وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پشت یک دیوار سنگی6

  دلخور دوتا بشقاب و برداشتم بردم تو هال. حقیقتاً این شیده من و مثل میمون میدید که خیلی راحت می تونه ملت و سرگرم کنه.

بطری ها و گیلاس ها رو دور اول برده بودم سر میز. ارشیا ساقی شده بود و گیلاسها رو پر می کرد. از حرص حرف شیده بشقاب ها رو که بردم دیگه برنگشتم تو آشپزخونه برای کمک نشستم رو مبل و با حرص گیلاسی که تازه ارشیا پر کرده بود و برداشتم و بی هوا سر کشیدم.

تا ته حلقم سوخت و به سرفه افتادم. ارشیا سریع یه چیپس و زد تو ماست و گذاشت تو دهنم و آروم زد پشتم.

با تعجب گفت: یکم آروم تر بزار شیده هم بیاد بشینه بعد.

حوصله کل کل با این و دیگه نداشتم. برای همین نشستم سر جام تا همه بیان بعد گیلاس بندازم بالا.

همه که جمع شدن ارشیا خودش گیلاس و داد دستم. شیده رفت نور هال و کم کرد، موزیکم بود که بریم تو حس.

حواسم بود که 3 تا گیلاس خوردم. گرم شده بودم. حس می کردم دارم عرق می کنم. دست دراز کردم یه چیپس بردارم که دیدم گیلاسم پره. تعجب کردم یادم نمیومد که گیلاسم و خورده بودم یا نه. اما بی خیال هون و برداشتم و دوباره خوردم.

حالم عوض شده بود. حس می کردم به سبکی پر شدم و می تونم حتی با یه جهش بپرم برم بخورم به سقف.

آهنگم بد جور تو تنم نشسته بود و بدنم خود به خود به آهنگ واکنش نشون می داد و تکون می خورد. از جام بلند شدم و رفتم جلوی تلویزیون و شروع کردم به تکون دادن خودم و رقصیدن. ارشیا هم بلند شد باهام برقصه. تو دستش سیگار بود ازش گرفتم و یه پک بهش زدم. حس سبک وزنیم بیشتر شد.

بی اختیار خندیدم. حتی نمیدونم برای چی خندیدم. رفتم یه خیار شور بخورم دیئم گیلاسم پره. اونقدر گیج بودم که اصلاً حواسم به تعداد گیلاسهام نبود و از اون بدتر نمیفهمیدم که اصلاً من این گیلاس ها رو می خورم یا نه؟؟؟ آخه لیوانم اصلاً خالی نبود و نمیشد.

نمی دونم چند تا گیلاس خوردم یا چند تا سیگار کشیدم. حتی نمیدونم چه ریختی رقصیدم. همین که خودم و تکون می دادم اونم به حالت بیشتر تلو تلو خوردن بهم فاز میداد. حرف زدنم یکم کشیده شده بود.

این ارشیا هم یه لحظه از کنارم جم نمی خورد. تو یه دستش گیلاس بود و تو دست دیگه اش سیگار و هیچ وقت این دوتا تموم نمیشد.

ارشیا جادوئیه.. هیچ وقت وسایلش تمو نمیشه.

دوبار ه خندیدم این بار بلند تر. بیشتر خودم و جنبوندم. تلو تلو خوردم رفتم سمت ترشیا لیوان مشروبش و سر کشیدم. خودش تو دهنم مزه گذاشت. سیگارش و ازش گرفتم. تند تند پک می زدم بهش.

ارشیا با فاصله یکمی ازم می رقصید. حس می کردم که فاصله اش ازم خیلی کمه. چرخش دستش و دور کمرم حس می کردم. وقتی میومدم تو حالت گیجی یه چرخ بزنم حس می کردم که دستش حلقه میشه دورم اما نمی فهمیدم یعنی چی. نمی دونستم باید چی کار کنم. یا واضح تر بگم هیچی حالیم نبود که بخوام به این حرکتاش اخم کنم. یا اعتراض.

اونقدر سرخوش و مست بودم که فقط می خندیدم و اونم ابلهانه به خنده های عجیب من لبخند می زد.

چراغا که کم نور بود یه آهنگ خارجی آرومم شروع کرد به خوندن. دست ارشیا پیچید دور کمرم و کشیدم تو بغلش.

