-: یا قمربنی هاشم.... با ترس یه قدم به عقب رفتم. کوهیار: هیـــــــش .. آروم... بشین ... با چشمهای گرد به کوهیار که تیپ زده، زانو به بقل تکیه داده بود به تراس و نشسته بود خیره شدم. نزدیک بود پس بی افتم. این پسره تخته هاش کمه ها. اخم کردم و گفتم: چرا بشینم؟ تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ چرا آروم حرف می زنی؟؟ کلافه سری تکون داد و با حرص گفت: به من نگاه نکن. بهت میگم بشین. جوری وانمود کن که کسی اینجا نیست. با تعجب گفتم: اما تو اینجایی .... حرصی دندوناش و رو هم فشار داد و گفت: خیلی خنگی ... آروم بلند شد و از گوشه ی تراس به خیابون رو به روی خونه نگاه کرد و بعد تندی بلند شد دست من و با یه فشار کشید و به زور نشوندم. درست مثل خودش. منو که نشوند خودشم نشست درست مثل قبل. نمی دیدمش اما صداش و می شنیدم. دیواره ی تراسهامون به طور کامل پوشیده بود انگار یه دیوار نصفه و کوتاه به جای تراس گذاشته بودن و برای همین وقتی می نشستی نه می تونستی تراس بغلی و ببینی نه بیرون و خیابون و .... کوهیار: نزدیک بود لوم بدی. این پسره خیلی مشکوک بود. مطمئنن حدس اولیه ام درست بود که خلاف کار قاچاقچیه و برای همینم همه اش مسافرته و الانم حتماً پلیس تحت نظرش داره. وای خدا خودم و نابود کردم. نکنه فکر کنن من این کوهیار و می شناسم بخوان بیان دنبالم و تعقیبم کنن. نکنه زندانیم کنن. اونقدر درگیر فکرام بودم که بی هوا گفتم: دزد قاچاقچی خیلی نامردی چرا من و وارد این بازیها کردی؟؟ من یه دختر معمولی بودم نمی خوام به خاطر تو بمیرم. نمی خوام درگیر پلیس شم و زندانیم کنن. داشتم غم باد می گرفتم از ناراحتی. من ممکن بود برای ادامه تحصیل بخوام برم یه کشور دیگه و اگه کارم به پلیس و اینا بکشه رفتنم سخت میشد. صدای کوهیار و شنیدم. کوهیار: دختره ی دیوونه اینا چیه که میگی؟؟؟ قاچاقچی و دزد چیه؟؟؟ پلیس یعنی چی؟ چرا باید ببرنت زندان؟؟؟ عصبی گفتم: به خاطر تو، از چی داری فرار می کنی؟؟ کوهیار: خیلی خُلی دختر. من اگه قایم شدم به خاطر دوست سیریشمه. گیج گفتم: یعنی چی؟؟ کوهیار: صبح دوستم زنگ زد گفت بریم یه جایی. ولی من نه حوصله ی اونو داشتم نه جایی که می خواستیم بریم. البته می خواستم دست به سرشم بکنم. چون شب قراره برم مهمونی اگه بهش می گفتم می خواست چتر بشه. من: خوب این چه ربطی به قایم شدن ما داره. کوهیار: آخه بهش گفتم من تهران نیستم و بندرم. اونم از صبح پیله کرده اومده دم خونه کشیک ایستاده ببینه من واقعاً خونه ام یا رفتم بندر. لعنتی بی خیالم نمیشه.... با تعجب گفتم: خوب چرا کشیکت و میده؟ کوهیار حرصی گفت: بس که دیوونه است. بعضی از دوستام خل و چلن خوب. من: خوب چرا اومدی بیرون؟ کوهیار: برای اینکه دیرم شده باید برم مهمونی و تا اون نره من نمی تونم پام و از خونه بذارم بیرون. من: حالا می خوای چی کار کنی؟؟؟ کوهیار: منتظر می مونم. دیگه چیزی نپرسیدم. زانوهام و بغل کردم و آروم نشستم. 5 دقیقه ی بعد یادم اومد که چرا اومدم اونجا. من: چیزه .. کوهیار در مورد دیشب باید یه توضیحی بدم... کوهیار: رفتی خونه ی دوستت، مست کردی، احتمالا رو لباست بالا آوردی یا یه همچین چیزی و اونا هم برای دور هم شاد بودن اون لباسها رو تنت کردن. توضیح لازم نیست. با دهن باز به جلو خیره شدم. این پسره کیه؟ پیشگو؟؟؟ دیگه چیزی نگفتم. 6-7 دقیقه ی بعد کوهیار حرصی گفت: اه این چه وضعشه؟ این کنه تا کی می خواد اونجا بایسته؟؟؟ باید یه درس عبرتی بهش بدم که بفهمه زاغ ملت و نباید چوب بزنه. آروم از جام بلند شدم و از کنار تراس سرک کشیدم. لعنتی خسته بشو هم نبود. من: می خوای چی کار کنی؟؟ کوهیار : صبر کن. صدای دکمه هایی و شنیدم و بعد صدای کوهیار که کمی تغییر کرده بود: الو 110 ... ببخشید آقا می خواستم گزارش یه مورد مشکوک و بدم. یه ماشین 206 که یه سرنشین مرد هم داره از صبح تا حالا جلوی خونه ی ما پارک کرده و نمیره. همه اشم به خونه ی ما نگاه می کنه. بله بله برامون مزاحمت پیش آورده. ما دختر جوون دم بخت داریم آقا. زن و دخترام امنیت ندارن از دست این مرد ... بله ممنون میشم رسیدگی کنید. به ثانیه نکشید که صدای خوشحال کوهیار و شنیدم. کوهیار: خوب دیگه درست شد. حالا یاد می گیره. خیلی دلم می خواست برم با بهت زل بزنم بهش و بگم: واقعاً زنگ زدی پلیس؟؟ جداً؟؟؟ اما جلوی خودم و گرفتم. من نمی دیدمش. ممکن بود ادا در آورده باشه و برای مسخره کردن من و اگه چیزی بهش بگم بعد بهم بخنده بگه تو چقدر زود باوری. باید می رفتم تو خونه من این بیرون کاری نداشتم اما خوب یه کمی هم کنجکاوی که بفهمم کوهیار چه جوری خلاص میشه نمی زاشت برم. با افکارم مشغول بودم. حدود چند دقیقه ی بعد که هنوز تو فکر بودم که صدای یه آژیر شنیدم. تندی برگشتم سمت خیابون و آروم و زیر زیرکی به خیابون نگاه کردم. جدی جدی پلیس بود. رفت سمت 206 که کوهیار گفته بود. یه پسر جوون از توش پیاده شد. یکم با پلیسه حرف زد و بعد سوار شد . راه افتاد. پلیسام وقتی مطمئن شدن ماشین رفته سوار شدن و رفتن. هنوز رو زانو نشسته بودم و کلمه امم یکم بالاتر از دیوارچه ی تراس بود. کوهیار: حقش بود. سرمو بلند کردم و به کوهیار که ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود نگاه کردم. کوهیار نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چرا هنوز قایم شدی؟؟ تموم شد می تونی بایستی. فهمیدم هنوز تو جو پنهون کاری هستم. از جام بلند شدم و پشت لباسم و تکون دادم. این کوهیارم خطرناک بودا. کوهیار برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: خوب دیگه تموم شد. من دیگه برم. مرسی که موندی. به آرشا سلام برسون. با هم دست دادیم و کوهیار رفت تو خونه و منم برگشتم تو خونه. آرشا داشت با موبایلش حرف می زد. آرشا: باشه .. باشه مامان. من خونه ی آرشینم. اوکی با هم میایم. خیله خوب سعی می کنم بیارمش. باشه .. خداحافظ... گوشی و قطع کرد و برگشت سمت من. همون جور که به سمت آشپزخونه می رفتم تا برای خودم قهوه بریزم گفتم: من جایی نمیاما... آرشا اومد و به اپن تکیه داد و گفت: باید بیای. مامان گفت حتماً بریم. خاله فرناز اومده و ماها باید باشیم. سریع برگشتم سمتش. تند پرسیدم تنها اومده یا با بچه ها؟؟؟ آرشا نیشخندی زد و گفت: تنهای تنها که نیست اما از بچه ها فقط آرام همراهشه. آرام ... لبخندی زدم و سری از رضایت تکون دادم و سر خوش گفتم: بریم... خاله فرناز از دوستای قدیمیه مامان بود. با هم مدرسه می رفتن و تو یه دوره ای از زندگیشون تو دوران دبیرستان با هم هم خونه بودن. اون وقتها مامان شمال زندگی می کرد. ماها هر وقت می رفتیم شمال کل مدت اقامتمون خونه ی خاله اینا بودیم. از خاله های واقعیم بیشتر دوستش داشتم و با بچه هاش صمیمی تر بودم. خانواده ی پر جمعیتی داشتن 5 تا بچه و آرام دختر آخر بود. چه شبهایی که تابستونها تو خونه اشون تا صبح بیدار می موندیم و حرف می زدیم. چه بازیهایی که نمی کردیم. دختر شاه پریون. پرنسس بازی.. چه قوه ی تخیلی داشتیم ماها. ساعت از 7 گذشته بود که جلوی در خونه بودیم. حتماً مامان از دیدنم اونم انقدر زود تعجب می کنه اما خاله اینا فرق می کنن. تقریباً از اتفاقات توی خونه ی ما هم خبر داشت. اونقدر ساده بود که هر وقت من یا آرشا می دیدیمش هر اتفاقی که می افتاد و براش تعریف می کردیم. یه جفت گوش شنوا بود و حرف و قضاوتی نمی کرد و همینم حسنش بود. در زدیم و منتظر موندیم. مامان در و باز کرد. با دیدن ما البته بیشتر من چشمهاش از رضایت برق زد. وارد شدیم. با دیدن خاله و آرام کلی ذوق کردم. رفتم جلو و زودتر از آرشا هر دوشون و بوسیدم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود. با خاله یکم حرف زدیم و بعد رفتیم تو اتاق آرشا. از هر دری حرف می زدیم. از کارم پرسید از تنها زندگی کردنم. جزو معدود افرادی بود که از تنها زندگی کردنم و علتش و اینا خبر داشت برای همینم نیاز به تظاهر کردن جلوش نبود. تو دنیا آدمهای کمی پیدا میشن که بتونی در کنارشون خودت باشی. خود خودت بدون تظاهر. آرشا از اتاق بیرون رفت و چایی و میوه بیاره. با آرام در مورد مهمونیه دیشب حرف می زدم و سوتی هایی که دادم. همون جور که از تیکه های فیلمی که از دیشب تو ذهنم بود حرف می زدم حرص می خوردم از این همه خرابکاری که کرده بودم. آرامم رو تخت ولو شده بود و فقط می خندید و بیشتر لجم و در میاورد و باعث میشد حس بدی از خودم پیدا کنم. اونقدر دیشب حالم بد بود که از خوردن اون مشروبها پشیمون شدم. در باز شد و آرشا سینی به دست وارد شد. سینی و رو میز گذاشت و یه نگاه به آرام کرد و یه نگاهم به من و بعد همچین برگشت سمتم که سکته کردم. آرشا: آرشین چی بهش گفتی ؟؟؟ با تعجب و چشمهای گرد گفتم: هیچی چیز بدی نبود.... آرشا با یه اخم ریز و مشکوک گفت: ببینم در مورد دیشبت که براش حرف نزدی؟؟؟ من: چرا اتفاقاً از دیشب گفتم آرشا محکم کوبوند تو سرم و گفت: خاک بر سرت بدبخت شدی. الان سوژه ات می کنه. با چشمهای گرد نگاش کردم و گیج گفتم: سوژه ام میکنه؟ سوژه ی چی ؟؟؟ آرشا: دیوونه آرام داستان می نویسه هر چی براش تعریف کنی سوژه می کنه بعدن تو کتاباش شرفت و می بره. تند برگشتم سمت آرام و پرسیدم: آرشا راست می گه؟ کتاب می نویسی؟؟؟ آرام با نیش باز نگاهی بهم کرد و شونه ای بالا انداخت و بدجنس گفت: چی کار کنم شما خودتون بدون هیچی هم سوژه ی خوبی برای داستانید. مگه تقصیر منه؟؟؟ یه چشم غره بهش رفتم. آرام: حالا اجازه هست؟؟ من: اجازه ی چی؟؟ آرشا: نخیر ... هنوز یادم نرفته سر قبلیه چه جوری آبروی منو بردی... دوباره آرام نیشش و باز کرد. آرام: آرشا جونی کسی که نمیشناستت... آرشا خودش و ولو کرد کنارش و گفت: خفه ... خنده ام گرفت. بی تفاوت گفتم: اگه دوست داری بنویس. اونم ذوق زده بالشت و برداشت و بغلش کرد وبا دقت بیشتری به حرفهامون گوش داد. خاک بر سر بدجوری همه چیز و ضبط می کرد الان می فهمم چرا وقتی به ماها میرسه انقدر آروم میشه و یک کلمه حرف نمی زنه و بیشتر گوش میده. دنباله سوژه ی نابه. وگرنه این دختر تو حرف زدن کم نمیاره. حرفامون گل انداخته بود و اصلاً یادم نیست چی شده بود که بحثمون به ازدواج کشیده شد. آرام یه سالی از من بزرگتر بود. داشت در مورد دختر داییش که تازه ازدواج کرده بود حرف می زد. یهو برگشت سمت ماها و گفت: یه سوال بپرسم... من: بپرس ... آرام بالشت و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و زد زیر چونه اش و متفکر کفت: شماها فکر می کنید آیندتون چه جوری باشه؟؟ یعنی تصورتون از آینده چیه؟؟ فکر می کنید ازدواج کنید؟؟؟ آرام می دونست که ماها هیچ کدوم اهل ازدواج کردن نیستیم. قبل از اینکه من جواب بدم آرشا گفت: 20 سال دیگه .. آرشین هنوزم تنها زندگی می کنه. تو ایران یا یه کشور دیگه... مثل الان کار می کنه و بی خیال همه چیزه. اما من ... من با یه پیرمرد ازدواج کردم. آرام با تعجب گفت: پیره مرد؟؟؟ آرشا یکم لبش و کج کرد و گفت: شایدم جوون اما پولدار... آرام با تعجب دوباره گفت: خوشبختی؟؟؟ آرشا خیلی مطمئن گفت: البته که خوشبختم چون طلاق گرفتم. چشمهای آرام گرد شد. آرام: چرا طلاق گرفتی؟؟ آرشا: چون مهریه ام و برای زندگی لازم دارم. گفتم پیرمرد برای اینکه شاید بمیره و من ارثش و بگیرم و خوب زندگی کنم. ولی اگه جوون بود هم مهم نیست مهریه ام و می گیرم و ازش جدا میشم و عشق زندگی و می کنم. آرام گیج نگاش کرد و در حالی که تند تند پلک می زد گفت: خوب اگه می خوای جدا بشی پس چرا می خوای ازدواج کنی؟؟؟ آرشا چشمهاش و مل مل داد و گفت: خنگیا.. میگم پولش وبرای زندگیم می خوام. انتظار نداری که بابام این پول و بده بهم؟؟ آرام دیگه چیزی نگفت و فقط گیج به ماها نگاه کرد. برگشت سمت من و گفت تو چرا ازدواج نمی کنی؟؟؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. چرا باید با یه برگه و یه چند تا کلمه ی عربی به زور خودمون و به یکی بچسبونیم. من پیرو آزادیم و استقلال عمل. من ترجیح می دم اگه قراره با کسی باشم هیچ غل و زنجیری به دست و پاش نبندم. پسرا ذاتشون همینه. شاید تو یه لحظه از کس دیگه ای خوشش بیاد. من نمی تونم جلوش و بگیرم. اما ترجیح میدم نفر اول زندگیش باشم. آرام: یعنی تو اگه با کسی دوست باشی اون آدم می تونه با کس دیگه ای هم باشه؟؟؟ من: البته ... آرام: و تو مشکلی نداری؟؟ من: نه .. چون شاید منم بخوام با یکی دیگه باشم ... چشمهای گرد شده اش بهم فهموند که درک این ذهنیت براش سخته. آرام: اما .. اما چرا ؟؟ این چه احساسیه؟؟ وقتی خیلی راحت می تونی اون آدم و در کنار کس دیگه ای تصور کنی... اصلا فکر می کنی در اون حالت محبتی هم بینتون باشه؟؟؟ بی تفاوت گفتم: معلومه که از هم خوشمون میاد و همو دوست داریم اما همو آزادم می ذاریم. یه لرز کوچیک به تنش افتاد و با اخم گفت: این وحشتناکه. یا تو تاحالا کسی و دوست نداشتی یا اینکه اونقدر طرف برات جدی نبوده. یه فکری کردم و گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم تو زندگیم دست کم عاشق 5 نفر شدم. حتی فکر کنم دارم عاشق آزادم میشم. چون خیلی بهم محبت می کنه... آرام یکم خیره بهم نگاه کرد و گفت: نمیشه.. نمی تونی.. وقتی عاشقی یا وقتی کسی و دوست داری همه چیزش برات مهم میشه. دوست داری فقط تو رو ببینه و فقط تو براش مهم باشی نه کس دیگه ای. گکاهی وقتها یکم حسودی و یکم حس خودخواهی تو دوست داشتن لازمه. لازمه که اینا باشه تا طرف بدونه برات مهه تا بدونه بهش اهمیت می دی و برات ارزش داره. وقتی هیچ کدوم از این احساس ها نیست اون محبتی هم که باید بینتون باشه نیست همه و همه میشه یه عادت زودگذر مسخره. حرفهاش و قبول نداشتم. بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم: تو زیادی احساساتی هستی. آرام یکم گیج.. یکم با حرص.. یکم گنگ نگاهم کرد و دیگه بحث و ادامه نداد. تو فکرم به این دختر بزرگتر با این ذهنیتش از محبت و علاقه می خندیدم. همیشه یکم زیادی احساساتی بود و همین باعث میشد که از خیلی چیزها خودش و کنار بکشه و خودش و درگیر خیلی مسائل نکنه. و این بینابین به یه سردی و بی تفاوتی رسیده بود. اما هنوز ذهنش و تفکرش عوض نشده بود. شب خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت. به خاطر خاله اینا شب و موندم و از اونجایی که فردا یکشنبه بود و من تعطیل بودم مشکلی نداشتم. ****** با حرص در و خونه رو باز کردم و وارد شدم. کلید و از تو قفل در آوردم و پرت کردم رو میز. همون جور که به سمت اتاقم می رفتم پالتوم و با حرص در می آوردم و زیر لب هم غرغر می کردم. خدایا چه شب مزخرفی. آخه اینا دیگه کی بودن؟ این چه وضعش بود؟ یکم شعور و شخصیتم بد نیست. آخه انقدر فضولی تو زندگی بقیه؟؟؟ تا این حد؟؟؟ با یاد آوری مهمونی و اتفاقاتش دوباره حرصی شدم و از حرص یه جیغی کشیدم. وقتی یادم می افتاد که رفتم تو اتاق تا موبایلم و چک کنم و دو دقیقه بعد من آزاد اومد ببینه حالم خوبه یا نه. وقتی رو به روی هم ایستاده بودیم و خیلی راحت داشتیم حرف می زدیم. اون فکر می کرد که من زیادی خوردم و حالم بد شده که اومدم تو اتاق در صورتی که من از اون باری که اون افتضاح و جلوی کوهیار در آوردم دیگه تصمیم گرفته بودم مشروب نخورم. حالم خوب بود اما نگران آزاد بودم. صورتش گل انداخته بود و زیادی سر خوش بود. رفتم جلوش ایستادم و دستم و نگران گذاشتم رو گونه اش. می خواستم چک کنم ببینم میزونه یا نه. یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه لبخند قشنگ بهم زد و گفت: خوبم عزیزم نگران نباش. بهش خندیدم و آروم گونه اش و ناز گردم همون موقع در با یه صدای بدی باز شد و دو سه تا از دوستای آزاد پریدن تو . اونقدر تعجب کردم که دهنم باز موند. آزاد بدبخت که ترسید رسماً. سریع برگشت طرف در ببینه حمله نشده باشه. وقتی دید دوستاشن با اخم گفت: چتونه؟ درو شکوندید. وحشی بازیتون برای چیه؟ رامین دوست آزاد که گیج و مست بود گفت: فکر کردیم دارین کاری می کنین اومدیم مچتون و بگیریم بگیم مهرسا به خونه اش حساسه. این جاها کاری نکنید پرتونو در میاره. با چشمهای بهت زده بهشون نگاه کردم. خجالتی نبودم اما سرخ شده بودم. نه از خجالت که از عصبانیت. چقدر یه آدم می تونه بی شخصیت باشه که تا این حد مسائل خصوصی آدم ها رو با صدای بلند به زبون بیاره و تازه نظر بده. بدتر از همه اینکه بعد از تموم شدن نطقش خودش و اون دو نفر دیگه شروع کردن به خندیدن. منتظر بودم که آزاد چیزی بگه. وقتی نگاهش کردم دیدم با لبخند رفت سمتشون و گفت: گمشید بیرون به شما هم ربطی نداره. و بعد هر سه نفر و پرت کرد بیرون. با اینکه گفت بهشون ربطی نداره. با اینکه پرتشون کرد بیرون. اما لحن حرف زدنش من و راضی نکرده بود. انگار واقعا از گمشو گفتنش منظوری نداشت و زیادم بدش نیومد بود از حرفهای اونها. اونا رو که دک کرد اومد سمتم و وقتی من بهت زده رو دید متوجه شد حالم به خاطر حرفهاشون گرفته است. با لبخند گفت: بچه ها منظوری نداشتن. شوخی می کردن. دستهاش و باز کرد که بغلم کنه که با اخم دستهام و جلو بردم و مانعش شدم و گفتم: دیگه از این واضح تر باید منظورشون و می رسوندن تا بفهمی منظوری داشتن؟؟؟ آدمم انقدر وقیح؟؟؟ تو چه جوری با اینها کنار میای. شونه ای بالا انداخت و گفت: راحت ... از حرفش اونقدر تعجب کردم که بی اختیار دستهام افتاد کنارم. اونم که فکر کرد من دیگه ناراحت نیستم جلو اود و بغلم کرد. اونقدر درگیر فکرهام بودم که تمرکزی روی حرکات آزاد که نوازشم می کرد و سرش و تو گردنم فرو کرده بود و می بوسیدم نداشتم. آزاد خیلی راحت بود. هر چی باشه اونا دوستاشن. یعنی خود آزادم این جوریه؟ تا این حد بی پرده و بهتر بگم تا این حد به خودش اجازه میده که وارد حریم خصوصی بقیه بشه؟ این رفتار برام قابل درک نبود. دخترا فضولن. همه هم اینو می دونن ممکنه که در خلوت و تو جمع دخترونه ی خودمون خیلی چیزها رو به هم بگیم اما هیچ وقت جلوی یه مذکر اونم با این صراحت در مورد این چیزا حرف نمی زنیم. فکر اینکه آزاد در مورد من و روابطمون که زیادم پیش نرفته بود و در حد احتمال اگه بیشتر پیش می رفت ... وای نه ... یعنی ممکنه یه روزی از دهن یکی از دوستاش در مورد خلوتمون چیزی بشنوم؟؟؟ وای این خیلی وحشتناکه. سعی کردم این فکرها رو از خودم دور کنم. نمی خواستم شبم خراب بشه اما شد.... وقتی با آزاد از اتاق بیرون اومدم یه صدای جیغی اسمم و با هیجان صدا کرد. با تعجب برگشتم ببینم کیه که این جوری وحشتناک صدام می کنه. با دیدن میترا اونم اینجا شوکه شدم. میترا تند خودش و بهم رسوند و با یه عشوه ای هیجان زده بغلم کرد و ظاهری دوتا بوسم از گونه ام کرد. با هیجان و عشوه گفت: وای آرشین تو اینجا چی کار می کنی؟ فکر نمی کردم یه آشنا تو این جمع ببینم. چقدر خوشحال شدم از دیدنت. به زور لبخندی زدم. در حالت عادی اگه می دیدمش شاید منم تا حدودی خوشحال میشدم اما الان با حضور آزاد کنارم اصلا هم خوشحال نبودم. میترا هنوز داشت با عشوه ابراز احساسات می کرد که چشمش به آزاد افتاد. یه ابروش و برد بالا و انگار که غافلگیر شده باشه گفت: ام... این آقا کی هستن؟؟؟ به زور لبخند زدم و گفتم: ایشون آزاد هستن دوست پسرم. هیجان زده جیغی کشید و و ناباور گفت: جداً وای خدا چقدر خوشحال شدم. همه اش نگران بودم که نکنه به خاطر اینکه با سعید بهم زدی هنوز ناراحت باشی. بعد متظاهرانه گفت: واقعاً خوشحالم. تا حدودی هم عذاب وجدان داشتم اما الان خوشحالم. به زور بهش لبخند زدم. دختره ی لوس بی مزه مطمئنم که اصلاً هم عذاب وجدان نداشت. فکر می کنه من چیزی نمی دونم و برای همین می خواد خودش و خوب نشون بده. انتر. میترا با ناز و عشوه با آزاد دست داد و خوش و بش کرد. نمی خواستم بیشتر از این با آزاد حرف بزنه. برای همینم سعی کردم لبخند بزنم و سریع خودم و آزاد و از دسترسش دور کنم اما این دختر کنه تر از این حرفها بود. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. هر جا می رفتیم باهامون میومد و بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با آزاد حرف می زد. دیگه کار به جایی رسید که مجبور شدم به بهانه ی سر درد آزاد و بلند کنم تا من و برسونه خونه. اونم مجبوری بلند شد. هیچ وقت مهمونی به این افتضاحی نرفته بودم. و آنقدر حرص نخورده بودم. رفتم زیر دوش. حوله پیچ بیرون اومدم و تند یه لباس گرم پوشیدم سردم شده بود. خودم و پرت کردم رو تخت. تصمیم داشتم بخوابم اما اونقدر فکر تو سرم بود که نمی ذاشت بخوابم. بی خیال خواب شدم. ازجام بلند شدم و نشستم. دست بردم و عینکم و از روی پاتختی برداشتم. زدم به چشمهام. وقتی بی حوصله ام و عصبی دلم می خواد غذا بخورم. هر چیزی که دهنم و بجنبونه. رفتم تو آشپزخونه در یخچال و باز کردم و توش سرک کشیدم. دنبال یه چیزی می گشتم که باهاش خودم و آروم کنم. دست بردم آب میوه بردارم که چشمم خورد به بسته ی سیگار. بی خیال آب میوه شدم و سیگار و برداشتم. یه نخ از توش کشیدم بیرون. دو دل بودم که بکشمش یا نه. مطمئن نبودم که آرومم کنه. سیگار و از سر لجبازی و تفنن می کشیدم نه اینکه دم به دقیقه دودش کنم. هنوز چشمم به سیگار روی اپن بود و در حال تصمیم گیری. یه صدای آرامش بخش از بیرون اومد. صدای یه موسیقی ملایم که تو روحت می پیچید. صدا از تراس بود. آروم به سمت تراس رفتم. با نزدیک شدن به در تراس صدا هم زیادتر میشد. دست بردم و در و باز کردم. رفتم بیرون. سرد بود اما اونقدر لباس پوشیده بودم که بتونم سرما رو تحمل کنم. از در بیرون اومده نیومده سرم و چرخوندم سمت تراس خونه ی کوهیار. مطمئن بودم خودشه. خودش بود. آرنجهاش و تکیه داده بود به لبه ی تراس و ساز می زد. فکر کنم ساعت حدود 2 نصفه شبه پس اون چرا هنوز بیداره؟ چرا نخوابیده و چرا الان داره ساز می زنه؟ نکنه اونم حالش مثل من گرفته است؟ نکنه اونم درگیریه ذهنی داره. محو سازدهنی زدنش شده بودم. بی صدا دست به سینه ایستادم و خیره شدم بهش. اونقدر تو عالم خودش غرق بود که حتی حضور من و حس نکرد. خیره به خیابون بود اما به نظر نمیومد که خیابون و ببینه. انگار افکارش و می دید. تکیه دادم به در تراس و چشمهام و بستم و آروم گرفتم. صدای ساز که قطع شد چشمهام و باز کردم. سازش و پایین آورده بود اما هنوز چشمش به خیابون بود. -: خیلی قشنگ بود. تکونی خورد و برگشت سمتم. با دیدن من یه لبخندی زد و گفت: سلام علیکم آرشین خانم. حال شما. جواب لبخندش و با لبخند دادم. تکیه ام و از در گرفتم. رفتم جلو و مثل خودش رو به خیابون خم شدم و تکیه دادم به لبه ی تراس. سرم و کج کردم سمتش و گفتم: خیلی قشنگ بود. چه جوری یاد گرفتی؟؟ یه .. یه حسی تو آهنگاته که به آدم آرامش میده. شیطون شد و گفت: راستش و بخوای حسه تو نفسهامه که موقع فوت کردن تو سازدهنی اهنگها رو این شکلی می کنه. یکم متمایل شد سمتم و دستش و بالا آورد تا بندازه دورگردنم و شیطون تر گفت: می خوای حسه رو بهت بدم؟؟ یه چشم غره بهش رفتم و دستش و تو هوا زدم که بندازه اتش پایین. بلند خنده ی سرخوشی کرد و دوباره دستش و گذاشت رو لبه ی تراس. دیگه صورتش گرفته نبود. دیگه مات خیابون نبود. انگار حالش عوض شده بود. سرم و پایین آوردم و به ساز دهنی که روی لبه ی تراس بود خیره شدم. واقعاً با یه فوت یه نفس میشد این ساز کوچیک و صدا دار کرد؟ میشد یه آهنگ قشنگ از توش در آورد؟؟؟ یه چیزی تو وجودم شعله کشید. یه فکری تو سرم جرقه زد. خوشحال لبخند زدم. یکم خودم و کشیدم سمت لبه ی تراس نزدیک تراس کوهیار. متوجه شد. برگشت سمتم و اول به فاصله ای که کمتر شده بود و بعد به من یه نگاهی انداخت. چشمهاش و ریز کرد و یه ابروش و انداخت بالا. مشکوک گفت: چیه؟ چی می خوای؟؟؟ با تعجب نگاش کردم. این از کجا فهمید من چیزی می خوام؟؟؟ من: از کجا فهمیدی من چیزی می خوام؟؟ نفسش و مثل فوت فرستاد بیرون و دوباره به خیابون نگاه کرد و گفت: چون خواهرمم هر وقت که ازم چیزی می خواد همین جوری خودشو نزدیک می کنه بهم. به همین پهنا هم لبخند می زنه و چشمهاشم مثل تو یه برق خاصی می زنه. چشمهام گرد شد. سریع نیشم و بستم. خودم نفهمیدم کی لبخند زدم. سعی کردم عادی باشم. کوفت بگیری تو خواهر داشتی؟؟ حالا لازم بود این خواهر گرام از روشهای خرکنکی من برای تو استفاده می کرد؟؟ برگشت سمتم و گفت: حالا چی می خواستی؟ تازه یادم افتاد. دوباره خود به خود نیشم باز شد و دستهام و حلقه کردم تو هم و مظلوم گفتم: می دونی که خیلی خوشگل ساز می زنی؟؟؟ من همین دوباری که صداش و شنیدم عاشقش شدم. می دونی. .. میشه .. میشه به منم یاد بدی؟؟؟ دیگه بیشتر از این لبهام از هم فاصله نمی گرفت بره سمت گوشهام و بیشتر از این نمی تونستم خودم و مظلوم و خوب و ملوس نشون بدم. درست مثل یه گربه. کامل برگشت سمتم و یه وری تکیه داد به تراس و دست چپشم گذاشت لبه ی تراس و با یه لبخند کنترل شده انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و گفت: اولاً خر خودتی. چشمهام گشاد شد. انگشت شصتشم باز کرد و گفت: دوماً نیشتم ببند الان دهنت پاره میشه... سریع دهنم و جمع کردم و نیشم و بستم. انگشت وسطیشم باز کرد و گفت: سوماً دیگه برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی. یه انگشت دیگه اشم باز کرد و گفت: چهارماً دیگه لازم نیست این جوری خودت و تاب بدی. تازه فهمیدم از اول حرف زدنم و خر کردن کوهیار یه سره داشتم کل هیکلم و به چپ و راست تکون می دادم. یه عمل ناخودآگاه که وقتی می خواستم خودم و لوس کنم خود به خود انجام میشد. سریع صاف ایستادم و دیگه تکون نخوردم. کوهیار یه لبخندی زد و انگشت کوچیکشم باز کرد و حالا 5 انگشتش جلوی روم بود و گفت: پنجماً به من چی میرسه؟؟؟ تند گفتم: هر چی بخوای ... برق شیطنت تو چشمهاش جرقه زد و یه لبخند کج که به زور کنترلش می کرد زد و گفت: فکر کنم یه شیشماً هم لازم باشه. تکیه اش و برداشتم و خودش و کشید سمت جلو به طرف من و صاف تو چشمهام نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای... یه نگاه کلی به کل هیکلم انداخت و ابروهاش و انداخت بالا و گفت: یه پسر می تونه از این حرفت کلی سوءاستفاده کنه... می فهمیدم چی میگه اما فکر نمی کردم انقدر واضح حرفش و بزنه و به نوعی بخواد بهم هشدار بده. صاف زل زدم تو چشمهاش و محکم و بدون شوخی گفتم: یه پسرم باید بدونه اگه بخواد از این حرفم سوءاستفاده بکنه احتمالاً پرده ی یکی از گوشهاش پاره میشه چون منم دختری نیستم که وایسم نگاهش کنم. یه پوزخند زدم و یهو با حس شیطنت زیاد چشمکی زدم و گفتم: هیچ پسری تا خودم نخوام نمی تونه ازم سوءاستفاده بکنه. با حرفم کوهیار خودش و کشید عقب و یهو پق زد زیر خنده و بلند بلند خندید. تند تند دستم و جلوش مثل بادبزن تکون دادم و گفتم: آروم بابا الان همسایه ها بیدار میشن . ساعت از 2 شب گذشته. به زور صداش و آروم کرد و خنده اش و تموم. برگشت و ساز دهنیش و برداشت و گرفت سمتم و گفت: بیا.. امتحان کن ببینم چه جوری می زنی. گیج یه نگاه به سازدهنی کردم و گفتم: ولی من اصلاً بلد نیستم. ساز و جلوی چشمهام تکون داد و گفت: هر بچه ی 2 ساله هم می تونه تو ساز فوت کنه و یه صدایی ازش در بیاره . بیا.. بگیر می خوام بدونم که می تونی فوت کنی یا نه. نگاش کردم. داشت می خندید. دست جلو بردم و ساز و گرفتم. خواستم ببرم جلوی دهنم که یادم افتاد کوهیار کم کم قد 5 دقیقه کل لب و لوچه اش رو این ساز چرخیده و هر چی تف بوده خالی کرده تو سوراخهای ساز. یکم چندشم شد. زیر چشمی به کوهیار نگاه کردم. دوباره تکیه داده بود به تراس و رو به خیابون ایستاده بود. آروم آستین بلند پلیورم و گرفتم تو مشتم و سازم آوردم پایین. و خواستم آستینم و بکشم رو ساز تا شاید یکم از اون تف مفا کمتر بشه و یکم بهداشتی تر بشه. تا یه دور آستینم و کشیدم روش جیغ کوهیار در اومد. کوهیار: داری چی کار می کنی؟؟؟ تند دست جلو آورد و همچین ساز و از دستم کشید که نزدیک بود پرت شم پایین. پسره ی وحشی. ساز و مثل یه بچه تو کف دستش گرفت و آروم با اون یکی دستش شروع کرد به ناز کردنش و گفت: عزیزم ببخشید نمی خواستم اذیت شی. با تعجب به کوهیار نگاه کردم. مطمئنن با من نبود چون نگاهش به ساز بود و داشت نازش می کرد. پسره ی دیوونه. یهو برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت: دیگه این کار و نکن. داشتی چی کار می کردی؟؟ می خواستی با آستین پاکش کنی؟؟؟ خواستم ماست مالیش کنم اما چه جوریش و نمی دونستم. برای همین راستش و گفتم. من: خوب آخه تفی بود. یه ابروش و برد بالا و گفت: ببین بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم. همچین نگاهم کرد و گفت: فهمیدی. که هیچ کلمه ای جز فهمیدم نمی تونستم بهش بگم. یهو خونسرد شد. مظلوم نگاش کردم و گفتم: خوب ببخشید. حالا میشه بدیش تا بزنمش. دیگه پاکش نمی کنم. مثل پسر بچه ها که اسباب بازیشون و نمی خوان به کسی بدن روشو کرد سمت تراس و شونه ای بالا انداخت و خودش و سرگرم ناز کردن ساز دهنیش کرد و گفت: نمیدم. وا اینم که بچه شد. بابا بی خیال. آروم تر گفتم: کوهیار اذیت نکن. من که گفتم ببخشید. یعنی نمی خوای دیگه یادم بدی؟؟؟ یه نگاه نصفه بهم انداخت و گفت: چرا یادت میدم ولی قبلش باید یه کاری بکنی. تند گفتم: چی؟؟؟ یه لبخند گشاد زد و گفت: گلوم خشک شد بس که با تو چونه زدم برو برام آب پرتغالی چیزی بیار. مات نگاش کردم. بچه پررو. خونه خودشون هیچی پیدا نمیشه بخوره به من که میرسه می خواد ویتامینای بدنش و تامین کنه. وقتی نگاه مات و چپکی من و دید تند گفت: چیه؟ نمیاری؟ باشه پس منم هیچی بلد نیستم که یادت بدم. تند گفتم: نه نه الان میارم. چند دقیقه صبر کن. تند برگشتم سمت در و بازش کردم. دویدم تو خونه و رفتم سمت آشپزخونه. سریع یه لیوان آب میوه ریختم و تند گرفتمش. نمی دونم این همه عجله ام برای چی بود شاید می ترسیدم کوهیار پشیمون بشه. دوییدم سمت در تراس. اونقدر تند رفتم که یکم از آب میوه از تو لیوان بیرون ریخت و پارکت و سرامیک و خیس کرد و منم بی هوا پام و گذاشتم رو همون قسمت خیس شده و نفهمیدم چی شد که تو لحظه ی بعد دیگه رو زمین نبودم. تمام هیکلم رو هوا بود و من فقط تونستم جیغ بکشم و به ثانیه نکشید که با پشت محکم خوردم زمین و یه درد بدی کل وجودم و گرفت و نفسم و بند آورد. چشمهام از درد بیرون زد و نفسم بند اومد. صدای شکستن لیوان آب میوه و بعد از اون صدای کوهیار که اسمم و صدا می کرد تنها چیزهایی بود که بین اون همه درد شنیدمشون و بعد همه چیز تاریک و سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم..... با حس ضرباتی به گونه ام و خیسی روی صورتم آروم چشمهام و باز کردم. اولین چیزی که دیدم دو تا چشم بود که از فاصله ی کمی زل زده بود بهم. چشمها برام آشنا نبود هنوز وقت نکرده بودم کل صورت صاحب چشمها رو ببینم. چند بار پلک زدم. -: حالت خوبه؟؟؟ تازه صاحب چشمها رو دیدم. کوهیار بود. واسه چی حالم و می پرسه؟ وای یعنی از رو تراس افتادم؟؟ با ترس گفتم: از رو تراس افتادم؟؟؟ اول با تعجب نگاهم کرد و یهو پق زد زیر خنده و گفت: نه دیوونه اومدی برام آب میوه بیاری که فکر کنم پات لیز خورد. من صدای جیغت و بعد شکستن لیوان و شنیدم. هر چی صدات کردم جواب ندادی. نگران شدم برای همینم از رو تراسها پریدم و اومدم اینجا دیدم بیهوش افتادی. کوهیار از رو تراسها پرید؟؟؟ خوب البته با اون لنگای درازش فقط کافیه یه قدم یکم بلند برداره راحت از رو تراسها رد میشه. اما... یعین الان اومده خونه ی من؟؟؟ ام... بی دعوت اومده. بی خیال. کوهیار: الان خوبی؟؟ می تونی بلند شی؟؟؟ حس دردی نمی کردم. به نظرم خوب بودم. من: آره فکر کنم خوبم. دستهام و حائل بدنم کردم که از جام بلند شم. دراز کش رو زمین افتاده بودم. نیم خیز شدم ... نفسم بند اومد و چشمهام زد بیرون. از زور درد کبود شدم. کوهیار که هنوز رو پاش کنارم نشسته بود نگران گفت: چی شده؟؟؟ به زور گفتم: نمی تونم بشینم... کوهیار سعی کرد کمکم کنه. دستهام و گرفت که کمکم کنه اما درد دوباره تو بدنم پیچید. نتونستم بلند شم. یهو کوهیار دستهاش و گرفت دو طرف بدنم و کمرم و گرفت و با یه حرکت همچین کشیدم بالا که مثل عروسکای خیمه شب بازی که اول ولو هستن رو زمین اما به محض کشیده شدن نخهاشون یهو سیخ وا میستن. منم همون شکلی سرپا رو پاهام ایستادم. کوهیار کمرم و گرفته بود. یکم خودش و خم کرد تا بیاد جلوی چشمم. نامطمئن گفت: می تونی وایسی و راه بری؟؟؟ درد داشتم اما می تونستم تحمل کنم. چشمهام و بستم و سرم و به نشونه ی آره تکون دادم. کوهیار یه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت: پالتوت کجاست؟ باید بریم بیمارستان. نای حرف زدن نداشتم اما گفتم: نمی خواد استراحت کنم خوب میشم. کوهیار اخمی کرد و گفت: تو حتی نتونستی از جات بلند بشی. بعد میگی استراحت کنم خوب میشم؟؟ بدون توجه به من برگشت. یه نگاهی به خونه کرد و صاف رفت سمت اتاق خوابم و به یه دقیقه نکشید که اومد بیرون. پالتو و شالم دستش بود. اومد کنارم و کمک کرد پالتوم و بپوشم. کوهیار: همین شلوار مشکیه که پاته خوبه. جلوم ایستاد و با دقت شالم و رو سرم انداخت و مرتبش کرد. داشتم فکر می کردم کوهیار بد متوجه شده. من زمین خوردم قسمت تحتانی بدنم درد می کنه دستهام سالمه. اما اونقدر دقیق داشت کار می کرد که گفتم مزاحمش نشم. شالم و درست کرد و یه قدم رفت عقب و گفت: می تونی راه بیای؟؟ با سر تایید کردم. من: فقط بی زحمت یه نگاه به این دورو بر بنداز ببین عینکم و می تونی پیدا کنی؟؟ خدا سوی چشمهات و برات نگهداره. صدای نفسش و شنیدم. فکر کنم خنده اش گرفته بود. یه نگاهی انداخت و یهو خم شد و گفت: ایناهاش اینجاست. از رو زمین عینکم و برداشت و زد به چشمم. وای همه جا روشن و خوب شد. با چیزهای نزدیک مشکلی نداشتم اما دورها رو نمی دیدم. به زور و با هر جون کندنی بود یه قدم برداشتم. با هر حرکتم درد تو تنم م یپیچید. کوهیار اومد کنارم و گفت: یه دقیقه صبر کن من برم سوییچ ماشینم و بیارم. منتظر موندم بره سمت در اما رفت سمت تراس و بعد از 4 دقیقه دوباره برگشت. اینم چه خوشش اومده از رو تراس رفت و آمد می کنه. دوباره یه قدم برداشتم. اومد کنارم ایستاد دستش و کج آورد بالا کنار بدنش. کوهیار: به دست من تکیه کن. یه تشکر کوتاه کردم و دستم و گذاشتم رو ساعد دستش و تکیه دادم بهش تا بهتر بتونم قدم بردارم. از در پارکینگ خونه اومدیم بیرون. کوهیار رفت ساختمون بغلی و با ریموت در پارکینگ و باز کرد و رفت تو و بعد با ماشین اومد بیرون. خوب حالا من چه جوری بشینم؟؟ تو جام ایستاده بودم و به ماشین نگاه می کردم. کوهیار که دید سوار نمیشم شیشه ماشین و آورد پایین و گفت: پس چرا سوار نمیشی؟؟؟ چی می گفتم که نشیمنگاهم درد می کنه نمی تونم بشینم؟؟؟ آروم رفتم سمت در عقب و بازش کردم و به زور سوار شدم. کوهیار برگشت و با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت و آروم حرکت کرد. منم که مطمئن شدم حواسش به رانندگیه آروم دراز کشیدم رو صندلی پشت. به بیمارستان رسیدیم. ماشین و پارک رکد و اومد در سمت من و باز کرد و کمکم کرد پیاده شم. وارد بیمارستان شدیم. مجبور شدم برم عکس بگیرم. تو فاصله ی اینکه منتظر بودم عکسها حاضر بشه رو کردم به کوهیار و گفتمک میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟ بدون حرف گوشی و بهم داد و یکم ازم فاصله گرفت. چه بچه ی با فهم و شعوری. زنگ زدم به آزاد. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. الان بهش احتیاج داشتم. الان به کمک اون نیاز داشتم و اون می بایست کنارم باشه نه کوهیار بیچاره. دوستی برای همین بود. اونم وقتی بهم احتیاج داشت مطمئنن من خودم و بهش می رسوندم. اما بعد از سومین بار که بازم تماسم بی جواب موند دیگه بی خیالش شدم. حتماً خوابه. بایدم باشه ساعت از 3 گذشته بود. اسمم و صدا کردن. کوهیار رفت عکسها رو گرفت و بردیم پیش دکتر. با اشاره ی دکتر رو تخت نشستم و به چند تا سوالش جواب دادم. دکتر عکسها رو با دقت نگاه کرد و .... همون جور که چشمش به عکسها بود گفت: بهتره موقع راه رفتن بیشتر مراقب باشید. تا یه چند وقت دردر دارید و نمی تونید هر جایی بشینید براتون یه بالشتک مخصوص سفارش میدم بهتره بخرینش و رو اون بشینید و همه جا هم با خودتون ببریدش. زیادم به خودتون فشار نیارید. تا می تونید از نشستن رو جاهای سفت هم پرهیز کنید. با تعجب گفتم: آقای دکتر مگه مشکلم چیه؟؟ دکتر بالاخره نگاهش و از رو عکسا برداشت. من و کوهیار هر دو خیره به دهن دکتر بودیم ببینیم چی میگه. دکتر: یعنی خودتون نفهمیدید؟ از این همه درد تو .... انتهای ستون فقراتتون، دنبالچه اتون ترک برداشته. با بهت به دکتر خیره شدم. باورم نمیشد. یعنی چی این حرف؟؟؟ چی چی چه ام ترک برداشته؟؟؟ دکتر وقتی قیافه ی مبهوت من و دید عکس و جلو آورد و به یه جایی تو عکس ... نــــــــــــــــــــــــ ـــه ... تازه فهمیدم چرا وقتی دکتر اسم برد کوهیار کبود شد. مبهوت ترک خوردگیم بودم نفهمیدم دکتر چی میگه. دکتر یه چند تا چیز دیگه گفت و رفت بیرون. و من مات سر جام یه وری نشسته بودم به زور. کوهیار اما آماده بود که منفجر بشه. برگشتم با اخم نگاهش کردم و گفتم: خندیدی میکشمت. با این حرفم انگار فیتیله ی یه دینامیت و روشن کردم. یهو کوهیار زد زیر خنده و بلند بلند شروع کرد به خندیدن. اونقدر خندید که از چشمهاش اشک اومد. همون جور که خم شده بود و دستش و گذاشته بود لبه ی تخت بیمارستان گفت: دختر تو معرکه ای. یعنی اگه سر شب یه کوچولو دلم گرفته بود تو با این کارهایی که کردی یه صدمشم باقی نزاشتی. با اخم بهش چشم غره رفتم و با حرص گفتم: بدبختی مردم خنده نداره. به زور از جام بلند شدم. و گاماس گاماس رفتم سمت در. کوهیارم همون جور که ویبره می رفت دنبالم اومد. با کمک کوهیار رفتیم دارو ها و بالشتک و خریدیم. یعنی من تو ماشین ولو شدم کوهیار رفت خرید. بعدم کمکم کرد و بردم خونه. پالتو و شالم و در آوردم و رو تخت یه وری دراز کشیدم. کوهیار داروها و گذاشت رو پا تختی و گفت: خوب دیگه بهتره بخوابی. امشب یه ذره شب طولانی بود. نگاش کردم و گفتم: ممنون بابت کمکت. اگه تو نبودی احتمالا ... سرم و انداختم پایین و حرفم و ادامه نمی دادم. اگه کوهیار نبود احتمالا عین جنازه تا صبح همون جا پخش زمین افتاده بودم و هیچکی هم نبود که کمکم کنه. کوهیار لبخندی زد و گفت: بی خیال. حالا که بودم. دیگه بهش فکر نکن بگیر بخواب. راستی یه دو روزم نرو سرکار. مرخصی بگیر تا دردت تموم بشه. سری تکون دادم. باید همین کارو می کردم. من: ببخشید که تو یه همچین وضعیتی اومدی خونه ام ترجیح میدادم یه بار درست و حسابی دعوتت کنم نه اینکه این جوری از رو تراس بیای. یه لبخند گشاد زد و گفت این جوری حالش بهتره. خوب دیگه من برم. مواظب ... دهنش و جمع کرد و کبود شد و آروم و پر خنده گفت: دنبالچه اتم باش. بعد بلند خندید. بهش چشم غره رفتم. اونم برگشت و از اتاق رفت بیرون و قبل رفتن چراغ و خاموش کرد. دمر رو تخت دراز کشیدم و به صدای بسته شدن در گوش دادم. از رو میزم موبایلم و برداشتم. به آزاد زنگ زدم. بعد از چند تا بوق وقتی که داشتم ناامید میشدم گوشی و جواب داد. آزاد: الو ... صداش خواب آلود نبود. من: سلام خوی؟ کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟؟؟ آزاد: من خونه ام عزیزم چه طور چیزی شده؟ میدونی ساعت چنده؟؟؟ دلم می خواست یکی نازم و بکشه و یکم لوسم کنه. هنوزم درد داشتم با بغض گفتم: آزاد زمین خوردم. یکم تو صداش نگرانی پیدا شد. آزاد: زمین خوردی گلم؟ چراغ؟ چیزیت که نشده؟ حالت خوبه؟؟؟ من: نه خوب نیستم. بیهوش شدم و محبور شدم برم بیمارستان و گفت که دنب... گفت که باید یه چند وقت استراحت کنم. آزاد: عزیزم چرا مراقب خودت نبودی. گلم الان استراحت کن. فردا رو هم مرخصی بگیر. من فردا صبح میام پیشت. نیم خواد زیاد حرف بزنی و بیدار باشی. بگیر بخواب. چشم که باز کردی من دم در خونه اتم. الانم قطع کن. دوست دارم عزیزم خوب بخوابی خانمی. بوس بوس. با بهت چند بار صداش کردم. پسره ی مزخرف گوشی و قطع کرده بودو نه پرسید چه جوری رفتی بیمارستان. نه پرسید کسی کمکت کرد. نا سلامتی گفتم بیهوش شدم. یعنی همه ی نگرانیش در همین حد بود؟ نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. نمی خواستم خودم و اذیت کنم. برای همینم سعی کردم بهش فکر نکنم. گوشی و سر جاش گذاشتم و چشمهام و بستم. یادم باشه فردا صبح زنگ بزنم به ملیکا تا برام مرخصی رد کنه یه چند وقتم کلاسهای رقص کنسله. باورم نمیشه باورم نمیشه این نهایت بی شعوریه. با حرص کوسن رو مبل و که عاشقش بودم و پرت کردم تو دیوار. مجله های روی میزو پرت کردم یه طرف دیگه. می تونستم پا میشدم میرفتم چند تا کاسه می شکوندم یا میرفتم 4 تا جیغ میکشیدم تخلیه شم. آی میشد یکی پیدا بشه بذاره من بزنمش؟؟؟ واقعاً به یه کتک کاری نیاز داشتم. هنوزم وقتی یاد حرکاتش می افتم دلم می خواد با کف پا بزنم تو دهنش. صبح ساعت 9 صبح بیدار شدم. به خاطر حرف آزاد که گفت میاد اینجا تا ببینتم با اون دردی که داشتم و هنوز از بین نرفته بود پا شدم یه دست جزئی به خونه کشیدم تا اگه اومد سکته نکنه بگه این دختره چه شلخته است. زنگ زدم از فروشگاه برام کلی خرت و پرت آوردن. میوه ها رو شستم و مرتب کردم. شکلات خریدم براش چیدم تو ظرف . قهوه رو آماده کردم تا براش درست کنم. همه ی کارهام و انجام دادم سعی کردم خودم و خوشگل کنم. هر چی باشه دفعه ی اول بود میومد تو خونه ام. می خواستم همه چیز عالی باشه. کارهام که تموم شد خوشگل نشستم رو مبل تو هال و منتظر شدم. به تلویزیون نگاه کردم و منتظر شدم. به ساعت خیره شدم و منتظر شدم. کسل شدم، نا امید شدم و بازم منتظر شدم. آزاد اومد. بالاخره اومد. اما نه صبح، نه ظهر بلکه ساعت 5 عصر اومد. اومد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اومد و یه بوسه رو لبم نشوند. حتی یه گلم برام نیاورد. یه حالت چطوره ی خشک خالی گفت و نشست. حتی بهم نگفت که حالت خوب نیست مریضی بیا بشین. ازش پذیرایی کردم. براش میوه گذاشتم. شکلات که دوست داشت و بهش تعارف کردم. بازم نپرسید دیشب چی شد. یکم خوش و بش کرد و گفت: اومدم خبر بدم برای کمک به بابا باید برم یه مسافرت کاری. فکر کنم یه 2 هفته ای نباشم. گفتم بیام حضوری بگم که یکمم رفع دلتنگی این دو هفته رو بکنیم. این و گفت و رو مبل خودشو کشید سمتم. دستش و انداخت دور کمرم و کشیدم تو بغلش. چندشم شد. برای اولین بار از نزدیکی بهش چندشم شد. از این رفتارش. از این خودخواهیش از اینکه هیچ چیزی مربوط به من براش مهم نبود از اینکه خودش همیشه تو اولویت قرار داشت و هیچ وقت برنامه اش و برای من تغییر نمی داد. اون حتی یادش نبود که من دیشب چرا بهش زنگ زدم. حتی متوجه ی حرکات مورچه ای من و بالشتک زیرمم نشد. هیچی نفهمید هیچی ... اخم ریزی کردم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و یکم هلش دادم به عقب. ازم جدا شد و بهم نگاه کرد. انگار ناراحت شده بود. گیج گفت: چی شده؟؟؟ صاف تو چشمش نگاه کردم و گفتم: آزاد تو منو دوست داری؟؟؟ متعجب یه لبخند غافلگیر زد و گفت: معلومه که دوستت دارم عزیزم. تو گربه ملوسه ی خودمی. دوباره اومد سمتم. بازم پسش زدم. من: پس چرا هیچ وقت نمی گی؟ چرا هیچ وقت هیچ کاری نمی کنی که بفهمم دوستم داری؟ چرا هیچ حرکتی که بفهمم برات مهمم انجام نمی دی؟؟ آزاد متعجب ازم فاصله گرفت و با لبخند شوکه ای گفت: منظورت چیه آرشین؟ یعنی چی نشون نمیدم؟ من دارم مدام نشون میدم که ازت خوشم میاد. دوستت دارم. دیگه چی کار باید بکنم؟ داشتم بغض می کردم. من: چی کار کردی؟ چه جوری نشونم دادی؟ فکر کردی اگه بغلم کنی یا ببوسیم یا بعد هر جمله ات بگی عزیزم، گلم خیلی محبته؟ خیلی ابراز علاقه است؟ نه آزاد من این چیزا رو نمی خوام. می خوام برات مهم باشم. می خوام با حرکاتت با رفتارت بهم نشون بدی که برات مهمم. اگه نگرانم میشی واقعی نگران بشی. واقعاً بخوای بدونی حالم چه طوره. نه ظاهری. نه از سر عادت حالم و بپرسی. می فهمی چی می گم؟؟؟ یه لبخندی زد و اومد جلو و با دستش دو طرف صورتم و گرفت و آروم بوسیدم و بعد تو چشمهام نگاه کرد و گفت: عزیزم فکر کنم این چند وقت خیلی کار کردی. فشار روت زیاد بود خیلی حساس شدی. این 2 روز مرخصی برات واقعاً لازم بود. منم میرم تا تو راحت باشی. یکم بخواب. وقتی برگشتم می برمت یه جای خوب تا روحیه ات عوض بشه. دوباره بوسیدم و با یه خداحافظی بلند شد و رفت. رفت.... به همین راحتی. اونقدر شوکه بودم که حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم. من این همه حرف زدم و همه ی جوابی که گرفتم این بود که عزیزم خسته ای میرم که استراحت کنی؟؟؟ استراحت کنم؟ آروم بشم؟ با این کارهای اون مگه می تونستم آروم بشم؟؟؟ دوباره با حرص چند مشت محکم به مبل کوبوندم تا شاید خالی شم. اما نشدم. هنوزم حرص می خوردم. هنوزم عصبی بودم. هنوزم می خواستم دعوا کنم. صدای زنگ منو به خودم آورد. از جام بلند شدم. با امید اینکه شاید آزاد باشه که بعد یک ساعت پشیمون شده و برگشته از دلم در بیاره. آیفون و برداشتم. من: کیه؟ -: اومدم عیادت مریض ... اخم کردم کیه که می دونه من مریضم؟ اونم یه پسر؟ با اوقات تلخی گفتم: شما کی باشین؟ -: دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن. آهان ... کوهیه ... در و باز کردم. و منتظر موندم بیاد بالا. در آسانسور باز شد و کوهیار بیرون اومد و از همونجا شروع کرد به خوش و بش کردن. اصلا اجازه نمی داد جوابش و بدم تا میومدم جواب اولیش و بدم میرفت سراغ اون یکی. بی خیال جواب دادن بهش شدم. اومد جلو و به هم دست دادیم و کوهیار یه نایلون داد دستم و خودش وارد شد. با تعجب به نایلون نگاه کردم. بازش کردم. توش چند تا کمپوت بود. تروخدا می بینی شعور این کوهیار منگل بیشتر از اون آزاد بیشعوره. دنبال کوهیار که بی تعارف می رفت سمت مبل و همون جوری هم پالتوش و در میاورد راه افتادم. کوهیار در حین حرکت کل خونه رو زیر نظر گرفت. کوهیار: جنگ شده؟؟ با تعجب گفتم: چی؟؟؟ یه اشاره ای به کل خونه کرد و گفت: یا جنگ شده یا بمب ترکوندی. به میزی که اشاره کرده بود نگاه کردم. هال پر بود از مجله ها و روزنامه هایی که همه جا پخش شده بود و کوسنمم کنار تلویزیون ولو بود و حتی شکلاتهای بسته ای که برای آزاد خریده بودم و هم از حرصم پرت کرده بودم تو هوا. به زور یه لبخندی زدم و همون جور که مورچه ای به سمتشون می رفتم تا تمیزشون کنم گفتم: ببخشید یکم عصبی بودم. الان تمیزشون می کنم. اومد جلوم ایستاد و گفت: نمی خواد. مهمونی که نیومدم. اومدم دیدن تو. تو هم که مثلا مریضی ناسلامتی دن... دهنش و جمع کرد و دوباره کبود شد. ای خدا این پسره می خواد هر وقت یاد دنبالچه ی ترک خورده ی من می افته همین جور کبود بشه؟؟ نمیره یه وقت. کوهیار: تو برو بشین خودم جمع می کنم. من: نه بابا این که نمیشه دفعه اوله که اومدی اینجا نمیشه کار کنی که. کوهیار بازومو گرفت و به سمت مبل حرکتم داد و گفت: بالشتکت کجاست؟ اهان اینجاست تو بگیر بشین. اولاً دفعه ی دوممه. دیشب و یادت رفته؟ بعدم کاری نمی کنم خودتو اذیت نکن. نشوندم رو بالشتکم و خودش رفت اول کوسنم و برام آورد و بعد روزنامه و مجله ها رو جمع کرد. سر جمع کردن شکلاتا که رسید می خواستم بزنم زیر خنده. یه شکلات می ذاشت تو ظرف یکی دیگه رو باز می کرد می خورد. دوباره یکی می ذاشت یکی دیگه رو می خورد. کار کردنشم مثل آدمیزاد نبود. خونه که جمع شد اومد و کمپوت ها رو که گذاشته بودم رو میز و برداشت و برد تو آشپزخونه. منم خوشحال برای خودم کنترل و برداشتم و تلویزیون و روشن کردم. از تو آشپزخونه داد زد و گفت: در بازکنتون کجاست؟ در بازکنمون؟ مگه من چند نفرم؟ بلند داد زدم تو کشوی دومی. یکم بعد کوهیار سینی به دست اومد و کنارم رو مبل نشست. یه کاسه پر کمپوت گیلاس بود. و یه لیوان پر آب کمپوت. کوهیار چشمش به تلویزیون بود و سینی و گذاشت رو میز. کمپوت گیلاس دوست داشتم. خم شدم که برم شربتش و بردارم که کوهیار زودتر از من لیوان و برداشت و زرت برد سمت دهنش. هنوزم چشمش به تلویزیون بود. بی تربیت. من مریض بودم. کمپوت و برای من آورده بود بعد خودش داشت میخورد. اخم کردم و دلخور بغ کرده نشستم سر جام. کوهیار لیوان و که تا ته سر کشید چشم از تلویزیون گرفت و کاسه به دست خودش و کشید عقب که تکیه بده به مبل و کاسه رو هم گذاشت رو پای من و گفت: بیا بخور برات خوبه. صورتم و ندید اما من بهش چشم غره رفتم. زیر لب گفتم: آب میوه رو تو بخوری من اینا رو بچه پررو. یه دونه گیلاس برداشتم گذاشتم دهنم. هنوز یه دونه گیلاسم و تموم نکرده بودم که دست کوهیار اومد سمت کاسه. گفتم خوب اشکال نداره یه دونه می خوره تمومه. اما تو همون بار اول 3-4 تا برداشت و انداخت تو دهنش. مبهوت بودم. چه جوری این همه رو با هم می خوره؟؟؟ یکم نگاش کردم و بیخیالش شدم. اومدم هسته رو از تو دهنم در بیارم که دست کوهیار دوباره اومد تو کاسه. بازم یه مشت دیگه برداشت. لیوان شربت خالیش و گرفت سمتم و گفت: بیا هسته ها رو بریز تو این. من یه هسته انداختم تو لیوان اما کوهیار همزمان 8-10 تا هسته انداخت. خلاصه بگم از اون کاسه ی پر گیلاس شاید چیزی حدود 5-6 تاش نصیب من شد و بقیه رو کوهیار خان نوش جان کردن. یعنی می خواستم بزنمش. خوب این چه کاریه. خودش کمپوت نخوردتره که، چرا آوردش اینجا. تو خونه خودشم می تونست بخوره. اومده دل من و آب کنه؟ بهم نشونش بده و بعد خودش همه ی کمپوت و بخوره؟ کوهیار کانال و عوض کرد و زد یه کانال فیلم. یه فیلم قشنگ با بازیگرای معروف بود. منم عشق فیلم. دوتایی نشستیم به فیلم دیدن. تو این مدت کوهیار یه دو سه باری رفت تو آشپزخونه و برگشت. فیلم که تموم شد سرخوش اومدم یه کش و قوسی به خودم بدم که چشمم افتاد به میز. رو میز یه سینی پر پوست میوه بود. تقریباً نصف شکلاتای محبوب آزادم خورده بود. دو سه تا لیوان آب و آب میوه هم بود. من حتی دست به هیچ کدومشون نزده بودم. شکم این کوهیار مگه چقدر جا داشت؟ حدسم درسته این پسره می خواد ویتامیناش و از خونه ی من تامین کنه. مبهوت خیره شده بودم بهش برگشت سمتم و چشمش به من افتاد. یکم نگاهم کرد و بعد پرو پرو گفت: چیه؟ چیزی شده؟؟؟ یه ابرومو دادم بالا و گفتم: گشنته؟؟؟ ریلکس سری تکون داد و گفت: اره... چشمهام گرد شد این همه لمبونده بازم گشنشه. کوهیار: شام داری؟؟؟ من: من که ور دل تو نشسته بودم شامم کجا بود. سری تکون داد و از تو جیبش موبایلش و در آورد و شماره گرفت. گوشی و گذاشت کنار گوشش و گفت: تو چی می خوری؟؟؟ پیتزا دوست داری؟ سری تکون دادم و گفتم: مخلوط می خورم. زنگ زد و 2 تا پیتزای مخلوط سفارش داد. گوشی و قطع کرد و گذاشتش روی میز. دویاره تکیه داد به مبل. کوهیار: خوب تا غذا بیاد یکم طول می کشه تو این مدت چی کار کنیم؟؟ با دست به میز نابود شده و پر آشغال اشاره کردم و گفتم: بهتره پاشی اینا رو جمع کنی. خودت که می دونی من مریضم نمی تونم. بی حرف پا شد و میزو تمیز کرد. 5 دقیقه هم طول نکشید. دوباره اومد کنارم رو مبل نشست. این بار دست برد و از توی جیب پالتوش یه چیزی در آورد. وقتی برگشت سر جاش دیدم سازدهنیش دستشه. کوهیار: گفتم مریضی بیام یکم روحیه بدم بهت. خوشحال صاف نشستم و گفتم: میدی منم بزنم؟؟ برگشت سمتم و گفت: نخیر تو می خوای 2 ساعت پاکش کنی و تمیزش کنی و ... اصلاً به ساز احترام نمی ذاری.... دهنم و کج کردم و اداش و در آوردم. بهم برخورده بود. من: همچین میگه انگار سازش از طلاست. کوهیار: از اونم با ارزش تره. مشکوک شدم یعنی چی؟؟ من: بعد اونوقت چرا؟؟ کوهیار نگاهی به ساز انداخت و گفت: چون وقتی 4 سالم بود مادرم اینو بهم داد. همچین با حسرت و دلتنگی این حرف و زد که حدس زدم باید مادرش فوت شده باشه. آروم گفتم: متاسفم. اونقدر غرق افکارش بود که حتی حرفم و هم نشنید. بی کلام ساز و بالا آورد و گذاشت رو لبهاش و شروع کرد به زدن. بازم با صداش آروم گرفتم. آهنگ که تموم شد زنگ خونه هم زده شد. غذا رو آوردن. کوهیار رفت غذا رو گرفت. اونقدر موقع غذا ادا اصول در آورد که کلی خندیدم. حدود ساعت 11 وقتی کل وسایل و آشغالا رو جمع کرد و میز و هم تمیز کرد با یه نایلون زباله که پر بود از پوست میوه و شکلات و جعبه ی غذاهایی که خورده بودیم خداحافظی کرد و رفت. وقتی داشتم می رفتم تو تختم هیچ گوشه ی ذهنم به یاد آزاد نبود. به کل فراموشش کرده بودم. انگار نه انگار که عصری اون جوری ریده بود تو اعصابم. کوهیار خوب تونسته بود کاری کنه که همه چیز و فراموش کنم. اونقدر فکرم و مشغول خودش و کارهاش کرده بود که از بقیه چیزها دور شده بودم. با یه لبخند رو لبم چشمهام و بستم. حاضر و آماده منتظر درست شدن قهوه بودم که گوشیم زنگ زد. یعنی کی می تونه باشه اول صبحی؟؟ ملت بی خوابنا. با امید و احتمال یه درصد که شاید آزاد باشه به صفحه ی گوشیم نگاه کردم. اما کوهیار بود. آزاد از روزی که رفته بود یه بار بیشتر زنگ نزده بود. نمی دونم چرا هنوزم باهاشم. البته این با هم بودن بیشتر اسمیه چون اون که هیچ وقت نیست. شاید عادت باشه شاید یه حسی از بودن کنارش دارم که نمی خوام تموم بشه. ولی تا کی؟؟ وقتی برگشت باید باهاش حرف بزنم. تماس و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم. -: الو آرشین سلام.. من: سلام... کوهیار چی شده این وقت صبح؟ کوهیار: چیزی نشده امروز باید بری سر کار؟؟؟ من: آره باید برم. مرخصیم تموم شده. کوهیار: خوبه پس بیا پایین من منتظرتم. من: آخه چرا من هنوز .... گوشی و قطع کرد. گوشی و از گوشم فاصله دادم و مبهوت نگاش کردم. بی تربیت نزاشت حرفم تموم بشه. من هنوز صبحانه نخوردم. قهوه ام و ریختم تو لیوانم و یه دونات از تو یخچال برداشتم و بی خیال بقیه ی صبحانه شدم. کیفم و نایلون بالشتکم و برداشتم و از خونه زدم بیرون. با اون همه وسیله به زور در و بستم. داشتم فکر می کردم با این نشیمنگاه ناقص چه جوری سوار تاکسی بشم. نمیشه یه جورایی روی نایلون بالشتکم بشینم؟ ولی یکی ببینه خیلی ضایع میشه. آسانسور نگه داشت و پیاده شدم. دستام پر وسیله بود. دوناتم و هنوز نزاشته بودم تو کیفم و برای باز کردن در با مشکل رو به رو شدم. مجبوری دنات و با دندونام نگه داشتم و در و باز کردم. تا در و باز کردم چشم تو چشم کوهیار شدم که جلوی در دست به سینه ایستاده بود و زل زده بود به من. با دیدنش اونم یهو ترسیدم. با دندونایی که روی بسته ی دونات فشار می آورد هینی کردم. به یه ماشین تکیه داده بود. تکیه اش و از ماشین برداشت و اومد جلو. کوهیار: صبح بخیر آرشین خانم خوب هستین؟؟؟ با کله گفتم آره. کوهیار: گفتم روز اول کاری با اون تحتان خراب .... چشمهای گرد شده ام که بهش چشم غره می رفت باعث شد حرفش و ادامه نده. در عوض گفت: حالا هر چی گفتم بهتره امروز بی خیال تاکسی بشی. ذوق زده شدم. دمت گرم پسر حقا که حق همسایگی و خوب ادا کردی. با دهن بسته خوشحال گفتم: می خوای من و برسونی؟؟ دستت طلا. این چیزی بود که من گفتم اما چیزی که کوهیار شنید یه سری اصوات گنگ بود. اخم ریزی کرد و دست جلو آورد و دونات و از تو دهنم کشید بیرون و گفت: من که چیزی نفهمیدم. حالا بگو چی گفتی؟؟؟ با خنده ی گشاد گفتم: می خوای منو برسونی خیلی ممنون. راضی به زحمت نبودم. البته همه اش تعارف بود از خدام بود به زحمت بی افته. کوهیار: نه من نمی رسونمت. خودت میری. اینم از ماشینت. امروز کله ی سحر زنگ زدم دوستم و تعمیرکاره رو بیدار کردم تا ماشینت و تحویل بگیرم. چشمهام برق زد. الان واقعاً به ماشینم نیاز داشتم. خواستم برم برای ماشینم ابراز احساسات کنم اما دستهام پر بود. کوهیار فکر کرد می خوام برم ماشینم و وارسی کنم ببینم خوب درست شده یا نه برای همین کمک کرد و همه ی وسایل و از دستم گرفت و من راحت تونستم برم اول یه بغل حسابی ماشینم و بگنم و زیر لب قربون صدقه خانم طلا بشم. بعد یه دور دورش بچرخم و یه نگاه دلتنگ بهش بندازم. درسته که زیاد از رانندگی خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه از ماشینم خوشم نیاد. الانم که مجبورم رو بالشتک بشینم واقعاً بهش نیاز داشتم دست کوهیار درد نکنه که به موقع آوردش. برگشتم با لبخند از کوهیار تشکر کنم. من: وای دستت درد نکنه خیلی عالی شده اصلاً پیدا ن.... با بهت به کوهیار که قهوه ام و سر کشید و بعدم آخرین تیکه ی دونات و انداخت تو دهنش و دوتا انگشتشم مکید نگاه کردم. بچه نخورده.... خواستم یه چیزی بارش کنم ولی به خاطر ماشینم و زحمتی که کشیده بود بی خیال شدم. حالا من بدون قهوه تا شب سردرد می گیرم. ازش تشکر کردم و قبل از اینکه از سر فضولی بره سراغ وارسی کیفم، وسایلم و ازش گرفتم گذاشتم تو ماشین. برگشتم سمتش و گفتم: می خوای برسونمت؟؟؟ کوهیار: نه بابا الان زوده من برم یه صبحونه بخورم گشنمه. پسره نخورده که هست هیچ، شکمو هم هست. ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و بسم... بسم... حرکت کردم. تو اداره از دربون تا همکارها و حتی اخرائی خبر داشتن دنبالچه ام شکسته. یعنی خدا بگم این ملیکا و شیده رو چی کار کنه که حیثیت برای آدم نمی زارن. آخه دنبالچه ام جاست که ملت بیان بگن بهتره یا نه؟؟؟ شیده اومده بود اما ملیکا یکم دیر کرد. وقتی هم که رسید به یه سلام اکتفا کردیم چون اخرائی دوباره نطقش باز شده بود و داشت سخنرانی می کرد. پر حرفیهای اخرائی که تموم شد همه رفتن سر کار خودشون. تا وقت ناهار فرصت نشد درست و حسابی با شیده و ملیکا حرف بزنم. موقع ناهار ساندویچم و در آوردم که بخورم. حوصله نداشتم برم بیرون پشت میزم نشستم و ملیکا و شیده هم صندلیهاشون و آوردم کنار من و سه تایی حین حرف زدن مشغول خوردن ناهارمون شدیم. خیلی گشنم بود. با ولع به ساندویچم گاز می زدم و به حرفهای بچه ها گوش می دادم. اصولاً موقع غذا همه ی فکرم درگیر غذا بود. یهو ملیکا با هیجان بشکنی تو هوا زد و گفت: بچه ها اگه بدونید امروز کی و دیدم؟؟ بی خیال اجازه دادم شیده حدسها رو بزنه. غذام مهمتر بود. حدسهای شیده غلط بود آخرش خود ملیکا به حرف اومد. ملیکا: باورتون نمیشه امروز که داشتم میومدم دم ساختمون میترا رو دیدم... لقمه پرید تو گلوم. شیده با هیجان گفت: میترا همون که .... به من اشاره ای کرد و حرفش و ادامه نداد. اما ملیکا حرف و زد. ملیکا: آره همون میترایی که تا وارد جمع میشه همه دوست پسراشون و قایم می کنن. همونی که فقط نشسته ببینه کی با کی دوست شده بره سراغ پسره. بعد رو به من کرد و گفت: این دختره واقعاً روش زیاده. پرو پرو سراغ تو رو ازم گرفت. گفت چند شب پیش تو مهمونی دیدتت. یکم مکث کرد. اخم کرد و نامطمئن گفت: همراه آزاد بودی؟ گفت یهو وسط مهمونی پا شدی رفتی. سراغت و از آزاد گرفته اونم گفته حالت خوب نبوده رسوندتت خونه. به وضوح رنگم پرید. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: اون... آزاد و از کجا دیده؟؟؟ ملیکا: نمی دونم گفت تو مهمونی دیگه.... ولی آزاد با من از مهمونی اومد بیرون. چه جوری می تونست وقتی اونجا نیست به میترا بگه من مریض بودم؟؟ مگر اینکه ... مگر اینکه اون بعد از رسوندن من برگشته باشه مهمونی... با یه ببخشید از جام بلند شدم. گوشیم و برداشتم و اومدم تو راهرو. باید می پرسیدم. زنگ زدم به ترانه دوست دختر دوست آزاد بود. با دومین بوق جواب داد. من: سلام ترانه جون خوبی؟ آرشینم. ترانه: سلام عزیزم خوبی ؟؟؟ چه عجب یادی از ما کردی. من: من همیشه یادتم. عزیزم من یه سوالی داشتم روز مهمونی مهران، من حالم خوب نبود رفتم خونه. تو یادته آزاد کی رفت خونه؟؟ ترانه : آره خوب یادمه چون یکم برام عجیب بود. اون دوستت بود تو مهمونی، تمام شب و به آزاد چسبیده بود. اصلاً ازش خوشم نیومد. آخر شبم با آزاد رفت. فکر کنم آزاد می خواست برسونتش. چون موقع اومدن با اشکان اینا اومده بود اما بعد گفت خودش میره. جلوی آزاد هی گفت آژانس بگیرن براش که آزادم گفت آژانس نمی خواد من می رسونمت. بدنم سر شد. خون تو رگهام منجمد شد. دیگه نای حرف زدن نداشتم. بی روح از ترانه تشکر کردم و گوشی و قطع کردم. از اینکه آزاد اون و رسوند ناراحت نبودم. از اینکه کل شب بهش چسبیده بود ناراحت نبودم. از اینکه یه جورایی مطمئن بودم اون شب آزاد تنها نبود و حتی مطمئن بودم اون شب خونه ی خودشم نبود ناراحت نبودم. فقط از این ناراحت بودم که چرا من؟؟ چرا میترا این کار و با من می کنه؟ مغموم برگشتم سرجام. دیگه اشتهایی نداشتم. میلی به غذا هم نداشتم. پشت میزم نشستم و مشغول کار شدم. به حرفهای ملیکا و شیده هم توجهی نداشتم. می خواستم ذهنم و خالی کنم. خالی از هر فکری. از هر خیالی. از هر خاطره ای. ساعت کاری که تموم شد بلند شدم. وسایلم و جمع کردم و رفتم خونه. گشنم بود اما نمی تونستم چیزی بخورم. تاریکی خونه بهم آرامش می داد. وقتی وارد شدم حتی حس اینکه چراغها رو روشن کنمم نداشتم. همت کردم لباسهام و درآوردمو یه ژاکت بافت پوشیدم و بسته سیگارم و برداشتم و رفتم رو تراس و رو صندلیم نشستم. نیاز به فکر داشتم. نیاز داشتم به گذشته و حال با هم فکر کنم تا بتونم برای آینده ام تصمیم قاطع بگیرم. تصمیمی که خیلی وقت پیش باید می گرفتم اما بنا به عادت اون و پشت گوش انداختم. باید حضور یک آدم و از تو زندگیم قطع می کردم برای همیشه. درست مثل کاری که با فرهود کردم. از زندگیم بیرونش کردم. فراموشش کردم. با وجود اینکه می دونستم نبود فرهود یعنی نبود خیلی چیزها. یعنی سختی تو زندگی. یعنی خداحافظ کمک ها و حمایتها. بار اولی که تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون. بار اولی که واقعاً به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم توی اون خونه با اون مرد زندگی کنم با کسی که از پدر بودن فقط اسمش و پز دادنش و می فهمه تنها چیزی که باعث شد همون موقع تصمیمم و عملی نکنم بی پولی بود. نداشتن پشتوانه ی مالی مناسب. اون موقع تازه تو این سازمان استخدام شده بودم وهنوز پس انداز و پولی نداشتم. دیگه تحمل اون خونه و فشار های عصبیش و نداشتم. ترس تنها چیزی بود که تو اون خونه سراغم میومد. ترس از کتک خوردن بی دلیل. ترس از خورد شدن عقیده و نظرم با یه منطق پوچ و توخالی و مستبد. خوابیدنم به زور قرص های آرام بخش بود و بیشترین زمان موندنم تو خونه خلاصه میشد به وقتی که تو حمام یا تو خواب بودم. مدام برنامه می چیدم از خونه برم بیرون. قبل از دانشگاه با انواع کلاسها خودم و مشغول می کردم. برای همینم بود که تو هر کاری یه سر رشته ی کوچیک داشتم از رقص گرفته تا زبان و آرایشگری. بعد از دانشگاه برنامه ها و ساعتهام و با دوستام پر می کردم. هر شب بیرون. هر شب مهمونی هر شب پارتی. نشد دور همی. نشد خونه ی بچه های همکلاسی که خونه دانشجویی داشتن. حاضر بودم هر جایی باشم غیر خونه ی خودمون. بابا اوایل خیلی زرت و پرت می کرد داد می زد دعوا می کرد کتک می زد. اما دید حریفم نمیشه. جلوی چشمشون ساعت 11 شب آلاگارسون کرده از خونه می زدم بیرون. از لجشون شبها تو اتاقم سیگار می کشیدم. دوست پسرام تا دم در خونه میاوردنم. جلوی در پیاده میشدم. هر چند بابا فقط همون، شب بیرون رفتنها رو می دید و هیچ وقت مچم و موقع سیگار کشیدن یا پیاده شدن از ماشین دوست پسرام نگرفت. یه وقتهایی قهر می کرد. حرف نمی زد. من و داخل آدم حساب نمی کرد و من خوشحال از اینکه دیگه مزاحمتی برام پیش نمیاره. مامانم که همیشه سایلنت بود. همیشه ساکت. در نهایت همه ی حرفش 4 تا نفرین بود که الهی بمیرم و نباشم که نتونم آبروشون و ببرم. تو یکی از همون دورهمیها با فرهود آشنا شدم. یه مرد مایه دار و خوشتیپ که 14-15 سال ازم بزرگتر بود. یه بار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود و خیلی خیلی خوش گذرون. به نظرش آدم به دنیا اومده تا خوش بگذرونه و از زندگی لذت ببره. ازش خوشم اومد. شاد بود و خیلی راحت وقتش و می گذروند. همه ی کارهاش به موقع بود. کار به موقع، مهمونی به موقع، دوست بازی به موقع. تو زندگیش برنامه داشت. زندگیش ریتم داشت. آدم خوبی بود و مهمتراز همه پولدار.... تو چند تا مهمونی بعد اونم دیدمش و هر بار کلی با هم حرف می زدیم. یه بار براش از تصمیمم گفتم از اینکه می خوام مستقل شم و از اون خونه برم. منتها با مشکلی به اسم پول مواجهم. از تصمیمم استقبال کرد و پیشنهاد کرد حمایتم کنه. کلی خوشحال شدم و سریع قبول کردم. البته می دونستم این حمایت بی خودی و از سر لطف نیست. با هم دوست شدیم. اون به من چیزی و می داد که می خواستم و بهش نیاز داشتم. در مقابل منم به اون چیزی و می دادم که می خواست. به کمک اون خونه گرفتم و زندگیم و سامون دادم. از 7 روز هفته 3 روزش پیش من بود. همه جوره با هم بودیم. اون شیطنتش و داشت اما اولویتش من بودم. و من به حمایتش نیاز داشتم. برای همینم نمی تونستم ولش کنم. اونم خوب می دونست که جلوی من نباید کاری کنه. با اینکه شیطنت می کرد جلوی من رعایت می کرد. درواقع ما جلویب همه دوتا دوست معمولی بودیم و در خلوت خیلی بیشتر از این حرفها بودیم. همه چیز خوب بود تا اینکه توی یه مهمونی میترا رو دیدیم. یکی از دوستای قدیمی. به احترام خاطرات مشترکمون با هم خیلی گرم گرفتیم و من غافل از اینکه میترا تو قاپیدن پسرا استاده. برای فرهودم کمین کرد، عشوه ریخت، خندید و دم به دقیقه سر راهش سبز شد. اونقدر رفت و اومد و خودش و بهش نزدیک کرد که فرهود به سمتش کشیده شد. اون شبم که فهمیدم مثل الان یه گوشه نشستم و فقط سیگار کشیدم تا تصمیمم و بگیرم. درسته که من و فرهود جفتمون آزاد بودیم که با کسای دیگه باشیم اما من بهش خیانت نمی کردم. از نظر من وقتی با یه نفرم باید با همون می بودم و اگه نمی خواستمش، یا از کس دیگه ای خوشم میومد باید با اولی تموم می کردم. دوستی با دو نفر در آن واحد برای من بی معنی بود و هست چیزی که برای خیلیها چه دختر و چه پسر معنی نداره. ولی تو قانون من یه چیز مهم هست. دوست شدن با دوست پسر قبلی دوستام ممنونه. ظاهراً این قانون برای میترا بی معنیه و اون نه تنها با دوست پسر قبلی که با دوست پسر فعلی دوستاشم، دوست میشه و مشکلی نداره. با شیطنتهای فرهود کنار می اومدم اما با دروغ گفتن و پنهون کاری و خر فرض شدنم کنار نمیومدم. با اینکه به دروغ بگه کار داره و بخواد بپیچونم و بره با میترا کنار نمیومدم. اگرم قراره با کسی باشی بهتره راستش و بگی نه دروغ. اون شبم بیدار موندم و در نهایت تصمیم گرفتم. فرهود باید تموم میشد. باید می رفت. حمایتهاش باید می رفت و من باید دوباره مستقل میشدم و این بار باید به خودم تکیه می کردم نه به فرهود یا هیچ پسر دیگه ای که مثل اون به خودش اجازه بده با من مثل عروسک خیمه شب بازیش رفتار کنه که با کشیدن هر نخم بتونه من و اون جور که می خواد به حرکت واداره. فرهود رفت، پولهاش رفت، حمایتهاش رفت و من مجبور شدم از اون خونه ی بزرگ به اینجا بیام. خوبیش این بود که با وجود فرهود من می تونستم حقوقم و تمام و کمال ذخیره کنم و بعد از رفتنش تونستم سر پا بایستم. سیگار میون دستم بدون اینکه بکشمش تموم شد. ته سیگار و از تراس پرت کردم پایین. به خونه ی کوهیار نگاهی انداختم. چراغهاش روشن بود. پس خونه است. از توی خونه صدای موسیقی میومد. گوشم و تیز کردم. قصد فضولی نداشتم اما حسی بود که تو اون لحظه بهم دست داده بود. صدای یه دختر و شنیدم که لوند کوهیار و صدا می کرد. صدای خنده ی دو تا دختر دیگه هم میومد. بعد صدای کوهیار که جواب دختر اول و داد. در نهایت صدای یه پسر دیگه که به کوهیار یه چیزی و گفت. لبخند زدم. مهمون داشت. سرش گرم بود. چه جوری این خسیس خان دلش اومد مهمون دعوت کنه. اون خودشم غذا نمی خوره. یعنی به اینا می خواد شام بده؟؟ دوباره لبخند زدم و برگشتم و بی سر و صدا رفتم تو خونه.