از نگاهش ترسیدم و سرم را برگرداندم ... نمی خواستم در چشمانم دروغم را بخواند... من احساس گناه داشتم ... کنار مردی در یک اتاق بودن مردی که همسر من نه همسر خواهر مرحومم بود ...این یک گناه بود...اما مرحم شدن با او ... در توانم نبود ... دلیلش برای قلب عاشقم قانع کننده نبود ... شایا رو به رویم ایستاد ..بازوهایم را گرفت و خیره شد در چشمانم شایا:وقتی حرفی می زنی به من نگاه کن خیره شدم در چشمانش ...و با نفرت و گناهی که در دلم جان گرفته بود غریدم -بیا نگاه کردم و تکرار هم می کنم ... من مشکلی توی این کار نمی بینیم شایا پوزخندی زد و بازویم را در دستش فشرد شایا:اما من می بینم ...من نگاهای اون مردم رو می بینم وقتی می فهمن تو مهتاب نیستی... اون تهمت های بی جارو می شنوم ...-نکنه می ترسی ..همونطور که به مهتاب تهمت ناپاکی بزنن به من هم بزنن و تو باز متهم بشی شایا:ســــتاره!!با فریادی که کشید ..من را محکم به دیوار کنار پنجره کوبید ... از درد اخمهایم جمع شد و نیم نگاهی به آروین کردم که تکانی خورد و باز به شایا که با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد چشم دوختم ..شایا:با عصبانی کردن من چی گیرت می آد -حقیقت بازویم را بیشتر در دستش فشرد ...از درد بازوی زخمی ام چشمانم را بستم ... سرش را نزدیک گوشم آورد ...نفس های گرمش به گردنم می خورد و حالم را دگرگون می کرد شایا:حقیقت ...پس گوش کن فشاری به بازویم وارد کرد ... آرام و با خشمی که در صدایش بود کنار گوشم گفت شایا:می خوام وقتی بهت دست می زنم ...نگاهت پر از گناه نشه ... می خوام وقتی توی آغوشت بگیرم ...پس زده نشم ... می خوام...سرش را از گوشم فاصله داد و خیره شد در چشمانم و زمزمه وار گفت شایا:می خوام وقتی خیره می شم در این چشما به جای تلخی ...مهربونی ببینم -این چه نیازی به محرم شدن داره شایا:اما این که داره با گرمی لبهایش را که بر روی لبم احساس کردم ... صدای کوبش قلبم را به راحتی شنیدم .. قلبی که با این بوسه آنطور از جایش بیرون می زد ... گازی از لبم گرفت و از من فاصله گرفت ...با تعجب نگاهش کردم ... تعجبی را که در نگاهم دید ...دستی به لبش کشید ..لبخندی زد و گفت شایا:دلیل قانع کننده تر از این برای محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد نگاهی به من کرد سرش را تکان داد شایا:می شه سرم را به منفی تکان دادم .. لبخند دیگری زد ... خم شد ...بوسه ی آرومی بر روی لبهایم نهاد و کنار گوشم زمزمه کرد شایا:من از حرف مردم ترسی ندارم ستاره ... اینجا پاکی تو وسطه و مهمتر از همه اون حرمتیه که نباید شکسته بشهبوسه ای بر روی سرم نهاد و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد .. دستم را آرام بالا آوردم ..و بر روی لبهایم گذاشتم ...لبهایم گرم بود و پر التهاب ...لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم -یعنی خواب بود دستی به گردنم کشیدم ... نفسهای گرمش را هنوز احساس می کردم ...لبخند عمیقی نا خداآگاه بر روی لبهایم نشست و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... او را دیدم که کتش را به تن کرد و قامت بلندش در میان جنگل ها پنهان شد ...صدایش در گوشم پیچید"دلیل قانع کننده تر از این برای محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد"لبخندم عمیق تر شد و دستی به حلقه ی مهتاب در دستم کشیدم...-یعنی ممکنه صدایی در درونم فریاد می زد "نه ممکن نیست"اما صدای تپش قلبم و گرمای بوسه اش این باور را می رساند که "ممکن است"...به باور ممکن است لبخند دیگری زدم و به جای خالی اش چشم دوختم .. به جای خالی مردی که با تمام وجود دوستش داشتم خیره شدم و خودم را قانع کردم .. قانع به حرفی که گفتنش برای او سخت بود اما انجامش آسان ****

آناهیتا:چـــــیگوشم را گرفتم و چشم دوختم به او که برای هزارومین بار داد زده بود -ای بابا خفه گوشم زنگ زد آناهیتا با پس گردنی که به سرم زد رو به رویم نشست و آبمیوه ای را که به لبم نزدیک کرده بودم را از دستم گرفت و سر کشید و باز با صدای بلندی داد زد آناهیتا:چـــــیاخمی کردم-ای زهرمار و چی ..ای گیر کنه اون آبمیوه تو گلوت و چی ... زهر انار و چی آناهیتا:خــــوب هنوز قابل هضم نیست واسم که با شایا محرم بشی لبخندی زدم و تکیه ام را به صندلی پشت سرم دادم ...هنوز که یاد آن چند ساعت پیش و آن بوسه ی شایا می افتم ..گونه هایم از گرما داغ می شود ... با مشتی که آناهیتا به دستم زد از رویا خارج شدم و با اخمی نگاهش کردم -هــــان چته آناهیتا:ستاره نمی دونم می خوای راه درستی بری یا نه دستی به موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم و گفتم

 

دروغ چرا آنی ...دارم همین سوال رو از خودم می پرسم ..اما از یک طرف حرف شایا هم درسته ..اینکه من و اون این همه روز توی یک اتاق بودیم ...فقط ما می دونیم که توی اون اتاق اتفاقی نیوفتاده ...اما کسای دیگه وقتی بفهمن من مهتاب نیستم ..از این فکرها نمی کننآناهیتا:اینم درسته ..اما ..-اما می دونم نمی شه جلوی دهن مردم رو گرفت ..بازم اگر محرم بشیم حرف پشت سر ما هست آناهیتا:اینم درسته آهی کشید و همانند من تکیه اش را به صندلی داد ... لیوان شیر بر روی میز را به طرف آروین که کنارم نشسته بود و با تعجب به آناهیتا نگاه می کرد دادم و چشمکی برایش زدم ... لبخند شیرینی زد .. خم شدم و بوسه ای بر روی نوک بینی اش گذاشتم که باز صدای داد آناهیتا بالا رفت آناهیتا:ای خــــدانفسم را پر صدا بیرون دادم و به طرفش برگشتم -باز چی شد آنی آناهیتا:هنوز باورم نمی شه خنده ای کردم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم ... منم باور نداشتم... باور چیزی که اگر چه برای ابد نبود...اما گناه هم نبود ..از عذاب وجدان راحت می شدم ... با احساسم شرمنده نبودم ... سرم را برگرداندم ...با دیدن زرین خاتون که از پشت پنجره نگاهمان می کرد ...با لبخندی سرم را تکان دادم ...خیالم از بابت آروین و آناهیتا نیز راحت شده بود ...زرین خاتون معامله را قبول کرده بود ... بهترین محافظت از طرف دشمن بود....می دونستم زرین خاتون هیچ صدمه ای به ان دو نمی رساند ولی حقیقت دیگری به حقیت هایم اضافه شده بود ...حقیقت اتوسا ...حقیتی برای آتوسا اتفاق افتاده بود که زرین خاتون از به گفتنش به شایا واهمه داشت...آناهیتا:ستارهبدون آنکه به طرفش برگردم ...آروم گفتم-هووم...چی شدآناهیتا:کی می ریم پیش عمو نگاهم را برگرداندم و به او دوختم ... یکهفته ...یا شاید بیشتر از آن می شد که منتظر این حرفش بودم...منتظر اویی که بگوید برویم و من آماده ی رفتن ... -با خودت کنار اومدی آهی کشید و خیره به لیوان در دستش شد آناهیتا:هنوز نه ...هنوز نه ستاره ..پوزخندی زد و ادامه دادآناهیتا:مگه می شه فراموش کرد .....وقتی اون طعنه ها یادم می افته ...نگاه های مردم و این مرد که خودش برعهده گرفت ..بر عهده گرفت که مواظبم باشه اما نبود ...مواظبم نبود و گذاشت طعنه ها و اون نگاهارو ببینم و بشنوم ... سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود نالید آناهیتا:یعنی این حق رو ندارم که ازش بپرسم ...تو که برعهده می گیری چرا امانت داری نمی کنی ...چرا امانت داره خوبی نیستی ... می خوام فقط ازش بپرسم چرا دنبالم نگشت ...چرا نیومد سراغم...چرا مواظب دختر خونده اش نبود... -آنی...وسط حرفم پرید و با صدای به بغض نشسته ادامه داد-هـــیس این دفعه بذار من حرفایی که 19ساله توی دلم سنگینی می کنه بگم ...حرفایی که فکر می کردم یادم رفته ...حرفایی که فکر کردم فراموش کردم ...اما نکردم ستاره ...حتی قیافه این مرد می اومد توی نگاهم ولی می سپردم به گذشته ها ...می سپردم به کابوس هام ...همه اش با خودم می گفتم اناهیتا دیگه تموم شد ...دیگه بابا شهاب تورو نمی بره پیش اونا ... اما یک سوال بزرگ داشتم چرا بابا شهرام من از این کارا کرد چرا..قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ...آناهیتا:چه مزه ی خوبی داره بابا گفتن به مردی که احساسش ...خواستنش ازان هیچ کس نبود ... تو فکر کن به اون چه مزه ای می داد وقتی که دختر عشق گذشته اش رو با خودش بلند کرد اورد جلوی همه گفت این دختره منه ...در صورتی که من دخترش نبود ... من هیچ کاره اش نبودم ...بلکه دختر زنی بودم که نصف اموالش رو بالا کشید و با کس دیگه ای ازدواج کرد ... من چیکاره بودم ستاره ..تو بگو چیکاره بر روی صندلی کنارش نشستم ... اشکهایش را پاک کردم ...پیشانی ام را به پیشانی اش چسپاندم و زمزمه کردم -تو خواهر منی ...آناهیتا بختیاری ..خواهر من ...نه دختر عشق شهرام بختیاری ...بلکه خواهر ستاره بختیاری...دختر شهاب بختیاری ...نوک بینی سرخ شده از گریه اش را بوسیدم و ادامه دادم -دنیا زیر و رو بشه هیچوقت این عوض نمی شه که تو خواهر منی ...آناهیتا:ستاره می خوام ازش بپرسم چرا بابا شهرام تبدیل شد به عمو شهرام موهایش را از جلوی چشمانش کنار زدم -می ریم می پرسیم... با هم خیلی سوالها رو ازش می پرسیم آناهیتا:تنهام که نمی زاری -هیچوقت به هیچ عنوانلبخندی زد... لبخندی زدم و چشمانش را بوسیدم ..آناهیتا:دوستت دارم خواهری-منم خیلی دوستت دارم

خنده ای کردم و او را در آغوش گرفتم ... می دانستم آرام کردن او احساس او فقط دست یک نفره ..اونم شهرام بختیاری .. جوابهایی که من نداشتم او به راحتی می توانست به آناهیتا بدهد ....به آناهیتایی که اگر چه فراموش کرده بود ..اما تک تک لحظات را هم مانند کابوسی می دید ...او را بیشتر به خود چسپاندم و کنار گوشش به آرامی گفتم -می برمت تا به همه سوالهات برسی ...اما هیچ وقت یادت نره ...من خواهرتم ...پشتتم..هیچوقت این رابطه ی خواهری از هم نمی شکنه دستانش را دورم حلقه کرد و همانند من آرام کنار گوشم گفت آناهیتا:هیچ وقت پشتمو خالی نکن ستاره ...هیچوقت -هیچوقت از او فاصله گرفتم ...لبخندی به صورت معصومش زدم ...موهایش را به زیر شالش بردم ...خنده ای کرد و آرام گفت اناهیتا:شدی عین زمان مدرسه خنده ای کردم و شکلکی برایش در آوردم -باید مراقب خواهر کوچلوم باشم دیگه ساشا:اگه اجازه بدی منم مواظب این خواهر کوچیکه باشم خنده ی بلندتری کردم و به طرف ساشا که سینی صبحانه اش به دست داشت چشم دوختم و گفتم -تو اشکش رو در نیار مواظبت پیش کشساشا خنده ای کرد ...وبر روی میز روبه روی ما نشست ...نگاهی به آروین کرد و گفت ساشا:می بینی دایی دارن چی می گن آروین خنده ی نمکی کرد ...ساشا لبخند شیرینی از خنده ی آروین زد و نگاهش رو به من دوخت ساشا:اگه آبجی تو اشک منو در نیاره من غلط کنم اشکش رو در بیارم آناهیتا:پس می خوای اشک منو در بیاریتکیه ام را به صندلی دادم و لقمه ای که گرفته بودم را به طرف آروین گرفتم ..ساشا لیوان آبمیوه اش را بالا گرفت و با چشمکی به آناهیتا با شیطنت گفت ساشا:آنی خانوم شما تاج سرمایی اشک چی چیه آناهیتا اخمی کرد و صورتش را برگرداند آناهیتا:از این اربابا انتظاری نمی تونیم داشته باشیم ساشا:باز شما رفتی سر خونه اولت ... تو مشکلت با این اربابا چیه آناهیتا نگاهی به من کرد...خنده ی کردم و سرم را به طرف ساشا برگرداندم که بر روی میز خم شده بود و با چشمان ریز شده نگاهش می کرد ...آناهیتا خم شد ...چشمانش را به چشمان ساشا دوخت و با لبخندی که بر روی لبش بود گفت آناهیتا:من که گفتم مشکلم با اربابا نیست فقط با یک اربابه ساشا ابرهایش بالا پرید و بیشتر خم شد ساشا:اونوقت اون ارباب من که نیستم آناهیتا راست نشست و لبخند دیگری زد آناهیتا:به احتمال زیاد شاید خنده ای کردم و نگاهم را به صورت واا رفته ی ساشا دوختم که با بهتی به آناهیتا نگاه می کرد ...ساشا راست نشست و دستی را در موهایش کشید و نگاهی به آناهیتا گفت...ساشا:گریه کردی؟آناهیتا لبخندش را جمع کرد و نگاهش را برگرداند آناهیتا:نه ..چیزی برای گریه نمی بینمساشا:اما چشمات هنوز خیسه آناهیتا برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت که کلافه نگاهش می کرد ... ساشا:اتفاقی افتاده آناهیتا سرش را به منفی تکان داد و همانطور خیره نگاهش کرد ... ساشا نگاهی به من انداخت ساشا:چیزی شده ستاره شانه ای بالا انداختم و با لبخندی به نگاه نگرانش گفتم -از خودش بپرس ساشا:آهان پس چیزی شده آناهیتا لبخندی به او زد و دستش را به طرف سینی او دراز کرد ...زیتونی از بشقابش برداشت و با لبخندی بر روی لب گفت آناهیتا:یکی اشکم رو در اورده اخمهای ساشا در هم رفت و نگاهی به آناهیتا کرد ساشا:کی اشکت رو در اورده آناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با شیطنت گفت آناهیتا:فکر نکنم اینقدر مهم باشه به تو بگم ساشا:چرا نگی

آناهیتا نگاهی به من انداخت و چشمکی زد ... با لبخندی که بر روی لبش بود به طرف ساشا برگشت آناهیتا:لازم نمی بینم به غریبه ای چیزی بگم ساشا با اخم های در هم رفته نگاهی به آناهیتا کرد و پوزخند پر صدایی زد ...ساشا:به عزا می نشونم ... اون کسی که اشکت رو در اوردهآناهیتا یک تای ابرویش را بالا داد آناهیتا:جدا"ساشا:اربابم ارباب هیچوقت دروغ نمی گه تو رگ ما نیست آناهیتا لبخند دیگری زد و دست به سینه نگاهی به ساشا کرد و گفت آناهیتا:فعلا" ارباب جان صبحونتو بخور ساشا با لبخندی جواب لبخند آناهیتا را داد و زیتونی در دهانش انداخت ساشا:تا باشه از این لبخند زدنا آنی خانوم آناهیتا خنده ای کرد و سرش را با تأسف برای ساشا تکان داد آناهیتا:اصلا" جنبه نداری ساشا خنده ای سر داد و نگاهی به من کرد و گفت ساشا:این همه مهربونی از خواهر تو عـــجیب به جان پویـــاپویا:به جون خودت مردیکه هیز خنده ای کردم و با صدای پویا که از پشت می آمد به عقب برگشتم ...پویا:ستاره همین خندیدی به این یارو که اینقدر پرو شده خم شد بوسه ای بر روی پیشانی ام نهاد و موهای آروین را بهم ریخت ...رو به ساشا کرد و گفت پویا:تو چرا صورتت اینقدر بشاش شده ...صبح انی خانوم بخیر آناهیتا لبخندی زد و سرش را برای او تکان داد آناهیتا:صبح شما هم بخیر پویا جان ساشا:جــــان!!! خنده ای کردم و نگاهم را به ساشا دوختم که با اخمی نگاهش به آناهیتا بود آناهیتا:بله جان مشکلی داری شما پویا خنده ای کرد دستش را پشت صندلی ام گذاشت و رو به آناهیتا گفت پویا:این سرتا سرش مشکله آنی خانو....هنوز حرفش تمام نشده بود که ساشا زیتونی به طرفش پرت کرد ساشا:آنی خانوم و کوفت ...مگه نگفتم حق نداری بگی اناهیتا با لبخندی نگاه به ساشا کرد آناهیتا:چرا نگه ...تو که می گی این چرا نگه پویا لبخند پهنی زد و نگاهی به ساشا که خیره به لبخند اناهیتا مانده بود کرد و به ارامی که من بشنوم گفت پویا:ساشا هم از دستمون رفت خنده ای کردم و کنار گوشش گفتم -اولین نظر دل باخته شده بچه پویا به طرفم برگشت و با چشمان گرد شده نگاهم کرد پویا:جــــان من... از ساشا بعیده سرم را تکان دادم و با همان خنده بر روی لبهایم گفتم -آره خیلی بعیده حرفاش که یادم می آد می گفت هیچ وقت عاشق نمی شم ...اما حالاشو که می بینمپویا نگاهی به من کرد و با خنده گفت پویا:کار دله خانوم بختیاری کاریش نمی شه کرد مشت آرامی به فکش زدم ...و با خنده نگاهم را به ان دو دوختم که در حال کل کل با یکدیگر بودنساشا:من نمی دونم تو چرا اینقدر با من بد رفتاری می کنی اناهیتا:از خودت بپرس ساشا پوفی کرد و نگاهی به پویا کرد و گفت ساشا:همه اش زیر سر توه ...تو نبودی داشت با لبخند باهام حرف می زد ..تو رسیدی اخم تخمش واسه ماست پویا خنده ای کرد و شانه اش را بالا انداخت پویا:به من چه که تو لیاقت لبخند خوشگل رو نداری آناهیتا خنده ای کرد و دستش را بر روی شانه ی پویا نهاد و گفت آناهیتا:حرف حق رو باید از آدمای عاقل شنیدشایا:آره واقعا" باید از آدمای عاقل شنیدبا شنیدن صدایش خنده از لبم ماسید و گونه هایم گرم شد ...شایا با اخمی کنار ساشا که رو به رویم نشسته بود نشست .... با همان اخم نگاهش را به دست پویا که پشت صندلی ام قرار گرفته بود دوخت... پویا با دیدن اخم او لبخندی زد و کنار گوشم به آرامی گفت

پویا:این شایا چرا همه اش اخماش درهمه خنده ای کردم و نگاهش کردم که لقمه ای را برایم گرفته بود و گفتم -از غریبها خوشش نمی می آد لقمه اش را گرفتم و در دهانم گذاشتم ...نیم نگاهی به شایا کردم که دست به سینه با اخمهای درهم نگاهم می کرد و لبخندی به لب آوردم ...پویا:انگار از من خوشش نمی آد ها یا هم از تو که داری هی زیر چشمی نگاهش می کنی خنده ای بلندی سر دادم و مشتی به سینه اش زدم -گمشو اونور دیونه خنده ای کرد و لقمه ی دیگری به طرفم گرفت و گفتپویا:با ساشا گشتی بی ادب شدی... دست به مرد هم پیدا کردی همانطور که لقمه ام را می جوییدم ..نگاهی به شایا کردم که دستانش را بر روی میز گذاشته بود و نگاهش خیره به حلقه ی در دستش بود ... لبخند غمگینی به لب آوردم و نگاهم را به حلقه ی مهتاب در انگشتم دوختم ... لبخند غمگینم به لبخند تلخی تبدیل شد ..چه خیال واهمی بود این چند ساعت پیش که فکر می کردم شایا فقط به یک لحظه به من فکر می کند .. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ..نگاهش خیره در چشمانم دوخت ... لبم به لبخند تلخی با چشمان غمگینش بالا رفت ...چرا دست بر روی قلب مردی گذاشته بودم که وابسته به قلبی بود که دیگر نمی تپید با صدای جیغ آناهیتا نگاهم را از نگاه غم گرفته شایا گرفتم و با تعجب به اناهیتا دوختم...با دیدن لبخند شیطون بر روی لبهای ساشا و دهان نیمه بازه پویا...و صورت سرخ شده آناهیتا با تعجب گفتم -چی شده؟ساشا با همان لبخند دستی به لبهایش کشید و همانطور که لیوان آبمیوه اش را سر کشید گفت ساشا:هیچی یک چیزی رو یاد آوری کردم ...مگه نه آنی خانوم آناهیتا گوشه ی لبش را به دندان گرفت و بدون حرفی از پشت میز بلند شد ... با تعجب نگاهی به رفتن آناهیتا کردم و رو به ساشا کردم و گفتم -چی کارش کردی ساشا ساشا خنده ای کرد و نگاهی به پویا که هنوز با دهانی باز نگاهش می کرد دوخت و گفت ساشا:من که کاری نکردم اخمی کردم و نگاهی به پویا کردم ... پویا سرش را با تأسف تکان داد و همانطور که کره را به توست در دستش می مالید با تعجبی در صدایش گفتپویا:نمی دونی چیکاری که کرد -چیکار کرد خنده ای کرد و نگاهش را به من دوخت و گفت پویا:همون کاری که منه بی عرضه نتونستم توی این همه سال که کنارم بودی بکنم با دهانی باز نگاهش کردم که با صدای عصبی شایا نگاهم را از او گرفتم و به شایا دوختم شایا:بیا کارت دارم از جایش بلند شد و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد رفت ...نگاهی به ساشا کردم که از خنده سرخ شده بود و نگاهی به پویا که سعی در نگه داشتن خنده اش داشت و جیغی از حرص کشیدم -روانی ها...یکتون به من می گه چی شده پویا دیگر نتوانست خنده اش را نگه دارد و با صدای بلند همراه با ساشا شروع به خندید کرد ...گیچ از خنده های بی خود آنها از جایم بلند شدم و دستی بر روی سر آروین کشیدم و رو به ساشا گفتم -مواظب این بچه باش تا برم پیش داداشت اشهدم رو بخونم 

بی توجه به خنده های آن دو سرم را با تأسف برایشان تکان دادم و دو زانو کنار آروین نشستم ...دستم را نوازش گونه بر روی گونه اش کشیدم و آروم گفتم -پیش دایی عمو بشین تا من برم بیام باشه ...لبخند شیرینی به لب آورد آروین:برای آروین برمی گردی -آره گلم برای تو بر می گردم خم شدم و گونه اش را بوسیدم و کنار گوشش به آرامی گفتم -از جات تکون نخوری پیش عمو و دایی بمون سرش را تکان داد ...لبخندی زدم و راست ایستادم و نگاهی به آن دو کردم که در حال پچ پچ کردن بودن و گفتم -شما دوتا حواستون بهش باشه ها ...اگه دیر کردم داروهاشو سروقت بدیین ساشا سرش را تکان داد و همانطور که حواسش به حرفای پویا بود گفت ساشا:آره ..آره حواسم هست برو خنده ای کردم و سرم را تکان دادم ...قدمی به عقب رفتم و پشتم را به آن سه کردم ...قدمی به جلو برداشتم که با صدای آروین قدم هایم ایستاد آروین:ستاره جون زانوهایم لرزید ...صدای پچ پچ ان دو نیز قطع شده بود ...سکوتی زیر آلاچیق را در بر گرفته بود که باز با صدای آروین شکسته شد آروین:ستاره جون برای آروین برمی گرده ؟با سرعت به عقب برگشتم و نگاهم را به صورت معصوم و سرخ شده ی آروین دوختم ...لبخندی که بر لبان معصومش نشسته بود بهترین هدیه ای بود که می توانستم آن زمان گرفته باشم ...دو قدم رفته را به طرفش برداشتم و او را سخت در آغوش کشیدم ... می دانستم مسخره است با این نام صدا کردن او ذوق کنم ...اما خوشحال بودم ..خوشحال برای اینکه او مرا به عنوان ستاره کنار خود پذیرفته بود ...مرا به عنوان خودم ..به عنوان ستاره پذیرفته بود ...او را از خود فاصله دادم و نگاهم را به چشمان مشی اش دوختم و پیشانی اش را عمیق بوسیدم و گفتم -فقط برای آروینم برمی گردم خنده ای کرد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد ... نگاهی به آن دو کردم که با لبخندی نگاهم می کردن ...چشمانم را بستم و سخت آروین را به خود چسپاندم ....روحیه اش روز به روز بهتر می شد و خنده های بچگانه اش بیشتر...او را از خود فاصله دادم و با لبخندی به او چشم دوختم و چشمکی به او اشاره ای به آن دو کردم و گفتم -تا من برمی گردم مواظب این دوتا باشخنده ای ریزی کرد و نگاهش را به آن دو دوخت ... پشتم را به او کردم و با قدم های بلند از او فاصله گرفتم .. دستی به چشمان نمناکم کشیدم و لبخندی به لب آوردم ...می دانستم هر چه فاصله گرفتن اروین از اینجا بهتر و بهتر شدن روحیه اش است ... با دیدن آناهیتا که به ستون تکیه داده بود و مشغول حرف زدن با نرگس جون بود ...قدم هایم را به طرفشان برداشتم ...آناهیتا با دیدنم لبخندی زد و اشاره ای به من کرد آناهیتا:اینهاش حلال زاده پشت سرتونه ابروهایم بالا پرید و همانطور که به آن دو نزدیکتر می شدم گفتم -ااا دنبال من می گشتین نرگس جون به طرفم برگشت و با نگرانی نگاهی به من انداخت ...با دیدن رنگ پریده اش اخمهایم در هم رفت -نرگسی چیزی شده نفسش را به راحتی بیرون داد و نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت نرگس جون:خوبی تو سالمی با تعجب نگاهی به آناهیتا کردم که با لبخندی نگاهمان می کرد و آروم گفتم -مگه باید حالم بد باشه آناهیتا خنده ای کرد و دستش را دور گردن نرگس جون انداخت و رو به من گفت آناهیتا:دیده که رفتی پیش زرین خاتون..از صبح تا حالا نگرانت شده خنده ای کردم و همانند اناهیتا دستم را دور گردنش انداختم و گفتم -اا نرگسی مگه من بچه ام نرگس جون با دستش من و آناهیتا را کنار زد ...با اخمی که بر روی ابرهایش بود گفت نرگس جون:اه چرا اینقدر می چسپین شما دوتا من و اناهیتا خنده ای کردیم و گونه اش را بوسیدیم-از بس دوستت داریم نرگسی سرش را با تأسف تکان داد و دستش را بر روی گونه اش کشید نرگس جون:تف مالیم کردین خنده ی دیگری کردم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که نگاهش به من بود ...ابرویی بالا انداختم و آرام که خود او بشنود گفتم-چی شده آناهیتا:هیچی نگاهش را از من گرفت و باز به نرگس جون دوخت ...نرگس جون نگاهش را به من دوخت و با نگرانی که در صدایش بود گفت نرگس جون:تو با این زن چیکار داشتی ستاره شانه ای بالا انداختم

-یک معامله ای با هم داشتیم نرگس جون:چه معامله ای لبخندی زدم و دستم را بر روی شانه ی آناهیتا گذاشتم -یک معامله ای بین من و زرین خاتون که موفقیت زیادی توشه نرگس جون مشکوک نگاهم کرد و قدمی جلو آمد که آناهیتا دستم را از روی شانه اش پس زد و رو به نرگس جون گفت آناهیتا:نپرس چه معامله ای چون نمی گه ...من تلاشم رو کردم ..خنده ای کردم و نگاهی به آن دو که لبخند بر روی لبشان بود دوختم و چشمکی زدم نرگس جون:حواست باشه ستاره نمی شه به این زن اعتماد کرد لبخندی گوشه ی لبم نشست و نگاهی به آناهیتا به آرامی گفتم -ولی من اعتماد کاملی به این زن دارم چشمان نرگس جون و آناهیتا پر از نگرانی شد ...پوزخندی به لب آوردم و نگاهم را به اطراف دوختم و گفتم -شما این شایا رو ندیدی...هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای شیهه ی اسب من را به عقب برگرداند ... با دیدن شایا که بر روی اسب به طرفمان می آمد لبخندی زدم و همانطور که با قدم های آرامم به طرفش می رفتم به صدای بلند به ان دو گفتم -سعی کنین به اون کسی که دشمنه اعتماد کنی اما از خودی ها فرار دیگر به نزدیکی شایا رسیده بودم و نگاهم به او بود ... با همان اخمهای در هم رفته بی آنکه به خود زحمت پایین آمدن از اسب را بدهد دستش را به طرفم دراز کرد شایا:دستت رو بده من ...باید یک جایی بریم با تعجب نگاهش کردم و دستم را بر روی دستش گذاشتم...با یک حرکت بلندم کرد ...جیغ خفه ای کشیدم و دستم را دور گردنش حلقه کردم ... دستش را که آرام دور کمرم حلق شد احساس کردم ...لبخندی زدم و بی آنکه من را از خود فاصله بدهد اسب را به حرکت در آورد ...خودم رو از اون فاصله دادم...نگاهی به اخمهایش به نزدیکی انداختم و لبخندی زدم -چرا اخمات درهمه ارباب جونی بی آنکه حرفی بزند پوزخندی به لب آورد ... دستم را جلو بردم و با انگشتم اخمهایش را باز کردم و آرام ..همانطور که نفسهای گرمش به صورتم می خورد گفتم-سعی کن لبخندم یاد بگیری ارباب جونی نگاهش را از رو به رو گرفت و به چشمانم دوخت شایا:پویا کیه؟-یک دوست پوزخند دیگری زد و نگاهش را از من گرفت شایا:یک دوست ..چه جالبه این همه نزدیکی بین دو دوست بی آنکه توجهی به حرفش کرده باشم ..شروع به بازی با دکمه ی پیراهنش کردم و گفتم -دقت کردی آروین بیشتر از سنش متوجه اطراف می شه سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به اخمهایش دوختم و ادامه دادم-اون از دنیای بچگیش خارج شده شایا و این خیلی بده ممکنه در آینده صدمه ای بهش بزنه شایا:این چه ربطی به دوست عزیزتون داشت آهی کشیدم و با انگشتانم اخمهایش را باز کردم و نگاهش را به طرف خود برگرداندم -اینجا بحث بحثه آروینه شایا ...این بچه داره خودش رو گم می کنه ...این همه وقت کنارم بود درست شناختمش ...رفتاراش ..این همه سکوتش ...یقه اش را در مشتم گرفتم و ادامه دادم -شایا آروین چند ساعت توی جمع می شینه حتی یک کلمه حرف هم نمی زنه ...انگار نه انگار وجود خارجی داره ...متوجه می شی من چی می گم آهی کشید و با چشمان به غم نشسته زل زد در چشمانم ...شایا:تمام سعیم رو دارم می کنم ستاره ..دارم سعیم رو می کنم لبخندی زدم و دستم را بر روی گونه اش کشیدم ..-می دونم شایا ...می دونم اما بذار آروین بره ...از اینجا دور بشه با دنیای بیرون این روستا آشنا بشه شایا اسب را نگه داشت و نگاهم کرد ...شایا:منظورت چیه با یک حرکت من را از اسب پایین آورد و خودش نیز با یک جهش از روی اسب پایین پرید ...با همان اخمها نگاهم کرد و رو به رویم ایستاد شایا:ستاره منظورت چیه؟به او نزدیک شدم و دستم را بر روی سینه اش گذاشتم-منظورم واضحه شایا ... آروین مریضه شایا...باید هر چه زودتر عمل بشه ...باید این روزها خنده رو به لبهاش بیاریم ..باید بزاریم بره ... هر چه زودتر شایا با عصبانیت بازویم را گرفت و من را به خودش نزدیک کرد شایا:کجا بذارم بره ستاره

با ترسی که از اخمهایش در دلم جان گرفته بود به آرومی گفتم -به پویا زنگ زده بودم و ازش خواسته بودم با پدرش که جراح قلبه صحبت کنه ...اسم آروین رو به عنوان مریض اورژانسی رد کردن ...پدرش هم راضی شده آروین رو عمل کنه ...فشار دستش دور بازویم بیشتر شد ...آخی از درد بازوی زخمی ام گفتم شایا:خوب ..-خوب ...تو باید راضی بشی شایا ... بذار آروین هم یک زندگی برای خودش داشته باشه ..اونجا بهترین پزشکا بهترین ...پوزخندی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد شایا:چرا از من چیزی می خوای که غیر ممکنه -چون ازت می خوام ممکنش کنی شایا بازوهایم را رها کرد و من را از خود فاصله داد...کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهش را به اطراف که پر از جنگل بود دوخت شایا:نمی تونم ستاره ..نمی تونم همینطور با یک مرد غریبه بذارم برهنزدیکش رفتم و بازویش را گرفتم -تنها نمی ره شایا من نمی زارم تنها بره با سرعت به طرفم برگشت و با چشمان ریز شده نگاهم کرد شایا:نکنه تو می خوای تو...حرفش را ادامه نداد و با نگاه به خون نشسته نگاهم کرد ... قدمی به طرفم برداشت ...از ترس نگاهش دو قدم به عقب رفتم شایا:آره ...چرا متوجه نشدم ...اون همه نزدیکی ...لقمه گرفتنا پوزخندی زد شایا:اون چیزی که توی این همه سال پویا خان نتونست انجام بده-نه شایا...هنوز حرفم تمام نشده بود که بار دیگر بازوهایم را گرفت شایا:نه شایا چی هــــان ...چــــی؟با صدای بلندش چشمانم را از ترس بستم واز درد زیر لب گفتم -اشتباه می کنی ..اشتبا...سرش را نزدیک گوشم آورد و با صدای پر از خشمش گفت شایا:چیزای غیر ممکن از من نخواه ستاره که دنیارو به آتیش می کشمبازوهایم را رها کرد که بر روی زمین افتادم ...دستم را بر روی بازوی زخمی ام گذاشتم و با چشمان به اشک نشسته به او که کلافه دستش را در موهایش می کشید دوختم و با صدای بغض دار گفتم -بذار سوسن باهاش بره شایا ...سوسن که برای تحصیل باید می رفت ..بذار با پویا و آروین بره اون از...شایا با سرعت به طرفم برگشت که حرف در دهانم ماسید و با ترس نگاهش کردم ...با احساس خیسی در کف دستم ..نیم نگاهی به بازویم انداختم که زخمش سرباز زده بود و باز رو به شایا گفتم -به پویا زنگ زدم که بیاد آروین رو با خودش ببره شایا ..اینجا چیزهایی داره اتفاق می افته که نمی خوام اروین جزئی از این اتفاق باشه ....اون باید زندگی کنه ..برای یکبار هم که شده می خوام بدون ترس از ته دل بخنده ...شایا دست دیگری در موهایش کشید و نگاهش را خیره به نگاهم دوخت شایا:از کجا باید مطمئن باشم صدمه ای اونجا بهش نمی رسه -کافیه به من اعتماد کنی شایا ...من هیچوقت بدی آروین رو نمی خوام دو زانو کنارم نشست و با صدای غمگینی گفت شایا:به اون دوتا چی ...به اون دوتا می شه اعتماد کرد یا نه می دونستم نرم شده ...لبخندی زدم و سرم را تکان دادم-آره می شه ...از سوسن خیالت راحت باشه بد اخلاقیهاش فقط به این دلیله چون تو اجازه نمی دی که اون از اینجا بره شایا:از پویا چی به اون چطور باید اعتماد کنم خودم را به نزدیکی اش کشیدم-اگه به اون اعتماد نداشتم که اروین رو نمی سپردم به اون ..اون فقط برای آروین به اینجا اومده شایا نگاهش را خیره به چشمانم دوخت شایا:مطمئنی که فقط برای آروین اومدهخیره شدم ..در نگاهم ..نگاهی که دلخور بود و پر از سوال ...سوالهایی که جوابش را داشتم اما پرسش را نه ... لبخند غمگینی به لب آوردم و نالیدم -شایا آروین اینجا از بین می ره نذار داغ دیگه ای به دلم بشینه آهی کشید و نگاهش را به بازویم دوخت و به آرامی گفت شایا:بهم فرصت بده ستاره...فرصت بده تا بتونم رها کنم چیزی که به من طعلق داره لبخندی به لب آوردم و خیره شدم در چشمانش ...چشمانی که حاضر بودم دنیایم را به پایش بریزم -ازت نمی خوام رها کنی شایا ...ازت می خوام بذاری برای چند وقتی از اینجا دور بشه کنارم روی زمین نشست و دستم را از روی بازوی خونی ام برداشت ...به آرامی گفت شایا:تا حالا اینقدر دور از من نبودن آستین لباسم را پاره کرد و با اخمی چشم به زخمم دوخت ..شایا:زخمت باز باز شده...دستم را بر روی دستش گذاشتم ...سرش را از زخم گرفت و به لبخندم چشم دوخت -حالا وقتشه اجازه بدی بدون تو هم بتونن سرپا بشن لبخند کمرنگی به لب آورد شایا:به من فرصت فکر کردن بده ... بذار مطمئن بشم از کاری که می خوام انجام بدم سرم را تکان دادم و نگاهم را به زخمم دوختم -نمی خوای کاری کنی این زخم ما خوب بشه دستمال تمییزی از جیب شلوارش خارج کرد و آهسته دور زخمم بست ..با اخم هایی که باز درهم رفته بود گفت شایا:اگه اجازه می دادی بخیه اش کنم حالا حال روز این زخم اینقدر خراب نبودخنده ای کردم ...دستم را جلو بردم و اخمهایش را از هم باز کرد...-اخم نکن ارباب جون ...زخم دلم از زخم بازو زیادتره نگاهش را از نگاهم گرفت و اهسته از روی زمین بلندم کرد ...شایا:می خواد بارون بگیره بهتره که بریم لبخندی تلخی زدم و با دست سالمم لباسم را تکاندم ....چه خوب حرف های نگفته اش را پنهان می کرد .... نگاهی به قامت بلندش که شانه ام را گرفته بود کردم و خیره شدم به نیمرخ جذاب و مردانه اش ...مردی که فقط دیدنش سهم من بود اما خواستنش سهم دیگریآهی کشیدم و نگاهم را از او گرفتم ....با حلقه شدن دستان گرمش دور کمرم با تعجب نگاهم را به او که با لبخندی نگاهم می کرد دوختم ...شایا:آماده ای با تعجب ابروهایم بالا پرید -اماده ی چی با یک جهش از روی زمین بلندم کرد که جیغی از ترس زدم و موهای اسب را محکم در دست گرفتم ...از ترس به نفس افتاده بودم و یک نگاهم به زمین بود و نگاه دیگرم به مشتهایم ....با صدای خنده ی بلند شایا با چشمانی گرد شده نگاهم را به او دوختم -شایا تو داری می خندی شایا سرش را با تأسف تکان داد ...و اسب را به حرکت در آورد شایا:من حق ندارم بخندم لبخندی زدم و مشتم را به آرامی باز کردم و نگاهم را به او دوختم -نوچ خیلی حقها داری که بخندی ...با جذبه است خنده ات شایا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد شایا:وقتی می ترسی خوشگل می شی گونه هایم گرم شد و عمیق نگاهش کردم ...لبخندی زد و نگاهش را به رو به رو دوخت شایا:خجالت هم خوشگلترت می کنه لبم را به دندون گرفتم و سرم را همانند او به رو به رو دوختم ... به راهی که قسمت من را به آن طرف کشانده بود ...و او را سر راهم قرار داده بود ...راهی که حالا پس کشیدن برایم همانند نفسی بود که نباید بکشم...****

آناهیتا:ســـــتاره !!دستم را بر روی گوشم گذاشتم و با اخمی از در اهنی بیرون آمدم و کلید پویا را در دست چرخواندم ... با همان اخمهای درهم رفته نگاهش کردم -ای حناق چرا داد می زنی آخه دست به کمر ایستاد و طلبکار گفت آناهیتا:باز داری می ری رو مخما -مگه تو هم مخ داری خواهر جان جیغی از حرص کشید و با پایش محکم به زانویم زد ... خنده ای از حرص خوردنش کردم و به طرف ماشین به راه افتادم -ای بشکنه اون پات که پامو به درد اورد با قدم های محکمش که به طرفم می آمد ...سرم را برگرداندم و نگاهی به صورت سرخ شده اش کردم و دستش را گرفتم -اینقدر حرص نخور پیر می شی آناهیتا:حرصم نده خوب لبخندی زدم و شال مشکی بر روی سرم را درست کردم ...-خودت خودت رو حرص می دی عزیز من پایین پله ها رو به رویم ایستاد و خیره نگاهم کرد آناهیتا:پس چرا جواب منو نمی دی تو ..اون چه حالی بود که اومدی... اصلا" تو شایا کجا رفته بودین

لبخند دندون نمایی زدم و دستم را بر روی بینی ام گذاشتم -چرا اینقدر بلند صحبت می کنی نمی گی حالا یکی پیداش می شه آناهیتا نگاهش را به اطراف دوخت و دستی به مانتویش کشید ...آناهیتا:تو آخرش با حرف نزدنت منو دیونه می کنی دزدگیر ماشین را زدم و با ابرو اشاره کردم که سوار شود ... آناهیتا دستگیره را در دستش گرفت و نگاهی به من انداخت آناهیتا:چرا حرف نمی زنی خنده ای کردم و نگاهم را به اخم های درهمش دوختم -فعلا" تا کسی نیومده سوار ماشین شو یعنی اگه کسی برسه نمی تونیم جایی بریم سرش را تکان داد و با همان اخمها بدون انکه چیز دیگری بگوید سوار شد ... لبخندی زدم و نگاهم را به در آهنی دوختم ...کار درستی می کردم یا نه خود نمی دانستم ...اما باید می رفتم ..باید می رفتم و با خیلی چیزها مواجهه می کردم ...با واقعیتی را که اگر چه دلم را می سوزاند اما با باید می دانستم که چه بلایی بر سر مهتابم افتاده بود آناهیتا:ســــتاره بیا دیگه آهی کشیدم و سوار ماشین شدم ... افکارم بهم ریخته بود و درست و غلطش را نمی دانستم ...نیم نگاهی به آناهیتا کردم که منتظر نگاهم می کرد و لبخندی زدم -نمی دونم چرا دستم نمی کشه آنی می ترسم حرکت کنم آناهیتا لبخندم را جواب داد و دستش را بر روی دستم گذاشت آناهیتا:باید بریم تا بدونیم چه اتفاقی افتاده ستاره نگاهم را به دستش دوختم و به آرامی گفتم -اگر حقیقت چیزی باشه که انتظارش رو نداریم چی مهربان لبخندی زد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند آناهیتا:حقیقت هرچی باشه مهم اینه که ما همدیگر رو داریم لبخندی زدم و هر دو راست نشستیم ... آناهیتا دستی بر روی شانه ام گذاشت و همانطور که به رو به رو خیره شده بود گفت آناهیتا:بسم الل... بگو و روشن کن سرم را برایش تکان دادم و ماشین را روشن کردم ... با حرکت در آوردن ماشین نگاه آناهیتا خیره به در آهنی شد ....پایم را محکم بر روی پدال گذاشتم و با سرعت از در آهنی دور شدم .... آناهیتا:ستاره-جانم به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد ...نیم نگاهی به او انداختم که با مظلومیت نگاهم می کرد و خنده ای کردم -تا ندونی دست بر نمی داری درسته همانند من خنده ای کرد و سرش را به منفی تکان داد آناهیتا:تو که می دونی من باید بدونم سرم را با تأسف برایش تکان دادم و نگاهم را به جاده ی خاکی دوختم -رفته بودیم که با هم حرف بزنیم اما بیشتر از حرف به پر و پای هم پیچیدیم آناهیتا: یعنی چیبه طرفش برگشتم و نگاهم را خیره به صورت معصومش دوختم -اون برده بود با من حرف بزنه اما من حرفامو زدم نفهمیدم اون چیکارم داشت آناهیتا:خوب چرا ازش نپرسیدی شانه ام را بالا انداختم -نمی دونم ..شاید می ترسیدم بپرسم و اون خنده رو هیچوقت روی لبهاش نبینم آناهیتا:شاید هم می ترسیدی چیزه بگه که تو نمی خواستی بشنوی فرامان را در مشتم فشردم و سرم را تکان دادم -شاید دستم را به طرف چترهایم که از شالم بیرون زده بود کشیدم و خیره به رو به رو شدم ...سکوت بدی در ماشین پیچیده بود و این استرسم را برای دیدن شهرام بختیاری بیشتر می کرد ... نیم نگاهی به آناهیتا انداختم که در فکری فرو رفته بود و به آرامی گفتم -باید از سر راه احمد رو سوار کنم آناهیتا با یک تای ابروی بالا رفته به طرفم برگشت آناهیتا:چرا لبخند دندون نمایی زدم و گفتم -خوب باید ادرس رو بدونم یا نه آناهیتا خنده ای کرد آناهیتا:همه فکرارو کردی ها چشمکی به او زدم و همراه با خنده گفتم -باید همه چی رو در نظر گرفت دیگه ...اول اینکه ماشین پویا رو دزدیدم ...بعدشم که آروین رو خوابوندم ...یکجورایی شایا و ساشا رو پیچوندم تا بتونیم از دستشون در بریم صدای خنده ی اناهیتا بلندتر شد و گفت آناهیتا:ای ول به تو با دیدن احمد که تکیه اش را به درختی داده بود ...ماشین را نگه داشتم و بوقی برایش زدم ...احمد با دیدن ماشین سرش را تکان داد و به طرف ماشین به راه افتاد آناهیتا:احمد رو چطور باخبر کردی نگاهی به آناهیتا کردم که عینک آفتابی اش را بر روی چشمانش گذاشته بود و گفتم -خواهرش عالیه به اون گفتم اونم به احمد گفته سرش را تکان داد و نگاهی به احمد که به ماشین نزدیک شده بود انداخت ... احمد در عقب ماشین را باز کرد و با سلام بلندی بر روی صندلی عقب نشست ...آناهیتا با لبخندی به عقب برگشت آناهیتا:سلام به روی ماهت ..آینه را به طرفش تنظیم کردم و با لبخندی سرم را برایش تکان دادم -راه رو که بلدی سرش را تکان داد و با نگرانی نگاهم کرد احمد:آره خانوم معلم اما اگه ارباب....فرمان را چرخواندم و نگاهم را به رو به رو دوختم -خیالت راحت باشه نمی زارم ارباب چیزی بدونه اما چه خیال واهمی بود آن لحظه که فکر می کردم ...چیزی جلو دارم نیست ...چیزی نیست که ستاره را به زانو در بیاورد ... هیچ وقت فکر نمی کردم حقیقت می تواند ستاره را آنقدر نابود کند و اعتماد نکند به کسایی که از خودم به خودم نزدیکتر بودن ...هیچوقت فکر نمی کردم که با این راهی که در پیش گرفته بودم ممکن است خیلی چیزها را برایم عوض کند ...حتی زندگی را...