یاد روزهایی افتادم که خودمم همین حسرتها رو داشتم اونقدر داشتم تا یه روز فهمیدم حسرت خوردن فایده نداره باید فراموششون کرد.

دلم بد جوری گرفته بود. حوصله ی خونه رو نداشتم. گوشیم و از تو جیبم در آوردم. می دونستم الان به کی نیاز دارم.

دکمه ی موبایل و زدم و گذاشتمش دم گوشم.

-: سلام آرشین خانمی بی معرفت. یادی از ما کردی.

بی اختیار لبخند زدم. دلم براش تنگ شده بود.

من: سلام مریم بانوی گل. چه طوری؟ ما همیشه به یادتونیم. شما تحویل نمی گیری خانم.

مریم: گمشو آرشین تو اصلا هستی که بخوام تحویلت بگیرم یا نگیرم؟ دم به دقیقه ماموریت و اینایی.

خندیدم.

من: الان که همین جام. تو همین شهر.

جیغی کشید و گفت: ایول .... پاشو بیا اینجا. دلم برات تنگ شده.

از ته دل لبخند زدم. منتظر همین دعوت بودم.

خوشحال گفتم: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.

سریع رفتم کنار خیابون ایستادم و بعد دو دقیقه یه دربست گرفتم. سوار شدم و آدرس دادم.

جلوی در خونه نگه داشت. پول و حساب کردم. انقدر ذوق داشتم که نگو. زنگ و فشار دادم.

صدای شاد مریم و از تو آیفون شنیدم: بیا بالا....

لبخند زدم. وارد ساختمون که شدم بی اختیار آرامش گرفتم. همیشه وقتی تو اوج دلتنگی و دپرسی بودم این خونه و خانواده بهم آرامش می داد.

نمی دونم چرا ولی این خونه برام مظهر یه خانواده ی خوب بود. مریم هم مثل من یه خواهر داره که ازدواج کرده. مادرش و پدرش بازنشستن. مادرش پرستار و پدرش رئیس بانک بوده.

اونقدر خانواده اشون با هم صمیمین که آدم خوشش میاد همه اش تو جمعشون باشه.

یه روزایی که با هم بودیم و با هم بیرون میرفتیم میدیدم چند بار مادرش و گاهی پدرش زنگ می زدن حالش و بپرسن. در صورتی که مامان من وقتی ساعت 11 شب و رد می کرد تازه به فکر می افتاد ببینه من شب بر می گردم یا نه.

روز ینیست که اینا از هم خبر نداشته باشن.  یه روز بی خبری یعنی کلی دلتنگی. روزای تولد و مناسبت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنن. مریمم چپ میره راست میره مامانش و می بوسه خواهرش و می بوسه و قربون صدقه ی باباش میره. چیزی که برام بیشار از همه اش عجیبه. کاری که من هیچ وقت با بابام نکردم.

بوسیدنش ....

بوسیدن بابا خلاصه میشد به عیدا و سال تحویل اونم به زور در حد تماس دوتا گونه با هم.

وقتی از آسانسور پیاده شدم در خونه اشون باز بود. مریم لبخند به لب در وبرام باز کرده بود.

نیشم و تا ته باز کردم و رفتم جلو.

من: سلام علیکم مریم خانم خوب هستید؟

مریم خندید و گونه ام و بوسید.

مریم: سلام مرسی. چه عجب. بفرمایید تو...

رفتم تو و با مامانش روبوسی کردم. با باباش یلام و علیک کردم.

چقدر این مرد آروم بود. به زور 4 کلمه حرف می زد. از نظر قد و قواره هم ریزه و کوتاه قد بود. نمی دونم چرا همیشه به این فکر می کردم که وقتی بابا بزرگ بشه خیلی مهربون میشه.

مامانشم آروم بود اما بیشتر از باباش حرف می زد. از مامانش خوشم میومد خیلی فهمیده بود. روشن فکر و امروزی.

راهنماییم کرد بریم تو اتاقش. داشتم پالتو و شالم و در میاوردم. دیدم مریم روسری سرشه و یه بلوز بلند آستین بلند پوشیده با یه شلوار گشاد.

من: مریم کسی خونه اتونه؟؟

مریم: آره مهسا و منصور هستن. تو اتاق بغلی خوابیدن.

نیشم شل شد.

من: ساعت 7 شبه خواب چه وقته است؟؟؟

یکی زد به بازوم و گفت: خفه بی تربیت. منصور دیر از بوتیک اومده یه ساعته ناهار خوردن خسته بود خوابید.

من: مهسا هم رفته بادش بزنه لابد ...

مریم ابرویی بالا انداخت و گفت: حالا هر چی تو چی کار به کار زوج جوان داری هر غلطی می کنن بکنن فقط زودتر من و خاله کنن.

بلند خندیدم. مریم عاشق بچه بود. یعنی اون جور که اون با بچه ها تا می کرد من یه لحظه هم تحمل نداشتم. یعنی نه که برم بچه رو بزنما نه ولی مریم خیلی با صبر و حوصله جوابشون و می داد حتی وقتی بد قلقی می کنن. من انتظار دارم بچه مثل آدم بزرگا باشه البته تو فهم و شعور وگرنه که شیطنتش باید زیاد باشه و کل خونه رو بترکونه.

لباسم و که در آوردم رفتیم تو هال نشستیم. مامانش برامون شربت و جای و بیسکوییت و یه ظرف شکلات و میوه و ....

عاشق این خونه بودم. نیشم هنوز باز بود. یعین آدم می مد تو این خونه و می رفت 10 کیلو اضافه وزن پیدا می کرد. بی خود نبود مریم تپلی بود. انقده که می خورد. با دیدن 2 تا بستنی تو دست مریم چشمهام برق زد. بیرون هوا سرد و یخبندون و تو خونه هوا مطبوع و گرم. خوردن بستنی یه جورایی دهن کجی به سرمای بیرون بود. کلی حال میداد.

خوشحال ازش گرفتم و مشغول شدم.

بابای مریم طبق معمول در حال دیدن اخبار بود و مامانش داشت روزنامه می خوند. برام جالب بود. خودم سال به سال سمت روزنامه نمی رفتم چی میشد دستم بگیرم و فقط صفحهی حوادث و بخونم که دل غشی می گرفتم و از ترس سریع یم بستمش و می نداختمش یه گوشه. بس که خبرای وحشتناک توش می نوشتن. اما توی این خونه هر روز روزنامه میومد و همه با اشتیاق تک تک کلماتش و می خوندن. بی خود نبود که مریم بانو همیشه منبع اخبار بود.

یکم با مریم از هر دری حرف زدیم. مامان مریمم به صحبتهامون اضافه شد. انقدر دوست داشتم پای خاطراتش بشینم. زن جالبی بود. تو اون دوره و اون شرایطی که اینا زندگی می کردن مامان مریم دانشگاه رفته بود و شده بود خانم پرستار. حتی سربازی هم رفته بود و بامزه تر این بود که بابای مریم معاف از سربازی بود.

حتی آشنایی این زن و مردم قشنگ بود. مامان مریم برای حقوقش میره تو بانک بابای مریم. باباش اون موقع یه کارمند ساده ی بانک بود. وقتی مامانش و یم بینه خوشش میاد. میره خواستگاری. مامانشم عصبانی بهش بر می خوره میگه یعنی که چی من برای کارم یم رفتم اونجا این آقا به جای کار کردن نشسته بود مشتریها رو دید می زد.

خلاصه اینکه جواب رد میده و خودشم دیگه پا تو بانک نمی زاره. حقوق و کارهای بانکیشم میده خواهرش انجام بده.

اما بابای مریم که عاشق همین متانت مادرش شده پاش و تو یه کفش میکنه و دم به دقیقه گل و شیرینی می گیره میره خواستگاری که دیگه بعد چند بار رفتن و جواب رد شنیدن آخرش پدر بزرگ مریم با مامانش حرف می زنه و میگه این مرد جوون خوبیه و این جورم که پیداست و مصرِّ به تو علاقه داره و مورد خوبیه.

این میشه که این دوتا جوون با هم ازدواج می کنن و خدایی خوشبخت میشن.

مشغول حرف زدن بودیم که در اتاق باز شد و مهسا و بعدشم منصور اومدن بیرون. با مهسا رو بوسی کردم و با منصورم دست دادم.

مریم شالش و درست کرد. یه نگاه به خودم انداختم. یه پلیور پوشیده بودم با شلوار جین. بدون روسری. کلا" میونه ای با شال و روسر ینداشتم. این پلیورم برای این بود که هوا سرد بود وگرنه یه تاپ تنم می کردم.

برعکس من که انقدر راحت بودم مریم خیلی به این چیزها معتقد و مقید بود. جلوی نامحرم بدون شال نمی رفت. لباس آستین بلند و حدالمقدور گشاد و بلند تا زیر زانو می پوشید. به نامحرم دست نمی داد.

چقدرم ما سر این دست دادن و ندادن مریم برنامه داشتیم. منصور 3 تا برادر داشت و کلاً خانواده یخیلی خونگرم و راحت و صمیمی بودن. خانوادهی مریم اینا هم همین طور تنها کسی که این وسط این چیزا براش مهم بود مریم بود. البته ناگفته نماند که مامان و باباش هر دو نماز خون بودن.

همیشه این تفاوت برام جالب بود. مهسا انقدر راحت و امروزی و مریم مقید و با اعتقاد. حالا نه که خیل یمدهبی باشه اما اصول و به شدت رعایت می کرد.

با راولی که تو مراسم عقد مهسا که یه مراسم خانوادگی بود و تنها دوستی که واردش شده بود من بودم وقتی برادرای منصور اومدن و یکی یکی با همه دست دادن و حتی منم باهاشون دست دادم. وقتی جلوی مریم اومدن و هر چی دستشونو نگه داشتن دیدین مریم دست بده نیست. با تعجب بهش نگاه می کردن. بعداً فهمیدن مدل مریم چه ریختیه. البته یکی از برادرای منصور کماکان مصرّ به دست دادن و هر بار با اینکه می دونه کنف میشه اما دستش و دراز می کنه جلوش. و هر بارم دلخور از اینکه مریم تحویل نمی گیره.

همین چیزها باعث میشد این خونه برام جای امن و مریم برام بهترین آدم باشه. تا حالا با هیچ پسری دوست نشده بود و نه اعتقادی به این کار داشت و نه علاقه ای. آدم معذب و گوشه گیری نبود و خیل یراحتب ا همه برخورد می کرد منتها با اصول خودش.

در ضمن تنها کسی بود که تقریبا" از همه ی رازهای من خبر داشت. البته سعی می کردم بعضی از مسائل و زیاد براش باز نکنم. یه جورایی جلوی اون خجالت می کشیدم که انقدر راحت در مورد روابطم با پسرا حرف بزنم. با اینکه اون آدمی نبود که از روی این چیزا در موردم قضاوت کنه یا من و آدم بدی بدونه.

دو ساعتی خونه اشون نشستم. و شام و با هم خوردیم. دست پخت مامانش حرف نداشت. من عاشق ترشیهاش بودم.

با اینکه این 2 ساعت کاملاً عادی و معمولی بود به دور از هیجانات بی خود اما برای من آرامش بخش بود. دل گرفتگیم رفع شد و کلی انرژی مثبت بهم تزریق شد.

جوری که وقتی ازشون خداحافظی کردم تا برگردم خونه نمی تونستم لبخندم و جمع کنم و بی دلیل لبخند می زدم.

سرم تو پرونده ها بود و غرق کار. احساس کردم صندلی شیده بهم نزدیک شده. سرم و بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. دستش و زیر چونه اش زده بود و دقیق به پرونده ی تو دستم نگاه می کرد.

بی خیالش شدم و دوباره مشغول بررسی پرونده شدم. یکم بعد شیده من و منی کرد و گفت: ام.... آرشین...

همیشه همین بود. وقتی حرفی می خواست بزنه صاف نمیومد بگه اول خودش و عادی نشون میداد و یهو نطقش باز میشد.

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: بله؟

شیده: چیزه.. امشب چی کاره ای؟؟؟

سرم و بلند کردم و چشمهام و ریز کردم. دستی به چونه ام زدم و متفکر گفتم: خوب .. بزار ببینم آهان باید برم خونه برای خودم قهوه درست کنم. یکم تلویزیون نگاه کنم... یکم غصه بخورم. یکم دلم برای مسافرت تنگ بشه. شاید یکی دوتا جلسه هم با رجال ممالک داشته باشم. برنامه ام پرِ پره چه طور؟؟

بهش نگاه کردم. نیشش باز بود.

شیده: میگم... وقت داری بین اون همه کاری که برای امشب باید انجام بدی باهام بیای بریم یه جایی؟؟؟

ابرومو انداختم بالا و گفتم: تا کجا باشه؟؟؟

نیشش باز تر شد و خودش و لوس کرد و گفت: جای بدی نیست. امشب محسن می خواد بیاد خونه امون. پسر خاله اشم هست. یه دوره همی کوچولوئه. منتها به خاطر پسر خاله اش ...

ابروهامو انداختم بالا و تکیه دادم به پشتی صندلی و دست به سینه نشستم و خیره شدم بهش. ادامه ی حرفش و گفتم: می خوای من و ببری که سر پسر خاله اش و گرم کنم که سر خر شما دوتا نشه تا شماها راحت باشین آره؟؟؟

فقط نیشش و نشونم داد.

کار همیشه اش بود. چه شیده چه ملیکا هر وقت با دوست پسراشون قرار داشتن و یه سر خر خراب میشد سرشون من و می بردن که مثل میمون طرف و سرگرم کنم. واقعا این دوتا در من چی میدیدن که با بازیگرای سیرک اشتباهم می گرفتن؟

تو یک کلمه گفتم: نه....

تکیه ام و از صندلی گرفتم و دوباره کله کردم تو پرونده ها.

شیده خودش و جلو کشید و با التماس گفت: آرشین جونم ... تو رو خدا ... من که تو رو خیلی دوست دارم...

من: نه ....

شیده: آخه چرا؟؟؟

من: هنوز دفعه ی قبل و یادم نرفته که این دوست محسن خانتون به زور می خواستن خودشون و بچسبونن به من. خوشم نمیاد.

شیده دستم و گرفت و با التماس گفت: نه خواهش می کنم. این پسر خاله اشه بچه ی خوبیه.

چشمهام و ریز کردم براش. امشب کاری نداشتم. اگه باهاش نمی رفتم مجبور بودم تنهایی تو خونه بشینم. بدم نبود.

یکم صورتم و کج و کوله کردم که نشون بدم دارم فکر می کنم.

خیره شدم بهش و گفتم: به شرطی که تاپ مشکیه که دفعه ی پیش از ترکیه خریدی و بدی بهم.

شیده یه تکونی خورد و دستم و ول کرد. یکم با چشمهای ریز و خبیث نگاهم کرد. اما من برعکس اون لبخند می زدم. از همون موقع که تاپه رو دیده بودم چشمم دنبالش بود و شیده بهم نداده بودش. حالا بهترین فرصت بود که اون و ازش بگیرم. خودشم می دونست که تا تاپ و نده من بیا نیستم.

یکم با حرص نگاهم کرد و بعد گفت: باشه.. به جهنم مال تو بیا.

پیروزمندانه نگاش کردم و لبخند زدم.

بی حرف مشغول کارم شدم و شیده هم رفت سراغ کارهای خودش.

کارمون که تموم شد با هم رفتیم خونه شیده. سر راهمون از سوپری سر کوچشون کلی خرید کرد و خرت و پرت خرید. خنده ام گرفته بود. چند بسته چیپس و خیار شور و ماست و آب انگور و.....

یعنی هر کی میدید می فهمید داره مزه میخره.

آروم زدم بهش و گفتمک چه خبرته اینا رو بار کردی؟؟؟

پول خریدا رو حساب کرد و گفت: محسن شوهر خاله اش مریضه بیمارستانه حال خودشم خوب نیست خیلی ناراحته می خوام یکم سر حالش بیارم غصه هاش یادش بره.

فقط براش پشت چشم نازک کردم. کی گفته با این چیزا حالش جا میاد شانس بیاره نره تو فاز دپرسی و غم باد بگیره. آی حال میده فازش برعکس شه بخوره تو پر شیده من یکم بخندم بهش.

رفتیم خونه و منم با ذوق خوشحال خودمو پرت کردم رو مبل و دراز کشیدم. خوب خسته بودم. خوابم میومد.

تازه پاهام و دراز کرده بودم و سر خوش از این همه راحتی و حس خوب لبخند می زدم که زنگ در و زدن.

یعنی دلم می خواست برم هر کی پشت در بود و بزنم. نکبتا کشیک داده بودن ببینن ما کی میایم خونه خراب شن سرمون.

همون جور که از رو مبل بلند می شدم هر چی فحش بلد بودم نثار هر کی دم در بود کردم.

شیده آیفون و زد. با ذوق و صدای پر هیجان گفت: وای محسنه من وقت نکردم یکم آرایش کنم.

این و گفت و سریع دویید رفت تو اتاقش و تو همون حالت به من گفت برم بدرقه اشون.

منم غرغرم شروع شد.

من: به من چه؟ من و آوردی اینجا حمالی؟؟؟؟ همون سر این پسر خاله عجوزه اش و گرم کنم خیلیه دیگه اعصابم به خود محسن نمیکشه. حوصله ی سر و کله زدن با اینا رو ندارم. بابا هر کاری هم بکنی اصلت و که نمی تونی عوض کنی.

آروم تر گفتم: همون زشتی که بودی میمونی.

خودم ریز به حرفم خندیدم و خوشحال از اینکه شیده صدام و نشنید تا خفه ام کنه و سر خوش از اینکه لااقل با این حرف یواشکیم دلم خنک شد.

پالتوم و شالم و در آوردم و انداختم رو مبل و رفتم جلوی در همون موقع زنگ و زدن. در و باز کردم. محسن یه تیپ سورمه ای زده بود. بهش میومد. پسر بدی نبود. چند باری دیده بودمش. اما اونقدری که با شایان دوست پسر ملیکا جور بودم و مثل داداشم میموند با محسن جور نبودم.

البته این بدبخت گناهی نداشتا تقصیر این دوستاش بود که هر بار باهاش میومدن. بیش از اندازه حس ورشون میداشت و دیگه فکر می کردن که به زورم که شده باید مخ من و بزنن چون معمولاً من تنها دختر تنهای جمع بودم. البته وقتایی که دوست پسر نداشتم و از شانس این محسن تو اون چند باری که رفته بودیم من تنها بودم.

با محسن دست دادم و تعارفش کردم بیاد تو . اومد تو و ایستاد کنار در و به پسر پشت سریش اشاره کرد و گفت: پسر خاله ام ارشیا.

پسره یه لبخندی زد و دستش و جلو آورد. دقیق نگاش کردم از چشمهاش شیطنت می بارید. می تونستم حس کنم که این پسره به منظور کرم ریختن اومده. برعکس محسن که خیلی آروم و تا حدودی گرفته بود این خیلی سر خوش می زد و می خندید.

باهاش دست دادم. وارد شد. یه چشم غره به لبخندش رفتم. می خواستم بزنم تو سرش بگم: هوی... مگه شوهر خاله ات مریض نیست؟ پس ببند نیشت و اگه بلایی سرش بیاد از عذاب وجدانِ نیش بازت، دهنت کج میشه.

تعارف کردم که بشینم. معلوم نبود این شیده تو اتاق داره چه غلطی می کنه. تو فکر بودم که برم بزنمش بیارمش بیرون که در اتاقش باز شد و خانم آلاگارسون کرده اومدن بیرون. همچین خودشو درست کرده بود که فکر کردم امشب شب عروسیشه.

اومد جلو و با پسر خاله ی محسن دست داد و محسن و بوسید و کنارشون نشست و شروع کرد به تعارف تیکه پاره کردن.

