وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

اگه گفتی من کیم؟!!10

  اگه گفتی من کیم؟!!10

خواستم از در برم بیرون دستمو گرفت کشید،برم گردوند....بازوهامو گرفت....یک وجب باهاش فاصله داشتم....

پرهام-چرا متوجه نمیشی...من مجبور بودم....

-چرا مجبور بودی؟؟؟تو نباید زیر بار می رفتی...

پرهام-درکم کن....من که عذر خواهی کردم....

-حالا چرا داری این حرفارو به من میزنی....

پرهام-می خوام که از نو شروع کنیم....

-آره....%1فکر کن من با تو زندگی کنم...

پرهام-ببین تو زنِ منی....چه بخوای چه نخوای....

-زن؟؟؟زنه تو همون ویکی بود...

پرهام-می گم من هیچ وقت رابطه ای با ویکی نداشتم...می فهمی؟؟؟

-هر چی که هست...به من ربطی نداره...

پرهام-هـــِــ نکنه عاشق سامان شدی....اون موقع که خوب تلاش داشتی اونو شیفته ی خودت کنی...

+خواستم با پام بکوبم تو دلش...ولی به جاش اون منو کوبید تو دیوار خودشم چسبید بهم....

پرهام-آره؟؟سامان رو دوست داری...

-بهترِ حرف دهنتو بفهمی....

پرهام-مگه دروغ می گم....

-خیلی بچه ای....

+چیزی نگفتیم....خیره تو چشم هم بودیم....کم کم چشماش قِل خورد و اومد پایین....

-حتی فکرشم نکن....

+سرشو آورد پایین....نمی تونستم سرمو بکشم عقب چون چسبیده به دیوار بودم...

-برو عقب....

+نزدیک تر شد...اندازه ی یک بند انگشت فاصله داشتیم....یهو صورتشو آورد جلو...منم سریع چشمامو بستم...ولی خبری نشد...چشمام بسته بود....

یه ذره گذشت یکی از چشمامو باز کردم...دیدم داره با خنده نگام می کنه....دوست داشتم کلمو بکوبم تو دیوار آخه چقدر شوت بازی در آوردم...

پرهام-می بینم که تو هم بدت نمیاد...

+بازم شدم همون بهار لجباز...صدامو بردم بالا....

-انگار باید کیلو کیلو سیر بخورم تا دست از سرم برداری؟بکش کنار عمــــــــــــو....

پرهام-اینجا واسه من لات بازی در نیارا....

-برو بزار باد بیاد.....

پرهام-1 هفته بهت فرصت میدم که فکر کنی...بعد بر می گردم و ازت جواب می خوام....مراقب خودت باش عزیزم....

-به من نگو عزیزما...یاد ویکی میوفتم....

پرهام-باشه خانومم...

+گونمو بوسید و سریع رفت....

رفتم تو اتاقم....دراز کشیدم رو تخت....یعنی تمام این مدت... پرهام کنارم بود!!!باورش برام سخته...خیلی...یه جورایی خیلی خوشحالم که همیشه کنارم بوده و هوامو داشته....اما بیشتر ازش عصبانیم که راحت بهم کلک زده...

نمی دونم....واقعا نمی دونم چی کار کنم...بر فرض ببخشمش...هدف من که ازدواج نیست....

با این وضعیت هر جا که فرار کنم گیرم میاره....آقا اصلا من نخوام با یکی برم زیر یه سقف...کیو باید ببینم؟؟؟

خوب غلط کردی زن پسر مردم شدی...بگم غلط کردم خوبه؟؟؟

همین کارشو بهونه می کنم و میگم نمی خوام باهات زندگی کنم.....

اگه طلاقم بده چی؟؟؟برا من که مهم نیست ولی خانوادم....

حالا تا یک هفته پیداش نمیشه...ولی بعدش چی کار کنم؟؟؟

با هزار فکر و خیال بلاخره خوابم برد...

***********

+الان یک هفتس که از اون جریان می گذره....به طور کل پرهام از یادم رفته بود...از بس درگیر کلاسام شدم...

عصر خسته و کوفته از باشگاه زدم بیرون...ماشین هم نداشتم....خواستم برم تو که بگم زنگ بزنن آژانس...یکی از مربیای ایروبیکو دیدم...لبخند زدم...

-خسته نباشین...

*ممنون عزیزم....مگه خونه نمیری؟؟؟

-چرا...می خواستم آژانس بگیرم...امروز ماشین نیاوردم....

*پسرم اومده دنبالم....بیا تو رو هم برسونیم....

+ایول شانسم زده...زدم رو دنده پررویی...

-مزاحمتون که نیستم؟؟؟

*نه عزیزم این چه حرفیه...بیا بریم...

+حرکت کردیم سمت یه پرشیای سفید....گوشی ترابی(مربیه)زنگ خورد...

