بغض کردم. ماشین قشنگم قر شد رفت. من هی بیرون نبردمش نو بمونه ببین چه ریختی شد الان.

عصبی بلند گفتم: آقا یعنی چی درمو بردی حالا من بی در چی کار کنم؟ ماشینم اپن شد رفت.

ملت دورمون جمع شده بودن. اعصاب هیچکیو نداشتم مخصوصاً این فضولا که همچین نگاه می کردن انگار به مهیج ترین صحنه مسابقات رانندگی چشم دوختن. 

همه اشم سعی می کردم خودمو آروم کنم تا قاطی نکنم بزنم همه رو از دم لت و پاره کنم. 

حالا این جوری من با این ماشین در چپکی چی کار می کردم؟؟؟ راننده مدام سعی می کرد با حرفهاش آرومم کنه. 

اما من توجهی بهش نداشتم. داشتم فکر می کردم چه گِلی به سر بگیرم. آزاد هم خبرش رفته بود شمال. اگه بود یه زنگی بهش می زدم تا به دادم برسه. تو فکر بودم که دست به دامن کی بشم. 

ملتم مدام زر زر می کردن و وز وزشون رو مخ بود.

-: ببخشید .. بخشید اجازه می دید؟ آقا چی شده؟

یه پسر جوون و قد بلند اومده بود و از رانند سوال می کرد. ملت چقدر بی کار و فضول بودن آخه.

مات به در ماشینم نگاه می کردم. بهتره زنگ بزنم به ملیکا و شایان تا بیان. شایان حتما" می دونه باید چی کار کنم.

پسره: آقا شما بفرمایید فقط کارت بیمه اتونو بدین به ما خودمون هماهنگ می کنیم.

سریع برگشتم سمتشون. راننده سریع کارت بیمه اشو در آورد و شماره اشم داد به یارو و یه خدا خیرت بده گفت و داشت میرفت.

این نره غول کیه دیگه خودشو پسر خاله کرده. اومدم جلوی راننده رو بگیرم که در نره.

من: هی آقا کجا؟؟؟؟

پسره جلوم ایستاد و نزاشت دنبال راننده برم. با حرص نگاش کردم و گفتم: برو کنار ببینم.

پسره خونسرد گفت: کارت بیمه اشو داده. بزار بره مسافر داره.

عصبی گفتم: داره که داره درمو برد.

پسره پق زد زیر خنده. با حرص بهش چشم غره رفتم که سریع دهنشو جمع کرد.

با اخم گفتم: اصلا کی به شما گفته خودتونو بندازین وسط؟ وکیل وصی مردمی؟

یه نگاهی بهم کرد و گفت: فکر کردم تو عالم آشنائیت کمک بخوای؟

تکونی خوردم و دقیق نگاش کردم. کدوم آشنائیت؟ یادم نمیومد این پسره رو جایی دیده باشم. نکنه تو مهمونی جایی دیده باشمش.

با تردید گفتم: تو مهمونی دیدمت؟

پسر: دفعه اول تو مهمونی دیدمت ولی فکر نمی کنم اونجا منو دیده باشی.

اخم کردم.

من: تو کدوم مهمونی؟

پسر: مهمونی آقای اخرائی...

به مغزم فشار آوردم. یه هاله محوی از یه پسر قد بلند دیدیم که برای نجات خودم اخرائی و حواله اش کردم. اما اونقدر محو بود که یادم نمیومد.

پسره خودش به حرف اومد.

پسره: نشناختی نه؟

با سر گفتم نه.

پسر: کم حواسی خانم آزاد ...

چشمهام در اومد فامیلیمو از کجا می دونست.

سوالی نگاش کردم. لبهاشو جمع کرد و شروع کرد به سوت زدن. اما نه معمولی. با سوت آهنگ می زد. یهو یادم اومد.

تراس... ساز دهنی .. سایه یه پسر...

