارم....
+برگشتم...داشت نزدیک میشد...خیز برداشتم یه سمت دیگه...گرفتم...افتاد روم..خواست کلاهمو از سرم بکشه بیرون نزاشتم...درگیر بودیم باهم...
پرهام-فکر کردی زورم بهت نمی رسه؟
+سرمو به نشونه ی +تکون دادم...
پرهام-باشه...خواهیم دید...
+دستمو با یه ضرب برد بالای سرم....نامرد انقدر محکم فشار داد که می خواستم جیغ بزنم...
چراغ پای تختو روشن کرد...باز گیر داد به کلاهم...منم هی وول می خوردم...سرمو تکون می دادم کلاهو نکشه...
اما یهو کلاهو کشیدو صورتمو دید...با تعجب زل زد بهم...چند لحظه سکوت...
پرهام-بهـــــــار؟!؟؟!
+خیلی طلبکارانه جوابشو دادم...
-هااان...چیه آدم ندیدی؟!
+صورتش جدی شد...
پرهام-اینجا چی کار می کنی؟!
-چی کار می کنم؟خب اومدم مهمونی...
پرهام-هــِـــ که اومدی مهمونی؟
-آره...مشکلی داری؟
+از روم بلند شد نشست رو تخت....بدون اینکه نگام کنه...
پرهام-برای چی اومدی؟
-ناراحتی؟
پرهام-جواب منو بده...
-فکر کن خواستم تنها نباشی...
+از تخت بلند شد بازم نگاهم نکرد...
پرهام-تنها نیستم...لازم نکرده به فکر من باشی...برگرد خونه...
+از جام بلند شدم اومدم رو به روش...
-می خوام باهات صحبت کنم...
پرهام-حرفی برای گفتن نداریم...
+از کنارم رد شد...اگه تو شرایط دیگه بودم 2تا می کوبیدم تو صورتش و میومدم بیرون...منو باش به خاطر کی این کارارو کردم...نگاه عاشق کی شدم...بدون اینکه برگردم سمتش...
-اومدم پیشت که بمونم...اومدم تا کنارت باشم...نه به خاطر تو..به خاطر خودم...به خاطر هر دومون...همیشه زندگی رو به شوخی گرفتم...
از همه چی سر سری گذشتم...اما یه نقطه از زندگیمو نتونستم بی خیال از کنارش رد شم...شاید الان بتونم...ولی نمی خوام چون دوستش دارم..برام شیرینه...
هیچ وقت جز خانوادم کسی رو تو دلم راه ندادم...اما تو خود به خود نقشت برام پر رنگ شد...و...
+یکم مکث...
-تو شدی زندگیم...کسی که دوستش دارم...اگه تو نظرت عوض شده...مشکلی نیست...من...میرم...
+برگشتم..بدون اینکه نگاهش کنم رفتم سمت در...وقتی داشتم از کنارش رد میشدم دستمو گرفت...
پرهام-به من نگاه کن...
+سرم پایین بود...
پرهام-مگه نمی گی دوستم داری؟پس سرتو بگیر بالا...
+سرمو آوردم بالا...زل زدم تو چشماش...
پرهام-هم دوستت دارم...هم عاشقتم...می خوام که همیشه کنارم باشی...چون تو همه ی زندگیمی...
+شیطنتم گل کرد...یه لبخند شیطانی زدم...
-می دونم....
+خندید...
پرهام-خود شیفته ای دیگه...حالا نمی خوای چیزی بهم بگی...
+خودمو زدم به کوچه علی چپ...
-هووم...نــــــــــه...
پرهام-چرا یه چی می خواستی بگی...
-مـــــــــن؟یادم نمیاد...
پرهام-اذیت نکن دیگه...نمی گی؟
-نه...
پرهام-باشه خسیس نگو...برات یه سوپرایز دارم...چشماتو ببند تا نگفتم باز نکن...
-واسه چی؟
پرهام-کار دارم...ببند دیگه...
+هـــِــ تابلوئه می خواد چی کار کنه...بابا یه بوس کردن که این مقدمه چینی ها رو نداره...
ما که بخیل نیستیم....بزار بچم دلش خوش باشه...چشممو بستم....
پرهام-تا نگفتم باز نکنیا...
-باشه...
+منتظر شدم...خبری نشد...یهو بلندم کرد...
-چی کار می کنی؟!
پرهام-دختر خوبی باش و تا نگفتم...چشمتو باز نکن...
+نمی دونستم کجا میره...لابد می خواد رمانتیک بازی در بیاره...چی کارش کنم دوست داره دیگه...3مین گذشت...
پرهام-تا 3 میشمارم بعد چشماتو باز می کنی...باشه؟
-باشه...
پرهام-1....2....3....
+چشم باز کردن من همانا و شوت شدنم تو استخر همانا....رفتم زیر آب...
آخه من به این بشر چی بگم؟؟این هم شد شوخی؟نمیگه خدایی نکرده زبون دشمنش لال بلایی سرم بیاد..می خواد چه گلی به سرش بگیره؟
باید ادبش کنم...صدای خندش میومد...دستمو گرفتم به دیوار که بالا نرم...همون زیر موندم...
پرهام-بیا بالا دیگه...بسه...تا تو باشی انقدر منو اذیت نکنی...
بــــــهار...بیا دیگه....
+کم کم صداش نگران شد...خودمم نفس کم آوردم...
پرهام-بهـــــار...لوس بازی بسه....بیا بالا....
بهـــــار!!!!
+پرید تو آب....جونه ننت بدو نفسم برید...کف استخر ولو بودم...اومد بغلم و منو کشید بالا...
آخیـــــش...چشمم بسته بود...سعی کردم نفس بکشم...گذاشتم رو زمین...
آروم چند تا زد به صورتم...معلومه حسابی ترسیده....
پرهام-بهـــــار غلط کردم بلند شو....
+جلوی لباسمو باز کرد...یکم پایین تر از قفسه ی سینمو با دو دست فشار داد...به قول مامانم وای خاک عالم داره تنفس مصنوعی میده...هی صدام میزد دیدم دیگه داره می گرخه...
چشممو باز کردم..یه لبخند گله گشاد زدم....
-هـــِـــ چطـــــــوری؟؟خوب سر کارت گذاشتما...
+اوه اوه...خشم اژدها که می گن اینه؟؟؟!!!!
پرهام-این چه شوخیه مزخرفیه...داشتی سکتم می دادی...
-اِ چرا عصبی میشی...مثلا شوخی خودت خیلی قشنگ بود؟
+یهو بغلم کرد...انقدر محکم که نفسم بند اومد...چشمم چپ شد...
-می گم اگه اون جوری خفه نشدم...این جوری حتما خفه میشم...
+گره ی دستاش یکم شل شد...زل زد تو چشمم...خیلی مظلومانه...
پرهام-خواهش می کنم انقدر اذیتم نکن...
-سعی می کنم ولی قول نمیدم...
+اخمامو کردم تو هم...
-برای چی راجع به رکس چیزی نگفتی؟
پرهام-می خواستم سوپرایزت کنم...
-ببین اگــــ....
+تا به خودم بیام...گرمیه لب هاشو روی لبام حس کردم...چند لحظه گذشت...دستامو بردم بالا و انداختم دور گردنش...
-دوستت دارم...
پرهام-بلاخره گفتی....من بیشتر...
+دوباره منو بوسید و این بار منم باهاش همراه شدم....و این بود سر آغاز زندگیه مشترک ما...
**********
+2ماه از زندگیه مشترکمون می گذره...از کارم اومدم بیرون....برگشتیم تهران و اونجا زندگی می کنیم... پرهام برای خودش یه دفتر مهندسی باز کرده و مشغول به کاره...منم گاهی کمکش می کنم...
چند روزیه حالم یهو بد میشه...نمی دونم احتمال میدم باردار باشم...یه بیبی چک گرفتم...اگه باشم که پرهام رو خفه می کنم...چون فعلا قصد بچه دار شدنو ندارم...اما کو گوش شنوا...آقامون عاشق بچس...همیشم سر این موضوع با هم کل کل می کنیم...
صبح زود از خواب بیدار شدم...رفتم دستشویی...یعنی جواب چیه؟؟؟
چشمم بستس...جوابو ببینم...نبینم...نه بابا الکی ترسیدم...یه چشممو باز کردم....
حالا هر دوتاش...چشمم در اومد...نگام رو جواب ثابت موند...اومدم بیرون رفتم بالا سر پرهام که خواب بود...جیغ زدم...
-پرهـــــام...پاشو که بدبخت شدیــــم...
+بی چاره 10متر از جاش پرید....
پرهام-چی شده؟؟!!!
-همش تقصیره توئه...بدبخت شدیم من حاملم....
+انگار هنوز خواب آلود بود...دوباره دراز کشید...
پرهام-خوب حالا...گفتم لابد کسی بلایی سرش اومده...
+یهو بلند شد....
پرهام-چی گفتی؟؟؟!!!
-می گم من حاملم...
پرهام-شوخی می کنی؟!
-شوخیم کجا بود...
+یه لبخند گله گشاد زد...
پرهام-پس بابا شدم...چه خوب...
+حرصمو در آورد....اصلا عین خیالش نیست...شیطونه میگه یه تیریپ لانچیکو براش بیاما....
-خفــــت می کنم...
+پریدم رو تخت...منو گرفت تو بغلش...گونمو بوسید...
پرهام-تبریک می گم خانومم...خشونتو بی خیال شو...انقدرم بپر بپر نکن...برات خوب نیستا...ببین تو که هی می گفتی من بچه می خوام...به حرفت گوش دادم...پس توهم به حرفم گوش کن...
-خیلی روت زیاده...من گفتم بچه می خوام؟
+خندید...
پرهام-آره دیگه...
-ایشالا بچم فقط به من بره...
پرهام-ببین از الان بچم بچم نکنا...اول شوهر بعد بچه...
-ای حسود بدبخت...
پرهام-همینه که هست...ظاهرو باطن...
****************
+10سال از زندگیمون می گذره...و ما یه خانواده ی 4نفره تشکیل دادیم...1دختروپسر 2قلو به اسم رادین و رها داریم که ماشالا از دیوار راست میرن بالا...عین منو پرهام مظلومن...
خدا به داد کسایی برسه که گیر این 2تا وروجک میوفتن...
بعد از کلی عذر خواهی و معذرت سامان...روابط خانوادگی پیدا کردیم...اسم زنش آنیتاس خیلی خانومه،یک پسر8 ساله به اسم آرش و یک دختر6ساله به اسم آوا داره...
ویلیام اعدام شد...ویکی هم به دلیل همکاری با پدرش به مدت 17 سال روانه ی زندان شد...به منو پرهام هم به دلیل همکاری با پلیس...لوح تقدیر دادن...
الان شبه و بچه ها رو بزور فرستادم برن بخوابن...از بس سرو صدا می کنن...دیگه مخم سوت کشید...اومدم تو اتاقمو درو بستم...ولو شدم رو تخت...
-وای...چقدر اینا انرژی دارن...این همه هم که ورجه وورجه می کنن خسته نمیشن...
پرهام-هر چی باشه به پدرومارشون رفتن...تو ناراحت نباش عزیزم...
+بغلم کرد..
-پرهام دست به من نزنیا...از بس ایناخونه رو بهم ریختن من جمع کردم خسته شدم...این زنم که صبحا میاد اگه خونه رو این شکلی ببینه میگه عجب زنِ شِتِره شلخته ایه...
پرهام-اون کارش تمیز کردنه....خودش می دونه کی خونه رو منفجر می کنه....
+یهو برقا رفت...
-اِ برقا رفت...
پرهام-چه بهتر...مهم نیست...
-بچه ها....
پرهام-ای بابا اونا خوابن....
+چند مین گذشت یهو در باز شد...منم ترسیدمو جیغ زدم....
رها-نترس مامان منو رادینیم....
+حالا هُل شدم...
-اِ...چیزه...دخترم اینجا به هم ریختس نیاین می خورین زمین...
رها-منظورت از دخترم همون دخ خرمه دیگه؟باشه رادین بریم که مزاحمیم...
+جفتشون خندیدن و درو بستن...شکه شدم دقیقا من این حرفو به مامانم زدم...این دختر لنگه ی خودمه...می گن هیچ وقت به کسی نخند چون سرت میاد...واقعا راسته...بچه های این دورو زمونه رو باش...نگاه چقدر پرروئن....
-بیا دلت خنک شد؟؟؟
+خندید....
پرهام-بچن دیگه...
+خدایا به منم یکم از این صبرا بده...اگه این لطف رو در حقم کنی...ممنونت میشم...
زندگی زیباست...زشتی های آن تقصیر ماست...
در مسیرش هر چه نازیباست...آن تدبیر ماست...

زندگی آب روان است...روان می گذرد...آنچه تقدیر ماست...همان می گذرد...