بچه پررو رو می بینی؟ اگه یه درصد فکر کردی من و بیاری اینجا من تو رو دربایسی نقش میزبان و قبول می کنم و از اینا پذیرایی می کنم عمراً.

یه نگاهی به مبلها انداختم و رفتم رو دورترین مبل به اینا نشستم و رسماً لم دادم. خوشحال از اینکه ازشون دورم و احتمال اینکه کسی باهام هم صحبت بشه کمه رفتم تو فاز ریلکسی و چشمهام و بستم. اما واقعاً چه توقعی داشتم؟

به دو دقیقه نکشید که صدای سرفه شنیدم. بی توجه حتی چشمهام و باز نکردم. حتماً گلو درد داره به من چه؟

-: خوابت میاد؟

..........................

-: خسته ای؟؟؟؟ انرژیت تموم شده؟؟؟ می خوای بری بخوابی؟

کی داره با کی حرف میزنه؟؟؟ کی خسته است. وای تروخدا هر کی می خواد بره بخوابه زودتر بره که منم راحت تر پاشم فلنگ و ببندم برم بچُرتم.

آروم گوشه ی چشمم و باز کردم ببینم کی به کی میگه. شیده داشت با محسن می حرفید. کسی نمونده بود که. یه چشمی سرم و چرخوندم. وا این پسره کی اومد ور دل من نشست که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی با من بود؟؟؟ آره دیگه وقتی زل زده تو چشمها که نه، تو همین یه چشم باز من یعنی با منه دیگه. مجبوری اون یکی چشمم باز کردم. چرخیدم سمتش و گفتم: با منی؟؟؟

یه لبخند زد و گفت: نه پس با خودمم می خواستم ببینم تو هم اگه خوابت میاد بیای با هم همراه شیم.

اخم کردم. پسره ی پرو چایی نخورده فامیل میشه. بزنم دک و دهنش و پیاده کنما. اما خوب از شیده می ترسم اون نصفم می کنه فامیلای محسن و بزنم.

سرم و چرخوندم یه ور دیگه. حتی به خودم زحمت ندادم جوابش و بدم. پسره اما ول بکن نبود شروع کرد ور ور کردن. حالا مگه ساکت میشد؟؟؟ یعنی می خواستم با پشت دست بزنم تو صورتش.

کنترل تلویزیون و برداشتم و روشنش کردم. گذاشتم رو کانال آهنگ. یه آهنگ خارجی بود. از قصد صداش و زیاد کردم که این یارو خفه شه اما همچنان به سخنوریش ادامه می داد.

طاقتم داشت تموم میشد. تا شیده صدام کرد که بریم وسایل و بیاریم مثل فنر از جام بلند شدم. از خدا خواسته بودم که در برم.

خوشحال و سر خوش رفتم تو آشپزخونه و با ذوق پرسیدم: من چی کار کنم؟؟؟

شیده با تعجب نگام کرد. خوب بدبخت شک کرده بود آخه کار کردنم ذوق داره؟ من مثل الاغ خر کیف شدم؟

شیده: بیا این وسایل و بچین رو میز وسط مبل ها.

سریع رفتم سمت وسایل. همین که از دست وراجیهای این پسره ارشیا خلاص شدم خیلی خوب بود.

یه دور رفتم و برگشتم. دوتا ظرف دیگه برداشتم که ببرم بزارم رو میز.

شیده آروم گفت: آرشین میشه امشب جو و شاد کنی؟؟؟ محسن خیلی ناراحته. با این شوهر خاله اش خیلی جور بوده.

تو دلم گفتم ولی اون ارشیا نچسبه خوب سر حاله ها.

یکم فکر کردم و بعد گفتم: یعنی چی جو و شاد کنم؟ من بلد نیستم جک بگم.

شیده: نه بابا جک نگو یکم بزن و برقص کن بقیه رو سر شوق بیار.

چشمهام گرد شد. با بهت گفتم: یعنی چی اونوقت؟؟؟ مگه اومدن کاباره؟ منم حتماً رقاصشونم. برم لباس عربی بپوشم بجنبونم براشون؟؟؟ چه انتظاراتی داری از آدما.