یه چیزایی حالیم بود. می دونستم که داریم می رقصیم اما نمی فهمیدم که این رقص تانگو .. والس یا هر چی ... چرا این جوریه؟ مگه نباید دستش دور کمرم باشه؟ پس چرا این دستاش انقدر انحرافی به بالا و پایین حرکت می کنن؟؟؟

تو یه لحظه که تونستم بالاخره نیشم و ببندم اونم به خاطر حرکت سر ارشیا که حس می کردم الانه که کله اش بخوره تو دماغم موقعیتم و درک کرد.

این پسره ی بی شعور خیلی داشت از فرصت استفاده می کرد. حالا درسته که من مستم تو که نیستی تو باید یکم آدم باشی. بی شخصیت خیز برداشته بود برای لبهام.

تو اون گیجی یه دونه زدم تو سینه اش و کشیدار گفتم: گمــــــــــشو اون ور. چقــدر بهم می چســبی گرمم شـــــد.

اون و از خودم دور کردم و همون جور تلو تلو خورون یه دور دور خوردم چرخیدم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم. همون جور منگ برگشتم و بی توجه به آهنگ و نور کم و بچه ها که هنوزم در حال رقص بودن رفتم سمت اتاق مامان بابای شیده. در اتاق و باز کردم و رفتم تو.

واقعاً تعادل نداشتم. تقریباً پرت شدم رو تخت دونفره و تو یه آن چشمهام بسته شد و با دهن باز فکر کنم خوابم برد. البته خواب و بیدار بودم چون یکم بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق و شنیدم. حتی حس کردم که یکی تکونم میده.

شیده: آرشین ... آرشین خوابی؟؟؟ حالت خوبه؟

مثل فنر از جام بلند شدم. دستهام و حائل بدنم کردم و از کمر خودم و بالا کشیدم. چشمهام باز باز بود گرد گرد. سرم و کج کردم و به شیده نگاه کردم.

شیده رو تو هاله میدیدم در عین حال با یه صدای عجیب و کشدار گفتم: نــــــــــــــــــــه ... من بیدارم. خوب خوبم.

اصلاًهم خوب نبودم. تابلو عجیب غریب رفتار می کردم و اونقدر روم زیاد بود که می خواستم خودم و هوشی نشون بدم.

شیده گرفته گفت: مرسی بابات امشب. یکم جو و عوض کردی. با رقصیدنت و شادی کردنت. اولش فکر کردم از دستم ناراحتی. اما یه دنیا تشکر...

حرفهاش مفهوم نبود تنها چیزی که فهیدم این بود که مستی و گیجی من باعث شده بود دقیقاً همون کاریو انجام بدم که شیده می خواست یعنی میمون و رقاص کاباره شدم.

منگ نیشم و باز کردم و بی خود سرم و چند بار بالا پایین کردم.

شیده سرش پایین بود و با رو تختی ور می رفت. ناراحت بود تو همون حالت گفت: الان به محسن زنگ زدن.... گفتن شوهر خاله اش فوت کرده.

سرم و کج کردم به چپ و با نیش باز نگاش کردم. حرفش و تکرار کردم.

من: شوهر خاله اش فوت کرده .... هه ....

یه خنده ریز کردم. دوباره تکرار کردم.

من: فوت شد رفت؟

دوباره خندیدم.

من: یعنی مرده؟

یهو پق زدم زیر خنده. بلند بلند خندیدم و یهو محکم کوبوندم به بازوی شیده. همچین محکم کوبیدم که شیده که انتظار خنده و ضربه ام و نداشت و تازه با تعجب سرش و بلند کرده بود و بهم نگاه می کرد تعادلش و از دست داد و پرت شد رو زمین.

هنوزم شیده تو هاله بود. هنوزم هیچی حالیم نبود. کلمات و زمزمه می کردم اما معنیشون و نمی دونستم.

بلند بلند می خندیدم و خنده ام بند نمیومد.

من: شیده افتاد..... (خنده) .... شوهر خاله محسن مرد..... (خنده) .... من مستم .... (خنده) ..... من خوبم... اما امشب یکی رفت پیش خدا ... (خنده) ......

تو یه لحظه خنده ام بند اومد. سیخ تو جام نشستم و مثل جن زده ها به رو به روم خیره شدم. شیده که ترسیده و نگران دستش و به تخت گرفته بود که بلند شه با دیدن من آروم گفت: آرشین ... چته؟؟ چی شده؟

سریع برگشتم سمتش که باعث شد از ترس یه تکونی بخوره.

تند از جام بلند شدم و ایستادم. منگ به اطرافم نگاه کردم. خیره شدم به دری که تو اتاق بود. تلو تلو خورون رفتم سمت در. شیده هم دنبالم.

شیده: چی شده آرشین؟ کجا داری میری؟ بیا بگیر بخواب اصلاً. خدا بگم این ارشیا رو چی کار کنه 10 بار بهش گفتم زیر زیرکی گیلاست و پر نکنه ها گوش نکرد. الان من تو رو با این حالت چی کار کنم؟؟؟

اونقدر داغون بودم که نمی فهمیدم شیده چی میگه.

رفتم سمت در و در و باز کردم رفتم تو.

شیده: آرشین اینجا اومدی چی کار؟؟

جدی برگشتم سمتش و با چشمهایی که به زور باز میشد سعی کردم صاف تو چشمهاش نگاه کنم.

کشدار گفتم: می خوام بـــــــرم حمام. من بــــــاید دوش بگیرم.

چشمهاش گرد شد. اومد جلوم و بگیره اما دیر شده بود. چون دستم رفت سمت شیر و با یه حرکت بازش کردم و آبی بود که از تو دوش رو سرمون باریده میشد.

شیده جیغ کشید و یکم خودش و کشید عقب.

با حرص و داد گفت: آرشین دیوونه خیس شدم. کدوم خری با لباس دوش می گیره؟؟؟

اما من که حالیم نبود. زیر دوش واسه خودم بلند بلند می خندیدم.

نمی دونم چقدر زیر دوش بودم. نمی دونم کی منو از تو حموم و زیر آب بیرون آورد و کی من رسیدم به تخت. فقط حس کردم یکی داره لباسهام و در میاره.

تو مستی هم گارد گرفتم که اگه بی ناموسی شد بزنم طرف و له کنم اما با دیدن شیده بی خیال شدم.

لباسام عوض شد نمی دونم با چی. تلپ شدم رو تخت و چشمهام بسته شد. صدای زنگ گوشیم و شنیدم. اما حس جواب دادن بهش و نداشتم.

صدای زنگ قطع شد و صدای حرف زدن شیده اومد.

شیده: سلام. بله موبایل آرشینه. شما؟؟؟

.......

نفهمیدم شیده چی گفت چون حس کردم معده ام داره میاد تو حلقم. سریع از جام بلند شدم و با حداکثر سرعت که باعث شد 2 بار بخورم تو در و 4 بار برم تو دیوار خودم و رسوندم به دستشویی و هر چی تو معده ام بود و از دهن خارج کردم.

حالم که بهتر شد یه دستی اومد و من و دوباره برد تو اتاق.

حس می کردم دنیا دور سرم می پیچه....

یه دستی از رو تخت بلندم کرد. یه مایع تلخی به زور ریخته شد تو حلقم. بعد از اون یه مایه ترش...

نمی دونم تو اون وضعیت اینا چی بود به خوردم می دادن. مسموم نشم خوبه.

دوباره جنازه شدم رو تخت.

یکم حالم بهتر شده بود اما هنوزم حس می کردم که دلم می خواد بیاد تو دهنم.

یکی موهام و نوازش کرد و بعد از اون صدای شیده رو شنیدم.

شیده: آرشین.. آرشین جان پاشو اومدن دنبالت عزیزم. پاشو بریم بیرون.

پا شدم نشستم. چشمهام طاق اتاق و میدید. هوشیاریم خیلی کم بود. چرت و پرت می گفتم. آدمها رو می دیدم. می شناختم اما تمرکزی روی حرفهام و حرکاتم نداشتم.

شیده یه چیزی تنم کرد و یه شالم انداخت رو سرم. کمکم کرد و بردم دم در. نمی تونستم بوتام و بپوشم. هی خم میشدم بوتم و می گرفتم دستم. میومدم پام و بلند کنم ببرم تو کفش می خوردم به در. دوباره امتحان می کردم این بار می خوردم تو دیوار.

شیده هم هر چی تلاش کرد نتونست بوتام و پام کنه. آخرش خسته شد و بی خیال شدیم.

شیده یه دمپایی پام کرد و بازوم و گرفت و با اون یکی دستشم کیف و کفشم و گرفت و رفتیم از خونه بیرون.

من: شیـــــــده کی اومده دنـــــــــبالم؟

شیده؟: دوست پسرت.

یه ذوقی کردم که نگو. با ذوق گفتم: آزاد جونــــــی اومده؟ کی از مســـــافرت برگشت؟ به خاطر من اومده؟؟؟

شیده در و باز کرد و از ساختمون اومدیم بیرون. جوابم و نداد. یکم به این ور و اون ور نگاه کردم.

با چشم دنبال آزاد می گشتم.

-: سلام خانم خوب هستید؟

شیده: سلام شما زنگ زده بودید؟؟؟

پسر: بله من بودم. حالش خوبه؟؟؟

فکر کنم ایستاده یه چرت زدم چون نفهمیدم کی چشمهام رو هم افتاد. وقتی صدا ها رو شنیدم چشمم و باز کردم. چشمهام و ریز کردم و به پسری که جلوم ایستاده بود خیره شدم. اما چیزی نمیدیدم. چون شیده وقتی داشت حاضرم می کرد لنزام و برداشته بود و عینکمم نزاشته بود به چشمم. منم که کور. تا همین جام که اومدم شیده دستم و گرفته بود وگرنه از همون بالا سقوط می کردم.

صدای پسر برام آشنا بود اما خودش هاله بود. با یه حرکت دست شیده رو از بازوم جدا کردم. تلو تلو خوردم رفتم جلو. می خواستم ببینم کی اومده دنبالم.

اونقدر رفتم جلو که دستهام مماس شد با بدن طرف. اما قدش بلند بود چیزی نمی دیدم. با حرص از این کوریم دستم و بردم بالا و انداختم دو طرف صورت یارو و کشیدمش پایین و صاف آوردمش نزدیک صورتم تو فاصله ی 5 سانتی از خودم. حالا می تونستم ببینمش. چشمهای گردشم خیلی واضح شده بود.

اول اخم کردم. یکم فکر کردم. یهو بلند خندیدم و کشدار گفتم: اااااه این که آزاد نیـــــــــست. این کوهی جون خودمونه. اینجا اومدی چی کار؟؟؟

یه دستم و گرفتم به گوشش که صورتش از جلوی چشمهای کور شده ام کنار نره. نمی فهمیدم اما فکر کنم داشتم یه جورایی گوشش و می کشیدم چون سرش کج شد سمت دستم. با دست دیگه ام به خودم اشاره کردم و گفتم: آخــــــی اومدی دنبال من؟؟؟؟ بچه ی خوب .... دوست تراسیِ با معرفت ....

چشمهای خمارم و مل مل دادم و نیشم و باز کردم تا کل دندونام پیدا باشن.....

یه ضربه که می خواستم آروم باشه اما محکم بود و صدای بلندی هم ایجاد کرد زدم رو گونه ی کوهیار.

من: نــــــازی ... پسر خوب ...

دوباره نیشم و باز کردم و دستم و از گوش کوهیار جدا کردم. برگشتم سمت شیده. بی ثبات تکون می خوردم.

من: وسایلم و بده به کوهی من با اون میرم ....

رو پام بند نبودم. یه تکونی خوردم و پاهام پیچید تو هم و از پشت نزدیک بود بخورم زمین که کوهیار کمرم و گرفت.

تو همون حالت سرش و برگردوند و رو به شیده گفت: من میبرمش تو ماشین بعد میام وسایل و می گیرم ازتون.

شیده سریع گفت: نه ... نه بزارید من وسایل و میارم ....

با کمک کوهیار سوار ماشین شدم. هنوزم واسه خودم می خندیدم. کوهیار در و روم بست و وسایل و از شیده گرفت و برد گذاشت رو صندلی عقب.

تو این فرصت من در ماشین و باز کردم و نصف تنم و بیرون آوردم و خواستم پیاده شم.

بلند به شیده گفتم: من بوســـــــــــت نکردم. بیا ببــــــــــــوسمت .....

خواستم پیاده شم که کوهیار اومد و به زور چپوندم تو ماشین و گفت: نمی خواد بعداً ببوسش الان باید بریم.

