+1 ماه از اون روز می گذره...و من حسابی در گیر کارامم...ویکی از فردای اون روز دلش طاقت نیاورد و خونمون موندگار شد...
هفته ای 3 روز بعد از رفتن پرهام می رفتم خونه ی سامان و درگیر برنامه ی مهمونی بودیم...نمی دونم چوب تو سر پرهام خورده که جدیدا مهربون شده و بهم توجه می کنه...البته برای من که اصلا مهم نیست..
روز جشن ویلی...شاه دوماد سر کار نرفت،عروس خانم هم اومدن خونمون...
ویکی-سلام عزیزم....صبح قشنگت بخیر...
پرهام-سلام خوبی؟؟صبح تو هم بخیر...
ویکی-وای خیلی خوشحالم...امروز دیگه رسما مال خودم میشی...
پرهام-مگه با هم صحبت نکردیم؟
ویکی-آره....جوابتم گرفتی...گفتم که،نه...
پرهام-یعنی نظر من برای تو مهم نیست؟
ویکی-معلومه که مهمه....مخالفتم رو بزار به حساب دوست داشتن زیاد...
پرهام-اما من می خوام پدرو مادرم هم باشن...
ویکی-عیب نداره اونا که اومدن یه مهمونیه دیگه می گیریم....
پرهام-که بشیم سوژه ی مردم؟؟؟
ویکی-این چه حرفیه که میزنی؟؟؟نکنه علاقت نسبت به من کم شده؟چرا رفتارت جدیدا عوض شده....از موقعی که بهار برگشته اینجوری شدی...
پرهام-چه ربطی به بهار داره؟
ویکی-ربط داره همش تقصیر اینه...
-ببین بلند میشم یه پُرکِش تو دهنت میزنما...اینجا بابات نیست که ازت دفاع کنه...
پرهام-بهـــــــار!!!!
-هر چی دلش خواسته گفته...2دفعه بهش خندیدم فکر کرده خبریه...
ویکی-صبر کن ببین کی برنده میشه...من یا تو...
+رو به پرهام...
ویکی-من از حرفم بر نمی گردم...امشب نامزدیمونو اعلام می کنیم...می خوام برم آرایشگاه لطفا منو برسون...رانندم رفته...
+از خونه زد بیرون.. پرهام،عصبی نگام کرد...
پرهام-همینو می خواستی؟حالا چه غلطی کنم...
-به من چه هر کی خربزه می خوره پای لرزشم میشینه...
پرهام-اِ پس پای لرزشم بشین....
-ای رو تو برم...وای حواسم نبود می خوام چند تا چند تا زن بگیرم...
پرهام-ببین...
+دوباره ویکی اومد تو ...یه راست اومد پیش من...یه کارت داد دستم...
ویکی-راستی بهار جون می خواستم تو رو به عنوان مهمون ویژه دعوت کنم...حتما بیا،این هم کارتمون...
+کارتو باز کردم....عکس جفتشون تو بغل هم...پایین کارت هم آدرس...اینا کی عکس انداختن..چه فیس تو فیس هم هستن...دوست داشتم همون جا پرهامو تیکه پاره کنم...خودمو نباختم...
-وای چه عکس باحالی....میشه کپیه این عکسو بدی؟می خوام بزرگ کنم...چیز قشنگی میشه...
ویکی-آره حتما...
+آروم گفتم...
-آره واسه سر در مستراح یه کار شیک از آب در میاد...
ویکی- پرهام لباستو برداشتم...دیگه احتیاجی نیست بیای خونه...بریم...
+دستشو گرفت و کشید بیرون...آره بشین تا بزارم امشب بختت باز شه...داغ پرهامو به دلت میزارم...
همه ی وسایلمو جمع کردمو گذاشتم یه گوشه...دوش گرفتم...بارو بندیل امشبو برداشتمو رفتم خونه ی سامان...جم نبود...فقط سارا و سامان بودن...
سامان-کاراتو کردی؟
-آره...
سامان-می خوای منم باهات بیام؟
-بیای که بشناسنت هم یه بلایی سر تو بیارن هم سر من؟
سامان-اوه اوه حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟
-دلم می خواد زمان زود تر بگذره حال این ویکیو بگیرم...
سامان-هنوز هم دیر نیستا...می خوای بی خیال شو...
-من می گم نره...تو می گی بدوش؟با پسرا قرار گذاشتی؟
سامان-آره..
-همه چی نصب شده؟
سامان-آره...
-خوبه...
سارا-چرا انقدر استرس داری؟
-من امشب باید کارمو تموم کنم...یک ماه ذهنم در گیر این موضوع بوده...
سارا-خوب بیا یه کاری کنیم زمان بگذره...
-الان هیچ کاری نمی تونم کنم...می تونم برم تو یکی از اتاقا استراحت کنم؟
سارا-البته...با من بیا...
+با سارا رفتم تو یکی از اتاقا...خیلی کلافه بودم...اصلا اسم این ویلی که میاد آتیش می گیرم...حیف که نمی تونم بکشمش...همین که حرصشو در بیارم کافیه...
مهمونی از ساعت 5 شروع میشه و باید 7 اونجا باشم...تا ساعت 5 دور خودم چرخیدم و کلافه این ور و اون ور می رفتم... سامان در اتاقمو زد...
سامان-بهار ساعت 5 نمی خوای آماده شی؟
-الان حاضر میشم..بچه ها اومدن؟
سامان-آره پایین منتظرن...
-برو...منم چند دقیقه ی دیگه میام...
+رفت...نشستم جلوی آینه و قیافمو عین آنا درست کردم...کار صورتو سرم که تموم شد...یه شلوار ساده ی 6 جیب مشکی همراه با یه تاپ مشکی که یه ورش بی آستین بود پوشیدم...نقاب زورو هم برداشتم و اومدم بیرون... سامان قیافمو که دید از جاش بلند شد...
سامان-برا چی قیافتو عوض کردی؟!می دونی اگه ویلی با این قیافه ببینت در جا کشتت؟
-نقاب میزنم...
سامان-باز اگه با قیافه خودت باشی پرهام می تونه یه کاری کنه...اما اینجوری...
-هیچی نمیشه...
سامان-قرارمون این نبود...
-الان وقت نداریم...بعدا راجع بهش صحبت می کنیم...
سامان-یا میری قیافتو درست می کنی یا نمیزارم بری...
-اما من میرم...بهتره جلومو نگیری...
سامان-باشه برو...ولی نه با این قیافه...ویلی زندت نمی زاره می فهمی؟
-جرات نداره...
سامان-الان وقت کله شقی نیست...
+خواستم برم سمته در...جلو تر از من دویید و درو قفل کرد...داد زدم...
-درو باز کن لعنتی...
سامان-اصلا لازم نکرده بری با این حالت یه کاری دست خودت میدی...
+عصبی بودم...عصبی تر شدم...
-بزار برم..گفتم چیزی نمیشه...

 

+دیگه کنترل صدام دست خودم نبود...
-بزار برم...از موقعی که اومدم اینجا یه روز خوش ندیدم...تا بود پرهام...حالام ویلی...
به خدا زندگی من این نبود...
+اشک تو چشمام جمع شد...ولی حتی نذاشتم یه قطرشم بیرون بیاد...
-اینا زندگی منو نابود کردن...با چه رویی برگردم خونم؟تا کی خودمو بزنم به دیوونگی...نفهمی...
چقدر خودمو بی خیال نشون بدم...بیشتر از ظرفیتم تحمل کردم...منم آدمم...احساس دارم...از سنگ که نیستم...فقط برای اینکه خانوادم صدای پرهامو در کنار من بشنون و خیالشون از بابت من راحت بشه...کنارش موندم...وگرنه حتی یک لحظه کنارش نمی موندم...شخصیتم نابود شد...خورد شدم...
شد یه بار ببینی تو خودمم؟؟؟به خدا بی خیال نیستم...رفتم تو قالب یه آدم احمق...پرهام زندگیمو نابود کرد...
ویلی که می خواست منو بکشه...خانواده ی اون طفل معصومو نابود کرد و 1000تا کار دیگه که منو تو ازشون بی خبریم...بزار برم حداقل اینجوری یکم آروم میشم...خودت میدونی،هیچ آسیبی به کسی نمی رسه...فقط می خوام مجلسشون رو خراب کنم...
+سرشو انداخت پایین...
سامان-پرهام مقصر نیست...
-راست میگی...اگه خودمم کرمم نمی گرفت و سر یه لجبازیه احمقانه،زود بله نمی دادم این بلا سرم نمی یومد...حالا درو باز کن...
سامان-اگه اینجوری آروم میشی باشه...فقط خواهش می کنم...نزار بلایی سرت بیاد...
+رفت و از تو بوفه یه اسلحه در آورد و اومد پیشم...
سامان-اینو بگیر ممکنه لازمت بشه...
-بهش احتیاجی ندارم...
سامان-می دونم...اما باشه،ضرر نداره
+اسلحه رو گرفتم درو باز کرد..

سامان-برو بچه ها منتظرن...رسیدی خبر بده...


-باشه..ممنون که کمکم کردی...


سامان-نه من باید از تو ممنون باشم...به خاطر تمام دردسرهایی که کشیدی معذرت می خوام...


-داداش گلم این حرفو نزن...


+خواستم بغلش کنم...اما نخواستم بیشتر از این اذیت شه...فقط باهاش دست دادمو اومدم بیرون...


5تا پسر ترک موتور منتظر نشسته بودن...به همشون سلام دادمو ترک یه موتور سوار شدم...رفتم به آخرین مهمونی...قبل از اینکه نزدیک باغ بشیم همگی نقاب زدیم..دقیقا 7 رسیدیم...


رفتیم قسمت ورودی...یه کارت نشون دادیم تا اجازه ی ورود دادن...هـــِ چقدر به باغ رسیدن...یه هندزفری خیلی کوچیک تو گوشم بود که اصلا دیده نمیشد...گوشمو فشار دادم تا سامان صدام رو بشنوه...


-سامان رسیدیم...


سامان-برید قسمت رخت کن که مثلا آماده شین...


-باشه فعلا...


+دور تا دور باغ پر مشعل بود و روی همه ی میزا،شمع و گل...کلی مهمون داشتن...همه از دم با کلاس..

ویکی یه پیرهن نباتی خیلی کوتاه تنش بود و عین چسب دوقلو به پرهام چسبیده...
ویلی هم داشت حناق کوفت می کرد...و با چند نفر صحبت می کرد..یه زن هم رفته بود رو سنی که برای اجرا درست کردن و با صدای خراشیدش آهنگ می خوند...هــِـــ خوبه اسمشو بزارن حنجره طلا...با بچه ها رفتیم قسمت رخت کن...
-یادتون نره...تا اجرامون تموم شد...سریع باید از این جا خارج شین...حتی اگه خودم نیومدم...
*بله...
+پسرا لباس عوض کردن...اما من همون جوری بودم...لیاقت همین لباس هم ندارن...ساعت 8 اجرا داشتیم...هر چی به 8 نزدیک میشدیم،استرسم بیشتر میشد...
نوبت رسید به اجرای ما...
-سامان داریم میریم حواست باشه...
سامان-مراقب باش...موفق باشی...
+با هم رفتیم رو سن..هم زمان با ما گروه شعبده بازی اومد...رفتم یه میکروفون به خودم وصل کردم...
می خواستم آهنگی که قرار بود غیر مستقیم حرفمو به ویلی حالی کنمو خودم بخونم...صدام بد نبود...البته برای خارجی خوندن...تو این 1 ماه خیلی روش کار کردم...(ترجمشو حتما بخونین این هم یک نوع حرف زدنه...آهنگشم خیلی قشنگه...دوست داشتین گوش بدید)
آهنگ کاسکادا(pyromania) پخش شد و خودمم با گروه مشغول اجرا شدم و می خوندم...اولش پسرا شروع کردن...
*آتش افروزی.... آتش افروزی...
-من رو عقده ای خطاب کن!!!به من بگو (دیوونه)...یه چیزی در رگ های من جریان داره...
چشم های من نمی تونه ببینه که...در درون چه چیزی وجود داره...
من نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم...تو هم نمی تونی جلوی منو بگیری...
من می خوام این آتیش رو به پا کنم....کاری کنم که نفس کشیدن برای تو غیر ممکن بشه...
حرارت داره بالا میره...بالا میره...
چون که من دارم از حرارت بالا آتیش می گیرم...
+همزمان با این حرفم دستمو گرفتم بالا و همه ی مشعل های باغ روشن شد...شعبده باز ها هم فقط با آتیش برنامه اجرا می کردن...
- آتش افروزی... آتش افروزی...اوه اوه اوه... آتش افروزی
حرارت بالا رفته... آتش افروزی...من باید اعتراف کنم که....
دمای 1000درجه بالای صفر...خشونت منو به اوج میرسونه....
ترس نداشته باش...جایگاه خودت رو پیدا کن...
این همه ی ترس های تو رو از بین می بره...من می خوام این آتیش رو به راه بندازم...
کاری کنم که نفس کشیدن برای تو غیر ممکن بشه...حرارت داره بالا میره...
هوا داره گرم میشه و من دارم از حرارت می سوزم...
آتش افروزی.... آتش افروزی...اوه اوه اوه...
تو نمی بینی که من دارم آتیش می گیرم...
آتش افروزی... آتش افروزی...
+زل زدم تو صورت ویلی....
-همون موقع که شعله های آتیش به اوج میرسه...دمای بالا من رو در احاطه ی خودش قرار گرفته...
و من نمی خوام معذرت خواهی کنم...هوا داره گرم میشه و من دارم از حرارت می سوزم...
آتش افروزی... آتش افروزی...
+اجرامون تموم شد اومدیم پایین...ویلی رفت رو سن...پرهامو ویکی رو صدا زد...
-بچه ها برین بیرون...
ویلی-امشب می خوام یه خبر خیلی مهمیو بهتون بدم...
+دست دوتاییشونو گرفت...
ویلی-می خوام همین جا...
-سامان...حالا...
+یهو صدای شلیک گلوله همه جا پخش شد...همه جیغ میزدن و فرار می کردن...همین جور صدا میومد...
وقتی که خیالم راحت شد همه رفتن بیرون....
- سامان بسه رفتن بیرون....(صدای شلیک به وسیله ی چند تا اسپیکر که به درختا وصل بود پخش میشد)
سامان-خودتم رفتی بیرون؟
-آره...فعلا...
+یکی از مشعلا رو برداشتم...چند تا از رومیزی هارو آتیش زدم...همین باعث شد آتیش پخش شه...خواستم برم بیرون دیدم ویلی رو زمین افتاده...
ویلی-کمکم کن...
+نقابو از صورتم برداشتم..چشماش گرد شد...
-هـــِِِِِِِــ دخترت که انقدر حرصشو میزدی،کمکت نکرد...انتظار داری من کمکت کنم؟؟
ویلی-امکان نداره...تو چطور زنده موندی؟!!
-حالا که می بینی...سورو مورو گنده جلوت وایسادم...
ویلی-پس اون جنازه ی سوخته!!!
-اون هم یه راننده تاکسی بدبخت بود که قربانیه کاره احمقانه ی تو شد....بهتر بری به جهنم...
+یه لگد محکم بهش زدمو فرار کردم بیرون...چون شعله های آتیش هی داشت زیاد میشد...موتور یکی از پسرارو قرض گرفتم و قرار شد بدم سامان بهش پس بده...کلاهمو سرم گذاشتمو سوار موتور شدم...
موتور سواری هم از صدقه سر میثم یاد گرفتم...وقت زیاد نداشتم...سریع حرکت کردم سمت خونه...توی راه همش گوشیم زنگ می خورد..اما فرصت نداشتم جواب بدم...با اون سرعتی که من رفتم 1 ساعته رسیدم....چراغای محیط اطراف خونه همه روشن بود...حیف این خونه که قسمت ویکی بشه...سریع رفتم تو چمدونامو برداشتم و آوردم بیرون،گذاشتم تو ماشینی که پرهام تازه برام خریده...
سوار شدم خواستم حرکت کنم...یادم افتاد مدارکمو برنداشتم...باز رفتم تو خونه و مدارکو برداشتم...
اومدم در ورودی رو باز کردم و رفتم بیرون...این بار برای گوشیم اس ام اس اومد درو بستمو اس ام اسمو باز کردم...
سامان-چرا جواب نمیدی!!!!!!!فرار کن دنبالتن...
+همین جور که راه می رفتم....خوردم به یکی...سرمو بلند کردم...چشمام 4 تا شد....

 

رو به روی ویلی و دارو دستش بودم...
ویلی-به به پارسال دوست امسال آشنا...از این طرفا؟امشب بلاخره سر از کارت در میارم....بگیرینش...
+خواستم فرار کنم....از چند طرف محاصرم کردن...ویکی هم اومد ولی خبری از پرهام نبود...خواستن نزدیکم شن که باهاشون درگیر شدم....اما حریف 10 تا آدم نر غول که همشون هم رزمی کارن نمیشدم...
بلاخره گرفتنم....یکی از پشت گرفتم....2تای دیگم هر کدوم یه بازومو...ویکی اومد نزدیک و زل زد تو چشمام...برای بار دوم یکی محکم خوابوند توی گوشم...
ویکی-اینو زدم چون جشنمو خراب کردی...
+یکی دیگه زد....
ویکی-این هم به تلافی زبون درازی های قبلت...
+تف کردم تو صورتش...
-شاهکار نکردی داری منو با این وضع میزنی...اگه نمی گرفتنم که یه بادمجون خوشکل پا چشمت می کاشتم...
ویکی-حالا که دستات بستس و دور،دور منه...

-آخـــــی نامزدیت خوش گذشت...راضی نبودم از وسط جشنت بیای دیدن من....آخ راستی تبریک می گم..
+بهم حمله کرد...
ویکی-کثافتِ آشغال تو باعث شدی نامزدیم بهم بخوره...تازه موفق شدم پرهام رو راضی کنم...ولی تو گند زدی به همه چیز...
+همین جور مشتشو ول می کرد تو شکم و پهلوم...یه دفعه جو گرفتتش و افتاد به جون موهام...از بس کشید که کلاه گیسم کنده شد...با تعجب به کلاه گیس توی دستش نگاه کرد...
یکم گذشت...دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو برد بالا....
ویکی-به من نگاه کن...
-خوش ندارم...
+داد زد...
ویکی-گفتم به من نگاه کن...
+خیره تو چشمش شدم...سرشو آورد نزدیک...
ویکی-چطور متوجه لنزت نشدم!!!!
+خواست دستشو بیاره نزدیک چشمم که لنزو در بیاره....منم چنان گازی از دستش گرفتم که صدای بع بع در آورد...
خواست بزنم....با پام محکم کوبیدم تو شکمش...پرت شد زمین...پاهامو گرفتن...ویلی اومد جلو چند تا چک محکم زد تو صورتم...
ویلی-لنزاشو در بیارین...
+یورش بردن سمت صورتم...داد زدم...
-خودم در میــــــــــــارم....
+ویلی اشاره زد دستمو ول کنن....لنزو در آوردم...در گوش یکی از محافظا یه چی گفت...اون هم سرشو تکون داد و رفت...3مین بهد با یه سطل اومد نزدیکم...
یه سطل آب یخ خالی شد روی کلم...و با دستمال افتاد به جون صورتم....کارش که تموم شد،کشید کنار...
تو تمام این مدت داشتم دادو بیداد می کردم....
ویلی-بـــــه....بهارِ،آنا نما...می بینم که خوب خودتو تغییر دادی.....
ویکی-از همون روز اول عین بختک چسبیدی به زندگی من...چی از جون زندگیم می خواستی؟
-بهتر دهنتو ببندی....
+باز اومد نزدیکم...این بشر از رو نمی ره...هم دستامو گرفتن هم پاهامو...
ویکی-این سری چنان چکی بهت میزنم که تا عمر داری یادت نره...
+همچین زد تو گوشم که مخم سوت کشید....خم به ابرو نیاوردم...صورتشو آورد جلو...یه لبخند بزرگم گوشه ی لبش...
ویکی-چطور بود عزیزم؟
-عالی عزیزم...عالی....حالا اینو داشته باش...
+نامردی نکردمو با کله رفتم تو صورتش...مخ خودم نابود شد چه برسه به اون...همچین جیغ زد و بالا و پایین پرید که ویلی دستور داد حسابی از خجالتم در بیان...
تا خواستن بهم حمله کنن...صدای پرهام بلند شد...
پرهام-ولش کنین...
+برگشتم دیدم اسلحه دستشه...
-به به داماد عزیز....کارای جدید ازت می بینم..
+ویکی دویید بره تو بغل پرهام...تا رسید بهش پرهام برش گردوند و اسلحه رو گذاشت رو سرش...
چشمام داشت از کاسه در میومد....ویلی با عصبانیت...
ویلی-داری چه غلطی می کنی؟
پرهام-بگو محافظات ولش کنن...وگرنه یه گوله تو مخ دخترت خالی می کنم...
ویکی-پرهام!!!
پرهام-بهتر خفه شی...
+اگه یه دره دیگه ادامه میداد...باید به طور حتم چشمامو از رو زمین جمع می کردم....بهشون اشاره زد...
از دستشون خلاص شدم....خواستم برم نزدیک پرهام...صدای سامان منو میخکوب کرد...
سامان-اسلحتو بزار زمین....
+دیدم یکی از محافظا اسلحشو در آورده...و اما سامان که با لباس پلیسو اسلحه به دست وایساده...
بی خیــــــــــال...مرد آروم اسلحشو گذاشت رو زمین...سامان با جدیت:
سامان-برو پیش پرهام...
+تو شوک تیپ سامان بودم....اصلا حواسم نبود...پام گیر کرد به یه سنگو از شانس گندم پرت شدم جلوی پای ویلی...اون هم نمی دونم از کجاش یه اسلحه در آورد و منو نشونه گرفت....
ویلی-بهتر اسلحتون رو بندازین...
پرهام-دخترت پیش منه بهتر تو اسلحتو بندازی...
ویلی-خودت بهتر میدونی که با کسی شوخی ندارم...تا 3 میشمارم...اگه اسلحتون رو انداختین که هیچی...اگه نه شلیک می کنم...1...2...
پرهام-باشه...صبر کن...سامان اسلحتو بزار زمین....
+هر دو گذاشتن زمین...ویلی دستور داد پرهام و سامان رو بگیرن...ویکی هم اومد کنار باباش...
هر کدوم رو بردن یه گوشه...
ویکی-پرهام چرا این کارو با من کردی؟من دوستت داشتم...
-ویلی-الان موقع این حرفاست؟
+رو به پرهام...
ویلی-پس همه ی کارات نقشه بود؟خیلی سعی کردی اعتماد منو جلب کنی...موفق هم شدی...اما برات حسابی گرون تموم میشه...فقط ارتباطت رو با این 2 تا درک نمی کنم...
پرهام-بزار برن...خودم توضیح میدم...
ویلی-بعد از این همه سال هنوز منو نشناختی؟
پرهام-بهتر کاری به کار بهار نداشته باشی...
ویلی-جدی؟
سامان-دست از این کارات بردار...دیر یا زود دستگیر میشی...راه فرار هم نداری...کلی ازت مدرک داریم...
ویلی-من اگه تو چاه فرو برم شماهارم با خودم می کشم توی چاه...
سامان-بزار بهار بره هر کاری خواستی با ما بکن...
ویلی-تازه براتون نمایش دارم...
+هولم داد سمت جلو...اسلحه رو به سمتم نشونه گرفت
ویلی-اول دست و پای این 2تارو ببندین...
پرهام-می خوای چی کار کنی؟!
ویلی-بهتر تو یکی حرف نزنی....
+دستو پاشونو بستن به درخت.. پرهام سمت چپ و سامان سمت راست...منم بین اینا وایساده بودم...
ویلی به محافظاش اشاره کرد...اونام اومدن نزدیکم....10 نفر آدم....فرار کردم...گرفتنم...باهاشون درگیر شدم...با تمام قدرتم میزدم...
خستگی برام معنایی نداشت...همیشه ساعت ها تمرین داشتم...پس برای این مواقع،انقدر بهم سخت می گرفتن؟
یعنی سامان پلیسه؟نقش من این وسط چیه؟یاد جم افتادم که منو مجبور کرد همزمان با خودش و سامان مبارزه کنم...
همش نقشه بود؟ذهنم هنگ کرد....رابطه ی پرهام و سامان چیه؟؟!!!همین باعث شد حواسم پرت شه و بریزن سرم...
افتادم زمین...اونام با نامردیه تمام میزدنم...صدای داد و فریاد پرهام و سامان همه جارو گرفته بود...
پرهام-ولش کنین کثافـــــتا...
سامان-نزنینــــــــــش....بســـــ ـــه...
+دردو زیاد حس نمی کردم...بازم صدای جم تو گوشم زنگ زد..
باید مقاومت بدنیتو ببری بالا...کلی علامت سوال تو سرم بود...
ویلی-فعلا بسشه...
+ازم فاصله گرفتن...ویلی رو به من...
ویلی-دوست داری بعد از خودت کدوم یکی از اینا رو بفرستم جهنم؟
-بهتر اول خودتو دخترت برین به درک...
ویلی-هنوز هم زبونت کوتاه نشده...
-در حد خودم نمی بینمت که باهات هم کلام شم...
+نیم خیز رو زمین افتادم...اسلحشو گرفت بالا...
ویلی-بهتر با زندگیت خداحافظی کنی...
-فقط قبلش می خوام یه چیزی بهت بگم....تو و دخترت حالمو به هم میزنین....از جفتتون متنفرم...به قیافتون که نگاه می کنم...اوقم می گیره...می خوام بالا بیارم...و در آخر تو جهنم می بینمت....
+یه نیشخند زد....چشمام رو بستم...باز هم صدای داد و فریاد جفتشون بلند شد...داشتن التماس می کردن...یهو صدای رکس اومد و بعد شلیک...
چشمامو باز کردم...خدای من نــــــــــه....رکس یکم جلوتر از من افتاده بود روی زمین و همین جور ازش خون می رفت...بزور خودمو رسوندم به رکس....
به بهترین دوستم....تو چی کار کردی رفیق...همین جور براش اشک ریختم...این همه کتک خوردم،دریغ از یک قطره اشک...اما به خاطر رکس....خدایا بزار زنده بمونه...سرمو آوردم بالا هنوز اسلحه دستش بود...
سریع از بغل جورابم،اسلحه ای رو که سامان داده بود رو در آوردم و شلیک کردم به همون دستی که اسلحه داشت...ازدستش افتاد...خودشم دادش رفت هوا...هم زمان با این کارم پلیس ها عین مور و ملخ ریختن تو...
هنوز اسلحه دستمه...ویکی که تا این صحنه رو دید غش کرد...همه رو گرفتن...
یه شلیک دیگه به دست بعدیش کردم...نعره میزد...
شلیک بعدی پای چپش....
پرهام-بهار نـــــــــــه!!!!!!!!!!
-این هم به خاطر رکس
+و شلیک به پای راست...
-این هم به خاطر تمام کسایی که التماست کردن ولی تو صداشونو نشنیدی...
+شلیک آخر به گوش چپش....جوری نزدم که بمیره....البته اگر بخواد از درد بمیره بحثش جداس...
سامان اومد جلوم و اسلحه رو از دستم کشید....سریع آمبولانس اومد...با گریه:
-تو رو خدا اول این حیوون رو نجات بدین...ازتون خواهش می کنم
+تند تند به همه چیز رسیدگی کردن و رکسو بردن...نشستم رو زمین سرمو گرفتم تو دستام....
چند مین گذشت....حسه اینکه کسی بالای سرمه رو داشتم...سرمو بردم بالا....جم با لباس پلیس...
جم-دخترم هم باید ازت معذرت بخوام....هم تشکر کنم...تو باعث شدی بزرگ ترین قاچاقچی ایرانو بگیریم...
+خشک شدم...
جم-ویلیام اسم تقلبیشه...اسم اصلیش اصغر...معروف به اصغر ترقه...چند ساله دنبالشیم...و یه سری مدرک که دستگیرش کنیم...با کمک تو خیلی جلو افتادیم...
+فقط یه سوال پرسیدم...
-رابطه ی پرهام و سامان چیه؟
جم-اونا دوستای چندینو چند ساله ی هم دیگن...و...
-دیگه نمی خوام چیزی بدونم...
+از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم...کیفمو برداشتم... پرهام و سامان اومدن نزدیکم...
پرهام-باید باهات صحبت کنم...
-حرفی برای گفتن نداریم...
پرهام-اما من دارم...
سامان-بهار چند دقیقه گوش بده....
+دستمو بردم بالا که بزنم تو صورت جفتشون...ولی رو هوا نگه داشتم...به دستم خیره شدم...
-لیاقت همین چک هم ندارین...
+برگشتم...خواستم برم...جفتشون بازمو گرفتن...
*صبـــــــــر کن...
+سرمو کج کردم و رو به پرهام :
-نترس میرم یه بادی به کلم بخوره....بدبختانه باید پیش خودت بمونم...
+دستاشون شل شد...رفتم سمت ماشینم و سوار شدم...وقتی از خونه فاصله گرفتم،پامو رو پدال گز فشار دادمو خودمو رسوندم به فرودگاه...
جریمه های ماشین هم چشمشون کور دندشون نرم خودشون بدن....
به موقع رسیدم...پروازم می خواست حرکت کنه...وسایلمو تحویل دادمو تمام....
الان تو هواپیما نشستم....می خوام برگردم ایران....ولی نمی خوام برم پیش خانوادم...سرمو به صندلی تکیه دادم..
خدایا بلایی سر رکس نیاد...آخه چی شد؟معرفتو در حقم تموم کرد...اگه بمیره چی...
همین که بدونم زندس برام کافیه...یعنی تو این مدت بازیچه ی دست این چند نفر بودم؟
حتی یک لحظم به من فکر نکردن؟از همشون بدم میاد...چقدر راحت ازم سو استفاده شد...باهام بد تا کردن...بـــــــــــد
********
+2ماه از اون جریان کذایی می گذره....ساکن شمال شدم...دوست ندارم،خانوادم از این موضوع بویی ببرن...
هر موقع بخوام باهاشون تماس بگیرم از این کدهایی که باعث میشه شماره نیفته وارد می کنم...نفهمن کجام...
به لطف پولدار بودن شوهرم...یه ویلای توپ دوبلکس،خیلی بزرگ خریدم...بلاخره چند ماه تو خونه ی خیلی بزرگ زندگی کردم...دیگه خونه ی کوچیک به چشمم نمیاد...
طبقه ی زیر زمینی خونمو به صورت سالن ورزشی در آوردم و اوقات فراقتم اونجا تمرین می کنم...
تو یک باشگاه هم به عنوان مربی تکواندو مشغول به کارم...دوست و رفیق هم زیاد دارم...اما نه در حدی که پاشون به خونم باز شه...می دونن متعهلم...خالی بستم شوهرم خارج از کشور مشغول به کاره...
همینم مونده بفهمن فراریم....خیلی دلم می خواست بدونم حال رکس چطوره....خطام عوض شده...چون نمی خوام پیدام کنن...
همیشه تو تنهایی،عین خوره خودمو می خورم که چه راحت پل های سر راهشونو باز کردم ولی اونا...
چی بگم خاک تو سرشون...که با این کار دیوونم کردن....تو این 2 ماه کارم شده فوش دادن به همشون...
باز خوبه تونستم حال ویلی یا همون اصغر ترقه رو بگیرم....چه میدونم شاید جم این حرفو زده که اسگلم کنه...از اینا هیچی بعید نیست....
الان نزدیک 2 هفتس هر یک روز در میون فیوز برقا می پره...جایگاه اصلیشم تو سالن پایینه...منم مجبور میشم برم تو حیاط و از اونجا وارد زیر زمین شم،که دوباره وصلش کنم....اما می گرخما...تنها تو یه خونه ی بزرگ....پر از دار و درخت...یکیو آوردم میگه هیچ مشکلی نداره....
راستش یکم ترسیدم...آخه تو این مدت کم اتفاقای عجیب و غریب برام نیوفتاده...اگه بکشنم هم هیچ کس نمی فهمه...حدس میزدم کار کسی باشه...
امشب از اون شبایی هست که برق میره...تو اتاقم لب پنجره کشیک دادم ببینم کسی میاد تو خونه یا نه...چراغای حیاطم روشن گذاشتم که قشنگ همه جا رو ارزیابی کنم...
1 ساعت معطل بودم...از زور دستشویی داشتم می ترکیدم...هی به خودم امید واری می دادم که الان میرم... اما بی فایده بود...طاقتم تموم شد خواستم برم...
یه سایه رو دیوار افتاد...یه آدم هیکلی سرتا پا مشکی...پشتش بهم بود قیافشو ندیدم...از دیوار پرید تو خونه...رفت سمت زیر زمین...چوبی که تو اتاقم گذاشتمو برداشتمو خواستم برم بیرون که برقا قطع شد...
سریع چراغ قوه ی تو دستمو روشن کردم...رفتم تو پذیرایی...تا رسیدم چنان جیغی زدم که خونه به لرزه در اومد...یهو در سالن به ضرب باز شد و همون شخص پرید تو....
به خودم اومدمو با چوب افتادم دنبال یارو...دور تا دور سالن می چرخیدیم...شده حکایت دزد و پلیس...
-اگه مردشی وایسا....فکر کردی نمی گیرمت...صبر کن...
+انقدر دوییدیم که خودم خسته شدم...چون خونه تاریک بود....همون شخص یهو پاش رفت رو یه چیزی و خورد زمین....منم با شیرجه پرت شدم روش....
-بلاخره گرفتمت...کرم داری هی رو اعصاب من اسکی میری؟؟؟تو کی هستی...
+حرف نمیزد...
-لالی؟؟؟
+خواستم بزنم تو صورتش دستمو گرفت چراغ قومم پرت شده بود یه طرف دیگه نمیشد صورتشو درست ببینم...ولی معلوم بود نقاب داره....صحنه ی بدی بود دست به آب داشتم خفن...نمی تونستم خودمو کنترل کنم...همش وول می خوردم....
زدم به سیم آخر...خواستم از بغلش بیام بیرون...حالا اون ول کن نبود...داد زدم...
-ولـــــــــــم کن...ریخـــــــــــت....
+به غلط کردن افتادم....اگه یک دقیقه دیگه می موندم آبرو و حیثیتم تیر بارون میشد...دستاش شل شد...شیرجه زنان پریدم تو دستشویی در هم از داخل قفل کردم....
آخیـــــــش....نزدیک بودا....داشتم با آرامش کارمو انجام میدادم که برقا اومد...انگار این یارو مخش تاب داره....مردم آزار....
اه نقشم خراب شد...یادم رفت اون ملافه سفیدو از بوفه بردارم....تو اون تاریکی تا چشمم خورد بهش فکر کردم روحه و کولی بازی در آوردم....
اومدم بیرون همه جا رو چک کردم نبود....نه پس وایمیسته تا من بیام....حرفا میزنما...
ناچار خوابیدم تا دفعه ی دیگه حالشو بگیرم...
1هفته گذشت ازش خبری نشد...انگار آدم شده....از حمام اومدم بیرون و داشتم موهامو خشک می کردم...حس کردم صدا میاد...باز توهم زدم...یه تاپ شلوارک کوتاه ورزشی پوشیدمو مشغوله آرایش شدم...
دیدم نه واقعا داره صدا میاد...آروم رفتم نزدیک پنجره...باز که این پیداش شد....رفت سمت زیر زمین...
فرصت لباس عوض کردن نداشتم...اسلحمو(چوب)برداشتم و دوییدم سمت زیر زمین...تا رسیدم برقا رفت....چراغ قوه رو روشن کردم...رفتم تو و درو قفل کردم کلیدشم یه جا شوتیدم...
-این سری نمیزارم در بری...بهترِ بیای بیرون....
+یکم اطرافو چراغ انداختم تا پیداش کنم....برگشتم پشت سرمو ببینم....یه جیغ کوتاه کشیدم...
رو به روم بود...
-ببینم تو همون زورو قبلیه نیستی؟؟؟؟!!!!!!!!
+سرشو به نشونه ی + تکون داد...
-تو کی هستی!!!!!!!!؟؟؟؟
+یه تای ابروشو داد بالا...
*اگه گفتی من کیم؟؟
-نقابتو بردار....
*اُ اُ....نچ....
-بهت می گم بردار...
*نمی خوام زوره؟؟؟
-الان یه نمی خوامی نشونت بدم...که 500تا دیگم از بغلش بزنه بیرون...
+بهم لبخند زد و بوس فرستاد....چشمام شد قد یه قابلمه....
-بچه پررو الان حالیت می کنم...
+چراغ قوه رو گذاشتم یه گوشه...چوبو دور سرم چرخوندم...
-آآآآآآیییییییی نفـــــــــــس کـــــــش....
+حمله کردم سمتش...همش جا خالی میداد...چه زبل شده....دیدم با چوب فایده نداره...چوبو انداختم کنار و با جفتکو لگد وارد عمل شدم...همه ی ضرباتمو دفع می کرد...بیش از حد تیز بود...راحت حریف من میشد...اما یه ضربه هم به من نمیزد...
دیدم فایده نداره....این جوری تا صبح باید باهاش دعوا کنم...
وایسادم...نفس نفس میزدم...
*چی شد خسته شدی؟
+چشامو ریز کردم...باید نقابشو بکشم...دوییدم سمتش...دستامو بردم بالا و خواستم نقابشو بکشم که با یه حرکت دستمو گرفت و برم گردوند....چسبوندم به دیوار...
لبشو چسبوند به گوشم و زمزمه وار:
*دلم برات تنگ شده بود...
+خواستم ازش فاصله بگیرم...اما حتی یه تکون کوچیک هم نمی تونستم بخورم...
*کوچولو بی خود تکون نخور.....
-انقدر به من نچسب....چی از جونم می خوای؟؟؟
*خودتو....
-هــــِِـــ تو گلوت گیر نکنم یه وقت خفه شی...
*نترس خودم بلدم چی کار کنم که خفه نشم...
+گردنمو بوسید...مور مورم شد...داد زدم...
-داری چه غلطی می کنی!!!!
*عاشق همین غیرتی شدنتم....
-ولم کن تا حالیت کنم....
+به حالت مسخره ای گفت...
*واااای نگو....منو می ترسونی....
-آره دیگه ترسویی...جرات نداری ولم کنی...
+یهو ازم فاصله گرفت...برگشتم....ای خدا من که حریف این هرکول نمیشم....چه اعتماد به نفسیم داشتم کلیدو یه جا پرت کردم که خودمم نمی دونم کجاست...چجوری فرار کنم....
-با زبون خوش اون نقابو در بیار...
*می تونی بیا درش بیار...
+بازم بهش حمله کردم...چرا؟؟؟؟چرا نمی تونم حریفش شم....انگار با همه ی ضربات من آشناس...
خسته شدم....یهو منو کشید تو بغلشو لباشو گذاشت رو لب هام...نــــــــه نباید بزارم....منو سفت گرفته بود...به بازوش هی مشت میزدم...مگه ولم می کرد...پاهامو بردم بالا که بکوبم جایی که نباید بزنم...
سریع ازم دور شد...پاهامو رو هوا گرفت و بلندم کرد...پشت کمرش به صورت افقی بودم....جیغ زدم:
-بزارم زمـــــــــین!!!
+یهو شروع به چرخیدن کرد...منم از ترسم سفت چسبیدم بهش....
-دیوونه الان می ندازیم زمین....ولم کن سرم گیج رفت....
+اصلا گوش نداد....سرم گیج می رفت...شل شدم....با صدای کم جونی که به زور شنیده میشد...
-جونه ننت بس کن....
+بی خیال شد و آروم گذاشتم زمین...چشمامو بستم...قادر نبودم جم بخورم...حس کردم کنارم دراز کشید....
*به همین زودی خسته شدی؟؟؟؟
+جوابی ندادم...دستشو نوازش گونه کشید روی صورتم....
*من مثل آدمیزاد نیستم...نه؟؟
+با این که حالم بد بود ولی با سرم حرفشو تایید کردم...خندید...
*چه بخوای چه نخوای مال خودمی....
+چونمو بوسید....وای اگر بلند نشم کار به جاهای باریک می کشه...یکم حالم بهتر شد...اما باز خودمو زدم به ضعف....
*به هیچ قیمتی نمی خوام از دستت بدم...
+یکم چشممو باز کردم...دیدم داره صورتشو میاره نزدیک صورتم....حالا وقتشه...یکم دیگه...و حالا...
با کله رفتم تو صورتش...
*آآآیییی...
+سریع نقابشو کندمو از جام بلند شدم و رفتم برقا رو زدم.....دستش جلو صورتش بود...کم کم دستاشو برداشت....از چیزی که جلو ی چشمم میدم به معنای واقعی تعجب کردم....
-نـــــــــــه!!!!!!!!!!
+لبخند زد
*هم آره هم نـــــــه!!!!
-س....سا....سامان؟؟؟!!!!!!!
+پوزخند زد...
*عجله نکن...مشکل همین جاست...
-سامان؟؟؟؟!!!!!!!!
*می خوام که امشب اعتراف کنم....قبلا خواستم این کارو کنم....اما جلومو گرفتن...می بینی؟؟الان هیچ کسی نیست که جلومو بگیره...
-تو چطور تونستی این کارو با من کنی؟؟
*تند نرو خلاف شرع نکردم...
-بهتر کم چرت و پرت بگی...
*اول به حرفام گوش بده...
-ببین آقا سامان بهتر خیلی محترمانه راحتو بکشی و بری...
*سامان؟؟؟
+اومد جلوم...دستشو گذاشت زیر گردنشو یهو صورتشو کشید....
دهنم باز موند....خشک شدم...پاهام یخ زد....
*تعجب نکن سامان هم قالب صورت منو داره....
-پرهـــــــــــام؟؟!!!!!می خوای منو دیوونه کنی؟؟؟
پرهام-بهت حق میدم...ولی به حرفم گوش بده...می خوام همه چیزو بهت توضیح بدم...
برات اول از ازدواجمون می گم...می دونی که به خواست پدر بزرگامون ازدواج کردیم...اولش گفتم شاید تو راضی هستی...اما وقتی قیافتو اونجوری دیدم...فهمیدم تو هم مخالف 100درصدی....
+خندید...
پرهام-خدایی قیافه جفتمون خیلی داغون بود...خانواده هامونم که حسابی تو شک بودن...بگذریم که چطور حرصمو در آوردی...منم خواستم باهات لجبازی کنم....که به همه گفتم موافقی....خواستم جلو همه جیغ جیغ کنی..می دونستم خیلی عصبانی شدی...اما در کمال تعجب دیدم راضی هستی...
و اما شمال...منم با دوستام اومدم شمال...اتفاقی دیدمت...یه شب هم خواستم بیام یکم اذیتت کنم که اون اتفاق افتاد....وقتی تو اتاقت اومدم گفتم دوستاتو رد کنی و بعد اداهای خودت...وسوسه شدم که ببوسمت از کارمم اصلا پشیمون نیستم....
-چرا نخواستی بشناسمت؟؟؟
پرهام-صبر کن...خیالم از برگشتت راحت شد...منم زود برگشتم...بعد از اون شب دلم می خواست همش پیشت باشم...شیطنت هاتو دوست داشتم...برام شیرین بود...نمی خوام زیاد خستت کنم...قسمت هایی که واجبه بدونی رو برات می گم...دوست ندارم با چوب بیوفتی دنبالم....سابقت خرابه خانومی...
دلم می خواست یه زندگی تشکیل بدم...ولی با کسی که دوستش دارم....وقتی دیدم به تو یه حسی دارم...برام همه چیز راحت شد...فقط یه مشکل خیلی بزرگ داشتم...نمی خواستم تو بدونی...ولی دوستم امیر گند زد به همه چیز...و اون اتفاق تو فرودگاه افتاد و تو ویکی رو دیدی...
در رابطه با شغلم دروغ نگفتم...یعنی اصلا بهت دروغ نگفتم....فقط یه سری حقایقو مخفی کردم...
منو سامان 19 ساله رفیقای فاب همیم....تو یک محل میشستیم...هنر های رزمی رو با هم دیگه شروع کردیم...اون دانشکده افسری درس خوند من عمران و معماری....باباشم که میدونی پلیسه...
گذشت....چون هنر های رزمیم عالی بود سامان بهم پیشنهاد داد تو یکی از ماموریتاشون به عنوان داوطلب همراهیشون کنم....منم قبول کردم...بدونه اینکه خانوادم بویی ببرن...و این شد که 3 سال اونجا در گیر کارای ویلی بودمو با 1000 بدبختی اعتمادشو جلب کردم...شانس گندمم زدو ویکی عاشقم شد...
وقتی خبر دادم دارم ازدواج می کنم...جم از دستم شاکی شد...نمی تونستم کاری کنم...قرار نبود ویکی بیاد فرودگاه...اما عین عجل معلق سر رسید....و من واسه تو شدم یه خائن....
این سری شانس باهام یار بودو مربی ای که دنبالش می گشتی جم بود...موقع تست گرفتن هنوز نمی دونستن تو زن منی...همون روز سامان اومد خونمون و تو رو دید....به خاطر همین یک دفعه باهات خوب شد...و گرنه سامان اخلاقش اینجوری نیست....خیلی از دستت شکار بود...به خاطر اون گوش گاز گرفتن...
یه روز جم بهم زنگ زدو گفت کارم داره...رفتم پیشش...ازم خواست بدون اینکه خودت چیزی بفهمی با ما همکاری کنی...چون عقیده داشت دختر خیلی زرنگی هستی...و با استعدادی...
تحت هیچ شرایطی زیر بار نمی رفتم...از بس سامان تو گوشم خوند تا قبول کردم...به شرطی که خودم همش پیشت باشم...و این شد که سارا قالب صورت منو سامان رو درست کرد...
ما بلدیم صداهای همدیگه رو در بیاریم....از بچگی عاشق تقلید صدا بودیم....
می خوام بهت بگم...من هیچ وقت ویکی رو نبوسیدم...این من بودم که همش باهات بیرون می رفتم....
این من بودم که تو سالن خونه ی جم بوسیدمت...یا همش با قیافه ی خودم بودم یا سامان...خیلی کم پیش میود تو با سامان باشی....میدونی چرا وقتی سامانو که من باشم بوسیدی جفتمون از اون جا دور شدیم...سامان ترسید نکنه یه وقت واقعا این اتفاق بیوفته و شرمنده ی دوستش بشه...منم ترسیدم نکنه عاشق قیافه ی سامان بشی....
چند بار خواستم حقیقتو بهت بگم....اما جم حسابی مراقبم بود...خودتم دیدی چطور سر بزنگاه می رسید...وقتی میدید سریع کارا داره درست میشه...نمی خواست دیگه ریسک کنه...
تو خونه ی ویلی جاسوس داشتیم...امیر همیشه دورا دور مراقبت بود...موقع دزدی از خونه ی ویلی اون صدایی که کنجکاو بودی بدونی کیه...امیر بود...نمی خواست لو بره چون جم پوست از سرش می کند اگه تو چیزی می فهمیدی...برای اینکه حرفمو باور کنی...می تونی زخم اون شبو ببینی...
اون خال هم رو بدن من دیدی...
بهار من نمی خواستم بلایی سرت بیاد...یادته با هم رفتیم آزمایش خون بدیم؟وقتی اومدی بیرون دیدی همون پسری که بهت نخ میداد قیافش چجوری بود؟اون بلا رو من سرش آوردم...
همه ی این بدبختیام تقصیر جمِ...البته خودمم مقصرم...
جم معتقد بود هر چی بیشتر از من بدت بیاد...بیشتر برای کارت تلاش می کنی....
می گفت خودم بعدا بهش توضیح میدم...ولی تو رفتی...اما سامان به دادم رسید...
تو یکی از کفشات یک ردیاب گذاشت که اگر غیبت زد...اینجوری پیدات کنیم...به خاطر همین من الان اینجام...
می خوام یه اعتراف دیگم کنم...تو مسابقه ی خوردن همبرگر تقلب کردم...من آخریشو نخوردم...
الان این چیزا مهم نیست...مهم اینه منو ببخشی...می دونم با زندگیت بازی کردم...با انکارم بهت خیانت کردم...ولی نمی خواستم...مجبور شدم...مجبورم کردن...
+تو شوک بودم....از یه طرف خوشحال بودم که با چند نفر همزمان نبودم...از یه طرف به خاطر کار پرهام قاط زدم شدید...
-حتی %1 نگفتی ممکنه بمیرم؟؟؟
پرهام-بهار...
-تو که ویلیو می شناختی؟؟؟!!!بازم خیلی راحت قبول کردی؟؟؟
یعنی من انقدر احمقم؟؟؟انقدر بی ارزشم؟؟؟اونجا جز تو کسیو داشتم که این کارو باهام کردی؟؟؟
+یه قطره اشک از چشمم اومد پایین...چشممو بستم...
نباید گله کنی....تو هم با نیت درستی جلو نیومدی....اون هم نیومد....
ولی من نخواستم با جونش بازی کنم....
رفتم سمت در....کلید رو گیر آوردم....درو باز کردم...برگشتم...
-کارت درست نبود....هیچ وقت نمی بخشمت...