*جانم...بگو عزیز....اِ چرا؟؟؟تا چه ساعتی کلاس داره؟؟نه هنوز نرفتم....باشه الان میام....

+قطع کرد....

ترابی-ببخش رها جان باید برگردم باشگاه...

-اتفاقی افتاده؟

ترابی-نه عزیزم...مربی سانس بعد یه مشکلی براش پیش اومده...قرار شد من برم جاش وایسم...

-بله....باشه روزتون خوش...

ترابی-کجا؟؟؟صبر کن پسرم می رسونت...

-ممنون خودم میرم...

ترابی-این چه حرفیه؟؟اونم عین برادرت....بیا بریم بهش بگم..

+حالا که انقدر اسرار می کنی میام دیگه...نزدیک ماشین شدیم....پسرش از ماشین پیاده شد...

اووووف عجب پسر تپلی داره....بعد از سلام و احوال پرسی....

ترابی-رامین...رها جونو برسون منزلشون...

رامین-بله خواهش می کنم بفرمایین....

-نمی خواستم مزاحم شم...

رامین-اختیار دارین....

ترابی-برم که دیرم شد...بچه ها فعلا خداحافظ....

+خداحافظی کردیم...رامین نشست تو ماشین...موندم جلو بشینم یا عقب...اگه عقب بشینم میگه مگه راننده تاکسیشم...اگه جلو بشینم میگه این چه پرروییه...

اه اصلا مگه فرقی داره؟؟؟کارم راحت شد....خودش در جلو رو باز کرد...نشستم..

رامین-کجا باید برم...

+آدرسو دادم...یکم گذشت...آقا فکش گرم گرفت....از خاطرات سربازی گفت تا جک های بی مزه...

منم مجبوری سرمو تکون میدادم و لبخند میزدم...حوصلم سر رفت....نزدیک خونه شدیم...

-بازم ممنون...

رامین-خواهش می کنم....

+وایساد کنار خونه....

-به مامان سلام مجدد برسونین....با اجازه...

رامین-آهان حالا این یه جک هم گوش کن بعد برو....

+جااان این چه پسر خاله شد....تا حالا جک به این بی مزگی تو عمرم نشنیده بودم...برگشتم سمتش حالشو بگیرم...ولی با صحنه ای که دیدم زدم زیر خنده...

صندلیو که تا آخر داده بود عقب ولی با این حالانقدر شکمش گندس که افتاده رو فرمون...تعجبم چجوری فرمونو چرخونده....

رامین-حال کردی؟حالا یکی دیگه....

-ببخشید من دیرم شده باید برم....

+یه کارت از جیبش در آورد...

رامین-پس بهم زنگ بزن....

+اخمام رفت تو هم....

-من متعهلم....

رامین-عیبی نداره که مگه می خوایم چی کار کنیم....

+یهو در ماشین سمت خودش باز شد....یکی یقشو گرفت و کشید بیرون....خودمم پیاده شدم...

پرهام-زیادی داری براش بلبل زبونی می کنی....

رامین-به تو چه زنمه...

+یه تای ابروشو داد بالا....

پرهام—از کی تا حالا زن من شده زنه تو؟؟؟؟

رامین-هاااان؟؟؟!!!!مــــ...من گفتم دوست زنمه...

+همینم مونده فک این تپلو بیاره پایین...رفتم پیش پرهام....تقریبا دستشو کشیدم....

-عزیزم ایشون پسر یکی از همکارامن...زحمت کشیدن منو رسوندن....

رامین-بله...بله....زحمت کشیــ...یعنی رسوندمشون....

+پوزخند زد....

پرهام-لطف کردین...در خدمت باشیم...

رامین-خیلی ممنون...با اجازه....

+سوار ماشین شد...گازشو داد و رفت...بدونه اینکه به پرهام نگاه کنم شیرجه زدم سمت خونه....ولی عین بختک چسبید به من...

پرهام-برا چی با این مرتیکه هِر هِر و کِر کِر راه انداختی...

-یادم نمیاد از چی حرف میزنی....

پرهام-از کی تا حالا سلیقت انقدر افتضاح شده...

+رسیدم به در سالن....وارد شدم...جوابشم ندادم...دستمو کشید...

پرهام-با تو بودما....

-از وقتی که به تو رو انتخاب کردم....

پرهام-فکراتو کردی؟

-آره...نمی خوام باهات زندگی کنم....

پرهام-تا قبل از اینکه این صحنه رو ببینم...گفتم اگه بگی نه میرمو پشت سرمم نگاه نمی کنم....اما حالا عمرا ولت کنم....

-ببین من وکیل وصی نمی خوام....

پرهام-بهتر با من در نیوفتی...هنوز اون روی منو ندیدیا...

-نگـــــــــو.....4ستون بدنم لرزید....جرات نداری کاری کنی...

پرهام-اینجوریاس؟

-آره...

پرهام-پس بچرخ تا بچرخیم....

-می چرخیم...

+از در رفت بیرون...تو اون روحه رامین ببین چه الم شنگه ای راه انداخت...این پرهام هم که فقط منتظر یک بهونس...لباسمو عوض کردم و افتادم به جونه خونه...فردا جمعه بود و دلم می خواست اساسی بخوابم....کارام که تموم شد...رفتم بالا یه دوش گرفتم و بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم....

صبح با صدای در از جا پریدم...بدون اینکه ظاهرمو نگاه کنم....رفتم پایین...یکی رو در ضرب گرفته بود...

خمیازه کشیدمو درو باز کردم....اما از چیزی که جلوم میدیم!!!نمی دونستم چی کار کنم.....

کل خانواده ی خودم که شامل مامانو بابام....دنیل...داییم و زنش...عموها و عهدو عیال...پدر بزرگ و مادر بزرگای دو طرف... و خانواده ی پرهام...تا به خودم بیام همه شیرجه زدن تو بغلم....

بعد از سلام و احوال پرسی و ماچو بوسه....رضایت دادنو رفتن تو...فقط مامانم موند جلو در...

مامان-دختر تو این جوری جلو پرهام باشی که سکته ی ناقص زده...آبروم جلو فامیلا شوهرت رفت...

-مگه چشه؟؟

مامان-چش نیست گوشه....این چه سرو کله ایه؟؟؟از آنگولا فرار کردی؟؟؟

-آخه من از اومدنتون سوپرایز شدم...اصلا خبر نداشتم میاین...

مامان-می دونم.... پرهام گفت می خواد سوپرایزت کنه....دیگه نمی دونست از دیدن ما ذوق مرگ میشی...

-بیا تو عزیزم...حالا بی خیال......

+با هم رفتیم تو...

-همگی خیلی خوش اومدین...ببخشید من تازه از خواب پاشدم....برم سرو وضعمو درست کنم میام...

+خواستم از پله ها برم بالا باز صدای در اومد...وای مگه کس دیگه ای هم هست....

درو باز کردم... پرهام با کلی خرید اومد تو

پرهام-سلام خانومم...صبحت بخیر...هر چی که می خواستی خریدم....وای سلام به همگی....

+خریدارو پرت کرد تو بغل منو رفت پیش بقیه....دوست داشتم کلشو بکوبم تو دیوار...سعی کردم لبخند بزنم...وسایل رو گذاشتم تو آشپز خونه و اومدم بالا....

صورتمو شستم لباسامم عوض کردم...خواستم بیام بیرون پرهام اومد تو و درو بست...از دستش شاکی بودم حسابی...

-برای چی این کارو کردی؟؟؟

پرهام-این جمله یادت نمیاد؟؟بچرخ تا بچرخیم؟؟

-تو داری با این کارت سو استفاده می کنی...

+شونشو انداخت بالا...

پرهام-من این بازی رو بهتر می پسندم...

-اِ ؟؟؟پس اگه بلایی سرت اومد گِلِگی نکنی....

پرهام-بهترِ تو حواست به خودت باشه...

-هــِـــ خواهیم دید....

+اومدیم پایین...باید جلو دیگران خیلی عشقولانه رفتار می کردیم...

-خیلی از دیدن تک تکتون خوشحالم....تا ما میز صبحانه رو آماده می کنیم،شما هم وسایلتون رو بزارین تو اتاقا....4تا اتاق خواب پایینه...طبقه ی بالا هم باز 4تا اتاق دیگست...

+میثم و مهرشاد به خاطر زنشون پایین موندن...پدر بزرگا و مادر بزرگا هم پایین...دوتایی رفتیم تو آشپز خونه....دنیل هم اومد...همین طور که وسایلو آماده می کردم....

-آقا دنیل ما چطوره؟؟

دنیل- خوبم...دلم برات تنگ شده بود...دیگه نمی ری؟

+موندم چی بگم....

پرهام-نه دیگه می مونیم...

+برگشتم سمتش..

-شما...

مامان-کمک نمی خواین...

-نه مامان تو برو بشین ما کارارو می کنیم....

+مادر شوهرم(زهره)اومد...

زهره-ببین عروسم تو این یک هفته که ما اینجایم،مسئولیت آشپزخونه با منو مادرته....شماها بعدا هم می تونین از ما پذیرایی کنین...برین بیرون...

-اینجوری که خیلی بدِ...

مامان-ما که غریبه نیستیم....

زهره- پرهام دست زنتو بگیر ببر بیرون...

پرهام-چشم...بیا بریم بهار...

+دستمو گرفت و برد بیرون...

-خجالت نمی کشی؟؟مثلا ما میزبانیما....

پرهام-اینجوری احساس راحتی می کنن....چی کارشون داری؟

-خیلی روت زیادِ....

+همگی دور هم جمع شدیم....صبحانه رو در فضای خانوادگی میل کردیم...اما من حناق می خوردم بهتر بود....

منو پرهام کنار هم نشستیم...هی کرم میریخت...آخر از دستش کفری شدم و از زیر میز کوبیدم تو پاش...اونم ب پاش چنان تلافی کرد که می خواستم از زور درد خونه رو بزارم رو سرم...

با ناخنام رونِ پاشو محکم فشار دادم...داشت بال بال میزد...جفتمون هی تغییر رنگ میدادیم...

دیدم اگه یکی ببینه فکرای بد می کنه....بی خیال شدم تا بعد حالشو بگیرم....خوشبختانه اصلا نمیزاشتن دست به سیاهو سفید بزنیم یکم نشستم پیش سیما و فریبا وسارا(زن مهرشاد)

چون تفریبا هم سن سال بودیم خیلی باهم می جوشیدیم....از هر دری حرف زدیمو خندیدیم....شوهرامونم که فوضول اومدن پیش ما...

فرشاد-به چی هی می خندیدن..بگین ما هم بخندیم...

فریبا-به درد شما نمی خوره....

میثم-بیاین بریم وسطی بزنیم...هفته ی دیگه باید عین اسب کار کنم...حداقل این هفته بزارین به آدم خوش بگذره...هر کی پایس بیاد...

+همه رفتیم بیرون....سارا و سیما به خاطر باردار بودنشون نشستن بازی رو ببینن...منم چون میدونستم پرهام با توپ شهیدم می کنه گفتم بازی نمی کنم...

مهرشاد-مگه دسته خودته یار کم داریم....

-دنیلو بگین بیاد...

پرهام-اون بچس....ضربه ی توپ ما بهش بخوره داغون شده...

-من با پرهامما...

فرشاد-بیشین بینیم بابا...عمرا بزارم زن و شوهر با هم باشین...منو تو و میثم با هم... پرهام و مهرشادو فریبا باهم....

-اِ من می خوام با شوهرم باشم...

+زیر لب گفتم:

-وگرنه دهنمو سرویس می کنه....

میثم-بسه دیگه یار کشی کردیم

+پرهام اومد بغلم و نزدیک گوشم...

پرهام-مراقب خودت باش...

+اول ما وسط بودیم...نامردا محکم میزدنا....من بیشتر پشت مردا قایم میشدم...اول فرشاد شوت شد بیرون...بعد میثم.... پرهام مخصوصا به من نمیزد تا الان بخواد تلافی کنه....

توپ هم دستش بود....توپو تو دستش چرخوند...یا خودِ خدا...5تا صلوات نظر می کنم بهم نخوره....توپو با تمام قدرتش پرت کرد...پریدم رو هوا و لنگامو باز کردم....

ایول نخورد.....تا اومدم برگردم کمرم تیر کشید....این مهرشاد درد گرفته چه محکم زد...سارا اومد پیشم...

سارا-مهرشاد...خیلی بد زدی...بازیه وحشی بازی که نیست...

مهرشاد-تو بازی که به هم ماچ نمیدن....بهار زنده ای....

+داشتم می مردم...اما برا اینکه جلو پرهام ضایع نشم....

-چیزی نیست که شمام شلوغش کردین....بریم ادامه ی بازیو کنیم...

پرهام-مهرشاد خدا به دادت برسه..

مهرشاد-چرا؟

پرهام-صبر داشته باش متوجه میشی....

+حالا نوبته ما بود از خجالتشون در بیایم...اول فریبا خورد...بعد از کلی بازی کردن پرهام و در آخر مهرشاد....

خیلی زبل بود...توپ دستِ میثمِ،اگر مهرشاد 2تا ضربه ی بعدی رو رد می کرد یکی میود تو...

میثم-مهرشاد جون آماده ای؟؟؟؟

مهرشاد-آره داداش تو که عددی نیستی....

+میثم توپو پرت کرد....مهرشاد جا خالی داد....ایول عجب توپِ کات داری...تا توپ رسید نزدیکم با پام محکم شوت کردم بهش...تا به خودش بیاد،توپ خورد وسط پاش....دادش رفت هوا...باز سارا دویید پیش فرشاد...منم سعی کردم فاصلمو باهاش حفظ کنم...

سارا-عزیزم خوردی؟؟؟حالا بشین سر جات...

مهرشاد-اگه دستم بهت برسه خفت می کنم...

-وااااا تو بازی که به هم ماچ نمیدن عمو جون...

+همه خندیدن...سارا بلند شد اومد نزدیکم...جوری که خودم بفهمم...

سارا-خودمونیم شوهرم از مردی نیفته خیلیه...

-نترس اونقدرام بد نزدم....

پرهام-گفتم خدا به دادت برسه....

مهرشاد-خوب رکو پوست کنده می گفتی می خواد چه بلایی سرم بیاره....

پرهام-می دونستم تلافی می کنه...اما چجوریشو دیگه نمی دونستم...

+مردا مهرشادو خِرکِش کنون بردن تو... پرهام اومد نزدیکم....

پرهام-این سری از دستم در رفتی....منتظر بعدی باش....

-برو پسرم مال این حرفا نیستی....

+همگی نشسته بودیم...بحث غذا شد...من که آدم نبودم...از زن های حامله پرسیدن...اونام گفتن جوجه کباب درست کنن...که مردام باید زحمت می کشیدن....همگی رفتیم بیرون بساط ناهارو تو حیاط،رو میز انداختیم...دستم درد نکنه چه خونه ای خریدم...انقدر بزرگه که هر قسمتیش واسه یه روز پیک نیک رفتن کفایت می کنه...تا غذا درست شه من پامو انداختم رو پامو رفتم بالا ممبر و برای همه از لاس وگاس می گفتم...و یه سری خالیبندی که با پرهام کجاها رفتیم...

کم کم غذا رو آوردن همگی نشستن سرمیز.... پرهام اومد پیشم...یه تیکه جوجه به چنگال زده گرفت سمتم...

پرهام-بیا خانومم بخور...هی می گفتی هوس جوجه کردم اینم جوجه...

فریبا یه چشمک زد...

فریبا-خبریه؟؟؟

-نه بابا چه خبری....

+لابد این پرهام خواسته جلو همه خود شیرینی کنه....اومدم چنگالو بگیرم...

پرهام-نه خودم می خوام بهت بدم...دهنتو باز کن...

میثم-اُ اُ...بی خیالِ لاو بازی...

پرهام-دستم خسته شدا...

+دهنمو باز کردم...جوجه رو گذاشت تو دهنم همین که یه گاز زدم...دستمو گرفتم جلو دهنمو از جام پریدم رفتم...تو دستشویی...نامرد به قدری به این جوجه نمک زده که حالم به هم خورد...

جوجش افتضاح شور بود...حتی یاد شوریشم می افتادم حالم دگرگون میشد...مامانینا هی میزدن به در

مامان-بهار خوبی....

زهره-عزیزم چت شد؟؟

-خوبم چیزی نیست شما برین غذاتونو بخورین ...

+گفتم چرا یهو محبتش قلمبه شد...نگو می خواست این بلا رو سرم بیاره...از دستشویی که اومدم بیرون دیدم همه وایسادن...تعجب کردم...

-چیزی شده؟

مامان-الهی قربونه نوه ی گلم بشم....

-جاااان؟؟!!!

زهره-بیا عزیزم...بیا بریم زیاد رو پا واینستا....

-چرا؟؟؟

میثم-داری مامان میشی و به ما نمی گی....

-چی دارین می گین؟؟!!به خدا این جور که شما فکر می کنین نیست....

سارا-بـــــــــرو....

+ملتمسانه به پرهام نگاه کردم...داشت ریز ریز می خندید....پس مخصوصا این کارو کرده...دارم برات...

-اگه خبری باشه که اولین نفر به شما می گم...من هرچند وقت یه بار اینجوری میشم...غذاهای اونجا بهم نمی ساخت...اینه که معدم بهم ریخته...

+همه بادشون خالی شد...

+دنیل اومد جلوم...

دنیل-بهار جون یه حرفه خصوصی باهات دارم.....

-بگو عزیزم...

دنیل-یعنی همین جا بگم؟

-مشکلی نیست بگو.....

دنیل-می خوام یه قولی بهم بدی...

-چه قولی...

دنیل-اول قول بده...

-قول میدم....

دنیل-اگه بچت دختر بود...باید زنه من بشه...چون من می خوام زنم مثل تو خوشکل باشه...

-حالا شاید دخترم شبیه من نبود....

دنیل-چرا هست...دخترت ماله من؟؟

+رو به پرهام...

-بفرما..دامادِ آیندتو تحویل بگیر...

بابا-وروجک تو از الان تو نخه این چیزا باشی...پس فردا که بزرگ شدی چی میشی؟ما رو باش چه به دلمون صابون زدیم داریم نوه دار میشیم....

-غذاها یخ کرد بفرمایید...

+همگی رفتن... پرهام موند،داشت می خندید...

-انگار تنت خیلی می خاره...

پرهام-آره خیلی...

-برو حموم خوب میشی...صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم...

+اومدیم بیرون....غذامونو خوردیم...قرار شد یه استراحت کنیم و بریم بیرون...رفتم تو اتاقم درو بستم...رو تخت دراز کشیدم...داشتم فکر می کردم چه بلایی سر پرهام بیارم...نیم ساعت گذشت...دیدم از پنجره صدا میاد...یکی داشت میزد به شیشه...بلند شدم درو باز کردم...کسی نبود...خواستم درو ببندم...

پرهام-اینو بگیر دستم افلیج شد....

+پایینو دیدم.. پرهام آویزونِ پنجره بود و یه ساک هم دستش..ساکو گرفتم...اوه چقدرم سنگینه...خودشو کشید بالا...افتاد رو تخت...

پرهام-کجایی 10 ساعته دارم به این شیشه میزنم...

-بفرما تو دمه در بدِ...پاشو برو بیرون بینم...این ساک چیه؟آجر بار کردی توش...

پرهام-نه بابا وسایله خودمه...اینجا که چیزی نداشتم...

+وای حواسم به موندن این نبود...سابقشم که خرابه...

-ببینم شب که نمی خوای اینجا بخوابی؟

پرهام-اتفاقا همین جا می خوابم....

-دیگه چی؟؟؟

پرهام-چیه می ترسی؟

-من؟از چی؟

پرهام-خودت بگو....

-تـــ...تو به من نظر بد داری...

+خندید....

پرهام-اعتماد به نفست ستودنیه....من اگه می خواستم کاری کنم...قبل از اینکه خانواده هامون بیان...موقعیتای زیادی داشتم...

-تو هم همچین آشه دهن سوزی نیستی....

پرهام-اینو نگی چی بگی....

-بابا خدای اعتماد به سقف....

+یه گوشه از تخت دراز کشیدم...پشتتم بهش کردم....یکم که گذشت چشمام گرم شد...و بی هوش شدم....

چشمامو باز کردم...هوا تاریک بود...وای چقدر خوابیدم....سریع لباس عوض کردمو اومدم پایین...

هیچ کس نبود...یه نامه برام گذاشتن....

پرهام-خوب خوابیدی خانومم؟؟(یه آرم خنده)نزاشتم بیدارت کنن...گفتم خوب بخوابی که سر دردت خوب شه...تا ما میایم مراقبِ خودت باش.....

کاغذو مچاله کردم و یه جیغ بلند زدم....

-عوضــــــــی...دیوونه...روان ی....وقتی یه کف گرگی بهت بزنم آدم میشی...بیشوور ببین یه کاری کرد نرم....

+تا قبل از اینکه بیان...یه برنامه ی مختصر براش داشتم...کارامو کردم و رفتم خرید...یه زنگم به همکارم زدم که این یه هفته رو جای من بره...وقتی برگشتم هنوز نیومده بودن...وسایلمو جاسازی کردم و یه گوشه نشستم...10مین بعد اومدن... پرهام اومد نزدیکم...گونمو بوسید..

پرهام-عزیزم بهتر شدی؟؟

-آره...مرسی که گذاشتی بخوابم...واقعا الان بهترم...

+ابروهاشو داد بالا....

پرهام-واقعا؟

-پس چی؟

مهرشاد-فردا می خوایم یه وسطیه جانانه بازی کنیم....

-خوش بگذره....

مهرشاد-آره عزیزم با وجود تو حتما خوش می گذره...

-من غلط کنم دیگه با تو بازی کنم.....

مهرشاد-چرا می ترسی؟

-آره...می ترسم این سری جوری بزنمت که دیگه بچه دار نشی...

سارا-نگو شوهرم گناه داره....

پرهام-زن من گناه نداره؟

میثم-نترسین بابا...اینا از پس هم بر میان...

فرشاد-فقط شامو بخوریم...که خیلی خستم…

+شامو خوردیم...هر کسی رفت بخوابه..منو پرهام هم رفتیم تو اتاقم...مسواکمو برداشتم رفتم تو دستشویی...وقتی مسواک زدم...ظرف فلفلو که قبلا کش رفتمو باز کردم...سرگوش پاک کنو حسابی بهش زدم و داخل خمیر دندون کردم...

خوب که فلفلی شد ظرفو قایم کردم و اومدم بیرون... پرهام هم مسواک به دست رو تو دستشویی...2مین بعد با غضب اومد بیرون....رنگش قرمز بود...اما انقدر مغرور بود که به روی خودش نیاورد...رفت سمت کمدی که لباساش آویزونه...تا خواست درو باز کنه...

- پرهام....

+برگشت...

پرهام-هــــااااا....آآآیی....

+خوبیه فیلم دیدنِ زیاد همینه...به یاد فیلم تنها در خانه...یه فنر به در کمد بستم سرشم دستکش بکس...تا درو باز کرد...مشت ول شد زیر شکمش...دولا شد رو زمین....

-خوردی؟؟؟نوش جـــــــون....

پرهام-آآآآخ...آخه این چه شوخیه مزخرفیه....

-شوخی کجا بود...من کاملا جدیم...

+لنگون...لنگون...اومد رو تخت دراز کشید....

پرهام-ببین چه به روزم آوردی....

-حقته به پا،بدتر از این سرت نیاد...

پرهام-این کارتو بی جواب نمیزارم...

-این هم تلافی اینکه نزاشتی بیام بیرون....

پرهام-خیلی مواظب خودت باش....

-تو بیشتر...

+پشتمون رو کردیم به هم و خوابیدیم...

با سر درد بیدار شدم...یه چشمم باز و یکی بسته...چرا متکام انقدر سفت شده...اَه...چند بار سرمو کوبیدم رو متکا...

خواستم دستمو زیر متکا کنم...دیدم یه چیز نرم هست...هی دستمو زدم بهش...سرمو بلند کردم...

ای داد سرم رو شکم پرهام چی کار می کنه؟!چرا این جوری خوابیدم؟!نگاه،بیشتر تختم جا گرفتم...

این بدبختم یه گوشه خوابیده....چشمم افتاد به ساعت...بلند شدم یه دوش گرفتمو اومدم پایین...همه تک وتوک بیدار بودن...نیم ساعت بعد پرهام اومد پایین...

حواسم 6 چشمی بهش بود...باید در حال آماده باش،باشم...آخر می ترسم یا من اینو بکشم...یا این منو....هر موقع چشمم بهش میوفتاد..می خندید..همینشم منو می ترسوند...که پشت این ظاهر چه فکر شومی نهفتس...

تا شب هیچ اتفاقی نیفتاد...جز اینکه،سیما خانم 11 شب کودک درونش گل کردو گیر 3 پیچ داد..بیاین قایم موشک بازی کنیم...

از این تعجب کردم که همه قبول کردن بازی کنن...به جز مامانا و پدرومادر بزرگا...رفتیم بیرون..قرار شد بابام چشم بزاره...

بابا-خیلی دور نشینا...

+هرکی بلا استثنا دست زنشو گرفت و رفت...بابای پرهام هم با دنیل...واقعا این چه طرز بازی کردنه؟!

منو پرهام سوا رفتیم...جالب اینجاست که همه رفتن سمت جنگلِ پشت خونه....منم که تابع جمع...نامردا یه تعارف خشک و خالی نزدن بیا با ما بریم...منم تنها واسه خودم اینورو اون ور می چرخیدم...یکم گذشت،نمی خواستم خیلی دور شم...یه درخت تپل مپلی بزرگو دیدم....جون میداد ازش بری بالا...چراغ قوه ام رو زدم به کمربندم و رفتم بالا...انقدر بزرگ بود که می شد راحت روش بخوابی...منم که خوش خواب...چشمام رو بستم و کم کم خوابم برد...

با احساس اینکه چیزی روم افتاد...از جا پریدم...خواستم جیغ بزنم که یکی دستشو گذاشت جلو دهنم...نور چراغو انداخت تو صورتم...چشمم کور شد...

پرهام-بهار تو اینجا چی کار می کنی؟!

+دستشو برداشت....

-خودت اینجا چه غلطی می کنی...مگه تو میمونی که از درخت میری بالا...

پرهام-حالت خوبه؟!انگار خودتم این بالایی ها...

-هااان حالا هر چی بکش کنار خفه شدم...

+کشید کنار...

-ساعت چندِ؟

پرهام-12

-دروغ؟!

پرهام-خوش خواب باز یه جا گیر آوردی بیهوش شدی؟

-یهو خوابم برد...

پرهام-آره...من تو رو می شناسم...

-تو اینجا چی کار می کنی؟

پرهام-از موقعی که اومدم اینجا...هر چند وقت یه بار میام بالای این درخت...خیلی حال میده نه؟

-حالو ماو ولش کن..بیا بریم همه نگرانمون میشن...

پرهام-کسی نگرانه کسی نمیشه....همه به بهونه ی پیاده روی دو نفره،این حرفو زدن...

-نــــــــه!!!!

پرهام-آیکیوت منو کشته...

+سرمو تکون دادم...

-حالا هر چی من که دارم بر می گردم...

پرهام-صبر کن با هم بریم...

+بلند شدیم...

پرهام-اول من میرم پایین...

-نخیر اول من میرم...

پرهام-بشین سرجات بابا....وایسا من رفتم بعد تو بیا....

-برو بزار باد بیاد...من اول میرم....

+نمی دونم چه فرقی می کرد...کی زودتر بره...انگار بهم لج کنیم و بخوایم حرف حرفه خودمون باشه...جفتمون همو هُل می دادیم که زودتر بریم...

یه آن پرهام تعادلشو از دست دادو افتاد پایین...اومدم بگیرمش خودمم پرت شدم...در اوج شوت شدن بودیم که پرهام دستشو گرفت به یه شاخه...منم آویزونش...

پرهام-سفت منو بگیر نیوفتی...

-هر بلایی سرمون بیاد تقصیر توئه...

پرهام-الان تو این موقعیت کل کل می کنن؟

-خواستم که بدونی...

پرهام-خودتو بکش بالا که منم بتونم...وزنمون سنگینه...هر لحظه ممکنه شاخه بشکنه...

+کف دستم عرق کرده بود...نمی تونستم خودمو خوب بکشم بالا...

دستمو بردم بالا که یهو سُر خوردم...منم کش شلوار پرهام رو گرفتم...

پرهام-چی کار می کنی؟؟!!!منو بگیر...شلوارو ول کن...الان میاد پایین...

-اِ چقدر غُر میزنی...خوب نمی تونم...

پرهام-می گم منو بگیر...

+اما دیگه دیر شده بود...چون پرت شدم پایین،شلوارشم توی دستم...شانس آوردم با پا اومدم زمین...وگرنه نابود می شدم...البته شدما...اما نه خیلی... پرهام داد میزد:

پرهام-بهـــــار!!!حالت خوبه؟!سالمی...

-آره بابا...

پرهام-صبر کن الان میام...

+گفتم بزار یکم خودمو لوس کنم....رو زمین ولو بودم...چشممو بستم و اخم کردم....صداش اومد...

پرهام-بهار...خانمی چت شد...بلند شو ببینم...

+دستشو انداخت زیر کمرم خواست بلندم کنه...

-آی آی دست نزن...نمی تونم تکون بخورم...

پرهام-باشه کجات درد می کنه؟

-همه جام...وای افلیج شدم...آخ چاقالوس گرفتم...

پرهام-بزار کمکت کنم...

+چشممو باز کردم...اما از صحنه ای که دیدم هم خندم گرفت...هم چشمم 4تا شد...

شلوارش که هنوز تو دستم بودو دادم بهش...

-اِ می گم چیزه...می خوای بیا اول اینو پات کن...

پرهام-اِ راست می گیا...آخه دختر خوب...این هم جا بود که آویزونش شدی...

+شلوارشو پوشید...

پرهام-می تونی بلند شی؟

-نه پامو نمی تونم حرکت بدم...حالا چی کار کنم...

پرهام-بزار من بغلت می کنم...

+ایول الان می رم رو کولش....چه حالی بده...ولی جا اینکه کولم کنه یه دستشو انداخت زیر پامو دست دیگشم دور کمرم و بلندم کرد...منم مجبور شدم دستمو بندازم دور گردنش...

سرمو به سینش تکیه دادم...قلبش چه دیسکویی راه انداخته بود...چشممو بستم و نهایت استفاده رو بردم...داشتم تو ذهنم با آهنگ شان پال و آرش می رقصیدم...

4مین گذشت...دیدم پرهام راه نمی ره...تا چشممو باز کردم...یهو پرتم کرد رو زمین...

-آخ چته روانـــــی...مگه مرض داری؟

پرهام-که پات درد می کنه...

-خوب آره...

پرهام-انگار میری تو فکر دیگه حالیت نیست...

-منظورت چیه؟

پرهام-تو بغلِ من جا خوش کردی...می گی نمی تونم پامو تکون بدم...پس چجوری تو بغلم هی پاتو این وَرو اون وَر تکون میدی...

+سرمو خاروندم...

-اشتباه می کنی...الانم می گم...نمی تونم حرکت کنم...

پرهام-جدی؟

-آره...

پرهام-باشه دوباره بغلت می کنم...اما بزار 1مین استراحت کنم...

+یه دستشو تکیه داد به درخت و همین جور وایساد...1دقیقش طولانی شد...سرمو آوردم بالا که بگم وقتت تمومه...دیدم داره به پشت سرم با تعجب نگاه می کنه...خواستم بر گردم....

پرهام-برنــــــــگرد....

-چرا؟؟!!!

پرهام-بهار اصلا نترسیا...من پیشتم....

-چی شده؟!

پرهام-یه نمی دونم گرگه،شغاله،لاش خوره چیه پشت سرته...هر لحظه ممکنه بهمون حمله کنه...

-شوخی می کنی؟!!!

+یه چشم غره رفت....از جام بلند شدم...با تعجب نگام کرد...

پرهام-تو که نمی تونستی پاتو حرکت بدی؟!

-می دونی...الان که فکر می کنم...می بینم می تونم حرکت کنم...

+جیغ زدم...

-فرار کن بریــــــــــم....

+با تمام سرعتمون دوییدیم سمت خونه...حتی 1 لحظه هم پشت سرمو نگاه نکردم...تا رسیدم خونه هم با دو رفتم بالا تو اتاقم....افتادم رو تخت...

پرهام هم باهام بود...اونم ولو شد رو تخت...نفس نفس میزدیم...یکم گذشت برگشت سمتم و با خنده....

پرهام-خوب سرِکارت گذاشتما....آفرین به این دویدن...

+بازم خندید...وااای باز من

و سر کار گذاشت...

-چــــــــــی؟؟؟!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد