با آزاد با یه اس ام اس خداحافظی کردم، برای همیشه. لیاقتش بیشتر از یک اس ام اس نبود. اما یا نمیفهمید یا خودش و زده بود به نفهمی که بازم زنگ می زد و من بارها مجبور شدم ریجکتش کنم. برای بهتر شدن روحیه ام زنگ زدم به آرشا و با هم رفتیم خرید. کلی خرت و پرت خریدم. خیلیهاشون شاید مصرفی نداشتن اما تو لحظه ی دیدنشون من و هیجان زده کرده بودن. کلی شکلات و تنقلاتم خریدم که چشمهای آرشا رو 4 تا کرد و باعث شد با تعجب بپرسه: آرشین واقعاً می خوای همه ی اینا رو بخوری؟؟ نگاهی به نایلون پر تنقلات کردم و گفتم: نه اصلاً مگه می خوام خودکشی کنم؟؟؟ آرشا: پس چرا این همه چیز پر کالری خریدی؟؟؟ من: برای سیر کردن یه بچه ی گشنه. آرشا که متوجه منظورم نشده بود گیج نگاهم کرد. ایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: اینا رو خریدم که اگه کوهیار اومد خونه ام یه چیزی باشه که بخوره. به خدا یه وقتهایی می ترسم که اگه خوراکیهام تموم شه از زور گشنگی بیاد منو درسته قورت بده. آرشا همچین بلند خندید که دو سه نفری که دورمون بودن برگشتن و بد نگاهمون کردن. بی توجه به نگاه اونها از فروشگاه بیرون اومدیم. کنار فروشگاه یه گل فروشی بود. با دیدن گلها هیجان زده شدم. رفتم سمتشون و تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه. بوی گل فروشی و مخلوط گلهای مختلف مستم کرد. مثل ندید بدیدا به گلها خیره شدم. خیلی دلم می خواست که یه موجود زنده تو خونه ام داشته باشم. یکی غیر خودم که نفس بکشه و بزرگ بشه. نمی تونستم حیوون نگه دارم چون بیشتر وقتم بیرون از خونه بودم و اون بدبخت تلف میشد اما می تونستم گل نگه دارم زیادم رسیدگی نمی خواست. با هیجان به سمت گلدونها رفتم. وقتی از در مغازه بیرون اومدیم تو دست هر کدوممون به اضافه ی نایلونهای خرید 2 تا گلدونم بود. آرشا رو رسوندم خونه و برگشتم خونه ی خودم. به زور وسایلم و بردم بالا. گلدونها رو گذاشتم کنار پنجره های طولی بلند تراس تا نور کافی بهشون بخوره. به بامبوهای خوشگلی که تو گلدون شیشه ای گذاشته بودم و توش پر آب بود نگاه کردم. بدنه اش چه پیچشی داشت انگار مداوم در حال قر دادنه. به گل قهرکنم خیره شدم. انگار واقعاً جون داره جوری که می تونه تکون بخوره. با هر انگشتی که روی برگهاش می کشیدم خودشو جمع می کرد. گاهی که کف دستم و رو چند تا برگش می کشیدم کل شاخه اش و کج می کرد به پایین. دوتا گلدون دیگه هم بودن. عاشقشون شدم. با وسواس جاهاشون و درست کردم. گشنم شد. یاد سبزیهایی افتادم که خریده بودم. خوشحال رفتم و پاکشون کردم، شستمشون. چایی درست کردم و از یخچال پنیر بیرون آوردم. نون تازه هم خریده بودم. نون و پنیر و سبزی همراه چایی عجیب بهم چسبید. همین چیزهای کوچولو می تونست روحیه ی زیادی بهم بده. بوی سبزی حس فوق العاده ای بهم می داد. من با همین چیزهای کوچیکم خوش بودم. اگه فکر آروم باشه به هر چیز کوچیکی می تونی لبخند بزنی. **** کیفم و برداشتم و عصبی از ماشین پیاده شدم. رفتم جلوی در پارکینگ که بازش کنم و ماشین و ببرم داخل. اونقدر از صبح آزاد زنگ زده بود و اس ام اس داده بود که اعصاب برام نزاشته بود. من نمی دونم حرفش چیه؟ اون که از اولشم می دونست این کارها رو بکنه تهش همین میشه. خوب الان چی می خواد؟؟؟ درسته که از اول بهش گفتم من فکرم بازه و مشکلی ندارم که شیطنت کنه اما منظورم این نبود که همون شبی که بهش نیاز دارم بره با یکی دیگه عشق و حال. وقتی گفتم مشکلی ندارم برای وقتهایی گفتم که من نیستم چشمش یکی و دیده خوشش اومده خواسته یه شیطنت زودگذری بکنه. یا مسافرته خواسته بره عشق و حال. چون ممکن بود خودمم این وسطا یکی و ببینم ازش خوشم بیاد. یا دلم بخواد با یکی دیگه دوست بشم. درسته که اگه این اتفاق برای من بی افته من همون موقع با اون آدم نمیرم اولش با دوست پسرم اگه لازم باشه تموم میکنم بعد. همه ی آدمها آزادن و تنوع طلب. اما این دلیل نمیشه آدم باید خودش شعور داشته باشه وقتی با دوست دخترت می ری تو یه مهمونی نباید همون شب دست یکی دیگه رو بگیری بری خونش. باید اونقدر درک داشته باشی که وقتی دوست دختر داری خودت نری طرف کسی. از خیانت خوشم نمیومد. براش حد و مرزی نذاشتم چون تعهد نمی خواستم و تعهد نمیدادم. شیطنت های آزادم تا وقتی من ازشون خبر نداشتم یا تا وقتی که براش مهم و جدی نبودن برای منم مشکلی نبود اما حالا.... اس ام اس هاش ته خنده بود. فکر می کرد با 4 تا حرف عاشقانه که برای دختر بچه ها خوبه می تونه نظرم و تغییر بده؟؟؟ خوشم نمیومد بی خودی گوشیم زنگ بخوره. دفعه ی آخر که زنگ زد عصبی مجبور شدم گوشیم و خاموش کنم تا دیگه صداش در نیاد. لعنتی پس این کلید کجاست؟؟ هر چی تو کیف می گشتم دسته کلیدم و پیدا نمی کردم. رو پاهام رو زمین نشستم و کیفم و برعکس کردم. توش پر خرت و پرت بود. بین وسایلی که حالا رو زمین پهن بودن می گشتم اما خبری از کلید نبود. لعنتی .. لعنتی.. آزاد لعنتی. صبح اونقدر زنگ زد که یادم رفت کلید و از پشت در بردارم. حالا چی کار کنم؟ چه جوری برم تو خونه؟؟؟ مثل ماتم زده ها رو پاهام نشسته بودم و به وسایلم که نقش زمین بودن خیره شده بودم.   صدای بوق باعث شد سرم و بلند کنم. با دیدن کوهیار که تو ماشینش، پشت ماشین من ایستاه بود نگاه کردم. کوهیار: چی شده؟ چرا اونجا نشستی؟ غمزده گفتم: کلیدم و تو خونه جا گذاشتم موندم پشت در. بلند خندید. -: واسه همین غمبرک زدی؟ سری تکون دادم. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم. نشست کنارم و همه ی وسایلم و دونه دونه گذاشت تو کیفم. کیفم و جمع کرد و زیر بغل من و گرفت و بلندم کرد. هنوز لبش پر خنده بود. من و به سمت ماشینش برد و گفت: حالا لازم نیست ماتم بگیری الان بیا خونه ی من. داری از خستگی وا میری. بعد یه فکری می کنیم. راست می گفت داشتم هلاک میشدم. امروز خیلی کار کردم و فشارهای عصبی هم مزید بر علت شده بود و داشت از پا درم می آورد. بی حرف دنبال کوهیار سوار ماشینش شدم. نشست و ماشینش و برد یه خونه جلوتر و جلوی پارکینگش نگه داشت. پیاده شد اول ماشین من و برد یه گوشه ای درست پارکش کرد و بعد برگشت تو ماشین. سویچم و بهم داد و با ریموت در پارکینگ و باز کرد. گشنه بودم، خسته بودم. خدایا توی خونه ی این کوهیار که مطمئنن چیزی برای خوردن پیدا نمیشه بهتره اونجا یکم استراحت کنم تا این آقا یه فکری برای خونه ام بکنه. جلوی در خونه اش ایستادیم و با کلید در و باز کرد. تعارف کرد اول وارد بشم. وارد شدم و خودش پشت سرم اومد کفشش و در آورد و رفت تو خونه. دودل بودم کفشم و در بیارم یا نه؟ از صبح پام تو کفش بود و دلم نمی خواست دفعه ی اولی که اومدم خونه ی کوهیار پاهام بو بده. کفشم و در آوردم اما نمی خواستم با این پاها برم تو خونه. از همون جا داد زدم. من: کوهیار دستشویی کجاست؟ کوهیار: همون در جلوییته. دستشویی درست رو به روی در بود. تند خودم و پرت کردم تو دستشویی و اول جورابهام و در آوردم و بعد پام و جورابها رو تمیز شستم. دیگه بو نمی داد. خوشحال از دستشویی اومدم بیرون. مشتاق بودم خونه اش و ببینم. تو تصوراتم خونه اش یه خونه ی نامرتب بود. تا وارد هال شدم از دیدن خونه دهنم باز موند. از جلوی در توی خونه پیدا نبود چون با یه راهرو از خونه جدا میشد. خونه اش برخلاف تصور من مرتب و تمیز و نورانی بود. همه جا روشن بود و تو چیدمان خونه نهایت سلیقه رو به خرج داده بود. یه قسمت خونه رو سنتی چیده بود با قلیون و قالیچه و.... و قسمت دیگه رو خیلی مدرن با یه بار کوچولو... یه کتابخونه ی خوشگل با کلی کتابم گوشه ی خونه بود. آشپزخونه اش اپن بود. با امیدواری به آشپزخونه نگاه کردم که شاید کثیف باشه من یکم روحم و آروم کنم. اما برعکس از تمیزی برق می زد و حتی یه لیوان کثیفم رو کابینت یا سینک نبود. یه دست مبل قهوه ای سوخته با پارچه ای شبیه مخمل که خیلی راحت به نظر می رسید وسط حال بود. روی میز وسط یه ظرف سه تیکه ی دسته دار بود که مثل کیک طبقه بندی شده بود. رو طبقه ی اولش پر بود از سوهان و کنجد و برنجک. طبقه ی دوم پر شیرینی برنجی و کاک و نون خرمایی و طبقه ی سوم هم راحت الحلقوم در رنگهای مختلف چیده بود. یه ظرف دیگه هم بود که گرد بود و اونم چند قسمت داشت تو هر قسمتش یه مغز بود. مغز پسته، بادم، تخمه و .... یه ظرف بلوری پر شکلاتم بود. اصلاً باورم نمیشد اینجا خونه ی کوهیار باشه. انقدر تمیز. انقدر مرتب و این همه سلیقه. یاد بار اولی که کوهیار خونه ام و دیده بود افتادم. روزنامه ها پرت، شکلاتا پخش، کوسن جلوی تلویزیون. راستش یکم خجالت کشیدم. هنوز داشتم با ناامیدی خونه رو می گشتم که یه ایرادی ازش پیدا کنم که کوهیار لباس عوض کرده از تو اتاق اومد بیرون. لباس راحتی پوشیده بود یه شلوار مشکی آدیداس با یه تیشرت خاکستری. والا من تو خیابونم میبینم ملت از این شلوارا می پوشن. تو خونه هم خوشتیپه. کوهیار نگاهی به من که هنوز اون دم ایستاده بودم کرد و گفت: چرا اونجا ایستادی؟ بیا تو تعارف نکن. بیا بشین. آروم و سر بزیرمثل دخترای خوب و خانم رفتم نشستم رو مبل. انقدر همه جا تمیز بود که می ترسیدم با نشستنم کثیفش کنم. خدا رو شکر که جورابام و شسته بودم یکم آبروم حفظ شده بود. کوهیار رفت توی آشپزخونه و از اونجا داد زد. کوهیار: چایی می خوری یا قهوه؟؟؟ خمار قهوه بودم. تند گفتم: قهوه. یکم بعد کوهیار با یه سینی که توش 2 تا فنجون قهوه بود برگشت. دوست داشتم بپرم سمت فنجون اما دیدم زشته. آروم نشستم تا تعارفم کنه. کنارم نشست و تعارف کرد. کوهیار: راحت باش چرا پالتوتو در نیاوردی؟؟؟ نمی دونستم چرا. شاید اونقدر تو جو خونه آرامش بخشش بودم که یادم رفت. درسته آرامش بخش بهترین کلمه ای بود که به این خونه می خورد. پاشدم و پالتوم و در آوردم. زیرش یه لباس آستین بلند داشتم. از ترس سرما لباس گرم می پوشیدم. کوهیار بلند شد و پالتوم و گرفت و برد تو اتاق گذاشت و برگشت. در سکوت قهوه امون و خوردیم. واقعاً لذت بخش بود. فنجونم و گذاشتم روی میز. کوهیار برگشت سمتم و گفت: ببینم کلید یدکی دست کسی نداری نه؟ با سر گفتم نه. متفکر دستی به چونه اش زد و گفت: من می تونم از رو تراسها رد بشم ولی خوب چه جوری وارد خونه ات بشم؟؟ تند و خوشحال از جام پریدم و گفتم: همینه از رو تراس میرم تو خونه. صبح که داشتم می رفتم برای اینکه گلهام هوا بخورن در تراس و باز کردم و اونقدر فکرم مشغول بود که یادم رفت ببندمش. کوهیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خوبه ولی فکر کنم گلهات جای هوا خوری منجمد شدن. امروز خیلی سرد بود. حالا که مشکل خونه ات و کلید و در، حل شد بشین با هم شام می خوریم و بعد برو. دوست داشتم برم خونه و بدون شام بخوابم. اما دلم نیومد این فرصت و از دست بدم. معلوم نبود چه شامی بهم میده اما حتی اگه یه تخم مرغ ساده هم بهم میداد غنیمت بود. کم نیومده بود خونه ی من و غارت نکرده بود. ترجیح دادم بشینم و این تنقلات روی میزش و بخورم. با لبخند نشستم سر جام. کوهیار بلند شد و فنجونها رو برد تو آشپزخونه. تو آشپزخونه سرگرم کار شد منم از بی کاری تلویزیون و روشن کردم. یه آهنگ ملایم در حال پخش بود. اونقدر آروم و قشنگ بود که بی اختیار چشمهام روی هم افتاد. با حس پرت شدن سرم چشمهام و باز کردم. من کجام؟ اینجا کجاست؟ کوهیار: دیدم نشسته خوابت برد گفتم بیدارت نکنم بزارم یکم استراحت کنی. ظاهراً خیلی خسته ای. سرم و چرخوندم و به کوهیار که پشت اپن ایستاده بود و سالاد درست می کرد نگاه کردم. نگاهی به خودم کردم قبل اینکه بشینم رو مبل کامل دراز کشیده بودم و رو تنم یه پتوی تابستونه بود. چون هوای خونه ملایم و خوب بود. حتماً کار کوهیاره. لبخندی زدم. خیلی با ملاحظه بود. پا شدم رفتم تو دستشویی دست و صورتم و یه آب زدم. وقتی برگشتم کوهیار صدام کرد برای شام. رفتم سمت آشپزخونه. منتظر بودم که یه تخمه مرغ نیمرو جلوم بزاره اما بوهای خوبی که به مشام میومد یکم عجیب بود و احتمال نیمرو و کم می کرد. ریز ریز بو می کشیدم و می رفتم تو آشپزخونه می خواستم کشف کنم چی پخته. پام و تو آشپزخونه گذاشتم و با بهت تونستم حدس بزنم غذاش چیه و همزمان با گفتن اسم غذا چشمم به میز چیده شده افتاد. با ناباوری گفتم: قورمه سبزی؟؟؟ کوهیار برگشت سمتم و ظرف سالاد و گذاشت روی میز بهم اشاره کرد که بشینم. کوهیار: آره. نمی دونم دوست داری یا نه از عصر دارم حاضرش می کنم رفته بودم بیرون یکم خرید کنم که تو رو جلوی در دیدم. این غذا قسمتت بود. صندلی و کشیدم بیرون و نشستم پشتش. غذا به شدت بوی خوبی میداد. رنگ و شکلشم عالی بود از برنج هنوز بخار میومد. برنج دون شده بود و حسابی قد کشیده بود. سالاد شیرازی با آبلیمو که من خیلی دوست داشتم. ماست و نوشابه و یه پارچ آب و یه ظرف هم بود که توش چند مدل ترشی بود. حتی تصور اینکه کوهیار انقدر با سلیقه باشه و بتونه این غذا رو درست کنه برام سخت بود. اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم چیزی بگم. خودش بشقابم و برداشت و برام غذا کشید. با اولین قاشقی که تو دهنم گذاشتم چشمهام گرد شد. تند لقمه رو فرو دادم و بلند گفتم: عالیه ... اونقدر بلند بود که باعث شد کوهیار تکونی بخوره. یه اخم ریز و نا مطمئن کرد و گفت: ممنون. مطمئن نبود حرفم جدی باشه اونم به خاطر تن صدای بلندم ولی عالی بود. حرف نداشت. من و یاد غذاهای مامانم می نداخت و چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود. فرصت حرف زدن نداشتم. همچین با ولع افتادم سر غذا که خودمم فکر نمی کردم بتونم با این سرعت این همه غذا رو بخورم. بعد از خالی کردن دومین بشقابم قاشق و چنگالم و زمین گذاشتم. داشتم می ترکیدم.     با هیجان و خوشحالی گفتم: من معمولاً شام نمی خورم. چشمهاش کوهیار خندون شد. تند گفتم: بله به خاطر غذای فوق العاده ات کلی خوردم. الان قاعدتاً باید به خاطر این همه کالری که باعث شدی وارد بدنم بشه نفرینت کنم اما دمت گرم حرف نداشت. بهترین غذایی بود که بعد مدتها خوردم. ببینم تو همیشه این جور به خودت می رسی؟؟؟ کوهیار مدتها بود که غذاش و تموم کرده بود و به احترام من پشت میز نشسته بود. لبخندی زد و گفت: نه همیشه. روزهایی که حس خوبی دارم دوست دارم برای خودم آهنگ بزارم و آرامش بگیرم. آشپزی کنم و به جای اینکه از چایی کیسه ای استفاده کنم چایی دم کنم. بوی غذا و چایی دم کرده که تو خونه می پیچه بهم حس خوبی میده یه جور روحیه و انرژی. چقدر حرفهاش برام آشنا بود. چقدر حسش برام قابل لمس بود. انگار داشتم خودم و می دیدم. حسهایی که خودم لمس می کردم و می گفتم. لبخندی زدم و آروم گفتم: دقیقاً مثل من. از جام بلند شدم و خواستم میزو جمع کنم که سریع بلند شد و گفت: نه نه دست نزن خودم جمع می کنم تو برو بشین. اخم کردم و دلخور گفتم: یعنی چی؟ می خوام کمک کنم. غذا به این خوبی درست کردی حداقل بزار تو جمع کردن میز و شستن ظرفها کمکت کنم. کوهیار: نه لازم نیست کار خودمه. من: چه طور تو میای خونه ی من، من پرو پرو ازت کار می کشم. پس یعنی من تعارف ندارم و فکرم نمی کنم تو هم اهل تعارف باشی پس بکش کنار بزار به کارم برسم. اگه یه درصد احتمال میدی که با این کارت من آدم میشم و وقتی اومدی خونم دیگه بهت کار نمیدم سخت در اشتباهی. بلند خندید و دیگه چیزی نگفت. با هم میز و جمع کردیم و ظرفها رو شستیم. تو هال نشستیم و به آهنگهای قدیمی و خاطره انگیز گوش دادیم و چایی دم کشیده خوردیم. کوهیار گفت: راستی یه فیلم جالب دارم خیلی تعریفش و شنیدم می خوای ببینی؟ من که خوابم و رفته بودم و دیگه خسته نبودم گفتم: هستم بزار ببینیم. رفت و فیلم و گذاشت تو دستگاه. من رو مبل نشستم و یه کوسن گذاشتم رو پاهام و آرنج هام و تکیه دادم بهش و خیره شدم به تلویزیون. کوهیارم اومد پایین پام نشست و تکیه داد به مبل و یه دستشم گذاشت رو کوسن روی پای من. دکمه ی پلی و زد و با هم مشغول دیدن فیلم شدیم. انصافاً فیلم قشنگی بود. اونقدر قشنگ بود که حتی وقتی تموم شد و اسمهای دست اندرکاران تهیه ی فیلم رو صفحه بالا می رفت ما دوتا هنوز تو جو فیلم به صفحه نگاه می کردیم. تازه بعدش بحث سر فیلمه شروع شد. داشتیم با هم حرف می زدیم که حواسم رفت سمت موهاش. خیلی بلند شده بود و دیگه فرمش و از دست داده بود. بی اختیار دست جلو بردم و انگشتهام و فرو کردم تو موهاش. حرفش و قطع کرد. ساکت شد و به حرکات من خیره موند. زل زدم به موهاش و مشغول وارسی شدم. شنیدید که میگن هر کی شغلش هر چی باشه تو همه جای دنیا هم که باشه اولین چیزی که جذبش می کنه چیزهائیه که مربوط به کارشه. یه معمار همیشه ساختمون ها جذبش می کنن. یه دندون پزشک زوم دندونهای آدمها میشه. یه معلم همیشه به دست خط و نوشته های اطرافیانش توجه می کنه. یه کفاش به کفشها و منم به خاطر تجریه ای که تو آرایشگری داشتم طبیعتاً موهای کوهیار جذبم کرده بود. داشتم تو ذهنم فکر میکردم که موهاش چقدر و چه جوری کوتاه بشن بهش بیشتر میاد. تو حال خودم بودم. آروم گفتم: موهات خیلی بلند شده. کوهیار: آره باید کوتاهشون کنم هنوز وقت نشده. من: می خوای من کوتاهشون کنم؟ نامطمئن گفت: می خوای کچلم کنی؟؟؟ خندیدم ودستی که تو موهاش بود و بیرون آوردم و زدم تو سرش و گفتم: دیوونه. نه بابا می خوام یه فرم قشنگ بهشون بدم. موهات پر پشته حیفه خراب شن یا این جوری هپلی باشی. یه ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: آرایشگره که کارش اینه همیشه یه گندی می زنه دیگه نمی خوام موهام و بدم دست یه ناشی که نابودشون کنه. آروم موهاش و کشیدم و خم شدم و سرم و بردم جلو صورتش و گفتم: دفعه ی آخرت باشه به من میگی ناشی. ناسلامتی من دیپلم آرایشگری دارم. با تعجب نگام کرد و ناباور با یه صدای بامزه گفت: واقعـــــــــــــــــاً ؟؟؟ از لحنش خنده ام گرفت. موهاش و ول کردم و خودم و کشیدم عقب و گفتم: گمشو دیوونه این چه طرزشه؟ واقعاً. با شک پرسید: تا حالا کارم کردی؟؟؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: هم آره هم نه. بیشتر برای دوستام و دورو بریهام کار انجام میدم. دست به سر و صورت هر کسی نمی زنم. نیشم و باز کردم و سری تکون دادم. یه چشم غره بهم رفت. یکم فکر کرد و با تردید گفت: اپیلاسیونم انجام میدی؟ متعجب یکم اومدم جلو و گفتم: بعضی وقتها. نیشش گوش تا گوش باز شد و خوشحال گفت: کمک خواستی برای اپیلاسیون خبرم کن. جان من تعارف نکنیا. من خوشم میاد دست خیر داشته باشم. اول چشمهام از تعجب گشاد شد. بعد که متوجه منظورش شدم پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو مبل. و یه لگد حواله ی بازوش کردم که حتی تکونم نخورد. بچه پررو می خواست بیاد ملت و کامل دید بزنه. خندیدنم که تموم شد گفتم: پاشو خودتو جمع کن کی گوشت و میده دست گربه. دوباره نیشش شل شد. یهو سریع از رو زمین بلند شد و گفت: آخ جون. چه خوب شد. خدایی می تونی بدون گند زدن موهام و کوتاه کنی؟؟؟ جان من؟ با بدجنسی گفتم: بیشتر از اونم بلدم. می خوای موهات و مش کنم. یه چشم غره بهم رفت و گفت: نخیر همون کوتاه کنی خوبه. فردا یه جلسه ی مهم دارم و عزا گرفته بودم چی کار کنم. خندیدم و گفتم: بله می تونم فقط بگو ببینم قیچی و شونه داری؟؟ سرش و خاروند و گفت: داشتن که دارم ولی نمی دونم به کارت میاد یا نه؟ با هم رفتیم تو اتاقش. کلی شونه و برس داشت اما به درد کار من نمی خورد. از بینشون یه دونه برداشتم که به نسبت بهتر از بقیه بود. قیچیشم خیلی زپرتی بود اما دیگه چاره ای نبود.      رفت یه پارچه ی گنده آورد پهن کرد تو هال و جلوی مبل و یه چیزیم آورد انداخت دورش که موها نریزه رو لباسش. منم نشستم رو مبل و کوهیار اومد نشست جلوی پام. خودم و کشیدم جلو که رو سرش تسلط داشته باشم و دسست به کار شدم. با قیچی کردن اولین دسته ی مو یه مبارک باشه گفتم. کوهیارم تمام مدت داشت مسخره بازی در میاورد هی صداش و نازک می کرد و هی جیغای ریز می کشید و هی با ادا و اصول میگفت وای گوشم و بریدی. وای زیادی کوتاه کردی. وای خدا زلیلت کنه همه ی گیسامو پر پر کردی. همچین صداش و نازک و زنونه کرده بود که با هر حرفش به زور جلوی خودم و می گرفتم که خندیدنم باعث نشه جدی جدی گند بزنم تو سرش. یه بارم همچین جنگ انداخت به پام که سکته کردم و کلی دردم گرفت. نزدیک بود یه دسته ی گنده از موهاش و قیچی کنم. با حرص گفتم: کوهی دیوونه درست بشین و فکتم ببند. تو که نمی خوای فردا با موهای نمره 4 بری تو جلسه؟ یه دونه محکم با دست کوبید تو صورتش و با صدای زنونه ای با عشوه گفت: وای خاک به سرم کچل شم یعنی؟ شوورم میاد خفه ات می کنه عاشق موهای بلنده. بعد باید گیسای خودتو ببری بچسبونی به سرم استکشنه انسکشنه چی چیه از اوناش باید بکنی. بلند بلند خندیدم. این پسره آروم بگیر نبود. مجبور شدم دوتا پام و بچسبونم به بازوهاش که نتونه تکون بخوره. یه جورایی قفلش کرده بودم. با تهدید بهش گفتم: کوهیار یا آروم می گیری یا من میدونم و تو. فکر کنم از ترس نابودی موهاش و جلسه بود که آروم گرفت و اون موقع بود که تونستم درست و حسابی موهاش و کوتاه کنم. کوتاهی تموم شد. ازش پرسیدم ژلی چیزی داره یا نه. گفت تو اتاقه. رفتم و آوردم و با دقت زدم به موهاش. وقتی تموم شد پاشدم و با رضایت یه دور دورش چرخیدم و یه لبخند زدم. کوهیار نامطمئن گفت: ریدی؟؟؟ با چشمهای گرد معترض گفتم: بیشعـــــور ریدی چیه؟؟؟ کوهیار: آخه لبخندت یه جوری بود گفتم رو سرم چهارراه باز کردی. خندیدیم و بازوهاشو گرفتم و هلش دادم تو اتاق و بردمش جلوی آینه. موهاش و فرمی کوتاه کرده بودم که بیشتر از هر حالتی بهش میومد. صورتش و قشنگتر نشون می داد و علاوه بر اون خیلی شیکش کرده بود. با رضایت تو آینه به خودش نگاه کرد. سرش و به چپ و راست تکون داد و بازم نگاه کرد. دستی به موهاش زد و گفت: نه خانم دستتون درد نکنه شوورمون راضی میشه. نیاز به استکشین نیست. وای خدا امشبه رو بگو ... اینو با صدای زنونه و عشوه گفت و چند بار تند تند پلک زد و آخرشم سرش و انداخت پایین و ریز خندید که مثلاً خجالت کشیده. مرده بودم از خنده پسره ی منگل.... برگشتم تو هال. دیگه وقت رفتن بود. فردا باید میرفتم سر کار. من: کوهیار میشه پالتوم و بیاری؟ دیگه باید برم. کوهیار با لبخند و صدای کشیده گفت: حالا شب میموندی؟ اخم ریزی کردم و در حالی که لبخندم داشتم گفتم: برو بچه پررو روتو کم کن. می دونستم داره شوخی میکنه. کلاً خیلی شوخی دوست داشت. همه اشم نمک می ریخت. رفت تو اتاق و با پالتوم برگشت. پوشیدم و شالم و گذاشتم و کیفمم برداشتم. منتظر کوهیار موندم. کوهیار: من میرم تو تراس در و باز می کنم بعد تو از در بیا تو باشه؟؟ سری تکون دادم. کوهیار رفت سمت تراس و منم مثل خیره ها دنبالش رفتم. برگشت و نگام کرد و گفت: تو کجا؟ من: می خوام بیام ببینم. یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و چیزی نگفت. رفت تو تراس و با یه قدم بلند رفت روی لبه ی تراس خونه ی خودش و از اونجا با یه قدم دیگه راحت رفت رو تراس منو پرید پایین. خیلی از حرکتش خوشم اومد. حس می کردم کلی هیجان داشت. بی اختیار به لبه ی تراس نزدیک شدم. کیفم و گذاشتم پایین و بسم ... بسم ... آویزون شدم و به زور رفتم بالای دیوارچه ی تراس. بی اختیار از اون بالا به پایین نگاه کردم. چندان زیاد نبود اما یهو ترسیدم و نتونستم دیگه قدم از قدم بردارم. حس می کردم پاهام می لرزه. با ترس کوهیار و صدا کردم. من: کو ...کوهیار .... کوهــــــــیار ... با صدای من کوهیار برگشت و با دیدنم رو لبه ی تراس در حالی که از ترس فقط به کف پارکینگ زیر پام نگاه می کردم با یه قدم سریع اومد نزدیکم و دستش و دراز کرد سمتم. کوهیار: تو اون بالا چی کار می کنی؟؟؟ دستم و بگیر بیا این سمت. تند اما با ترس دستش و گرفتم و با اطمینان به دست قفل شدم بین انگشتهاش 20 سانتی متر فاصله ی خالی بین تراسها رو با یه قدم نامطمئن طی کردم و رسیدم به لبه ی تراس خودم. کوهیار دستم و ول کرد و دوتا دستش و گذاشت دو طرف کمرم و خیلی راحت از لبه ی تراس بلندم کرد گذاشتم پایین. هنوز از تصویر کف پارکینگ در حال لرز بودم. کوهیار: وقتی می ترسی چرا رفتی بالا؟؟ به زور آب دهنم و قورت دادم. تموم شده بود. سرم و بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: به نظر هیجان انگیر میومد. یه خنده ای کرد و گفت: خوب حالا چه طور بود؟ روراست گفتم: وحشتناک اما مهیج. دوباره خندید. کوهیار: خیلی روت زیاده. تو جوابش لبخندی زدم. نگاهی به در تراسم کرد و گفت: خوب درم که بازه. فکر کنم دیگه اینجا کاری ندارم. خیلی خوشحال شدم که دیدمت و شب خوبی داشتم. من: ممنون بابت کمکت و مرسی بابت شام خوشمزه ات و شب قشنگی بود تشکر. شیطون گفت: تا باشه از این شبها. خونه شما ... یا ما ... فکر کنم دلش هوس خوراکیهای خونه ی من و کرده. با هم دست دادیم و کوهیار با یه قدم خیلی راحت رفت رو تراس خودش. کیفم و برداشت و دراز کرد سمتم. کیفم و ازش گرفتم و دوباره ازش تشکر کردم و بعد هر دو رفتیم تو خونه ی خودمون. بی خیال ماشینم شدم که تو خیابونه. کسی یه پراید و نمی دزده. خسته بودم و با این روحیه ای که از کوهیار گرفته بودم الان خواب خیلی می چسبید. *****    ملیکا: آرشین میای بریم خرید؟ من برای سفر هیچ لباسی ندارم الانم که سرده بریم من یه پالتویی چیزی بگیرم. سرم تو کامپیوتر بود و مشغول کار بدون اینکه سرم و بلند کنم گفتم: باشه بریم ولی من ماشین ندارم دیروز یادم رفت بنزین بزنم امروزم بنزینش کم بود نتونستم بیارمش. ملیا با قر گفت: ایــــــــــش ... هر وقت به من میرسه ماشینش و قایم می کنه. بی خیال ماشین نخواستیم خودتم بیای خوبه. سرم و از رو کامپیوتر برداشتم و بهش نگاه کردم. من: میگم چرا صبر نمی کنی بریم اونجا لباس بخری؟؟؟ اینجا همون لباس اون ورو با کلی منت گرونتر بهت می ندازن. ملیکا: خوب آخه هیچ لباس خوبی ندارم. نگران نباش اونجا هم که اومدم می خرم. بعد نیشش و باز کرد. یه پشت چشم براش نازک کردم. رو به شیده که داشت با یکی از همکارها حرف یکم زد گفتم: شیده تو هم میای؟؟ برگشت سمتم و گفت: کجا؟ من: خونه ی زن بابای من. خرید دیگه. شیده: نه نمیام قراره با محسن برم بیرون. سری تکون دادم و دوباره مشغول کارم شدم. امروز اخرائی اومد و یه گروه سه نفره رو انتخاب کرد برای ماموریت ترکیه. من و ملیکا و یکی دیگه از همکارامون. شیده هم چون قبلاً رفته بود این نوبت نمیومد.  سفرهای برون کشوریمون بیشتر جنبه ی آموزشی داشت. برامون کلاس می زاشتن و چیزهای مختلف و تو روابط وموقعیتها بهمون یاد یاد می دادن. بستگی به مدت کلاسها سفر ماها هم طول میکشید. بعد ساعت کاری با شیده خداحافظی کردیم و با ملیکا رفتیم برای یه گشت و گذار طولانی و خسته کننده. چون ملیکا با اینکه خوش سلیقه بود اما خیلی بد خرید بود. یعنی تا همه ی مغازه ها رو زیر و رو نمی کرد محال بود چیزی بخره. حالا شاید بعد کلی گشتن بازم می رفت از همون مغازه اولیه می گرفتا ولی فرقی نمی کرد کل پاساژ و باید می گشت. شیده معمولاً حوصله ی خرید این جوری و نداشت برای همینم کمتر با ملیکا می رفت خرید و من بیشتر باهاش همراه می شدم چون با اینکه زود انتخاب می کردم اما خیلی گشتن و دیدن مغازه ها رو دوست داشتم بهم روحیه می داد. یه جور خرید درمانی بود. صبح که از خونه میزدم بیرون آفتاب بود به چه قشنگی. منم جو زده فکر کردم بهاره دیگه لباس گرم نپوشیده بودم یعنی یه بلوز آآآآآستین بلند پوشیده بودم و یه کتم رو مانتوم بود اما داشتم کم کم یخ می زدم. بالاخره ملیکا یه پالتویی و پسندید و رفت تو اتاق پرو که بپوشه. خدا خدا می کردم تن خورش خوب باشه که همین و بگیره بریم. یکم صبر کردم تا بپوشه اما وقتی دیر کرد رفتم در زدم ببینم خفه نشده باشه اون تو بمیره؟ در زدم و منتظر موندم. آروم صداش کردم. در و باز کرد. صداش میومد داشت با موبایل حرف می زد و همون جور خودش و پالتو پوشیده تو آینه دید می زد. خداییش پالتوش خیلی قشنگ بود البته پولشم قشنگ بود فکر کنم حدود 300 تومن براش در میومد. ملیکا: باشه میایم. کارم تموم شد تا یه ربع دیگه اونجاییم. باشه منتظر می مونم زود بیا. حوصله نداشتم ببینم با کی داره حرف می زنه. فقط خوشحال بودم از اینکه گفت کارمون داره تموم میشه یعنی پسندیده بود. گوشی و قطع کرد و گفت: همین خوبه می گیرمش. خوشحال شدم. در و بست یه دو دقیقه ی بعد اومد بیرون پالتو رو حساب کرد و با کلی عشوه 50 تومن تخفیف گرفت و رفتیم بیرون. خوشحال از اینکه بالاخره میتونیم بریم خونه، تو یه جای گرم، از پاساژ بیرون اومدم و رفتم سمت خیابون که ماشین بگیریم. ملیکا دستم و کشید و من و با خودش برد سمت راست. با تعجب برگشتم نگاش کردم و گفتم: کجا داری میری؟ نگو که بازم خرید داری. به جان ملیکا من دارم فریز میشم. ملیکا بدون توجه به من گفت: خرید ندارم میبرمت یه جایی که گرم بشی. شایان زنگ زد گفت با یکی از دوستاش قرارِ کاری داره می خواد باهاش شام بخوره گفت با هم باشیم. من: خوب اونا می خوان شام بخورن به ما چه؟؟؟ ایستاد. همون جور که داشت خیابون و نگاه می کرد که از کدوم طرف بره بهتره گفت: بابا این یارو براش مهمه از این به بعد قراره خیلی با هم همکاری داشته باشن. مدیرعامله. برای همین شایان می خواد باهاش صمیمی تر بشه. می خواد باهاش تریپ دوستی بیاد که یارو هم هواش و داشته باشه. من: یعنی می خواد خرش کنه؟؟ برگشت و یه چشم غره بهم رفت و گفت: خر چیه؟ می خواد باهاش راحت باشه، ندار بشن می فهمی که؟؟ من: آهان ... خوب برای ندار شدنش ما نیازیم؟ ملیکا خیره به یه جایی مستقیم رفت سمتش و تو همون حال گفت: آره دیگه از این به بعد فکر کنم تو همه ی دور همی هامون و مهمونیها و ... این پسره هم باشه. شایان میگفت خیلی پسر خوبیه. بی حوصله پوفی کردم و گفتم: حالا که منو به زور دارین میبریم پس پول شام با شما. من باید هوای جیبم و داشته باشم تا بعد سفر ترکیه. می دونم بیام اونجا کلی خرید می کنم. هنوز کلی قسط و بدهی دارم. ملیکا ایستاد و گفت: رسیدیم. باشه بابا مهمون شایانیم خوبه؟؟ خوشحال سری تکون دادم. سر بلند کردم دیدم جلوی یه رستوران ایستادیم. رستورانش شیشه های طولی گنده داشت که توی رستوران پیدا بود. جای خوبی به نظر میومد و از همه مهمتر گرم بود. با لبخند قدم برداشتم برم تو رستوران اما ملیکا دستم و کشید و گفت: همین جا منتظر میمونیم تا شایان بیاد. گفت نزدیکه. قیافه ام شد ناله. من سردمه. چاپلوسانه خودم و کج کردم سمت ملیکا و گفتم: نمیشه من برم تو براتون جا بگیرم؟؟؟ ملیکا بی تفاوت گفت: جا لازم نیست. شایان زنگ زده میز رزرو کرده. تیرم به سنگ خورد. ناچاراً همون جا ایستادم و دستهام و بغل کردم و مدام این پا اون پا شدم که شاید کمتر سردم بشه. یکی من و می دید فکر می کرد دستشویی دارم. حدود 7-8 دقیقه گذشت. داشتم فکر می کردم منم مثل دختر کبریت فروش توی این سرما می میرم. لامصب برفم نمیومد یکم از سوز هوا کم بشه. تو کیفم فندک دارم چقدر می تونم با اون گرم بشم؟ ملیکا از کنارم یه قدم به جلو رفت و خوشحال گفت: رسیدن. ذوق زده سرم و بلند کردم و خیره شدم به مسیر تا باور کنم که گرما نزدیکه. با دیدن ماشین شایان خوشحال چشمهام و بستم و سرم و یکم بردم بالا و رو به خدا گفت: خدایا شکرت واقعاً اسفبار بود که تو قرن 21 تو سرما قندیل ببندم. مثل قرون وسطا. داشتم پیش خودم یه تصویر از ورودمون به رستوران و هجوم هوای گرم به سمتمون تجسم می کردم و حس شیرین گرم شدن و آروم گرفتن و لمس می کردم. شایان: سلام به خانمهای زیبا حال شما؟ ببخشید یکم دیر کردیم.   با حرص چشم باز کردم بگم غلط کردی تو با اون یکمت داشتیم می مردیم. اما با دیدن کوهیار چشمهام در اومد. وا این اینجا چی کار می کنه؟ ملیکا: سلام مرسی. نه ما هم تازه رسیدیم. یه ابروم رفت بالا و خیره خیره به کوهیار به شایان دست دادم. کوهیار هم کمی متعجب بود اما داشت با لبخند نگام می کرد. شایان: معرفی می کنم. جناب کوهیار سرمست یکی از دوستان. ابروم بیشتر رفت بالا و نیش کوهیارم بیشتر باز شد. خوبه ما می دونیم این کوهیار کیه و چرا الان اینجاست واسه ما خالی نبند دیگه. ملیکا با کوهیار دست داد و خوش و بش کرد و بعدش کوهیار دستش و به سمت من آورد. دستم و تو دستش گذاشتم و آروم پرسیدم: شایان و از کجا می شناسی تو؟ اونم آروم گفت: با کشتی های ما جنسهاش و جابه جا می کنه. سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. شایان یه ببخشید گفت و دست ملیکا رو گرفت برد اون سمت تر و مشغول حرف زدن شدن. در حالت عادی مطمئنن کنجکاو می شدم ببینم چی میگن اما الان بدنم یخ تر از اون بود که بخوام فضولی کنم. دوباره دستهام و دور خودم پیچوندم و شروع کردم به تند تند این پا و اون پا کردن و زیر لبی یه فحش به شایان و یکی هم به ملیکا دادم که اینجا و الان یاد حرف خصوصیشون افتادن. خوب صبر می کردن بریم تو بعد حرف بزنن دیگه. کوهیار کنار گوشم گفت: سردته؟؟؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. نه پس فکر می کرد واقعاً دستشویی دارم این جوری می کنم؟ یه ابروم و انداختم بالا و گفتم: آره سردمه. می خوای فردین بازی در بیاری و پالتوتو بدی بهم؟؟؟ درسته که به مسخره گفتم اما خدا خدا می کردم این کار و بکنه. راستش به در گفتم که دیوار بشنوه تو رودربایسی هم که شده پالتوش و بده. کوهیارم خیلی شیک سری تکون داد و نگاهش و ازم گرفت و به شایان اینا خیره شد و گفت: من خودم و بیشتر از اون دوست دارم که بخوام فردین بازی در بیارم. دوره ی اون کارها هم گذشته. پالتوم و بدم خودم یخ می زنم. من: چیـــــــــش .... یه شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم سمت ملیکا اینا ببینم حرف زدنشون تموم نشد بریم. کوهیار: اما می تونم این کارو بکنم. قبل از اینکه بپرسم چی کار دست راستش نشست رو بازوی راستم و با یه حرکت کشیدم تو بغلش. از پهلو چسبیدم بهش. قسمت راست پالتوش و پیچونده بود دور تنم. بیشتر پشتم و گرفته بود. چشمهام گرد شد. با بهت گفتم: چی کار می کنی؟؟؟ بی تفاوت گفت: دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست. خنده ام گرفته بود. این کوهیارم راهکارهای خودش و داشتا. نتونستم جلوی خند ه ام و بگیرم همون جور که می خندیدم با آرنج زدم تو شکمش و گفتم: گمشو دیوونه.... سعی کردم خودم و از بغلش بکشم بیرون اما خداییش همین یه حرکتش باعث شده بود که یکم گرم بشم. غیر پالتوش که هم گرم می کرد و هم جلوی باد و می گرفت که بهم نرسه وقتی چسبیدم به تنش گرمای بدنش گرمم کرده بود. خودم و کنار کشیدم و تو همون حالم می خندیدم. کوهیار فقط یه لبخند می زد. آروم گفت: از من انتظار فردین بازی نداشته باش. تو مرامم نیست. فقط لبخند زدم. برگشتم ببینم این دوتا خل و چل بالاخره رضایت دادن که بیان بریم تو رستوران یا نه؟ الان علاوه بر سرما گشنمم شده بود. با دیدن ملیکا و شایان که رو به ما ایستادن و با لبخند نگاهمون می کنن غافلگیر شدم. اومدن سمتمون و شایان با بدجنسی گفت: چقدر زود صمیمی شدین؟ یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: صمیمی بودیم. حالا زود بیاین بریم تو دارم منجمد میشم. این و گفتم و خودم تند رفتم تو. وای خدا هرم گرمای توی رستوران که به صورتم خورد حالی به حالی شدم. الان اگه یکی بوسم می کرد انقدر حس لذت بهم دست نمی داد. تو جام ایستاده بودم و داشتم از گرمایی که از فن کویل به صورتم می خورد لذت می بردم که ملیکا اومد کنارم و آروم پرسید: تو این پسره رو از کجا می شناسی؟ برگشتم سمتش و گفتم: ملیکا کم حافظه ایا. بابا کوهیاره دیگه همسایه ام. یادت رفت؟؟ انگار تازه یادش اومده باشه یه آهان بلند گفت و خیره شد به کوهیار. ملیکا: بد چیزی نیست. قدش خیلی بلنده. هیکلشم بد نیست. اما قیافه آنچنانی نداره. یه اخمی کردم و گفتم: بی تربیت. پسر به این خوبی قیافه اش و چی کار داری؟ صورتش معمولی و مردونه است. خوبه مثل آزاد خوشگل باشه اما نامرد؟ ملیکا: خوب حالا چه طرفشم می گیره من که چیزی نگفتم. بی توجه بهش دنبال شایان و کوهیار که می رفتن سمت میزمون راه افتادم. راستش ناراحت شدم. ملیکا چی در مورد کوهیار می دونست که انقدر راحت در موردش نظر می داد؟ اون چی در مورد خلق و خو و رفتار خوبش می دونست؟ همه چیز که قیافه نیست. قیافه خدا دادیه آدم نمی تونه عوضش کنه اما هیکل یه چیزیه که خودت می تونی بسازیش کوهیارم بدنش و ساخته بود. همین طور رفتار و منشم یه چیزه که خودت باید کسبش کنی. و کوهیار انصافاً آدم خوش مشرب و خوبی بود. حالا بگذریم از شیطنت هایی که هر پسری داره. من که چیز بدی ازش ندیده بودم. تو کل مدت شام شایان سعی می کرد با حرفهاش خوشمزگی کنه و تنها کسی که به حرفهاش می خندید ملیکا بود من که با سر تو غذام بودم کوهیارم مثل من. فقط اینکه اون رعایت می کرد و یه لبخندی هم به حرفهای شایان می زد. ولی می دیدم که همه ی حواسش به غذاشه. شام خوبی بود. البته باید بگم رستوران خوبی بود که شامش خوشمزه بود. بعد شام عجیب خوابم گرفت. خمار خواب بودم. کوهیار نگاهش به من بود. کوهیار رو به شایان گفت: شب خوبی بود شایان جان ممنونم از لطفت و دعوتت. فکر کنم دیگه کم کم بریم بهتر باشه. خانم ها هم خسته ان. فردا صبح هم همه باید بریم سر کارمون. انگار همه منتظر بودن چون تند قبول کردن و سریع بلند شدیم. گیج خواب بودم جلوی در رستوران کوهیار از ملیکا و شایان خداحافظی کرد و گفت: من آرشین و می رسونم. بایدم برسونه. یعنی خریت بود که من از شایان می خواستم با وجود کوهیار که خونه اش یه دیوار با خونه ی من فاصله داره منو برسونه. بی حرف دنبال کوهیار راه افتادم و سوار ماشین شدم. تا نشستم پرو پرو دست بردم اهنگ و پلی کردم و سرم و تکیه دادم به شیشه و چشمهام و بستم. کوهیارم فهمیده بود که خسته ام. آروم گفت: خسته ای؟ من: خیلی... این ملیکا کل پاساژ و زیر و رو کرد. کوهیار: یه چرت بزن رسیدیم صدات می کنم. من: مرسی. میگم ... تو چیزی از حرفهای شایان فهمیدی؟ کوهیار صادقانه گفت: نه بابا همه ی حواسم به غذام بود لامصب چقدر خوشمزه بود. با چشمهای بسته لبخند زدم. دروغ و کلاس گذاشتن تو کارش نبود. جلوی در خونه ام نگه داشت و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم. *****      حدود دو ساعتی میشد که از هواپیما پیاده شدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. همه جا تاریک بود. خسته بودم اما دلم یه فنجون چایی و یه حمام داغ می خواست. این ماموریتم به خوبی و خوشی تموم شد. روز آخر رفتیم کلی خرید کردیم و من برای مامان و آرشا و مریم سوغاتی خریدم. شبم برای تموم شدن کارمون با موفقیت رفتیم دیسکو یکم برقصیم حال کنیم. مردیم از بس این چند روزی که اونجا بودیم سر کلاسها ی مختلف رفتیم.  مسئول بار از من خوشش اومده بود و ملیکا هم که سوءاستفاده گر مجبورم کرده بود یکم چشم و ابرو براش بیام و همینم جواب داده بود و باعث شده بود هی برامون مشروب مجانی بیاره و هی تحویلمون بگیره. من که تو ترک بودم هیچی نخوردم اما این دوتا هر چی میومد جلوشون و می خوردن. یه لحظه رفتم دستشویی که کاش همون جا مبلا رو خیس می کردم اما نمی رفتم. تا دستهام و شستم و برگشتم که بیام بیرون یهو پسره خفتم کرد و همچین چسبید بهم که نزدیک بود خفه بشم. همچین مثل وحوش بوسیدم که با تمام وجود حس کردم که دارم خفه میشم. نمی دونستم چه جوری در برم فقط تو اون حال به ملیکا فحش دادم. شانس آوردم که خانم حالشون بد شده بود و مجبور شد بیاد دستشویی. ملیکا که اومد تو پسره ولم کرد و چون ضایع بود و براشم بد میشد رفت بیرون. انقدر چندشم شده بود که سریع برگشتم و دهنم و شستم. خیلی دوست داشتم حلقم و با مایع بشورم اما نمیشد. ملیکا که از تو دستشویی اومد بیرون یه چند تا مشت حواله ی بازوش کردم و پر حرص گفتم: کارد بخوره تو اون شکمتون. نمیشد شب آخری نرینین تو حالم. اه اه پسره ی بو گندوی چندش. بمیری ملیکا با این تزهای بی خودت. این و گفتم و سریع زدم بیرون. دیگه دوست نداشتم اونجا باشم. حس خفگی بهم دست می داد. ملیکا و مهرسا هم مجبور شدن دنبالم بیان بیرون. تو کل مسیر برگشت تو هواپیما با ملیکا سر سنگین بودم. خوشم نمیومد. خوشم نمیومد این جوری از تن و بدنم و دختر بودنم سواستفاده کنم. البته سواستفاده داشتیم. با 4 تا عشوه اومدن برای تخفیف گرفتن و اینا مشکلی نداشتم اما اینکه بخوام عشوه بیام و بعد این جور خفت بشم و یه جورایی تاوان بدم میومد. سواستفاده باید با رضایت باشه نه زوری. آب داغ به بدن خسته ام آرامش داد. چایی که ازش بخار میومد آرومم کرد و حس اینکه تو خونه ی خودمم فوق العاده بود. دلم برای خونه ام تنگ شده بود برای گلهام. طفلی بچه هام توی این یه هفته یکم زرد شده بودن و بی جون. رفتم سمتشون و نازشون کردم. یکم بهشون آب دادم. -: ببخشید دیگه این جوری تنهاتون نمی زارم. گل قشنگای من زود خوب بشید. واقعاً دوستشون داشتم. باید یادم بمونه این بار خواستم برم مسافرت و ماموریت گلهام و بسپرم دست یکی که بهشون برسه. فردا باید می رفتم اداره. یه روزم بهمون مرخصی بعد ماموریت نمی دادن نامردا. برای همینم زود رفتم بخوابم. هر چند زیادم زود نبود ساعت 3 صبح بود. ******* صبح ساعت 7 خواب آلود از پارکینگ اومدم بیرون. آخه 3 ساعت خواب به کجای من می رسید؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم در و بستم. برگشتم که سوار شم دیدم ماشین کوهیار جلوی ماشینم ایستاده و کوهیارم سرش و از تو شیشه آورده بیرون و با لبخند نگام می کنه. کوهیار: سلام سلام خانم خانما. رسیدن بخیر. بابا دلمون برات تنگ شد. کی برگشتی؟ خوش گذشت؟ لبخند زدم و رفتم جلو و کنار ماشینش ایستادم. باهاش دست دادم. من: سلام مرسی. تو خوبی؟ ساعت 3 صبح رسیدم. مرسی اما چه خوشی برای تفریح که نرفته بودم. برای آموزش بود. هیچم خوش نگذشت. با توجه به اون خاطره ی چندش دروغم نگفتم. کوهیار چشمکی زد و گفت: همه برای ماموریت میرن اما اون وسط مسطا هم میشه زیر آبی رفتم خانمی. خنده ام گرفت. اونقدر شیطون حرف زد که مطمئن شدم خودش همیشه زیر آبی میره. از ماشینش فاصله گرفتم و گفتم: خوب دیگه برو دیرت میشه. دوباره چشمکی زد و دستی تکون داد و با یه بوق خداحافظی کرد و رفت. منم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره. اخرائی نامرد کلی ازم کار کشید. مجبورم کرد ریزه کاریهای ماموریتم و براش توضیح بدم و بنویسم. به خدا دارم وا میرم. دارم له میشم. کی میشه برم خونه بخوابم. بعد کار با وجود خستگی اما بازم دلم نیومد یه سر خونه نزنم. دلم برای مامان و آرشا تنگ شده بود. مامان با دیدنم کلی خوشحال شد. گوش مفت گیر آورد و نشست کلی از فامیل حرف زد. خوشم میومد مامان این جوری آمار کله فامیل و یه باره بهت منتقل می کرد. جوری که انگار تو تک تک اتفاقاتشون خودت حضور داشتی. از کار بابا گفت که بازم گیر کرده.شرکت حقوق کارمندا رو درست پرداخت نمیکنه و خونه های پیش خرید سر موقع تحویل داده نمیشن. مامان انقدر از کرمها و لباسی که براش آوردم خوشحال شد که حد نداشت. به محض اینکه کرمها رو بهش دادم دست از آمار دادن و غیبت برداشت و. تا آخر ساعتی که اونجا بودم هی عینک به چشم سعی کرد نوشته های ترکی روی کرمها رو بخونه اما خوب هر چی نگاه می کرد نمی فهمید چی میگن. حتی انگلیسیهاشم نتونست بخونه و آخرش با ناامیدی داد دست من تا براش بخونم. آرشا به ظاهر می خندید باهامون راه میومد و حرف می زد. اما می دیدم که مثل همیشه نیست. روحیه ی همیشگی و نداشت. خنده هاش از ته دل نبود یه لبخند زود گذر بود. آرشایی که تو هر وعده ی غذایی قد گنجشک غذا می خورد الان به عنوان عصرونه کنار من نشسته بود و تا ته غذا رو با هم در آوردیم. این از آرشا بعید بود. این یعنی یه مشکل و دل مشغولی جدی. باز من و بگی یه چیزی. من همیشه مثل قحطی زده ها بودم اما آرشا... یهو به یه جایی خیره میشد و میرفت تو فکر. حواسش به ماها نبود. تو یه موقعیت که رفت تو اتاقش سریع دنبالش رفتم. در و پشت سرم بستم و رو کردم بهش و گفتم: آرشا چته؟؟؟ چی شده؟ قیافه ات عین افسرده هاست. مشکلت چیه؟؟؟ یه نگاه غمگین بهم انداخت و آروم گفت: هیچی. رفتم کنارش رو تخت نشستم. دستش و گرفتم و گفتم: به من بگو مشکلت چیه؟ بابا اذیتت می کنه؟ سری تکون داد به نشونه ی نه. من: پس چته؟؟ ناراحت گفت: میلاد ... سریع صاف نشستم و تند گفتم: میلاد؟ میلاد چی؟ اذیتت کرده؟ چیزی گفته؟؟ با بغض سرش و تکون داد و گفت: نه اذیتم نکرده. دلم براش تنگ شده.        با چشمهای گرد گفتم: برای میلاد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین حرفی بزنی. تا جایی که یادمه شما همیشه با هم دعوا داشتین. هر بار زنگ می زد می خواستی یه جوری از زیر جواب دادن بهش در بری. هر بار چاخانی بش میگفتی مهمون داریم. دارم غذا درست می کنم. خواهرم اومده. هر وقتم که جوابش و می دادی آخرش ختم میشد به داد زدن تو که بابا میلا خفه شو. بمیر. نمی خوام صدات و بشنوم. یعنی نه من فکر کنم کل آپارتمان فهمیدن تو با این پسره نمی ساختی. بغض کرده سری تکون داد و گفت: می دونم. اما اون بیچاره هیچ گناهی نداشت. همه اش تقصیر من بود. با چشمهای گرد شده گفتم: میلاد گناهی نداشت؟ مثل اینکه یادت رفته شب آخر زده بودتت. ناراحت چشمهاش و بهم دوخت و گفت: تقصیر من بود. علی بهم زنگ زده بود. میلادم وقتی شماره اش و دیده بود قاطی کرد. ابروهام پرید بالا. علی یکی از بچه های اکیپشون بود. خیلی سیریش بود و به شدت هم به آرشا می چسبید. چند بار سر همین موضوع با میلاد دعواش شده بود و آخرین بار میلاد آرشا رو مجبور کرده بود کل کانتکتش و پاک کنه و غیر دوستای نزدیک و خانواده شماره ی همه ی پسرها رو از بین برده بود. با تعجب گفتم: علی؟ اما ... مگه پاکش نکرده بودی؟ از کجا فهمید علیِ؟ یعنی شماره اش و حفظ بوده؟ یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت: نه پاکش نکرده بودم. فقط شماره ها رو قایم کرده بودم. همه تو سیم کارتم سیو بودن. حتی تو کامپیوترمم یه فایل دارم که شماره ها رو توش سیو کردم. با بهت گفتم: اما .. چرا؟؟؟ از جاش بلند شد. دو قدم تو اتاق راه رفت. برگشت و زل زد تو چشمهام و پر حرص گفت: چون دوست داشتم. خوشم میومد بهم زنگ بزنن. خوشم میومد باهاشون حرف بزنم. دلم نمی خواست تارک دنیا بشم. دلم نمی خواست زندگیم خلاصه شه تو میلاد. صبح بیدار میشدم، میلاد بود، شب می خواستم بخوابم میلاد بود. می رفتم بیرون میلاد بود. مهمونی، میلاد بود. مسافرت بازم بود. خرید... همه جا بود. آرشین خسته شده بودم. خسته می فهمی. اینکه تموم ساعتها تو با یه نفر بگذرونی و حتی یه ساعت هم وقت خالی برای خودت و تنهاییت نداشته باشی خیلی سخته. اینکه از صبح تا شب با یکی باشی و شبم که بر می گردی خونه ات و هنوز پات و تو اتاق نزاشتی زنگ بزنه ببینه چی کار کردی عذاب آورده. اونم کسی که اونقدرا دوستش نداری. نه اونقدری که باید و لازمه. اینکه هر وقت می خواستم برم دستشویی یا حموم باید از قبل 10 بار بهش می گفتم. مدت احتمالی موندن و بهش خبر می دادم. اینکه چه ساعتی دارم وارد میشم و چه ساعتی می خوام خارج شم و بگم. سخته .. خیلی سخته. یه وقت خواستی بیشتر بمونی تو دستشویی. مشکلی پیش اومد. یا حال کردی تو حموم بیشتر باشی. می دونی وقتی یکم طولش می دادم چی میشد؟ میومدم میدیدم 50 تا میس کال و 60تا اس ام اس ردیف کرده. هر بارم توهم خیانت میزد. نمی گم نپیچوندمش. نمیگم اوایل جلوش سوتی ندادم، گند نزدم به اعتمادش اما خودت که بودی، دیدی این چند ماه فقط با اون بودم. اصلا می تونستم شیطنتی بکنم؟ میشد؟ می زاشت؟ کِی تنها بودم که کاری بکنم؟ من نفهم نیستم. کم سن و سالم نیستم. اونقدی آدم دیدم که بفهمم میلاد واقعاً دوستم داشت. همه ی این کارهاش از علاقه ی زیاد بود اما کارهاش بچگانه بود. من نمی تونستم تحمل کنم. از علاقه ی زیاد دیوونه میشد. دیوونه ام می کرد. منم نهایت بدجنسی و در حقش کردم. این آخریها میومد دنبالم میگفتم من می خوام فلان فیلم و فلان سریال و ببینم. این بیچاره بدون حرف 2 ساعت کامل پایین تو ماشین منتظرم میموند. می خواستم برم بیرون مثل آژانس زنگ می زدم بهش. هر جا بود خودش و می رسوند. مینشستم تو ماشین بهش می گفتم فقط خفه شو حرف نزن اعصابت و ندارم. با التماس می بردتم شام بیرون. بغضش شکست. زد زیر گریه. با اشک گفت: آخه کی می تونه این جور خورد شدن شخصیتش و ببینه و بازم دوستت داشته باشه. کی می تونه تحمل کنه و بازم عاشقت باشه؟؟؟ به خاطر ایناس که دارم آتیش می گیرم. دلم براش تنگ میشه اما به خاطر خودشم که شده نمی خوام بهش زنگ بزنم. نمی خوام دوباره باهاش شروع کنم. این جدایی برای هر دومون خوبه. می خوام زندگی کنه بره دنبال یکی که قدرش و بدونه. می دونم پشیمون میشم. می دونم پسر خوب که تازه دوستمم داشته باشه کمه. اما من برای میلاد خوب نبودم. جز زجر دادنش کار دیگه ای نکردم. سست اومد و خودش و کنارم رو تخت ولو کرد. رو زانوهاش خم شد و سرش و گرفت بین دوتا دستهاش. آرشا: آرشین می دونی چه جوری راضی شد دست از سرم برداره؟ یه روز از صبح رفتم بیرون. بهش زنگ زدم و گفتم: میلاد من دارم میرم که بهت خیانت کنم. دارم با یکی دیگه میرم بیرون. دیوونه شد. زنگ زد. اس ام اس داد. جوابش و ندادم. میگفت: دروغ میگی. می خوای اذیتم کنی. میگفت اگه راست میگی گوشی و بردار بزار من یه لحظه صداش و بشنوم تا باور کنم. نه جوابش و دادم نه .... با کف دست اشکاش و پاک کرد. یه نفس عمیق کشید. بینیش و کشید بالا و خیره به دیوار گفت: اون روز با هیچکی نبودم. از صبح رفتم تو خیابونا و فقط قدم زدم. تنها قدم زدم تا شب شه. می دونستم دم در منتظره. برای همینم نیومدم خونه. رفتم خونه ی دوستم. حالم خراب بود. حال میلاد خراب تر. فقط اس ام اس زد و گفت: نامردی کردی. دیگه برام مردی. دوباره هق هقش بلند شد. دستم و انداختم دورش و کشیدمش تو بغلم. آروم نازش کردم. ناراحت شد ه بودم. برای دلداری گفتم: گریه نکن.. دیگه گذشته.. کاری نمی تونی بکنی... تو بغلم گریه می کرد. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: به خدا برای خودش کردم. من به دردش نمی خوردم. بودنمون با هم یعنی زجر کشیدن جفتمون. اما نمی تونم... نمی تونم این همه خاطرات خوب و راحت فراموش کنم. کم با هم نبودیم. شب و روزمون با هم بود. یا بیرون یا در حال صحبت کردن. سخته.. خیلی سخته .... عذاب وجدان داره می کشتم. کاش یه جور خوب و راحتی تموم کرده بودیم. نه این جوری دل چرکین. آروم نازش کردم و گفتم: چرا بهش نمیگی؟ چرا راستش و نمیگی که اونم دلش آروم بشه. که فکر نکنه گذاشتیش و رفتی با یکی دیگه؟ ازم جدا شد و دست کشید به صورتش و گفت: یه حرفی می زنیا؟ دوباره دیدنش بدتره. نمی خوام با دوباره دیدنش امیدوارش کنم. من: نه نمیگم ببینش. زنگ بزن. یا اس ام اس بده. بهش بگو... بگو که دوست داری شاد باشه.. ازش عذرخواهی کن... یکم نگام کرد. بینیش و بالا کشید. رفت تو فکر. آروم گفت: نمی دونم ... یه لبخند زدم. می دونستم که آخرش اس ام اس و میده. از جام بلند شدم. بهتر بود تنهاش می زاشتم تا فکرهاش و بکنه. خودش باید تصمیم می گرفت. تنهایی ... دستی به شونه اش زدم و گفتم: من دیگه باید برم. خیلی خسته ام. سری تکون داد. بلند شد و بغلم کرد. از مامانم خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.     خواب خوب دیشب حسابی سر حالم آورده بود. الان کلی انرژی داشتم. همه ی کارهام و با نیرو و عشق انجام دادم. همیشه کمک به مردم هدفم بود. الان فقط کمک به مهاجرا بود که کمی بهم آرامش می داد. کی بدش میاد هم کاری که دوست داره انجام بده هم پول در آره.  به چراغ قرمز راهنمایی نگاه کردم. نمیدونم چه صیغه ایه که همیشه چراغ قرمز نصیبم میشه. بی خیال یه آهنگ خوشگل تو ضبط گذاشتم و هماهنگ با آهنگ رو فرمون ضرب گرفتم. سر خوش سرم و بدنم و با آهنگ حرکت دادم. دلم آرامش ساز دهنی کوهیار و می خواست.  تو آینه به خودم لبخند زدم. موهام و فرستادم تو شالم و نگاهی به چراغی که الان سبز شده بود انداختم. پام و گذاشتم رو گاز و راه افتادم. دیگه از ماشین سواری نمی ترسم. موبایلم زنگ خورد.  -: بله؟ آرشا: سلام چه طوری؟ من: سلام آرشا خوبم. مرسی توخوبی؟؟؟؟ صدات یه جوریه؟ آرشا: خوبم مرسی. حوصله داری یکم بریم بگردیم؟ من: آره کجایی؟ میام دنبالت. آرشا: من خونه ام.  من: باشه. تا 20 دقیقه ی دیگه دم در باش. گوشی و قطع کردم و دور زدم و مسیرم و به سمت خونه مامان اینا تغییر دادم.  صداش گرفته بود. حتماً دوباره گریه کرده. امیدوارم حالش خوب باشه و زودتر بهتر بشه. رسیدم دم خونه. آرشا منتظر بود. آهنگ و عوض کردم و یه آهنگ آروم گذاشتم. جلوی پاش ترمز کردم. سوار شد و راه افتادیم. من: خوب کجا بریم؟ آرشا: نمی دونم. یکم دور بزن. تو خیابونا بچرخیم. بی حرف به راهم ادامه دادم. گذاشتم خودش شروع به حرف زدن بکنه. آرشا: می تونم سیگار بکشم؟ من: فکر می کردم ترک کردی. آرشا: یه وقتهایی لازمه. آروم سری تکون دادم. سیگاری روشن کرد و بعد اولین پک گفت: بهش اس ام اس دادم. یه ساعت طول کشید که جوابم و بده. فکر می کردم الان هر چی از دهنش در بیاد بهم میگه. بغض کرد. آرشا: اما.. اما فحش نداد. فقط... فقط گفت کاری نکردی که نیاز به ببخش داشته باشی. من ازت گله ای ندارم. خوشبخت باش. فقط اینکه هیچ وقت دل کسی و این جوری نشکون. دلم گرفت. برگشتم نگاش کردم. سرش و تکیه داده بود به شیشه و یه قطره اشک از چشمهاش چکید. من: نمی خوای دوباره باهاش باشی؟ برگشت نگام کرد. آرشا: تروخدا تو دیگه نگو. من دارم داغون میشم تا بتونم فراموشش کنم. تا بتونم این جدایی و حفظ کنم. دوستی دوباره امون فقط عذاب بیشتره.  ساکت شد. منم دیگه چیزی نگفتم. یکم بعد گفت: مرسی که بهم گفتی باهاش تماس بگیرم. ممنون. لبخند زدم. من: خواهش می کنم.  با آراشا رفتیم و یکم دور زدیم و یه ذرت مکزیکی خوردیم و شبم بردمش رسوندمش دم خونه و برگشتم خونه ی خودم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا. امشب حالم خوبه. دلم غذای خونگی می خواد. خوب خوب چی درست کنم؟؟؟  یکم فکر کردم. دیدم جواب نمیده. رفتم تلویزیون و روشن کردم یه آهنگ شاد گذاشتم که بلکم با یکم قر فکرم باز بشه.  آهنگ و گذاشتم قرمم دادم اما بازم نتونستم تصمیم بگیرم چی درست کنم. ساعت حدود 10 بود. یه فکری کردم و رفتم سمت تراس. سرک کشیدم. کوهیار خونه بود. برگشتم تو خونه و پاکتی که جعبه ی شکلات و راحت الحلقومی که برای کوهیار گرفته بودم و برداشتم. رفتم تو تراس. خم شدم سمت تراس کوهیار و صداش کردم. -: کوهیار.. سرمت... خونه ای؟؟ جواب نداد بچه پررو. من: دارم میبینم چراغای خونه ات روشنه. خودت و لوس نکن بیا بیرون. کارت دارم بابا.. کوهیـــــــــــــــــــــ ــــار..... هر چی صداش کردم جوابم و نداد. بچه پررو خوبه من می بینم خونه است یا نه. حتی صدای موسیقی سنتی هم از تو خونه میومد. بی تربیت. دوباره خم شدم و این بار بلند تر صداش کردم.  -: کوهیـــــــــــــــــــــ ــــــــــار............... کوهیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــار ....... یهو دیدم کوهیار تند داره می دوئه سمت تراس و دستشم به شلوارشه.... با هول در و باز کرد و پرید بیرون. بندای شلوارش هنوز باز بود.  با ترس و هول گفت: چیه ؟ چی شده؟؟؟ دزد اومده؟ زمین خوردی؟ چشمم به بند شلوارش بود که یه جور کمربند محسوب می شد. هنوز باز بود و شلوارش شل تو تنش ایستاده بود.  وقتی دید جواب نمیدم با هول یه قدم اومد جلو. چشمهام گرد شد شلوارش که شل بود یکم از پاش سر خورد.... تند گفتم: کوهیار شلوارت ... یعنی به موقع گفتما یکم دیرتر دستش میرفت سمت شلوارش افتاده بود پایین. سریع شلواری که تا نصفه ی افتادن بود و کشید بالا و بندهاش و گرفت و بستش. لبهام و جمع کردم تو دهنم که نخندم. اومد جلو و گفت: از دست تو. چی شده؟ چرا این جوری صدام می کنی؟؟ مشکل کجاست؟ یه لبخند خرابکاری زدم و پاکت و گرفتم سمتش. با تعجب به پاکت نگاه کرد. دست پیش آورد و پاکت و گرفت و تو همون حال گفت: این چیه؟ نگاهی تو پاکت کرد و بهت زده بهم خیره شد. فکر کردم از شکلاتا خوشش اومده برای همینم با جرأت بیشتری یه لبخند عریض زدم. یهو بلند گفت: برای اینا اونجوری صدام می کردی؟ من و از تو دستشویی با هول آوردی بیرون که خوراکی بهم بدی؟؟ نزدیک بود سکته کنم. گفتم آتیش گرفتی یا دزد اومده. کل همسایه ها رو خبر کردی. دختر خجالت بکش. مگه من بچه ی 2 ساله ام که به خاطر 4 تا شکلات این جوری احضارم کردی؟؟ شرمنده سرم و انداختم پایین. تازه یادش رفت بگه داشته به خاطر این شکلاتا بی حیثیت میشد. کوهیار همین جور مستمر دعوام می کرد. حس کردم تن صداش عوض شده. ریز ریز حرف می زد. اما هنوز بهم تشر می زد. سرم و بلند کردم دیدم همون جور که دعوام می کنه یکی یکی شکلاتا رو می زاره تو دهنش. یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی روت زیاده حداقل بزار دعوا کردنت تموم شه بعد بخورشون. جای دستت درد نکنه اته. بی تربیت... شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم. کوهیار اما بی توجه به حرفهای من رفته بود سراغ راحتی ها و با دهن پر گفت: اینا چقدر خوشمزه ان. مرسی. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: زیاد نخور دلت و می زنه. بزار با چایی بخورشون. بازم توجه نکرد. دوتای دیگه که خورد در دلش افتاد و در جعبه ها رو بست و گذاشتشون تو پاکت.  اومد مثل من تکیه داد به لبه ی تراس و خیره شد به خیابون. کوهیار: دستت درد نکنه خیلی خوب بود. ممنون که یادم بودی. با لبخند خواهش می کنمی گفتم.  برگشتم سمتش و گفتم: حالا که من یادت بودم یه آهنگ برام می زنی؟ از بغل چشمش نگاهی بهم انداخت و با ناز گفت: نمی دونم... حسش و ندارم.  با حرص کوبیدم به بازوش. بچه پررو برای من ناز می کرد. من: بدو برو بیار ببینم. فکر کرده من دوست پسرشم قمیش میاد برام.  اخم ریزی کرد و بازوش و مالید و گفت: وحشی بی تربیت. بلا به دور. اگه تنها مرد رو زمینم باشی من حاضر نمیشم باهات دوست بشم. بی شعور .. دست بزن داری... خنده ام گرفت. سرم و کج کردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کوهیار.. برو بیارش دیگه... دلم تنگ شده برای ساز زدنت... یه لبخند دندون نمای خوشحال زد و گفت: با اینکه می دونم می خوای خرم کنی اما باشه. فقط بگما یه آهنگ بیشتر نمیزنم. کار دارم باید برم. اخم کردم و گفتم: نصف شبی چی کار داری تو؟  کوهیار: باید خونه تکونی کنم. از عصر پدرم در اومده بس که همه جا رو سابیدم.  با تعجب گفتم: حالا چه وقت خونه تکونیه؟ کوهیار: مامانم فردا میاد. باید کل خونه از تمیزی برق بزنه. وسواس داره. نمی خوام 2 روز که داره میاد دستمال به دست تو خونه ام بگرده. باید مطمئن بشه همه جا تمیزه. مامانش می خواد بیاد؟ بی اختیار ابروهام پرید بالا. من فکر می کردم مامانش فوت شده که اون جور رو ساز دهنیش حساسه. تازه می فهمیدم که خونه ی مرتب کوهیار به خاطر چی بود. مطمئنن وسواس مامانش روش اثر گذاشته بود. باشه ای گفتم و کوهیارم رفت سازش و آورد و شروع کرد به زدن.  خیره به ماه، تو صدای ساز گم شدم. آروم شدم. با اینکه گفت یه آهنگ اما یه آهنگش 5 دقییقه طول کشید و همون برام کافی بود. بعد تموم شدن آهنگش ازش تشکر کردم. من: خیلی خوب بود مرسی. ببینم کمک نیاز نداری؟ بی تعارف. لبخندی زد و گفت: نه ممنون خودم از پسش بر میام.  شونه ای بالا انداختم و گفتم: خلاصه تعارف نکن کمک خواستی خبرم کن. سری تکون داد. باهاش دست دادم و برگشتم تو خونه. خوب حالا می رسیم به غذا. خوب الان دیگه حس آشپزی به اون صورت ندارم. آخرشم قسمتم یه تخم مرغ نیمرو شد. *****    شیده: آرشین.. آرشین ... با حرص برگشتم سمتش. من: چیه؟ 2 ساعته یه ریز داری حرف می زنی. بابا بزار کارم و انجام بدم. همه یتمرکزم و پروندی. شیده: خوب حالا انجام میدی. یه چیزی یادم اومد. بی حوصله پوفی کردم و منتظر شدم. گشنه ام بود و حرف ز دن مداوم شیده هم بدتر عصبیم می کرد و باعث میشد بخوام یکی و با دندونام تیکه پاره کنم. از دیشب تا حالا فقط همون یه نیمرو رو خورده بودم. صبحم هیچی نتونستم بخورم چون دیرم شده بود. الانم ضعف کردم بد ... شیده: ببین اون دفعه که موهای من و هایلایت کردی یکی از دوستام دید خیلی خوشش اومد. با اصرار ازم خواست از آرایشگری که برام این کارو کرده وقت بگیرم. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. از دهنم در رفت گفتم آرایشگاه نداره دوستم بوده تو خونه برام انجام داده. بدتر پیله شده. میگم چیزه.. فردا وقت داری بیاد پیشت موهاش و مش کنی؟؟؟ با چشمهای گرد گفتم: چی کار کنمش؟؟؟ نه بابا. تو که می دونی من برای هر کسی کار انجام نمیدم. بی خود کردی بهش گفتی. فردا هم تعطیلم. می فهمی یعنی چی؟ یعنی بی کاری . خواب زیاد. شیده: آره می دونم ولی خوب اونم هر کسی نیست که دوستمه. حالا نمیشه این یه بارو استثنا قائل بشی؟ یکم کمتر بخواب. اصلا کامل بخواب میگم عصر بیاد. من: نخیر نمیشه. تازه فردا کلاس عربی هم دارم نمی رسم. شیده چشمهاش و گردوند و گفت: بله خانم می دونم. انگاری منم جزو شاگرداتونما. خوبه معنی بی کاری و هم فهمیدیم. بزارش بعد کلاس. چشمهاش و ریز کرد و با التماس گفت: این دوستم خیلی مهمه. از فامیلای محسنه. خوبم پول میده ها. فقط راضی باشه. بی تفاوت نگاش کردم. برام مهم نبود. م یخواستم دوروز تعطیلات آخر هفته ام و استراحت کنم. یه هایلایت یا مش کلی زمان می گرفت. شیدهه که از قیافه ام فهمید حرفهاش تاثیری روم نگذاشته یهو گفت: ببینم مگه تو مشکل مالی نداری؟؟؟ این می تونه بهت کمک کنه. حرفش بی راهم نبود. رفتم تو فکر. حق با شیده بود. الان نیاز شدید مالی داشتم. نمی تونستم طاقچه بالا بزارم. بهتر بود قبولش کنم. کم کم 100 تومن پولش بود. این یه ماه و باید تحمل می کردم. از ماه بعد که بدهیام و دادم می تونم یه همچین مشتری و رد کنم. سری تکون دادم و گفتم: باشه فردا بگو بعد کلاس بیاد. فقط ازش بپرس مش چه رنگی می خواد می خواد رو چه زمینه ای باشه. باید براش مواد بخرم. چشمکی زد و همراه لبخند گفت: باشه الان می پرسم بهت میگم. سری تکون دادم و برگشتم سر کارم. ملیکا که تا الان ساکت فقط شنونده بود صندلیش و کشید سمتم و گفت: کار خوبی کردی قبول کردی. به خدا با این هنری که تو داری می دونی می تونی چقدر پول در بیاری؟ نگاش کردم و بی حوصله گفتم: ملیکا ول کن جان مادرت. تو که می دونی من آرایشگری و رقص و فقط برای تفریح دوست دارم نه کار. شونه ای بالا انداخت و گفت: بس که خری. الان آرایشگرا درآمدشون از متخصصای مغز و اعصابم بیشتره. خنگی دیگه. تو چه می فهمی پول یعنی چی؟ یه ایــــــــش بهم گفت و همراه یه چشم غره صندلیش و کشید عقب و رفت پشت میز خودش. از کاراش خنده ام گرفته بود. حرص می خورد قشنگ. با لبخند برگشتم سر کار خودم. 5 دقیقه بعد شیده گوشی به دست اومد سمتم و رنگایی که دوستش برای موهاش می خواست و بهم گفت. یاد داشت کردم. بعد کار باید می رفتم می خریدمشون. ***** با عشق به شاگردام نگاه کردم. جلسه ی 7 کلاسشون بود و با چیزهایی که یاد گرفته بودن می تونستن یه آهنگ کامل و برقصن بدون اینکه حرکت کم بیارن. فقط کافی بود با ریتم همراه بشن. خیلی خوب می رقصیدن یعنی 3 جلسه ی دیگه برای خودشون یه پا رقاص می شدن. هر چند الانم هستن. یه 6 حرکت دیگه یاد بگرین دیگه موقع رقص کم نمیارن. شیده ی خنگم بد نمی رقصید. منتها مشکل این دختر این بود که هیچ وقت تو خونه تمرین نمی کرد. فکر کنم تنها جایی که شیده می رقصید یکی توی این کلاس بود و یکی دیگه .قتی بود که می خواست جلوی محسن عشوه بیاد. عربی می رقصید که اون و تحت تأثیر قرار بده. آخرین نفرم رقصش و تموم کرد. کل کلاس براش دست زدن. با لبخند بلند شدم و گفتم: خانم ها خسته نباشید کارتون عالی بود. شنبه ی بعد می بینمتون. بچه ها تشکر کردن و هر کدوم رفتن سمت وسایلشون که لباس بپوشن. شیده اومد سمتم. شیده: دوستم یه 15 دقیقه ی دیگه میاد. یعنی تا وقتی که تو قهوه ات آماده بشه. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بی خود قهوه می خوای خودت برو درست کن من میرم دوش بگیرم. بو عرق گرفتم این جوری بیام جلوی دوستت آبروت میره. شیده چشمهاش و برام ریز کرد و رفت سمت آشپزخونه. هنوز کمربندش و در نیاورده بودذ. با هر قدمش این پول پولیای کمربند جرینگ جیرینگ می کرد. بچه ها لباس پوشیده یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن. منم رفتم سمت حمام. یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و در عرض 5 دقیقه لباس پوشیدم و یه آرایش ملایمم کردم. نمی خواستم دختره بیاد من و مرده ها ببینه. بعد میگفت این چه جور آرایشگریه که به خودش نمیرسه؟ این جور یپول کم میداد. اگه من مرتب باشم اونم خوشش میاد خوب پول میده. از اتاق اومدم بیرون. شیده داشت با تلفن حرف می زد. رفتم یه لیوان آب ریختم و اومدم کنار اپن ایستادم و کف دستم و تکیه دادم به اپن و در حین آب خوردن خیره شدم به شیده. گوشی به دست رفت سمت آیفون. زنگ و زدن. شیده هم سریع گفت: همینه بیا بالا. در و زد و گوشی و قطع کرد. برگشت سمتم و گفت: اومد. لیوان و پایین آوردم و گفتم: نه کورم نه کرد. دیدم . شنیدم. پاشو برو در و باز کن. لیوان و یه آب زدم و برگشتم تو حال. شیده در و باز کرد. منتظر موندم تا این فامیل مهم محسن و ببینم. شیده با لبخند خیره به بیرون در سلام کرد. دست داد و دختره رو کشید تو خونه. از در که وارد شد بررسی یا بهتر بگم بازرسی من شروع شد. یه دختر ریزه میزه ی کوچولو موچولو و با نمک بود. قدش حدود 155 اینا بود و به نسبت هیکلشم خوب بود. یه پالتوی سبز پوشیده بود که روی یقه و سر آستیناش خزهای سبز داشت. بوتهاشم سبز بود. کیف و شلوارش مشکی بود. آرایش کامل و قشنگی هم داشت. حیف که باید شسته بشه. یعنی وقتی موهات و بشورم خود به خود پاک میشه. دختره با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم. دستش و دراز کرد سمتم. با لبخند جوابش و دادم و گفتم: سلام خوش اومدید. آرشین هستم. دختره: خوشبختم. ببخشید مزاحم شدم. منم پرشان هستم. سری تکون دادم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید. شیده پرشان و برد توی هال و نشوندش رو مبل. منم شیک رفتم نشستم و با چشم و ابرو به شیده اشاره کردم که خودت برو پذیرایی کن. تا شیده بلند شد زنگ در و دوباره زدن. با تعجب به هم نگاه کردیم. من معمولا مهمون یهویی نداشتم. از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت آیفون. با تعجب گوشی و برداشتم. من: ملیکا ... تو اینجا چی کار می کنی؟ ملیکا: اومدم فضولی این فامیل محسن و ببینم. زود در و باز کن یخ زدم. به زور جلوی خند ه ام و گرفتم و در و باز کردم. برگشتم گفتم: ملیکاست. شیده با چشم و ابرو اشاره کرد اینجا چی کار می کنه. منم با اشاره به پرشان بهش فهموندم اومده فضولی. در و برای ملیکا باز کردم و اونم بی توجه به من وارد شد. با لبخند و عشوه رفت سمت پرشان و باهاش دست داد و سلام علیک و خوش و بش کرد و پالتو و شالش و در آورد داد دست من. بچه پررو. لباسهای پرشانم گرفتم و بردم آویزون کردم. ملیکا سر حرف و با پرشان باز کرده بود و همچین باهاش گرم شده بود که یکی نمی دونست فکر می کرد این دوتا دوستهای چند ساله ی همن. آروم دم گوش شیده گفتم: ببینم این دختره کی محسن میشه؟ شیده کجکی خودش و خم کرد سمتم و گفت: عشق قبلی محسن. با چشمهای گرد گفتم: چی؟ یه پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت و گفت: دختر عموشه. محسن قبلاً عاشقش بود ولی پرشان دوستش نداشته. برای همینم با یکی دیگه ازدواج کرده. به کوچولو و ریزه بودنش نگاه نکن. 29 سالشه و خیلی هم شیطونه. پسرا براش سر و دستی می شکوندن. با اینکه یه بچه ام داره اما ببین از دخترای 14 ساله جوون تر نشون میده. 7 ساله ازدواج کرده. من: خوب تو چرا با این انقدر صمیمی؟ من: می خوام سر از کارش در بیارم. نشنیدی میگن دشمنات و نزدیک خودت نگه دار؟ می خوام ببینم چی کار کرده که محسن اون موقع ازش خوشش اومده. بعدم چون تک فرزنده و تنها نوه ی دختریه تو فامیل محسن اینا حرفش خیلی خریدار داره. بهتره باهاش دوست باشم ممکنه به دردم بخوره. من: اینم حرفیه. تو هم چه عقلی داریا دختر. ابرویی برام بالا انداخت و بلند شد و قهوه آورد و بعدش از خوردن قهوه دست به کار شدم. باید اول موهاش و قهوه ای می کردم. مش کاهی می خواست. شیده هم کمکم می کرد. ملیکا کماکان این دختره رو به حرف گرفته بود. با اینکه دختر خوش صحبتی بود و تو حرفهای ملیکا شریک می شد اما همه اش موبایلش دستش بود و باهاش ور می رفت. موهاش و رنگ کردم و باید منتظر می موندیم که رنگ بگیره بشورم و خشک کنم و تا بتونم از تو کلاه مش موهاش و در بیارم و دکلره کنم. گوشی شیده زنگ زد. از جاش بلند شد و رفت تو اتاق من که حرف بزنه. وقتی برگشت دیدم شال و کلاه کرده. با تعجب گفتم: شیده خانم کجا؟؟ یه لبخند خوشحال زد و گفت: باید برم. محسن اومده دنبالم می خوایم بریم یه جایی. پرشان چون تو که ناراحت نمیشی تنهات بزارم؟؟ پرشان: نه عزیزم شما برو من مشکلی ندارم. ماشا.. آرشین جون و ملیکا جون انقدر گلاً که آدم احساس غریبی نمی کنه. با لبخند جواب تعریفش و دادم. شیده رو تا دم در بدرقه کردم و دم آخرم یه نیشگون گرفتمش که دلم خنک شه. دست آدم و می زاشت تو پوست گردو خودش در می رفت. برگشتم تو هال دیدم پرشان رفته یه گوشه ایستاده داره با موبایلش حرف می زنه. رفتم کنار ملیکا نشستم. خم شده بود جلو و با تمرکز داشت به پرشان نگاه می کرد. من: چته تو؟ چرا این جوری نگاش می کنی؟ ملیکا بدون اینکه چشم از پرشان برداره گفت: به جون خودم این دختره مشکوکه. برگشت سمتم و گفت: دیدی همه اش سرش تو گوشیشه؟ مدام اس ام اس بازی می کنه. دم به دقیقه هم موبایلش زنگ می زنه. میره جواب بده. والا من که دوست پسر دارم انقدر بهم پیام نمیده یا زنگ نمی زنه. چه طور ممکنه یکی بعد 7 سال زندگی هنوزم این جوری باشه؟ مثل دختر پسرای 14 ساله. به مسخره گفتم: شاید خیـــــــلی عاشقن ... ملیکا: این جور که از زیر زبونش در آوردم شوهرش اونقدرا خوبم نیست. دست بزن داره و بی عارم هست. من: جدی؟؟؟ ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو اصلا به حرفهای ما توجه نمی کردی نه؟ من تو این 40 دقیقه پدر جد این دختره رو در آورد م. یکم دقت می کردی خیلی چیزها دستگیرت می شد. ببینم شیده بهت گفت یه بچه ی 5 ساله داره؟ من: گفت بچه داره اما نگفت چند سالشه. ملیکا: آره 5 سالشه. یه دختر داره. بچه اش و دوست داره اما .. فکر نکنم اونقدرا علاقه ای به شوهرش داشته باشه. ظاهراً شوهرش .. چی میگن.. آهان مرد زندگی نیست. از پول باباش می خوره و... خودت برو تا تهش.. من: واقعاً .. خوب شاید خیلی دوستش داشته باشه. نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفف: میگم رابطه اشون خوب نیست بعد تو میگی دوستش داره؟ اونم کسی و که می زنتش؟ نه فکر کنم اینا تو زندگیشون یه مشکلاتی دارن. تازه گفت شوهرش زیاد مسافرت میره. این و گفت و ابرویی بالا انداخت. می خواست یه چیزی و بهم بفهمونه اما من نمی فهمیدم. وقتی دید من گیج تر از این حرفهام پوفی کرد و صداش و پایین آورد و گفت: چقدر تو گیجی دختر. شوهرش مسافرته. اونم زیاد. الانم فکر کنم مسافرته... پس این که داره باهاش حرف می زنه نمی تونه شوهرش باشه. من: چرا نمی تونه؟ ملیکا پوزخندی زد و گفت: از اونجایی که تو به شوهرت نمیگی بابایی... ابروهام پرید بالا. نه خوب هیچکی به شوهرش نمیگه بابایی. من: این و از کجا فهمیدی؟ ملیکا تکیه داد به مبل و گفت: وقتی گوشیش زنگ زد و جواب داد گفت: سلام بابایی باز چی شده؟ یعنی این بابایی هر کی که هست همونیه که چند بار قبلم زنگ زده. و شوهرشم نیست. میگی نه بشین ببین. صاف نشست و به جلو خیره شد. به پرشان که گوشی و قطع کرده بود و داشت میومد سمتمون نگاه کرد و رو به من گفت: ببینم آرشین تو مهمونی شایان میای؟؟؟ با تعجب گفتم: مهمونی شایان؟ کی هست؟ ملیکا: شاید هفته ی دیگه بگیره. با خودت همراهم بیار نبینم تنها بیایا... من: ببینم مهمونبیتون توپه دیگه؟؟؟ ابرویی بالا انداخت و کشیده گفت: تــــــــــــــــــــوپ ..... خندیدم. من: ای جونم پس دوستای شایان جونم هستن. خوب پس از الان بدون من تنها میام. کی میاد تو معدن طلا و با خودش نقره میاره؟ طلاها رو عشقه ... ملیکا: بمیری دختر ... پررو... رو کرد به پرشان و گفت: پرشان جون عزیزم تو هم میای؟؟ پرشان یه لبخندی زد و نا مطمئن گفت: نمی دونم ... ملیکا شیطون گفت: بیا خوش می گذره. تو با شوهرت میای یا مثل آرشین می خوای از معدن استفاده کنی؟ خجالت زده خندید و گفت: میشه با خودم نقره بیارم؟؟؟ من و ملیکا یه نگاه معنی دار به هم کردیم و لبخند زنان یکم رفتیم جلوتر. ملیکا: شوهرت؟؟؟ پرشان با لبخند گفت: اون که برنزه. هر سه خندیدیم. اما خنده ی من و ملیکا پر معنی بود.