با بهت انگشتمو به سمتش گرفتم و گفتم: تو کوهیاری؟
 لبخندی زد و گفت: بله آرشین خانم بالاخره یادت اومد؟ 
نمی دونم چرا اما یهو از دیدن یه آشنای محو خوشحال شدم. اینکه تو این وضعیت بی دری یکی بود که کمکم کنه ذوق زده شدم.
بی حواس با کف دست کوبیدم به بازوش و با خنده گفتم: خره چرا زودتر نگفتی ...
یهو به خودم اومدم فهمیدم گند زدم. زرت صمیمی شدم. همچین که انگار ملیکا یا شایان ایستاده کنارم و باهاش حرف می زنم.
کوهیار پق زد زیر خنده. منم شرمنده نیشمو باز کردم و یه ببخشید آروم گفتم. دوباره با دیدن در یه وریم بق کردم.
ناراحت گفتم: حالا چی کار کنم؟
کوهیار: درستش می کنیم.
رفت سمت ماشین و خم شد و یه نگاهی بهش انداخت. بعد بلند شد و موبایلش و در آورد و زنگ زد به یکی. حرفهاشو می شنیدم. آدرس جایی که بودیم و داد و گفت منتظره و بعد تلفن و قطع کرد.
اومد سمتم و گفت: باید منتظر بمونیم.
من: برای چی؟
یه اشاره ای به ماشین کرد و گفت: این جوری که نمی تونی سوارش بشی. باید بره تعمیرگاه زنگ زدم به دوستم که تعمیر گاه داره گفتم بیاد دنبال ماشین.
یکم ریز نگاش کردم. یه قد بلند.. 4 شونه ... قیافه معمولی.. تیپ مناسب ... خوش تیپ بود.
به قیافه اش که نمیومد دزد باشه بخواد تبانی کنه ماشینمو بدزده.
کوهیار به ماشینش اشاره کرد و گفت: تا بیاد یکم طول میکشه برو بشین تو ماشین من تا من برم یه چیزی بگیرم بخوریم.
یه نگاه به ماشینش انداختم. خوشگل بود. اما نمی تونستم ماشینم و بی در ول کنم برم.
من: نه مرسی همین جا می مونم .
کوهیار: خوب یخ می کنی. هوا سرده.
یه اشاره ای به ماشین کردم و گفتم: خوب این در نداره.
یه آهانی گفت .
کوهیار: خوب پس بشین همین جا تا من بیام.
رفت و منم نشستم تو ماشین بی درم. یکم بعد با دوتا لیوان قهوه برگشت. چه حالی داره قهوه خوردن تو هوای سرد. البته اگه ماشینم در داشت بیشتر حال می داد.
یکیش و به طرفم دراز کرد. بی حرف ازش گرفتم. خودش تکیه داد به ماشین و آروم لیوانش و به لبش نزدیک کرد.
به دود لیوان خیره شدم. جفت دستامو دور لیوان حلقه کردم.
کوهیار: چرا نمی خوری؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. روش به سمت خیابون بود اما سرش و برگردونده بود سمت من و به لیوانم اشاره می گرد.
من: دود میکنه گذاشتم سرد شه.
کوهیار چشمهاش گرد شد یهو پق زد زیر خنده و همراه با خنده بریده بریده گفت: دود میکنه؟ مگه آتیش گرفته.
اَه بازم من با این دود و بخارم. همیشه قاطی می کنم این دوتا رو حواسم پرت میشه.
کوهیار یکم خندید منم خودمو زدم به خنگی که یعنی من یادم نیست چی گفتم. خنده اش که تموم شد گفت: منظورت بخاره دیگه؟
با سر تایید کردم. یه لبخند زد و گفت: سرده بخور.
آروم لیوان و به سمت دهنم بردم. یکم بوش کردم. لبمو
چسبوندم و یه قلوپ دادم بالا.
چشمام از کاسه زد بیرون با همه قدرت لیوان و از دهنم جدا کردم و هر چی تو دهنم باقی مونده بود تف کردم و شروع کردم به سرفه کردن.
کوهیار خم شد سمتم و گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟؟؟
دست راستمو بالا آوردم و مثل باد بزن تند تند تکونش دادم. دهنمم باز کردم و زبونم و آوردم بیرون. سعی می کردم با این حرکت دستم تا ته حلقم و زبونم و خنک کنم. جزغاله شده بودم.
کوهیار با تعجب گفت: سوختی؟؟
تو همون حالت یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نه پس محض خنده دارم ادای سگ پا سوخته رو در میارم.
ابروهاش و داد بالا دستش و جلو آورد و لیوانم و از دستم گرفت و یه قلوپ ازش خورد. تو اون حالت سوختگی با تعجب به این حرکتش نگاه کردم. این پسره دهنی مهنی حالیش نمیشه. چه ریلکسه. انگار نه انگاره تازه منو دیده. چه راحت از لیوان من قهوه خورده.
یه قلوپ دیگه هم از قهوه ام خورد و لیوان و پایین آورد. بهم اشاره کرد و گفت: این که خوبه پس مشکلت چیه؟
با تعجب نگاش کردم.
من: تو ولایت شما سرد چند درجه است؟؟
یه لبخند کج زد و گفت: تو همین درجه ها.
چشمم و ریز کردم و براش پشت چشم نازک کردم. برگشتم که قهوه امو ازش بگیرم که دیدم تا ته سر کشیده. هم قهوه خودشو خورده بود هم مال من و. بفرما اومده بود خوبی کنه. خودش که قهوه نخورده تر بود.
بی خیال قهوه شدم و آروم نشستم تو جام. خیره به خیابون بودم. دوتا دختر فشن از عرض خیابون در حال رد شدن بودن. من که دختر بودم داشتم با چشمهام می خوردمشون. موهای بلندشون از 6 طرف شالشون زده بود بیرون. شالشونم که اسقاط برای رفع کُتی انداخته بودن رو سرشون. تا حلقشون پیدا بود. همچینم آرایش کرده بودن که من فقط وقتی می رفتم مهمونیهای زوری اخرائی همچین آرایش می کردم.
اومدم ضایع نگاه نکنم. روم و برگردوندم که مثلا به یه جای دیگه نگاه کنم.
چشمم خورد به کوهیار که دست به سینه تکیه داده بود به ماشین و زوم این 2 تا دختر شده بود. یه نیمچه لبخندی زدم و برگشتم سمت دخترا دیدم با چشمهاشون هر چی چراغ رنگیه به کوهیار میدن.
عمدی اومدن از جلوی من و کوهیار رد شدن و ریز ریز خندیدن. سر کوهیارم همراه با حرکت اینا چرخید.
خنده ام گرفت. با خنده گفتم: می خوای بری شماره بدی یا حرفی بزنی برو.
برگشت سمتم و با ابرو ازم پرسید چی؟
با سر به مسیر دخترا اشاره کردم. یه لبخندی زد و گفت: اینا مثل عروسک تو ویترینن. فقط باید از دور دیدشون. تازه بچه هم بودن. مطمئنن 2 قدم جلوتر برای یه مورد دیگه همین جور عشوه می ریزن.
ابروهام رفت بالا و متعجب بهش نگاه کردم.
من: یعنی تو از این عروسکای تو ویترین خوشت نیومده و باهاشون کاری نداری؟
یه لبخند شیطون زد و گفت: عروسک داریم تا عروسک. به باربی های بچه کاری ندارم.
خنده ام گرفت. چه رک همه حرفهاش و می زد. اصلا" هم براش مهم نبود که من در موردش چی فکر کنم. هر چند آدمی نبودم که با 4 تا حرف و عقیده در مورد کسی قضاوت کنم.
دیگه چیزی نگفتم. یه 5 دقیقه بعد یه پژو اومد و جلومون ترمز کرد. شیشه بغل پایین اومد و2 تا پسر جوون توش نشسته بودن. راننده خم شد سمت شیشه و گفت: درتون و کی برده؟
کوهیار خم شد و با خنده گفت: اینکه کی درش و برد مهم نیست، مهم اینه کی میارتش. چه طوری؟ چرا انقدر دیر کردی؟
پسره: ترافیک بود بابا. کلی هم منتظر اشکان شدم تا بیاد.
کمربندش و باز کرد و پیاده شد. یه سلامی به من کرد که جوابش و دادم.
پسره: خوب من در خدمتم چی کار کنم؟
کوهیار: دمت گرم امین جان قربونت، ماشین دستت و می بوسه دیگه راست و ریستش کن.
امین یه نگاهی به ماشین کرد و گفت: حالا چه جوری این ریختی شده؟
کوهیار کوتاه گفت: اتوبوس خورد به درش و بردش. بی خیال.
برگشت سمتم و گفت: سوییچ و می دی؟
زیاد مطمئن نبودم. این پسره رو که به کل نمی شناختم. کوهیارم درست و حسابی نمیشناسم که راحت بخوام سوییچ ماشینم و بدم بهش. درسته در نداره اما خوب درش و درست میکنه بعدم می دزدتش.
کوهیار متوجه تردیدم شد. با لبخند آروم گفت: نترس ماشینت و نمی دزدم. اصلا" می خوای تا درست شدن ماشینت سوییچ ماشینم و بدم دستت.
سوییچ ماشینش به چه دردم می خورد اومدیم و فولوکس قورباغه ای داشت. به چه کارم میاد؟ یاد ماشینش افتادم. نه خوب چیزی داشت فولوکس نبود که تو ام ...
بی خیال شدم و سوییچ و گذاشتم تو دستش. با لبخند تشکر کرد. سوییچ و داد به امین و گفت: دستت درد نکنه. جبران می کنم.
امین: این چه حرفیه. برید خوش باشید.
کوهیار: پس ما بریم دیگه. قربانت. بهم خبرش و بده.
امین سری تکون داد و با هم دست دادن. کوهیار برگشت سمتم و گفت: کیف و وسایلتو بردار می رسونمت خونه.
وسایلمو برداشتم و دنبالش رفتم. سوار ماشینش که شدیم گفت: از بابت امین خیالت راحت باشه پسر خوبیه. ماشینت و سالم تحویلت میده. نگران نباش.
برگشت سمتم و یه چشمکی زد و گفت: اگه ماشینت و برد تو هم ماشین منو بگیر. یا هر چیز دیگه که خواستی می خوای کلید خونه رو بدم بهت راحت باشی. من نبودم بری هر چی خواستی برداری؟
از حرفهاش و لحن شوخش بلند خندیدم.
دیگه چیزی نگفت: ضبط و زد و تا رسیدن به خونه تو سکوت آهنگ گوش کردینم. به خونه که رسیدیم نگه داشت.
کوهیار: خوب آرشین خانم رسیدیم. بفرمایید اینم منزل. فقط اگه می تونی شماره اتو بده که خبر درست شدن ماشینت و بهت بدم.
آروم شماره امو گفتم و اونم زد تو گوشیش.
بعد کلی تشکر ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم و رفتم تو خونه.
عاشق یکشنبه هام. چون روز تعطیلمه و می تونم تا جایی که دوست دارم بخوابم. انقدر خوبه که حد نداره. 

تو جام قلتی زدم یه نگاه به ساعت انداختم. دیشب تا ساعت 2 ملیکا اینجا بود و انقدر چرت و پرت گفتیم که حد نداشت. 
بعد از رفتنشم از زور خستگی خوابم نبرد و منم از بی خوابی رو آوردم به تمیز کردن خونه. دیگه ساعت 4 خوابم برد.
الانم ساعت 3 بعد از ظهره. اما تاریکی اتاق باعث میشه آدم حس کنه هنوزم شبه و میشه خوابید. 
عادت دارم تو تاریکی مطلق بخوابم. برای همینم پرده های اتاقم کلفت و تیره ان. 
از جام بلند شدم. رفتم قهوه جوش و زدم. تلویزیون و روشن کردم و گذاشتمش رو کانال آهنگ. داریوش و فرامرز اصلانی با هم می خوندن. آروم زیر لب شعرشو زمزمه کردم. رفتم تو اتاقم و از همون دم در یکی یکی لباسهامو در آوردم و رفتم سمت حمام. یه دوش گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. 
این آرامش و بیکاری و دوست داشتم. همه سلول های بدنم سکوت و سکون و حس می کردن.
یه فنجون قهوه ریختم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم. نه حوصله لباس پوشیدن داشتم نه حوصله خشک کردن موهامو.
موبایلم زنگ زد. به صفحه گوشی نگاه کردم. آزاد بود. چه عجب .....
-: بله؟
آزاد: سلام عزیزم چه طوری جیگرم؟
من: خوبم، تو چه طوری؟ چه عجب بالاخره وقت خالی پیدا کردی بهم زنگ بزنی.
آزاد: قربون گربه کوچولوی خودم بشم که وقتی دلخوره چنگ می ندازه. دلم انقدر برات تنگ شده بود که حد نداشت. می خوام ببینمت. شام با همیم.
چشمهام در اومد. بلند داد زدم: بی شـــــــــــــــــــــــع ور .... تو برگشتی؟ پس چرا چیزی بهم نگفتی؟
آزاد بلند خندید و گفت: مُرده این محبتتم. بابا صبح رسیدم گفتم خوابی زنگ نزدم.
یکم آروم شدم. خوبه شعورش رسیده روز یکشنبه امو خراب نکنه. 
آزاد: ساعت 9 میام دنبالت حاضر باش عزیزم.
یه باشه ای گفتم و یکم حرف زدیم و قطع کردم.
یکم تلویزیون دیدم. یه ذره حوله رفتم و آخرم با تنبلی از جام بلند شدم و رفتم حاضر شم. اصلا" حوصله نداشتم. درسته دلم برای آزاد تنگ شده بود اما حس بیرون رفتن و نداشتم. کاش می گفتم غذا بگیره بیاد خونه بخوریم. 
نه خونه من نه. الان زوده براش پررو میشه. خونه من باشه برای یه روز دیگه.
موهامو خشک کردم و کم کم حاضر شدم. 
سر ساعت 9 آزاد زنگ زد.
من: جونم؟
آزاد: گربه کوچولو پایین منتظرتم. 
با لبخند گفتم: الان میام. 
قبل رفتن یه نگاهی تو آینه انداختم با این مانتوی عسلی و کیف و کفش ستش و آرایشی که فقط به خاطر آزاد کرده بودم و لنزهای سبز خیلی خوب شده بودم. 
از خونه زدم بیرون. آزاد طبق معمول جلوی در آپارتمان منتظرم بود. دستی تکون دادم و بهش لبخند زدم و رفتم سمت ماشین.
نشستم تو ماشین و در و بستم. برگشتم سلام کنم که کشیده شدم سمتش و لباش نشست رو لبهام.
هم خنده ام گرفته بود هم چون غافلگیر شده بودم یه جورایی نمی تونستم نفس بگیرم و کم کم داشتم خفه میشدم. 
آروم پلک زدم و یه دستی به بازوی آزاد کشیدم و خیلی نرم خودمو کشیدم کنار. 
با لبخند گفتم: نه انگاری خیلی دلت برام تنگ شده بود.
یه چشمگی زد و با لبخند گفت: خیلی بیشتر از خیلی. جات واقعا" خالی بود. 
یه تعارفم به من نکرد بعد چاخانی میگه جام خالی بود.
ماشین و روشن کرد و راه افتاد. 
برگشت یه نگاه به من کرد و گفت: خوب خوشگل کردی، جیگر شدی. 
چقدر از جیگر گفتن بدم میاد اما چه کنم تکیه کلامشه نمیشه گیر بدم بهش.
با لبخند یه عشوه ای اومدم و گفتم: جیگر بودم.
عوق چقدر از این جلف بودنا بدم میاد اما چه کنم پسرا عقلشون تو همین عشوه ها و حرفهای لوسیه. میمیرن برای این ادا و اصولای مسخره. اینکه مثل بچه ها حرف بزنی و مثل گربه خودتو ملوس نشون بدی.
با حرف من آزاد بلند خندید.
آزاد: بر منکرش لعنت.
دست پیش آورد و انداخت دور شونه امو کشیدم سمت خودش. 
یکی نیست بگه آخه این چه کاریه تو شهر و پشت فرمون میکنی؟ خدا که واجب نکرده این جوری در این شرایط سخت ابراز احساسات کنی. تصادف کنیم بمیریم همینا کوفتت میشه منم جون مرگ می کنه.
آروم خودمو کشیدم کنار. دستمو گرفت و گذاشت زیر دستش رو دنده. رسما" یه وری نشسته بودم. کج به سمت جلو. بابا دست میمون که نیست انقدر دراز باشه برسه به دنده اونم با این فاصله. کل پرستیژمو بهم زده.
اما خوب آزاد دوست داره. محبتش این ریختی نمود پیدا می کنه.
تا برسیم به رستوران قربون صدقه ام رفت و هی دست به سر و گوشم کشید، دقیقا" مثل گربه و نازم کرد.
منم برای خود شیرینی هی عشوه ریختم و هی بچه گونه و لوسی حرف زدم و کلمات و چپکی گفتم اونم عشق می کرد از این حرکاتم.
واقعا" درک نمی کردم این چه جوری از این مدلیا خوشش میاد. من خودمم بعضی وقتها دقیقا" نمی فهمیدم چی دارم میگم.
رسیدیم به رستوران و پیاده شدیم. آزاد کنارم اومد و دستمو تو دستش گرفت. با اون قیافه و هیکل خیلی تو چشم بود. دخترا رو می دیدم که چه جوری بهش نگاه می کردن. البته بیشتر به خاطر لباسهای مارک دارش بود که از چند فرسخی هم داد می زد بچه مایه دارم. دخترام که کم و بیش عشق پول ....
رسیدیم به در ورودی. دستش و انداخت دور کمرم و راهیم کرد تو رستوران. 
تو یه فضای خیلی قشنگ غذا خوردیم. شب خوبی بود. هر کاری کردم که از سفرش تعریف کنه هیچی نگفت. فقط گفت خوب بوده و جام خالی. هر چی گفتم مقور نیومد که اونجا چی کارا کردن. 
هر چی گفتم گفت دورهمیه خونوادگی بوده.
آخرشم بی خیالش شدم. هر کاری کرده به من چه. 
12 رسوندم خونه. برگشتم و با لبخند و مهربون نگاش کردم. خدایی تا حالا که پسر بدی نبوده منم ازش خیلی خوشم اومده بود. کمم بهم محبت نمی کرد. همه جوره اوکی بود. 
من: آزاد جونم امشب خیلی بهم خوش گذشت دستت درد نکنه عزیزم. 
شیطون تو چشمهام نگاه کرد و گفت: حالا که بهت خوش گذشت حق و زحمه ی ما رو بده بریم.
لوسی بهش اخم کردم وبا لبخند گفتم: پسره ی بد یعنی این کارها رو برای دست مزد کردی؟؟؟
مهربون خندید و گفت: نه عزیز من اینکارها رو برای دل خودم کردم. منتها مزد تو یه چیز دیگه است حسابی می چسبه.
چشمهای خمار شده اش و بهم دوخت و آروم دستش و گذاشت رو موهام. موهام و بعدم صورتم و نوازش کردم.
می فهمیدم داره چی میگه و همهی این کارها برای چیه.
نرم اومد جلو و بوسیدم. اولش آروم و بعد کم کم پر شور و حریص. 
یه دستش و پشت گردنم گذاشته بود و با اون یکی دستش بدنم و به خودش فشار میداد. سفت بغلم کرده بود و با ولع می بوسیدم. 
آروم تو یه فرصت مناسب ازش فاصله گرفتم. هنوز چشمهاش بسته بود و نفسش جا نیومده بود.
دوباره سرم و به سمت خودش کشید که ببوستم. 
تندی یه بوس رو لبش نشوندم و با لبخند گفتم: عزیزم بسه دیگه. فردا باید برم اداره دیر شده.
دلخور نگام کرد. یکم بهش بر خورده بود. خوب این نگاه یعنی چی؟
خودش نباید فکر کنه ماشین و جلوی در خونه ی من جای این کارها نیست؟ درسته که حرف مردم برام مهم نیست اما من اینجا زندگی می کنم و اینجا ایرانه. یکی از همسایه ها ببینه خوبیت نداره. 
دستم و جلو بردم و گونه اش و نوازش کردم و آروم گفتم: همه چیز به وقتش.
خودش فهمید منظورم چیه. یه لبخند کوچیک زد و مجبوری قبول کرد. 
یکم برای پیاده شدن معطلم کرد اما بالاخره رضایت داد. 
سریع رفتم سمت در و کلید انداختم و تا پام و تو ساختمون نگذاشتم برنگشتم براش دست تکون بدم. گفتم یه وقت پشیمون بشه بخواد بیاد بالا. برگشتم و براش تند تند دست تکون دادم و بعد یه لبخند قشنگی که نثارش کردم در و بستم و رفتم بالا.
آخیــــــــــــش چه شب خوبی بودا خیلی خوش گذشت.
معمولاً روزهایی که اداره داشتم و یعنی به عبارت دقیق تر تعطیل نبودم از صبح تا عصر مشغول بودم و وقت سر خاروندن نداشتم. خیلی خسته میشدم. همه ی عشقم این بود که برگردم خونه و یه دوش بگیرم و بخوابم. وای که چقدر حال میداد.


دیروز کلاس رقص عربی داشتیم. تا الان بچه ها چند تا حرکت و خوب یاد گرفتن. حالا می تونن با ریتم های ساده و ضرب برقصن. عشق می کنم می بینمشون. وقتی خسته و عصبیم با رقص خودم و تخلیه می کنم.

امروز آرشا زنگ زد گفت مامان دلش تنگ شده. بهش گفتم چند روز دیگه عصری بعد کارم میرم خونه. البته یه موقعی که بابا نباشه. 

دلم نمی خواد ببینمش. هر چند همیشه وحشی بازی در نمیاره اما خوب ....

این چند وقته همه اش با آزاد سر گرم بودم. وقت برای خودم و تنهاییم نداشتم. خیلی دارم بهش نزدیک می شم. یه روز که صداش و نمی شنوم حس می کنم دلم براش تنگ شده.

هر چند با اون همه توجهی که اون بهم داره این چیزا و این حس ها عجیب نیست. همه چیزش خوبه فقط یه چیزشه که یکم اذیتم می کنه. 

این پسره یکم مجهوله. منظورم اینه که خیلی خانواده دوسته. یعنی تعداد مسافرتها و مهمونیهای خانوادگیش خیلی زیاده. نمی دونم شایدم طبیعی باشه و چون من خودم با خانواده ام رابطه ی خوبی ندارم این حس و دارم و فکر میکنم آدمهایی که با خانواده اشون زیادی صمیمین عجیبن.

آزاد امروزم رفته مسافرت. ناهار اومد دم اداره دنبالم و یه ساعت ناهار و با هم بودیم. گفت می خواد قبل مسافرتش ببینتم. که دلش کمتر تنگ بشه.

فردا حتما" یه سر خونه می زنم. وقتی یکیو انقدر به خانواده اش نزدیک می بینم دلم برای مامان اینا تنگ میشه. البته فقط برای مامان و آرشا نه اون مرتیکه.

ساعت کاری تموم شد. وسایلم و جمع کردم و همراه ملیکا از اداره اومدم بیرون.

ملیکا: آرشین ماشینت درست نشد؟؟؟؟

من: نه بابا این پسره هنوز بهم زنگ نزده. 

ملیکا یه لبخند خبیث زد و گفت: میگم نکنه ماشینت و دزدیده و رفته؟

یه چشم غره بهش رفتم. خودش می دونست چقدر به ماشینم حساسم برای همینم با این حرفهاش لجم و در میاورد. مخصوصا" که چند شبه میرم رو تراس که ازش در مورد ماشینم سوال بپرسم اما چراغ خونه اش همش خاموشه. می ترسم واقعا" به خاطر یه پراید هاچ بک متواری شده باشه.

با اخم گفتم: نخیرم بخواد بدزده خودم میرم دم خونه اش ....

یکم فکر کردم و گفتم: دم تراسش ... آره دوباره امشب میرم سراغش ببینم کجاست و ماشینم چی شد.

خدا خدا م یکردم امشب دیگه خونه باشه تا من سکته نکردم. 

با صدای بوق ماشین به خودمون اومدیم. شایان بود. ملیکا ذوق زده نیشش و باز کرد. 

چیش دختره ی جلف. یکم خود دار باشی بد نیست.

رفتم جلو و با شایان سلام علیک کردم. با اصرار گفت سوار شم که تا خونه برسونتم. دیگه وقتی ملیکا هم گفت سوار شدم.

راحت رسیدم دم خونه. ازشون خداحافظی کردم و باهاشون دست دادم و رفتم تو. لباسهام و عوض کردم. 

تشنم بود رفتم در یخچال و باز کردم. سرک کشیدم. چشمم خورد به آب پرتقال. پاکتش و برداشتم و برای خودم یه لیوان ریختم. 

داشتم یه قلوپ ازش می خوردم که یاد حرف ملیکا افتادم. باید با این پسره حرف می زدم.

با یاد آوری اینکه چقدر حماقت کردم که شماره اش و نگرفتم یکی زدم تو سر خودم. 

آخه دختره ی احمق شماره اتو همین جور اورت میدی به ملت نمی گی باید یه شماره ای هم بگیری ازشون. خاک تو سرت.

همچین زده بودم تو سرم که حسابی دردم گرفته بود. با دست سرم و ماساژ دادم. رفتم یه ژاکت پوشیدم و لیوانم و برداشتم و رفتم رو تراس. 

چراغهای خونه اش روشن بود. ذوق زده شدم. آخ جون خونه است. پس ماشینم و هاپولی نکرده. 

خواستم صداش کنم. اسمش یادم بود اما فامیلیش یادم نمیومد. بی خیال شدم.

بلند داد زدم.

من: کوهیار ... کوهیار ...

صدا از کسی نیودم. بلندتر داد زدم.

من: کوهیار .. هوی .. آقا ... کوهی ... کوهی یار .. کووووووووووووووهههههه ییییی ااااا رررر .....

هر چی صداش می کردم کسی جواب نمی داد. کم کم این کوهیار کوهیار کردن برام جالب شد. لبام و جمع می کردم و با اصوات مختلف اسمش و تلفظ می کردم. با صداها و تُن های مختلف.

داشتم با اسمش بازی می کردم. تازه خوشم اومده بود. لیوانم و گذاشتم رو لبه ی تراس و تو همون حالم که صداشم می کردم برای خالی نبودن عریضه یه دمپاییم و در آوردم و نشونه گرفتم و محکم کوبیدم به در تراسش ...

-: کـــــــــــــــــــــُوو هــــــــــــــــــی یــــــــــــــــــــــــ ارّ ....... پَشتِ کوهی؟ بالای کوهی کجای کوهی ... رفتی دنبال یار و دیار این ورو و اون ور کوه. کوهو یار کوهویار هوهوهویارررر

دوباره اون یکی دمپایمم در آوردم. دستم و بلند کردم که پرتش کنم. چشممام چپ شده بود و سعی می کردم لبم و که غنچه کرده بودم و تا حد ممکن جلو آورده بودم تا یه کوه خوشگل بگم و ببینم. بی حواس دمپایی و پرت کردم ...

من: کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــوه ............

-: آخ .....

یهو مثل جن دیده ها پریدم عقب و محکم خوردم به لبه ی تراس کمرش نصف شد. جیغم رفت هوا ....

-: چوب خدا صدا نداره. منو ناحق زدی ناکار کردی خدا به ثانیه نرسیده جوابت و داد. 

برگشتم نگاه کردم. نمی دونم چرا قسمت نیست من این پسر و روی این تراس تو نور و روشنایی ببینم. همیشه ی خدا اینجا، شب می بینمش. الانم فقط همون هاله اش پیدا بود. 

دو قدم جلو اومد و بالاخره تونستم تو نور لامپهای بیرون ببینمش. دستش رو دماغش بود و آروم با دو انگشت ماساژش می داد. تو اون یکی دستشم دمپایی من بود. 

-: اوپـــــــــــــس .... ببخشید .....

ظاهرا" دمپایی مبارک من از خجالت این آقا در اومده بودن. البته ناگفته نباشد که تو دلم زیادم ناراحت این موضوع نبودم. یه جورایی دلم خنک شده بود. 10 دقیقه است اینجا دارم با صدای انواع و اقسام پرندگان صداش می کنم. خوب زودتر جواب می داد من دست به دمپایی نمیشدم.
یکم خودش و خم کرد جلو. با اون چشمهای کورم دیدم چشمهاش و مشکوک ریز کرد و گفت: اصلا" هم حقم نبود از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ بعدم جالب بود که ببینم چه جوری دهنت و چپ و چوله می کنی..