داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
درباره من
بـه نـام خداوند بخشنده و مـهربان
هــرگونه بــرداشت
یا رونوشت از نوشته های شخصی سایت
ممـــــنوع می باشد.
گریزانم از این مردم
که با من
همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم
دو سد پیرانه بستند
از این مردم
که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم
که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند..!
"به قلم فروغ فرخزاد"
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
"به قلم ســعدی"
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
"به قــــلم مـولانــا"
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
"به قلم حــافـظ"
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه
"به قــلم خــیام"
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
"به قلم شیخ بهایی"
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
"به قلم وحشی بافقی"
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
"به قلم ابوسعید ابوالخیر"
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
"به قلم عطار"
جانا به غریبستان چندین بنماند کس
باز آی که در غربت قدر تو نداند کس
صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد
گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس
"به قلم انوری"
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
"به قلم اوحدی مراغه ای"
سه درد آمو بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
"به قلم باباطاهر"
ای داده غمت بباد جانم چو شمع
تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟
گر میکشیام بکش که خود را همگی
من با تو نهاده، در میانم چون شمع
"به قلم سلمان ساوجی"
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
"به قلم سنایی"
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
"به قلم شاه نعمت الله ولی"
در زیر فلک نالهٔ ما بی اثر است
بی دردان را ز درد ما کی خبر است؟
از تنگی جا، ذوق اسیری دارم
کز حلقهٔ دام، کلبه ام تنگ تر است
"به قلم حزینی لاهیجی"
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
"به قلم رهی معیری"
ای برده غمت شادی صد ساله ز دل
هرگز نرود داغ تو چون لاله ز دل
روزی که به دل داغ تو با خاک برم
لاله ز گلم برآید و ناله ز دل
"به قلم جامی"
هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم
چندین هزار جان گرا میشود به باد
گر من حدیث طرّه او مو به موکنم
"به قلم عبدالقادر گیلانی"
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
"به قلم خاقانی"
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با درد تو اندیشه درمان که خورد؟
شاید پسرا که نانوایی نکنی
چانها که برآمد از غمت نان که خورد؟
"به قلم ظهیر فاریابی"
ادامه...
آزادى
اخبار، دیدگاه ها، نظرات و حقایق دقیق مرتبط به ایران را دریافت کنید. سفر ما در تجزیه و تحلیل موضوعات مختلف و ارائه آنها به صورت متعادل و استاندارد را دنبال کنید.
تعمیرات تخصصی آیفون تصویری در تهران 44409375
تعمیرات آیفون تصویری در تهران،نمایندگی دربازکن تصویری تابا،الکتروپیک،سیماران،تکنما،کوماکس،کامکث،سوزوکی،آلدو،کالیوز،کوکوم،درشمال،جنوب،شرق،غرب،تهران
ملیکا یکم جلو تر رفت و یه چشمک زد و گفت: خوب شیطون در مورد نقره ات بگو ببینم. پس فلز دوست داری.پرشان چشمکی زد و گفت: ای همچین. راستش دوستمه. یه 4 ماهی میشه که دوستیم.دوستشه؟ خوب شاید مثل من و کوهیار باشن ما بی خودی داریم گناه یه زن شوهر دار و می شوریم.با لبخند گفتم: دوستین؟یه لبخند زد که نفهمیدم خجالت زده بود یا ذوق زده.پرشام: دوست پسرمه.مات خیره شدم بهش.ملیکا: جدی؟؟ چه جالب. اگه فضولی نباشه دوست دارم بدونم چه جوری با هم آشنا شدین.پرشان یه نگاهی به من و یه نگاهی به ملیکا کرد. یکم مکث کرد. فکر کنم داشت تجزیه تحلیل می کرد که آیا می تونه اطلاعات بیشتری بهمون بده یا نه. بعدم که حس کرد نمی تونیم مشکلی براش باشیم با توجه به اینکه ما اصلا اون و نمیشناسیم و ممکنه دیگه هیچ وقت نبینیمش پس می تونه با تعریف کردن داستانش برای چند دقیقه هم که شده هیجان یه دختر دبیرستانی که برای اولین بار با کسی دوست میشه رو داشته باشه لبخندی زد و خودش و رو مبل جلو کشید و با هیجان شروع کرد.پرشان: راستش دختر من میره مهد کودک. یه جایی نزدیک خونه امون. چون نزدیکه ترجیح میدم پیاده برم دنبالش. کنار مدرسه اشونم یه باشگاه بدنسازی مردونه است.یه روز که رفتم مهد دنبالش موقع برگشت یه ماشینی دنبالم میکنه. اولش توجه نکردم. گفتم چه معنی داره با بچه ... وقتی هم که پیچید تو کوچه گفتم دیگه رفته. اما زاننده اش رفت ماشینش و پارک کرد و این بار پیاده اومد سراغم.یه لبخندی زد و گفت: راستش خیلی خوش هیکل و شیک بود.... خیلی هم قشنگ حرف می زد. بی توجه به اون و حرفاش راه خونه رو پیش گرفتم.اما وقتی دیدم نزدیک خونه رسیدیم و اون دست بر نمی داره برگشتم و بهش گفتم: آقا من شوهر دارم. اینم بچه امه. اینو که می بینی؟یه لبخند قشنگ زد و گفت: می بینم و فهمیدم اما برام مهم نیست.تعجب کردم. وقتی دیدم تا تهش می خواد بیاد مجبور شدم شماره اش و بگیرم که حداقل دیگه دم خونه نیاد.پریدم وسط حرف شو گفتم: با بچه؟؟؟سری تکون داد و با یه لبخند خوشحال گفت: نریمانه دیگه... خیلی پر شور و هیجانه. فکر کنم آتیشش خیلی داغ بوده.این و گفت و خودش خندید. ملیکا هم باهاش همراهی کرد. من تو فکر اون نریمان بودم که از اول کار معلوم بوده دنباله چیه. وقتی آدم میره سراغ یه زن شوهر دار که تازه یه بچه هم داره .....ملیکا: خوب بعد چی شد؟پرشان: هیچی دیگه یه روز که بیکار بودم وسوسه شدم و زنگ زدم. یعنی می خواستم زنگ بزنم. یه بوق که خورد پشیمون شدم قطع کردم. اما دو دقیقه ی بعد خودش زنگ زد.منم هول شدم جواب دادم. هیچی دیگه این جوری با هم دوست شدیم.ملیکا: سخت نیست؟ یعنی .. منظورم اینه که تو شوهر و یه بچه داری. ببینم اونم زن داره؟پرشان: نه عزیزم نریمان مجرده. خیلی پسر باحالیه. خیلی هم عاشقه ...بی اختیار ابروهام رفت بالا. شدت عشقش کاملا پیدا بود. البته این جوری که پرشان توضیح می داد و ازش تعریف می کرد کاملا پیدا بود روابطشون تا چه حده.پرشان: راستش یه وقتهایی که شوهرم خونه است اذیت می شم. مجبورم گوشیم و قایم کنم و یواشکی حرف بزنم. یا کمتر می تونم نریمان و ببینم. اما وقتی که نیست و مسافرته دیگه راحتم.تو ذهنم پر مجهولات بود، پر سوال. پرشان با هیجان و شور در مورد خودش و دوست پسرش حرف می زد و من دنبال جوابهام می گشتم.درسته که من راحت زندگی می کنم. راحت فکر می کنم. روابطم راحت و بازه و این از نظر خیلی ها گناهه... بده اما ...بی توجه به حرفهای داغ پرشان که در مورد اینکه نریمان نمی تونه ولش کنه چون اون همه جوره تأمینش می کنه و مطمئنه اگه بهم بزنن پسره محاله بتونه فراموشش کنه و دوباره برمی گرده سمتش، پریدم میون کلامش و پرسیدم: چرا باهاش دوست شدی؟پرشان و ملیکا هر دو برگشتن سمتم. انتظار نداشتن حرفاشون و قطع کنم. پرشان یکم گیج نگاهم کرد. غافلگیر از سوالم گفت: خوب ... نمی دونم ... شاید اولش وسوسه شدم. بعدش خوشم اومد. خوشم اومد که یکی دم به دقیقه بهم زنگ بزنه و حالم و بپرسه. که حرفهای شیرین بهم بزنه. یکی دوستم داشته باشه. وقتی نیستم بگه دلم برای بغل کردنت تنگ میشه. یا کاش اینجا بودی... دلم برای ناز کردن و ناز کشیدن تنگ شده بود.دوباره پریدم وسط حرفش.من: تو شوهر داری. فکر می کردم شوهر باید به این حس ها جواب بده.چشمهاش و تو خونه گردوند. کلافه بود. شاید بیشتر دلخور و ناراضی بود. با انگشتهاش بازی کرد و گفت: شوهر؟؟؟ کدوم شوهر ... حق با توئه این چیزا نیاز زنه که مردش باید برطرفش کنه به شرطی که مردی باشه. اما شوهر من از مردی فقط زور بازوش و میدونه.می دونی؟ کتکم می زنه. هیچ وقت نیست. وقتی بهش نیاز داری نیست. محبتش خلاصه شده تو نیازش. فکر کردی خیلی من و دوست داره؟ نه عزیزم هیچ علاقه ای به من نداره. مجبوره که باهام زندگی کنه. می فهمی؟ مجبوره. مدام سفره. مدام با این و اونه. وقتی اون می تونه چرا من نتونم؟من: وقتی زندگی باهاش انقدر برات سخته چرا جدا نمیشی؟پرشان: نمی تونم. من یه دختر دارم ... جدا بشم برای چزوندن منم که شده بچه ام و ازم می گیره. اون بچه بدون من ...من: اون الانشم تو رو نداره. هیچ فکر کردی اگه یه روزی بفهمه تو چی کار می کنی، که داری خیانت می کنی چی سر اون میاد؟ فکر می کنی اون موقع آینده اش خیلی درخشان میشه؟ناراحت گفت: چی کار کنم؟ بشینم تو خونه؟ بپوسم؟ بسوزم و بسازم؟ من آدم نیستم؟ من نیاید زندگی کنم؟ جوونی کنم؟ من نباید شاد باشم؟ کسی و دوست داشته باشم و اونم منو دوست داشته باشه؟ شوهرم اگه طلاقم نمیده برای اینه که پدرش گفته اگه از زنت جدا بشی هیچی بهت نمیدم. بی پول میشه. به خاطر پولای باباشه که با من مونده اونم اسمش. اون خیانت می کنه خوبه؟ناراحت بلند شدم. ایستادم و خیره شدم بهش.من: پرشان جان عزیزم. من نمی گم اون کار خوبی می کنه. کار اون اشتباهه. کار تو هم. نمی گم با کسی دوست نشو. با کسی نباش. زندگی نکن. شاد نباش. ولی نه با این شرایط. تو ازدواج کردی، تعهد دادی و الان مسئولی. مسئول خودت، تعهدت و یه بچه که شما آوردینش توی این دنیا.شوهرت بده، از زندگیت راضی نیستی، دلت تنوع می خواد، هیجان می خوای، زندگی الانت ارضات نمی کنه ...آزاد شو ... آزاد شو و بدون تعهد هر جور دوست داری زندگی کن...اون جوری هم اعصابت آروم تره هم اینکه فردا پس فردا بچه ات بزرگ شد و فهمید مادرش چی کار می کنه این حق و بهت میده که خوشحال باشی که زندگی کنی.پرشان: نمی خوام بچه ام بشه بچه ی طلاق و مردم یه جوره دیگه بهش نگاه کنن ...بهت زده خیره شدم بهش. این زن با خودش چی فکر می کرد؟ بچه ی طلاق باشه بهتره تا اینکه بدونه مادر و پدرش هر کدوم جدا به هم خیانت می کنن.آماده بودم که منفجر شم که بترکم و هر چی تو ذهنمه رو بگم.ملیکا حالم و فهمید. آروم بلند شد و دستم و کشید. رو به پرشان گفت: ببخشید پرشان جون تو حرفهای آرشین و جدی نگیر یکم رو بچه ها حساسه.دستم و کشید و دنبال خودش برد توی آشپزخونه.حساس بودم. اون یه بچه داشت.. یه دختر.. فردا می خواست بزرگ شه.. بیاد توی این جامعه.. میون این مردم.. منم یه دختر بودم... می خواستم اینجا زندگی کنم... من تفکراتم مثل آدم های این مملکت نبود ... جدا شدم .. مستقل شدم تا راحت زندگی کنم ... چرا ازدواج نکردم؟ تا تعهد نداشته باشم تا کس یا کسای دیگه رو درگیر زند گیم نکنم. تا یه بچه ای مثل خودم و به دنیا نیارم که آخرش مثل من گله کنه از خونه و خونواده اش.یه درصد... فقط یه درصد اگه دختر پرشان می فهمید مامانش چی کار مکنه دیگه واویلا...ملیکا بردم تو آشپزخونه. یه نگاه به توی هال انداخت. برگشت سمتم و آروم گفت؟: هیچ معلومه تو چته"؟ به ما ربطی نداره مردم چی کار می کنن و چه جوری زندگی می کنن. دوست داره می خواد می تونه دوست پسر می گیره. مگه تو داری کسی چیزی بهت میگه؟با حرص و آروم گفتم: من تنهام. مجردم. اون بچه داره.با حرص پوزخندی زدم و گفتم: به خیالش داشت به دخترش لطف می کرد. داشت ستم می کرد. بزرگترین ظلمه. فردا بچه اش بزرگ شه ازش متنفر میشه ...ملیکا: باشه.. به ما چه.. تو می تونی زندگی خودت و بساز. وظیفه ی ما نیست که بهش بفهمونیم داره چی کار می کنه و خوبی کدوم وره و بدی کدوم سمت.دوباره برگشت تو هال و نگاه کرد و دوباره رو به من گفت: یه لیوان آب بخور آروم بشی. من یه جوری جو و درست می کنم. نیای باز اظهار نظر کنیا. زودی بیا موهاش و درست کن. فکر کنم دیگه رنگ گرفته باشه.یه نفس عمیق کشیدم سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم. یه لیوان آب خوردم یکم آروم شدم.ملیکا راست می گفت: من حق اظهار نظر نداشتم. منی که خودم هر کاری می کردم نمی تونستم کس دیگه ای و نصیحت کنم. اما منم تو زندگیم قانون هایی داشتم. یا تعهد نده یا اگه دادی تا آخرش بمون. نتونستی کنسلش کن برو پی زندگیت. یکم این ور یکم اون ور که نمیشه.آروم تر که شدم رفتم تو هال. ملیکا پرشان و به حرف گرفته بود و از اون حال و هوا در اومده بودن. با یه ببخشید رفتم جلو. موهاش رنگ گرفته بود بردم شستمش خشکش کردم. موهاش و از تو کلاه در آوردم........دیگه تا آخر کار، هیچ کدوم در مورد اون موضوع حرفی نزدیم. کارمم که تموم شد 100 تومن خوشگل ازش گرفتم و اونم که خوشحال و راضی که با قیمت خوبی یه مش خیلی ناز سوزنی براش در آوردم رفت. ملیکا هم که فضولیش تموم شده بود دیگه نموند چون می دونست برای شام چیزی گیرش نمیاد.خداحافظی کرد و رفت.من موندم و یه پاکت سیگار و کلی فکر در مورد پرشان و پرشان ها و بچه هاشون ...واقعاً یکی از این ور بوم می افته یکی از اون ور، راسته. مادر و پدر من از شدت عشق و علاقه و تعهد به همدیگه باعث شدن ما این جوری بشیم و پرشان و شوهرش و بچه اش اون جوری ...وقتی به زندگیم نگاه می کنم. به زندگی آرشا .. می بینم هر دومون به خاطر شرایطی که تو خونه داشتیم همیشه فراری بودیم. همیشه دنبال یه جای دیگه برای آرامش بودیم. آرشا از شدت بی توجهی همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه و من ...همیشه دنبال استقلال و آزادی و فرار از تعهد. و هر دومون ....از بی پدری و کمبود محبت پدر دنبال کسی که تو اون جایگاه باشه و بتونه گوشه ای از محبتی که می تونستیم داشته باشیم و نداشتیم و بهمون بده. برای همینم بود که من و آرشا همیشه دنبال مردای بزرگتر می گشتیم. کسایی که دست کم 5-7 سال ازمون بزرگتر باشن. برای همینم آرشا با میلاد کنار نمیومد. چون براش بچه بود.زندگی توالی انتخاب ها و عمل های ماست. هر کسی هر کاری که بکنه هر تصمیمی که بگیره پرتو اون عمل تو زندگی خودش و اطرافیانش نمود پیدا می کنه. همون جور که رفتارهای پدر و مادر ما هم تو شکل گیری شخصیتمون نقش مهمی و داشتن.اونقدر فکر کردم اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم که کف زمین خوابم برد.****دستی به صورتم کشیدم و غلتی زدم. همهی بدنم درد میکرد. آروم چشمهام و باز کردم. چقدر سرد بود. با تعجب از جام بلند شدم. گیج 4 زانو نشستم و دستهام و گذاشتم رو پام. مثل بچه خنگا به اطراف نگاه می کردم. من چرا تو هال خوابیدم؟ از سرما خودم و مچاله کرده بودم. داشتم منجمد میشدم.سرمایی که تو کل شب به تنم رسوخ کرده بود با اولین عطسه خودش و نشون داد. با رخوت از جام بلند شدم و برای گرم کردن سریع بدنِ یخ کرده ام پریدم تو حمام. زیر دوش آب داغ حسابی تنم و گرم کردم. تنم گرم بود اما از درون هنوز سرما رو حس می کردم.حوله پیچ از حموم اومدم بیرون. یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم. لباسهام و پوشیدم و یه پتو برداشتم و رفتم رو مبل وسط هال دراز کشیدم. حسابی خودم و پیچونده بودم.تنها چیزی که الان لازم نداشتم یه سرما خوردگی بی موقع بود÷.تازه چشمهام گرم شده بود که با صدای گوشیم از جام پریدم. 2-3 تا فحش دادم و گوشی و از رو میز برداشتم.لعنتی اس ام اس بود. ببین یه زنگ کوچیک چه جوری من و سکته دادا.حس خوندنش و نداشتم اما وقتی دیدم کوهیاره با تعجب بازش کردم.-: سلام دختر خوبی؟ روز تعطیلی چی کار می کنی؟من: سلام ممنون تو خوبی؟ هیچی خوابیدم.جوابش و فرستادم و دوباره دراز کشیدم. دوباره صدای اس ام اس اومد.کوهیار: تنبل خانم ساعت 11:30 تو هنوز خوابی؟ البته منم بودم با اون دامبل و دومبلی که تو دیروز راه انداخته بودی الان خوابم میومد. چه خبر بود مهمونی داشتی؟ حتما حسابی رقصیدی که خسته ای.بچه فضول و می بینی. آمار آهنگ گذاشتن منم داره.با لبخند جواب دادم.-: نه بابا مهمونی چیه؟ کلاس داشتم.به ثانیه نرسید، پیام داد.کوهیار: کلاس چی ؟-: کلاس رقص عربی.سند کردم. سریع جواب داد.کوهیار: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــف..... ای جووووون. شاگرد نمی خوای؟ منم بیام؟؟؟ می خوای بیام داور بشم؟نیشم تا بناگوش باز بود. تصور کوهیار در حین ادای این اوف خیلی خنده دار بود. مطمئنم میمیره تا بتونه تو یه همچین کلاسی که پر دختر و خانمِ که دارن باسناشون و می لرزونن باشه.من: بدم نیست. تو بیا یه انگیزه ای بشه برای دخترا که بهتر برقصن اونم زیر نظر داور مذکر.شکلک خنده برام فرستاد.کوهیار: آرشین می خواستم یه چیزی ازت بپرسم. راستش مامانم 2 روزه اومده و فردا هم می خواد برگرده. می خواستم ببینم می تونی هنر آرایشگریت و رو مامانم پیاده کنی که من مامانم و حوری کنم بفرستم پیش بابام؟ بی رودربایسی بهم بگو آره یا نه. نمی خوام تو معذورات قرار بگیری.ابروهام پرید بالا. سرما تو بدنم بود و این عطسه های گاه و بی گاه می گفت ممکنه سرما بخورم. از طرفی بی حالم بودم.اما مطمئنن نمی تونستم خواستهی کوهیار و رد کنم. نه به خاطر رودربایسی و تعارفات کشککی بلکه به خاطر دوستیمون. کوهیار کم کمکم نکرده بود و همیشه هر وقت لازمش داشتم با ربط و بی ربط خودش و رسونده بود. خوشحال میشدم هر چند کم ولی بتونم یه جوری خوشحالش کنم.براش پیام فرستادم.من: قدمشون سر چشم. منتها به من بگو چی کارها می خواد بکنه چون باید مواد بگیرم.کوهیار: هر کاری که خودت می دونی ابروهاش و خوشگل کن موهاش و کوتاه کن. جوری که مثل من کفش ببره. رنگم بکن براش می خوام وقتی میام دنبالش نشناسمش.آیکون خنده و زبون دراز و برام فرستاد. خنده ام گرفت.من: خوب چه رنگی می خوای؟ مش کنم یا هایلایت؟کوهیار: اگه می تونی موهاش و بلوند کن. می خوام مامانم داف بشه بابام دیدتش حس کنه 40 سال جوون تر شده.بلند بلند خندیدم. این پسره خله به خدا.یه اوکی براش فرستادم.با این وجود باید می رفتم خرید. اما حال خرید کردن و نداشتم. خیلی شیک زنگ زدم به شیده و گفتم بره برام رنگ و وسایل رو بخره. هوس کردم موهام و رنگ کنم گفتم یه رنگ شرابی هم برای من بگیره.بلند شدم و یه ذره خونه رو مرتب کردم. از ترس اینکه حالم بد نشه دوتا قرص خوردم. یه پیام به کوهیار دادم گفتم ساعت 2 بیاید که من به همه ی کارها برسم.رأس ساعت 2 زنگ و زدن. صورت کوهیار تو آیفون پیدا بود. در و باز کردم. از پشتش یه خانمی رد شد و کوهیار بهش گفت بیاد طبقه ی چندم.تو آیفون گفتم: تو نمیای؟؟؟کوهیار: نه ممنون. فقط کارش که تموم شد خبرم کن بیام دنبالش.من: باشه خیالت راحت.کوهیار یه لبخندی زد و گفت: ببینم چی می سازی.خیالش و راحت کردم و رفتم سراغ در. منتظر موندم تا آسانسور تو طبقه ی ما بایسته.در باز شد. برای خوش آمد گویی لبخند زدم. زنی که از آسانسور پیاده شد برخلاف همهی تصوراتم یه زن چادری با قد حدود 154 اینا بود. حدود 50 و اندی ساله. مرور زمان رو صورتش چین و چروک انداخته بود. زیبا فوق العاده نداشت اما صورت آرومش باعث می شد حس خوبی بهش پیدا کنم. برخلاف کوهیار پوست سفیدی داشت و وقتی نزدیک تر شد با تعجب فهمیدم هیچ شباهتی به کوهیار نداره.عجیب... پس کوهیار باید یه نسخه ی کامل از پدرش باشه.با لبخند دستم و جلو بردم و رو به مادر کوهیار سلام کردم.من: سلام خانم سرمست خوب هستید؟ من آرشین هستم. بفرمایید داخل خوش اومدید.با لبخند جوابم و داد. وارد شد. بهم دست داد و صورتش و آورد جلو و روبوسی کرد. تعجب کردم. برام عجیب بود. محال بود من بار اول کسی و ببینم و بخوام باهاش رو بوسی کنم. و این کار اون برام عجیب بود. در ضمن من از روبوسی خوشمم نمیدومد. اما اصلا از روبوسی با خانم سرمست ناراحت نشدم. یه حس آرامش بخشی از وجودش به آدم منتقل میشد. یه حس مثل حسی که خونه ی کوهیار بهم می داد.با هم وارد شدیم و تعارف کردم بشینه و راحت باشه. رو مبل نشست. دقیق نگاهش کردم. منتظر بودم مثل بقیه ی خانم خان باجی های فضول فامیلمون با چشمهاش خونهام و متر و ارزیابی کنه. اما آروم تو جاش نشست و کیفش و از زیر چادرش در آورد و گذاشت کنار پاش. سرش و بلند کرد و گفت: عزیزم مرد که ندارین؟ابروهام پرید بالا. یعنی کوهیار بهش نگفته من تنها زندگی می کنم؟من: نه کسی نیست فقط خودمم.سری تکون داد و چادرش و در آورد. زیر چادر یه کت و دامن زرشکی پوشیده بود و یه روسری زرشکی مشکی.رفتم جلو تا لباسها شو بگیرم. مانتوش و بهم داد و چادرش و تا کرد گذاشت روی کیفش.مانتو رو آویزون کردم و رفتم تو آشپزخونه چایی آوردم. میوه و شکلات و از قبل رو میز چیده بودم. وقتی برگشتم دیدم یه جعبه کاک رو میزه.مادر کوهیار که نگاه من و دید گفت: قابلت و نداره عزیزم. سوغات شهرمونه.لبخند زدم و قبل از اینکه ازش تشکر کنم یه عطسه ای کردم. با یه ببخشید ازش تشکر کنم. من خیلی کاک دوست داشتم.من: خانم سرمست چرا زحمت کشیدید؟ خجالت زده ام کردین.با لبخند گفت: زری صدام کن. قابل شما رو نداره دخترم.عجیب این زن بهم آرامش می داد. از قیافه اش مهربونی می ریخت. بعد از اینکه چاییمون و خوردیم ازش پرسیدم چی کار می خواد بکنه اونم گفت نمی دونم هر چی کوهیار گفته.زری: نمی دونم والا این کوهیار بد پیله کرده میگه برو آرایشگاه و گفته کار شما هم خوبه. دیگه هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدید. من اصلاً قصد آرایشگاه رفتن نداشتم اما برای ساکت کردن کوهیار مجبور شدم. راستش این پسر رو چیزی کلید کنه ول نمیکنه. منم راهی جز قبول کردن خواسته هاش بلد نیستم. این جوری لااقل ساکت میشه منم یه نفسی می کشم.خندیدم، این دقیقاً توصیف کوهیاره. از قیافهاش پیداست این مدلیه. از جام بلند شدم. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: میشه من موهاتون و ببینم؟موهاش و باز کرد زیاد بلند نبود. مدل خودش خوب بود یکم مرتب کردن می خواست. باید بند می نداختمش و ابروهاش و بر می داشتم. ابروهاش هلال بود اما میشد هشتش کرد و با یکم کوتاه کردنشون قیافه اش عوض میشد. موهاش قهوه ای تیره بود.به ذهنیتم لبخندی زدم و دست به کار شدم. اول بند و بعدم ابروها. بعد کوتاهی مو. بعد رنگ و در آخر هم مش. ابروهاشم رنگ کردم که با موهاش هماهنگ بشه. در نهایت موهاش و سشوار کردم و همراه با یه آرایش ملایم.زری جون مدام میگفت آرایش دیگه لازم نیست.منم گفتم: نه آقا کوهیار سفارش کرده.راستش نمی دونستم کوهیار من و با چه عنوانی معرفی کرده اما نمی خواستم جلوی مادرش بی احترامی کرده باشم. برای همینم اسمش و با پیشوند آقا صدا می کردم.عالی شده بود. موهای بلوند با هایلایت استخونی و ابروهای روشن شده و حالت گرفته. موهای سشوار شده که جلوش و کج ریختم تو صورتش. واقعاً دافی شده بود برای خودش.خیلی اصرار کرد که باهام حساب کنه اما مگه میشد. محال بود من ازش چیزی بگیرم. آخرم برای اینکه راضیش کنم گفتم: من بعداً با آقا کوهیار حساب می کنم. شما نگران نباشید.همه چیز عالی در اومده بود. تنها چیز مزاحم عطسه های پی در پیم بود که زیاد شده بود و عصبیم می کرد.زری: دخترم فکر کنم داری سرما می خوری. یه سوپ گرم بخور و استراحت کن.سوپ و خوب اومد. کی حال داره سوپ درست کنه. حالشم داشته باشم بلد نیستم.من: نه زری جون نیازی به سوپ نیست. قرص می خورم.یه نگاهی بهم کرد که حس کردم تا ته وجودم و داره می بینه. یه لبخندی زد و گفت: تو بگیر بشین من برای جبران این همه زحمت می خوام برات سوپ درست کنم. تو دیگه جونش و نداری.هر کار کردم که جلوشو و بگیرم اما نزاشت. رفت تو آشپزخونه. وقتی دیدم حریفش نمیشم مجبوری کنارش ایستادم و هر چی لازم داشت بهش دادم. وسایل و که گرفت بردم نشوندم رو مبل و گفت: یکم بشین تا من سوپ و حاضر کنم.تکیه ام و دادم به پشتی مبل. چشمم و دوختم به سقف. بی اختیار لبخند زدم. این مادر و پسر برخلاف ظاهرشون چقدر شبیه هم بودن. از نظر اخلاقی شباهت های زیادی داشتن هر دوشون خوب و مهربون و صادق بودن.نفهمیدم کی خوابم برد. با حس دستی رو شونه ام بیدار شدم. سریع چشمهام و باز کردم و صاف نشستم.زری جون بهم لبخند زد.زری: دخترم خسته ای برو بگیر بخواب. منم دیگه کم کم میرم.من: نه من خوبم. اجازه بدید به کوهیار زنگ بزنم گفت خبرش کنم.یه لبخند معنی دار زد و از جاش بلند شد و گفت: نه دخترم کوهیار فکر می کنه من بچه ی 2 ساله ام. هی به همه سفارش می کنه. راهی نیست همین خونه بغلیه خودم می تونم برم.تازه فهمیدم سوتی دادم و کوهیار و بدون آقا گفتم. دیگه برای درست کردنش دیر شده بود. پس بی خیالش شدم. از جام بلند شدم و گفتم: نه زری جون نمیشه. بعداً از من گله می کنه.مظلوم نگاش کردم جوری که دلش برام سوخت و با یه لبخند دوباره سر جاش نشست.زری جون: امان از دست این کوهیار. باشه دخترم می مونم تا خودش بیاد.از تو کیفش گوشیش و گرفت و زنگ زد به کوهیار.منم رفتم تو آشپزخونه و یه چایی ریختم و همراه راحتی هایی که از ترکیه گرفته بودم، آوردم گذاشتم رو میز.مامان کوهیار یه لهجه ی بامزه داشت که آدم خوشش میومد از حرف زدنش.مشغول چایی خوردن بودیم که زنگ زدن.زری جون: فکر کنم کوهیاره من دیگه برم دخترم. خیلی ممنون و تشکر از زحمتت.لبخندی زدم و یه خواهش می کنمی گفتم.اول در و باز کردم و به کوهیار گفتم: الان میان.رفتم تو اتاق و لباس زری جون و آوردم. مانتوشو پوشید و اومد روسریش و ببنده که تند و هول گفتم: نــــــــــــــــــه .....هول شده گیره ی روسریش از دستش افتاد. یه نگاه متعجب و ترسیده بهم انداخت و گفت: چرا؟؟؟یه لبخند نیشی و شرمنده بابت دادم زدم و گفتم: نه یعنی چیزه.. این همه کار کردیم الان اگه شما روسریتون و سفت ببندین همه اش خراب میشه. آقا کوهیارم می خواستن این جوری ببیننتون. نمیشه روسری سرتون نکنید؟ همین آپارتمان بغلیه دیگه چادرتون و شل بندازین سرتون و برید. این جوری موهاتونم خراب نمیشه.یه نگاه التماسی هم به حرفهام اضافه کردم.یه لا اله الا اللهی گفت و خنده ی ریزی کرد.زری جون: امان از دست شما جوونا. دست شما باشه دین و ایمون آدم و به باد می دید. باشه اما فقط روسری سرم نمی کنم چادرم و درست می ندازم سرم.همونشم غنیمت بود. باشه ای گفتم و اول رفتم پالتوم و پوشیدم و شالم و سرم انداختم که باهاش برم تا پایین. زشت بود از اینجا خداحافظی کنم.زری جون: دخترم تو زحمت نکش خودم می تونم برم.من: نه خودم می خوام که بیام.با همدیگه از خونه رفتیم بیرون و سوار آسانسور شدیم. در خونه رو باز کردم. کوهیار پشتش به ما بود.با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. از اینکه منتظر شده بود کلافه شده بود.صدای در و که شنید با اخم برگشت.کوهیار: زیر پام عل .....با دیدن مامانش که با اصرار من تو آسانسور حاضر شده بود تا دم در چادرش و سفت نگیره تا حداقل کوهیار به نظر ببینتش. دوست داشتم عکس العملش و ببینم.با دیدن مادرش حرفش نصفه تو دهنش موند و بهت زده خیره موند. یکم بعد به خودش مسلط شد. چشمهاش برق زد و رو لبش لبخند اومد.آروم و راضی گفت: خوب یکم زودتر میومدین. حداقل می گفتین کارتون طول میکشه.زری جون: من می خواستم خودم بیام اما آرشین جان نزاشتن گفتن تو سفارش کردی.کوهیار لبخندی زد و گفت: دم آرشین خانم گرم با این حرف گوش کردنش. زری جون دلخور نشو خودم خواستم. ترسیدم دختر گلمون و نصفه شبی بدزدن بابام بی یاور بمونه.ریز خندیدم. زری جون با لبخندی که پیدا بود خوشش اومده یه چشم غره به کوهیار رفت.کوهیار دستش و دراز کرد و دست زری جون و گرفت و یه بوسه روی گونه اش نشوند.به من نگاه کرد و گفت: ازت ممنونم کارت حرف نداره.سری تکون دادم. زری جون باهام خداحافظی کرد. کوهیار زل زد تو چشمام و یه سری تکون داد. انگار با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه. من که نفهمیدم.دوتایی رفتن سمت خونه اشون و من از ذوق بهت کوهیار همون جا موندم و تا وقتی که کوهیار کلید انداخت تو در خونه خیره شدم بهشون. در خونه رو که باز کرد و زری جون وارد شد منم برگشتم و رفتم تو خونه.در و بستم و اومدم از پله برم بالا و سوار آسانسور بشم که چند ضربه به شیشه ی در خورد.تعجب کردم. یعنی کیه؟ برگشتم از رو پله ها نگاه کردم. کوهیار پشت در بود.چرا برگشت؟ حتماً زری جون چیزی یادش رفته. چند تا پله ای که بالا رفته بودم و برگشتم و به محض باز کردن در کوهیار خودش و پرت کرد تو خونه و تو یه لحظه که اصلاً نفهمیدم چی شد دستهاش حلقه شد دور کمرم. از زمین بلندم کرد و چرخوندم.از ترس زبونم بند اومده بود. سفت چنگ زدم به شونه هاش.دو دور که چرخوندم گذاشتم پایین. اونقدر ترسیده بودم که نمی تونستم سرپا بایستم. سرمم گیج رفته بود.از ترس سقوط ولش نکردم.هنوز مبهوت سرگیجه و چرخش بودم که با نشستن بوسه ای رو پیشونیم چشمهای تار شده ام و رو به بسته شدنم گرد گرد شد. هوشیار شدم. هوشیار از اینکه پیشونیم بوسیده شده.از بهت نفسم بند اومده بود.کوهیار هیجان زده و ذوق کرده گفت: آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... هیچ وقت زری جون و انقدر متفاوت ندیده بودم. یه دنیا تشکر. جبران می کنم .. قول میدم جبران کنم ...این و گفت و دستهاش و از دورم باز کرد و یه دستی برای خداحافظی به کتفم زد و از در بیرون رفت و در و پشت سرش بست.مبهوت اومدنش و چرخش و بوسه و رفتنش موندم. بی اختیار دستم رفت سمت پیشونیم. هنوزم باورم نمیشد کوهیار این کار و کرده باشه.با بهت چند بار تند تند پلک زدم. فکرم خالی بود.. ذهنم خالی بود...آروم آروم با درک کارش .. حرکتش.. لحنش.. ذوقش و هیجانش ... لبهام از هم باز شد...کوهیار به خاطر مامانش ذوق زده شد...لبهای باز شده ام شکل لبخند گرفتن...گفت من معرکه ام.. پس مامانش خوشگل شده بود..لبخندم عمیق و عریض شد..دیوونه من و چرخوند... از هیجان چرخوندم...لبخند عمیقم تبدیل شد به خنده.. به قهقه... به زور جلوی خودم رو گفتم که بلند نخندم. دوییدم رفتم تو آسانسور و دکمه ی طبقه ی خودم رو زدم و در که بسته شد خنده ام و ول کردم.دیوونه مثل پسر بچه ها از خوشگلی مامانش ذوق زده شد... جان من ببین چه جوری هیجانش فوران کرد...خندیدم... تا توی خونه خندیدیم.. حتی شب هم با یه لبخندی رو لبم خوابم برد.کاش منم می تونسم مثل کوهیار از خوشگل شدن مامانم. از به وجد اومدن و راضی شدن بابام به خاطر صورت زیبای مامانم این جور خوشحال و هیجان زده بشم...شاید من برعکس کوهیار باید یه کاری می کردم که بابام به جای دیدن مادرم و زیباییش توجهش به جای دیگه به کس دیگه به ماها جلب بشه.سوپی که زری جون پخته بود عالی بود. اونقدر خوشمزه بود که تنهایی بیشترش و خوردم. بعد از اونم یه خواب شیرین دوای سرمای بدنم شد و به کل حالم و دگرگون کرد. جوری که فردا صبحش خبری از اون سرما و عطسهها نبود.از صبح یه سره دارم میدوام. هی از این ور میرم اون ور. کلاً من وقتی میام اداره فرصت سر خاروندنم ندارم. گشنمم هست. وقت نکردم ناهار بخورم. سر پایی دوتا بیسکوییت خوردم.آنقدر که این روزا ناهار نمی خورم و گشنه می مونم از گشنگی سیر میشم. دارم از پا میافتم. خوب شد دیشب کلی سوپ خوردم. دست مامان کوهیار درد نکنه. خداییش اگه اون و سوپش نبودن محال بود که با اون خستگیم پا میشدم و غذا درست می کردم.مدارک و کپی کردم و اومدم سمت میزم که گوشیم زنگ خورد. سریع از رو میز برداشتمش و جواب دادم تا صدای زنگش مزاحم همکارا نشه.صدای پر انرژی کوهیار تو گوشی پیچید.کوهیار: سلام بر آرشین خانم گل. خوب هستید؟؟بی اختیار لبخند زدم. انقدر انرژی تو صداش بود که یه جورایی بدن خالی از انرژیم و شارژ می کرد. خسته نشستم رو صندلی.من: سلام مرسی. تو چه طوری؟آروم شد. یکم مکث کرد و گفت: مریضی؟ اتفاقی افتاده؟من: نه خوبم چه طور؟کوهیار: حس می کنم صدات ضعیفه انگار جون نداری؟نفس بلندی کشیدم و خسته گفتم: آره اصلاً جون ندارم. به زور سر پا ایستادم. از گشنگی هم دارم میمیرم. از صبح تا حالا همین الانه که اومدم نشستم رو صندلی. پدرم در اومده.کوهیار: نیاز به یه استراحت درست و حسابی داری. دیروزم که روز تعطیلت بود من و مامانم نذاشتیم یکم استراحت کنی ببخشید.صاف تو جام نشستم و یه اخمی کردم. واقعاً اینا رو نگفته بودم که عذرخواهی کنه.من: دیوونه این یعنی چی؟ من با تو تعارف دارم؟ خودم دوست داشتم که برای مامانت کار کنم پس بی خودی ببخشید و اینا نگو.کوهیار: باشه ... دستت درد نکنه. راستی زنگ زدم هم درست و حسابی ازت تشکر کنم هم اینکه ببینم این مامان ما چقدر خرج رو دست پسرش انداخت؟با خنده گفتم: گمشو دیوونه. چه خرجی؟ برو دیگه هم از این حرفها نزن. مادرتون مهمون من بودن. ایشون کلی هم بهم لطف کردن.کوهیار: اینا که تعارفه، باید با هم حساب کنیم.از پشت گوشی یه اخمی کردم و گفتم: کوهیار جداً ناراحت میشم اگه ادامه بدی. گفتم حرفش و نزن تو هم دیگه چیزی در موردش نگو. فکر میکنم برای خاله ی خودم این کارها رو انجام دادم. پس بی خیالش شو.یکم مکث کرد و گفت: پس شب بیا خونه ی من.من: چرا؟کوهیار: امروز مامان رفت. جاش خالیه. خونه یهو خالی شده دلم می گیره. وقتی نیست بهم غر بزنه که خونه ام کثیفه یه حس عجیبی دارم. شب بیا که منم تنها نباشم.داشتم فکر می کردم اگه زری جون به کوهیار میگه کثیف پس چقدر خودش و کنترل کرده به من چیزی نگه.بی حال لم دادم رو صندلیم و گفتم: وای کوهیار میگم دارم وا میرم از اصلاً خستگی حس ندارم.وسوسه انگیز و شیطون گفت: برات شام درست می کنم.اسم شام و غذا باعث شد شکمم به قارو قور بیفته. صاف نشستم و گفتم: زرشک پلو ...بلند خندید و گفت: زرشک پلو.من: اوکی پس 7 اونجام.کوهیار: منتظرم.ازش خداحافظی کردم. تصور یه شام لذیذم برام عالی بود و بهم انرژی می داد. همینم باعث شده بود که با نیروی بیشتری کار کنم.کارم که تموم شد یه راست رفتم خونه. سر راهم نوشابه و دلستر لیمو خریدم. ماشین و بردم تو پارکینگ خونه و اومدم بیرون. زنگ خونهی کوهیار و زدم که بی حرف در و برام باز کرد.از آسانسور پیاده شدم. در و 4 طاق باز کرده بود. و با لبخند بهم نگاه می کرد. از همون دور سلام کردم و اونم با روی خوش بهم خوش آمد گفت. رفتم تو خونه و کفشهام و در آوردم. جورابهام نو بود و تمیز. از اون روزی که مجبور شدم بیام خونه یکوهیار صبح به صبح جوراب تمیز و شسته می پوشم. برای موارد احتمالی.دلستر و نوشابه رو دادم بهش.کوهیار: چرا زحمت کشیدی؟من: زحمت نبود هوس کردم.خونه اش گرم بود، تمیز و بوی غذا میداد. با خستگی رفتم کنار مبل. بی حال دکمه های پالتوم و باز کردم کوهیار کمکم کرد درش بیارم. ازم گرفت و برد آویزونش کرد.ولو شدم رو مبل. اومد بالای سرم ایستاد و گفت: خیلی خسته ای نه؟ از قیافه ات پیداست. با یه چایی داغ چه طوری؟من: عالیه ...رفت تو آشپزخونه و تا برگرده، یکم از مغزهای مختلفی که تو ظرف خوشگل چیده بود خوردم.برگشت و سینی چایی و گذاشت رو میز و خودشم نشستم کنارم رو مبل.لیوان چاییم و داد دستم و پرسید: خوب چه خبر. امروز چی کارا کردی.تا این سوال و پرسید انگار داغ دل من تازه شد. با اخم شروع کردم.من: این اخرائی رئیسمون فکر کرده من نوکر زر خریدشم. بابا یکمم انصاف داشته باشی بدم نیست. درسته که من عاشق کارم هستم اما دلیل نمیشه که کارهای خودشم بده به من. به خدا یه روزایی کم میارم. از زور خستگی خودم و میکشم اینور اونور. درست نمی تونم راه برم.مطمئنم اگه کوهیار می تونست حرف بزنه و اگه من مهمونش نبودم و نمی خواست حق میزبانی و به جا بیاره، با جفت دستهاش جلوی دهنم و میگرفت که ساکتم کنه تا انقدر غر نزنم و سرش و نخورم.اما به مدت 15 دقیقه ی کامل با حوصله و لبخند به تک تک شکایتهام گوش داد و تو جوابم سر تکون داد تا مطمئن شم که یکی به گلایه هام گوش میکنه. و این حس خیلی خوبی بود که بتونم بعد یه روز کاری سخت کنار یکی بشینم و این جوری خودم و تخلیه ی روحی کنم جوری که خستگیم در بره.غر زدنام که تموم شد ساکت شدم و یه نفس عمیق کشیدم. با یه لبخند دستی رو شونه ام گذاشت و گفت: انقدر خودت و اذیت نکن. اگه واقعاً برات سخته بهش بگو. نریز تو خودت. حالا هم پاشو بریم شام بخوریم. مطمئنم خیلی گشنته.با سر حرفش و تایید کردم و دنبالش راه افتادم. اول دستهام و شستم و بعد رفتم تو آشپزخونه. مثل بار قبل میزش پر مخلفات و خوشرنگ و با سلیقه بود.با لذت غذام و خوردم.سیر که شدم نیشمم شل شد. یه نگاه خریدار به کوهیار انداختم و گفتم: من اگه پسر بودم به خاطر این غذاهای خوشمزه هم که شده حتماً زن می گرفتم. وای نمیدونی چقدر حال میده خسته بیای خونه و ببینیغذا حاضره و خونه گرمه و یه زن خوبــــــــــــم ......یه نگاه سرتاپایی به کوهیار کردم. کوهیارم رد نگاهم و گرفت و یه نگاهی به کل هیکلش انداخت و یهو تند سرش و بلند کرد و گفت: پاشو دختر پاشو برو... با این نگاه کردنای تو یه لحظه به جنسیتم شک کردم. پاشو برو تا کار دست من ندادی...با خنده از جام بلند شدم. هر کار کردم کوهیار نذاشت ظرف ها رو بشورم و فرستادم تو هال. یکم بعد با دوتا فنجون قهوه اومد و نشست. فنجون قهوه رو گرفت سمتم و گفت: مامانم خیلی از موهاش خوشش اومده بود. حتی بابامم راضی بود. جوری که یه ساعت قبل زنگ زد بهم. با اینکه نمی خواست به روی خودش بیاره اما آخرش طاقت نیاورد و گفت: فکر کنم ماهی یه بار مامان و بفرستم پیشت براش خوب باشه.آخه می دونی زری جون هیچ وقت موهاش و روشن نکرده بود. هر بار یه بهانه ای میآورد. همیشه موهاش تیره بود و الان بعد این همه سال یهو تغییر رنگ موهاش خیلی جالب و عجیب بوده. خدایی خیلی بهش میومد.ته قهوه ام و سر کشیدم و خوشحال گفتم: خواهش می کنم. خیلی خوشحالم که خوشتون اومد.بلند شد و فنجونهای قهوه رو برد تو آشپزخونه. از فرصت استفاده کردم و طاق باز دراز کشیدم رو مبل. آخی ... چه حس خوبی داشت زمین گذاشتن کمرم بعد از یه روز سخت.کوهیار برگشت و تلویزیون و روشن کرد. کنترلها رو گذاشت رو میز. خواستم بلند شم که بشینه جای خودش اما نذاشت.کوهیار : نمی خواد دراز بکش راحت باش.منم از خدا خواسته دیگه پا نشدم.خم شد پاهام و بلند کرد نشست سر جاش و پاهام و گذاشت رو پاهای خودش.یکم این فرم دراز کشیدن خوب نبود. یعنی بیچاره کوهیار گناه داشت، پام تو دهنش بود اما نای بلند شدن و نشستن نداشتم. وقتی دیدم کوهیار بدون توجه به پاهام داره به تلویزیون نگاه می کنه و مطمئن شدم براش مشکلی ایجاد نکردم بی خیال شدم. خواستم تلویزیون ببینم اما خسته تر از این حرفها بودم. یکم زل زدم به تلویزیون.کوهیار همون جور که نگاهش به جلو بود پاهام و گرفت بین دستهاش. سرم و صاف کردم ببینم چی کار داره می کنه.آروم با دستهاش ساق پام و فشار داد نرم رفت سمت مچ و یکم ماساژ داد رفت رو انگشتهام و ...هنوز چشمش به تلویزیون بود. با هر فشاری که به انگشتهای له شدم میآورد انگار خستگی و از تو پام میکشید بیرون.چشمهام خمار شد. بدنم سِر شد. یه حس لذت بخشی داشتم که نگو. کلاً ماساژ همه جوره دوست داشتم و خمارم می کرد. حس تهی شدن بهم دست می داد.خوابم گرفته بود. چشمهام رو هم افتاد.دستی به صورتم کشیدم. دستم که پایین اومد افتاد رو زمین. با ترس چشمهام و باز کردم. خیره شدم به رو به روم. به کوهیاری که خیره شده بود به جلو و یه دستشم زیر چونه اش بود. سرم و برگردوندم.یه آهنگی داشت از تلویزیون پخش میشد و کوهیارم عجیب رفته بود تو بحرش.چقدر گذشته؟ دستم و بالا آوردم به ساعتم نگاه کردم. دو ساعتی گذشته بود. وای یعنی من خوابم برد؟ چقدر زشت. بیچاره کوهیار. یعنی تمام این مدت همین جوری نشسته بود؟؟ طفلی ...آروم سعی کردم از جام بلند بشم و بشینم. پاهام و جمع کردم که کوهیار یه تکونی خورد. برگشت و وقتی دید بیدارم لبخندی زد و گفت: خوب خوابیدی؟یه لبخند کج دندونی خجالت زده آوردم رو لبم و گفتم: ببخشید. نمی خواستم بخوابم. ولی این ماساژه ...خندید و گفت: ماساژ بد چیزیه ...لبم و کشیدم تو دهنم. از جام بلند شدم دستی به لباسم کشیدم.من: خوب من دیگه برم.کوهیارم بلند شد.کوهیار: کجا؟ حالا می موندی.من: نه باید برم. فردا اداره دارم.پالتوم و آورد و کمکم کرد پوشیدم. کیفم و برداشتم که برم دیدم کوهیارم ژاکت پوشیده جلوم ایستاده. با تعجب پرسیدم: تو کجا؟ابرویی بالا انداخت و گفت: این وقت شب انتظار نداری که تنها بفرستمت.با خنده گفتم: اوهوک... یه خونه اون سمت تره.شونه ای بالا انداخت و گفت: یه خونه باشه. سر کوچه دارن خونه میسازن شبها کارگرا تو ساختمون می خوابن. چون از خونهی من داری میری بیرون پس اگه تو همین دو قدمم چیزیت بشه مسئولیتش با منه. بعدم یه خونه انقدر بحث کردن نداره بیا بریم.دیگه چیزی نگفتم با هم رفتیم و رسوندم خونه. باهاش دست دادم و خداحافظی کردیم و هر کدوم رفتیم خونه ی خودمون.مسئولیتش من و کشته.*****تازه برگشته بودم خونه. امروز برعکس دیروز روز کاری خلوتی داشتم. هنوز سر حال و پر انرژی بودم.پالتوم و در آوردم و پرت کردم رو مبل رفتم از تو یخچال یه بطری آب برداشتم سر کشیدم.نفسم جا اومد. در یخچال با،ز بطری به دست داشتم فکر می کردم که چی کار کنم امشب یکم حال و هوام عوض شه که گوشیم زنگ خورد. تند بطری و گذاشتم تو یخچال و درش و بستم. رفتم تو هال و از تو کیفم گوشیم و برداشتم. بهبد بود...تماس و وصل کردم.من: بفرمایید...بهبد: سلام خوبی؟ چه می کنی؟من: سلام آق بهبد چه عجب یادی از ما کردی.مرسی تو خوبی؟؟بهبد: دختر، من که همیشه یادتم تو زیاد پیدات نیست.من: سرم شلوغه همه اش دنبال کار و زندگیم.بهبد: این وسط مسطا یه جایی برا تفریحم بزار.خودم و پرت کردم رو مبل.من: تفریحم کجا بود.بهبد: زنگ زدم بگم امشب مهمونیه مهردادِ میای؟؟؟صاف نشستم. ایول مهمونی. اونم مهرداد. مهمونیهاش معروف بود خیلی توپ بودن.یه فکری کردم و گفتم: احتمالاً بیام... کجا هست؟آدرس و بهم داد و یکم دیگه حرف زدیم و قطع کردم.مهمونی یعنی لباس. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاق. در کمدم و باز کردم. نگاهی به لباسهام انداختم. قدرت تصمیم گیری نداشتم. این جور وقتها آرشا خیلی مفید بود.رفتم تو هال و گوشیم و بر داشتم و به آرشا زنگ زدم.من: سلام آرشا خوبی؟ خونه ای؟آرشا: سلام مرسی آره خونه ام.من: ببین من امشب مهمونی دعوتم. با سلیقه ی خودت یه دست لباس برام انتخاب کن میام می گیرم.آرشا: فرمایش دیگه ؟؟با نیش باز گفتم: کفشای ستشم بزار.گوشی و قطع کردم. بهتر بود همین الان میرفتم که زودتر برگردم برم دوش بگیرم حاضر بشم. اما چه کاریه؟ خونه مامان اینا دوش می گیرم. همون جا هم حاضر میشم میرم.وسایلم و جمع کردم گذاشتم تو کیف گنده ام. لباس پوشیدم، کلید و سوییچمو برداشتم رفتم تو پارکینگ. اومدم برم سوار ماشینم شم، که با دیدن چرخ جلوش آهم در اومد.با حرص گفتم: ماشین خنگ کی پنچر شدی. خاک تو سرت نتونستی از یه چرخ مراقبت کنی. حالا من چه جوری برم؟؟ بدبختی داریما.به ناچار زنگ زدم به آژانس.-: من که پنچری بلد نیستم بگیرم. یعنی چرثقیل میاد برای پنچری ماشین و از تو خونه ببره تعمیرگاه؟یه لگد به چرخ سوراخ زدم. کاریه که شده بعداً بهش فکر می کنم.از خونه اومدم بیرون. به سر کوچه نگاه کردم. آژانس نیومده بود. سرم و تو کوچه چرخوندم.ابروهام پرید بالا. کوهیار تو حد فاصل بین خونه ی خودش و خونه ی من کنار ماشینش تو پیاده رو ایستاده بود و با یه خانم حرف می زد. جوری که اگه یکی دو قدم می رفتم جلو می تونستم صداشون و بشنوم. اما خوب زشت بود و کاملاً ضایع.دقیق به زنه نگاه کردم. فضولیم گل کرده بود.خانمه یه زن سانتال مانتالی بود. سن و سالش به کوهیار نمی خورد.چشمهام و ریز کرده بودم که یهو کوهیار که تاحالا نیم رخش به من بود یکم چرخید و چشمش به من افتاد.سعی کردم سریع نگاهم و ازشون بگیرم اما دیگه نمیشد دیده بودتم. برای همینم با یه لبخند سری تکون دادم. که یعنی من یه همسایه معمولی و ساده ام. یه وقت خانمه براش سوءتفاهم نشه.اما کوهیار خیلی راحت با وجود اخمش لبخندی بهم زد و سلام کرد.کوهیار: سلام خوبی؟؟ جایی میری؟ ماشینت کو؟ میان دنبالت؟خوب وقتی کوهیار براش مهم نیست پس موردی نداره.من: آره یه جا کار دارم. ماشینمم پنچره.لبخندش رفت و گفت: جدی؟ چرا پنچریش و نگرفتی؟ می خوای برسونمت.لبخندی زدم و گفتم: پنچری بلد نیستم بگیرم. نه ممنون زنگ زدم آژانس، نمی خوام مزاحم بشم.با چشم اشاره ای به خانمه کردم که یعنی " ای بابا یکم جلوی زنه مراعات کن. شکم اگه نداشت الان پیدا کرد " مخصوصا که با چشمهای ریز شده دقیق بهم خیره شده بود و یکی در میون سرش بین من و کوهیار می گشت.کوهیار نگاهی به خانمه کرد و برگشت سمتم و گفت: یادم رفت معرفی کنم. مادر، آرشین... آرشین، مادر.با دست ماها رو به هم معرفی کرد. ابروهام پرید بالا. به زور سلام کردم و گفتم خوشبختم. مادر که قربونش برم یه اخمی کرد و فقط یه سری تکون داد.خاک تو سرت کوهیار با این معرفی کردنت. زنه بیچاره ناراحت شد. نمی خوای بگی دوست دخترمه خوب نگو. ولی نگو مادرمه خوب زنه ناراحت میشه اون و با ننه ات یکی می کنی. اوه اوه چه نگاهیم بهم می کنه. خوبه حالا من زری جون و دیده بودم. این کوهیارم کم حافظه است.خدارو شکر، خدارو شکر آژانس اومد و منم از خدا خواسته سریع یه خداحافظی تند کردم و پریدم تو ماشین.الهی بگم کوهیار خدا چی کارت بکنه با این عقل نصفت. مثلا فکر کردی من بفهمم تو با یکی که قدر مادرت سن داره دوستی ذهنیتم نسبت بهت عوض میشه؟ یا میشینم پشت سرت حرف می زنم؟ خوب چی کار میشه کرد تو زنای سن بالا دوست داری. موردی نداره که. پسره ی مشنگ...تا خونه داشتم به کوهیار و حرف خاک بر سریش فکر می کردم. جلوی در خونه حساب کردم و پیاده شدم.زنگ و زدم رفتم بالا. آرشا در و باز کرد. تند رفتم تو و سلام کردم. مامان و بوسیدم.مامان: چه عجیب به ما سر زدی.من: مامان جان من که همیشه یا زنگ می زنم یا حالتون و از آرشا می پرسم گله نکنید دیگه.یه لبخندی زدم و رو به آرشا گفتم: ببینم چی برام حاضر کردی؟؟؟یه پشت چشمی برام نازک کرد و رفت سمت اتاق من. دنبالش راه افتادم. از تو کمد یه دست پیراهن آبی نفتیِ یقه رومی در آورد که پایینش دو ردیف چین خورده بود و تا بالای زانو هم بود.همراهش یه جفت کفش ستشم در آورد.خیلی خوشگل بودن. ذوق زده گفتم. ایول چه خوشگلن دستت درد نکنه. فقط اینکه این زیادی بازه من یخ می کنم. به نظرت یه ساق کلفت بپوشم و یه شال بافت بندازم دورم چه طوره؟؟آرشا یه چشم غره بهم رفت و گفت: غلط کردی بخوای لباس خوشگلم و با این چیزای مسخره از فرم بندازی می کشمت. یکم بیشتر بخور تا گرمت بشه.یه شکلکی براش در آوردم رفتم جلو و لباس و از دستش گرفتم و همون جور که نگاش می کردم گفتم: از بعد اون شبی که جلوی کوهیار بالا آوردم دیگه چیزی نمی خورم.آرشا یه خنده ای کرد که با مشت من ساکت شد.لباس و گذاشتم رو تخت و گفتم: بی زحمت یه پالتوی بلند بده بهم چون پالتوی خودم کوتاهه. لوازم آرایشم حاضر کن که تا از حمام میام زودی آماده بشم. راستی یه حوله هم برام بیار تو حمام.وا نستادم به غرغرهای آرشا گوش بدم. از اتاق اومدم بیرون و رو به مامان گفتم: مامان من برم حمام.سری تکون داد.بعد مدتها تو خونه ی خودمون می رفتم حموم. خیلی حال داد. به یاد قدیم کلی زیر دوش موندم.وقتی حسابی تنم حال اومد از حمام اومدم بیرون و حوله پیچ رفتم تو اتاق. زود خودم و خشک کردم ولی حوله رو در نیاوردم. با همون حوله موهام و سشوار کردم و با چند تا گیره پشت سرم کج جمعش کردم.یه آرایش متناسب لباسمم کردم. چشمهام خیلی خوشگل شده بودن مخصوصاً با لنزهای آبی که گذاشته بودم سایه های آبی چند رنگی که زده بودم خیلی جلوه داشتن.حوله رو باز کردم انداختم رو تخت. زنگ خونه رو زدن. تو جام ایستادم.اه لعنتی کاش یکم دیرتر میومد که من رفته باشم.بی توجه به صدای آرشا که بلند گفت : باباست.رفتم سمت لباس و پوشیدمش. تو تنم خیلی قشنگ وا میستاد ولی یه مشکلی بود اونم این بود که با توجه به اینکه کوتاهه با وجود پالتوی بلند نمیشد تو حد فاصل اینجا و محل مهمونی هیچی زیرش نپوشم. پوشش و حجاب و بی خیال قندیل می بستم. همون جور با اون لباس از اتاقم اومدم بیرون و رفتم اتاق بغلی که مال آرشا بود.من: آرشا یه ساپورت بده بپوشم منجمد نشم.آرشا با اخم از رو تخت بلند شد و گفت: گمشو دیوونه مدل لباس و بهم می زنی.من: نمی زنم. اونجا که رسیدم درش میارم. از خونه پام و بزارم بیرون سوز هوا مرحومم می کنه به مهمونی نمیرسم.ابرویی برام بالا انداخت و از تو کشو یه ساپورت مشکی در آورد. همون جا پوشیدمش. بهتر شده بود. دیگه نیازی هم به پالتوی آرشا نداشتم. پالتوی خودم خوب بود. برگشتم تو اتاق خودم و پالتوم رو پوشیدم. دکمه ها شو نبستم. شالمم انداختم دور گردنم.چشمم افتاد به گردنم، خیلی خالی بود. یاد مامان افتادم. یه گردنبند داشت از طلای سفید که باریک و ظریف بود.برم ببینم میده من امشب بندازم گردنم یا نه.از اتاق اومدم بیرون و داشتم می رفتم سمت اتاق مامان که بابا از تو دستشویی اومد بیرون. یه سلام زیر لبی بهش دادم و رفتم تو اتاق مامان اینا. سعی کردم کمترین توجه رو به حضور این مرد داشته باشم.از گوشه ی چشمم میدیم که اخم کرده.رفتم تو اتاق. مامان تو اتاق بود. تا اومدم صداش کنم بابا زودتر صداش کرد.مامان یه نگاهی به من کرد و گفت: کارم داری؟؟من: منتظر می مونم برگردی.رفت بیرون. رفتم جلوی آینه ایستادم و به تیپ و قیافه ام نگاه کردم. دستی به موهام کشیدم که صدای بابا رو شنیدم. دستم تو هوا خشک شد.بابا: این دختر اینجا چی کار می کنه؟ اومده که بمونه؟مامان: نه اومد از آرشا یه چیزی بگیره.بابا: مگه من نگفتم حق نداره با این سر و شکل پاشو تو خونه ی من بزاره؟ می خواد آبرومون و جلوی در و همسایه بره؟ همین که فکر می کنن دخترمون از خونه فرار کرده کافیه دیگه لازم نیست با این شکل و شمایل بیاد اینجا.چشم هام و بستم. یه پوزخند عصبی زدم.شکل و شمایل من براشون افت داشت.بی خیال گردنبند و گردن خالیم شدم. از اتاق اومدم بیرون و همون جور که میرفتم سمت اتاق خودم گفتم: نگران نباشد همین الان از اینجا میرم که حضور بیشترم تو خونه ی والدیـــــــــــنم آبروی این مردمان آبرومند رو نبره.بابا: دختر ببند فکتو وگرنه خودم می بندم.عصبی برگشتم سمتش و گفتم: نمی بندم. نه تا وقتی که کار کردن من باعث آبروریزیتونه. واقعاً فکر می کنید مردم بیکارن که بشینن در مورد دختری که شاید اصلاً یادشون نباشه وجود داره یا نه حرف بزنن ولی در مورد طلبکارای جورواجور شما که پاشنه ی خونه رو از جا کندن هیچی نگن؟؟پوزخندی زدم و به فریادش که توهین می کرد توجهی نکردم. برگشتم رفتم تو اتاق. باید کیفم و بر می داشتم و از اینجا می رفتم. تحمل این مرد برای یه دقیقه هم سخت بود.همین جور فحش می داد و حرفهای ناجور می زد. حرفهایی که من سعی می کردم با زمزمه ی آهنگ ساز دهنی کوهیار با دهنم نشنومشون.داشتم میرفتم سمت تخت که بابا با لگد زد به در اتاق و کوبوندش به دیوار و همون جور که فحش می داد از پشت چنگ انداخت به موهام و همچین کشیدم که پرت شدم عقب. تو همون حالت با دست دیگه اش کوبوند تو دهنم.بابا: حرفهای گنده تر از دهنت می زنی دختر. قد این حرفها نیستی. من پدرتم. بزرگترت. اجازه نداری باهام این جور حرف بزنی. یا وقتی دارم باهات صحبت می کنم راهت و بکشی و بری.با دستهام سعی کردم گره ی انگشتهاش و از تو موهام باز کنم. صدای جیغ آرشا و دادای مامان که ازش می خواست ولم کنه رو میشنیدم. این کتکها اونقدر برام عادی شده بود که حتی دیگه دردمم نمیومد. فقط عصبانیم می کرد. تا حدی که در حال انفجار بودم.در حالت کلنجار با موهام و دستش گفتم: برام پدری نکردی که فکر کنم پدرمی...آنچنان با لگد کوبوند پشتم که پرت شدم جلو و موهام کشیده شد و از بین دستهاش آزاد شد و موهای جمع شده ام هم باز و شل افتاد دورم. خودمم پرت شدم رو تخت.نفسم بند اومده بود. کمرم تیر می کشید اما بدتر از اون عصبانیت و خشمی بود که مثل مار تو خونم پیچید. با حرص رو تخت چرخیدم. کمرم رو تخت بود و روم به سمت در.از حرص نفس نفس می زدم. بابا اما انگار سوزشش از حرفهام از بین نرفته بود که هجوم آورد سمتم که با یه خیز و ضربات پی در پی جواب یک جمله حرفم و بده و برتری خودش و... پدر بودنش و ... احترامش و همه و همه رو با زور ازم بگیره...عصبانیت... درد ... حرفهای زشت و ناحق ... نا عدالتی ... همه و همه جمع شدن و شدن دیوانگی و جون و تو یه لحظه پاهام و از زانو خم کردم تو شکمم و وقتی خیز برداشت سمتم و نزدیکم شد با چنان قدرتی پاهام و کوبوندم تو سینه اش که پرت شد عقب و فاصله ی بین تخت و در اتاق و که 3-4 متری میشد و طی کرد و کوبیده شد تو دیوار کنار در.آرشا و مامان با یه جیغ از سر راهش کنار رفتن.بابا پهن زمین شد و با آرنج خورد زمین. از درد به خودش پیچید و دست راستش و تو دستش گرفت. آرشا بهت زده خیره موند بهش. مامان خم شد روش تا ببینه چی شده. در عین حال قربون صدقه ی شوهرش می رفت و نفرینهایی بود که نثار وجود ناپاک من می کرد.من اما نموندم تا ببینم اون همه خشم و کینه چه بلایی سرش آورده. سر مردی که خودش و پدرم میدونست.از جام بلند شدم. کیفم و برداشتم و تند از کنارشون رد شدم و رفتم سمت در. کتونیهام و تو دستم گرفتمو از پله دوییدم پایین. عصبی بودم و نمی تونستم منتظر آسانسور بمونم. هول شالم و انداختم رو سرم.عصبی ... در عین ناراحتی بغض هم کرده بودم.خودم و از خونه پرت کردم بیرون.چرا؟ چرا ؟ چرا همیشه من؟ چرا هر بار که پام و تو این خونه می زارم این اتفاق باید بی افته؟ چرا نمی تونم یه بار .. فقط یه بار با آرامش تو خونه ای که باید جای امنم باشه بمونم؟ خدایا چرا با من این کارو می کنی؟تو سرم پر چراها بود. چراهایی که هیچ جوابی براشون نداشتم. نمی دونستم چی کار دارم می کنم یا کجا دارم میرم. بارون میومد. خیس شده بودم. آب از سر و روم میریخت اما من هیچی نمی فهمیدم. نه تاریکی کوچه ی به نسبت پهن و... نه نور کم چرغهای بلوار رو به روم و ... نه تردد ماشین ها رو....تنها چیزی که می دیدم و می فهمیدیم. لحظه ی پرت شدن بابا بود. از من با این چثه بعید بود که بتونم یه مرد گنده با قد و هیکل بابا رو این جوری پرت کنم اما تو اون لحظه من نبودم. اونی که اون ضربه رو زد خشم و بغضی و کینه ای بود که تو تموم این 26 سال تو وجودم جمع شده بود. فشار همه ی کتکها و ضرباتی بود که بارها و بارها ناعادلانه رو سرو تنم فرود اومده بود.سردم بود. منجمد شده بودم. می لرزیدم. چونه ام با بغض تکون می خورد. بد نفس می کشیدم.تلو تلو خرون زیر بارون می رفتم.به کجا؟؟نمی دونم.....به هر کجا غیر این کوچه.. غیر این خونه.. غیر این محل... به هر جا که بتونم نفس بکشم.. که بفهمم آدمم و می تونم خودم باشم...بی توجه خواستم از خیابون رد شم بوق ممتد . نور چراغ یه ماشین باعث شد که یه قدم عقب گرد کنم. بهت زده ایستاده بودم. یه لنگه از کتونیهام افتاد. مات خیره شدم بهش. دولا شدم که برش دارم اون یکی هم از دستم افتاد. رو زانو نشستم رو زمین و زانوهام و گرفتم تو بغلم و خیره شدم به کفشهایی که افتاده بودن.کفشهایی که باید تو پام می بودن... همراه راهم می بودن... اما الان افتاده بودن.کفشهایی که باید من و... پای من و... از هر گزندی حفظ می کردن اما الان افتاده بودن.مثل 2 تا وزنه ی مهم زندگی هر آدمی ... که من نداشتم.. که من حسرتشون و می خوردم و در عین داشتن من نداشتم.امشبم که رسماً زده بودم یکی و شکونده بودم.همون جور خیره به کفشهای افتاده قطره های اشک از چشمهام بیرون اومدن و رو گونه هام با دونه های بارون قاطی شدن و رو صورتم رد گذاشتن و از رو چونه ام سر خوردن.سر خوردن و افتادن تا بفهمم همه چیز میره. همه چیز رد میشه و می ره و می افته. هیچ چیز دووم نداره. این شب لعنتی هم تموم میشه و این بغض .. این بغض که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم .. میشکنه...هنوز خیره به کفشها بودم که دستی رو شونه ام نشست. برگشتم و به بالا سرم نگاه کردم. به آدمی که مثل من زیر بارون ایستاده بود و خیره شده بود بهم.خم شد و دستهاش و گرفت به بازوهام و از جام بلندم کرد.-: تو اینجا چی کار می کنی؟ زیر این بارون؟ اینجا چرا نشستی؟برم گردوند. خیره شدم به کوهیاری که جلوم ایستاده بود و با تعجب و نگرانی نگام می کرد.نگرانی.. چیزی که واقعاً الان تو چشمهاش میدیم. چیزی که شاید هیچ وقت تو چشمهای بابام ندیدم. تو حرفهاش حس نکردم. موقع کتک خوردنام لمسش نکردم.پربغض سرم و جلو بردم و آروم گذاشتم رو سینه اش. داشتم می ترکیدم از بی کسی. آروم آروم اشک ریختم. بهت زده بود. اما چیزی نگفت.دستش و انداخت پشتم و هدایتم کرد.کوهیار: چیزی نیست. بیا بریم تو ماشین داری می لرزی. آروم باش.با هم رفتیم سمت ماشین. سرم و تکیه داده بودم به سینه اش. به شدت دلم می خواست حس کنم کسی کنارمه.در ماشین و باز کرد نشوندم رو صندلی. برگشت و کفشهام و از رو زمین برداشت و اومد کنار در سمت من نشست و آروم پام کرد.در تمام مدت خیره شده بودم به این دوست و همسایه ای که شاید خیلی غریبه بود اما الان تو این لحظه از هر خانواده ای برام صمیمی تر بود.از جاش بلند شد در و بست و رفت نشست پشت فرمون. لرزم گرفته بود. همه هیکلم خیس بود و تنها وسیله ی گرمایشیم پالتوی خیسم بود. کوهیار نگاهی به لرز بدنم انداخت. برگشت سمت عقب و پالتوش و برداشت و مثل پتو انداخت روم.بدون حرف. بدون کلام. فقط یه لبخند اطمینان بخش بهم زد که بدونم هست ... کنارمه ...ماشین و روشن کرد و همزمان با روشن شدنش صدای ظبط هم بلند شد. بخاری و روشن کرد و درجه اشو گذاشت تا ته.آروم حرکت کرد. بی حرف .. بدون کلام ...سرم و تکیه دادم به صندلی به بیرون خیره شدم. اشک رو گونه هام سر خورد. زیر پالتو مچاله شدم...آهنگ تو گوشم فرو رفت .... بی اختیار گوشه ی پالتو رو تو مشتم می فشردم. دستی نشست روی دستم.کوهیار بود آروم و نوازش گر..بی حرف... بی کلام...خیره به جاده تو مسیری که شاید انتهاش خونه بود. اما نمی خواستم .. الان نیم خواستم تنها باشم.آروم گفتم: میشه من و ببری خونه ی دوستم؟سر تکون داد. آدرس و گفتم.چیزی نپرسید. حرفی نزد. کنجکاوی نکرد. حال زارم و به روم نیاورد.پیش رفت بی حرف .. بی کلام... در آرامش... با گرمی دستش...به بارون و خیابون خیره شدم و گوش دادم به آهنگی که پخش میشدم تا موسیقی آرومم کنه آرومم کنه و خلاص از صحنه های چند دقیقه ی پیش...روی تن سردم چیکه چیکه بارون میبارهانگاری که با تو دارم میشم عاشق دوبارهچقدر حس خوبی به تو دارم عشق مناگه تورو میخوام دست خودم نیست آخه دوست دارمدلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمتچشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنتچشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنتخیلی دارم عادت میکنم به بودن کنارتمیدونی که امشب من از ته دلم میخوامتنمیزارم عشقم ثانیه ها با تو تموم شهکجا توی دنیا کسی مثل تو میتونه باشهدلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمتچشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنتچشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنتآهنگ زیر بارون با صدای ناصر زینعلیچشمهام و بستم و به آهنگ و نوازش انگشت کوهیار روی دستم فکر کردم. فکر کردم تا روحم و آروم کنم.یکم بعد صدام کرد. آروم چشمهام و باز کردم و سرم و برگردوندم. اشکهام رو گونه هام خشک شده بودن.لبخندی زد و گفت: رسیدیم.به بیرون نگاه کردم. خودشه رسیده بودیم. سری تکون دادم و با یه تشکر زیر لبی پالتوشو و از رو تنم برداشتم و کیفم و گرفتم که پیاده شم.دستم و گرفتم به در که بازش کنم. دست دیگه ام کشیده شد. برگشتم سمت کوهیار و نگاش کردم.کوهیار: هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن...لبخند پر بغضی زدم و سری تکون دادم. به زور جلوی اشکهام و گرفتم که سیل نشن و نبارن.پیاده شدم. دستی براش تکون دادم و زنگ خونه رو زدم.-: آرشین؟؟؟من: سلام مریم. در و باز می کنی؟؟؟مریم: آره عزیزم بیا بالا...در و باز کرد و وارد شدم. برگشتم در و بستم. کوهیار وقتی مطمئن شد وارد خونه شدم حرکت کرد و رفت. تو شیشه ی در صورتم دیدم. از بارون و اشک خیس بود و پای چشمم کمی سیاه شده بود. با گوشه ی شالم چشمهام و تمیز کردم و رفتم بالا.مریم جلوی در منتظرم بود. با دیدنم یه لبخند غافلگیر و مشکوک زد. حال زارم و صورت نابود و غمزده ام و که دید بدون سوال آغوشش و برام باز کرد.خزیدم تو بغلش و سعی کردم با نفسهام آرامش وجودش و ببلعم.دستی به کمرم کشید و گفت: عزیزم چی شده؟ خوشحالم کردی اومدی. بیا تو گلم بیا... ببین چقدر خیس شده. داری می لرزی دختر.کفشهام و در آوردم و رفتم تو. خدا رو شکر می کردم که خیلی دیر نیست. سرسری با مامان باباش سلام علیک کردم و رفتیم تو اتاقش.مریم سریع برام یه حوله آورد و یه دست لباس تمیز و خشک.مریم: لباسهاتو عوض کن با اینا بمونی سرما می خوری.کمکم کرد لباسهام و عوض کنم. برام یه لیوان چایی داغ آورد که با خوردنش کمی گرم شدم. یه پتو آورد انداخت رو شونه هام.در تمام مدت نه من حرفی زدم و نه مریم سوالی پرسید.همیشه همین بود همیشه وقتی حالم زار بود به مریم پناه می آوردم و اونم در آرامش محیط امن و برام ایجاد می کرد تا وقتی آروم گرفتم خودم لب باز کنم و به لطف کوهیار قبل از اینکه برسم اینجا تا حدودی اون امنیت و آرامش و بدست آورده بودم.آروم لب باز کردم و گفتم.. بغض کردم و گفتم ... اشک ریختم و گفتم ... و در نهایت از حس شیرینی کمه بعد از ضربه ای که به مرتیکه زدم گفتم.بین اشک و ناله یه لبخند دیوونه وار زدم و گفتم: خیلی خوب بود. وقتی دیدم رو زمین پهن شده. وقتی دیدم درد میکشه جیگرم خنک شد. روحم تازه شد. وقتی دیدم یه درصد از ضربه هایی که بهم زده رو جبران کردم آرامش گرفتم.وسط لبخند های جونون آمیزم بغض کردم و اشک ریختم. اختیارم دست خودم نبود. تعادل نداشتم. حالم عجیب بود.مریم تو سکوت به حرفهام گوش داد . آروم سرم و بغل کرد و نوازشم کرد.هیچ وقت قضاوت نمی کرد. هیچ وقت نظر نمی داد. اجازه می داد خودم با حرفهام و تحلیل هام به نتیجه برسم. فقط آرامش می داد و من واقعاً به این حضور گرم نیاز داشتم.کوهیار 2 بار بهم پیام داد و حالم و پرسید و هر بار گفتم خوبم.اونقدر تو بغل مریم حرف زدم و خودم و تخلیه روحی کردم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد.****** نور خورشید که به صورتم تابید چشمهامو باز کردم. وای خدا کی صبح شد. برای یک لحظه زمان و مکان و فراموش کردم.وای کارم دیر شد. تند از جام بلند شدم. وقتی به اتاقی که توش بودم نگاه کردم همه چیز یادم اومد. منتها فرصت فکر کردن نداشتم. 2 ساعت دیگه باید می بودم اداره و هنوز حتی لباس هم ندالشتم.گیج دور خودم م یپیچیدم. پالتوم خیس بود اما خدا رو شکر لبسهایی که دیروز باهاشون رفته بودم خونه سالم و تمیز و خشک بودن.در باز شد و مریم سینی به دست وارد شد.مریم: صبح بخیر بیدار شدی؟گیج سرم و خاروندم و گفتم: آره بیدارم. باید برم دیرم شده.سینی و رو میز گذاشت. تند لباسهای مریم ودر آوردم و لباسهای خودم و پوشیدیم.مریم: برو صورتت و بشور بیا صبحونه بخور.رفتم سمت دستشویی. سر راه سلامی به مامان و بابای مریم کردم. یعنی فرصت می کنم برم خونه و لباسهام و عوض کنم؟دست و روم و شستم و برگشتم تو اتاق. مریم در حال لقمه گرفتن بود. لقمه ای که درست کرده بود و گرفت سمتم. با سر به مبل تختخوابی اشاره کرد و گفت: برات پالتو و شال گذاشتم. لباسهای خودت خیس بودن. امروز با اینا برو.لقمه رو ازش گرفتم و خوشحال گونه اش و یه ماچ محکم کردم.مریم: تو فرشته ای دختر. نجاتم دادی. وگرنه مجبور بودم برگردم خونه و کلی زمان از دست می دادم.شونه ای بالا انداخت و گفت: کارم اینه نجات مردم.دوتایی صبحونه خوردیم و حاضر شدم و بعد یه خداحافظی و تشکر از خونه زدم بیرون.رفتم سر خیابون و ماشین گرفتم. این چند وقته بدبخت شده بودم. همین جوریشم پولام ته کشیده بود و منم مدام مجبور بودم آژانس بگیرم.بدهیهام مونده بود و هنوز نمی دونستم باید باهاشون چی کار کنم.رسیدم اداره. منتظر آسانسور بودم که گوشیم زنگ خورد.کوهیار بود. بازم حالم و پرسید و مطمئنش کردم که حالم خوبه. بیچاره کوهیار. مطمئنن دیشب خیلی داغون بودم که باعث شده بود کوهیار انقدر نگران بشه.وارد دفتر شدم و پشت میزم نشستم. یه سلام هول به شیده و ملیکا کردم و مشغول کارم شدم.موقع ناهار زنگ زدم برام ساندویچ آوردن. با بچه ها دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم. در تمام طول روز خودم و با کار مشغول کرده بودم که به دیشب فکر نکنم. دوست نداشتم فکر کنم. دوست نداشتم یادم بیاد.شیده در حال حرف زدن بود که یهو ملیکا پرید وسط حرفش و گفت: راستی بچه ها شایان یه توله ی خوشگل و ناز خریده. می خواد براش سور بده. امشب میاین بریم خونه اش؟من و شیده یه نگاهی به هم کردیم. من که بی کار بودم و ترجیح می دادم تنها نباشم.شیده: کیا هستن؟ملیکا: هیچکی فقط من و شما. راستی کوهیارم هست. شیده به محسنم بگو بیاد؟گل از گل شیده شکفت. سریع بلند شد بره زنگ بزنه به محسن.ابروم و انداختم بالا و گفتم: اینم جزو پروژه ی صمیمیته؟؟چشمکی زد و گفت: ای همچین.بعد کار هر سه تا با ماشین ملیکا رفتیم. تو مسیر ساکت بودم. نزدیک خونه ی شایان که رسیدیم تازه یادم افتاد که چیزی برای این سگه نخریدم.من: ملیکا یادمون رفت چیزی برای سگه بخریم؟ملیکا: بی خیال بابا شایان خودش کلی چیز میز خریده. اسکار یادته؟ سگ گنده مشکیه که قبلاً داشت. انقدر این سگه رو دوست داشت که گاهی بهش حسودیم میشد. الهــــــی سر اینکه بدبخت مرد چقدر ناراحت بود تا یه هفته نمی شد جلوش در مورد سگ و جایزه ی اسکار و گرمی حرف زد. بغض می کرد.یه جورایی درکش می کردم. خوب شاید اگه گلهای دلبند منم یه چیزیشون بشه منم غصه بخورم.رسیدیم. خونه ی شایان یه آپارتمان 120 متری بود که با سلیقه چیده بودتش. البته می دونم هنر خودش نبوده این ملیکا خیلی تو چیدمان کمکش کرده بود. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی ششم پیاده شدیم. شایان در و باز کرد و خوشرو سلام کرد.شایان: سلام سلام خانمها چه به موقع اومدین.یکی یکی وارد شدیم و سلام کردیم و دست دادیم. صدای واق واق یه سگ از تو اتاق میومد.یه نگاه معنی دار به شیده کردم. این نگاهمون خیلی حرف توش بود. راستش این شایان از هر چیزی گنده اش و دوست داشت. ماشین شاسی بلند. مبلهاش هم خیلی گنده بودن. میز ناهار خوریش انقدر بزرگ و بلند بود که موقع غذا خوردن روش نیاز نبود از دستهات استفاده کنی فقط کافی بود یکم سرت و خم کنی تا بتونی غذا رو ببلعی. یخچالش ساید گنده بود. یه وان گنده داشت. تخت 2 نفره ی بزرگ که بلند هم بود و جون میداد بری روش به یاد بچگیهات بالا پایین بپری. حتی گلهای تو خونه اشم بزرگ بودن. یه کاکتوس گنده و یه یوکای گنده پشت پنجره های طولی بلند.سگ قبلیشم بزرگ بود و چقدر این سگه و سیاهیش من و شیده رو می ترسوند. اونم منی که از چیزی نمی ترسیدم.الانم وحشت زده به هم چسبیده بودیم و منتظر تا ببینیم که این توله جدیده چه هیبتی داره؟کلا فکر می کنم این شایان از چیزهای کوچیک و ریز وحشت داره. تنها چیز متناسبی که دورو برشه همین ملیکاست.شایان رو به اتاق سگه رو صدا کرد و ماها با حرکت دست ملیکا رفتیم تو هال که لباسهامون و در بیاریم. خونه اش یه جورایی دو قسمت بود از در که وارد میشدی روبه روت آشپزخونه بود سمت راست پذیرایی، با یه دست مبل و میز ناهار خوری. سمت راست 2 تا سرویس داشت و اتاق خواب ها و یه فضای کوچیک که با یه دست مبل پر شده بود.پالتوم و در آوردم و خیلی شیک صندلیم و چرخوندم و بردم کنار شومینه ای که روشن بود و آتیشش حرارت ملایمی و ساتع می کرد نشستم.صدای واق واق کردن سگه که بلند و نزدیک شد برگشتیم سمت صدا. همه اش دنبال یه دونه از این سگ گرگیهای گنده بودم اما در کمال تعجب یه سگ کوچولوی پشمالو دیدم که موهاش اومده بود تو چشمش. انقده ناز بود که دلم می خواست بگیرم بچلونمش.دویید و اومد نزدیکمون اول یکم ایستاد نگاهمون کرد بعد آروم رفت سمت ملیکا.ملیکا: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چقده تو نازی؟ با بابایی خوش گذشت؟؟الان من بخندم زشته؟؟ آخه تصور شایان به عنوان پدر یه سگ خیلی بامزه بود.از جام بلند شدم و رفتم کنار ملیکا نشستم و مشغول ناز کردن سگه شدم. گوشی شیده زنگ خورد. جواب داد و گفت: محسن رسید.شایانم از تو آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چه به موقع کوهیارم رسید.آیفون و زد و در باز شد. جلوی در منتظر موند تا بچه ها بیان بالا. شیده نخودم که خود شیرین رفت استقبال محسن.بچه ها وارد شدن و شایان کوهیار و به محسن و شیده معرفی کرد. سلام علیک کردیم و همه دور هم نشستیم.من و شیده و ملیکا با ساشا سرگرم شده بودیم و شایانم سعی می کرد میزبان بازی در بیاره و با شوخی و خنده کوهیار و با جمع مچ کنه. در واقع نمی خواست کوهیار احساس غریبی بکنه جوری که شوخیهاش یکم بی مزه شده بود دیگه.به کوهیار نگاه کردم. سنگینی نگاهم و حس کرد چون برگشت و بهم نگاه کرد. یه لبخندی زدم که جوابم و با لبخند داد.عجیب بود که یکی بخواد کاری بکنه که کوهیار احساس راحتی بکنه. اصولاً پسر راحتی بود و معذب بودن تو خونش نبود. خیلی دوست داشتم برم به شایان بگم انقدر زور نزن پسر کوهیار راحته.ولی دینش وقتی اون جور تقلا می کرد جالب بود.معمولاً وقتی دور هم جمع میشدیم بساط مشروب به راه بود. شایانم یه بطری با گیلاسهاش و آورده بود هر کی می خواد بخوره. من که نمی خوردم. کوهیارم گفت باید رانندگی کنه نخوره بهتره.وقتی گفت رانندگی کنه کلی ذوق کردم. با ماشین اومده بود.از جام بلند شدم و رفتم رو مبل جفتش نشستم. با تعجب برگشت نگام کرد. یکم عجیب بود که یهو برم بچسبم بهش.تا نگاهم کرد نیشم و براش باز کردم و چشمهام و تا حد ممکن ریز کردم و گفتم: کوهیار جوونی ... شب منم می رسونی؟؟؟ابروهاش پرید بالا و خنده اش گرفت. با خنده گفت: نمی گفتی هم می بردمت.دوباره نیشم و باز کردم و گفتم: حالا که انقدر ماهی می تونی پنچری ماشینمم بگیری؟؟؟چند بار تند پلک زدم که تاثیر کلام و حس عشوه گریم و بیشتر کنم.یه نگاه متفکر بهم کرد و گفت: میام ولی باید خودتم بایستی و نگاه کنی و یاد بگیری چون همیشه یکی پیدا نمیشه برات پنچری بگیره. بهتره خودت بلد باشی.خوشحال دستم و بلند کردم و گونه اش و آروم کشیدم و گفتم: ناز بشی پسر که انقده خوبی.خندید. برگشتم که بلند شم برم سر جام که دیدم همه با لبخند و کنجکاوی و ابروهای بالا رفته دارن به ما دوتا نگاه می کنن.پلک زدم و پرو پرو گفتم: چیه؟ همسایه امونه.شایان بدجنس گفت: منم همسایه اتون باشم این جوری لپم و می کشی؟یه چشم غره بهش رفتم از اون ور ملیکا هم آرنجش و فرو کرد تو پهلوش و گفت: تو غلط می کنی هیچکی غیر من حق نداره لپت و بکشه.انقدر با مزه گفت که باعث شد همه بخندیم.خلاصه گفتیم و خندیدم و شاممونم خوردیم. بعد شام دور هم نشستیم. ملیکا و شیده چایی به همراه تنقلات آوردن. من رو زمین نشسته بودم و تکیه ام و داده بودم به مبل. ملیکا کنارم رو مبل نشست. ساشا پرید رو مبل و نشست کنارش و ملیکا هم مشغول ناز کردنش شد. شایان کنار کوهیار بود و محسن و شیده هم پایین رو زمین نشسته بودن و محسن چند تا از کوسنها رو جمع کرده بود گذاشته بود زیر دستش و مثل شیوخ عرب لم داده بود و مشت مشت تخمه بر می داشت چلیک چلیک می شکوند.شایان: بچه ها بیاین بازی کنیم.محسن در حال تخمه شکوندن گفت: جان من داداش هر بازی هست فقط مجبور نشیم از جامون بلند شیم همین جور نشسته باشه.شایان یه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: محسن تو دیگه خیلی تنبلی.محسن خیلی خونسرد گفت: تازه داریم ریلکس می کنیم. نزار مجبورمون کنن با شکم پر پشتک بارو بزنیم براشون.حرفش باعث شد همه غیر کوهیار که در جریان نبود لبخند بزنیم. دفعه ی آخری که بازی کرده بودیم و محسن مجازات شده بود مجبورش کردیم پشتک بزنه و این محسن بس که گاگول بود پشتکاش یه وری بود همه اش. مثل بچه های کوچیک نمی تونست درست پشتک بزنه. آخرشم انقدر تقلا کرد که دل و روده اش قاطی شد و حالش بهم خورد.شایان ماجرا رو برای کوهیار تعریف کرد.ملیکا: میگم حالا که بعضیها تنبلی می کنن بیاین یه بازی نشستنی بکنیم. مشاعره خوبه؟محسن: بابا من یادم نیست دیشب کجا خوابیدم تو میگی شعر بخونیم؟شیده تند براق شد سمتش و گفت: محســــــن تو که گفتی دیشب خونه بودی؟؟محسن تند صاف نشست و گفت: آره عزیزم دیشب خونه بودم. باور نمی کنی از مامانم بپرس. مثال زدم.خوشم میومد محسن مثل چی از شیده حساب می برد.ملیکا: می تونیم از شعر ترانه ها هم استفاده کنیم.محسن یه تخمه ای شکوند و گفت: بازی همین جوری خشک و خالی هم بدرد نمی خوره که.ملیکا ابرویی بالا انداخت و گفت: تو که تا همین الان میگفتی نای مجازات شدن ندارم. بازی نشستنی باشه.محسن شونه ای بالا انداخت و گفت: الانم میگم. مجازات عملی نباشه.ملیکا با حرص گفت: مثلاً این یعنی چی؟؟ملیکا همیشه از نصفه حرف زدن محسن حرص می خورد. محسنم می دونست خوشش میومد ملیکا رو حرص بده. به جبران اینکه شیده همیشه می چزوندش.محسن خبیث نگاهی به جمع کرد و گفت: میگم چه طوره هر کی باخت خرج سفر بقیه رو بده.چشمهام گرد شد این یعنی چی اونوقت؟ این که خیلی زیاده. یکی دوتا که نیستیم. 6 نفرریم.تند برگشتم به ملیکا و شیده نگاه کردم. که یعنی قبول کنید می کشمتون.شیده یه من و منی کرد و گفت: خوب این خیلی زیاده...محسن: خوب 2 گروه میشیم. خانم ها با هم. آقایونم با هم. چه طوره؟شایان خوشحال خودش و کشید جلوی مبل و گفت: ایول خوبه.ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: خوبه؟ پس اگه من باختم پولش و تو حساب کن.شایان با لبخند گفت: چشم خانمی .. چشم ...انقده خوشم میومد شایان با محبت میشد. اما اون خرج ملیکا رو می داد. من بدبخت چی بگم تو این اوضاع بد مالی. نمیشدم که مخالفت کنم ضایع بود. تنها راهش این بود که هر جور شده بازی و ببریم. من معمولاً آهنگ زیاد گوش می کردم. اما حفظ کردن و جفت و جورشون یکم مشکل بود. با این حال باید با تمرکز به شعر ها فکر می کردم.با موافقت همه بازی و شروع کردیم. شعر اول و ملیکا خوند.بیا بریم کوه کدوم کوه همون کوهی که آهو جای داره آی بلهبچه صیاد به پایش دام داره آی بلههمزمان با خوندن شعر ماها بشکن می زدیم. بعدش نوبت شایان بود که با " ه " شعر بگه.شایان: همونی که خیلی نایسه عمرا سرکوچه واسه راه می ره آسه آسه شما چی میگید قبوله.کوهیار: از وسط شعرم قبوله؟شایان چشمکی زد و گفت: شما بگو قبوله.کوهیار: برای شعر خودت گفتم.خلاصه کوهیارم شعرش و خوند و بعد اون به ترتیب شیده و محسن و بعد من شعر گفتیم.تو دور سوم شیده سوخت و بعد 5 دور ملیکا. بدبخت شده بودم. خرج سفر افتاده بود تو پاچه ام.دور ششم بود و نوبت من. باید با " ر" شعر می خوندم. خدایی وقتی تو موقعیت قرار می گیری هیچی یادت نمیاد. یکم آسمون و زمین و نگاه کردم و گفتم: میشه شعر کودکانم خوند؟؟محسن بلند خندید اما شیده و ملیکا برای حمایت از تنها عضو مونث مونده تو بازی تند گفتن: هر چی دوست داری بخون.نیشم و باز کردم و خوشحال و سر خوش با بشکن خوندم.روزی بود و روزگاری بود جنگل و سبزه زاری بود روباه ناقلایی بود...یعنی این بچه ها پوکیده بودن با شعر من.شایان:دل دیوونه ای دل ای بی نشونه ای دلمی دونستی زمونه نامهربونه ای دلکوهیار یه لبخند گشاد زد و به تک تکمون نگاه کرد و خیره شد به من. شیطون گردنش و تکون داد و گفت: لب لب لب تو گل اناره ... جنس تن تو باغ بهاره ....دیوونــــــــــــــــــــ ه ... همچین عشوه و چشم و ابرو میومد که نمی تونستی خودت و کنترل کنی نخندی.بعد 8 دور شایانم سوخت.حالا مونده بودیم 3 تا. امیدم برای برد بیشتر شد. دور نهم بود و شعر افتاده بود به کوهیار.کوهیار:همه چی آرومه تو به من دل بستیاین چقدر خوبه که تو کنارم هستینوبت محسن بود. بازی حساس شده بود. محسن بلند شد صاف نشست تو جاش که تمرکزش بیشتر بشه. ملیکا زمان گرفت. هر کس برای خوندن شعرش 3 دقیقه وقت داشت. زمان که تموم بشه طرف می سوزه.محسن نشسته و متفکر هی " ی" " ی" می کرد.ملیکا تایم و شمرد.ملیکا: 5-4-3-2- تموم شد باختی.محسن حرصی یه مشتی به پاش زد.ملیکا: آرشین نوبت توئه. از " ی " بگو.لبخند زدم از قبل خودم و آماده کرده بودم.من:یه دیواره یه دیواره یه دیوارهیه دیواره که پشتش هیچی ندارهتو که دیوارو پوشیدن سیه ابروننمیاد دیگه خورشید از توشون بیرونبا انگشت اشاره کردم به کوهیار و گفتم: از " ن " بده.کوهیار:نروتوهم مثل من نمیتونی دوم بیارینروتوهم مثل من تو غصه کم میارینرو ................ نروتو چشمهام خیره شد و منتظر موند. بدون مکث گفتم:وقتشه وقتشه رفتن وقتشهوقتشه از تو گذشتن وقتشهمهلت تولد دوباره نیستمردن دوبارهء من وقتشهیه لبخند کج زدم و منتظر شدم.کوهیار:هی بازیگر گریه نکنما همه مون مثل همیمصُبا که از خواب پا میشیمنقاب به صورت می زنیممیم.... از میم چی بگم؟؟؟ خیلی از شعرها رو قبلاً خونده بودن. نمیشد ازشون استفاده کرد.آهنگ های گوگوش و دوست داشتم و همیشه گوش می کردم. با هر کدومشون خاطره داشتم و مربوط میشدن به یه دوره از زندگیم. یاد سال سوم دانشگاه افتادم. یه لبخندی زدم و خوندم.ما به هم نمی رسیممثل خورشیدیم و ماهتن تو خاک بهشتتن من پر از گناهانقدر بازی حساس شده بود که هیچکی حرف نمی زد. شیده جفت دستهاش و تو هم پیچیده بود و ریز ریز میگفت: " ه " .. " ه "کوهیار سرش و انداخت پایین و خیره شد به دستش و گفت:همه که مث تو منو اشباع نمی کننهمه که مث تو با من خوب تا نمی کننمنو از ته دل از اون بوسا نمی کننیا اون روزا که می برم از هر کس و ناکسی خودشونو توی دلم اینقدر زود جا نمی کننمن:نفس هام در هوای یه صبح نازنینهبرام تنها صدای طبیعت دلنشینهمی خوام دور از هیاهو دیگه تنها بمونممی خوام اینجا برای دل خودم بخونمکوهیار سرش و بلند کرد و خیره شد به من و گفت:ما باید اسیر بمونیمزنده هستیم تا اسیریمواسه ما رهایی مرگهتا رها بشیم می میریممحسن: آرشین از " م " بگو... دیگه چیزی هم مونده که نگفته باشیم؟؟؟تند با قر دادن سر و ابرو انداختن شروع کردم به خوندن.من و تو با همیم اما دلامون خیلی دورههمیشه بین ما دیوار صد رنگ غرورهنداریم هیچ کدوم حرفی که بازم تازه باشهچراغ خنده هامون خیلی وقته سوت وکورهملیکا خوشحال زد رو شونه ام و گفت: ایول دمت گرم.... همین جوری برو ...خیره خیره زل زدم به کوهیار و منتظر موندم.نگاهش به من بود اما فکرش ... انگار جای دیگه ای بود.ملیکا تایم گرفت. تعجب کردم آخه کوهیار حتی به نظر در حال فکر کردنم نمیومد. شایان بازوش و تکون داد و گفت: پسر یکم فکر کن ببازیم کلی خرج می افته رو دستمونا.اما کوهیار بی توجه به حرف شایان و حرص خوردن محسن فقط زل زده بود به من و چیزی نمی گفت.ملیکا شمارش معکوس و شروع کرد.ملیکا: 5-4-3-2-1 ..... تموم شد ایول ...همزمان با یک گفتنش خودش و شیده هر دو یه متر پریدن هوا. با خنده نگاشون کردم. محسن به شیده اینا چشم غره می رفت و شایانم چپ چپ به کوهیار نگاه می کرد.دخترا اومدن دورم و هی میزدن به بر و بازوم و اظهار خوشنودی می کردن. انگار اینا از من بدبخت بیچاره تر بودن. خوب پول ندارین مگه مرض دارین شرط می بندین؟ اگه کوهیار نرفته بود تو هپروت که بدبخت شده بودیم. شعرام ته کشیده بود.من خوشحال و با لبخند خیره شدم به خوشنودی دخترا و کری خوندنشون برای پسرا که با حرفهاشون لجشون و در میاوردن.واقعاً با این حس پیروزی و این مسابقه کلی آدرنالینم زیاد شده بود و روحیه ام به کل تغیییر کرده بود.یه یک ساعتی نشستیم و تصمیم گرفتیم کجا بریم که خرج بیشتری بزاریم رو دست این بچه ها که با نظر شیده و ملیکا قرار شد بریم کیش. منتها ماه بعد چون این ماه هم اوضاع جیب من نا بسامان بود. هم کوهیار ماموریت داشت هم ما سه تا.دیگه وقت رفتن بود. ملیکا شب می موند. با بچه ها خداحافظی کردیم و من با کوهیار و شیده هم با محسن راهی شدیم.تو مسیر کوهیار هیچی نگفت. فقط تو سکوت به موزیک ملایم گوش کردیم. کلاً حال کوهیار بعد بازی یه جورایی عجیب شده بود. تو خودش بود و فکر می کرد.جلوی در خونه رسیدیم. کوهیار ماشین و پارک کرد. خواستم برگردم ازش تشکر کنم که گفت: منم باهات میام.ابروهام پرید بالا. کجا می خواست بیاد نصفه شبی ؟ برو خونه خودت بخواب.کوهیار که قیافه ام و دید با لبخند گفت: دیوونه می خوام بیام پنچری ماشینت و بگیرم.تازه دوزاریم افتاد. ای جونم بچه ام خوش قوله. با معرفت.نیشم و باز کردم و دوتایی پیاده شیدم. در و باز کردم و رفتیم تو پارکینک. چرخ زاپاس تو صندوق بود و وسیله هم برای تعویض بود.کوهیار پالتوش و در آورد داد دست من و خودش دست به کار شد. یکم نگاه کردم که شاید یاد بگیرم. اما دیدم هم سخته هم سرده بی خیال شدم. یه نگاهی به کوهیار که رو کارش تمرکز کرده بود و پیچهای چرخ و می پیچوند تا بازشون کنه کردم و وقتی دیدم مشغوله آروم پالتوشو و انداختم دور خودم و دستهام و از تو آستیناش بیرون آوردم.آخی بهتر شد گرم شدم.کوهیار چرخها رو عوض کرد و در حال سفت کردن آخرین پیچ بود. منم تو سکوت نگاش می کردم. پیچ و سفت کرد و قالپاق و گذاشت تو جاش تا محکمش کنه.قالپاقم که محکم شد نشسته یه نگاهی به چرخ کرد و تو همون حالت خیره به چرخ یهو گفت:هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشتهر کس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشتمتعجب خیره شدم بهش. دستش و با دستمال پاک کرد و بلند شد ایستاد. سرش پایین بود.در حالت عادی همه چیز و به شوخی می گرفتم و می گفتم دیر یادت اومد باید تو بازی می گفتی اما این جوری که کوهیار خوندش اصلا به نظر نمیومد فراموش کرده باشه یا تازه یادش اومده باشه. انگار از اولشم یادش بود منتها نخواست که بخونه.با تعجب گفتم: تو ... تو یادت بود؟ چرا نخوندی؟؟؟سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد.کوهیار: فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی.منظورش و نفهمیدم. درسته که من باید حتماً می بردم چون پول نداشتم برای سفر و از طرفی بازیش خیلی باحال بود و خیلی هم حال داد اما...تکیه داد به ماشین و سرش و انداخت پایین. یکم با دستهاش بازی کرد و سرش و بلند کرد. آروم شروع کرد.کوهیار: زری جون ... مامانم... بهترین مامان دنیاست. بابام دوستش داره. چون محترمه، مهربونه و صبور ... واقعاً صبور. من خیلی اذیتش کردم. خیلی لجباز بودم و ... شیطون ... از دستم ضله میشد عاصی میشد اما هیچی نمیگفت.خیره شد به یه نقطه و گفت: من .. عاشقشم ... اگه الان به یه جایی رسیدم به خاطر محبتهای اون و همت خودم بود.خانمی که دیروز دیدی... ( با پوزخند گفت ) مادر ... مادر بیولوژیکیمه... من و به دنیا آورد. پدرم عاشقش بود. ( پر بغض گفت ) ولی تفاوت فرهنگی .... ( سری تکون داد و با یه نفس بلند گفت ) به هر حال ... ( انگار می خواست سریع از این قسمتش رد بشه ) وقتی 3 سالم بود بدون توجه به اینکه یه بچه داره. بدون فکر به من، پدرم و ترک کرد. روزی که داشت برای همیشه می رفت اون ساز دهنی و بهم داد.تنها چیزی که ازش دارم... یه ساز دهنی قدیمی و یه خاطره ی محو از رفتنشه.( ساکت شد. سرش و انداخت پایین و به دستهاش خیره شد. در حال تداعی کردن خاطرات بدی بود. )پدرم به خاطر من با زری جون ازدواج کرد. برای اینکه مادر بالا سرم باشه. یه زن جوون و خانم و خانواده دار. انصافاً مثل بچه ی خودش بزرگم کرد.( عصبی سرش و تکون داد. دستی به صورتش کشید. لبهای خشک شده اش و با زبون تر کرد و ادامه داد)زبان خوندم. هوشم خیلی خوب بود. همتم زیاد بود. با رشته ی زبان توی همین شرکت کار گرفتم. اوایل بندر زندگی می کردم. هزینه ها اونجا کمتره. راحت تر میشه پس انداز کرد. بعد 5 سال تونستم 2 تا خونه بخرم. انتقالی گرفتم تهران.این آپارتمان و خریدم. از مادرم خبری نداشتم تا 3 سال پیش. وقتی اومدم تهران ... ( کلافه سری تکون داد ) نمی دونم از کجا، ولی پیدام کرد.اخم کرد. شقیقه هاش و بین انگشتهاش فشار داد. داشت تقلا می کرد که حرف بزنه. براش سخت بود اما می خواست بگه. مسخ شده و متأثر تو جام ایستاده بودم و خیره شده بودم بهش.آب دهنش و قورت داد و ادامه داد.کوهیار: اول اومد شرکت... نشناختمش. وقتی گفت مادرتم فقط یه پوزخند زدم. باورم نشد. من .. هیچ عکسی ازش ندیده بودم. به شوخی گفتم: شباهتی به زری جون نداری.فکر کردم اشتباه گرفته اما یه عکس از خودش و من نشونم داد. کوهیار 2 ساله.( اخمش بیشتر شد ) خودش بود... زنی که ولم کرده بود... عصبانی شدم. یادم نیست چی بهش گفتم. فقط یادمه خیلی سریع از اونجا رفتم. نمی خواستم ببینمش.بعد اون اومد خونه... راست و بخوای کنجکاو بودم. نه برای دیدن کسی که می گفت مادرمه برای اینکه اینکه بفهمم بعد 26 سال چرا یهو حس مادرش قلنبه شده؟اونقدر ندیدمش تا زری جون اومد و باهام حرف زد. به خاطر اون حاضر شدم ببینمش.پوزخندی زد. سری تکون داد و گفت: نمی دونم با چه رویی اومده بود و ازم می خواست مثل یه مادر باهاش رفتار کنم. مادری که کاری برام نکرده انتظار زیادی داشت.لبش و به دندون گرفت. دوباره شقیقه هاش و فشار داد و گفت: هر چند وقت یه بار می بینمش. اما .. هیچ وقت نمی تونم مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کنم. مادر بیولوژیکیم هست اما ... حسی که باید و بهش ندارم. اون موقع که باید برام مادری می کرد نبود. زری جون جاش و پر کرد. الان دیگه نیازی بهش ندارم....یه نفس عمیق کشید و تکیه اش و از ماشین برداشت و بهم نگاه کرد و گفت: دیشبم رفته بودم برسونمش خونه اش. از شوهر دومش یه دختر داره. خواهرمه. دوستش دارم. به خاطر اون رفتم تو خونه و یکم نشستم. داشتم بر می گشتم که ... که تو رو دیدم. با اون حال خرابت ...ساکت شد.. زل زد بهم... صاف تو چشمهام نگاه می کرد. تیزی نگاهش تا عمق وجودم می رفت. تازه فهمیده بودم منظورش از یاد آوری و به زبون آوردن این همه خاطرات سخت و درد و دل چی بود. که منم خودم و خالی کنم. که بگم و سبک بشم.انصاف هم همین بود. حق داشت بدونه. کم کمکم نکرده بود و تو لحظه های حساس به دادم نرسیده بود. بدون توقع جبران، بدون چشم داشت مثل یه دوست.برای همینم لب باز کردم و گفتم. گفتم از خانواده ای که هر کس برای خودش زندگی می کنه. منِ از خونه بیرون اومده و آرشای از خونه فراری. پدر و مادری که عاشق همن و به بچه ها به عنوان وسیله ای برای پز دادن نگاه می کنن. مثل گوسفندایی که پروارشون می کنی و می بری برای بقیه نمایششون میدی. به محض اینکه راه و کج برن با چوب هیشون می کنی. ما هم حکم همون گوسفندا رو داشتیم. رفتار باب میلشون که نمی کردیم همون چوب نصیبمون میشد.منتها وضع من بدتر بود. من همیشه همه چیز و تو خودم می ریختم تا جایی که کارم به دکتر روانکاو و مشاوره و قرض خواب رسید. اما آرشا نمی زاشت بهش زور بگن. با داد و جیغ و خودسری کار خودش و می کرد. آرشا مهربون بود. البته ناگفته نماند که مامانم اون و بیشتر دوست داشت.آرشا کار خودش و می کرد. کسی نمیتونست جلوشو بگیره. هر چی من تو خونه ساکت می بودم و در برابر رفتارها و کتکهاشون هیچی نمی گفتم آرشا داد می کشید جیغ می زد فریاد می کرد و حیثیتشون و جار می زد. اونام از ترسشون نمی تونستن چیزی بهش بگن.از همه چیز گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به دیشب و دعوا و کتک زدن و....از حس لذت بخش لگد زدن به مردی که پدرم محسوب میشه.در تمام مدت کوهیار آروم و دست به سینه به حرفهام گوش داد و هیچی نگفت.سرم و بلند کردم و نگاش کردم و ناراحت گفتم: اینکه من به خاطر ضربه ای که به پدرم زدم حس آسودگی خیال دارم باعث میشه آدم خیلی بدی باشم؟لبخندی زد و یه قدم بهم نزدیک شد و دستی به بازوم کشید و گفت: این موضوع تو رو تبدیل نمی کنه به یه آدم بد. تو از خودت و حقت دفاع کردی. پدر و مادر به صرف بوجود آوردن یه موجود یه بچه حق بازی با روح و روان و جسمشون و ندارن.پر بغض نگاش کردم. چونه ام می لرزید. حرفهاش آرومم کرد. اینکه همه چیز و براش گفتم حسم و بهتر کرده بود. سبک شده بودم.رو انگشتهای پام بلند شدم و دستهام و انداختم دور گردنش و بغلش کردم. مثل یه دوست یه ناجی یه همراه.زمزمه کردم: ازت ممنونم به خاطر همه چیز....تو دلم گفتم: به خاطر اینکه برای آروم کردن من مجبور شدی خاطرات بدی و مرور کنی.دستی به کمرم کشید و گفت: کاری نکردم که نیاز به تشکر باشه.ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم. جوابم و داد.ابروش و بالا انداخت و گفت: میشه حالا بریم خونه هامون دارم می میرم از سرما.دندونام و نشون دادم و پالتوش و از تنم در آوردم و دادم دستش. ازش تشکر کردم و باهاش دست دادم و خداحافظی کردم. سوار ماشینش که شد در و بستم.***** در خونه رو باز کردم و کلید وارد شدم. کفشهام و در آوردم و کلید و پرت کردم رو میز. با اینکه تا همین الان بیرون بودم اما داشتم خفه میشدم. نیاز به هوای تازه داشتم. یه راست رفتم سمت تراس و در و باز کردم و بدون روشن کردن لامپی چیزی رفتم بیرون و رو صندلی نشستم. کار همیشگیم بود. اصولاً تاریکی و ترجیح می دادم. آرنجهام و تکیه دادم به زانوهام و مستاصل سرم و گرفتم بین دستهام.خدایا چی کار کنم؟ فردا آخرین مهلته و من ... واقعاً دیگه کسی نمونده که ازش کمک بخوام. یکی تو سرم فریاد زد (( هنوز مامان مونده )) اما واقعاً مامان؟؟؟ اونم بعد اون جریان؟؟؟ اونم بعد اینکه آرشا بهم گفت همون شب به خاطر ضربه ی من دست بابا شکست؟ اونم بعد این که من بعد شنیدن این خبر با کلی لذت از ته قلب خندیدم؟؟؟مطمئنن الان مامان به خونه ام تشنه است. اونم نباشه مطمئنن در قبال کمکی که ممکنه بهم بکنه انتظار داره 2 ساعت پای موعظه اش بشینم و در آخرم به خاطر کار نکرده برم از مرتیکه عذر خواهی کنم که واقعاً حاضر بودم بمیرم اما این کارو نکنم.بعد این همه تنهایی و استقلال. بعد این همه با چنگ و دندون خودم و بالا کشیدن الان نمی خواستم به خاطر 200 هزار تومن اعتبارم و از دست بدم.اه لعنتی فقط 200 هزار تومن کم دارم.یاد فرهود افتادم. میترای عوضی اگه تو نبودی الان لازم نبود من این جوری به خاطر این پول کاسه ی چکنم چکنم دستم بگیرم. اگه فرهود بود من غم پول و بدهی و نمی خوردم. کافی بود که بگم انقدر لازم دارم تا خیلی راحت در اختیارم بزاره.اما از وقتی از اون بریدم تا حالا رو پای خودم بودم. درسته من زیاد خرج می کنم اما خرج چندان پرتی هم نمی کنم. به وقتش پس اندازم می کنم.کاش می تونستم با احمدی حرف بزنم تا 2 هفته دیگه بهم وقت بده اما چون ماه پیشم ازش یه ماه وقت گرفتم دیگه محاله ممکنه.از پول قرض گرفتن متنفرم اما به خاطر احمدی مجبور شدم. تقریباً دیگه کسی نمونده که ازش کمک نگرفته باشم. شیده، ملیکا، مریم حتی آرشا هم بهم کمک کرده اما بازم.دلم می خواست یه فحش درست و حسابی به فرهود بدم. تقصیر اون بود. من حتی از این بدهی خبر هم نداشتم. عوضی ...یادمه این چکی که الان گرفتارشم و برای خرید مبلهای خونه داده بودم. با فرهود برای خرید رفته بودیم و موقع حساب کردن آقا یادش اومد کیفش و تو خونه جا گذاشته و همه چیزم توی اون کیف بود. همه ی پولها و چک و کارتهای اعتباری.چون صاحب مغازه آشنا بود قرار بر این شد که من یه چک با مبلغ ولی بدون تاریخ بدم بهشون که یه جور ضمانت باشه که فرهود فرداش با پول بره و چک من و بگیره. اما ظاهراً فرهود فراموش میکنه و چک من همون جا میمونه و طرفم چون یهو براش یه مشکلی پیش میاد و یه چند ماهی و مجبور میشه بره خارج از ایران این چک فراموش میشه و حالا که برگشته موقع حساب کتابها یاد چک و پولش می افته. یه ماه قبل به من زنگ می زنه و میگه هنوز پول مبل ها حساب نشده و از اونجا که الان با فرهود نیستم نمی تونم ازش بخوام پولشون و حساب کنه و خودم مجبور به پرداختشونم. یک ماهی ازش مهلت گرفتم اما ...کلافه دستی به صورتم کشیدم. داشتم فکر میکردم دیگه از کی غیر مامان می تونم پول قرض بگیرم؟صدای در تراس خونه ی کوهیار و همزمان با اون صدای صحبتش با گوشی اومد.نمی خواستم به حرفهاش گوش بدم اما خوب صداش می رسید.کوهیار: اره عزیزم منتظرم باش حتماً میام. ای جـــــــــــــونم اون لباسه رو دوست دارم. ببینم می خوای امشب بکشیم؟ جون دلم.... باشــــــــه هر چی تو بخوای. خونه تو ... باشه.. شبم میمونم.... فکر کنم بشه فردا صبح یه ساعتی مرخصی بگیرم.باشه عزیزم تو حاضر شو من خودم میام دنبالت. اره قربونت برم. موش موشی خودم...تو اون حال خرابم از حرفش خنده ام گرفته بود.کوهیار: باشه دیگه گفتم نه همون قرمزه خوبه دیگه تو که می دونی من عاشق قرمزم...وسط حرفهاش یهو ساکت شد و بعد یکم گفت: الی جون من بهت زنگ می زنم عزیزم.گوشی و قطع کرد. صدای قدمهاش و شنیدم.یا تعجب گفت: آرشین ... تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟مجبور شدم تغییر وضعیت بدم. سرم و از رو دستهام برداشتم و صاف نشستم. تکیه دادم به پشتی صندلیم و چشمهام و بستم.الان آرامش می خواستم و تمرکز. حوصله ی توضیح دادن نداشتم.تو همون وضعیت با بی حالی گفتم: آره خوبم. چیزی نیست.کوهیار: آرشین چیزی شده؟من: نه یکم کسلم.دیگه چیزی نگفت. فکر کردم رفته. پر بغض با چشمهای بسته لبم و گاز گرفتم. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید رو گونه ام. دستم و آروم بالا آوردم و اشکم و پاک کردم.تنها راهش همونه که بهش فکر کردم. باید به مامان رو بندازم و با خفت برم سراغ مرتیکه تا ازش عذرخواهی کنم.آبرو و اعتبارم مهم تر بود.کوهیار: اصلاً خوب به نظر نمیای. لباسهاتم که تنته. می خوای جایی بری؟پس هنوز نرفته. چشمهام و باز کردم و خیره شدم بهش. ایستاده بود و موشکافانه نگام می کرد. چی بهش بگم که بی خیال حال من بشه؟من: یکم دلم گرفته. بی حوصله ام.یکم نگام کرد. یه لبخند گشاد زد و گفت: من می دونم چی کار کنی حالت بهتر شه. پاشو.چشمهام گرد شد. این کوهیارم یه چیزیش میشه ها. بخواد الان مسخره بازی در بیاره بگه پاشو برقص یه کف گرگی می زنم تو صورتش.بی حوصله گفتم: پاشم چی کار کنم؟کوهیار سرش و انداخت پایین و با موبایلش ور رفت و تو همون حالت گفت: پاشو کیفت و بردار بیا پایین. 5 دقیقه ی دیگه جلوی در خونه اتونم.یه ابروم و انداختم بالا و تقریباً بهش چشم غره رفتم. به عقل نصفه اش شک کردم. این همین الان داشت برای شب و ژیلا منظورم همون الی جونه برنامه می چید الان اون کف گرگیه حقش نیست بزنم؟؟کوهیار گوشیش و گذاشت بغل گوشش و گفت: سلام الی خوبی؟ ببین برنامه ی امشب کنسل شد من یه قرار مهم کاری برام پیش اومده باید حتماً برم.یکم ساکت شد و بعد خیلی جدی گفت: دقیقاً همین شبونه این قرار پیش اومد. دیگه باید برم. خودم باهات تماس می گیرم. شب خوش.با دهن باز مات موندم بهش.قطعاً این پسر دیوانه است. همین الان بود با ناز و عشوه و حرفای کشکی و لوسی داشت مخ این الی و میزد که با هم برن بیرون و شبم خونه و دیگه بقیه اش به من چه...حالا خُل دیوونه زنگ زده جدی جدی بهمش زده با چه هیبت و جدیتی هم گفت قرار کاری دارم منم باورم شد. نکنه حقیقتاً قرار داشته باشه.برگشت سمتم و بهم خیره شد.کوهیار: اولاً دهنت و ببند هی داره ازش بخار میاد. بعدم چرا نشستی؟ قرار بود دم در باشی.با شک پرسیدم: مگه قرار کاری نداری؟یه خنده ی مردونه و از ته دل کرد که زودم قطع شد.کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی....همچین با عشوه گفت که سریع چشمهام و ریز کردم و گفتم: فقط بیرون و باهات میام بقیه اش از عهده ی من خارجه.دوباره یه تک خنده ای کرد و گفت: من با دوستام از اون قرارا نمی زارم. اون قرارا مخصوص آدم های دیگه است.ایــــــش بی شعور الان دقیقاً نفهمیدم این حرفش خوب بود یا بد بود ولی به یه ایش می ارزید.از جام پاشدم.کوهیار: از در پارکینگ بیا بیرون.سری تکون دادم و رفتم تو خونه. از صبح بیرون بودم دنبال بدبختیم. بدون آرایش با یه دست لباس ساده یه تیپ سر تا پا مشکی حتی موهامم ساده و سفت پشت سرم با کش بسته بودم. شالمم به نسبت همیشه جلو بود و تا فرق سرم پیدا نبود.بی حوصله تر از اون بودم که بخوام لباس عوض کنم یا آرایش کنم. با همون سر و شکل کیفم و برداشتم و دم در بوتهای بلندم و پوشیدم و رفتم پایین. برای اینکه بتونم از مامان کمک بخوام و از مرتیکه ... باید روحیه داشته باشم. باید انرژی داشته باشم که زیاد داغون نشم. برای همینم قبول کردم که برم. هر چند با کاری که کوهیار کرده بود نمیشدم که نرم.تا از در بیرون اومدم کوهیار جلوم ترمز کرد.سوار شدم و راه افتادیم. تیکه دادم به در و گفتم: کجا داریم میریم؟خیلی خونسرد گفت: تا نرسیم نمی فهمی.ابروم و انداختم بالا این جور که محکم گفت و اصلاً هم بهم نگاه نکرد یعنی خودمم بکشم نمیگه. دست به سینه نشستم و خیره شدم به خیابون ها و آدم هاش.تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. مریم بود. بیچاره اونم درگیر مشکلات من شده بود. جواب دادم.مریم: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چی کار کردی؟من: سلام مرسی. هیچی فعلاً.مریم ناراحت گفت: هنوزم پول کم داری؟با یه آه گفتم: آره ...مریم: چقدری هست؟؟نگاهی به کوهیار انداختم مشغول رانندگی بود و چشماش به جلو خیره بود. صدام و پایین آوردم و روم و کردم سمت شیشه و گفتم: یه 200 هزار تومنی کم دارم هنوز.مریم: از کجا می خوای جور کنی؟؟ به خدا نداشتم بیشتر که بهت بدم.یه لبخند نصفه زدم و گفتم: می دونم عزیزم همین قدر که کمکم کردی خودش کلیه. یه دنیا تشکر. حالا نمی خواد نگران باشی. شاید جورش کردم.مریم تند گفت: جدی؟؟؟ از کجا؟ کسی و سراغ داری؟؟ناراحت یه آهی کشیدم و گفتم: شاید رفتم از مامانم گرفتم.مریم متعجب گفت: مامانت؟؟؟ اما اون که ...حرفش و نصفه ول کرد و ساکت شد. چشمهام و بستم و با درد گفتم: می دونم. شاید مجبور شدم از بابامم به خاطر اون شب عذر خواهی کنم. اما چاره ای نیست اعتبارم در خطره. احمدی دیگه بهم وقت نمیده. فردا باید چکش پاس بشه. تا الانم به خاطر آشنائیت صبر کرده.مریم یکم دلداریم داد و گفت زیاد خودم و ناراحت نکنم. فوقش یه ربع طول بکشه. اما من می دونستم وقتی پام و بزارم تو خونه تا کامل محاکمه نشم و جد و آبادم و جلوی چشمام نیارن و سرزنش و توهینشون نکنن ولم نمی کنن.گوشی و قطع کردم و تو سکوت خیره شدم به خیابون.