آناهیتا:حالت خوبه لبخندی زدم و دستش را پس زدم ..و آروم گفتم -می شه بریم تو حیاط می ترسم اینجا حرف بزنیم کسی بشنوه آناهیتا سرش را به مثبت تکان داد ...لبخندی زدم و جلوتر از او حرکت کردم ... نگاهم را به حلقه دوختم ..شرمنده مهتاب بودم ... شرمنده اون چشمای معصوم و اعتمادی که اناهیتا ...حتی نرگس جون به من داشت ... سرم را بالا گرفتم... شرمنده شایا هم بودم ...می دونستم اون هم حالش خرابتر از منه اما بروز نمی ده همانند من که می خواستم پشت لبخندم همه چیز رو پنهان کنم نگاهی به آناهیتا کردم که همانطور که در فکر بود کنارم راه می رفت ...توی دار این دنیا فقط اون بود که می دونست حسم به شایا چیه ...فقط اون و خدای بالا سرم می دونست احساسم داره خفه ام می کنه ...داره از درون خوردم می کنه ... من به هیچ چشم داشتی به شایا نزدیک شدم ..بدون اینکه فکر کرده باشم اون یک مرده ..بدون اینکه فهمیده باشم ..جلو رفتمو توی آغوش اون مرد ...مرد خواهرم نزدیک شدم ...و بار گناه رو به دوش خریدم ...مقصدم چی بود و به کجا خطم شد ..پوزخندی زدم و از ساختمون خارج شدم ... شاید همین راه حل بود که به خودم بیام ..به خودم بیام و تموم کنم اون چیزی که اینا شروع کردن و فکر کردن با مرگ مهتاب تموم شده ...سردی دست آناهیتا بر روی دستم نگاهم را خیره به نگاهش کرد ... هر دو بر روی نیمکتی نشستیم و نگاهمان را به درختهای بلند و سرسبز دوختیم ...تکیه ام را به صندلی داد و پایم را بر پای دیگری گذاشتم آناهیتا:ستاره نگاهم را از درختها گرفتم و به او دوختم ...نگاهش به درختها بود اما می دونستم از تن صداش تشخیص بدم که چیزی نگرانش کرده ..دست سردش را در دست گرفتم و با لبخندی گفتم -چی شده انی آناهیتا نگاهش را از درختها گرفت و به من دوخت و آروم گفت آناهیتا:دارم می ترسم ستاره ...از اینجا از این مردمای مارموزشون که هر یک یک داستان دارن دستش را فشردم و به همان آرومی که حرف زده بود گفتم -از چی این مردم می ترسی ... این مردم که کاری به من تو ندارن چشمانش غم گرفت ...خیس شد از اشکهایی که سعی در پنهان آن داشت آناهیتا:چرا ستاره این مردم اگه کاری به ما نداشتن ...پس چرا مهتاب رو از ما گرفتن ..ما که کاری به کار کسی نداشتیم تحمل آن نگاه غمگین رو نداشتم که با سوالهایی که جوابش رو نداشتم نگاهم می کرد ...لبخند تلخی زدم و دستش را که هنوز در دستم بود فشاری به ان وارد کردم و آروم و با اطمینان گفتم -درست می شه انی ..بهت قول می دم که درستش کنم ...نگاهم را به او دوختم و ادامه دادم -اما خواهری نمی تونم مهتاب رو برگردونم ...نمی تونم برش گردونمصدام می لرزید ..باز بغض کرده بودم ... باز یاد مهتاب و گناهم افتاده بودم ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و با همان صدای لرزان گفتم -اما کسی که مهتابم رو به اون روز انداخت رو به خاک می زنم اینو بهت قول می دم ...لبخندی بر روی لبش نشست...دلگرم شده بود ..همانند من که با کنار من بودنش دلگرم بودم ...دستم را به پشت نیمکت تکیه دادم و باز فکرم به آن ملف رفت ... ملفی که در ماشین زرین خاتون دیده بودم ...خیلی چیزها برایم مبهم بود که می خواستم درستش کنم و پازل هارو بهم گره بزنم آناهیتا:ستارهخنده ای کردم و نگاهم کردم -باز چی شد آناهیتا ریز خندید و نگاهم کرد ...مظلوم گفتآناهیتا:این دیگه کنجکاوی آخریهبا لحن مظلومش خنده ام پر صدا تر شد ...گونه اش را گرفتم و محکم کشیدم -بگو تا بدونم باز فضولیت چیه اخمی کرد و محکم بر روی دستم که گونه اش را گرفته بودم زد ..آناهیتا:اولا" فضولی نه کنجکاوی ..دوما" ...منتظر نگاهش کردم ...نگاهش را از من گرفت و مشغول بازی با دستش شد ...مشکوک نگاهش کردم -دوما"...؟؟آناهیتا نفسش را به سختی بیرون داد و با دلهره ای که در صدایش بود گفت-بختیاری کیه ؟لبخندی روی لبم نشست ... منتظر این سوال بودم ...خیلی وقته منتظر این سوال بودم ... چشمامو بستم ...صورت معصوم مهتاب در چشمانم جان گرفت ...باز دست نوازشگر مهربان و پدارانه ای را بر روی سرم حس کردم ... نقش چشمان شهرام بختیاری در نگاهم پررنگ تر شد ...آناهیتا:فهمیدی ستاره چی گفتم چشمانم را باز کردم و سرم را تکان دادم که بی صبرانه باز پرسیدآناهیتا:اون کیه ستاره... می دونم می شناسیش ..تنفر شایا از یک مرد خیلی بی خوده..چرا فقط به تو اینطور نگاه می کنه دست به سینه نشستم و نگاهم را به او دوختم که کلافه شده بود ...چطور آناهیتا نگاه مشتاق بختیاری رو به خودش ندیده بود ... نگاهی که پر بود از افسوس ..پر بود از خواستن ....آهی کشیدم ...آناهیتا نگاه خیره اش را در چشمام دوخت و نالید آناهیتا:بهم بگو اینجا چه خبره اون مرد کیهدستی به شالم کشیدم و با خونسردی تمام گفتم
اون کسیه که اجازه نمی ده صدمه ای به من و تو برسه حقیقت را گفته بودم ...بختیاری حامی ام بود ...حامیه زمان پنج سالگی هام ..شش سالگی هام ...آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با حالت گیچی گفت آناهیتا:اون غریبه چرا باید بخواد همچین کاری بکنه-چون اون از هر غریبه ای برامون آشنا تره گیج تر از قبل نگاهم کرد ..حالت گیجش را دوست داشتم ...لبخندی به لب اوردم و محو صورتش شدم... با دیدن لبخندم ..آرام و ملایم پرسید آناهیتا:اون کیه ستارهنگاهم را از او گرفتم و به درختها دوختم ...اون کی بود ...به راستی که بختیاری کی بود ....اون کسی بود که دلیلی برای امدنش آورده بود ...و دلیل های دیگر هم به همراه داشت ... دست در جیب بردم و کارتش را لمس کردم ...کارتی که من را به او می رساند ... کارت را از جیبم خارج کردم و به طرف آناهیتا گرفتم .. اناهیتا با تعجب به کارت نگاه کرد ...لبخندی زدم و گفتم -اینو می دم به تو ..هر وقت فهمیدی وقتشه بهش زنگ می زنیم آناهیتا:اماانگشت اشاره ام را به طرف بینی ام بردم و آروم گفتم -هیــــس اون بیشتر از من به تو مدیونهباز هم با تعجب نگاهم کرد ... اما من برعکس او بودم ...همه چیز را آسان می دیدم ...آسان همانند دیدارمان با شهرام بختیاری ...کسی که چشمانش همانند چشمانم بود و درد نگاهش همانند چشمان اناهیتا ...پوزخندی بر روی لبم نشست ... باز صدای گریه های دختر بچه ...بچ بچ های اطرافیان در سرم پیچید ...و باز دستهای کوچلو و مهربون مهتاب بر روی دستهای لرزان دختر بچه نشست و با صدای مظلوم و مهربونش که گفت "ما دوستیم دوستها هیچوقت از هم ناراحت نمی شن"...پوزخندم به لبخندی تبدیل شد و نگاهم را به دور دستها دوختم و زیر لب نالیدم -چی به روزت اومده خواهری با قرار گرفتن دست سرد اناهیتا بر روی شانه ام با لبخند تلخی نگاهش کردم .. لبخند غمگینی زد و ارام گفت آناهیتا:هر کاری می کنیم تا بفهمیم چی به روزش اومده سرم را تکان داد و نفسم را به راحتی بیرون دادم ... حلقه را در انگشتم چرخواندم ...لبخندی زدم ...آناهیتا:خوب نگفتینگاهم را از حلقه گرفتم و به او دوختم -چیو؟اناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با خونسردی گفت آناهیتا:دزدی رو خنده ای کردم و گفتم-کنار اومدی با دزدی پساناهیتا هم همانند من خندید و سرش را تکان داد و گفت اناهیتا:چیکار کنم با تو گشتن کنار اومدنم دارهخنده ی بلند تری کردم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که گفتآناهیتا:زهرمار ..نه به او خونسردیت نه به این خنده ی بی دلیلت سرش را تکان داد و کارت در دستش را در جیبش قرار داد و به طرفم برگشتآناهیتا:جدا از این حرفا ...باید کجا رو بدزدیم اون اتاق رو پیدا کردی با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم -حالا داری عین این دزدا فکر می کنی ها خواست حرفی بزند که وسطش پریدم و گفتم -وقت زیاد ندارم واست توضیح بدم چون که ساشا داره به طرفمون می آد ...اما بگم که اتاق رو پیدا نکردم ...اما چیز دیگه ای پیدا کردم که باید بریم اونجا دزدی ...با نزدیک شدن ساشا ...لبخندی زدم و خودم را به آناهیتا چسپاندم و کنار گوشش به آرامی گفتم -دزدی توی اتاق یوسفازاو فاصله گرفتم ... با دیدن چشمان گرد شده اش ...لبم را گاز گرفتم تا خنده را سر ندهم ... شوکه شده بود....تنفرش را از یوسف می دانستم ...نگاهی به ساشا کردم که با تعجب به آناهیتا نگاه می کرد و خنده ام را مهار کردم ... با تأسف به آناهیتا نزدیک شدم و با خنده شروع به ماساژ دادن شانه اش کردم-نفش بکش...نفــــس های عمــــیقساشا با نگرانی نگاهش را به آناهیتا که با چشمان گرد شده به زمین نگاه می کرد دوخت و گفت ساشا:لازمه که به شایا بگم بیاددیگه نتونستم جلوی خنده ی بلندم را از این حرف ساشا بگیرم بلند زدم زیر خنده ...آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و با آرنجش محکم به پهلوم زد ...و رو به ساشا با اخمی گفتآناهیتا:لازم نکرده من از همتون سالم ترم ساشا نفسی به راحتی کشید و لبخندی به لب آورد و گفت -خوب خدارو شکر همیشه بهتر و سالم تر باشیلبخند دندون نمایی از حرفش زدم و با ذوق نگاهی به آناهیتا کردم که با اخمی عمیق به ساشا با چشمان ریز شده خیره شده بود ... مشتی به بازویش زدم و با خنده گفتم-همچین نگاهش می کنی انگار جونتو ازت گرفته
ساشا:صدرصد به زودی می گیرم با خنده نگاهی به ساشا کردم که با محبت به آناهیتا خیره شده بود ...آناهیتا پوزخندی زد .... دست به سینه نشست و تکیه اش را به نیمکت داد و بی تفاوت گفتآناهیتا:اینا عادت دارن جون همه رو می گیرنطعنه اش به واضحیه نیش کلامش بود ... ساشا اخمهایش درهم رفت و با لحنی که در حال کنترولش بود گفتساشا:منظور آناهیتا شانه اش را بالا داد و خیره در چشمان ساشا با تندی گفت آناهیتا:این شما اربابا باید بدونین چیکار به جون ما دارین-آنی با دست ساشا که من را به سکوت دعوت کرد نگاهم را به ساشا دوختم ...پوزخند پر صدایی زد و رو به آناهیتا گفت ساشا:آنی خانوم حرفی هست رک بگو آناهیتا از جایش بلند شد و باز شانه اش را با بی خیالی بالا انداخت و گفت آناهیتا:بیشتر ترجیح می دم معمایی حرف بزنم تا رکهر دو گارد گرفته بودن و با اخمهای درهم نگاهشان به یکدیگر بود ... دلخوری اناهیتا برایم عجیب بود ..همینطور اخمهای درهم رفته ی ساشا .....قدمی که ساشا به طرف آناهیتا برداشت من را به خودم آورد ... بین هر دوی آنها قرار گرفتم و با دستم جلوی یک قدم دیگر برداشتن ساشا گرفتم و ملایم گفتم -ساشا آروم باش....ساشا ایستاد ..ایستاد و دلخور و با لبخند غمگینی نگاهی به آناهیتا کرد ...نگاهش را در تک تک اجزای صورت آناهیتا گرداند و خیره در چشمانش متوقف شد ... آناهیتا سرد و با اخمهای در هم رفته نگاهش می کرد ..بی حرف ..بی گلایه ...ساشا با دست کنارم زد ...و بازوهای آناهیتا را گرفت ... با چشمانی گرد شده نگاهم را به آن دو دوختم ...-ساشا...هیچی نگفت ..حرفی نزد ...فقط خیره شد در چشمان آناهیتا ... اخمهای اناهیتا رفته رفته باز شد و با ناله رو به ساشا گفت آناهیتا:ولم کن اما ساشا تکانی به خود نداد ..حتی من هم تکانی نخوردم که ساشا را از آناهیتا دور کنم ... قدمی به عقب رفتم که آناهیتا باز ناله کردآناهیتا:گفتم ولم کن ساشا آناهیتا را به خود نزدیک تر کرد ...با بسته شدن چشمان آناهیتا ....ساشا بازویش را رها کرد ... آناهیتا که از قفسی آزاد شده باشد ... قدمی از او فاصله گرفت ... اما ساشا با یک حرکت دستش را گرفت که ناله ی آناهیتا به صدای بلندی تبدیل شدآناهیتا:ول کن دستمو لـــعنتی ساشا:چرا این همه نفرت ...چرا این همه غم توی این چشماست ...دستانم را مشت کردم ... او نیز دیده بود ... او نیز غم چشمان شاد آناهیتا را دیده بود ... نگاهم را به آناهیتا دوختم که با صورتی سرخ شده سرش به زیر بود و سعی در در آوردن مچش از دست ساشا ...ساشا نگاهی به من کرد که غمگین نگاهم به آناهیتا بود و گفت ساشا:نه فقط این تو هم نگاهت اینطوره اما با بودن شایا رنگ عوض می کنه نگاهم را از او گرفتم و به حلقه ی در دستم دوختم .... ساشا:اینجا چه خبره ...یک اتفاق هایی داره می افته ...با پوزخند پر صدایی که آناهیتا زد سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... نگاهی به دستش در دست ساشا کرد و با یک ضرب بیرون آورد ... با نفرت به ساشا نگاه کرد و با سیلی که به صورت ساشا زد ...مهر سکوت را شکست ... ساشا با تعجب و لبخندی دست بر روی گونه اش کشید و نگاهی به آناهیتا کرد و گفت ساشا:راحت شدی ..آروم شدی ...مشت شدن دستهای آناهیتا را دیدم اما حرف نزدم ... این چیزی بود بین او و ساشا ...حق نداشتم دخالت کنم ... حق نداشتم که وسط حرفهای آنها باشم ...پشتم را به آنها کردم و قدمی برداشتم ...باید اجازه می دادم که آناهیتا با خودش کنار می اومد ..با این نفرت که می دونم از کجا سرچشمه می زنه... قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر می شد را پاک کردم و قدم دیگری برداشتم ساشا:ستاره نفس در سینه ام حبس شد ... قدم هایم ایستاد ... قفسه ی سینه ام به سختی بالا پایین می رفت ...درست شنیده بودم ... ساشا گفت ستاره... با سرعت به طرفش برگشتم ...تا مطمئن بشم تا مطمئن بشم که صدام زده ... ساشا با چشمان اشکی نفسش را بیرون داد ... با دیدن چشمان گرد شده ی آناهیتا به خودم لرزیدم ...نگاهم را بار دیگر به ساشا دوختم ..ساشا قدمی به طرفم برداشت و به آرامی باز گفت ساشا:ستاره!!
قدمی که امده بود را به عقب رفتم... تلخ خندید .... تلختر از مزه ی دهنم که بغض راه گلویم را گرفته بود .ساشا:می دونستم خودتی ... می دونستم ...آناهیتا:چی می گی واسه خودتبازوی ساشا را گرفت و او را پس زد ... قدمی به طرفم نزدیک آمد .... ساشا مچ دست آناهیتا را گرفت و آروم گفت ساشا:اون شب رو یادته آنی خانوم ... همون شبی که هر دو توی ماشن بودیم و تو از غم مهتاب می گفتی ... از شیطنت دختری می گفتی که توی ایطالیا پفک نداشت بخوره ... از محکمی دختری می گفتی که من چهار سال کنارش بودم ...چهار سال تمام عین یک دوست کنارم بود ... دختری که یک ساله دوستش رو بی خبر گذاشته رفته ایطالیا ساشا نگاهی به من کرد و نالید ساشا:آخه بی انصاف این بود دوستیت ... این بود از اون دوست بودن که حرف می زدی ... یکسال رفتی نگفتی ساشا نگران می شه باید خبرات رو از پویا می گرفتم ...همانطور که مچ دست آناهیتا را در دستش گرفته بود قدمی به منی که شوکه نگاهش می کردم ...نزدیک شد و ادامه داد ساشا:من باید تورو اینجا ببینم ستاره ..اینجایی که خونه ی منه ...اینجایی که برادر من ...الگوی من راست راست توی چشمام خیره می شه به من می گه مهتاب زنمه ... پس ستاره دوست من این وسط چیکارست هــــان ..تـــو ایـــن وســط چیکاره اییبا دادی که زد ...تلنگری بود برای ریختن اشکهای آناهیتا بر روی گونه اش . از شوک در آمدن من ... غمگین به ساشا چشم دوختم و نالیدم-ساشا من...ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و وسط حرفم پرید ساشا:تـــو چی هــان .. تو چی ... فک کردی نمی شناسمت هـــان ...آخه ابله من و تو چهارسال عین یک حامی برای هم توی غربت بودیم ... از نگاهت از رفتارت می دونستم خودتی -ساشاساشا:ساشا چی هـــان ...می خوای مثل همیشه توجیه کنی ...چی شدی ستاره ...این اسم مهتاب به تو نمی آد ... تو اون ستاره نیستی با دیدن اشکی که از چشمانش سرازیر شد ...بند دلم پاره شد ... من چه کردم با تو ساشا ... ساشا با سرسختی با پشت دست اشکش را پاک کرد و نالید ساشا:می دونی چقدر سخته خواهر داشته باشی ... و یک سال ازش بی خبر باشی ...بعد به عنوان زن داداش کنارت ببینی ... می دونی چقدر سخته از تنها دوستت دروغ بشنویی که مهتابه ستاره نیست ... دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم بالا نرود آناهیتا با دیدن حالتم ...بازوی ساشا را گرفت همراه با بغض نالید ...آناهیتا:تمومـــش کــن...ساشا غرید ..مانند زمانی که دلخور بود ... مانند زمانی که از غمش برای من که ستاره بودم می گفتساشا:نـــه تمومش نمی کنم... باید بدونم این اینجا چیکار می کنه ... باید بدونه ...وقتی دوبار خواهرت رو از دست می دی چه حسی داره ...باید بدونه دل آدم چقدر می سوزه زانوهایم خم شد ... ستاره ی محکم جلوی چشمان ساشا به زانو در آمد ...زانویی که خیلی وقت بود خم شده بود ... حالم خراب بود ..خرابتر از حرفهای ساشا.... آناهیتا جیغ خفه ای کشید.... با چشمان اشکی سرم را بالا گرفتم و همانند او غریدم -آره من ستاره ام ... همینو می خوای بدونی ... آره خودشم ...منه بی معرفت همون ستاره ام که توی غربت کنارت بود ... همون شخصم که تو داری در به در دنبالش می گردیصورتم را میان دستانم پنهان کردم و با حالت زار ادامه دادم -چیو باید بدونم وقتی داغم تازه است ... چیو باید احساس کنم وقتی دلم داره آتیش می گیره ... هـــانسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ... با دیدن شایا پشت سرش باز نالیدم و فریاد زدم -چیو باید من ابله احساس کنم وقتی احساسات خواهر پاکتر از گلم رو به بازی گرفتن هـــان دستم را بالا آوردم و حلقه ی در دستم را بالا گرفتم و نالیدم -اینو می بینی ... این حلقه ای که توی دستای من سنگینی می کنه ... می بینی ارباب ساشا ... این حلقه ی اسارت خواهرم بود ... حلقه ی عشق خواهر که راهی قبرستونش کرد ...راهی خاروار خاکی که حالا راحت با روحی سرگردون توش خوابیده ... آره منه ستاره مهتاب شدم فقط ...فقط برای این حلقه می فهمی ....مـــی فــهمی لعنتی هق هق بلند گریه آناهیتا قلبم را به درد آوردآناهیتا:ستاره!!دستم را پایین آوردم و نگاهم را به حلقه دوختم و نالیدم -نه بذار بگم آنی ...بذار به این بی معرفت بگم که ساشا چقدر دنبالت گشتم ... گشتم دنبالت که بهت بگم دارم از انگلیس می رم ایطالیا ...چون بهترین کار گیرم اومده ...همون کاری که تونستم با پویا شریک بشم و تورو شریک کنم ...اما این بی معرفت نبود ..باز نبود که اولین نفر باشه که خبر خوب رو بشنوه ...سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان غمگین ساشا شدم و ادامه دادم -یادته ساشا وقتی صدای خواهر نازنینم رو می شنویدم چقدر ذوق می کردم ...حتی وقتی شماره اش رو روی صفحه موبایلم می دیدملبخند تلخی زدم و باز نگاهم را به حلقه دوختم و نالیدم -می دونی چطور بهترین روز زندگیت می تونه بدترین روز باشه وقتی یک تماس از شماره خواهرت با صدای بغض کرده بیاد که بگه ...پاره ی تنت تصادف کرده ...زندگیت تصادف کرده و لحظه های آخر عمرش رو داره برای کنار تو بودن نفس می کشه چانه ام لرزید ... صدایی از هیچکدامشان بیرون نمی آمد ...نمی خواستم حرفی زده بشه ...می خواستم آخرین بغضم را بشکنم و راحت کنم خودم را.... برگشتم به همان روز همان روزی که پویا حلقه به دست کنارم زانو زد و صدای زنگ موبایلم تمام خوشی را از من گرفت ... صورت زیبای مهتاب در نگاهم جان گرفت که آروم همراه با بغض گفتم-وقتی در اتاق رو باز کردم ...در اتاق کوفتیه بیمارستان ... مهتاب اون وسط بین دستگاه ...با رنگی پریده با درد ...آه نمی دونی چقدر درد داشت ... چقدر اون روز دلم سوخت ... قلبم آتیش گرفت وقتی بهم گفت ظلم شده بهش ...وقتی به من گفت زیر بار کتک بوده ... سرم را بالا گرفتم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم و نالیدم
-هنوزم اینجا درد داره وقتی می شنویی که خواهرت رو بی عفت کردن ... اینجام درد می گیره هروقت به گوشم می رسه به خواهرم یک بی وجدان تجاوز کرد محکم به سینه ام زدم و بلندتر فریاد کشیدم -درد می کنه بی معرفت... می سوزه وقتی خودت زندگیت رو بذاری توی قبر و نفهمی چه بلایی به لبخند مهربون خواهرت اومده ....چه بلایی به سر گل سر سبدم اومده صورتم را میان دستانم پنهان کردم و همراه با هق هق گفتم-اومدم... اومدم سوپرایزش کنم... اومدم بگم مهتاب برگشتم .... اما اون سوپرایزم کرد ساشا اون با رفتنش ...سوپرایز بزرگی برام بود ....مــهتابم رفت ساشا... رفیق دبستانیم .. هم قولم ... همراهم ... هم یارم رفت ساشا ..رف...صدای هق هقم در سینه ی گرم و برادرانه او گم شد ... گم شدم در هق هق مردانه و هق هق دلسوزانه آناهیتا ... صدای پر از بغض ساشا کنار گوشم ...مانند نوایی برای دل سنگینم بود ساشا:چه کردن با تو ستاره ..چه به روزت اومده دستانم را باز کردم و لباسش را در چنگ گرفتم و نالیدم ...همراه با هق هق ...همراه با درد -خوردم کردن ساشا ... پاره تنم رو گرفتن ازم ... مـــهتابم رفت ساشا من را سخت به خودش فشرد ... سخت و پر درد ... ساشا:آروم باش خواهری ...آروم باشو اون زمان بود که چه راحت آروم شدم ... آروم شدم در آغوش سخت مردی که به عنوان برادر یار و همیارم بود ... هق هقم ...کم و کم تر شد بغض چند ماهه ام ریخت ... باور کردم رفتن مهتابم را ...باور کردم که مهتابی کنارم نیست ... خواهرم دیگر کنارم نیست ...خورد کردم بغض چند ماهه ام را برای آرومی ..برای رسیدن به مقصد....****
دستی به موهای لخت آروین کشیدم و نگاهی به ساشا کردم که در فکر فرو رفته بود .. لبخندی به روش زدم و گفتم -اینا همه ی اون چیزی بوده که با اومدن به اینجا و رفتن مهتاب پیش اومده کلافه دستی در موهایش کشید و به آرامی گفت ساشا:اما مامان من چطور مم...می دونستم براش سخت بود ...سخت بود باور اینکه مادرش مهتابم را به باد کتک گرفته ... هر چه بود مادرش بود ... ساشا با غم نگاهم کرد و گفت ساشا:باورم نمی شه ستاره باورم نمی شهحرفی که ان سه ساعتی که کنار هم بودیم را گفته بود ... باورش سخت بود همانطور که من رفتن مهتاب را باور نمی کردم ... به بزرگی همان باور بود ... نگاهی به آروین کردم که با تعجب نگاهم می کرد ... می دونستم با نام ستاره بر روی مهتابش بی گانه اس... خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و نگاهم را به ساشا دوختم -از بیمارستان ورقه ی پزشک قانونیه آروین رو گرفتم به دلیل ضرب و شتم ... من با چشمای خودم هم دیدم آناهیتا پایش را بر روی پای دیگری گذاشت و همانطور که چایی اش را هورت می کشید گفت آناهیتا:می تونم چندتا از کارگرا رو به قول شما رعیت هارو بیارم که دیدن همچین بالایی سر آروین و حتی مهتاب اومده ساشا نگاهی به آناهیتا کرد و گیچ سرش را تکان داد ... نگاهی به آناهیتا کردم که با لبخندی خیره به ساشا بود ...لبخندی روی لبم نشست ... دوست نداشتم نفرت رو توی چشمای آناهیتا به ساشا ببینم ...این وسط ساشا بی گناه بود و بی خبر از همه جا ...نگاهی به اطراف کردم ...خبری از شایا نبود .. بعد از اون گریه طولانی وقتی از آغوش ساشا بیرون آمدم ...شایایی کنارم ندیدم و این برایم عجیب بود ... شاید هم به دلیل اون بوسه ...آهی کشیدم و نگاهی به اروین کردم که در حال خوردن شیرش در لیوان بود ....لبخندی زدم ... با صدای ساشا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ساشا نگاهش را به آناهیتا دوخت و به آرامی به آناهیتایی که لبخندش را اخمی در بر گرفته بود گفت ساشا:برای همینه اینقدر از من متنفری آناهیتا بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت آناهیتا:ازت متنفر نیستم ...ساشا:پس این رفتارات چه معنی دارهآناهیتا پایش را بر روی پای دیگر گذاشت و گفتآناهیتا:دلیل نداره جز اینکه از شما اربابا بدم می آدساشا ابرویی بالا انداخت و آهان بلندی گفت و رو به آناهیتا کرد ساشا:آنی خانوم والا من از اون ارباب خوب خوباشم آناهیتا پوفی کردم و با اخمی گفت آناهیتا:می دونی آقای ارباب خوب مشکل خاندان و این روستای شما اینکه که همه اربابن ...خوب و بدش رو کسی نمی دونه ساشا:حالا شما یک لطفی به ما بکن مارو خوب بدونآناهیتا:نـــوچ باید ثابت کنی بعد ساشا از شیطنت اناهیتا خنده ی غمگینی کرد و گفتساشا:اونوقت چطور به شما بانوی عزیز ثابت کنم آناهیتا نگاهی به من کرد ...لبخندی به روش زدم ... با لبخندی پاسخم را داد و رو به ساشا با اخمی شمرده گفتآناهیتا:اینکه بگی ارباب کوچیکه این وسط کیه ساشا ابرویی بالا انداخت .. و اخمهایش را در هم کرد ... دهانش را باز کرد ... حرفی بزند ...اما حرفی نزد و دستش را بر زیر چانه برد ..آناهیتا سرش را تکان داد و با تأسف گفت آناهیتا:همینه دیگه توی ارباب قلابی هم نمی دونی ارباب کوچیکه کیهبا گفتن این حرفش خنده ای کردم و نگاهی به ساشا کردم که سعی در پنهان لبخندش را داشت کردم ... می دونستم می دونست که آناهیتا با ارباب قلابی گفتنش سعی در عوض کردن جو متشنج داشت...ساشا شانه ای بالا انداخت و گفت ساشا:من چه می دونم اخه ..این ارباب کو...هنوز حرف ساشا تموم نشده بود که شایا وسط حرفش پرید شایا:من می دونم ...نگاها همه به طرف شایا که بالای سر آروین ایستاده بود برگشت ... نگاهی به صورت خسته اش کردم و لبخندی زدم ... شایا خم شد .. گونه ی آروین را بوسید و بدون نیم نگاهی به من روی صندلی کنار ساشا...نشست ساشا:تو می دونی شایا سرش را به مثبت تکان داد ... آناهیتا و ساشا راست نشستن و نگاهشان را به شایا دوختن
ساشا:کی هست این ارباب کوچیکه شایا سرش را به طرف آروین برگرداند و لبخند خسته ای به لب آورد و آروم گفت شایا:ارباب کوچیکه جلوتون نشسته...نگاهی به صورت بهت زده ی آن دو کرد و ادامه دادشایا:ارباب کوچیکه آروینه -چــــی؟با صدای یکصدای آناهیتا و ساشا خنده ام گرفت و نگاهشان کردم که با تعجب به آروین چشم دوخته بودن ... آروین که نگاه آن دو را به خودش دید ...خودش را به من چسپاند ... ساشا با اخمی نگاهش را از آروین گرفت و به شایا دوخت ساشا:شوخیت گرفته شایا شایا لیوان چایی ام را برداشت و بدون توجهی به من آن را به لب نزدیک کرد و گفت شایا:نه شوخی در کار نیست آناهیتا خم شد و نگاهی به شایا کرد که با خونسردی چای اش را می خورد و گفت آناهیتا:این چطور ممکنه ...یعنی آروین با مهتاب.... مسخره است شایا نگاهی به آناهیتا کرد و با لحن تلخی حاکی از چایی بدون قندش گفت شایا:مسخره نیست شایعه است باز هر دو یکصدا عجولانه گفتن-یعنی چی؟لبخندی به لب آوردم و به آرامی همانطور که موهای آروین را نوازش می کردم گفتم -یعنی اینکه ارباب کوچیکه در کار نیست ...همه نگاها به طرف من برگشت ... با همان لبخند خونسرد نگاهشان کردم و گفتم -درسته اربابی این کارو کرده اما ارباب کوچیکه نبوده ..ساشا سرش را تکان داد ساشا:باز هم من نفهمیدم منظورت چیه نفسم را بیرون دادم و با نیم نگاهی به شایا که چای اش را مزه مزه می کرد گفتم -اون شب بارونی اتفاقی افتاده که مهتاب می دونه و دو نفر دیگه شایا نگاهم کرد ...باز لبخند زدم اما تلخ به دلیل سردی نگاهش .... رو به ساشا و آناهیتا که نگاهم می کردن لبخند دیگری زدم..آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و با عجله گفت آناهیتا:تو می خوای دقیق چی بگی پوفی کردم و دیدی در اطراف زدم ... خوشحال بودم که ساشا مارا جایی اورده بود که راحتر بتوانیم حرفایمان را بزنیم و کسی نتواند بشنود ... نگاهی به قیافه های منتظر آنها کردم و آرام و شمرده گفتم -ببینین اینجا یک خبرهایی هست که خود ارباب شایا هم خبری نداره پوزخند پر صدای شایا لبخند تلخم را بیشتر کرد شایا:اونوقت تو می دونیبدونی آنکه نگاهش کنم و به حرفش توجهی کنم... نگاه در صورت آن دو که حالا با رفتار من و شایا پر تعجب شده بود ادامه دادم -ببینین اون شب بارونی هر اتفاقی افتاده دو نفر می دونن کی بوده... اون شخص اون ارباب کیه ...یک نفر می دونه یا شاید دو نفر و خود مهتاب ساشا:می خوای چی بگی ستاره نفسم را بیرون دادم و دستی بر سر آروین کشیدم و آروم گفتم-آروین می دونه اون شخص کی بوده ...ارباب کوچیکه داستان ما سکوت بدی در آن زمان همه جا را در بر گرفته بود ... نگاهای همه بر روی اروین بود جز نگاه یک نفر ... ان یک نفری که نگاهش بر روی من سنگینی می کرد و سرمای بدی را در بدنم منتقل می کرد ... سرم را بالا گرفتم و بی توجه به آن نگاه به ساشا و آناهیتا که با بهت نگاهشان به آروین بود چشم دوختم و گفتم -می تونم بگم که این بلاهایی که بر سر آروین اومده ممکنه به همون دلیل باشه ساشا با عصبانیت از جایش بلند شد و با صدای بلندی رو به من کرد و گفت ساشا:چی می خوای بگی ستاره که مامان من می تونه همچین بلایی سر نوه اش بیاره خونسرد بی آنکه لبخندم را از روی لبم بردارم رو به ساشا کردم و گفتم -منم نگفتم مامانته ساشا:پس منظور این حرفت چیه که همین بلا سر آروین اومده تکیه ام را به صندلی دادم و با همان لبخند گفتم -پس خودتم باور داری که مامانت آروین رو به باد کتک گرفتهساشا:من منظورم این نیست شایا:پس منظورت چیه ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهش را به آسمان سیاه و پرستاره ی بالا سرش دوخت و نالید ساشا:نمی دونم ... نمی دونم خیلی چیزهارو نمی دونم آناهیتا:خیلی چیزها هست ماهم نمی دونیم باز سکوت بدی پیچید ... نمی دونم چرا توی اون لحظه اون مکان آرومه ... آروم بودم ... آناهیتا رو به من کرد و گفت آناهیتا:پس حرف دوستم راست بود که می گفت آروین چیزی رو دیده که نباید می دید سرم را تکان دادم..-اوهوم... کاری که گفته بودی رو روی آروین که خواب بود امتحان کردم و یک چیزهایی فهمیدم نگاه های هر سه نفرشان به من دوخته شد ... آناهیتا از روی صندلی بلند شد و با اخمی نگاهم کرد و گفت آناهیتا:پس تو چرا چیزی به من نگفتی ؟شانه ای بالا انداختم و خونسرد گفتم -چون وقتی چیزی دستگیرم نشده چی بگم آناهیتا و ساشا مشکوک نگاهم کردن ... می دونستن چیزی فهمیدم و نمی خواستم بگم ... نگاهی به شایا کردم ... با دیدن نگاهم پوزخندی زد و گفت شایا:آره متوجه هستیم ساشا با تعجب نگاهی به شایا و من کرد و بی توجه به نگاه تعجب آورش گفت ساشا:ستاره من تورو نشناسم باید بمیرم آناهیتا دست به سینه کنار ساشا ایستاد و با ابروهای درهم گفت آناهیتا:یک چیزی فهمیدی که اینقدر خونسرد لبخند می زنی دستانش را مشت کرد و با صدای پر از عصبانیت غرید آناهیتا:می خوای چه غلتی بکنی که نمی گی هــــان-می خوام برم ملاقات بختیاری هر سه نفرشان سکوت کرده و پر تعجب نگاهم کردن ... با صدای بلند خنده ی شایا نگاهم را به او دوختم که عصبی می خندید و لبخند خونسردی زدم ...ساشا با دیدن خنده ی عصبی شایا لبخندی زد و رو به من گفت ساشا:شوخی خوبی بود شانه ای بالا انداختم -نه ساشا شوخی نیست شایا لیوان چای در دستش را محکم بر روی میز کوبید و با سعی در کنترول در عصبانیتش رو به من گفت شایا:نمی خوای بگی که جدی می گی نگاهی به آناهیتا کردم که با تعجب نگاهم می کرد و گفتم -دقیقا" دارم جدی می گم لبخندی به آناهیتا زدم -اما بعد از اینکه آنی آماده باشه اخمهای ساشا در هم رفت قدمی جلو آمد و پر عصبانیت گفت ساشا:آماده برای چی ستاره همانطور که نگاهم به آناهیتا بود ...سرم را خم کردم و آروم ..خونسرد بی توجه به بهت آناهیتا ...بی توجه به عصبانیت ساشا و شایا گفتم -آماده برای دیدار با شهرام بختیاریآناهیتا با همان نگاه بر روی صندلی اش نشست ...بی حرف بی انکه حرفی بزند ...نشست و دستش را در جیبش برد ... ساشا دستم را در دستش گرفت و خیره در چشمانم شد ... چشمانش مثل همان روز ها پر شده بود از مهربانی ...از حسی آشنایی به نام محبت خالصانه ساشا:لج کردی ستاره سرم را تکان دادم و همانند خودش گفتم -لج نکردم ساشا ساشا:پس این کارا چیه ستاره...این مخفی کردنها چیه دستم را بالا آوردم ..بر روی گونه اش گذاشتم و زمزمه کردم -می خوام به آرامشی که از من گرفته شده برسم ساشا ساشا با همان لبخند دستش را بر روی دستم که بر روی گونه اش بود گذاشت و با مهربانی گفت ساشا:با دیدار با بختیاری ...با دیدار با اون مردی که سخت از ما از خاندان ما متنفره آهی کشیدم ... چطور باید می گفتم ... چطور می گفتم بختیاری نمی تونه به ما صدمه برسونه ...چطور می گفتم که اون شخص اون مرد نمی تونه حتی فکر به صدمه رسوندن ما بکنه ... نگاهم را به چشمان نگران ساشا دوختم -من به اون مرد اعتماد دارم ساشا غمگین دستم را پس زد و از جایش بلند شد ... دستی در موهایش کشید و گفت ساشا:این ریسکه نمی تونم بذارم شما دوتا برین آناهیتا:چرا؟نگاهم را از ساشا گرفتم و به آناهیتا دوختم که با اخمی به چهره به ساشا نگاه می کرد ...آناهیتا:چرا نمی تونی بذاری ساشا به طرف آناهیتا رفت ... کنارش نشست و گفتساشا:اون مرد خیلی خطرناکه ..ممکنه رفتن شماها هم نقشه ی جدیدشه آناهیتا نگاهش را از ساشا گرفت و به شایا که با عصبانیت نگاهم می کرد دوخت آناهیتا:چرا اینقدر از این مرد متنفرین ... مردی که هیچ شناختی از ما نداره اما حرف از حق می زنه شایا لبخند تلخی زد ...نگاهی به چشمان غمگین آناهیتا ...اشاره ای به من کرد و گفت شایا:خواهرت می دونه که تصمیم گرفته بره دیدار بختیاری آناهیتا نگاهش را به طرف من برگرداند ... پر از سوال نگاهم کرد ... پر از حسی که در من هم بود ... لبخندی به او زدم که سرش را تکان داد و آروم گفت آناهیتا:ستاره بی خود حرفی نمی زنه سرش را بالا گرفت و با نگاهی به من و با لبخندی که اعتماد خاصی به من وارد می کرد گفت آناهیتا:بهم فرصت بده فکر کنم سرم را تکان دادم که ساشا کلافه از جایش بلند شد و رو به آناهیتا غرید ساشا:فکر چی ..هـــان فکر چی آناهیتا با خونسردی من سرش را بالا گرفت و گفت آناهیتا:فکر دیدار با شهرام بختیاری پوزخندی بر روی لبهای ساشا نشست و رو به برادرش با همان پوزخند گفت ساشا:اینارو می بینی شایا می خوان فکر کنن بعد برن به دیدار با اخمی به من و آناهیتا نگاه کرد و با صدای بلند غرید ساشا:چرا نمی خواین بفهمین اون مرد خطرناکه ...اون مرد ع..
آناهیتا:اگه بخوای اون حرف رو بگی من می دون و تو ارباب با تعجب به آناهیتا نگاه کردم که با اخمی ایستاده بود و به ساشا نگاه می کرد .... ساشا با دیدن گاردی که آناهیتا گرفته بود لبخندی غمگینی زد و سرش را تکان داد و آروم گفت ساشا:آنی خانوم من نگرانتونم ...آناهیتا با همان اخمای درهم رفته مانند هر دوی آنها پوزخندی زد آناهیتا:شما نگران خودت باش ما می تونیم از خودمون مواظبت کنیم ساشا:آنی...آناهیتا وسط حرف ساشا پرید و با همان اخمهای درهم رفته نگاهش را به من دوخت آناهیتا:هر وقت بگی می آم بریم دیدار بختیاریلبخندی زدم ... نگاهی به آناهیتا و بعد به شایا کردم و سرم را برایش تکان دادم ...ساشا نگاهم کرد ...دهانش را باز کرد حرفی بزند که صدای پوزخند شایا آن اجازه را به او نداد ..نگاهم را به شایا دوختم ... با نگاه سرد خیره شد در چشمانم و با همان پوزخند بر روی لب گفت شایا:داره واسم جالب می شه دیدار با بختیاری خم شد ...دستی به چانه اش کشید و با اخمهای درهم ادامه دادشایا:اون وقت با اجازه ی کی..من که همچین اجازه ای ندادم تکیه ام را به صندلی که بر روی آن نشسته بودم دادم ... و خیره شدم در چشمان مردی که عاشقانه می پرستیدم و با لحن سرد حاکی از دل خونم گفتم -با اجازه خود خودم با عصابنیت از جایش بلند شد و فریاد زد شایا:خود تو بی جا کردی با اخمی از جا بلند شدم و همانند خودش فریاد زدم -بهتره حرف دهنتو رو مزه کنی ارباب سرش را تکان داد و با اخمای در هم رفته قدمی به طرفم برداشت و گفت شایا:حالا که مزه کردم ...اما اجازه ای ندادم دست به سینه نگاهش کردم و گفتم -من هم از شما اجازه نگرفتم شایا خنده ی عصبی کرد...نگاهی به ساشا کرد و با همان خنده گفت شایا:ببین خانوم چه شجاع شده به طرفم برگشت و با دو قدم خودش را رساند و بازویم را گرفت شایا:خوب خانوم شجاع گوشاتو باز کن .. با دهان مزه مزه کرده دارم می گم شما هیچ جا نمی ری بازویم را از دستش خارج کردم و با کف دست به سینه اش زدم ... قدمی به عقب رفت ... پوزخندی به لب آوردم و همانند خودش گفتم -بهتره تو هم گوشاتو باز کنی ...من تصمیمی بگیرم عملی می کنم شایا:بازیه بدی داری با من شروع می کنی ستاره پوزخند پر صدایی زدم -من بازی با تو ارباب عزیز نداشتم که بخوام شروعش کنم شایا با عصبانیت به طرفم خیز برداشت ... تکانی نخوردم ... حرکتی نکردم ... گرمی دستان مردی را می خواستم که مردم نبود ... عصبانیت و نگرانی شخصی را می خواستم که می ترسید ... شایا هر دو بازویم را در مشتش گرفت و فشرد شایا:ستاره می خوای حماقت کنی خیره در چشمانش شدم و با همان پوزخند و درد بازویم گفتم -این حماقت رو ترجیح می دم به تمام حماقت های دیگه ام طعنه ی کلامم را گرفت و بازوهایم را بیشتر در مشتش گرفت و فشردساشا:شایا...شایا نگاه اخم آلودش را از من گرفت و به ساشا که نگران نگاهم می کرد دوخت.... با دیدن اخم شایا ... آناهیتا که کنار ساشا ایستاده بود بازوی ساشا را گرفت ...شایا بار دیگر نگاهش را به من دوخت و غرید شایا:خوش ندارم اسم اون مردیکه دیگه رو زبونت بشنوم غمگین نگاهش کردم ... غمگین به تمام غم های دنیا ...چرا داشت از شخصی دورم می کرد که سالها انتظار کشیده بودم ... چرا داشت از شخصی دورم می کرد که هزارها سوال نگفته را می خواستم از او بپرسم ...شایا با دیدن چشمانم فشار دستش را کمتر کرد ...و آروم گفت شایا:من اعتمادی به این مرد ندارم -اما من چشم بسته به این مرد اعتماد می کنم من را به خودش نزدیک کرد ... نزدیک آنطور که گرمی تنش را احساس می کردم ... لرزش تنش را احساس می کردم شایا:حتی بیشتر از من سخته ... سخته دروغ بگی به زندگی که خودت برای خودت ساختی و سعی در فاصله گرفتن از اونی ...سخته دروغ گفتن به شخصی که از نی نی چشمات می تونه درونت رو بخونه .... چشمانم را بستم و زمزمه کردم -حتی بیشتر از تو
دستانش شل شد ... بازویم را رها کرد ... چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ... دروغ بود اگه بگم آن لحظه غم نگاه شایا دیوونه ام نکرد ... دروغ بود که آن لحظه مرگم را از خدا نخواستم ...اخم هایش مانند همیشه در هم رفت و با صدای کلافه و پر از خشمی غرید شایا:چرا؟نگاهم را از چشمانش گرفتم و به آناهیتا که حرف دلم را می دانست کردم و با غم صدام گفتم -چون اون حق داره چشمان ساشا گرد شد ... اما آناهیتا لبخند زد ... نگاهم را به شایا دوختم ... با دیدن صورت سرخ شده از خشمش به خود لرزیدم ... شایا با دیدن نگاه ترسیده ام پوزخندی زد ...قدمی به طرفم برداشت ... موهایم را که از زیر شال بیرون زده بود را در شالم فرو برد ... و شال بر روی سرم را درست کرد و همانطور که از عصبانیت دستانش می لرزید.... نیم نگاهی به آناهیتا و من کرد شایا:یک کلام خطم کلام برای هر دوی شما ... هیچ جا نمی رین ساشا نفس راحتی کشید ...اما من خیره شدم به چشمان شایا ... چشمانی که حالا یک ترسی در آن نشسته بود ... ترسی نا شناخته ....از شایا فاصله گرفتم و دستانم را در جیبم فرو بردم و نگاهی به آناهیتا که با اخمی سرش به زیر بود گفتم -ما می ریم آناهیتا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ... می دونستم ... میدونستم شک کرده اون شخص کی می تونه باشه ... اما با حرف نزدنش ... و دفاعش از بختیاری می تونستم به راحتی بگم شکش درست بوده ... لبخندی زدم ... با لبخندی پاسخم را داد ... با صدای فریاد شایا لبخندم را فرو خوردم و نگاهم را به او دوختم که با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد ... شایا:حق نداری پاتو از این خونه ی کوفتی بذاری بیرون فهمیدیبلند تر از قبل فریاد زد شایا:فهــــمــــیدی -نه !!!آنقدر خونسرد نه گفته بودم که صورت شایا پر شده بود از تعجب از آن همه خونسردی من ...لبم به لبخندی کج شد ...با دیدن دستهای مشت شده اش ...و صئرتی که کم کم درهم می رفت قدمی به عقب برداشتم که شایا به طرفم خیز برداشت ... جیغ خفه ای کشیدم و به پشت صندلی رفتم ... شایا انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت و غریدشایا:نـــمی ری ســـتاره از پشت صندلی ابرویی بالا نداختم -می رم شایا به طرفم آمد ...به طرف دیگری رفتم ....با صدای بلند فریاد زد شایا:گفتم نـــمی ری دست به کمر با اخمی نگاهش کردم و همانند خود او فریاد زدم-مـــنم گفتـــم می رم شایا فریادی از حرص کشید ... و به طرفم خیز براشت ... جیغی کشیدم و از دستش پا به فرار گذاشتم ... از اون صندلی به اون صندلی در حال پریدن بودیم ... بی توجه به فریاد های ساشا و آناهیتا که ستاره ... شایا می کردن من و شایا فریاد می کشیدم ... هم ترسیده بودم ... هم از گیر افتادن در دست شایا وحشت داشتم ... در حال پریدن از یکی از صندلی ها بودم که دستان گرمش دور کمرم حلقه شد و فریادم را به هوا برد -شــــــایــــاشایا دستش را بر روی دهانم گذاشت و فشاری به کمرم وارد کرد و غرید شایا:وقـــتی می گم نـــمی ری یــعنی نمـــی ریآخرین نمی ری اش با فریاد بلندتر گفت که با وحشت چنگی به دستش را که بر روی دهانم بود گذاشتم ...شایا فریادی از درد کشید ... گازی از دستش گرفتم و او را پس زدم ... با دیدن صورت سرخ شده اش قدمی به عقب رفتم که فریاد دیگری کشـیدشایا:وحــــشـــیاخمی کردم و غریدم -وحشی خودتی روانی اخمهایش درهم رفت ...دهانش را باز کرد حرفی بزند ...با صدای خنده ی آناهیتا و ساشا ...با همان اخم هر دو به طرف آن دو برگشتیم که موبایل به دست به من و شایا می خندیدن ... ساشا دستی به چشمانش کشید و با خنده گفت ساشا:چه فبلمی شده این آناهیتا خنده ی پر صدایی کرد و دستش را بر روی بازوی ساشا گذاشت و گفت آناهیتا:خیلی باحال بود با دیدن خنده ی آنها سرم را به زیر انداختم و لبخندی روی لبم نشست ... سرم را بالا گرفتم و به شایا دوختم ..لبخندی روی لبش بود .. لبخندی که معنی اش هزار حرف بود ... نگاهم را به نگاهش دوختم ... یاد بوسه اش ... یاد گرمی تنش فاصله ام را از او بیشتر می کرد ... این حق نبود ... این حق من نبود آنطور در چشمان این مرد خیره بشم و یادآور آن بوسه ها و یاد مهتابی که از دهانش خارج شد باشم ... نگاهم را از او گرفتم شایا:ستاره...هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای آشنای نوید به گوش رسید نوید:ااا شماها اینجایین نگاهم را از چشمان به غم نشسته ی شایا گرفتم و به نوید دوختم ... لبخند مهربانی زد و نگاهی به همه ی ما کرد و در آخر خیره به آناهیتا شد ... سر ش را کج کرد ... نوید:جمعتون ..جمع گلتون کم قدمی نزدیک شد و نگاهش را از آناهیتا گرفت ... اما بار دیگر نگاهش را بالا برد و به آناهیتا با لبخندی نگاه کرد نوید:شما باید آناهیتا باشین آناهیتا لبخندی زد و دست نوید را که دراز شده بود را در دست گرفت و با عشوه ای که در صدایش بود گفت