از ترسم تا نزدیکای ناهار بیرون نیومدم..برای ناهار سارا اومد دنبالم...باهم رفتیم پایین..مخصوصا کنار سارا نشستم که سامان نشینه بغلم... سامان از پله ها اومد پایین... سامان-سارا گوشیت خود کشی کرد از بس زنگ خورد... +بــــه...به خشکی شانس...اینم که رفت...اَد سامان نشست ور دله من... +نیشش باز بود... سامان-چطوری؟ -همون طوری... +جم هم اومد...منتظر سارا شدیم...تا رسید..حمله به سوی غذا....همه ریلکس غذاشونو می خوردند...اما من انگار از قحطی برگشتم... سامان زیر گوشم: سامان-دنبالت کردن؟غذا زیاده ها... +اهمیتی ندادم...مدتی گذشت... سامان-سارا میدونی بهار یه زنگ داره؟؟... سارا-زنگ؟!چه زنگی؟! +لابد باز می خواد اسگل کنه...به روی خودم نیاوردم... سامان-ایناهاش... +انگشتشو زد به پهلوم...جوری از جام پریدم که صندلیم پرت شد رو زمین.. سامان و سارا باهم خندیدن...جم خیلی جدی بود... -ببخشید... +صندلی رو برداشتمو نشستم...مشغول خوردن شدم...دوباره زد به پهلوم...از جا پریدم...دیگه شورشو در آورد...بی هیچ حرفی رفتم تو اتاقم..قیافمو تغییر دادم...کیفو گوشیمو برداشتم و از خونه زدم بیرون..حتی جواب سامان وسارارو که هی صدام می کردنو ندادم...مسخره ها...برین خودتونو مسخره کنین...اَه مزاحم خوردنم شدنا... رفتم تو یه فست فود...برای خودم سالاد،نوشابه،همبرگر و سیب زمینی سفارش دادم...غذامو آوردن...اول دخل سیب زمینی رو آوردم...بعد سالاد...همبرگرمم نصفشو خوردم که یکی از دستم قاپید...دیدم سامانِ...نشست روبه روم...خیلی ریلکس بقیه غذامو خورد... سامان-فکر کردم...قهر کردی از خونه زدی بیرون...نگو خانم رفته خودشو بسازه.... +ابرومو دادم بالا... -قهر؟!فکر کن%1...منو قهر؟....گشنم بود تو هم نمیزاشتی غذامو با آرامش بخورم...اومدم بیرون راحت باشم...اما بازم مثل عجل معلق از راه رسیدی... سامان-یعنی تو بازم گشنته؟؟!!! -ای بگی نگی... +یه نگاه به هیکلم کرد... سامان-اصلا بهت نمی خوره... -هــــــــِــ من راحت می تونم 7 تا همبرگرو یه جا بخورم... +چشماش گرد شد.... سامان-دروووغ!!!! -جونه تو...چیه نمی تونی 7تا همبرگرو باهم بخوری؟ سامان-هــــ مگه خوردن 7تا ساندویچ کاری داره؟ -کار که نداره...اما اصلا به گروه خونیت نمی خوره... سامان-امشب با یک مسابقه چطوری؟ -حرفی نیست...به شرطی که جایزش عالی باشه... سامان-هر کس برنده شد همون موقع شرطشو میگه...بازنده هم مخالفتی نمی کنه... +لبخند خبیثانه ای زدم... +هر شرطی؟ سامان-هر شرطی.... ****** +باهم تو پارک در حال قدم زدن بودیم... سامان-بهار این 1هفته بگذره باید کارمونو شروع کنیم...آماده ای؟ -آره...فکر می کنی چقدر کارت طول بکشه؟ سامان-اگه بگم بستگی به تو داره باور می کنی؟ -به من؟!مگه باید چی کار کنم؟ سامان-یه نقشه هایی تو سرمه...بزار همه چیو سرو سامون بدم،بهت می گم... -چقدر گشنمه...چقدر خسیسی بابا بیا بریم یه ساندیسی،بستنی...چیزی بده ما بریزیم تو این شکم انقدر قاروقور نکنه... سامان-ماشالا...ماشالا...بچم اصلا خوراک نداره... +قیافه مظلومی به خودم گرفتم... -اِ تو هم فهمیدی؟باید یه دکتر تغذیه برم...اینجوری نمیشه.... +دستشو انداخت دور گردنم...لپمو کشید... سامان-خوشم میاد از رو نمی ری...بچه پررو.. -باز تو پسر خاله شدی؟آخه من لپ دارم که هی می کشیش؟ سامان-آخه خیلی باحاله... -همه این کارارو می کنی که بستنی ندی؟ سامان-اِ تابلو شد؟ -بدبخته گدا.... سامان-یه جا هست بستی های خیلی خوشمزه ای داره اما محلش جای جالبی نیست... -مگه چجوریه؟ سامان-یه محله ی قدیمیه..آدمای درست و حسابی نداره...همه گنده لاتن... -عیب نداره...بیا بریم خوش می گذره... سامان-باید با ماشین بریم...
-باشه زنگ بزن به سارا بگو ماشینو بیاره،3تایی باهم میریم...+به سارا زنگ زد...40مین بعد سارا اومد...با هم رفتیم به همون آدرسی که سامان داد...وا اینجا دیگه کدوم جهنم دره ایه...پایین شهر ما در برابر اینجا لاس وگاسه... باهم رفتیم نمیشه گفت کافی شاپ...چون به همه چی می خورد الا...انگار خونه ی ارواحه...یه پیشخوان و سالن بزرگ...سقف خیلی بلند و میز صندلی مال عهد دقیانوس...یه پنکه سقفی بزرگ هم وصل بود..پله های چوبی که می رفت طبقه ی بالا...آدماشم تیریپ درست و حسابی نداشتن...یه جورایی،خط خطی و خلاف... سارا-جا قحط بود مارو آوردی اینجا؟! سامان-بهار خیلی علاقه داشت اینجارو ببینه... -این حرفارو بیخیال...بریم سراغ اصل کاری... سارا-من کیک و قهوه می خوام سامان-سان شاین... -اوووم..کوپ شکلات...کافه گلاسه...کیک شکلاتی...حالا چون اسرار می کنین سان شاینم می خورم.... +چشماشون 4تا شد... سامان-بچه دل درد می گیری... -این چیزا یه تیکه از معده ی منم نمی گیره...اینا رو می خورم تا شام ضعف نکنم.... سامان-از این به بعد صدات می کنم بچه غول.... -منم خِشتکتو می کشی رو سَـــ.... +جلو سارا آبروم رفت...تا حالا جلوش اینجوری حرف نزدم...سارا بهم می خندید... سامان هم ابروشو بالا و پایین می نداخت...سفارشامونو آوردن...دست به کار شدم...اول کافه گلاسه...کیک شکلاتی...کوپ...و در آخر سان شاین...همهچیش عالی بود یعنی عالی هم براش کمه،حرف نداشت...نصف سان شاینمو خوردم...دیدم 3تا خرس کنگ فو کار،اومدن سر میز ما...یکیشون رو به من... *جووون عـــــــــــزیزم....چه بامزه می خوری...آدم اشتهاش باز میشه..این آقا یکی پیش خودش داره...افتخار میدی در کنار ما باشی؟ +رگ گردن سامان شد قدِ هیکل من...اومد بلند شه،دستمو از زیر میز گذاشتم رو پاش... -نچ نمیشه،بات حال نمی کنم...جام راحته... +ماهم برات راحتش می کنیم.... -برو عمو جون...بـــــــرو رد کارت.... +رو به سارا به فارسی... -اَه زَهرَم کردن،نفهمیدم چی خوردم....می بینی تورو خدا؟؟؟...شانس ندارم که،مجبورم دوباره سفارش بدم.... +سارا زد زیر خنده.. سامان چپ چپ نگاش کرد... *چی بهش گفتی خوشکله؟؟ -به توچه مفتشی؟؟؟برو بزار باد بیـــــــــاد *من بدون تو جایی نمیرم... +دستمو گرفت کشید... سامان از جاش بلند شد و با مشت خوابوند تو صورت یارو...اون 2تای دیگه حمله کردن به سامان....سارا خیلی ترسید..اما من با خیال راحت داشتم سان شاینمو می خوردم... سارا-بهار یه کاری بکن الان می کشنش... -اون از پس خودش بر میاد...وایسا یه دره دیگه مونده،اینو بخورم...الان بلند میشم...تو فقط مواظب خودت باش... +از جام بلند شدم رفتم رو میز.... -آآآی نفــــــــــس کـــــــــــــش.... +پریدم رو کول یکیشون...دسته دسته موهاشو کندم...اون هم ای عَروده میزد...همش می خواست بیارم پایین اما عین کنه بهش پسبیده بودمو میزدمش....دید فایده نداره بادو رفت سمت دیوار...حتما می خواست منو با دیوار یکی کنه...هــِــ کور خوندی3سوته بلند شدم رو شونشو تا نرسیده به دیوار دستمو گرفتم به پنکه،خودمو آویزونش کردم...پنکه آروم می چرخیدو منم باهاش می چرخیدم...چند تا لات دیگم بلند شدن تا از رفیقاشون دفاع کنن...خودمو چند تا تاب دادمو پریدم رو کله یکی دیگه..این یکی کچل بود رو سرش بندری میزدم... سامان بیچاره داشت خودشو تیکه پاره می کرد،اون وقت من تارزان بازی گل کرده...یکی رفت سمته سارا،رو کول کسی که بودمو با یه حرکت گردنشو مرخص کردم...رفتم سراغ مزاحم سارا...دخل اونو هم آوردم..دیدم هی داره تعداد زیاد میشه...به سامان اشاره کردم فرار کنیم...دست سارا رو گرفتم و با تمام سرعتمون دوییدیم...بعد از 10مین دویدن... سامان-بیاین بریم تو این باغه... +یه جای شلوغ بود...شاید عروسیه...3تایی قاطی مهمونا شدیمو الکی می رقصیدیم... سامان-اصلا به روی خودتون نیارین... +من که از خدامه قر بدم...شروع کردم به قر دادن...یکم که رقصیدم،چشمم خورد به یک میز بزرگ پر از خوراکی و نوشیدنی...با رقص رفتم سمت میز،هم می خوردم هم قر میدادم... سامان و سارا هم اومدن... سامان-هنوز منفجر نشدی؟ -چی میگی واسه خودت اصلا من از صبح تا حالا لب به چیزی زدم؟ سامان-نه اصلا... -خجالت نکشین...شمام بخورین...اینارو برا منو شما گذاشتن که بخوریم،حیفه زحمت کشیدن خراب میشه...از قدیم گفتن:مفت باشه کوفت باشه...سارا جون بخور... +اونا هم از خودشون پذیرایی کردن...من که میزو درو کردم...همین طور که می رقصیدیمو می لومبوندیم..یه پسر خوشکلو ناز اومد طرف ما...تقریبا هم سن پرهام بود... پسر-سلام...خیلی خوش اومدین...ببخشید شمارو به جا نمیارم... +یه دستم شکلات بود و دست دیگم آبمیوه..خیلی با اعتماد به نفس گفتم... -ما فامیل عروسیم... +پسره لبخند زد...منم کل آبمیومو سر کشیدم.... پسر-ببخشید...ولی اینجا تولدِ... +تا اینو گفت هر چی آبمیوه تو دهنم بود...خالی شد تو صورت پسرِ...3تایی باهم گفتیم... اِ اِ اِ راست می گی؟؟!!! +پسرِ تو شک لباسو صورتش بود... -ای وای ببخشید بیا بریم صورتتو تمیز کنم... +دستشو گرفتمو به بچه ها علامت دادم برن بیرون...شیر آبو پیدا کردم و صورتشو شستم....از جیبم دستمال در آوردم وصورتشو خشک کردم..تو حال خودم بودم...دیدم پسره خیره شده به لبام...بی تربیتِ بی حیا..اون زمانی که شوهر نکردم..هر چی کورو کچله گیرم میومد..حالا که مزدوج شدم ببین چه جیگرایی پیدا میشن... -صورتت پاک شد...اما برای پیرهنت متاسفم... پسر-اشکالی نداره..این باعث شد تا با دختر خوشکلی مثل تو آشنا شم... -ممنون...بازم معذرت می خوام آدرسو اشتباه اومدیم.. +از جیبش یه کارت در آورد.. پسر-مهم نیست..امروز تولد بهترین دوستمه...مهموناشم خودم دعوت کردم...خودش خبر نداشت..با خانوادش،قرار بود سوپرایزش کنیم...دیدم شمارو نمی شناسم به خاطر همین اومدم پیشتون....از آشناییت خوشحال شدم...سم هستم..این کارتمه...خوشحال میشم باهام تماس بگیری... +کارتو گرفتم.. -آنا هستم...منم خوشبختم...خوب من دیگه باید برم... +باهاش دست دادم... -برم که زودتر به عروسی برسم...روز خوش... پسر-به امید دیدار... +رفتم پیش بچه ها... سامان-چقدر لفتش دادی...چی کار می کردی 10 ساعت... -خوب نباید تابلو بازی در میاوردم که شک کنه.... سارا-بهتر بریم می ترسم باز اونا سرو کلشون پیداشه... +ماشین 2تا کوچه بالاتر از خونه ارواح پارک بود...با احتیاط رفتیم سوار ماشین شدیم و دِ برو که رفتیم...سارا-بچه ها بریم خرید؟؟ سامان-من کاری ندارم بریم... سارا-بهار توچی؟ -من که خرید ندارم...اما میام یه چرخی میزنم... +باهم چند تا پاساژ باحال رفتیم...منی که گفتم خرید ندارم...کل پاساژو خرید کردم...البته با پول سامان...هرچی می خواستم برام می خرید،عاشق این لارژ بودنشم...پرهام هم خدایی خیلی لارژه،کلی پول به حسابم میریزه...اما یه قرونشو خرج نکردم(گذاشتم برای روز مبادا)انقدر گشتیمو چرخیدیم که نفهمیدم کی شب شد... سارا-وای چقدر خسته شدم...بریم شام بخوریم؟ -آره بریم... سامان سر قولت که هستی؟ سامان-معلومه که هستم... سارا-چه قولی؟ +شرط بندیمونو تعریف کردم... سارا-شماها واقعا می تونین 7تا ساندویچو یه جا بخورین؟! منو سامان-آره مگه چیه؟ سارا-ببینیمو تعریف کنیم... +توی فست فود نشستیم...منو دستمون بود... سارا-من سیب زمینی و سالاد می خوام... سامان-تکلیف ما هم که روشنه 14 تا همبرگر... -میگم،سیب زمینی هم بگیریم؟؟ سامان-موافقم...سالاد چطوره؟ -حرف نداره...نوشابه هم می خواما... سامان-مشکی؟ -آفرین.... سامان-چیز دیگه ای نمی خوای؟ -نه فعلا همینا خوبه.... +سارا با دهن باز نگامون کرد... سارا-شما 2تا دیوونه این... +با سامان بلند شدیم... سارا-کجا؟؟!! منو سامان-دستشویی... +آره دیگه بلاخره باید تخلیه شیم....10مین تو دستشویی بودیم... اول سالادو سیب زمینیمونو آوردن..منو سامان غذامون مشترک بود...2تایی افتادیم به جون سیب زمینی و سالاد....سارا هم خیلی شیک با غذاش بازی می کرد.... -سارا این چه طرز خوردنه آدمو از اشتها می ندازیا.... سامان-ولش کن این بی ذوقه... +14تا همبرگرمونو آوردن...همه با تعجب زل زدن به ما...بین خودمون 2تا غذارو تقسیم کردیم...بخور بخور شروع شد...همچین با ولع می خوردیم انکار تا حالا لب به غذا نزدیم...ششمین همبرگرو که خوردم...کم آوردم...یه نفس بلند کشیدم... سامان هم کم آورده بود... سامان-چیه کم آوردی؟ -نه... سامان-پس چرا نمی خوری؟ -نیست خودت داری می خوری.... سامان-بیا آ آ.... +هفتمیو باز کرد... سامان-کم آوردی؟ -اگه بزاری برم تا اون سر خیابونو برگردم...میام این یکی هم می خورم... سامان-باشه برو... +بلند شدم...تا یه مسیری رفت و برگشت میشد 10مین،دوییدمو اومدم پیش سامان...ساندویچش نبود... -غذات کو؟ سامان-پشت کوه..خوب خوردم دیگه... -قبول نیست باید جلو من می خوردی... سامان-گشنم بود نمی تونستم صبر کنم... -واقعا خوردی؟ سامان-آره... -باشه.... +اون یکی همبرگرمم خوردم... -مساوی شدیم... سارا-شما 2تا عجب جونورایی هستین... -خواهش می کنم قابل نداره... سامان-برم حساب کنم الان میام... +بلند شد..چشمم افتاد به یه نفر داشت اسپاگتی می خورد...دلم خواست... -صبر کن سامان.... سامان-چیه؟ -بشین...اسپاگتی می خوام... سامان و سارا-چــــــــی؟؟؟!!!!! -چتونه...مگه چی گفتم... سامان می خری دیگه؟ سامان-بازم جا داری بخوری؟!!! -هوس کردم خوب... سامان-باشه... +سفارش اسپاگتی داد...تا غذارو آوردن سرمو انداختم پایین و شروع به خوردن کردم...لقمه ی آخر غذام ...تو دهنم پر بود و یه رشته آویزون...سرمو آوردم بالا...یه لپم باد کرده از غذا...داشتم غذامو می جوییدم...دیدم همه دستشون زیر چونشونه ودارن منو نگاه می کنن...اون یه رشته ی آویزونمو کشیدم بالا و غذامو قورت دادم... -وا چرا همه اینجوری نگاه می کنن!!!حالا یه لقمه غذا خوردیما...انگار ارث باباشونو ازم طلب دارن... سامان جون دستت درد نکنه،حسابی چسبید... +بهم لبخند زد...دستشو از زیر چونش برداشت... سامان-سیر شدی؟ -آره... سارا-دسر نمی خوای؟!!! +چشمام برق زد...اما تا اطرافمو دیدم پشیمون شدم...جلو اینا حناقم نمیشه خورد... -نه سیر شدم... +تا زمانی که پامو از اونجا بزارم بیرون..همه ی نگاها سمتم بود..چشم ندارن ببینن آدم یه ذره غذا می خوره...رسیدیم خونه... -شماها برین تو...من یکم دیرتر میام... سامان-کجا می خوای بری؟ -پیاده روی.... سامان-منم میام... سارا-وای من خیلی خستم میرم بخوابم... -باشه شبت زیبا... سارا-زود برگردینا... سامان-باشه...+باهم توی پارک قدم میزدیم...فقط صدای خش خش برگایی که زیر پامون له میشن شنیده میشه... -بیا یه کم بدوییم...باید این غذاهارو هضم کنیم... سامان-اینجوری که تا صبحم باید بدوئیم...تو همیشه اینقدر غذا می خوری؟ -همیشه که نه...سر شرط بندی تا این حد خوردم....همین جور که زیاد می خورم،اگه 10 روز هم لب به غذا نزنم چیزیم نمیشه.... سامان-پس بگو مثل شتر می مونی...کوهانت کو؟ -به من میگی شتر؟! +دوئیدم دنبالش...یکم دوییدیم -کاریت ندارم...بیا با هم بدوییم... +بعد از 1 ساعت دوییدن...رو صندلی پارک ولو شدیم... سامان-شبا حال میده تو پارک بدوییما...بیا هر شب همین کارو کنیم... -مگه خدا روزو ازت گرفته که شب بخوای بدوئی؟ سامان-آخه شب خلوتتره ...حالش بیشتره.... -اِ ....از اون لحاظ...می گم سامی جون اون هیکل گندتو بکش کنار،من یکم دراز بکشم... +گوشه ای از صندلی نشست....رو صندلی دراز کشیدم... سامان-سرتو بزار رو پام...سر درد می گیری... -نه راحتم.. سامان-خودتو لوس نکن دیگه... +سرمو بلند کرد و گذاشت رو پاش... -الان خوابم می گیره ها...اون وقت مجبور میشی تا خونه کولم کنی.... سامان-تو که مگس وزنی،پس مشکلی نیست... -دستت درد نکنه هم شترمون کردی هم مگس...دستی،دستی داری حیوونم می کنیا... سامان-به دل نگیر...من عادت دارم اینجوری از دیگران تعریف کنم... -پس قربونت نمی خواد از من تعریف کنی... سامان-انتقاد چی اونو که می تونم؟ -نه مشکلی نیست... سامان-یکم جلوی خودتو بگیر....اندازه ی گاو می خوری.... -لازم نیست انتقاد کنی...در حد همون سلامو احوال پرسی،راضیم... +مدتی گذشت چشمام داشت سنگین میشد...حس کردم سامان داره با موهام بازی می کنه.. سامان-بهـــــــــار.... -هــــــوووم... سامان-اگه 1روز بفهمی...کسی که تو زندگیت نقش مهمی داره...بهت دروغ بگه،چی کار می کنی؟ -بستگی داره چه دروغی بگه.... سامان-فکر کن یه دروغ بزرگ... -هیچ وقت نمی بخشمش... سامان-اگه اون شخص مجبور بوده که بهت دروغ بگه چی؟ -اگه من براش ارزش داشته باشم مسلما بهم دروغ نمی گه...حالا چه مجبور باشه...چه نباشه...خیلی بدم میاد یکی بهم دروغ بگه،حس می کنم طرفم داره دورم میزنه...درسته خودمم خالی زیاد می بندم...ولی زود راستشو به طرفم می گم... سامان-چه راهی وجود داره که تو طرفتو ببخشی؟ -هیچ راهی وجود نداره...حالا چی شده که این سوالو می پرسی؟ سامان-همین جوری...کنجکاوی...می خواستم با شخصیتت بیشتر آشنا شم...بعد از این جریانا می خوای چی کار کنی؟ -زندگی... سامان-یعنی چی؟ -حالا کو تا بعدا؟اصلا ببین من تا اون موقع زنده هستم؟ +دیگه طاقت نیاوردمو چشمام بسته شد...صبح که از خواب بلند شدم...تو اتاق خودم بودم...یعنی سامان منو کولم کرده آورده خونه؟!خاک تو سرِ خرسِ گندم کنن...عرضه نداشتی یه ذره صبر کنی بیای خونه بکپی؟دیگه کار از کار گذشته،مهم نیست...دوش گرفتمو رفتم پایین...سرمیز نشستم...بهتر تا خونه ی اینا هستم مراقب خوردنم باشم...غیر مستقیم دارن می گن..انقدر چیز کوفت نکن بریز تو این حندق بلا...یکم صبحانه خوردم...تشکر کردم...همه با تعجب نگام می کردن... جم-چیزی شده؟! سارا-حالت خوبه؟! سامان-مریض شدی؟! -نــــــــــــــه!!!من خوبم... سامان-پس چرا چیزی نمی خوری؟! +می خوری می گن چرا می خوری...نمی خوری هم یه جور دیگه اعتراض می کنن -خوب سیر شدم... +کسی چیزی نگفت...رفتم تو اتاقم.... سامان اومد... سامان-میگما،نکنه از حرفای دیروزم ناراحت شدی؟به خدا شوخی کردم.. -این چه حرفیه...من پرروتر از این حرفام که از چیزی ناراحت شم... سامان-خیالم راحت باشه که به خاطر حرفای من نیست؟ -بیشین بینیم بابا...چه خودشم تحویل می گیره... سامان-راستی...4روز دیگه نقشمونو اجرا می کنیم...امشب نقشم کامل میشه،فردا همه چیزو بهت توضیح میدم... -خسته نباشی...اما جونه هر کی دوست داری،یه نقشه نکشی که این یارو بفهمه دهنه جفتمونو سرویس کنه ها... سامان-نه خیالت راحت باشه... -فعلا که نیست..دستی دستی داریم خودمونو می ندازیم تو چاه... سامان-انقدر منفی فکر نکن،اگه کارمون تموم شه...زندگیمون بر می گرده به روال عادی... -شاید برای تو برگرده...اما فکر نکنم زندگی من تغییر کنه... +زیر لب یه چی گفت که نفهمیدم... +این 4 روز عین برقو باد گذشت...البته اگر کتک خوردنای منو نادیده بگیریم...چون واسه من قد یه قرن گذشت...جم و سامان بیش از حد تصور،تو تمرینا سخت می گیرن.... قرار به جز من چند تا از دوستای سامان هم کمکش کنن...دوستایی که هیچ وقت ندیدم... الان 12شبِ و 2تایی بیرون از خونه منتظر دوستاشیم که بیان دنبالمون...انتظارمون زیاد به پایان نرسید.. 2تا ون مشکی،با شیشه های دودی...اومدن...سوار یکیشون شدیم...جز ما 2نفر دیگه یکی پشت فرمون..یکی هم بغلش...نشسته بودن...همگی سر تا پا مشکی پوشیدیم...اوناهم چهره هاشونو پوشوندن...کسی که بغل راننده بود... *سلام آماده این؟ سامان-آره وسایلو آوردی؟ *تو اون کوله مشکیس... -ببخشید شما صدات خیلی آشناس...میشه اون ماس ماسَکو از صورتت برداری؟ +چقدر بی شخصیته...تا این حرفو زدم روشو کرد اون ور...شک ندارم صداشو شنیدم...بزار فکر کنم... سامان-بیا اینو بزن به صورتت... -یعنی فقط چشممون معلوم باشه؟ سامان-خیلی دوست داری ویلیام بشناستت؟ +هیچی نگفتم...بلند شد یه چیزی به کمرش وصل کرد...منم بلند کرد و به کمر منم زد -این چیه؟ سامان-برای فرار لازم میشه... +هندزفیری کوچیکی به گوشش وصل و 1 انگشترم دستش کرد... -از اینا به من نمی دی؟ سامان-تو احتیاجی نداری... +هـــــِــ چه ضایع شدم..بهترِ خفه شم...رسیدیم نزدیکای خونه ویلی...چراغای ماشینو خاموش کردن... 2تایی پیاده شدیم...حالا باید از 7 خان رستم بگذریم...خدا کنه نقشش بگیره...آخه چطور می خوایم از میون این همه محافظ رد شیم...دوربینارو بگو...مقابل 1 دیوار وایسادیم...تا اومدم دستمو بزنم به دیوار... سامان-دست نـــــــــزن...برق داره!!! -چـــــــی؟! +به دوستاش از طریق گوشی آمار داد... سامان-برقا رو قطع کنین،نزدیک دیواریم...باشه... +از کیفش 2تا وسیله ی کوچیک مکعبی در آورد.. سامان-اینو بگیر عین من بیا بالا... +دستشو گرفت بالا...دکمه ی اون ماس ماسَکو که نمی دونم چیه رو زد...سرش حالت چنگک شد و ویــــــژ رفت بالا،بهشم 1 طناب مشکی بود...باز دکمه رو زد و خودش کشیده شد بالا...جلل خالق...چقدر خارجکیه...منم همین جوری رفتم بالا...داخل محوطه بودیم... سامان-اینو بگیر...هر محافظی رو دیدی...با این فوت می کنی به گردنش... -حالا اومدیمو به جای دیگش خورد... سامان-قبلا امتحانتو پس دادی... +محافظای بیرونو با چیزی شبیه لوله ی خودکار..که داخلش سوزنای ریز و ماده ی بیهوشی داره..بیهوش کردیم...رسیدیم به در اصلی... -در با اثر انگشت ویلی باز میشه یا کارت...اولیو بی خیال...کارت داری؟ سامان-نه.... -ما رو اسگل کردی؟! +از جیبش 1 زر ورق(سِلفون مانند)در آورد...دکمه ی اثر انگشت رو زد...ورقه رو چسبوند بهش...در با یه تیک باز شد... -چی کار کردی؟! سامان-در با اثر انگشت ویکی هم باز میشه...منم اثر انگشت ویکیو برداشتم... -بابا دمت گرم... +رفتیم داخل باید خیلی احتیاط می کردیم که جلو دوربینا دیده نشیم... سامان-20مین بیشتر فرصت نداریم...اگه کارمون خوب پیش بره %70 کارا تموم میشه...آماده ای؟ -آره... +با 1000 بدبختی خودمونو رسوندیم به اتاق کار ویلی... -اینجا دوربین نداره؟ سامان-تنها جایی که دوربین نداره همین جاس... -بقیه دوربینا چی؟ سامان-بچه ها یه کاری کردن دیده نشیم -چجوری؟! سامان-الان وقت نداریم،بعدا توضیح میدم... +داخل اتاقو زیرو رو کردیم،بلکه گاو صندوقشو گیر بیاریم...پشت همه ی تابلمو ها،کتابخونه...گشتیم نبود... -پس کجاست؟ سامان-تو همین اتاقه شک ندارم...بازم بگرد... -گشتم نبود...نگرد نیست.... +نشستم رو صندلی...آخ چقدر دماغم می خاره...دیدم سامان حواسش نیست....دستمو تو دماغم کردم...آخـــــــــیش...راحت شدم...دستمال هم این دوروبرا نیست...پس دستمو با چی پاک کنم؟ آهان زیر صندلی بهترین جا اِ ...دید هم نداره...دستمو بردم زیر صندلی..دستمو حسابی تمیز کردم..تا خواستم دستمو بردارم...به یه چیزی گیر کرد...فشارش دادم...دیوار 1 قسمت باز شد... سامان-چجوری درو باز کردی؟! -هاااان؟!!اوووم....خوب...خوب ما اینیم دیگه... +یک راهروی تاریک بود خواستم برم تو.... سامان-نـــــــرو!!! -چــــــــرا؟؟!!! سامان-دوست داری خودتو به کشتن بدی؟؟؟!! -مگه چی کار کردم؟! +از کیفش 2تا عینک در آورد.... سامان-بزن به چشمت می فهمی... +عینکو زدم...نورای خطی قرمز و سبز ما بین 2 دیوارِ... سامان-این اشعه ها هم یه نوع دزدگیرِ...هم یه جور تَلس..کافیه بخوری بهشون،چنان برقی می گیرتت که درجا خشک میشی....فقط هم از طریقه این عینکا می تونی این خطا رو ببینی.... -چـــــــــــی میگـــــــــــــی؟؟؟؟؟!!! سامان-باید از اینا رد شیم...بزن بریم... +با سلام و صلوات رد شدیم...چه گاو صندوق غول پیکری هم داشت... سامان 5مین داشت به گاو صندوق ور می رفت...ساعتشو نگاه کرد... سامان-وای بدبخت شدم،دیگه زمان نداریم.... -چرا؟کسی که چیزی نفهمیده!!! سامان-بعد از 20مین دوربینا فعال میشه...دزد گیر هم صداش در میاد... -واااای حالا چی کار کنیم؟؟!!!! سامان-بهـــــــار... -هااااان؟؟!!! سامان-اینجاست که به کمکت نیاز دارم... -من چی کار کنم؟! سامان-یکم زمان می خوام... -از کجام در بیارم؟! سامان-سرشونو گرم کن...نقشه ساختمونو که بلدی...یه کاری کن همه محافظا برن پشت بوم یا بالا...فقط 10 مین... -فقط 10 مین؟ سامان-آره... -چاییدی...که بعد خودت در بریو من بمونمو یه ایل مرد؟ +اخماشو کرد توهم... سامان-لازم نکرده کاری کنی.... +سرعت کارشو برد بالا...دو دل بودم...منو آورده که کمک کنم...پس نباید جا بزنم...از جام بلند شدم... -فقط 10 مین.... +خندید...از بین خطا رد شدم،خواستم برم.... سامان-کارم تموم شد سریع میام پیشت... +بسم الله گویان از اتاق اومدم بیرون....نقشه ی کل ساختمون تو ذهنم بود...خواستم برم...صدای آژیر بلند شد...به سمت پله ها دوییدم...نمی دونم چرا هوس کردم برم تو اتاق ویلی...تغییر مسیر دادم و وارد اتاقش شدم... اوووف عجب اتاقه شاخی داره....از جیبم یه رژ برداشتم...تا بود این آرمو برای دخترت کشیدم...این هم برای خودت...آینشو خوشکل کردم...اگه بفهمی من کیم که عممو میاری جلو چشمم....از اتاق اومدم بیرون...از شانس مزخرفم،یه محافظ منو دید...با بی سیم به بقیه خبر داد...باهاش درگیر شدم...خوشبختانه زور آنچنانی نداشت....بیهوشش کردم..بزور کشیدمش یه گوشه که پیدا نباشه... بی سیمو برداشتمو الفرار...واای این امارت چقدر پله داره...یک طبقه دیگه مونده تا برسم و اَد...5تا محافظ دنبالم بودن..می دوئیدم بالا...اونام پشت سرم...1 گلدون خیلی بزرگو از کنار پله ها برداشتم،پرت کردم سمت پایین....تعادلشونو از دست دادنو خوردن زمین....رسیدم به پشت بوم... آخه دیگه کجا فرار کنم....این هم جائه میگه برو اینجا؟فقط 6مین گذشته...خدایا خودمو سپردم به تو...از کجا در برم....اینا هم سرو کلشون پیدا شد...اومدن دنبالم،منم همش اینورو اون ور می پریدم...انگار داریم گرگم به هوا بازی می کنیم..یکی دستمو گرفت مجبور شدم براشون حرکات موزون بیام...اون هم چه موزونی...4به1...چند مین کتک کاری کردیم....تعدادشون زیاد شد حدود 15 نفر....دیگه حریف 15 نفر نمیشم... من عقب می رفتم و اونا میومدن جلو....حاضرم بمیرم،اما دست اینا نیفتم...برگشتم پشت سرمو نگاه کردم... ای نــــــنه ارتــــــفاع..... رومو برگردوندم...دارن نزدیک میشن...خدایا خودت به دادم برس....بیا و معجزه کن،منو غیب کنی...جونه خودم به هیچ کس هیچی نمی گم...قول می دم...قوله شرف...یا یه بلایی سر اینا بیار...فقط نزار به من نزدیک شن...نمی کنی؟؟!!باشـــــــه!!!!اگر بار گران بودیمو رفتیم...اگر نامهربان بودیم....می خواستیم نریم ولی به زور مجبورمون کردن بریم و ما هم دِ برو که رفتیم... رفتم لبه ی پشت بوم...چشمامو بستم....خدایا این آخرین فرصته ها... بـــــــــــرم؟؟؟ نبــــــــــود؟؟؟ باشـــــــه.... یهو یکی دستشو انداخت دور کمرمو...باهم پرت شدیم...چنان جیغی زدم که مرده و زندم جلو چشمم اومد....چشمامو باز کردم.... رو هوا تو بغل سامان بودم...عین کنه چسبیدم بهش....صدای شلیک اومد... سامان-آآآآخ...بهار...یکم کمتر منو فشار بده... +همون چیزیو که به کمرمون بسته بودیم....الان شد راه نجاتمون...یه چیزی تو مایه های چتر نجات..ولی اون نبود...سرعتش زیادترِ...کلا از اون جا دور شدیم...همون دستیو که انگشتر بودو برد بالا ازش یک نور خارج شد....بلاخره فرود اومدیم...تا فرود اومدیم...همون 2تا ون سریع اومدنو،ما رو سوار کردن... سامان-تموم شد...خیلی جلو افتادیم... -مدارکو برداشتی؟؟! سامان-آره...البته با کمک تو.... +همونی که صداش آشنا میزد... *همه ی مدارکو برداشتی؟ سامان-آره...چیزای به درد بخور زیادی پیدا کردم...دیگه نمی تونه از دستم فرار کنه... +جلوی در خونه پیادمون کردن....رفتیم تو.... سامان رنگو روش پریده بود... -چرا رنگت پریده؟ سامان-چیزی نیست.... +دیدم از دستش داره خون میاد... -زخمی شدی؟؟!!! سامان-یه خراش کوچیکه... -بزار ببینم!!!! +لباسشو در آورد...از بازوش خون میومد... -تـــ...تو تیر خوردی؟؟!! سامان-نه...شانس آوردم از بغل بازوم رد شده... -برو تو اتاقت...برم یه چیزی بیارم دستتو پانسمان کنیم... +جعبه ی کمک های اولیه رو بردم تو اتاقش...رو تخت نشسته بودو زخمشو نگاه می کرد..با بتادین زخمشو شستشو دادم و براش بستم...گوشه ی بازوش یه خال کوچیک داشت...حس کردم قبلا هم این خالو دیدم... -خال بازوت خیلی آشناس... +رنگ نگاهش عوض شد... سامان-خو..خوب خیلی ها خال اینجوری دارن... -نه آخه این رو مخمه..نمی دونم کجا دیدم... سامان-بهتر بری بخوابی...منم می خوام استراحت کنم...مرسی که کمکم کردی... +وااا این هم یه چیزیش میشه ها... -نه کاری نکردم...تو هم بهم کمک کردی...پس بی حسابیم...شب خوش... سامان-شب بخیر..خوب بخوابی... +اومدم تو اتاقم...با همون لباسام رو تخت دراز کشیدم...این سامان هم جدیدا خیلی مشکوک میزنه...شاید من خیلی حساس شدم...نمی دونم....خدایا آخرو عاقبت مارو به خیر کن...+نمی دونم چرا کلافمو خوابم نمی بره...دوش هم گرفتم اما فایده نداشت...نزدیک 30/5 صبحه...حوصلم خیلی سر رفته... تیپ بیرون زدم و بی سرو صدا از اتاقم اومدم بیرون...از جلوی اتاق سامان رد می شدم... صدای حرف زدنش توجهمو جلب کرد...من که عمرا اهل فالگوش وایسادن نیستم....الان هم رنگ در اتاقش توجهمو جلب کرده..وایسادم درو نگاه می کنم...دیگه اگه صداش میاد به خودش مربوطه... سامان-آره فقط آخرین مرحله مونده... اگه بیاد قیافش دیدنی میشه... غلط کرد... چه خبر از اون یکی؟ همون بهتر که من نبودم... خیلی سیریشه... منم بی خبر... آره خوبه... جدیدا خیلی نگرانم می کنه... زیادی کنجکاو شده... دارم می پیچونمش... باید دست سارا رو طلا گرفت.... نه حواسم هست... +صداش نزدیک تر شد...سریع از پله هل اومدم پایین...و یه راست از خونه زدم بیرون...یعنی این موقع صبح با کی حرف میزد؟چجوری سر از کارش در بیارم...اصلا به من چه...مگه من با اون چه نسبتی دارم؟ فضول مردم که نیستم...اما حرفاش خیلی بو داره...تا حالا ازش چیزی ندیدم...اَخ داره دیوونم می کنه...منظورش از اون حرفا چی بود؟؟انگار تو این دنیا به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد... بهترِ تا پرهام برگشت،بهار هم از مسافرت برگرده...تو خونه ی خودم باشم راحتترم...هــــِــ خونه ی خودم،چه جو گرفتتم..کدوم خونه؟تو اینجا جایی رو نداری..دلم به حال خودم سوخت... همیشه آرزو داشتم یکی منو یه خاطر خودم بخواد...فقط خودم...نمی دونم هدف پرهام از اینکه منو گرفت چیه...یا سامان،رفتاراش خیلی عجیبه...گاهی یه کارایی می کنه که حرص منو در میاره... جایگاه من تو زندگی اینا کجاست؟؟؟نمی دونم چرا همه ی ذهنم شده پرهام...حتی گاهی سامان رو مثل پرهام می بینم.....نه نه از فکرش بیا بیرون..باید قوی باشی،خودتو وابسطه ی هیچ کس نکن..این جور آدما ارزش عشقو ندارن...بی خیال دنیا...خودمو عشقست... حدودا 1 ساعت پیاده روی کردم...داشتم راه می رفتم که صدای جیغو گریه از یک کوچه بلند شد...نزدیک کوچه شدم...4تا ارازل یک پیرزن و 2تا بچه ی کوچیکو دوره کردن...و می خواستن کیفشو بزور ازش بگیرن... پیرزن-خواهش می کنم کاری به ما نداشته باشین...من پول زیادی ندارم،با این پول می خوام برای بچه هام غذا بگیرم...این یه ذره پولو از من نگیرین... *حرف نباشه کیفو رد کم بیاد... +از بچه ها یکیشون پسر و یکی دختر بود...پسر بزرگترِ بهش می خورد6،7 سالش باشه... پسر-آقا با مادر بزرگ من کاری نداشته باش وگرنه با من طرفی هااا... +مرد یکی محکم کوبید تو گوشش..پسره پرت شد زمین و شروع به گریه کرد... *خفشو آشغال...گمشو کنار... +عجب آدم عوضیه...فقط هیکل گنده کرده...شعورش که هنوز پایینه...خیلی ناراحت شدم...رفتم جلو... *بـــــــه بچه ها مهمون داریم...خانم خوشکله خوش اومدین... +دوستاش برگشتن سمت من...به همشون لبخند زدم...رفتم پیش پسر بچهه...نشستم رو زانو...اشکاشو پاک کردم... -اِ مرد که گریه نمی کنه...اشکاتو پاک کن... +همین طور که هق هق می کرد... پسر-از اینا بدم میاد...منو زدن...مامان بزرگمم می خواستن بزنن... +به نگاه به ارازل انداختم چه لبخند شتری به لباشونه...آروم در گوشه پسره: -دوست داری ادبشون کنم؟ +با سرش جواب + داد... -پس تو مواظب خانوادت باش،تا من حساب اینارو برسم...دیگه گریه نکنیا...باشه؟ پسر-باشه... +بلند شدم دستشو گرفتم بردم یه گوشه...رفتم نزدیک اون 4تا...صدامو صاف کردم.. -عزیزای من..کارِ بسیار بسیار بدی انجام دادین که زور خودتون رو به ضعیف تر از خودتون نشون میدین...بهترِ ازشون عذر خواهی کنین..همه چی به خوبیو خوشی تموم شه... +همچین افتضاح خندیدن که اگه الاغ عَر عَر می کرد..صداش قشنگتر بود... *بچه ها...ببینین این خوشکله چی می گه.... -چیه جک گفتم؟عزیزم یه معذرت خواهی که این حرفارو نداره... +اومد نزدیکم...یه دستشو گذاشت رو صورتم... *عزیزم ما هیچ وقت از کسی معذرت نمی خوایم...این دیگرانن که از ما طلب بخشش می کنن... +داشت صورتشو میاورد جلو...همون دستیو که رو صورتم بود،برداشتم چنان ضربه ای بهش زدم،صدای استخوناش بلند شد...با آرنجم 2بار محکم کوبیدم تو صورتش...یه داد خیلی بلند زد و افتاد زمین.... دوستاش بهم حمله کردن اونم با چی؟؟؟یا چاقو یا چوب...همین جور با هم درگیر بودیم...محض رضای خدا یه پرنده هم تو کوچه پر نمیزد،حداقل دلم خوش باشه...2تاشون فرار کردن..2تای دیگم افتادن رو زمین...همونی که کوبید تو صورت بچهه رو بلند کردم...بردم پیش پسرِ.... -اگه دوست داری می تونی حسابی بزنیش... +پسرم نامردی نکرد....حسابی زدش..اما انگار داشت نوازشش می کرد.. -اسمت چیه؟ پسر-دَنیِل... -گوشتو بیار... +گوششو آورد جلو...یه چیزی در گوشش گفتم...ازم فاصله گرفت...با ذوق گفت... دنیل-یعنی می تونم؟؟؟ +سرمو تکون دادم...رو به روی مرد وایساد،کلی ژست اومد...خندم گرفت...دستشو مشت و یه فوت هم بهش کرد...چنان با مشتش کوبید زیر شکم یارو که خودم گرخیدم...مردِ افتاد زمین...دنیل هم ذوق زده بالا و پایین می پرید و دختر کوچیکم براش دست میزد...آخی چه ذوقی می کنن...برگشتم رفیق مردِ رو ببینم که یه چاقو اومد سمتم...خودمو کشیدم عقب ولی شدت ضربش زیاد بود و چاقو اندازه ی 1 بند انگشت رفت تو شکمم..نزاشتم چاقو رو بیشتر فرو کنه،دستشو گرفتمو چاقو رو کشیدم بیرون...با پام چند ضربه پشت سرهم به ترتیب...ساق پا...زانو...رون...کمر....بازو..... در آخر به گردنش زدم...چرخیدمو با پام کوبیدم تو دهنش....بیهوش افتاد رو زمین... واقعا هیچ جا ایران خودمون نمیشه...اگه تو ایران تو یک جای خلوت بین 2 نفر یه دعوای کوچیک بشه...1 قشون آدم جمع میشه اینارو از هم سوا کنه که با خودت می گی این همه آدم از کجا پیداشون شد...اما اینجا اگر جنازتم بیوفته...کسی نمی گه خرت به چند منه... پیرزن-خانم حالت خوبه....وااای تو زخمی شدی... +دستمو گذاشتم رو شکمم...همینجور ازش خون میومد... -نه خوشبختانه زیاد عمیق نیست..بهترِ از این جا برین...اینجا خیلی خطر ناکه.... پیرزن-پس بزار برات یه تاکسی بگیرم.... +کمکم کرد تا سر کوچه رفتیم...چشمام سیاهی می رفت...با این قیافه نمیشد بیمارستان برم...اگه کلاه گیسمو بردارن و بفهمن مدارکم تقلبیه دخلم اومده...شانس آوردم خر زورم وگرنه هر کی جا من بود در جا قَش می کرد...منتظر تاکسی شدیم...حالا مگه ماشین میاد..منم عین خجسته ها دستمو رو شکمم فشار می دادم خونش بند بیاد...اما مگه بند میومد...احساس ضعف شدید داشتم...یه تاکسی اومد..تا نشستم تو تاکسی دیگه هیچی نفهمیدم...************** +کم کم چشمامو باز کردم...تو یه اتاق کوچیک بودم که تنها وسیلش شامل:1تخت آهنی قدیمی و یک کمدِ...شکمم می سوخت و درد داشتم...نیم خیز شدم...دردم بیشتر شد ولی با این حال باید بلند شم... نگاهم به ساعت افتاد...وااای 9 شبه؟؟؟؟به سامان زنگ نزدم....وسایلم کنار تختِ...لباسمم عوض شده...از کیفم گوشیمو برداشتم...لعنــــــتی گوشیم شارژ نداره...حالا چی کار کنم؟؟؟؟در اتاق باز شد و دنیل اومد تو... دنیل-سلام خانم..بیدار شدین؟؟؟زخمتون خوب شد؟ -سلام گل پسر....آره خوب شد...بگو ببینم اینجا کجاست؟ دنیل-خونه ی ما.... -من اینجا چی کار می کنم؟ دنیل-شما حالت بد شد...مامان بزرگم آوردت خونمون... +صدای مامان بزرگش بلند شد... پیرزن-دنیــــــل....مگه نگفتم سمت اون اتاق نرو؟؟؟ +اومد تو... پیرزن-اِ خدارو شکر به هوش اومدین کم کم داشتم نگران میشدم... -وقت بخیر...ببخشید من یکم گیج میزنم،میشه برام توضیح بدین من چطور سر از اینجا در آوردم؟ پیرزن-وقتی سوار ماشین شدی از حال رفتی...منم نمی دونستم آدرس خونت کجاست...از طرفی پول هم نداشتم بخوام ببرمت بیمارستان...هر چی پول داشتم کرایه ماشین دادم و آوردمت خونم...همسایمون پرستارِ...اون کمکت کرد...شکمت بخیه خورده...تا 2 هفته ی دیگم می تونی بخیتو بکشی...ممنونم ازت که کمکمون کردی.... -منم باید از شما تشکر کنم... پیرزن-راستش می دونی...خوب...خوب...خوب چیزه...یعنی... -با من راحت باشین... پیرزن-شرمنده...چیزی تو خونه نداریم ازت پذیرایی کنیم...راستش من با پسرمو 2تا نوه هام زندگی می کنم...پسرم ورشکست شده...الان هم بعد از 4 ماه بی کاری سر کار میره...اونجا به عنوان یه بادیگارد مشغول به کارِ...ولی هرچی در میاره،باید بدهیاشو پرداخت کنه...یک مقدار خرج خوراک میده که اندازه یک هفتمون میشه....ازش خواستم خونه رو بفروشه،قبول نکرد گفت این تنها چیزیه که داریم... با نوه هام رفتم تا بتونم یه شغلی رو برای خودم پیدا کنم و براشون یکم خرید کنم که این اتفاق افتاد... -نوه هاتون چند سالشونه؟ پیرزن-دنیل 6 سالشه و دورا هم 4 سال... -نگران نباش همه چیز درست میشه...غصه نخور... پیرزن-من از بابت خودم نگران نیستم...عمر خودمو کردم...اما نگران این بچه هام.. -پس مادرشون چی؟ پیرزن-تو یک تصادف فوت می کنه... -واقعا متاسفم...اسم خودتون چیه؟ پیرزن-ایزابل... -چه اسم قشنگی منم آنام.... ایزابل-چهره ی زیبایی داری... -ممنونم...شما تلفن دارین؟ ایزابل-به خاطر بدهی قطع شده... +دیگه هیچی..برم خونه زندم نمیزارن...قبل از اینکه برم بهترِ باید یه کاری کنم... -من اینجاهارو بلد نیستم...می تونم با دنیل برم بیرون؟ +یکم نگام کرد... دنیل-مامی بزار بــــــــــرم.... ایزابل-باشه فقط زود برگردین... -ممنونم که بهم اعتماد کردین... +جوابم فقط یک لبخند بود...با دنیل رفتیم بیرون...کلی برا خونشون خرید کردم...برای دنیل و دورا هم خوراکی های جور واجور گرفتم...حتی اسباب بازی هم خریدم..این وسایل برای 3 هفتشون کافیه..رسیدیم دم خونشون.... -دنیل تو برو خونه...مادر بزرگتو صدا کن بیاد... دنیل-مگه تو نمیای؟ -چرا میام....بدو برو تو.... دنیل-باشه ولی اول صورتتو بیار جلو.... -چرا؟ دنیل-بیار کار دارم... +صورتمو بردم جلو...لپمو بوسید... دنیل-من اگه بزرگ بودم حتما بهت پیشنهاد ازدواج می دادم چون هم خیلی قوی ای هم خیلی خوشکل... +خوراکی ها و اسباب بازی هایی که برای خودش بود رو برداشت و رفت تو...دستمو گذاشتم رو صورتم...این پسر چشم عسلی چقدر شیرینه...ببین وروجک از الان چه حرفایی میزنه... همه ی وسایلو جلوی در گذاشتم...با یکم پول...از خونه دور شدم...فقط صبر کردم تا بیاد و وسایلو برداره... ایزابل اومد وسایلو دید....اطرافشو نگاه کرد...بعد از چند مین ایستادن...داد زد.. ایزابل-هر جا که هستی ازت ممنـــــــــونم... +وسایلو برد داخل...وقتی خیالم راحت شد منم سر خیابون تاکسی گرفتم و پیش به سوی خونه... ************************* ساعت 30/1 رسیدم...همه ی چراغا خاموش بود...بی سر و صدا وارد خونه شدم... سامان-تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟؟؟ +رو کاناپه دراز کشید و دستشم رو پیشونیشه... -سلام...منم خوبم...بیداری هنوز؟؟؟ سامان-جواب سوال منو بده... -یه کاری پیش اومد نشد خبر بدم...شارژ گوشیم تموم شده... +از جاش بلند شد و اومد رو به روم... سامان-به همین راحتی؟نشد خبر بدی؟شارژ گوشیتم تموم شد... -آره دیگه... +با تحکم.... سامان-کجا بودی؟ -خونه ی یکی از دوستام... سامان-تو اینجا هیچ دوستی نداری..دروغ نگو... -تازه باهاش آشنا شدم... سامان-اِ دوست پسرته؟؟ -چرا چرتو پرت می گی؟! سامان-فعلا که تو داری چرتو پرت تحویلم میدی..... -بــــــــــس کن....بهتر به مسائلی که به تو مربوط نیست دخالت نکنی.... سامان-اِ می خوای نشونت بدم چی به من ربط داره؟؟؟ +اومد جلو....رفتم عقب...انقدر اومد تا خوردم به دیوار...2تا دستشو رو دیوار ما بین صورتم گذاشت... -تو چته؟؟!!! سامان-بهترِ راستشو بگی...من صبرم خیلی کمه... -آخه چرا باید دروغ بگم؟ سامان-خونه دوستت بودی قبول....تا این وقت شب خونه ی یک غریبه چی کار می کردی که حتی فرصت یه زنگ زدنم نداشتی؟ -به خدا تلفن نداشتن... سامان-از بیرون زنگ میزدی... -نمی تونستم... سامان-چرا؟ +سرمو انداختم پایین....چی بهش می گفتم؟می گفتم آرنولد بازیم گل کرده شدم سوپر من دیگران؟همینم مونده بفهمه چاقو خوردم...با دستش سرمو آورد بالا...سالن تاریک بود و صورتشو درست نمی دیدم... سامان-از صبح تا الان 1000تا فکرو خیال به سرم زده....با خودم گفتم نکنه بلایی سرش اومده... نکنه فرار کرده...شاید از من دلخوره....اگه تصادف کرده باشه چی؟اون الان جز من کسی رو نداره... همه جا که فکر می کردم رفته باشی سر زدم...وقتی نا امید شدم،تو بیمارستانا دنبالت گشتم... اما انگار آب شدی رفتی زمین...همش به خودم فوش می دادم،چرا مراقبت نبودم...چرا حواسم بیشتر بهت نبود.. اون وقت تو خیلی راحت اومدی می گی خونه دوستم بودم؟یعنی حتی یک لحظه هم به من فکر نکردی؟ نگفتی چی به من می گذره؟اصلا من تو ذهنت هستم؟؟انقدر که من به فکر تواَم تو به فکر من هستی؟ هـــِــ منو باش چه برنامه ریزی هایی واسه آینده داشتم...اما تو همه رو دود کردی رفت هوا... انگار تو این دنیا هیچ کسی برات ارزش نداره...فقط خودتو می بینی...اوایل از بی خیالیت خوشم میومد.. ولی الان داره آزارم میده...تو هیچ چیزیو جدی نمی گیری... +ازم فاصله گرفت...برگشت دستشو گذاشت پشت گردنش... سامان-اگه خیلی دوست داری همه نسبت بهت بی اهمیت باشن...باشه،من دیگه کاری به کارت ندارم... +دستمو گذاشتم رو شونش... - سامان من.... +دستمو جوری پس کشید،پرت شدم رو میز شیشه ای کنارم...شانس آوردم با صورت نیوفتادم...شیشه زیر بدنم خورد شد...پایه ی میز هم رفت تو شکمم که باعث شد دوباره خون ریزی کنه...دلم می خواست اون لحظه داد بزنم از زور درد...ولی یک ذره هم صدام در نیومد...دستش دور بازوم حلقه شد،خواست بلندم کنه.... -به من دست نزن...قرار شد دیگه کاری به کار هم نداشته باشیم.... +دستشو پس زدم...تمام انرژیمو جمع کردم و بلند شدم... خوب بود منم مثل خودش پرتش می کردم؟؟؟وحـــــشی... سامان-از جات تکون نخور برم چراغو روشن کنم... +نگا تِــــــــــر زد به لباسی که ایزابل بهم داده...تا دور شد،سریع از پله ها اومدم بالا...در اتاقو باز کردم و اومدم تو...تا خواستم درو ببندم در به شدت باز شد و پرت شدم رو زمین...چراغ روشن شد...نور چشمامو میزد...دستمو گذاشتم رو چشمم و با داد: -امشب چتـــــــــه تو؟؟؟از دستت شدم عین گوشت کوبیده...جونه سالم به در ببرم خیلیه...خاموش کن این لعنتیـــــــــو... +صداش نیومد... -دِ میگم خاموش کن چشمم کور شد... +یهو لباسم رفت بالا...6متر از جا پریدم...خواستم از جام بلند شم...دستشو انداخت دور کمرمو نزاشت...-چــ...چی...چی کار می کنی؟! سامان-این چیه؟!چه بلایی سرت اومده؟! +اخمام رفت تو هم.... -به خودم مربوطه.... +سرم داد زد.... سامان-دِ حرف بزن لعنتی چه بلایی سرت آوردن؟؟!! -با چند نفر درگیر شدم...یکیشون بهم چاقو زد...تا شب بیهوش بودم...یه پیرزنه کمکم کرد... سامان-برا چی انقدر از خودت قلدر بازی در میاری؟؟اگه بلایی سرت میومد من باید چی کار می کردم؟؟!! -نترس از پس خودم بر میام... سامان-اگه برمیومدی که به این روز نمی افتادی...چرا شکمت خون میاد؟! -وقتی پرت شدم،شکمم گرفت به پایه ی میز شیشه ای..بهش فشار اومده اینجوری شده... سامان-بیا ببرمت دکتر... -لازم نیست...پانسمانمو عوض کنم درست میشه... +بلند شد رفت جعبه ی کمک های اولیه رو آورد...نشستم رو صندلی... -وسایلو بزار رو میز...بهتر بری بخوابی... سامان-بابت رفتارم معذرت می خوام...موقعیت منم درک کن...داشتم می مردم از نگرانی... -اِ همیشه هر کاری دلت می خواد می کنی..بعد می گی ببخشید؟ سامان-خوب دفعه ی آخرمه....باشه؟؟؟ -نباشه.... سامان-لوس نشو دیگه... -دفعه ی دیگه اگه کاری کنی..جفت پا میام تو صورتتا..... سامان-باشه هر چی تو بگی...حالا میزاری پانسمانتو عوض کنم؟ -نــــــــه....مگه خودم چلاقم؟؟؟ +اصلا به حرفم توجه نکرد...دستمو گرفت،از صندلی بلند شدم...خودش نشست رو صندلی... سامان عین دخترای خوب وایسا تا پانسمانتو عوض کنم... +لباسمو زد بالا و پانسمان اولی رو باز کرد...دقیق شکممو با بتادین شستشو داد...شکمم به قدری می سوخت که می خواستم چشمای سامانو از کاسه در بیارم...بلند شد باندو دور تا دور کمرم بست،گفت اینجوری بهترِ... با خودم گفتم...بزار برای بار اول،خودمو واسه یکی لوس کنم ببینم چجوریه...چشمامو هی چپو چوله کردم...چشم خماری این شکلیه؟؟؟!!!لبمو کج و ماوج کردم...اصلا می گن طرف لبشو جمع کرد،چجوریاس؟؟نکنه همون لب غنچه ایه؟؟؟!! بزار امتحان کنم..خودمو تو آینه دیدم،چشمام که چپه!!!لبامم(شرمنده)انگار می خوام بپرم یکیو ببوسم...داشتم تو آینه خودمو آنالیز می کردم..نگام به سامان افتاد... سامان-می گم مطمئنی سنگ تو سرت نزدن؟!!این کارا چیه می کنی؟! -اِ...تو از کی داری منو می بینی؟! سامان-از همون موقعی که قیافتو چَپَر چلاقی می کردی.... -درست صحبت کنا...داره بهم بر می خوره.... سامان-هیچ کی نه اونم تو؟! +بزار ببینم می تونم خرش کنم...با قیافه ی خیلی مظلومانه...لب ورچیدم...دیگه چشمامو چپ نکردم که بگرخه....سرمم کج... - سامان جووونــــــــــم..... +ابروهاشو داد بالا... سامان-هـــــــووووم... +این هووم گفتن منم به این سرایت کرده... -از صبح هیچی نخوردم...فشارم پایینه...کلی هم خون از دست دادم...از صبح تا الان 7تا آدامس خوردم،که فقط شیریش باعث شه قش نکنم...یه چیزی درست می کنی بخورم؟؟؟ سامان-تو از صبح هیچی نخوردی؟! +سرمو تکون دادم... -اووهوووم... سامان-باشه میرم پایین..برات غذا گرم کنم... -ملسی عجقم.... +رفت پایین...اووووق...ملسیم تو حلقش...اَه چندش...این حرفا چیه.. لباسمو عوض کردمو رفتم پایین...نشستم رو میز...برام همه چیز گذاشت...خودش نشست کنارم... سامان-ببین برات چه میز رنگی درست کردم...خوبه؟ -عالی...دستت درد نکنه...خودتم بخور تنهایی مزه نمیده... سامان-باشه ....باید همشو بخوریا... -نترس الان میزو درو می کنم.. +5،6 لقمه خوردم سیرِ،سیر شدم...واقعا من چم شده؟!نکنه مریض شدم؟!چرا نمی تونم هیچی بخورم؟!آره دیگه این درد گرفته ها از بس چشمم زدن...نگا از خوراک افتادم... سامان-پس چرا هیچی نمی خوری؟ -نمی دونم چرا اصلا میل ندارم... سامان-تو؟؟؟بی میلی؟؟!!! -خودمم در عجبم سامان-حالا به زور یکم دیگه بخور...دستاتم سردِ...فشارت پایینه... -آخه نمی تونم.... سامان-صبر کن خودم برات لقمه می گیرم... -نه...اصلا جا ندارم.... سامان-یعنی چی؟باید غذاتو بخوری... -بچه چرا زور می گی...تو که میدونی من دست رد به غذا نمی زنم... +از جام بلند شدم...دستمو کشید،افتادم رو صندلی تو بغلش... سامان-تا غذاتو نخوری نمی زارم بری... -مگه زوره؟؟!! سامان-آره زوره... +می خواستم از دستش فرار کنم...مگه میشد؟؟؟ناچار رو پاش جا خوش کردم...شدم عین بچه ها... خودش بهم غذا میداد...حتی آب هم می خواستم بخورم خودش لیوانو می گرفت جلوم...با دستمال دور لبومو پاک می کرد... چقدر این بشر آقاست...مهربونه...دیدم خودش غذا نمی خوره همش داره به من غذا میده...منم براش لقمه می گرفتمو به زور به خوردش می دادم...هـــِــ چه حرکت عشقولانه ای... -دستت درد نکنه خیلی چسبید.. سامان-دست تو هم درد نکنه...خیلی مزه داد...می خوای از این به بعد همین جوری غذا بخوریم؟ -دیگه روتو زیاد نکن...باز بهت خندیدم جو گرفتت؟؟؟ سامان-بیا و خوبی کن... سامان خان بیا این هم دستمزدت...تحویل بگیر... -ببین من بهت افتخار دادم باهات غذا خوردم... سامان-خجالت بکش...تو باید از خوشحالی بپری ماچم کنی...اینجوری بهت غذا دادم... -چی من؟!دیگه چی؟؟تو باید این کارو کنی...منم بهت غذا دادم... +جفتمون هم زمان لپمونو کج کردیم و آوردیم نزدیک... -بدو... سامان-زود باش... -سریع... سامان-بجنب... -عمرا این کارو کنم... سامان-اصلا زیر بار برم... +یعنی تا صبح می خوایم کل کل کنیم؟؟؟خودم به شخصه نه اعصابشو دارم نه حوصلشو...بی خیال این مسخره بازیا... -میگم.... +هم زمان رومونو برگردوندیم...چون فاصله ی صورتمون خیلی کم بود...به خاطر همین لب هامون رو هم دیگه قرار گرفت...شکه شدم...نباید بزارم این اتفاق بیوفته...ازش فاصله گرفتم...خواستم بلند شم...دستمو گرفت..به صورتش نگاه نکردم... - سامان دستمو ول کن... سامان-بهار من دیگه نمی تونم... +چند مین سکوت بینمون بر قرار شد... سامان-خوبه که نگاهتو ازم می گیری...اینجوری راحت تر می تونم صحبت کنم...صحبت که نه اعتراف...می خوام یه حقیقتی رو بهت بگم...دیگه نمی خوام سکوت کنم...هر چه بادا باد...ولی ازت می خوام خوب به حرفام گوش کنی... +چند وقت بود می خواستم بدونم چه حقیقتی رو ازم پنهون کرده...جونش در بیاد مگه می رفت سر اصل مطلب.... سامان-بهار متاسفم...شاید از من بدت بیاد...شاید بگی خیلی پستم...ولی من....+تا خواست حرف بزنه صدای جم اومد...سریع از بغلش اومدم بیرون... جم-اِ سلام شما اینجایین؟ -سلام استاد... جم-علیک سلام...آخه دختر خوب نمی تونی یه خبر بدی کجایی؟یا اصلا چی کار می کنی؟ -شرمنده به سامان هم توضیح دادم،شارژ موبایلم تموم شده بود... جم-سعی کن دیگه کسی رو اینجوری نگران نکنی...امروز برای هممون روز سختی بود... +تو دلم گفتم نگران شدیو با خیال راحت خوابیدی؟! -بله چشم...تکرار نمیشه... جم-بهتر بری بخوابی.. +چی چیو بری بخوابی...این تازه می خواست زبون باز کنه.... -الان میرم ولی با سامان کار دارم... جم-ای بابا حالا کارتون رو فردا انجام میدین...برو بخواب... +تو روحت جم که باز کارو عقب انداختی...شب بخیر گفتم و اومدم تو اتاقم...کلی هم فوش های رکیک نثار روح جم کردم که بی موقع جایی حاضر نشه...باز هم باید صبر کنم... ***************** 3 روز از اون شب تاریخی گذشت،معلوم نیست این جم ذلیل نشده اون شب چی به سامان گفت که می گه من نمی خواستم بهت چیزی بگم... سر کارت گذاشتم یکم بخندیم ولی تابلوئه داره دروغ می گه...دوست دارم خرخره جمو بجوئم...آخه آدمم انقدر نخود هر آش؟؟ خانوادگی نشستیم و داریم فیلم می بینیم...گوشی سامان زنگ خورد.... سامان-بله؟....سلام....ممنون....جدی؟با شه تا نیم ساعت دیگه می رسیم... +3تایی چشممون به سامان بود... جم-چی شده؟ سامان-بهار...بدو حاضر شو...ویلیام از سفر برگشته...می گن خیلی عصبانیه...همه رو احضار کرده... -نکنه فهمیده ما از خونش دزدی کردیم؟! سامان-نه موضوع اصلا این نیست....آماده شو بریم ببینیم چه خبرِ... +سریع کارامو کردم و رفتیم خونه ویلی...همه ی بادیگارداش بودن...پرهام..ویکی..ویلی... بدون اینکه سلام کنیم گوشه ای وایسادیم...فقط سرمونو تکون دادیم... ویلی-همگی خوب می دونین از بی عرضه بودن متنفرم...بعضیاتون واقعا بی عرضه این...می دونین که سزای آدم بی عرضه چیه؟اون چند نفریو که قسمت دوربین و محافظای اتاقم بودن رو بیارین... +اوه اوه...سرو صورتشون پکیده...چقدر وحشیه این مرتیکه!!!آخه چه پدر کشتگی باهاشون داره؟؟!! 10 نفرشونو آوردن،انداختن جلوی پای ویلی.... ویلی-شما بی عرضه ها حریف 2 نفر آدم نشدین؟؟چطور کسی جرات می کنه منو تهدید کنه؟حالم از همتون بهم می خوره... +اسلحشو از جیبش در آورد...رنگم پرید...می خواد چی کار کنه؟؟!!!همشون التماس می کردن...نکنه اینا به خاطر ما بلایی سرشون بیاد؟؟!!تو یه چشم به هم زدن همشونو با یه تیر خلاص کرد...فکم چسبید زمین...نمی دونستم چی کار کنم... ویلی-اون یکی رو پیداش کردین؟ +یکی از محافظا: *بله همون طور که دستور دادین...بردیمش همون جا... ویلی-اینا رو جمع کنین...می ریم سر قرار... +همگی بلند شدن رفتن بیرون... سامان در گوشم... سامان-خواهش می کنم آروم باش... +دستمو کشید و برد تو ماشین...نمی دونستم کجا می خوایم بریم...اصلا صدام در نمی یومد...اگه می دونستم این همه آدم به خاطر یه سری مدارک راحت جونشونو از دست می دن...هیچ وقت با سامان همکاری نمی کردم...هنوزم باورم نمیشه،چطور دلش اومد...خیلی راحت بکششون... رسیدیم نزدیک یه پل...کلا 3تا ون...لیموزین ویلی...ماشین سامان بود...همگی پیاده شدیم... ویلی-بیارینش بیرون... +همون مردی بود که اولین نفر باهاش دعوا کردم... مرد-آقا التماستون می کنم...خواهش می کنم...کاری به خانوادم نداشته باشین...من همه ی سعیمو کردم اما اون خیلی از من قوی تر بود... ویلی-مگه قرار دادو نخوندی؟؟خودت امضاش کردی،با همه ی شروط..من تو کارم جدیم...شوخی هم ندارم..به خاطر فرارت باعث شدی خانوادت جونشونو از دست بدن... +مرد داد زد: مرد-نـــــــــــه!!!!!تو چــــــــی کار کــــــــــردی؟؟؟!!!!! +ویلی شونه هاشو انداخت بالا....به یکی علامت داد...از تو ون یه پسر بچه آوردن...پشتش بهم بود... ویلی-اگه می خوای حداقل این یکی زنده بمونه...بهتر خودتو از پل پرت کنی پایین... مرد-خواهش می کنم....اون جز من کسی رو نداره... +هم پسرِ هم مردِ زجه می زدن....دلم ریش شد سامان بازومو گرفته بود...خواستم برم جلو نزاشت... ویلی-پس نمی خوای بری؟باشه خودت خواستی...پسررو بندازین پایین... +بچهه همش تقلا می کرد...2 نفر زیر بازوشو گرفتن و نمی زاشتن تکون بخوره...بردنش نزدیک پل...خواستن بندازنش...باباش داد زد... مرد-نــــــــــه!!!!!!!!!!صبر کنین...باشه قبول...می پرم...فقط کاری به کار پسرم نداشته باشین.. +رفت پیش پسرش...نشست رو زانو...بغلش کرد...نفهمیدم چی میگه...ولی هردوشون خیلی گریه می کردن...بعد از مدتی...باباش بلند شد رفت نزدیک پل...رو شو سمت ویلی برد... مرد-برای آخرین بار ازت خواهش می کنم...بزار کنار پسرم باشم.... ویلی-هیچ بخششی در کار نیست... +مرد ناامید سرشو برگردوند...رفت لبه ی پل...حالم داشت به هم می خورد...همیشه از ارتفاع بیزار بودم...حالا یه خاطره ی طلایی هم نصیبم میشه....طاقتم تموم شد...خواستم حرف بزنم... وااااای خدای من نــــــــــــه....خودشو پرت کرد پایین...بچهه برگشت و شروع به جیغ زدن کرد.... چــــ...چــــ...چــــــــی؟؟ ؟!!!!!!دنیــــــل؟؟؟!!!!یعنی اون بابای دنیل بود؟؟!!!ای خدا،من چی کار کردم...پس اون پیرزنه و دورا رو کشتن؟؟؟!!اشک تو چشمام جمع شد....به خاطر این کارم هیچ وقت خودمو نمی بخشم.... ویکی...پرهام... سامان...هیچ کدوم هیچ کاری نکردن....حالم از همشون به هم می خوره.... و اما ویلی....ازش متنفرم ...متنفر.... ویلی-پسررو بندازین پایین...پیش پدرش باشه بهترِ... +چــــــی؟؟!!!این چی گفت؟؟!!!می خواد چی کار کنه؟؟!!!نامرد ترین مرد روزگار همین ویلیه..... دنیل همش جیغ میزد...بزور بردنش دم پل...دستمو بزور از دست سامان کشیدم بیرون و دویدم سمت دنیل...جیغ زدم... -نــــــــــــه!!!!+ویلی برگشت سمتم...دنیل تو لحظه ی آخر بیهوش شد...بغلش کردم... -اون یه بچس...ازتون خواهش می کنم..کاری بهش نداشته باشین...این که گناهی نداره... +ویلی ابروهاشو انداخت بالا... ویلی-به چه جراتی تو کار من دخالت می کنی؟ -من تو کارتون دخالت نکردم...فقط ازتون یه خواهش کردم...همین... +کمی فکر کرد.... ویلی-بر فرض قبول کنم و از خیر این بگذرم...تو برام چی کار می کنی؟ -من؟!کاری ازم بر نمیاد... ویلی-چرا بر میاد...اگه بتونی کاریو که می گم انجام بدی...حاضرم از جون این بچه بگذرم..و اما اگه نتونی...هم جونه خودتو از دست میدی هم این بچه زنده نمی مونه... -قبول.... ویلی-قبول؟!نمی خوای بدونی چه شرطی دارم؟! -هر چی باشه قبول می کنم... ویلی-بسیار خوب....بهترِ بریم خونم و راجع به این موضوع صحبت کنیم... -بله فقط اجازه بدین سامان این بچه رو ببره خونه ی خودمون... ویلی-تا اتمام کارت نمیشه...بچه پیش من می مونه... -نترسین کارمو انجام میدم...می تونین برامون محافظ بزارین که فرار نکنیم...خودمم می دونم سزای آدم خیانت کار چیه... ویلی-باشه بچه رو بده خودت بیا تو ماشین ما.... -بله... +دنیلو بلند کردم و رفتم پیش سامان....چشماش قرمز و از عصبانیت سرخ شده بود...منم دست کمی از اون نداشتم.... سامان-برا چی... +دندونامو رو هم فشار دادم و از روی دندونای کلید شدم..... -کافیه یک کلمه ی دیگه حرف بزنی...خدا شاهدِ....کاری می کنم زندگیه هممون به باد بره...بهتر حسابی مواظب دنیل باشی...اگه یک مو از سرش کم بشه...فقط یک مو،من میدونم و تو... +یک قطره اشک از چشمم چکید پایین...دست خودم نبود...الان موقع گریه نیست...نباید زود به دیگران اعتماد کنم...نگاه چوبشم خوردم...برگشتم و سوار ماشین ویلی شدم...رغبت نمی کردم تو صورت هیچ کدومشون نگاه کنم...تا لحظه ای که برسیم خونه ویلی هیچ کس حرفی نزد...4تایی رفتیم تو اتاق کارش...رو صندلی نشستیم... ویلی-چرا می خوای جون این بچه رو نجات بدی؟ -بهترِ جواب ندم... ویلی-می خوام بدونم... -ممکنه ناراحت بشین... ویلی-اشکالی نداره بگو.... +زل زدم تو صورتش... -من مثل شما خیلی دل گنده نیستم که جلوم زارتو زورت آدم بکشن،ککم هم نگزه.... ویکی-با پدر من درست صحبت کن... +زل زدم به ویکی خواستم جوابشو بدم...صدای خنده ی ویلی بلند شد... ویلی-اشکالی نداره...پس من خیلی دل گندم...تا حالا بهش فکر نکرده بودم.... +این یارو هم اسگله...داره به چی می خنده؟!وقتی خنده هاش تموم شد... ویلی-خوب دختر شجاع آماده ای شرطو بگم؟ -بله.... ویلی-خیلی وقته دنبال یه سندِ خیلی خیلی با ارزشم...اون سند برای یک پسر خیلی خوش تیپ و زرنگ و البته خوش گذرونه....یک دختر باز حرفه ایه...تا حالا با 1000دوزو کلک خواستم اون مدارکو به دست بیارم...ولی نشده...ازت می خوام اون مدارکو برام بیاری.... +ویکی و پرهام-امــــا!!!!! ویلی-خودم توضیح میدم...تا الان هر کسی رو برای این ماموریت فرستادم زنده نمونده...چون اون پسر از نقششون بو برده و اونارو کشته...آدم خیلی خطرناکیه...حتی از من بدتر...یا میری و موفق میشی که هم جون خودتو و اون بچه رو نجات میدی...یا اونجا جون خودتو از دست میدی...خوب نظرت چیه؟ -قبول می کنم... +از تو کشوش یه پاکت در آورد.... ویلی-هر چی اطلاعات بخوای این تو هست...به همراه عکس..یک هفته فرصت کافیه؟؟ -اجازه میدین اول مشخصاتو ببینم؟ ویلی-آره... +پاکتو گرفتم....یک سری کاغذ به همراه چند عکس...چقدر قیافش آشناس...خدایا اینو کجا دیدم؟؟ فکر کن...اه...کی بود....آهان همون پسرس که چند روز پیش تو اون باغه دیدمش!!!یعنی این خلافه؟؟!!به گروه خونیش نمی خورد...عجب قیافه ی غلط اندازی داره.... اگه تو دردسر بیوفتم چی؟؟!!این تنها کاریه که ازم برمیاد...نباید بزارم بلایی سر دنیل بیاد.... -بزارین چند وقت فکر کنم بتونم یه نقشه ی عالی بکشم.... ویلی-1هفته فرصت داری... -ولی یک هفته خیلی کمه...لطفا بیشتر فرصت بدین... ویلی-نه فرصت بیشتری در کار نیست... +بـــــه درک....به فـــِـــ نار.....احــــــــمق...یَک دهنی از تو سرویس کنم... -بسیار خوب ....اجازه هست برم خونه؟ ویلی-آره...میری و هفته ی دیگه با دست پر میای.... +از جام بلند شدم و رفتم خونه ی جم...برای دنیل دکتر آوردن...به خاطر شکی که بهش وارد شده هنوز بیهوشه....خیلی براش نگرانم...کاش زودتر بهتر شه...دنیل تو اتاق خودم بود...صدای در اتاقم اومد... -بله؟ سامان-بیا بیرون کارت دارم.... -الان کار دارم ،باشه برای بعد.... +دستمو گرفت و کشید بیرون.... -چی کار می کنی روانی؟! سامان-این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟ -از چی حرف میزنی؟ سامان-ویلی بهت چی گفت؟ -هرچی که گفت به خودم مربوطه...دفعه ی آخرت باشه تو کار من دخالت می کنی...فهمیدی؟ سامان-بهترِ الان چرتو پرت نگی... +یکم صدامو بردم بالا... -حرفم چرت و پرته؟...یادت رفته چند ساعت پیش به خاطر ما چند نفر آدم کشته شد؟؟ یادت رفته جلوی چشممون بابای این طفل معصومو چطور وادار کردن خودشو از پل پرت کنه؟؟ یا خود دنیلو می خواستن پرت کنن؟؟؟انتظار کاملا مزخرفی داری که دیگه به حرفت گوش کنم...اگر %1 فقط %1 می دونستم قرار بلایی سر کسی بیاد....هرگز باهات همکاری نمی کردم...الان هم حاضرم از جونم بگذرم ولی این بچه زنده بمونه... سامان-فکر کردی من ناراحت نشدم؟؟؟عذاب نکشیدم؟؟؟چه می دونستم قرار همچین اتفاقی بیوفته....نمی دونستم تا این حد کارش کثیفه...خودم حاضرم این بچه رو همه جوره حمایت کنم... -اون احتیاجی به حمایت تو نداره...بهتر بریم تو اتاقت می خوام باهات صحبت کنم....