در ماشین و روم بست و رفت که خودش سوار شه. سرسری از شیده خداحافظی کرد.

تا کوهیار نشست و ماشین روشن شد شیشه رو تا ته کشیدم پایین و تا کمر بدنم و از شیشه آوردم بیرون و با دستهای باز مثل عقاب پنجه انداختم رو شیده و به زور کشیدمش تو بغلم و به زور یه بوس گنده ازش گرفتم و آویزون گردنش شدم. بدون اختیار بلند حرف می زدم و تقریباً داد می کشیدم.

من: دلم برات تنگ میشه عشــــــــــــــــــــقم..... بیا با ما بریم.

نمی دونم چه جوری آویزون شیده بودم که اون بدبخت فقط داشت دست و پا می زد و به زور اسمم و صدا می کرد. کوهیار از پشت و تو ماشین لباسم و کشید و به زور من و از شیده جدا کرد. شیده به سرفه افتاد و من نشستم سر جام.

کوهیار قفل مرکزی و زد و شیشه ها رو هم کشید بالا با یه بوق از شیده خداحافظی کرد و راه افتاد. به زور من و رو صندلی نگه می داشت.

حال عجیبی داشتم فکر می کردم می تونم پرواز کنم با اصرار می خواستم شیشه ماشین و پایین بکشم و خودم و از شیشه آویزون کنم . چند بارم محکم با دست کوبوندم به بازو و شکم کوهیار.

تو مستی میرفتم جلو تو حلقش که قیافه اش و ببینم و اونم به زور با یه دست می فرستادم عقب و می نشوندم سر جام و میگفت: یکم آروم بگیری میرسیم خونه.

نمی دونم کجا بودیم تنها حسی که داشتم حس بالا اومدن دل و رودم تا تو حلقم بود. سریع یه دستم و گذاشتم رو دهنم و تو همون حال تند تند اون یکی دستم و کوبوندم به بازوی کوهیار وقتی نگاهم کرد با دست به بیرون و خودم و حالم اشاره کردم. سریع نگه داشت کنار خیابون و قفل در و زد. تندی پیاده شدم و نشستم کنار جوب. چند تا عق زدم و یکم حالم بهتر شد. کوهیار اومد کنارم و کمرم و ماساژ داد و زیر لبم یه چیزایی می گفت مثل: ماشین و بدبختی و بی ظرفیت و کاه و کاهدون و اینا .....

نمی فهمیدم چی میگه. با هر بار بالا اومدن حالم بهتر میشد. کمرم و صاف کردم و به کوهیار نگاه کردم. هنوز گیج بودم. دست بردم و یقه اش و گرفتم و کشیدمش پایین سمت خودم با مستی گفتم: داری چی بلغور می کنی کوهی؟؟؟ خوب بگو منم بشنوم من غیبت دوســـــــــــت ...

خواستم بگم دوست دارم که دوباره حالت تهوع گرفتم و قبل هر حرکتی هر چی تو معده ام باقی مونده بود که فکر کنم دیگه خالی شده بود و غیر زدآب چیزی توش نمونده بود و خالی کردم رو کوهیار ....

هر دو مات لباس زرد شده ی کوهیار بودیم.

گیج سرم و بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم و مست و مظلوم گفتم: زرد شد ....

زل زدم تو چشمهاش .... چشمهاش می چرخید ... دنیا شد چرخ و فلک ... چشمهام رفت بالا و بی حال افتادم و هیچی نفهمیدم....

 

با هجوم مایع گرم و شیرینی تو دهنم آروم چشمهام و باز کردم. کنار خیابون تو ماشین بودم. کوهیار کنارم رو صندلی ماشین نشسته بود و یه لیوان و به دهنم فشار می داد. وقتی نگاش کردم گفت: بهوش اومدی؟؟؟ بخور... قهوه است که با عسل شیرینش کردم بخور برات خوبه. فشارتم افتاده بود ... بخورش.

دهنم و باز کردم و قهوه و عسل و خوردم. معده ام یه جوری بود می پیچید به هم اما این مایع مخلوط حالم و بهتر کرد. از مستی در اومده بودم اما هنوز قدرت حرکت و کنترل درست اعضای بدنم و نداشتم. چیز زیادی یادم نبود یه تصاویر محو و تیکه تیکه. ریتم درست و کاملی نداشت. یادم بود که کوهیار اومد دنبالم یا خونه ی شیده بودم و محسن و ارشیا رو هم یادمه زیر دوش رفتنم هم تا حدودی یادمه اما بقیه اش و ... نه زیاد ... همه چیز گنگ بود ....

کوهیار وقتی همه ی قهوه رو به خوردم داد ماشین و روشن کرد و راه افتاد سمت خونه. بدون هیچ حرفی.

به سیاهی بیرون نگاه می کردم که با چراغ مغازه ها روشن شده بود. تو ماشین بوی عجیب و بدی میومد.

این کوهیارم چقده بو گندوئه. خب یه ادکلن به خودش میزد بد نبودا. دارم خفه میشم. اه اه حالم بد شد پسره ی کثیف .... خب یه بوگیر تو ماشینت بذار ...

بینیم و جمع کردم و یا اخم و چشم غره بهش نگاه کردم. دکمه رو زدم که شیشه ی ماشین بیاد پایین که دست کوهیار سریع اومد سمت من با تعجب به دستش نگاه کردم و گفتم: چته؟؟؟ یه شیشه دارم میدم پایین چرا حمله می کنی؟؟

برگشت یه نیم نگاه بهم کرد و مشکوک گفت: حالت خوبه ؟؟؟

یه ابروم و انداختم بالا. درسته گیج بودم اما دیوونه که نبودم یا مریض.

پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: با اجازه اتون بله... حالا می تونم یکم هوا بخورم؟؟؟

یه نگاه دیگه کرد بهم و دستش و برد عقب و گذاشت رو فرمون. منم شیشه رو پایین کشیدم تا هوا عوض شه..

آخیش داشتم خفه میشدما....

رسیدیم جلوی در خونه. برگشتم سمت کوهیار. یکم نگاش کردم. هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا تو ماشین اونم و چرا با اون اومدم خونه.

گیج گفتم: با اینکه نمی دونم چرا تو منو رسوندی خونه اما مرسی....

یه ابروش و برد بالا. قیافه اش هم متعجب بود و هم آماده ی خنده.

با دهن جمع شده گفت: خیلی بد مستی.

یکم نگاش کردم. حرفش سوالی نبود که جواب بخواد. انگار داشت یه واقعیتی و عادی بهم میگفت.

هیچی نگفتم چون حرفش اصلا درست نبود. من هیچم بد مست نبودم و همیشه حد خودم و می دونستم.

بی تفاوت بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. وسایلمم از رو صندلی عقب برداشتم.

پاهام هنوز جون نداشت و تو راه رفتن و کنترل دست و پام مشکل داشتم. زیکزاکی رفتم جلوی در خونه و به زور کلید و از تو کیفم در آوردم . خواستم در خونه رو باز کنم که چون دستم سِر بود کلید از دستم افتاد پایین.

خم شدم کلید و برداشتم و خواستم دوباره بندازمش تو در که موبایلم زنگ زد.

گوشیم و از تو کیفم در آوردم. کوهیار هنوز نرفته بود و همون جا ایستاده بود. با دست بهش اشاره کردم که بره با سر گفت باشه.

به صفحه ی گوشی نگاه کردم آرشا بود. یه نگاه به ساعت کردم 11 شب بود. نگران شدم. سریع گوشی و وصل کردم.

-: الو آرشین....

نگران گفتم: سلام آرشا خوبی؟؟ چی شده؟؟؟

آرشا: نگران نباش خوبم چیز خاصی نشده فقط....

نگران تر گفتم: فقط چی؟ مامان خوبه؟؟؟ تو خوبی؟؟ دوباره اون مردک کاری کرده؟؟؟

آرشا: نه .. نه چیزی نشده همه هم خوبن. فقط اینکه می تونی بیای دنبالم؟؟؟ میشه امشب بیام خونه ی تو؟؟؟

با حرص گفتم: آرشا چی شده میگی یا ...

آرشا: هیچی آرشین با میلاد دعوام شده. نمی خوام برم خونه. از ماشینش پیاده شدم و الانم ماشینی به اون صورت پیدا نمیشه. می تونی بیای دنبالم؟؟

با حرص و نگران گفتم: بگو کجایی ؟ الان میام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد