وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

اگه گفتی من کیم؟!!6

  اگه گفتی من کیم؟!!6

صبح با سامان رفتیم خونه پرهام...اوه اوه اینجا چه خبرِ...؟؟؟نکنه ویکی مرده...نکنه خفه شده!!! خیلی ترسیدم...وارد خونه شدیم ویلیامو بادیگارداش اینجا بودن...رفتیم پیش پرهام... سامان-چه اتفاقی افتاده؟؟؟ پرهام-ظاهرا یکی از دشمنای ویلیام،خواسته به ویکی آسیب برسونه...صبح یکی از خدمه میره ویکیو صدا کنه...در میزنه جواب نمیده...میره داخل ویکیو میبینه،دهنو،دستو پاشو بستن...روآینم پیغام گذاشتن...به ویلیام زنگ زدن خبر دادن...الان هم پیشه دخترشه...از دوربیناهم هیچی معلوم نیست... سامان-حالش چطوره؟ پرهام-خوبه....فقط یکم ترسیده.... -آخی ناراحت شدم... پرهام-سامان بیا اتاقم کارت دارم... -این چه کاریه که من نباید بدونم... پرهام-مردونس.... +رفتن بالا...فضولیم گل کرده بود اساسی..حیف که محافظا همه جای خونه بودن،وگرنه میرفتم سراغ ویکی....انتظارم زیاد به پایان نرسید...ویلی و ویکی اومدن پایین...بلند شدم...به هردوشون سلام دادم...ویلی فقط سرشو تکون داد..ویکی عین آدم جواب داد...نشستن رو مبل..بلاتکلیف وایسادم..نمیدونستم بشینم یا برم...ترجیح دادم یه حرفی بزنم... -خانم وقتی فهمیدم..چه بلایی سرتون آوردن خیلی متاثر شدم...چطور دلشون میاد همچین کاری کنن.. ویکی-آنا خیلی ترسیدم....نمی دونی،خیلی ترسناکه...5تا مرد غول پیکر بودن...هیچ کاری نمی تونستم کنم... +ناخداگاه ابروهام رفت بالا...یعنی من انقدر غولم؟!اونم از نوع 5تایی؟؟!! -بله...اگه من بودم از ترس سکته می کردم...شما خیلی قوی و نترس هستین(عمه ی من بود التماس می کرد؟؟؟) ویلی-باید بیشتر احتیاط کنیم..از این به بعد 24 ساعته محافظ دارین... ویکی-یعنی چی اینا که نمی تونن 24 ساعته با ما باشن... ویلی-هر 12ساعت محافظاتو عوض می کنم... +رو به من... ویلی-سامان کجاست؟ +اومدم جواب بدم...جفتشون با هم اومدن... سامان-بله قربان...در خدمتم... ویلی-برناممون عوض شده...تو از 8صبح تا 8 شب پیش ویکی می مونی...بعد باید پستتو به محافظ بعدی تحویل بدی... سامان-بله آقا... ویلی-و اما تو...طبق همون برنامه ی قبلیت پیش میری... -بله.. ویلی-ما به مدت 2هفته قرار بریم مسافرت...احتیاجی به شما نیست..محافظای خودم هستن...می تونین این 2 هفته رو حسابی استراحت کنین... +مگه پرهام هم میره؟؟!!اومدم بپرسم..سامان پا برهنه پرید وسط... سامان-بله آقا...بهتون خوش بگذره...خانم شما هم بیشتر مراقب خودتون باشین... ویکی-خوب آناوسامانو چرا همراه خودمون نمی بریم؟مگه اونا محافظای ما نیستن؟ +ویلی یه نگاه بهش انداخت من جا اون حساب کار دستم اومد....ازجاش بلند شد دست ویکی رو گرفت.. ویلی-ما میریم... پرهام وسایلاتو جمع کن 3ساعت دیگه پرواز داریم... پرهام-پس کارم چی؟ ویلی-کارت مهم ترِ یا دختر من؟؟ پرهام-خوب معلومه ویکی تو این دنیا از هر چیزی برامن با ارزش ترِ... ویلی-خوبه...پس آماده باش... +سرشو عین گاو (البته بلانسبت گاو)انداخت پایین و رفت...موندیم ما 3تا... پرهام خودشو رو مبل انداخت.. پرهام-بشینین.. +بلاخره نشستیم...این همه دیشب عذاب کشیدم،به خودم زحمت دادم...ویکی سر وقت پرهام نره...اون وقت الان می فهمم با هم می خوان برن مسافرت..اون هم چی 2هفته...ای خدا چی میشه نرن...یا مارو با خودشون ببرن...اصلا مگه ما بادیگاردای اینا نیستیم؟پس چرا نمی برنمون؟ پرهام غلط کرده بدون اجازه ی من میره مسافرت...آخه نیست من ازش اجازه گرفتم...که حالا اون بخواد اجازه بگیره...بیخود نیست ویکی 2سوته برام بلیط گرفت..نگو واسه همچین روزی نقشه داشته....با مشت محکمی که سامان به بازوم زد به خودم اومدم... سامان-کجایی عمو...10 ساعته دارم صدات می کنم،جواب نمیدی... -حالا تو چته؟!دستمو پرس کردی سامان-آخه هر چی صدات می کنم جواب نمی دی... -وای سامان تو این 2هفته چقدر بهمون خوش بگذره.. +دستشو گرفتم... -کجا بریم بهترِ؟؟ +سامان بهم چشم غره رفت.. پرهام زل زد به ما... سامان-دوست داری بریم مسافرت؟؟ -آره مگه عیبی داره؟دیگه از این فرصتای طلایی نصیبمون نمیشه ها... سامان-باشه عزیزم میریم... +این سری پرهام به سامان چشم غره رفت..من میگم این پررواِ می گین نه...کلا چشمش دنبال همه ی زناس...به همه حسودی می کنه...زن به این جیگری داری...قدرشو ندونستی...داره می پره...آخرم میرم زن سامان میشم... پرهام-بهترِ برم وسایلمو جمع کنم...شما هم برین..سفر خوش بگذره... +اومدیم بیرون...سوار ماشین شدیم...جفتمون ساکت بودیم... سامان گوشه ای نگه داشت... سامان-تو ماشین بشین میرم زود بر می گردم... -کجا می خوای بری؟ سامان-یه سری خرید دارم...زود میام... -خوب می خوای منم همراهت بیام؟ سامان-اگه دوست داری بیا... -نه برو...تو ماشین می مونم +خندید... سامان-کلا مردم آزاری رو دوست داری نه؟؟ -اگه یه نفر تو این دنیا مظلومو ساکت باشه..بدون اون نفر فقط منم...شک نکن... سامان-آره از وجناتت پیداست....بشین زود میام... -دیر اومدی هم اومدی...عیب نداره...منم اینجا غاز می چرونم...

+از ماشین پیاده شد و رفت...5مین گذشت...برام اس اومد...پرهام-چی کارا می کنی؟ -جز عشق و حال کار دیگه ای هم هست؟؟؟.... پرهام-دارم 2هفته میرم مسافرت -خوش بگذره... پرهام-نمی خواب بدونی با کی میرم؟ -برام مهم نیست... پرهام-دوست داشتم با تو برم ..اما... چرا باید زندگیمون اینجوری شروع شه... -مگه چشه؟؟ پرهام-هر چی که هست عین بقیه نیست... -آره...چون هر کی ازدواج کنه،با یه نفر ازدواج می کنه...تو تنوع کاریت بالاس با 1نفر قانع نمیشی... پرهام-بزار این کارم تموم شه...برات بهترین زندگی رو می سازم... +جالبه همه به فکر منافع خودشونن..سامان غیر مستقیم همین حرفو میزنه.. پرهامم همش میگه بعد کارم... -لابد بعدش می خوای بری سراغ یکی دیگه..بگی بعد کارم... پرهام-نــــه...به خدا خودمم خسته شدم....قول میدم وقتی کارم تموم شد،باهم برگردیم ایران...یا نخواستی همین جا میمونیم...با یه دختروپسر خوشکل...دخترمون به تو بره..پسرمونم به من... +با صدای بلند خندیدم...این واقعا فکر کرده من از پشت کوه اومدم؟؟یه مدت من مسخره ی این بودم...چطوره حالا من بفرستمش سر کار... -اسم پسرمونو من انتخاب می کنم... پرهام-پس دخترمونم من...دخترمون بشه هستی...پسرمون چی؟؟ -اوووم...رادین... پرهام-دلم هم هواتو کرده...هم تنگ شده... +می خواستم گوشیو پرت کنم بیرون... -جدا؟ پرهام-آره عشقم..بدون همیشه مواظبتم... +فعلا که من مواظبتم... -از اینکه حمایتم می کنی ممنونم... پرهام-بهــــــــــار... -هان... پرهام-شد 1بار درست جواب بدی؟ بگو... پرهام-صمیمی تر... -بلـــــه... پرهام-یکم دیگه... -جانم عزیزم...خبـــــــــــــرت بیاد...حرفتو بزن دیگه... پرهام-می گم همون هان بهتر بود... +بنال دیگه حوصلمو سر بردی... پرهام-دوستت دارم...دوستم داری؟؟ +این چه دله خجسته ای داره...گذاشتم برات... - پرهام میدونی چیه؟ پرهام-تو بگو تا بدونم... -د... دو... دوس... دوسس... دوس ت.... دو،سه تا که پس گردنی بخوری..آدم میشی... هه فکر کردی میخوام بگم دوستت دارم؟...زرشـــــــــــــک... . +دیگه جوابشو ندادم...یعنی این روی هر چی بچه پررو اِ کم کرده... سامان با دست پر اومد... -این همه وسایل برای چیه؟ سامان-تو این مدت که ویلیام نیست کارمونو شروع می کنیم...باید بهت تیر اندازی هم یاد بدم..بیشتر این وسایل برای تو اِ... - سامان گفتم که اسلحه دستم نمی گیرم...پس نیازی به آموزش نیست... سامان-وقتی جونت در خطر باشه حتما این کارو می کنی... -مگه می خوایم چی کار کنیم؟!! سامان-داریم با دم شیر بازی می کنیم... -هر چی باشه من نمی تونم آدم بکشم.... سامان-حالا تو آموزش ببین..انگار%100 می خوادآدم بکشه... -تو مگه تیر اندازی هم بلدی؟! سامان-آره منم مثل تو،تو همه ی ورزشا یه فضولی کردم... -من نشونه گیریم خیلی دقیقه ها.... سامان-اِ با اسلحه کار کردی... -نه اون جوری...مثلا آشغال نشونه گرفتم از راه دور،انداختم تو سطل...دمپایی پرت کردم پس کله دوستام...آهان یه بارم دایی میثمم شوخی شهرستانی بازی در آورد...حرصم گرفت یه سیب شوتیدم جایی که نباید بخوره... سامان-نه بابا!!!امیدوارم نشونه گیری با اسلحتم خوب باشه... +رفتیم خونه...تو اتاقم پای لب تابی که سامان بهم داده بود نشستم...کلیپی که از ویکی گرفتم..واردش کردم...سایت پی ام سی...کلیپو ارسال کردم..ویکی جون برو که معروف شدی....داشتم کلیپو میدیدم... سامان اومد تو...سریع در لب تابو بستم... -بلد نیستی در بزنی؟!شاید هیچی تنم نبود... سامان-اِ چه خوب... -خیلی پررویی... سامان-چی داشتی می دیدی...که تا من اومدم،زود جمعش کردی؟؟؟ -ناموسیه... سامان-منظورت از اون فیلماس؟ -هم خیلی بی تربیتی..هم بی حیا...چی کار داری اومدی؟ سامان-بیا بریم ناهار بخوریم...بعد بریم سر تمرین... -برو اومدم... سامان-نخیر با هم میریم...حوصله این همه پله رو ندارم دوباره بیام صدات کنم... -بقیه کجان؟ سامان-سارا با دوستاش رفته بیرون..بابارو نمی دونم....پاشو+باهم رفتیم پایین....وقتی بحث غذا میشه(خودتون می دونین دیگه)...شانس آوردم استعداد چاقی ندارم...وگرنه با این وضع تا الان قد به گاو بودم...غذامو که حسابی خوردم،سرمو آوردم بالا... سامان زل زده به من.... -چیه؟شاخ در آوردم یا دم؟ سامان-هیچ کدوم ...غذا خوردنتو دوست دارم... +داشتم آبمیوه می خوردم تا این حرفو زد...آبمیوه پرید تو گلومو هرچی تو دهنم بود شوت شد رو صورتش...خیلی خجالت کشیدم..بلند شدم خراب کاریمو درست کنم... -اصلا نگران نباش الان صورتتو می شورم... +یه پارج آب بغل شربت بود..اومدم بردارم...گوشیم زنگ خورد...مامان... -سلام بر مادر گله خودم...چطور مطوری؟ مامان-علیک سلام...یه وقت دستتو تو اون سوراخ گوشی نکنی یه زنگ بزنی... -من که زنگ می زنم... مامان-آره جونه عمت...چه خبرا...نی نی تو راه نداری؟ -نه بابا حالا زوده...تو چه خبر... مامان-2تا خبر توپ دارم برات..میثم و مهرشاد دارن بابا میشن... +جیغ زدم... -راســــــــــت می گی؟!!.... مامان-آره بابا...گوشم کر شد... -به سلامتی مبارک باشه....زنگ میزنم تبریک می گم... مامان-حال کردی...دارم عمه میشم... +تو دلم گفتم...عمه شدن که افتخار نداره...از این به بعد باید کلی فوش بخوری...هر کی فوش میده می گن عمته...یا آره جونه عمت...وچندتا موارد دیگه که اینجا جاش نیست... دستمو گذاشتم رو گوشی تا به سامان خبر بدم..امـــــا....شربتی بود که رو سرش چکه می کرد...یعنی من ریختم؟؟!!! -تو...تو چرا اینجوری شدی؟! سامان-تلفنو قطع کن دارم برات... +بلند شد رفت بالا...من کی این کارو کردم؟!! مامان-الو بهار هستی؟ -جانم مامان بگو... مامان-من دلم نوه می خواد...می خوام تا پیر نشدم..نوه هام دورم باشن... +یه لبخند تلخ نشست گوشه ی لبم... -عجله نکن...همه چی به موقعش..تازه من اون سر دنیام..تو این سر دنیا...بزار وقتی برگشتیم یه فکری می کنیم... مامان-مرغ تو همیشه یه پا داره...هر جور خودت صلاح می دونی...برو دخترم...برو گمشو که کلی کار دارم ... -مراقب خودت باش...به همگی سلام برسون...از قول من به میثمو مهرشاد تبریک بگو... تا خودم بعدا بهشون زنگ بزنم... مامان-باشه..کاری نداری... -نه عزیزم...قربونت خداحافظ... مامان-قربونم بری...بای.... +وای سامانو چی کار کنم؟بهترِ الان دورو برش آفتابی نشم...تو اتاقم خوابیدم....در خواب ناز بودم...حس کردم رو هوام...انگار یکی بغلم کرده...بیشتر جمع شدم...چه حالی میده...اما این حالم زیاد طول نکشید...پرت شدم تو وان آب یخ...شکه شدم...چشمامو باز کردمو خودمو کشیدم بالا... سامان وایساده بودو هر هر می خندید...جیغ زدم... -رو آب بخندی...این چـــــــه کاری بود؟؟!!! +دوییدم دنبالش...از سرما می لرزیدم...مهم نبود...الان فقط باید حال سامانو بگیرم...رفت تو اتاقش تا اومد درو ببنده...شیرجه رفتم تو در...ناسلامتی،جدیدا زورم زیاد شده..در بکوب باز شد... سامان افتاد رو زمینو منم افتادم بغلش...کلم صاف رفت تو گردنش...لبم رو گردنش بود...اوهَــــــــــــــ...چ ه وضعیتی...پرهام جون چشمت روشن... سامان قفسه ی سینش تند تند بالا و پایین میشد..سرمو آوردم بالا...ای ننه...باید جو رو عوض کنم...اوضاع داره خطری میشه....دستمو گذاشتم رو گردنشو فشار دادم... -خجالت نمی کشی ....نمی گی سینه پهلو کنم؟؟؟هان؟؟؟ +از جاش تکون نخورد...اصلا تو باغ نبود...حتی دستمم نگرفت...دستمو بلند کردم... -سامان خوبی؟؟!!!!الــــــــــو.... +جواب نداد...جیغ زدم.... - سامــــــــــــان...... سامان-برو لباساتو عوض کن...سالن پایین منتظرم... +بلند شد رفت...یه تخته اینم کمه انگار...شلوارک آدیداس سرمه ایم که یکم بالای زانومه...با تاپ هم رنگش پوشیدم...اوه.. سامان،چه جفتکی می پرونه...این چشه؟؟!!! -جناب من اومدم چی دستور می فرمایین؟؟ +اومد پیشم..دستمو گرفت برد سمت یه در که همیشه دوست داشتم بدونم توش چه خبرِ...درو باز کرد..یه راهرو که پله می خورد به سمت پایین...وایسادم..کلید یه جارو زد همه جا روشن شد...ایول 1 سالن دیگه!!! -اینجا سالن چیه؟ سامان-تیراندازی... -چَـــــــــــ..... سامان-نشنیدی گفتم تیر اندازی... +اطرافو نگاه کردم شاید در دیگه ای داشته باشه،بازم بره پایین...اون وقت میشه زندان..ذهنمو خوند.. سامان-نگرد این آخرین طبقس...نباید وقتو هدر بدیم...با من بیا... +2تا گوشی و عینک برداشت با هم رفتیم یه قسمت...داخل اسلحه رو پر کرد...نمی دونم واقعیه یا نه... سامان-خوب نگاه به دستام و پاهام و ایستادنم می کنی...الان هدف می گیرم.. +ژستت تو حلقم...تیراندازیش عالی بود... -این تیرا واقعیه؟ سامان-نه ولی قدرت شتابش جوریه که میتونه،شیشه رو بشکته...حالا نوبته تو اِ.... +کلی ژست گرفتمو مسخره بازی در آوردم..حرصش در اومد...سامان-بهار الان وقت شوخی نیست...آماده ای؟ -خوب بابا تواَم...الان برات یه نشونه بگیرم حال کنی... +اگه صغری بند انداز نشونه می گرفت بهتر از نشونه های من بود...به همه چی زدم الا هدف...سرمو خاروندم... -اولشه...خودتو زیاد ناامید نکن...درست میشه... +داخل اسلحه رو دوباره پر کرد...پشت سرم وایساد...دوتا دستاشو گذاشت رو دستام... سامان-حواستو قشنگ جمع کن...رو هدفت تمرکز کامل می کنی...فهمیدی... +نفهم که نیستم...اگه دستشو برداره بهترِ...صاف تو بغلشم می خواد تمرکزم داشته باشم...برا اینکه از دستش خلاص شم...همه ی حواسمو دادم به نشونه...به خودم دلداری می دادم...فکر کن داری مثل دفعه های قبل آشغال پرت می کنی تو سطل...کاری نداره که...یه چشممو بستم ونشونه گرفتم...پشت سرهم شلیک کردم... سامان زد صفحه اومد جلو...چشمای جفتمون از کاسه در اومد...همش به مرکز خورده...خودم بودم؟؟!!!نه نبودم... سامان-بیا یه بار دیگه بزن ببینم... -دوباره نشونه گرفتم..خودمم باورم نمیشد...کلا تو ورزش استعداد عجیبی دارم... سامان-کارت حرف نداره...مرگ من راستشو بگو..قبلا کلاس رفتی..مارو سر کار گذاشتی؟ -نه به خدا کلاسم کجا بود.... (البته بچه که بودم با تفنگ ساچمه ای پرنده ها رو نشون می گرفتم....با خودم می گفتم چون دوستم دارن صاف میوفتن پایین که بیان پیشم...نگو بیچاره هارو نفله می کردم) (یه بارم داشتم با همین ساچمه ای ها تو پذیرایی بازی می کردم...توش خالی بود هیچی نداشت..1 ساعت خشابشو می کشیدمو الکی تیر می زدم..بعد 1 ساعت رفتم پیش مامانم... -مامان.. مامان-جونم عزیزم... -دستتو ببر بالا... +بهم لبخند زد...دستشو برد بالا...منم تفنگو از بالا سرم آوردم پایین...خیلی شیک گفتم: -بَنــــــــــگ.... +ننم یهو جیغ زدو صورتشو گرفت فکر کردم داره فیلم بازی می کنه...هر هر خندیدم...دستشو برداشتو اومد جلوم یکی خوابوند تو گوشم...شکه شدم...دیدم دقیقا وسط ما بین ابروش قرمزِ... -مامان بخدا من 1ساعت الکی شلیک کردم تیر نداشت... +مامان همون جا جلو چشمم تفنگو گرفت و خوردش کرد...منم دیگه بی خیال این حرفه شدم(این داستان واقعیه خود خیر ندیدم همچین بلایی رو سرِ مامانم در آوردم)) +چند بار دیگم نشونه گرفتم...دست هرچی جومونگو...رابین هودِ از پشت بستم... سامان-بیا شرط بندی کنیم... -چی؟ سامان-نشونه می گیریم هر کی بیشتر به هدف زد،به بازنده دستور میده... +با اینکه ریسک بود،ولی قبول کردم -باشه قبول.... سامان-همین جا باش الان بر می گردم... +خدایا خودمو سپردم به تو..منو جلو این ضایع نکنی...رفت 5مین بعد برگشت...اون هم با دست پر...چند تا سیبو توپ واز این چرتو پرتا دستش بود...همه رو با نخ با چند جا وصل کرد... چندتام بادکنک باد کرد توشون آب ریخت...یکی از باد کنکا رو کش رفتم واسه روز مبادا... سامان-خوب حاضری؟ -آره... سامان-تو اول بگو کدومو بزنم... -اون سیبه که اون گوشس... +زد به هدف...تند تند نشونه می گرفتیم..آخرش یکی موند...من زدم خورد...موند، سامان که اون هم %100 میزد...پس باید نامردی کنم...تا خودم برنده شم...نشونه گرفت،تا اومد شلیک کنه...یه جیغ بنفش زرد قناری کشیدم...دستش کج شد وبه هدف نخورد... سامان-چی شد؟!!!! -وای فکر کردم سوسکه....ببینم زدی به هدف؟؟اِ نخورد که...ایول من بردم..... سامان-نخیر اینجوری نامردیه...تو حواسمو پرت کردی.... -به من چه می خواستی شلیک نکنی...و امــــــــــــا شرط... سامان-گفتم قبول نیست... -منم گفتم به من ربطی نداره... سامان-سخت باشه انجام نمی دما.... -نه زیاد سخت نیست...برو برام یه میزو صندلی بیار... سامان-دیگه چی؟! -ببین،حوصله ی تکرار یه حرفو ندارما.... +میزو صندلیو آورد... -دلم میوه،شربت،شیرینی می خواد بدو... +از قیافش معلومه تو دلش داره 1000تا فوش بارم می کنه..همه رو گذاشت رو میز... -اِ یادم رفت شکلاتم می خوام... سامان-می خواستی همون موقع بگی..من دیگه این همه پله رو نمی رم بالا... -می خواستی شرط بندی نکنی...بــــــــرو... +تا رفت بیرون یه نخ برداشتم رفتم رو میز بادکنکه که توش پر آب بودو به سقف بستم...اومدم از رو میز پایین...وسیله ی پذیراییم آماده شد...نشستم همه چیو با ولع خوردم...بدون اینکه ذره ای از چیزی به سامان بدم... -بیا جلو +اومد...دستمو اساسی با لباسش پاک کردم... سامان-میدونی چیه؟ -چیه؟ سامان-دوست دارم با همین دستام خفت کنم.... -دِ آخه نمی تونی...الان دور،دورِ منه.... +پاهامو انداختم رو میز... -مچ پای چپم خیلی درد می کنه...یکم ماساژ بده... سامان-عمرا... -نامردا زیر قولشون می زنن تو هم نامردی؟ سامان-ای تو اون روحت...عزیزم به موقعش تلافیشو در میارم... +دیگه چه دستوری بدم؟بسشه بلاخره اون هم واسه خودش غرور داره...آهام یه کار کوچولو مونده...1تیر دیگه تو اسلحم داشتم....باد کنک بالای سر سامانو نشونه گرفتم و به قول بچگیام،بَنـــــــــــــگ.. .. آبا خالی شد رو کلش...دستمو بردم بالا.. -ناراحت نشو تلافی اینکه پرتم کردی تو وان....پاهامم بسه... +پاهامو از رو میز برداشتم.... -اینجا دیگه کار نداریم؟ سامان-نه.. +رفتم رو صندلی... -باید کولی بدی...منو ببری بالا..این آخریشه.... سامان-100 سالِ سیاه...مگه من حمالم... -یعنی انقدر نامردی؟؟ +غضبناک زل زد بهم...اومد سمتم..پشتشو کرد... سامان-بپر بالا... +ابروهامو چند بار انداختم بالا...دستامو انداختم دور گردنش...پاهامو گرفتم دورش...رفت بیرون.. -چراغارو خاموش نمی کنی؟ سامان-به نظرت اون وقت جایی رو می بینم؟ -خوب چه کاریه بعدا خاموش می کنی... +سری از روی تاسف تکون داد...از پله رفت بالا...6،7تا پله رفت بالا که یهو برقا رفت... سامان هم پاشو یک پله دیگه گذاشت بالا که از پشت شوت شدیم پایین...یعنی به معنای واقعی شدم ضد ضربه...با کمر افتادم رو زمین... سامان راحت بود چون افتاد رو من... -آآآآخ کمرم...تو روحت...پرس شدم....ننت برات بگریَد +برگشت سمتم...دستشو گذاشت پشت سرم... سامان-بهار زنده ای!!!سرت نشکسته!!! -واای کمرمو شکستی...خاک تو سرت.... آخه کی به تو گواهی نامه داده؟؟؟ +بلند خندید... سامان-چه ربطی داره... -بلد نیستی یه مسیرو بالا بری.... سامان-خوب چشمم جایی رو ندید... -احیانا نمی خوای از بغل من بیای بیرون؟؟ سامان-مگه تو بغل تواَم؟ -شواهد اینطور نشون میده... سامان-اِ میگم زمین چه نرم شده.... -بکش کنار... +جابه جا شد..هیچ حرفی نزدیم...هنوز دستش زیر سرم بود...اومدم بلند شم...ولی کشیده شدم تو بغلش و گرمی لبشو رو لبم حس کردم...خواستم ازش فاصله بگیرم..سفت منو گرفته بود...همش تقلا می کردم،فایده نداشت...بعد یه مدت منو جابه جا کردو گذاشت رو زمین...سرشو برد سمته گردنم.. - سامان ازت خواهش می کنم...من متاهلم...تو مثل داداشمی... +گرمیه نفساش به صورتم می خورد...هیچ کاری نکرد...انگار به خودش اومد...از روم بلند شد..داد زد... سامان-لعنتــــــــــی... +صدای مشتش به درو دیوار،به خوبی شنیده می شد... سامان-بهار منو ببخش... +صدای پاش که از پله می رفت بالارو شنیدم...چقدر پررواِ...نکرد بلندم کنه...خوبه بهش گفتم کمرم درد می کنه ها...اما من انگار پرروترم...خجالت تو وجودم نیست....خاک برسر بی جنبم کنن...تا یکی میپره ماچم می کنه...دلم قیری ویری میشه...تا الان سه نفر این کارو کردن و احساسم یکی بوده....جنبه ندارما..خوب شد جلوشو گرفتم...وگرنه کاربه جاهای باریک می کشید . دعای ننم که در حسرت،نَوس مستجاب میشد...استغفرالله..خدایا توبــــــــــــه....+از جام بلند شدم..یه دستم به کمرم بود...دست دیگم به نرده ی راه پله ها...رفتم بالا.. سامان تو سالن نبود...اومدم برم تو اتاق خوابم...گفتم بزار یواشکی یه آمارم از این پسرِ بگیرم...رسیدم جلوی در اتاقش...گوشمو چسبوندم به در... سامان-دیگه بریدم....نمی تونم ادامه بدم...به خدا منم آدمم...از سنگ که نیستم...احساس دارم...نه دیگه گوش نمی دم...این چه وضعیه که من دارم....به درک من دوستش دارم... +راجع به کی حرف میزنه؟!تا اونجایی که من میدونم کسی تو زندگی سامان نیست...نکنه....نه بابا...چرا حرف مفت میزنی...تو هم براش مثل سارایی...برو بابا اگه مثل سارا بودی که اونجوری بوست نمی کرد....به من چه که دوستم داره...من اخلاقو رفتار سامان رو خیلی دوست دارم...اصلا قابل مقایسه با پرهام نیست...اما وقتی صورتشو می بینم یاد پرهام میوفتم،که زن کس دیگه ایم...تا زمانی که تکلیفم با پرهام مشخص نشه نمی تونم به کسی فکر کنم....گوشمو بیشتر چسبوندم به در... سامان-تا کی این باز ادامه داره...نه حالیم نیست...آره داغونم...اگه منو نخواد چی؟..تا اون موقع دیوونه میشم...می فهمی....دیوونه... +از بس گوشم چسبید به در...گفتم الانه که از اون در بزنه بیرون... سامان-کی میشه بتونم یه زندگی عادی داشته باشم....می خوام زندگی کنم... +یهو در اتاق باز شد...پرت شدم تو اتاق...آبروم رفت...الان می گه خیلی فضوله...روم نمیشد سرمو بالا بگیرم...صدای عصبیش بلند شد... سامان-بعدا تماس می گیرم... +رو به من... سامان-از کی پشت دری؟ +از زمین بلند شدمو روبه روش وایسادم... -من...من همین الان اومدم... سامان-دروغ نگو...از کی اینجایی؟ -چته!!!چرا داد میزنی...نمی فهمی میگم الان اومدم!!!کارت داشتم خوب... +دست به سینه...یه تای ابرو بالا رفته: سامان-کارم داشتی؟بگو میشنوم... +لعنت به دهنی که بی موقع باز شه...حالا چه چرتو پرتی تحویلش بدم...خدایا 5تا صلوات نذر می کنم..یه فکری بنداز تو سرم جواب اینو بدم..خدا جون 5تاهاااا...قربونت برم یه کار برام بکن... سامان-چیه مگه کارم نداشتی؟بگو دیگه.... -اِا ِ...از بس سرم داد زدی یادم رفت... سامان-منو مســـــخره کردی؟؟؟ -مسخره چیه؟آهان یادم اومد...سی دی می خواستم... سامان-سی دی؟!برای چه کاری؟ -اوووم،سی دی برای رقص...گفتم حوصلم سر نره...تو که منو بیرون نمی بری...منم اینجور جاهارو بلد نیستم..حداقل واسه دل خودم یه قری بدم... +بهم لبخند زد... سامان-دوست داری بری بیرون؟ -آره بهتر از اینه که تو خونه بمونم... سامان-می خوای با هم بریم؟؟... -هر کی نبره!!! سامان-بدو حاضر شو تا پشیمون نشدم... -بابا دمت گـــــــــرم.... +اومدم بپرم بغلش،پشیمون شدم...بهتر فعلا نزدیکش نشم....به جاش یکی مهم کوبیدم به بازوش..صداش در اومد... لباسامو عوض کردم،با هم رفتیم یه دیسکوی باحال...باید از پله می رفتیم پایین..هنوز وارد نشدم،از همون بالا قر دادم تا پایین...دست سامان رو گرفتم و رفتیم وسط... سامان-حسابی خودتو خالی کن...دیگه از این فرصتا پیش نمی یاد.. -چرا خوبشم میاد...فقط اگه تو منو بیاری.. سامان-کم پیش میاد از این کارا کنم... -من که انقدر خوب می رقصم نمی خوای دیگه بیاریم؟؟؟ سامان-تا حالا کسی بهت گفته اعتماد به نفس بالایی داری؟؟ -یه چند تایی گفتن اما من زیر بار نرفتم... +اعلام کردن امشب یه مسابقه رقص برگزار می کنن وبه برنده جایزه میدن...تا نیم ساعت دیگه مسابقه شروع میشد...هر کس می خواست می رفت ثبت نام می کرد...به سامان التماس کردم بیا ما هم بریم..عوضی بازی در آورد گفت نمیام...حرص خوردم از دستش...می خواستم جلو همه یه کف گرگی نثارش کنم...یک گوشه مظلوم نشستم...بلکه دلش بسوزه...اومد پیشم...ایول الانه که ذوق مرگ شم...حتما می خواد بگه بیا بریم اسممونو بدیم... سامان-بهـــــــار... +نیشم باز شد... -جانــــــــــم... سامان-می گم چیزه... +سرشو خاروند... -بگو.... سامان-همین جا بشین من برم زود بر می گردم... +خیلی خوشحالو شاد... -کجا می خوای بری؟؟؟ سامان-جای دوری نیست...دستشویی همین بغل... +لبخندمو خیلی آروم جوری که 3 نشه جمع کردم...و زیر لب: -برو بترک... سامان-چیزی گفتی؟ -گفتم زود بیا... سامان-آهان...باشه... +خون خونمو می خورد....آخه آدم چقدر می تونه عوضی باشه...خوب منم دلم می خواد شرکت کنم...شرایط مسابقه جوریه که باید به صورت زوج باشیم...کاش پرهام بود حداقل اونو خرِش می کردم،می رفتیم...لبو لوچم حسابی آویزون شد..1 راه حل پیدا کردم...رفتم وسط پیست رقص...انقدر اِفه خرکی اومدم وبا لبندی رقصیدم...بلکه یکی بیاد بریم تو این مسابقه..همه میومدن جلو و باهام می رقصیدن....منم داشتم بهترینشونو انتخاب می کردم...یهو یکی از عقب دست زد به پشتم...منو میگی...رگه غیرتم متورم شد...برگشتم..یه پسر مو قرمز..مدل خروسی...قد بلندو هیکلی...بهم لبخند زد...منم بالبخند جوابشو دادم...یکم باهاش رقصیدم شک نکنه..رفتم پشتش دورو برو دیدم..4قدم رفتم عقب...با دو پریدم روشونش...مشتایی بود که به سروصورتش میزدم...گوششو چنان گازی گرفتم...عَروَده میزد از درد...2،3تا از مسئولین اونجا اومدن...بهشون اعتراض کردم...البته خیلی محترمانه که پرتم نکنن بیرون...پسررو پرت کردن بیرون...اومدم باز برقصم، سامان دستمو گرفت و منو کشید کنار...اوه این چه عصبیه... سامان-کاری نکن که دفعه ی اول و آخرم باشه که میارمت اینجا... -مگه چی کار کردم؟؟! سامان-این چه علم شنگه ای بود به پا کردی؟ -مگه من مقصر بودم؟ سامان-آره تو مقصری...مگه بهت نگفتم هیچ وقت جلوی کسی این جوری نرقص... -اصلا دوست دارم به خودم مربوطه.... سامان-تا زمانی که با ما زندگی می کنی هر کاری کنی به من مربوطه... -اِ مشکل تو اینه؟؟باشه وقتی برگشتیم وسایلمو جمع می کنم میرم... سامان-جرات نداری همچین کاریو کنی...اون قلم پاتو می شکنم.... -تو اگه خیلی غیرت داری واسه خواهر خودت غیرت داشته باش +دستشو بلند کرد و یکی خوابوند تو گوشم...شکه شدم... سامان به من سیلی زد؟!مگه بی احترامی به خواهرش کردم؟!خودشم کلافه شد...از چشماش معلومِ پشیمونه... سامان-نمی خواستم این جوری بشه...کنترل خودمو از دست دادم...ببخشید... +هیچ حرفی نزدم فقط زل زدم بهش... سامان-دِ آخه یه حرفی بزن...اصلا بیا بکوب تو صورتم...ولی اینجوری نگام نکن...غلط کردم...اشتباه کردم...خوبه؟ +اومدم از کنارش رد شم...دستشو انداخت دور کمرمو بغلم کرد...خواستم از بغلش بیام بیرون،نزاشت... سامان-بهاری...ببخش دیگه....طاقت قهرتو ندارما.... +تا گفت بهاری یاد بابام افتادم...بی صدا اشک ریختم...دستام همین جور آویزون بود...2،3مین بعد ازم فاصله گرفت.... سامان-داری گریه می کنی؟!بشکنه دستم که این بلا رو سرت آورد...بزار صورتتو پاک کنم... +از جیبش دستمال در آورد و اشکامو پاک کرد..دستمالو برد سمت بینیم... سامان-بیا یه فین هم کن راحت شی.... +دستشو پس زدم.... -برو گمشو... سامان-اِ پس آشتی؟؟ - سامان تو خیلی الاغی.... سامان-نظر لطفته...چطوره برای جبران برم اسممونو واسه مسابقه بدم.... +انقدر خوشحال شدم که پریدم بغلشو لپشو بوس کردم....وای باز گند زدم...زیر چشمی دیدمش...زل زد بهم...سرمو انداختم پایین... -غلط کردم... +صدای خندش بلند شد...سرمو آوردم بالا... سامان-شرمندگی اصلا بهت نمیاد... +دستمو کشیدم به صورتم... -اِ خیلی تابلوئه... سامان-آره...صبر کن برم اسمو بدم بیام... +خدا خیرش بده...به جون خودم از کارم منظوری نداشتم...اما از قدیم می گن،احتیاط شرط عقله...باید حواسمو جمع کنم... سامان اومد... -نوشتی؟ +قیافش ناراحت بود... سامان-دیگه کسی رو قبول نمی کنن...می گن ظرفیت شرکت کننده ها پر شده... -یعنی چی؟ سامان-یعنی نمی تونیم شرکت کنیم... -همش تقصیر توئه دیگه...هی ناز کردی...بیا دلت خنک شد...من که می دونم مخصوصا لفطش دادی... سامان-این چه حرفیه...من که رفتم... -نمی خواد چیزی بگی...عیب نداره...حتما قسمت نبود...حالا یک دفعه ی دیگه...+همه حاضر شدن...مسابقه شروع شد...دونه دونه شرکت کننده میرفت ومن حسرت می خوردم...ای کاش جای اونا بودم...تو دلم فقط به سامان فوش دادم...بعضی از شرکت کننده ها با چه اعتماد به نفسی میومدن رو سِن...رقصشون واقعا افتضاح بود...یعنی اینا باید بیان در برابر رقص جوادی ما سوت بلبلی بزنن...اعتماد به نفسشون درسته تو حلقم...خیلی دلم می خواست به سامان یه پس گردنی مَشت بزنم...به چه مناسبتی نمی دونم... مسئول مسابقه-و اما شرکت کننده ی آخر... سامان و آنا..._( سامان گفت چون ویلی به ما شک کرده،به خاطر جریان ویکی،احتمالا مارو از دور تحت نظر داره...به خاطر همین من با قیافه واقعیم بیرون نمیام) +هـــــِــ چه جالب یکی اسمش عین ماست...ما که نتونستیم بریم...ایشالا اینا برنده شن...دوروبرو دیدم...کسی نرفت...داشتم دیدم می زدم... سامان دستمو کشید و منو برد رو سِن...از خوشی نمردم خیلیه....اما ذوق مرگیمو نمیشه کاریش کرد...روبه روی هم وایسادیم...با شعر: -الهی من فدای تو... +خندید... -فدای خنده های تو... +نیشش بیشتر باز شد... -اگر یه خار بره به پای تو.... +مکث کردم...منتظر نگام کرد... -جهنم چی کارش کنم....می خواستی حواستو جمع کنی... +حقشه این هم تلافی دستشویی رفتنش...نیششو جمع کردو اشاره زد آهنگو پخش کنن... یه آهنگ سالسای تند...رفتیم تو کار رقص..یکم از آهنگ گذشت..پام رفت رو پای سامان...این بشر به خودش گرفت...چنان کوبید تو پام...از زور درد قرمز شدم...بهش چشم غره رفتم...منم که اهل تلافی...وسط رقصمون یه موج مکزیکی اومدمو کوبیدم پس کلش...اون هم دستاشو باز کرد..اول یه موج مکزیکی اومد بعد یه بازو گرفت...مچشو برگردوند صاف اومد تو چشمم...من خیلی محکم میزدم...اما اون آروم میزد...هم می رقصیدیم..هم همو میزدیم...جوری شد که همه ازمون فیلمو می گرفتن..آهنگ که تموم شد...صدای دست وخنده بلند شد...آره خوب وقتی وسط جمعیت هم دیگه رو تیکه پاره کنیم این هم میشه نتیجش...تمرگیدیم سر جامون...با این کار افتضاحی که ما انجام دادیم...از اونجا پرتمون نکردن بیرون...باید کلاهمون رو بندازیم بالا از خوشی...بعد از مشورت داورا... مجری-لطفا همه ی شرکت کننده ها بیان بالا... +با چه رویی می رفتم..بازم سامان دستمو کشید برد...می خواستم باهاش دعوا کنم..اما الان همه حواسشون به ما بود...شدیم دلقک مجلس دیگه...آروم: -صبر کن پام از این در بره بیرون... +زیر لب: سامان-هیچ کاری نمی تونی کنی... -صبر کن عزیزم شاهنامه رو آخر پاییز میشمارن..ببینن کیلو چنده... مجری-اول ازتون تشکر می کنم که تو این مسابقه شرکت کردین....کار همگی خوب بود...اما ما فقط یک برنده داریم... +رو به تماشاچیا... مجری-به افتخار همشون یه دست بلند بزنین... +صدای دست وسوت بلند شد... مجری-ما 3نفرو انتخاب کردیم...به جز این 3نفری که اعلام می کنم...لطفا بقیه بشینن... -بیا با زبون خوش بریم...تا ضایع نشدیم... سامان-چقدر حرف میزنی..مگه بد رقصیدیم...از خداشونم باشه.. +اسم 2 نفر خوند... -نمیای... سامان-نه -جهنم... +اومدم برم... مجری-سامان و آنا... +سرجام وایسادم...خدایی مارو انتخاب کردن؟؟!!بابا دمشون زیبا ی خفته...ایولا دارن..بقیه نشستن و ما 3 گروه موندیم.. مجری-شماها رایتون مساویه...این قسمت رو می سپاریم دست تماشاچیا ی محترم...نظرخودتون رو با تشویقای بلندتون اعلام کنین...آماده این؟؟ همگی-بلــــــــه... مجری-گروه اول.... +صدای دست و سوت بلند شد... مجری-گروه دوم... +صدا بیشتر از اولی بود... مجری-و اما گروه آخر(که ما باشیم) +صدای جیغو دست و سوت...حسابی بلند شد...بر گشتم سمت سامان.... سامان-اون لبو دهنو جمع کن... +از خوشحالی رو به جمعیت یه جوادی اومدم...دستمال سرمو باز کردم...دور سرم چرخوندم و کمرمو جوادی تکون دادم...یه چرخ زدمو دستمالو رو به جمعیت پرت کردم... سامان هم خندش گرفته بود هم می خواست دندونامو خورد کنه...به زور منو یه جا نگه داشت... سامان-آروم بگیر دختر آبرومو بردی... -وااای سامان دیدی مارو انتخاب کردن..من که از اول می دونستم...اون وقت تو هی قیافه واسه من چپو چوله می کردی...دیدی؟؟ سامان-خیلی پررویی!!! مجری-خوب مشخص شد برنده کیه...بهتون تبریک می گم...از گروه اول و دوم می خوام برن بشینن... +نشستن... مجری-و اما جایزه ی این مسابقه... +1 مجسمه ی طلایی...شکل دختر و پسر تو حالت رقص...خاک بر سر خسیسشون کنن فقط همین؟؟ مجری-این هم به خاطر اجرای بامزتون که همه رو به خنده انداختین...زوج ایده آل... +1قلب بزرگ قرمز ونصف قلب کنارش...1تیر هم ازش رد شده... مجری-حالا میرسه به جایزه ی اصل کاری،مبلغ...هزر دلار تقدیم به شما... +ای جان خوب از اول همینو می دادی...پول که می بینم چشمام برق میزنه...بعد از کلی تشویقو سوت...گوشه ای نشستیم...گاهی پارازیت میومدنو بهمون تبریک می گفتن.. - سامان بریم خونه؟ سامان-خسته شدی؟ -آره کلی هم کار دارم... سامان-باشه بریم.... +تا سوار ماشین شدیم... - سامان بیا جایزه ها رو تقسیم کنیم...عروسک و مجسمه مال تو...پولش برای من... سامان-اِ زرنگی؟؟بچه کجایی؟ -من کلا آدم قانعیم...می گم 2 به1 بدِ.... سامان-پول مال تو...اما فکر نکن سرمو شیره مالیدیا...خودم دلم خواست که پولو بهت دادم... +دیدم نامردیه وقتی سامان انقدر راحت از حقش می گذره،تک خوری کنم... -چون بچه ی خوبو حرف گوش کنی بودی 1روز باهم،با این پول میریم،عشق و حال و کل پولو خرج می کنیم...چطوره؟ سامان-فکر خوبیه...قبول... -پس بزن قدش....+رسیدیم خونه..جم داشت روزنامه می خوند.. -سلام استاد... جم-سلام دخترم...خوبی؟ -ممنون شما خوبین؟ جم-معلومه که خوبم...تازه امشب بهترم میشم.... -جدا؟خبریه و من نمی دونم؟ جم-ای یه جورایی... -جالب شد....حالا چی هست... جم-سوپرایزه...به موقعش می فهمی...بزار برای بعد شام... -آخ گفتین شام...ظهر که نتونستم چیزی بخورم...امشب حتما جبران می کنم... + سامان با لبخند نگام می کرد... -با اجازه برم لباس عوض کنم میام... + سامان هم دنبالم اومد... سامان-الهی..ظهر نتونستی چیزی بخوری؟؟؟ -نه...تو که دیدی من چیزی خوردم؟؟؟ سامان-راست می گی نون بربری درسته از گلوت پایین نمی رفت.... -عزیزم...قدِ یه گنجیشک به مهمون غذا دادن که این حرفارو نداره... سامان-طفلی...نگو اینجوری دلم برات کباب شد... -راستی تو از سوپرایز بابات خبر داری؟ +یه خنده ی شیطانی سر داد... سامان-آره سوپرایزشم خیلی خفنه... -بگو چی هست؟؟؟ سامان-اگه بخوام به تو بگم که دیگه سوپرایز نمیشه... -خودتو لوس نکن دیگه...بگــــــــــو... سامان-عمرا... +رسیدم به در اتاقم... -جهنم نگو....بلاخره که می فهمم... +لباسامو عوض کردم...کلاه گیسمو برداشتم،موهام یکم هوا بخوره...اَه ببین این چرتو پرتا چیه به صورتم می مالم...همه رو پاک کردم،رفتم پایین...زیاد اشتها نداشتم به خاطر همین 2 پرس بیشتر نخوردم جم-دخترم برو استراحت کن 2 ساعت دیگه سالن پایین باش... -باشه چشم فعلا با اجازه... +رو تخت دراز کشیدم...به 2مین نرسیده بیهوش شدم... یکی همش تکونم می داد...خسته تر از اون بودم که بخوام تکون بخورم..... هر کی که بود دسته هر چی سیریشه از پشت بسته...کلافه شدم... اتاق تاریک بودو نمی تونستم اون سیریشو ببینم...چراغ کنار تختو روشن کردم...رومو بردم سمته سیریش... چنان جیغی زدم که گوش خودم کر شد...نه 1 بار نه 2 بار...خونه رو گذاشتم رو سرم... یه آدم سیاه زشت...وحشتناک،جلوم بود...با جیغ من پرید رو مو..دستشو گذاشت جلو دهنم...هی می خواستم جیغ بزنم نمی زاشت.. *بابا این ماسکِ...نترس منم.. +ماسکو زد بالا... سامان!!!یعنی کشتمش...قلبم به قدری تند می زد که سامان گرخید... سامان-این صدای قلبته؟؟؟!!! وا چرا حرف نمی زنی؟؟؟!! +اشاره به دستش کردم...دستشو برداشت... سامان-فکر نمی کردم انقدر بترسی...آخه ماسکم انقدر ترس داره؟؟ +پرتش کردم کنار.... -صبر کن منم همچین بلایی رو سرت میارم...کاری می کنم به گریه کردن بیوفتی... +خندید... سامان-میدونی قیافت چه شکلی شد وقتی منو دیدیو جیغ زدی؟؟ -هااان!!! سامان-این شخصیاتای کارتونی هست که از ترس جیغ میزنن...موهاشون باد می خوره و سیخ سیخی میشه...توهم اون شکلی شدی... -منو مسخره می کنی؟ سامان-کی من؟ -نه من... +دوییدم دنبالش...چندتا جفتک بهش پروندم...بی خیالش شدم...ساعتو نگاه کردم... وای جم منو می کشه...دیرم شد...لباسامو عوض کردمو رفتم سالن پایین..جم به ساعتش اشاره زد... جم-20 مین تاخیر...250تا شنا....بدو کار داریم.... -چــــــــی؟!! جم-میدونی که شوخی ندارم... -استاد دفعه ی آخرمه...این سریو بی خیال... جم-نه برو... -خواهش می.... +داد زد... جم-گفتم نــــــــــه... +عین سگ البته بلا نسبت...ترسیدم... -چشم... +مجبور شدم 250تا شنای ناقابل برم...دستام درد گرفت...کلی تمرین بهم داد...این هم از آخر و عاقبت کسی که تو هنرهای رزمی،استاد مرد داشته باشه... -اجازه هست برم.... جم-کجا؟گفتم سوپرایز دارم برات... +اِ اِ راست می گه ها...اووووم بزار فکر کنم...تولدم که نیست...سالگرد ازدواج،نه بابا...پس چیه!!!آهان شاید می خواد به خاطر پشت کارم بهم جایزه بده...بـــه بـــه عزیـــــــــزم راضی به زحمت نبودم...با گوشیش زنگ زد... جم-بیا پایین... +همین؟؟ای شیطون،رمزی میگه کادورو بیار پایین...خوب می خوای خودم برم کمک.... -نمی خواین بگین سوپرازتون چیه؟ جم-سوپرایز داره میاد کافیه صبر داشته باشی... +این جم چقدر نازنینه...جیگر،چرا خودتو تو زحمت انداختی...نمی گی شرمندت میشم؟؟آخه بعدا چطوری لطفتو جبران کنم؟ای کاش یه لباس رسمی ای چیزی پوشیده بودما...اینجوری کلاسش بیشترِ...شیر ننت حلالت...5مین گذشت سامان اومد تو...تو دستش هیچی نبود...حتما یکی دیگه اون سوپرایز خوشکلرو که منتظرشمو قرارِ بیاره...چشمم به در بود... سامان درو بست،اومد جلو...واااا...یعنی چی؟؟!!!جمو دیدم... جم-سوپرایزم اینه...می خوام هنر خودتو نشون بدی...تو این مدت چی یاد گرفتی..باید با منو سامان 2به1مبازره کنی... -جانــــــــــم؟؟!!!ببخشید فکر کنم اشتباه شنیدم...میشه دوباره بگین؟؟ جم-درست شنیدی...باید 2به1 مبارزه کنی... + سامانو دیدم،شونه هاشو انداخت بالا...با تمام سرعتم دوییدم سمت در که فرار کنم...اما جم و سامان گرفتنم...همش تقلا می کردم...مگه میزاشتن برم... -استاد شوخی می کنین؟! جم-نه کاملا جدیم...الکی که بهت آموزش ندادم... +اگه گفتم شیر ننت حلالت گ.. نه شکر خوردم...سرجام وایسادم... -میشه یه مدت دیگه بگذره بعد ادامه بدیم؟ جم-نه الان بهترین موقعیته... -باشه...پس با اجازتون برم لباس عوض کنم بیام... جم-نه... -آب بخورم؟ جم-نه... -دستشویی؟ جم-نه... + سامان خندش گرفته بود...تو دلم گفتم نه و نگمه...نه و دل درد...تو اون روح پسرت..آخه من بیام با 2تا غول مسابقه بدم؟...خوبه والا...لابد کینه ای چیزی به دل دارن...خیلی محترمانه می خوان دهنمو سرویس کنن...خدایا به دادم برس...برگشتم درو دیدم...فایده نداره می گیرنم...باز برگشتم سمتِ جم... -می دونی چیه استا... +یه مشت خوابوند تو شکمم...دولا شدمو شکممو گرفتم...ای بی چشمو رو...منم نامردی نکردمو با کله رفتم تو شکمش،پرت شد زمین...با افتخار صاف وایسادمو به جم لبخند زدم..اما سامان با پاش از پشت کوبید تو کمرم...کمرمو گرفتم... -تو دیگه این وسط چی میگی؟؟ +اگه 2تا زدم،به جاش 6تا خوردم...نامردا انگار دارن با مرد مبارزه می کنن...آخریا به قدری از دست سامان حرص خوردم که می خواستم دندوناشو تو دهنش خورد کنم...یکم ملاحظه نکرد،حداقل اون آروم بزنه... -تورو خدا دیگه بسه... جم-مگه چقدر مبارزه کردی؟باید ادامه بدی... +آخه ننت خوب،بابات خوب...بابا من دخترم....زورم که مثل شما نیست..لامصبا یه ذره رحم ندارن...مشت و لگدیه که ازشون نخوردم...دیدم اگه همین جور پیش بره جنازم از این در میره بیرون...تمام انرژیمو جمع کردم...باصدای بلند... -مواظب باش استاد،پشتت... +برگشت،منم از فرصت استفاده کردم انقدر به پاش ضربه زدم تا افتاد... سامان شکه وایساد...تا دیدم تو این حالته،یه ضربه به زیر دلش زدم وآخری هم تو شکمش،پرت شد زمین...با تمام سرعتم دوییدم سمته در...درو باز کردم...داد زدم... -استاد ممنون از سوپرایزتون...با اجازه... +صدای سامان بلند شد... سامان-دعا کن دستم نیوفتی... +رفتم تو اتاقمو درو بستم..واقعا معجزست از دستشون در رفتم...خدا بهم رحم کرد...بلیزمو در آوردمو جلو آینه وایسادم...نگاه تورو خدا...بازومو کبود کردن...شکمم حسابی قرمز شده...اینا از شمرم بدترن...نمی گن خدایی نکرده زبون ویکی لال،افلیج میشم؟؟ آخه درسته جوون نازنینی مثل منو تیکه پاره کنن؟؟شانس آوردم فرار کردم...نمی دونم چرا انقدر ساق پام درد می کنه...پاچه شلوارمو زدم بالا... بیخیـــــــــــــال!!!!!!!!!!!! ! اینجا هم کبوده...هی می گفت سوپرایز دارم برات....این بود؟؟؟می خوام 100 سال سیاه از این سوپرایزا نداشته باشی...من باش گفتم الان یه کادوی تپل از می گیرم...ولی سهمم از این سوپرایز چی شد،جز دردو کبودی...اِ اِ اِ سامانو بگو...نامرد منو با کیسه بکس اشتباه گرفته....بازم خوب شد آبرو داری کردم...البته با جر زنی...عیب نداره دنیا 2روزه...دوش گرفتمو بیهوش شدم...+صبح انقدر سارا وسامان در اتاقو زدن که می خواستم،باچاقو(البته میوه خوریا)خود زنی کنم...درو باز کردم... -چیه...چتونــــــــــه...چرا نمیزارین بکپم....چه مرگتـــــــــــونه.... سارا-صبح بخیر...چرا اول صبحی انقدر بد اخلاقی... -100 دفعه گفتم منو اینجوری از خواب بلند نکنین...من اگه از خواب بد بلند شم،عینهو سگ میمونم... سامان-باشه دفعه ی دیگه با آرامش بیدارت می کنیم...بیا بریم پایین... -گشنم نیست شما برین... سارا-می دونی که بابا از این حرکت بدش میاد... -باشه شما برین..لباس عوض کنم میام... سامان-زود بیایا.... -دو سوته حاضر میشم... +درو بستمو فالگوش وایسادم...صدای پاشون که از پله ها پایین می رفتن اومد...وقتی حسابی دور شدن...یه دید زدم...بلـــــــه رفتن...آخیش...حالا با خیال راحت می خوابم...ولو شدم رو تخت و خواب پادشاهی دیدم... یه حشره ی مزاحم رو صورتم رژه می رفت کلمو هی تکون دادم...فایده نداشت...بلند شدم رفتم تو اتاق سارا...این جا بمب ترکوندم؟؟!!!اتاقش افتضاحه...همه چی به هم ریختس...مجبوری تو اتاق سامان رفتم...رو تختش دراز کشیدم...پتو رو کلا رو سرم کشیدم...تختش بوی عطرشو میداد...اگه خواهر داشتم به زور قالبش می کردم...بیخیال این حرفا خوابم میاد...فعلا تا اینا پیداشون نشده یه کم بخوابم.... ******** +وارد همون دیسکویی که با سامان اومدم شدم..تا پامو گذاشتم تو،همه ی نگاها به سمتم کشیده شد...خوشکل ندیدن که...وارد پیست رقص شدم...یه سینی برداشتمو قاسم آبادی با آهنگ آن د فلور جنیفر رقصیدم...همه یه جوری نگام می کردن...آخی حتما متعجبن انقدر قشنگ می رقصم...عیب نداره،خودم به همشون یاد میدم....بیا آآآآآ...دوتا به راست دوتا به چپ...بگیر منو... وای انقدر خوششون اومده که فیلمم می گیرن...یه لبخند گله گشاد برای همه ی دوربینا زدم و براشون دست تکون دادم،به بعضیام علامت پیروزی نشون می دادم...نمی دونم چرا وسطای آهنگ کمرم گرفت..همش تقصیر جم و سامانه...حتما به خاطر کتکای دیروز اینجور شدم... 90درجه خم شدم حیف این همه متقاضی نیست؟؟بزار تا آخر آهنگ براشون برقصم...دستمو قر دادمو بالاوپایین می پریدم و پشتمو هی قر می دادم...درسته کمرم گرفته اما بقیه جاهام که سالمه....اون قسمت آهنگ که میگه(لا لالالالا...)پشتمو به 2تا راست و 2 تا به چپ تکون می دادم...آخه من چقدر هنرمندم...بگم ننم برام اسفند دود کنه...آهنگ تموم شد.. هـــــــــِــ اینا چه اسگلن...جا اینکه دست بزنن،هورا بکشن...هو می کنن...بی شخصیتن دیگه...شعورشون در همین حدِ...یهو دیدم 2تا از این نر غولای گنده دارن می دوئن سمتم،ترسیدم....خدایا نکنه بخوان بزننم...منم کمرم درد می کنه،نمی تونم باهاشون در بیوفتم...بهتر تا بهم نرسیدن،فرار کنم،جیم شدم بیرون...ای بابا،اینجا پرندم پر نمی زنه..منم که نمی تونم راه برم...همیشه انجا پر ماشین بودا...الان کدوم گوری رفتن نمی دونم...دوروبَرو نگاه کردم بلکه دوچرخه ای،موتوری،چیزی... جـــــــــاااان!!!!اسب اینجا چی کار می کنه؟؟؟به درخت بستنش،خدا جون خودت شاهدی من دزد نیستم،ولی الان مجبورم اینو بردارم...دوییدم سمته درخت طنابشو باز کردم...اِ این الاغ اینجا چی کار می کنه...مگه اسب نبود؟؟!!!وای اون 2مرد اومدن بیرون...ای داد منم دیدن...سوار الاغه شدم پامو کوبیدم به بدنش.... -ررررر بـــــــــــرو حیوون.... +الحق که عین گاو زور داشت و عین اسب می دویید...برگشتم پشت سرمو دیدم،داشتن دنبالم می دوییدن..باهاشون بای بای کردم...شهر چرا اینقدر خلوته؟!جریان چیه؟!جهنم هر چی که هست،به من چه...رسیدم دم یه فست فودی...از الاغ اومدم پایین...سفارش غذا دادم...نشسته بودم...فست فودی کم کم شلوغ شد...وا چرا اینا اینجوری نگاه می کنن!!!خوشکل ندیدن؟؟!!اهمیتی ندادم...غذامو آوردن،با ولع خوردم...پولو دادمو اومدم بیرون...تو لاس وگاس تمام تبلیغا و عکسای بیلبورداشون...صورت یه پیرزنه بود...زیرشم نوشته(پیریه مایکل جکسونی)صفحات مانیتوری تی وی شون،همون پیر زنه در حال رقص بود...کلی بهش خندیدم...یه شلوار کردی خیلی گنده،یه دامن چین چینیه کوتاه...زیر پیرهنی مردونه...موهای قرمز...هیکل تپل مپلی...پشتشم(جای ناموسی)انگار هر وریشو یه بالشت گذاشتی...دماغ کوفته ای و یه خال بغل بینیش،داشت می رقصید...نازی چه باحال می رقصه...هر هر بهش خندیدم...دستمو گاز گرفتم خدایا توبه...لامصب پایینو چه تکونی میده...عزیـــــــــــــزم... ناز بشی تو... سرمو تکون دادمو به راهم ادامه دادم....به یه مغازه آینه فروشی رسیدم...رفتم جلو ویترین... دهنم آویزون شد...دستمو کشیدم به صورتم...ای...ای... این که...این که همون پیرزنس...سریع دستمو آوردم پایین...من...من چرا شلوار کردی پامه؟؟!!!ای خدا اینجا چه خبره...چرا من انقدر چاق شدم...دندونـــــــام!!!!دستم� � تو دهنم کردم...3،4تا از دندونام افتاده...نــــــــــــه!!!! یهو همه بهم هجوم آوردن...یا ازم عکس می گرفتن،یا امضا می خواستن...انقدر شکه بودم که هر کاری می خواستن انجام می دادم...یه مدت گذشت...انگار یادم رفته چه بلایی سر صورتم اومده....داشتم به چند تا پسر خوشکلو مامانی امضا می دادم...یکی از پشت زد به شونم... -هــــــــــــان... +دوباره زد... -بگــــــــــــــــو.... +دوباره.... -هـــــــــووم... +دوباره... -هــــــــــــوووم زرتو بزن.... +دوباره... -مگه من با تو شوخی دارم... +برگشتم بدون اینکه بدونم کیه،تــــــــق یکی خوابوندم تو گوشش...خم شد...صورتشو آورد بالا تا اومدم ببینم کیه...یه چی محکم خورد به گوشم...از جا پریدم...چشمامو باز کردم...وسط اتاق سامانم..خودشم روبه روم وایساده... -م...م..من..من اینجا چی کار می کنم؟؟!!! سامان-حالت خوبه؟؟!! -مگه قرارِ بد باشم؟ سامان-اگه حالت خوبه پس چرا وقتی صدات زدم کوبیدی تو گوشم؟! -من زدم؟!تو چرا زدی؟! سامان-یه نگاه به دورت بنداز،متوجه میشی... +اتاقش داغون بود...پتوش رو زمین..بالشت هر کدوم یه ور...اتاق با پر یکی شده...سرو وضع خودمم دیدنی.... سامان-نمی خوای توضیح بدی چه بلایی سر اتاقم اومده؟ -نمی دونم...من داشتم خواب می دیدم!!! +ابروهاشو انداخت بالا.... سامان-تو خواب راه میری؟! -نــــــــــه!! سامان-انگار دیروز زیادی بهت سخت گذشته...شاید به خاطر خستگی زیاد اینجوری شدی... نمی دونم!!! سامان-یه دوربین تو اتاقم کار گذاشتم...بزار ببینیم چجوری این بلا رو سر اتاقم در آوردی... -اِ می گما...همه جای این خونه دوربین داره؟ سامان-نه...این هم آزمایشی گذاشتم تازه دیروز نصبش کردم +آروم گفتم... -خوب خدارو شکر... +لب تابشو گذاشت رو تخت... سامان-بیا بشین... +نشستم....رفت رو سیستم دوربین.. سامان-کی اومدی تو اتاقم؟ -5مین بعد از رفتن شما... سامان-آهان...راستی تو اتاق من چی کار داشتی؟ +جریانو براش گفتم..ساعت ورود منو زد و پلی کرد...اول که خواب بودم...کم کم پتو رو پرت کردم زمین...وایسادم رو تختو عین قِرایی که تو خواب دادمو اینجا انجام دادم...دوییدم دور اتاق...باز پریدم روتخت...متکارو گرفتم جلومو بالا و پایین پریدم،لنگو پاچمو باز می کردم...لابد سوار الاغه بودم...وای دارم متکارو با دندونم می کَنَم...حتما دارم غذا می خورم...پَرارو نگاه چجور پرت می کنم...ای وای آبروم رفت...اینجا هم که معلومه دارم امضا میدمو...چَک اولی که به سامان زدم و چک بعدی هم خودم خوردم... سامان هر هر بهم می خندید...قاطی بودم اساسی...همینم مونده سوژه ی دست این باشم...محکم کوبیدم به بازوش... -دهنتو ببند حالتو می گیرما... +صدای خندش بیشتر شد... سامان-یعنی عاشق این رقصت شدم... +خوابید رو تخت و هرهر خندید...دیدم ول کم نیست...افتادم رو شکمشو گردنشو فشار دادم... -زهر مار...درد...کوفت...مرض..حناق...ا ون دهنتو گِل بگیرن...ببند اون دهنو... +همین جور می خندید...دستمو گرفت که به گلوش فشار نیارم،میون خندش... سامان-جونه من پاشو،یه قر اینجوری بده..منم یه فیضی ببرم... -برو گمشو نکبت...خودتو مسخره کن.... +یورش بردم سمت لب تاب تا پاکش کنم...فهمید،سرشونه هامو کشید تا نتونم کاری کنم...هی از دستش فرار می کردم دوباره منو می گرفت...فقط یه کلیک موند تا پاک شه...باز گرفت یقمو...برگشتم هولِش بدم...به جاش شوت شدم تو بغلش...وای دوباره مثل قبل نشه...خدایا ببین کرم از خود درخته ها این سری من کاریش نداشتم...خودش تنش می خاره...البته بد هم نشد...با پام هم می تونم کلیک کنم... - سامان بدو چشماتو ببند... سامان-ب...بر..برا چی؟!! -ببند بهت می گم..جونه من چشماتو باز نکنیا...بدو... سامان-تا نگی برا چی،نمی بندم... -نترس بد بخت به نفعته... +یه تای ابروشو داد بالا... -تا 3 می شمارم...بستی که هیچی..نبستی هم به جهنم... 1..... 2..... +چشماشو بست...کلمو کج کردم...پاهامو نزدیک لب تاب بردم...کلیک راستو زدم...آخ جوون پاک شد..برگشتم سمت سامان...دستش دوره کمرمه..چجوری از دست این خلاص شم؟...هـــِـــ چه لبی هم غنچه کرده...به همین خیال باش...رو تخت اندازه 1نصف مشت پر بود...پرا رو برداشتم و منتظر شدم...چند مین گذشت..خسته شد... سامان-پس داری چی کا... +همه ی پرا رو ریختم تو دهنش...چشماشو باز کرد...لبخند خبیثانه ای زدم و به ضرب از بغلش اومدم بیرون...یک پامو از تخت بیرون آوردم...اومدم لنگ دیگمو بردارم...باز کشیدم...پرا رو از دهنش در آورد... سامان-که چشمامو ببندم دیگه...آره؟ +شروع کرد به قلقلک دادنم...شدیدا به قلقلک دادن پهلوم حساسم....تا دستش به پهلوم خورد..از جا پریدم...صدای جیغم بلند شد... - سامان تورو خدا...جونه عمت...نکـــــن...یو هـــَ هــــَــ هـــَــ....نکـــن...درد بگیری... +دستشو می گرفتم...ولی باز ادامه می داد...فهمید به کجا حساسم گیر داد به پهلوم...حالا مگه ول می کرد...انقدر التماس،ببخشید،غلط کردم،گفتم تا ولم کرد...از بس خندیدم دلو رودم درد گرفت...از تخت بلند شدم...رفتم نزدیک در اتاق(یک بار به شوخی گفتم می خوام زن بابات شم،از این به بعد بهت می گم پسرم، سامان خیلی بدش اومد،برا اینکه حرصشو در بیارم..قبل از اینکه برم بیرون...) -ولی پسرم اینو بدون...هیچ کس با مادرش این رفتارو نداره...+قبل از اینکه بدوئه طرفم...فرار کردم تو اتاقم...دیگه جم و سارا به کارای منو سامان عادت کردن..بخاطر همین،اگه خونه رو،رو سر هم خراب کنیم نمیان سراغمون... دستمو تو دهنم کردم...3،4تا از دندونام افتاده...نــــــــــــه!!!! یهو همه بهم هجوم آوردن...یا ازم عکس می گرفتن،یا امضا می خواستن...انقدر شکه بودم که هر کاری می خواستن انجام می دادم...یه مدت گذشت...انگار یادم رفته چه بلایی سر صورتم اومده....داشتم به چند تا پسر خوشکلو مامانی امضا می دادم...یکی از پشت زد به شونم... -هــــــــــــان... +دوباره زد... -بگــــــــــــــــو.... +دوباره.... -هـــــــــووم... +دوباره... -هــــــــــــوووم زرتو بزن.... +دوباره... -مگه من با تو شوخی دارم... +برگشتم بدون اینکه بدونم کیه،تــــــــق یکی خوابوندم تو گوشش...خم شد...صورتشو آورد بالا تا اومدم ببینم کیه...یه چی محکم خورد به گوشم...از جا پریدم...چشمامو باز کردم...وسط اتاق سامانم..خودشم روبه روم وایساده... -م...م..من..من اینجا چی کار می کنم؟؟!!! سامان-حالت خوبه؟؟!! -مگه قرارِ بد باشم؟ سامان-اگه حالت خوبه پس چرا وقتی صدات زدم کوبیدی تو گوشم؟! -من زدم؟!تو چرا زدی؟! سامان-یه نگاه به دورت بنداز،متوجه میشی... +اتاقش داغون بود...پتوش رو زمین..بالشت هر کدوم یه ور...اتاق با پر یکی شده...سرو وضع خودمم دیدنی.... سامان-نمی خوای توضیح بدی چه بلایی سر اتاقم اومده؟ -نمی دونم...من داشتم خواب می دیدم!!! +ابروهاشو انداخت بالا.... سامان-تو خواب راه میری؟! -نــــــــــه!! سامان-انگار دیروز زیادی بهت سخت گذشته...شاید به خاطر خستگی زیاد اینجوری شدی... نمی دونم!!! سامان-یه دوربین تو اتاقم کار گذاشتم...بزار ببینیم چجوری این بلا رو سر اتاقم در آوردی... -اِ می گما...همه جای این خونه دوربین داره؟ سامان-نه...این هم آزمایشی گذاشتم تازه دیروز نصبش کردم +آروم گفتم... -خوب خدارو شکر... +لب تابشو گذاشت رو تخت... سامان-بیا بشین... +نشستم....رفت رو سیستم دوربین.. سامان-کی اومدی تو اتاقم؟ -5مین بعد از رفتن شما... سامان-آهان...راستی تو اتاق من چی کار داشتی؟ +جریانو براش گفتم..ساعت ورود منو زد و پلی کرد...اول که خواب بودم...کم کم پتو رو پرت کردم زمین...وایسادم رو تختو عین قِرایی که تو خواب دادمو اینجا انجام دادم...دوییدم دور اتاق...باز پریدم روتخت...متکارو گرفتم جلومو بالا و پایین پریدم،لنگو پاچمو باز می کردم...لابد سوار الاغه بودم...وای دارم متکارو با دندونم می کَنَم...حتما دارم غذا می خورم...پَرارو نگاه چجور پرت می کنم...ای وای آبروم رفت...اینجا هم که معلومه دارم امضا میدمو...چَک اولی که به سامان زدم و چک بعدی هم خودم خوردم... سامان هر هر بهم می خندید...قاطی بودم اساسی...همینم مونده سوژه ی دست این باشم...محکم کوبیدم به بازوش... -دهنتو ببند حالتو می گیرما... +صدای خندش بیشتر شد... سامان-یعنی عاشق این رقصت شدم... +خوابید رو تخت و هرهر خندید...دیدم ول کم نیست...افتادم رو شکمشو گردنشو فشار دادم... -زهر مار...درد...کوفت...مرض..حناق...ا ون دهنتو گِل بگیرن...ببند اون دهنو... +همین جور می خندید...دستمو گرفت که به گلوش فشار نیارم،میون خندش... سامان-جونه من پاشو،یه قر اینجوری بده..منم یه فیضی ببرم... -برو گمشو نکبت...خودتو مسخره کن.... +یورش بردم سمت لب تاب تا پاکش کنم...فهمید،سرشونه هامو کشید تا نتونم کاری کنم...هی از دستش فرار می کردم دوباره منو می گرفت...فقط یه کلیک موند تا پاک شه...باز گرفت یقمو...برگشتم هولِش بدم...به جاش شوت شدم تو بغلش...وای دوباره مثل قبل نشه...خدایا ببین کرم از خود درخته ها این سری من کاریش نداشتم...خودش تنش می خاره...البته بد هم نشد...با پام هم می تونم کلیک کنم... - سامان بدو چشماتو ببند... سامان-ب...بر..برا چی؟!! -ببند بهت می گم..جونه من چشماتو باز نکنیا...بدو... سامان-تا نگی برا چی،نمی بندم... -نترس بد بخت به نفعته... +یه تای ابروشو داد بالا... -تا 3 می شمارم...بستی که هیچی..نبستی هم به جهنم... 1.....2..... +چشماشو بست...کلمو کج کردم...پاهامو نزدیک لب تاب بردم...کلیک راستو زدم...آخ جوون پاک شد..برگشتم سمت سامان...دستش دوره کمرمه..چجوری از دست این خلاص شم؟...هـــِـــ چه لبی هم غنچه کرده...به همین خیال باش...رو تخت اندازه 1نصف مشت پر بود...پرا رو برداشتم و منتظر شدم...چند مین گذشت..خسته شد... سامان-پس داری چی کا... +همه ی پرا رو ریختم تو دهنش...چشماشو باز کرد...لبخند خبیثانه ای زدم و به ضرب از بغلش اومدم بیرون...یک پامو از تخت بیرون آوردم...اومدم لنگ دیگمو بردارم...باز کشیدم...پرا رو از دهنش در آورد... سامان-که چشمامو ببندم دیگه...آره؟ +شروع کرد به قلقلک دادنم...شدیدا به قلقلک دادن پهلوم حساسم....تا دستش به پهلوم خورد..از جا پریدم...صدای جیغم بلند شد... - سامان تورو خدا...جونه عمت...نکـــــن...یو هـــَ هــــَــ هـــَــ....نکـــن...درد بگیری... +دستشو می گرفتم...ولی باز ادامه می داد...فهمید به کجا حساسم گیر داد به پهلوم...حالا مگه ول می کرد...انقدر التماس،ببخشید،غلط کردم،گفتم تا ولم کرد...از بس خندیدم دلو رودم درد گرفت...از تخت بلند شدم...رفتم نزدیک در اتاق(یک بار به شوخی گفتم می خوام زن بابات شم،از این به بعد بهت می گم پسرم، سامان خیلی بدش اومد،برا اینکه حرصشو در بیارم..قبل از اینکه برم بیرون...) -ولی پسرم اینو بدون...هیچ کس با مادرش این رفتارو نداره... +قبل از اینکه بدوئه طرفم...فرار کردم تو اتاقم...دیگه جم و سارا به کارای منو سامان عادت کردن..بخاطر همین،اگه خونه رو،رو سر هم خراب کنیم نمیان سراغمون...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد