کتش را از تن خارج کرد و دور بدن لخت آروین پیچید ... غمگین همانطور که قطره های اشک از چشمانم سرازیر می شد ... نگاهم را به جاده دوختم ... دستانم از زور غم از زور دلهره می لرزید ... همانطور که بدن ضعیف آروین در آغوشم می لرزید ... آب بینی ام را بالا کشیدم و فرمان را در میان مشتم فشردم ... از آروین دور شده بودم ... مقصر من بودم که تنها رهایش کرده بودم ... لبم را به دندان گزیدم تا هق هق گریه ام در نیاید ... با پشت دست اشکهایم را پاک کردم که دست شایا بر روی دستم قرار گرفت و صدایش در گوشم پیچید که گفت شایا:آروم باش ستاره سرم را تکان دادم و نالیدم -نمی تونم شایا باور کن نمی تونم مشتم را دور فرمان محکمتر کردم و ادامه دادم -صحنه ی مرگ عزیزام جلو چشمامه ... دستهای بی جونشون رو می تونم حس کنم ... چشمای بی روحشون که از این دنیای نکبتی بسته می شد رو هنوز به یاد دارم .. شایا دستش را بر روی دستم نوازش گونه کشید که آرام گفتم -چرا تموم نمی شه شایا ...چرا شایا حرفی نزد ... با چشمای غمگینش ... نگام کرد و نوازشم کرد ..بی آنکه حرفی بزند ... بی آنکه کلمه ای از دهانش خارج شود ... نگاهم را به آروین دوختم و با دیدن خون خشک شده کنار بینی اش نفسم را سخت بیرون دادم ... و بار دیگر نگاهم را به جاده دوختم . از دل دعا کردم که باز شاهد دیدن مرگ عزیز دیگری نباشم ****نگاهم به در خطوط قرمز ای سی یو خشک شده بود ... پاهایم را در اغوش جمع کرده بودم و نگاهم به دری بود که نزدیک یک ساعت بود آروین را برده بودن ... یک ساعت سختی که آن طور نگاهم را به آن در خشک کرده بود ... صدای فریاد دکتر هنوز در گوشم بود که بلند گفته بود دکتر:سریعتر ببرینش آی سی یو آن لحظه پاهای خشک شده ی شایا رو دیده بودم که خم شد و بر روی زمین افتاد و گیج نگاهش را به آورین دوخته بود که وارد اتاقی می شد که خاطره ی بدی از آن داشتم از فکر خارج شدم و با نگاهم دنبال شایا گشتم ... با دیدنش که هنوز همانطور شوکه نشسته بود ... اشک در چشمانم جمع شد ... از جایم بلند شدم و با پاهای لرزان کنارش نشستم و دستم را بر روی شانه اش گذاشتم -شایاحرفی نزد ...تنها دستم را گرفت و محکم آن را در دستش فشرد ... خودم را به او چسپاندم و زمزمه کردم -شایا آروین خوب می شه شایا دستم را محکمتر فشرد و به لبانش نزدیک کرد ... و اروم گفت شایا:دلت پاکه دعا کن ...انگشتانم را بوسید ...و زمزمه وار ادامه داد شایا:دعا کن شرمنده نشم با چشمان به اشک نشسته به مردی نگاه کردم که همانند بچه ای در اغوشم پناه اورده بود ... سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و اجازه دادم که اشکهایم جاری شود ... دست شایا رو فشردم ...-مطمئنم که چیزیش نمی شه شایا سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم شد ...و آروم گفتشایا:خوب می شهسرش را تکان داد و چندبار زیر لب همان کلمه را تکرار کرد ...آهی کشیدم .... با باز شدن در اتاق آی سی یو هر دو از یکدیگر فاصله گرفتیم و خودمان را به دکتر رساندیم ... دکتر سرش را با تأسف تکان داد ... و گفتدکتر:چه بلایی سر این بچه اومده ؟شایا قدمی جلو برداشت و آروم گفت شایا:حالش چطوره دکتر دکتر بار دیگر سرش را با تأسف تکان داد و گفتدکتر:حالش خیلی بده ..خیلی بد با اون ضربهایی که توی بدنش هست و بدنه ضعیفی که داره نگاه دقیقی به شایا کرد و با همان لحن ادامه داددکتر:شما چرا دکتر ؟شما چرا؟شایا کلافه دستی در موهایش کشید ... کنارش ایستادم ...می دونستم حال شایا خیلی بدتر از اینهاست...حال خودمم هم وقتی اروین را لرزان به یاد می آوردم بهتر از شایا نبود ...کنارش ایستادم و با ناله رو به دکتر گفتم -دکترچه اتفاقی براش افتادهدکتر با دیدن نگاه غمگینم غمگین نگاهم کرد ... یک نگاه شماتت بار همراه با دلسوزی که شاید برای آروینی بود که حالا در آن اتاق بین آن همه دستگاه نفس می کشید... دکتر آهی کشید و گفت دکتر:همراه من بیاینشایا همانطور که کلافه ایستاده بود نگاهی به من کرد ... نگاهش کردم که غم نگاهش دلم را سوزاند و همراه دکتر به راه افتادیم... بعد از گذشتن از راهرویی دکتر در اتاقش را باز کرد ... رو به روی دکتر نشستیم ... دکتر نگاهی به من و شایا کرد و آرام رو به شایا کرد و گفت دکتر:آقای دکتر شما که باید این لرزش هارو بشناسینشایا با حالت کلافه اخم همیشگی اش را به چهره آورد و رو به دکتر کرد شایا:دکتر فقط بگین حالش چطورهبا تأسف سرش را برای شایا تکان داد ...دستی به لبهایش کشید و با ناراحتی گفتدکتر:این بچه از کی سرما خورده شایا سرش را بالا گرفت و نگاهش را به من دوخت ... با ناراحتی نگاهش کردم و نگاهم را از او گرفتم ... منم شرمنده بودم .. شرمنده از تنها گذاشتن آروین ... دکتر باز با تأسف سرش را تکان داد و دوباره پرسید دکتر:این جای کبودی ها رو تن این بچه ...حرفش را کامل نکرد و نگاهش را به من و شایا دوخت ... با ناراحتی و خشم دستانم را مشت کردم و با ناله ای که با یاد آوری بدن کبود شده از دهانم خارج شده بود گفتم -دکتر مهم حاله الانشه بگین چش شدهباز آهی کشید و نگاهش را در نگاه شایا که با اخم نگاهش می کرد دوخت و گفتدکتر:متأسفانه باید بگم که بر اثر سرماخوردگی های شدید و ضربه هایی که به بدنش وارد شده دچار عارضه بزرگی دریچه های سمت چپ قلبش شده ناباورانه جیغ خفه ای کشیدم.... شایا عصبی نگاهی به من کرد و با اخمی وحشتناک مشتش را محکم بر روی میز کوبید شایا:چی می گی دکتر دکتر نگاهی به شایا کرد و با اخمی همانند او گفتدکتر:خودت بهتر می دونی معنی حرفام چیه شایا از جایش با عصبانیت بلند شد که صندلی به دلیل برخواستن با عجله اش به پشت افتادشایا:چی می گی دکتر دکتر با ناراحتی نگاهش کرد و گفتدکتر:دارم می گم وقت کمی داره شایا شایا دستانش شل شد و ناباورانه نگاهش را به دکتر دوخت ... نفس در سینه ام حبس شده بود ... نگاهم را به لبهای دکتر دوختم دکتر:بدارم با تمام سعیم کاری می کنم که این بچه بتونه از سرما خوردگیش غلبه کنه و بتونه با اکسیژن راحت نفس بکشهنفس کشیدن های سخت شایا را می دیدم اما نگاهم فقط خیره به دکتر بود که بی رحمانه جملاتش را می گفت.... دکتر نگاهش را به من دوخت و به آرامی زیر لب گفتدکتر:متأسفم قطره اشکی از چشمان گرد شده و ناباورانه ام که به دکتر خیره شده بود چکید .... از روی صندلی بلند شدم ... صدای دکتر بارها و بارها در گوشم پیچید که بی رحمانه گفت"متأسفم" ... نفسم را با هق هقی که سکوت اتاق را شکست بیرون دادم .... دکتر غمگین نگاهم کرد و بدون حرف دیگری سرش را به زیر انداخت ....نگاهی به شایا کردم که با تردید نگاهم کرد و گفتشایا:دروغ می گه ... میدونم دروغ می گه دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم خقه شود و نگاهش کرد ... شایا قدمی به جلو امد که قدمی به عقب رفتم و نالیدم -گ...گ..ف..گفت متأسفم با چشمان پر از غم نگاهم کرد و نالید شایا:دروغه ...من می دونم دروغهشایا به طرف دکتر برگشت ونگاهش را با نفرت خیره به چشمان او دوخت و با عصبانیت گفتشایا:بهش بگو دروغ می گی ... بگو فقط یک سرما خوردگیه ساده است دکتر با همان ناراحتی سرش را به زیر انداخت و با افسوس رو به شایا کرد و گفت دکتر:من و تو زمانی همکار بودیم پس بدون دروغی در کار نیست پسرم شایا با خشمی تمام وسایلهایی که بر روی میز بود را به زیر انداخت ...و غریدشایا:د لامصب دروغ می گی....حرف بی خود می زنی... دروغ می گی بی وجداندکتر از جایش بلند شد و نگاهش را به شایا و به من دوخت ...سرم را به طرف شایا برگرداند ...که دیوانوار زیر لب چیزی زمزمه می کرد .... صدایش زدم که غمگین نگاهم کرد ... قدمی به طرفش برداشتم ... دو قدم به عقب رفت...نگاهی به دکتر کرد و با حالتی زار به من نگاه کرد و با صدایی که غم و دلهره با آن شریک بود گفت شایا:دروغه ستاره ...مگه نه با دیدین مرد محکمی که همیشه اخمی به چهره داشت در آن حالت ... هق هقم را بیشتر کرد و بی توجه به حال خودم با غمی گفتم-آروم باش شایابه کسی می گفتم آرام باش که بی راحتی می توانست نا ارومی را در نگاهم ببیند ...شایا سرش را تکان داد و با فریادی که کشید ....صورتش را میان دستانش پنهان کرد و بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج شد ...صدای کوبیده شدن در به یکدیگر ...با وحشت از جا پریدم ... نگاهم را خیره به در بسته ی اتاق دوختم ... شانه هایم از شدت گریه می لرزید و هیچ برای جلوگیری گریه ام پیش قدم نمی شدم ... دلم می سوخت درد در تمام قلبم پیچیده بود ... حتی به لحظه ای نمی توانستم آن بدن نحیف را از یاد ببرم ... نمی توانستم آن نگاه معصوم را از یاد ببرم که از زور وحشت هیچوقت نوانست آرام بخواد ... و حالا از درد به خوابی می خواست فرو برود ... با حس سنگینی نگاه دکتر نگاهم را به طرفش برگرداندم ... مردی 45 ساله با چشمان غمگینی به من خیره شده بود ... به منی که با ان همه استقامت و محکم بودن ...جلویش گریه می کردم ... جلوی مردمی که با بی رحمی خبری را به گوشم رسانده بود که روح را از تنم جدا کرده بود ... اشکهایم را پاک کردم و غمگین گفتم -دکتر اون چیزیش نمی شه درسته دکتر نگاهی به من کرد و اشاره ای به صندلی رو به رو گفت دکتر:ببشین دخترمبا قدم های لرزان خودم را به صندلی رساندم و بی صبرانه گفتم -تورو خدا بگین می شه کاری کرد دکتربر روی صندلی نشستم ... دستهایش را بر روی میز گذاشت و خیره در چشمانم با لبخند تلخی که به لب داشت گفتدکتر:ببین دخترم سمت چپ قلب همیشه وظیفه اش اینه که اکسیژن رو به تموم بافت های بدن برسونه دکتر سرش را تأسف بار تکان داد و با افسوس گفتدکتر:دریچه قلب این بچه که مهم ترین کار رو انجام می ده ممکنه با این فشارهایی که بهش وارد می شه از کار بیوفتهبا پشت دست اشکهایم را که بار دیگر راه بیرون آمدن پیدا کرده بودن کشیدم و امیدوار گفتم-یعنی راهی برای درمان نیست نمی شه کاری براش کرد دکتر غمگین سرش را به زیر انداخت و گفت دکتر:متأسفانه من فقط می تونم با وسیله چند دارو قلبش رو مستقر نگه دارم سرش را بالا گرفت و همانطور ادامه داددکتر:اما به طور موقت با چشمان اشکی زل زدم توی چشمای دکتر و نالیدم-یعنی چی دکتر... موقت چرا آهی کشید و دستی در موهایش که تارهای سفیدی در آنها دیده می شد کشید و کلافه گفت دکتر:دخترم قلب این بچه ممکنه به دلیلی که گفتم هر موقعه از کار بیوفته ...قلب بچه قلبه ضعیفیه که با یک تلنگر ممکنه هیچوقت نتپه جیغ خفه ای کشیدم و با ناله گفتم-نگین دکتر از این حرفا نزنینبا دیدن حالم شرمده سرش را به زیر انداخت و همانطور که به میزش خیره شده بود با لحن غمگین گفتدکتر:شاید این دو ماه هم برای این بچه کم باشه برای همین هر چه زودتر باید عملش کرد ... چه یک ماهه دیگه چه دوماه دستش را بالا آرود و به لبش کشید و آروم گفت دکتر:هر چه زودتر عمل بشه به نفع این بچه است یعنی ممکنه.... اجازه اندادم حرفش را ادامه بدهد... باورش برایم سخت بود آروین را به همین راحتی از دست بدهم ... محکم بر روی میز زدم و همراه به گریه گفتم-دکتر اون خیلی بچه است ... بچگی نکرده دکتر دکتر با دیدن نگاه پر از اشکم نگاهش را برگرداند و گفت دکتر:دعا کن براش دختر جان فقط دعا که قلبش تا پیدا شدن قلب دیگه دووم بیاره نگاه اشکیم را از او گرفتم و از جایم بلند شدم... فکر نمی کردم حرفای دکتر آنطور بی رحمانه باشد ... طوری که کوه بلند خونسردی ام را شکاند ... با قدم های بی جون از اتاق دکتر خارج شدم ... همانند مسخ شده ها .... از پله ها پایین رفتم و راه خروجی را در پیش گرفتم ... با خارج شدنم ... قطره های خنک بارون بر روی صورتم...نگاهم را بالا گرفتم و به آسمون دوختم ... دل آسمان هم همانند دل من گرفته بود ... مانند همان روز ... همان روزی که مهتاب را از دست دادم ... همان روز بارانی... که مامان بابا را در قبر تنگی فرو بردن .... دستی به گلویم که بغض سنگی در ان نشسته بود کشیدم و قدم هایم را تند کردم ... صورت زیبای آروین جلو چشمانم جان گرفت ... دستان کوچک و تپلش که دستم را می گرفت از جلوی چشمانم گذشت ... قدم هایم تند تر و تند تر شد ....صدای گریه هایش در گوشم پیچید ... گریه آروینی که زیر دستهای آن زن بی رحمانه کتک می خورد و صورت زیباش غرق در اشک می شد ...صدای ناله ی آروین در گوشم پیچید...که با صدای بلند مهتاب را برای کمک کردنش صدا می زد....مهتاب را چندبار زیر لب زمزمه کردم .... قدم هایم لرزید...هماننده چانه و لبهایم که از بغض می لرزید .... زانوهایم از فشار این همه کابوس لرزید ... به زانو در آمدم ... بی توجه به دردی که در زانویم پیچید ...فـــریاد زدم... فریادی از بی رحمیه دنیا ... فریادی از قلب ضعیف آروین .... خدا را صدا زدم ... خدایی که شاید حالا چشمانش را بسته بود ... بسته بود از این همه بی رحمی -خـــــــــــدا !در حال نیاز دستی بر روی شانه ام نشست .... دستی که سرد بود ...همانند قلب بی رحمی که آروین را به آن روز انداخته بود ... نگاهی به دست ظریف آناهیتا کردم و چشمانم را در چشمانش که اشک جمع شده بود دوختم -نباید بمیره ... اون نباید بمیره اشکش بر روی گونه اش جکید و در آغوشم گرفت... همراه با گریه کنار گوشم گفت آناهیتا:آروم باش ... آروممحکم در آغوشش گرفتم ... حضورش دردم را گرم کرد و از دل نالیدم ... از درد نالیدم و فریاد زدم -بچه است آنی ...به مولا بچه استبا هق هق ادامه دادم -نباید بمیره آنی ... نباید بمیره آناهیتا با صدای بغض دارش پشتم را نوازش کرد و اروم گفت آناهیتا:مرگ دست خداست عزیزم آروین هم......با فریادی او را پس زدم ...با خشمی نگاهش کردم و غریدم-نه اون حق نداره ... خدا اینقدر بی رحم نیست ...از جایم بلند شدم ....دستی از پشت در آغوشم گرفت و بهانه ی هر حرکت را از من گرفت .....صدای بغض دار ساشا که کنار گوشم گفت ساشا:خودتو عذاب نده دلم را پر غوغا کرد ... دلم را به درد آورد ... قلبم را از جا کند و همانطور که تقلا می کردم از آغوشش بیرون بیایم ...غریدم -گفت سرماخوردگی شدید ... گفت که ضرب دیدگی ها این بلا سرش اومده بی فایده از تقلایی که می کردم ...محکم به سینه ام زدم و فریاد زدم ..با شرمندگی و افسوس گفتم-مواظبش نبودم ... مواظبش نبودین ساشا با یک دستش دستانم را گرفت و اجازه ی ضربه زدن به خودم را گرفت و ناله گفت ساشا:چیزیش نمی شه باور کن چیزیش نمی شه با هق هق گریه همانطور که از پشت گرفته بودتم گفتم -دوماه... دوماه عمر برای اون کمه بخدا کمه ...برای اون بچه خیلی کمهصورتم را میان دستانم گرفتم ... با یاد آروی این چند روزی که در افکار خودم غرق بودم و یادش نبودم ...بلندتر نالیدم-باهاش بازی نکردم ساشا ... اینقدر تو کارام غرق شدم که اروین رو از یاد بردم ... اون بچه رو از یاد بردم که با غم نگاهش شرمنده ام می کرد ..آناهیتا نیز با من همراه شده بود به هق هق افتاده بود ... ساشا دستانش را شل تر کرد و با صدایی که نامطمئن بود همراه با بغض بود گفتساشا:اون خوب می شه ... باهات بازی می کنه ... باز هم نگاهش رو در نگاهت می دوزه ... او...صدایش لرزید ... صدای ساشا همانند همیشه آرامم نکرد ... با تقلا از آغوشش خارج شدمو سیلی به صورتش زدم و با نفرت غریدم -دروغ می گی .... می دونم دروغ می گی ساشا با ناراحتی دستش را بر روی گونه اش نهاد ...آناهیتا به من نزدیک شد و با گریه بازویم را گرفت ...آناهیتا:نکن با خودت این کار نکن با خشمی بازویم را از دستش خارج کردم -اخه دروغ می گه بی وجدان... داره دروغ می گه دروغی که خودش باور نداره نگاهم را به ساشا دوختم که با چشمان اشکی زل زده بود در چشمانم ... نفرت چشمانم با دیدن نگاهش به غمی تبدیل شد ... اشاره ای به قلبم کردم و با حالت گریه رو کردم به هر دوی انها و گفتم-بهم گفت ... آروین بهم گفت که اینجام می سوزه ...گفت که می سوزه ... نفهمیدم .. منه خری که این همه ادعای فهمیدن می کردم نفهمیدم که از درد قلبش نمی تونه نفس بکشه ... نمی تونه شبا درست بخوابه ... من ابله نفهمیدم که اون موقعه که رفتم بیدارش کنم با آرامش نخوابیده بود ... بلکه از درد قلبش اینطور از حال رفته بودقرهای باران همراه با اشکهایم از صورتم سرازیر می شد ... می لرزیدم ... از درون می لرزیدم ... قلبم می لرزید ... دست اناهیتا بر روی بازویم نشست و صدایش که با گریه همراه بود در گوشم پیچید آناهیتا:آروم باش نگاهش کردم ... یک نگاهی از غمگین .. نگاهی که تمام رنج هایم را به همراه داشت ....سرش را بر روی شانه ام گذاشت .... با هق هقش قلبم را بیشتر به درد آورد -آنی نباید بمیره ... صدای گریه ام با صدای هق هق آناهیتا همراه شده بود ...سخت بود ... سخت بود باور کردن چیزی که نمی خواستم باورش کنم ... خیلی سخت بود -نمی تونم انی نمی تونم تصور کنم که دوماه دیگه ممکنه کنارمون نباشه سخته ...سخته نگاهم را به ساشا دوختم که نگاهش را به ما دوخته بود و گفتم -سخته دیگه صدای تپش های قلب مهربونش رو نشونم ...خیلی سخته برام که باز آب بازی کردنش رو با لبخند و خندهای واقعیش رو نتونم دوباره ببینم ساشا لبش را به دندون گرفت و با دیدن نگاهم بیشتر از ان نتوانست به عادتی که همیشه از او سراغ داشتم با قدم های بلند خودش را به من و آناهیتا رساند و هر دویمان را در آغوش گرفت ...برای اینکه بدون حرف بتواند آراممان کند ... برای اینکه با فشرده شدنمان در میان دستان قدرتمندش همدردی اش را احساس کنیم ... در آغوشش فشرده شدم تا آرامش را در وجود او به خودم مثل همیشه منتقل کنم ...اما آرامش از من دور بود ... احساسات من در اتاقی پنهان شده بود که حالا محتاج به قلبی در بین آدمهایی بود که قلبشان را تمام نیرنگ ها در بر گرفته بود ... حالا آغوش برادرانه اش برایم ارامش نداشت ...... خودم را از آغوشش جدا کردم ... سرد نگاهش کردم ... او مادر همان فرزند بود ... همان مادری که آروین را به این روز انداخته بود .... ساشا با تعجبی که می توانستم به راحتی در چشمانش ببینم ..دست آناهیتا که در دستش بود را از دستش خارج کرد و با بهت در چشمانم خیره شد ... با همان نفرت نگاهم را از او گرفتم ... ساشا قدمی به جلو آمد که بی اراده دو قدم به عقب رفتم ... سرم را بالا گرفتم ... و نگاهش کردم .. نگاهش پر بود از تردید ... از نگرانی ...دستی در موهایش کشید و نگاهی به ساختمون بیمارستان کرد و گفت ساشا:می رم با دکتر حرف بزنم آناهیتا که از حالت دوگانه ی من متعجب شده بود ... با دستمالی که در دستش بود اشکهایش را پاک کرد و رو به ساشا و گفت آناهیتا:منم می آم هر دو نگاهش را به من دوختن ... نگاه بی روحم را از هر دوی آنها گرفتم ... نفس عمیقی را که ساشا کشید به راحتی توانستم بشنوم ... دستم را در دستش گرفت و صدای نگرانش در گوشم پیچید که گفت ساشا:بهتره تو هم با ما بیایی ممکنه سرما بخوری زیر این نم نم باروندستم را از دستش خارج کردم ... نگاهم را در چشمانش دوختم و پوزخندی زدم ... پوزخندی که نگران سرما خوردگی من بود ... منی که از نفرت در حال سوختن بودم .... منی که حالا در این ساعت و در این دقیقه حاضر بودم قلبم را بی درنگ به آروین هدیه کنم .... نگاه م را از او گرفتم ... بدون حرفی به طرف درختی که نیمکتی زیرش قرار داشت حرکت کردم ... ساشا:مهتابچیزی نگفتم ... نخواستم حرفی بزنم ...صدای آناهیتا را از پشت شنیدم که به ساشا گفت آناهیتا:بذار با خودش خلوت کنه بی توجه به سنگینیه نگاه آن دو بر روی نیمکت نشستم و نگاهم را به رو به رو دوختم .... بیمارستان خلوت خلوت بود ... بیمارستانی که یک ساعت با اون روستای کوفتی فاصله داشت .... چشمامو بستم و به نم نم بارونی که بر روی زمین می ریخت گوش سپردم ...بغض راه گلویم را گرفته بود ... نگاه معصوم آروین به یک لحظه هم از دیدگاهم دور نمی شد ... چشمانم را باز کردم و به رو به رو چشم دوختم ... پاهایم را در آغوش جمع کردم و آروم گفتم -باورم نمی شه شایا:منم باورم نمی شه نگاهم را از رو به رو گرفتم و به شایا که حالا کنارم نشسته بود دوختم ... چشمانش برق می زد ... برق غم ... برق اندوه ... همانند چشمان زیبای آروین ... چانه ام لرزید و زل زدم در تک تک اجزای صورتش ... صورتی که بی شباهت به آروین نبود ...چشمامو بستم و با عجز نالیدم ... از این همه شباهت ان دو به یکدیگر نالیدم ... جای خالیش را به راحتی احسای می کردم -سخته شایا خیلی سخته شایا دستش را جلو آورد و بر روی گونه ام کشید ... اشکم را بر روی گونه ام را با انگشت شصتش پاک کرد ...چشمانم را باز کردم ... نگاهش در نگاهم گره خورد ...آرام گفتشایا:گریه نکن ستاره دستم را بر روی دستش گذاشتم...و به رو به رو خیره شدم ...باران تندتر شده بود و هیچکدام از ما نمی خواستیم تکانی بخوریم ...شایا خودش را به من نردیکتر کرد و دستی در موهایش کشید و گفتشایا:برام حرف می زنی ستاره نگاهم را به او دوختم ... نگاهم کرد و دستم را در دستش گرفت ... لبخندی نزدم ... حرفی نزدم و فقط خیره نگاهش کردم ... دلم گرفته بود ..از او ...از خودم ... از همه دنیاشایا:ستارهنگاهم باز غم گرفت... غمی با صدا کردن اسمم از زبان او... -درد سینه ام زیاده شایا نمی تونم برات ازش بگم آهی کشیدم ... آهی سوزناک که قلبم را به آتیش کشید .... دست گرمش را نوازش گونه بر روی دستم کشید و گفتشایا: درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگواستخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، آه مگوهیچوقت آه نکشیدم ...چون می دونستم با آه کشیدن می تونم خودم رو نفرین کنم ... از بچگی یاد گرفته بودم که اینطور باشم ... یاد گرفته بودم که ارباب باشم و اربابی کنم ... هیچوقت بچگی نکردم ..پوزخندی زدم...دستم را در دستش فشرد و ادامه دادشایا:نذاشتن بچگی کنم ... حق نداشتم با همسن و سالهای خودم بگردم .... حق نداشتم بخندم ... باید همیشه محکم می بودم قویی ... چون پسر ارباب بودم باید از همون سن مردم از من حساب می بردن ...باید همه از من پیروی می کردن و دستور می گرفتن نگاهش را به رو به رو دوخت ... لبخند خاصی بر روی لبانش نشست شایا:تنها یک نفر بود که با تمام وجود با تمام مهربونیاش هوامو داشت ... هوای قلبم رو داشتقلبم لرزید ... در دلم غوغایی از این جمله اش برپا شد ... با دیدن لرزش دستانم ... نگاهم کرد لبخند تلخی زد و گفتشایا:عزیزم بود ... پاره ی تنم بود ... آتوسای من پاک بود ... خواهرم فرشته ای بود که منو از همه بدی ها دور می کرد ... اون تنها کسی بود که به من حق زندگی می داد و حق خندیدن ... شایا غمگین نگاهم کرد ... غم نگاهش قلبم را بیشتر از دردی که در آن پیچیده بود به درد آورد شایا:خیلی زود از دستش دادم ستاره ... خیلی زود .. همه دل بستگیم به اون مهربون و دست دلباز بود ... نتونستم برم ...همه خنده هام .. همه لبخندام با اون بود ....همه شیطنتامچشماشو بست:نتونستم نجاتش بدم... نتونستم حرف بزنم و خودمو خالی کنم... تموم این مدت سکوت کردم ... حرف هام درونم اسیر شده بود...به اون فکر می کردم .. به مهتاب ... منم هم مثل تو دیر رسیدم ستاره منم مثل تو دستهای بی جون خواهرم از دستام سر خورد نتونستم کاری کنم ... نتونستم جلوشو بگیرم و بگم نرو آتوسا ... توی این دنیا تنهام نذار... نرو بذار مثل همیشه به زندگی که همیشه آرزو داشتیم لبخند بزنیم ... نرو بذار قلب مهربونت همیشه بتپهچشماشو باز کرد و با حالت عجیبی نگاهم کرد و موهایم را به پشت گوشم برد و آروم گفتشایا:یادته ازم پرسیدی چرا از پزشکی کنار کشیدی سرم را آرام تکان دادم شایا:چون برای کسی که رفته بودم این رشته رو خونده بودم برای همیشه ترکم کرد و این اجازه رو به من نداد تا بتونم درمانش کنم ...تا بتونم کنار خودم نگهش دارم..برای همین کنار کشیدم ... کنار کشیدم از خوبی های دنیا ..از خنده ها از لبخندهایی که لیاقت منو نداشت ...چون وفا نکردم ... به قولم که خودم درمانش کنم وفا نکردمآهی کشیدم ...با سوزی اه کشیدم ... چانه ام را گرفت و با نارحتی در چشمانم به آرومی گفت شایا:می خوای بدونی از کی بدبختیام شروع شد می خوای بدونی چی باعث از بین بردن خنده هام و زندگیم شد .. می خوای بدونی اتوسای من چرا اینطور از زندگی زده شد با دیدن دستهای لرزانش و حالت دوگانه و گیج شده اش دستم را بر روی دستش که بر روی چانه ام بود گذاشتم -شایاشایا نگاهش را از من گرفت و به رو به رو دوخت و بی توجه به صدا کردنم ... نگاهش را به نقطه ای دوخت ...انگار که به گذشته ها برگشته بود شروع کرد به گفتنشایا:همه چی از عشق ممنوعه ی امیر پاشا شروع شد ... برادری که هیچوقت در حقم برادری نکرد ... فقط سکوت کرد ...پوزخندی همراه با خشم زد شایا:آره بدبختیامون از سکوت امیرپاشا شروع شد ...از همون عشقی که پنهون کردکلافه دستی در موهایش کشید و با صدای خشداری گفت شایا:رسم قدیم بود ... یک قولی بین دو قوم مختلف... صلح دو طرف یکی دخترش رو می داد به اون یکی پسر ... این بین باید امیرپاشا یکی از دخترهای سردار رو می گرفت ... امیر پاشا هیچی نگفت ...مثل همیشه سکوت کرد ....نمی شد گفت ناراضی بود چون خودش قبول کرده بود که بره جلو ... همون روزا بود که مدرکم رو گرفته بودم و اماده بودم برای رفتن ... فقط برای آتوسا ... فقط برای خواهری که آرزو داشت زیر دست من بره زیر تیغ جراحی برای قلب مهربون و ضعیفش... چون به من ایمان داشت ... نگاهش را بالا گرفتم و نالیدشایا:چون داداش بی معرفتش رو باور داشت ... برای همین شاه ارباب به خاطر علاقه ی زیادی که به آتوسا داشت راضی شد که منو بفرسته خارج تا بتونم درس بخونم ... تا بتونم از خودم شخصی بسازم تا خواهرم از این مریضی نجات پیدا کنه ... اما تمام محاسباتم بهم ریخت ... همه چی تغییر کرد ... امیر پاشا سر سفره عقد با نامه ای همه چیز رو بهم زد ...اون نامرد فرار کرد...فرار کرد و دختری که با لباس عروس منتظرش با هزار رویا نشسته بود را خورد کرد ... داغون کرد ... دو قوم با هم شده بودن دشمن خونی ... دو دشمنی که تاوان داشتنفسش را سخت بیرون داد و با فشاری که به دستم وارد کرد با ناراحتی گفتشایا: تاوانی که آتوسا برای آبروی خانواده اش داد ... تاوانی که اون رو مجبور به ازدواج با مردی کرد که یک دنیا با زندگیش فاصله داشت ...آتوسایی که یک دنیا مهربونی بود ... آتوسایی که نور چشم پدرش بود واشاره ای به قلبش کردشایا:زندگی داداشش بود ....آتوسا حیف بود ... برای یوسف زیادی بود خیلی زیادی ... نبودم ستاره .. نبودم تا جلوی این تاوان رو بگیرم و بگم من خواهرم رو به هیچ کس نمی دم.. من اونجا نبودم تا جلوی این دشمنی رو بگیرم ... شایا سرش را میان دستانش گرفت و با بغضی که در صدایش بود از دل نالید شایا:وقتی که بر گشتم به جای استقبال شکم بر آمده ی خواهرم رو دیدم و حال مریضش رو ... بارداری براش مثل زهر بود .. چون مساوی بود با مرگش و اون مرگ رو انتخاب کرده بود... قلب ضعیفش تحمل این درد رو نداشت ... آتوسایی که همیشه از زندگی کردن حرف می زد ... برای من از مرگ می گفت ...از جای بهتری می گفت که می خواست بره شانه های استوار شایا لرزید و با صدای لرزانش گفتشایا:دستاشو هنوز میان دستام احساس می کنم ... اون بچه ی نحیف رو هنوز یادمه که آتوسا سپرد دست من .. منه بی وجدانی که امانت داری نکردم .... منه احمقی که خودمو از همه دنیا فاصله دادم ... منی که خنده ام رو با مرگ آتوسا رها کردم و شدم همون اربابی که شاه ارباب می خواست ... همون اربابی که از بچگی یاد داده بودن باشمنگاهم کرد و با ناله گفتشایا:کاش هیچوقت بلندبالا فکر نمی کردم و از آرزوهام نمی گفتم تا آتوسارو اینطور مجبور به راضی کرده شاه ارباب نمی کرد ... شاه ارباب هم با رفتن نور چشمش رفت ... رفت و تنها شدم ... تنها تر از همیشه ... اون برادر نامرد هم بر نگشت ... برنگشت ببینه چه بلایی به سر پدرش در اومد ... چه بلایی به سر خواهر مریض در اومد ... نگاهش را به رو به رو دوخت ... خیره به نقطه ای گفتشایا:از همون روزی که آتوسا خواست تاوان پس بده شاه ارباب اسم امیر پاشا رو محو کرد ... و فقط شایا شد ...پسر بزرگ ارباب شایایی که زندگیش رو با یک آرزوی پوچ از دست داده بود ...کاش هنوز ده سالم بود و برای رفتن پیش قدم نمی شدم و هنوز اونارو کنار خودم داشتم ... آتوسا رو کنارم داشتم...نگاه اشک آلودش را به من دوخت و اشاره ای به قلبش غریدشایا: داغدارم، به معنای واقعی کلمه خسته و عزادارم. دلم براش تنگ شده ... برای مهربونیاش ... برای تمام لحظه های کودکیم دستش را در دست گرفتم که بغض دار گفت شایا:هر کسی رو که دوست داشتم از دست دادم ستاره ... آتوسا ... مهتابی که زندگی کردن رو بار دیگه به من آموخت بی معرفت شد و تنهام گذاشت ... هیچوقت نپرسیدن پس شایا چی ...هیچوقت فکر نکردن دل به خون نشسته شایا چی دستی به گونه اش کشیدم و همراه او به گریه افتادم...گریه ای از غمی که در چشمانش می دیدم ... به دردی که در دلش تحمل می کرد و به عنوان یک مرد نتوانست ان را خارج کند و سکوت می کرد... دو دستم را گرفت.. و نالید ...از خشم ... از دلخوری ... از همان دردی که از او حرف می زد شایا:تاوان چه گناهی رو دارم پس می دم که خدا از سر تقصیراتم نمی گذره ... چه گناهی کردم که خدا داره عزیزامو از من می گیره... آرزو کردن گناه نیست که ... کسی رو خواستن تاوان نیست که لبم را به دندان گرفتم تا جیغ نزنم .. تا حرفی نزنم ... تا نگم شایا داری با این حرفات دیونه ام می کنی ...فریادی زد...فریادی که در دلش سنگینی می کرد شایا:کجای کارم اشتباهه ... کجای دنیا رسمه که باید تاوان گناه تورو دیگری بده... کجای قرآن خدا نوشته که نباید عزیز ترینت رو کنارت نگه داری و تا آخر عمر دوستش داشته باشی سرش را بر روی شانه ام گذاشت و هق هق مردانه اش به بالا رفت شایا:شکستم ستاره ...بعد از رفتن مهتاب خورد شدم ... حالا اگه آروین.....اگه آرون هم بره دیگه چیزی از شایا نمی مونه چیزی از این مردی که همه از غرور از تکبرش حرف می زنن نمی مونه ...می می...اجازه ندادم حرفش را کامل کند دستانم را دورش حلق کردم و همانطور که سرش را بر روی سینه ام می گذاشتم ...با صدایی که در آن گریه همراه بود آرام گفتم -چیزیش نمی شه ... آروین چیزیش نمی شه... کوه غرورت همیشه استوار باقی می مونه ... ارباب شایا ممکن نیست بشکنه شایا دستانش را بالا برد و دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسپاند ... هر دو در آغوش یکدیگر سکوت کرده بودیم ... سکوتی که دردهایمان در آن شریک بود ... شایا آرامم کرده بود ... اما با دانستن زندگیش ... آن غم آشنا را حس کرده بودم... شایا هم داغ دیده بود ..همانند من .. اون نیز شاهد مرگ عزیزانش بود همانند من...او نیز خودش را مقصر می دانست ... از اینکه مواظب خواهرش نبود ... مواظب زندگی اش نبود ...دستم را در موهایش فرو بردم و آروم کنار گوشش غمگین زمزمه کردم-اون موقعه سنی نداشتی ... اون موقعه می خواستی مثل تموم هم سن و سالهات زندگی کنی ... آتوسا همکه لبخند رو بهت هدیه می داد ...آرزوت رو بهت هدیه داد ..تا زندگی کنی و بعد از اون هم بتونی زندگی کنی ...تا بتونی مواظب آروین باشی ...مواظب کسی که از خون اون زن مهربونی بوده که خنده رو بهت هدیه می داده ... از نوه همون مردی بوده که کوه استقامتی همچون شایا رو به مردم روستا هدیه کرده حلقه ی دستانش تنگتر شد ...لبم را به دندان گرفتم تا نتوانم آرامش را به همین زودی از دست بدهم و ادامه دادم-مقصر تو نیستی ... مقصر ارزوهات نیست ... مقصر هیچکس نیست .... تقدیر اینطور خواسته... تقدیر از ما ادما زندگی کردن رو خواسته بین همین آدما ... بین همین مشکلات ...نفسهایش آرام شده بود ... دیگر از آن لرزش خبری نبود .. در آغوشش بودم ... در اغوش مردانه ای که مومن تمام زندگیم بود ... آغوشی که حق من نبود ...اما حالا حامیه تمام غم هایم بود ...-وقتی مهتاب رو از دست دادم حس و حال تورو داشتم ... حس حالی که شاید حالا تو بفهمی ...دلم سوخت ... داغ چندین ساله ام که توی سینه دفن کرده بودم بیرون اومد و دلم رو بد به اتیش کشید ... اما وقتی چشمامو باز کردم ... وقتی دیدم اینا همه حقیقته ... آناهیتا رو کنارم دیدم ... نرگسی رو کنارم دیدم ... یک خانواده ی دیگه رو کنارم دیدم که ازان مهتاب بود اما قبول کردم ... چون دیدم تنها نیستم ... چون دیدم بعد رفتنم مهتاب تنها نبود ...چون تو بودی آروین بود ...نوازش گونه با موهایش بازی کردم و آرام زمزمه وار کنار گوشش ادامه دادم -آروین چیزیش نمیشه ... تو هم تنها نیستی ...اطرافت رو نگاه کن ...ساشا هنوز کنارت ایستاده ... ساشایی حتما" روزی تو نبودی کنار اتوسا ایستاده ...بوسه ی آرامی بر روی سرش گذاشتم و گفتم -کوه استقامت شایا هنوز پا برجاست ...چون شایا چیزی داره که هیچوقت شکست نمی خوره ... قلب پاک شایا جلوی هر شکستی رو می گیره .. جلوی هر به زانو در آمدنی رو می گیره و اجازه نمی ده که کسی به خودش ...خانواده اش و حتی غرورش برخورد کنه ...برای همین شاه ارباب تورو انتخاب کرد .. تورو انتخاب کرد برای بودن ...برای حامی بودنشایا دستانش را شل کرد و سرش را بر روی پاهایم گذاشت و آروم زمزمه کرد شایا:آرومم کن ستاره ... بذار آروم بگیرم.. بذار ارامش داشته باشمخیره شدم در چشمان پر غرورش ...چشمانی که اگر غم داشت ولی می درخشیش ... یک درخشش آرام بخشی که دلم را آرام می کرد ... و گره های بهم خورده ی تمام خونسردیم را به من بر می گرداند... نگاهم را از تاریکی شبش گرفتم و به قطره های باران خیره شدم و گفتم-مهم بودن خوبه شایا ولی تو با مهربون بودنت بهترش کن ...نه اینکه با عذاب تمام مهربونیت رو از خودت دور کنی... در حق آروین من اشتباه کردم ...تو اشتباه کردی ....هر دو اشتباه کردیم اما مقصر نبودیم ...ولی مستحق بودیم ...مستحق تلنگری که به خودمون بیایم و از راه بهتری وارد بشیمنگاهم را از روبه رو گرفتم و در چشمان شایا خیره شدم و با لبخندی که بر روی لبانم ظاهر شده بود به او گفتم -تو حالا اون تلنگر بهت وارد شده ...پس از راه دیگه با یک اتوسای دیگه زندگی کن ...اتوسایی رو که می تونی تو وجود آروین ببینی و حسش کنی .همانند بچه ای دستم را در دستش گرفت و زمزمه وار گفت -فکر می کنی می تونم لبخند مهرباننه ی بر روی لب اوردم و دستم را در موهایش کشیدم و همانند خودش زمزمه وار گفتم -من به ارباب شایا ایمان دارم ... می دونم که می تونی دستی به گونه ام کشید که عمیقتر لبخند زدم و تمام مهربونی هایم را در چشمانم ریختم و گفتم -شاه ارباب بهت ایمان داشت که اجازه داد تو جانشینش باشی ...چون می دونست تو از پس کارهات بر می آیی ... چون می دونست که شایا کشی نیست که قولی بده اما انجام نده چشمانش غمگین شد و اروم گفت شایا:اروین منو می بخشه ؟چشمانم همانند غمگین شد اما لبخند را از لبهایم دور نکردم و گفتم -دل پاک آروین تمام ناراحتیهارو با یک لبخندت پاک می کنه ..چشمامو باز و بسته کردم و با نفس عمیقی که غمم را پنهان کنم ادامه دادم-اون می بخشه ..مطمئنم می بخشه لبخند کمرنگی بر روی لبهایش نشست ... دستش را بالا آورد و موهایم را از کنار صورتم کنار زد...چشمانش باز درخشش آشنا را گرفته بود ...انگشتش بر روی لبهایم کشید ...لبهایم داغ شد ...تنم همانند انگشتانش داغ شده بود ... بی اختیار خم شدم ... بدون آنکه در نظر بگیرم دارم چه کاری انجام می دهم ...بدون آنکه به عاقبتش فکر کنم .... لبهایم را بر روی لبهایش گذاشتم... بدون آنکه به آخرش فکر کنم ... بدون انکه احساس گناه را در دلم راه بدهم ...نفسم در سینه حبس شده بود ... ناباورانه تکیه ام را به دیوار پشت در آی سی یو داده بودم ... هنوز از فرارم نفس نفس می زدم ....فرار از لبها و آغوش امن ...فرار از شایا ... از تمام احساساتی را که در یک بوسه به شایا هدیه داده بودم ... آهی کشیدم و چشمانم را بستم ... هنوز نگاه پر تعجب شایا را می توانستم تصور بکنم ...هنوز سنگینی نگاهش را که فرار کردم را می توانستم احساس کنم ... احساس شیرینی بود ..شیرینی احساسی را که هیچوقت احساس نکرده بود...اما احساس گناهم ان شیرینی را از من دور می کرد ... چشمانم را بستم .... صدای اناهیتا را نزدیک به خودم شنیدم آناهیتا:بهتری چشمانم را باز کردم ... نگاهی به چهره ی به غم نشسته اش... شرمنده شدم ... او ناراحت بود اما من در احساس شیرینی فرو رفته بودم ...احساسی که گناه به همراه داشت ....غمگین سرم را به مثبت تکان دادم ... بدون حرفی نگاهم را از او گرفتم و به رو به رو خیره شدم ..تا اشتیاقم را نبیند ... تا عذاب وجدانی که مانند خوره ای به جانم افتاده بود را نبیندو شرمنده او و حتی مهتاب نشوم ... آناهیتا:بیا بشین خسته می شی نگاهم را از خطوط گرفتم و به آناهیتا دوختم ... برق اشک رو که هر لحظه اجازه فرود آمدن می خواست را راحت می توانستم در چشمانش ببینم .... لبخند تلخی بر روی لبم نشست -آنی آناهیتا نگاهش را به زیر انداخت و با صدای پر از دردی گفتآناهیتا:تو فکر می کنی آروین خوب می شه چتریهایم را به بالا زدم و نگاهی به در بسته اتاق کردم... از دل می خواستم اروین خوب بشه ...این دوماه برای برگرداند آروین یک عمر بود .. یک عمر شادی به همراه داشت ... نفسم را به تلخی بیرون دادم و آرم گفتم -توکل به خدا با شنیدن صدای فین فین کردن آناهیتا ...با چشمان گرد شده به طرفش برگشتم -آنی! آناهیتا با دستمالی که ریز ریز می کرد بار دیگر بینی اش را بالا کشید و بغض دار گفت آناهیتا:دیروز اومد پیشم ...از من می خواست براش نقاشی بکشم ... اما خوابو به نقاشی با اون ترجیح دادم دستی به بینی اش کشید و ادامه دادآناهیتا:آدم بدیم ... خیلی بد که دلشو شکوندم و براش نقاشی نکشیدم قدمی به طرفش برداشتم و دستی بر روی شانه اش گذاشتم و آروم کنار گوشش گفتم-خودتو ناراحت نکن عزیزم ... کسی از یک ساعت بعدش خبر ندارهصورتش را در دستش پنهان کرد و همانطور که سعی در خفه کردن گریه اش داشت گفت آناهیتا:ناراحتم ستاره ...خیلی ناراحتم که حالا به این روز افتاده باز بغض راه گلویم را گرفت ... تصور آروین آنطور در آن حالت ...قلبم را به درد می آورد ...دست آناهیتا را در دست گرفتم و با صدایی که سعی می کردم خونسردی اش را از دست ندهد گفتم -می دونم آروین خوب می شه و از این حال روز می آد بیرون دستم را میان دستانم گرفت و با صدای بغضدارش که نفرت در آن هویدا بود گفت آناهیتا:چطور تونستن با اروین اینطور کنن ...اون بچه که کاری به اونا نداشت ...چطور آدما می تونن اینقدر بی رحم باشن ستاره چطورناراحتی خشم سرتا سر وجودم را در بر گرفت ...این سوال رو همیشه هر لحظه از خودم می پرسیدم ... اما با یاد آوری قلب های بی رحمشان مطمئن می شدم که اینها به کسی که از خودشون باشن هم رحم نمی کنند ... با خونسردی گونه ی نرم و لطیفش را که خیس از اشک شده بود را بوسیدم ..-همه که مثل تو مهربون نیستن عزیزم که دل مهربونی داشته باشن سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی اش به چشمانم خیره شد و گفت آناهیتا:فکر می کنی آروین منو می بخشه؟ چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم تا نتونه غم نگاهم رو که جواب این سوالو نداشتم ببینه ...نمی خواستم که اشتیاق ...نفرت رو در چشمانم بخونه ... نمی خواستم اناهیتا هم از این نفرت بهره ای ببره ... سکوت کردم و بی جواب به در بسته خیره شدم...دلم برای آورین تنگ شده بود ... برای لبخند زیبا و خواستنی اش ... برای دستهایی که دور گردنم حلقه می شد و کنار گوشم با صدای زیبایی می گفت -مهتاب جونبا خارج شدن پرستار از اتاق از غمی که در دلم چنگ می زد خارج شدم و نگاهش کردم ... نگاهی که هاکیه تمام دردهایم بود و فقط با دیدنش ممکن بود آرامش قبلیم را که کنار شایا بودم را برایم برگرداند ...با دیدن نگاه خیره اش از جایم بلند شدم و با قدم های لرزان ...رو به رویش ایستادم... لبخند غمگینی زد و گفت پرستار:مادرشی غمگین سرم را تکان دادم ...آروین کمتر از پسرم نبود ...حاضر بودم برای یک بار دیگر صدا کردنش تمام داراییم را به او ببخشم... دستی به شانه ام کشید و اشاره ای به در آی سی یو گفت -دکتر گفت می تونین ببینینش قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد و با سرعت به طرف آی سی یو رفتم ... صدای غمگین آناهیتا رو از پشت شنیدم که گفت آناهیتا:اگه دیدیش بگو خاله آناهیتا پشت در با یک ورقه و مداد رنگی هاش منتظره که نقاشی بکشیم بغض راه حرف زدنم را سد کرده بود که جوابش را بدهم ... دلم بارونی شده بود ...قلبم از هم پاشیده شده بود ....بدون آنکه به طرفش برگردم وارد شدم و با پوشیدن لباس های مخصوص کنار تختش ایستادم ...آروینم بین آن همه دستگاه نفس می کشید... ضربان قلبش به طور منظم "بیب بیب" می کرد پرستاری که دستگاهای اطرافش را چک می کرد رو به من کرد و گفت پرستار:صداتونو می شنوه اما اینقدر بدنش ضعیفه که نمی تونه جوابتونو بده و چشماشو باز بکنه-کی وارد بخشش می کنن پرستار:دکتر گفتن وقتی بیهوشیه کاملش رو به دست بیاره بعد از معاینه وارد بخشش می کنن سرم را تکان دادم و بالا سرش ایستادم ... نگاهی به دستگاهای اطرافش کردم ... بدن کبود شده اش داغ دل و نفرتم را تازه کرد ... با صدای بغض کرده سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم -آروینم ... پسر کوچلوی من دستی به موهای نرم و لطیفش کشیدم و ادامه دادم -ببین منو چقدر ترسوندی ... تو که اینقدر خوابالو نبودی ... مگه نمی آیی بازی کنیم ... بلند شو که می خوام ببرمت با هم آب بازی کنیم سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم که معصومانه چشماش روی هم افتاده بود و دلگیر گفتم -تو ترکم نکن آروین ... تو داییتو ترک نکن ...می دونم بی معرفت بودم ... می دونم قول دادم که مواظبت باشم اما نبودم اشک مزاحمی که از چشمم سرازیر شد را با آستین مانتوم پاک کردم و گفتم-تو با من قهر نکن آروین ...تو قهر کنی دیونه می شم ... قول می دم اونی که این بلا سرت اورده رو تنبیه کنم فقط تو چشماتو باز کن پلکهایش لرزید ... بیب بیب دستگاه مانند سوهانی در روحم بود ... با ناله نگاهی به صورت زیبایش کردم -اینطور تنبیهمون نکن ...ببین خاله آناهیتا پشت در منتظره که با هم نقاشی بکشین ... می گه قول می دم برات نقاشی بکشم ....منم قول می دم کنارت باشم ... قول می دم شبا برات لالایی بخونم ....... فقط چشماتو باز کن و بگو خوبی ... قول می دم دنیارو به پات بریزم و نذارم دوباره اشک بریزی با دیدن آروین که بدون هیچ تکانی آن طور دراز کشیده بود...بغض راه بیرون امدنش را با قطره اشکی که از چشمانم چکید بیرون آمد .... دستمو جلو دهانم گرفتم تا صدای گریه ام به گوشش نرسد و قلب کوچیکش رو به درد نیاورد... تا نشنود ستاره ای را که اینطور قول تنبیه را به او می دهد گریه می کند ... تا نشنود چطور دارم با دیدنش در این حال داغون می شم ... نگاهم را به پرستار دوختم که با ترحم نگاهم می کرد ... سرم را با تأسف تکان دادم و با صدای پر از گریه گفتم -بعضی موقعها ما آدما لیاقت فرشته هایی مثل آروین نداریمبا گفتن این حرفم برای آنکه هق هقم اوج نگیرد از اتاق خارج شدم و با سرعت لباس های مخصوص را خارج کردم و از در بیرون زدم ... آناهیتا با دیدنم جلو آمد ... با صدای پر از گریه رو به او کردم ... همانند من اشک می ریخت ... اما اشکهایم فقط به خاطر آروین نبود ... اشکهایم برای بی رحمی این دنیا بود که اینطور منو سر راه شایا قرار داد ...نگاهی به در آی سی یو کردم و برای خلاصی این بغض با صدای بلند همراه با گریه گفتم-نگفتم آنی چقدر دوستش دارم ...خواستم به طرف در برگردم و تمام احساسم را فقط به آروین بگویم که حالا با دیدنش در آن حالت دارم احساس گناه می کنم ... دارم از زور گناه ...کم می آورم ...آناهیتا بازویم را گرفت و من را در آغوشش گرفت...به خودش فشرد و با هق هق بالا رفته نالید آناهیتا:خودتو اذیت نکن ستاره خودتو اینقدر اذیت نکنگیج شده بودم ... نفرتم به زرین خاتون و احساس گناهی که در من پیچیده بود گیجم کرده بود -پس اونو که اذیت کردن چی ... پس آروینی که به این حال افتاده چی می شه ...پس مهتابی که افتاد سینه قبرستون چی می شه آناهیتا:می سپریمش به خدا با عصبانیت او را پس زدم و با اخمی نگاهش کردم و عصبی غریدم... از خشم ... از بی کسی آروین و مهتاب که زیر مشت و لگدهای آنها له شدن ...-نــــه... باید تاوان پس بدن .. باید تک به تک اونا تاوان پس بدن او را کنارم زدم و با قدم های بلند به طرف انتهای راهرو رفتم و صدا کردن آناهیتا را نشنیده گرفتم که صدایم می کرد .... باز شعله ی انتقام تمام وجودم را در بر گرفته بود ...شعله ای که با دانستن احساسم به شایا و ظلم هایی که به آروین شده بود ...بیشتر شده بود ...اگه من گناه کردم پس مقصر داشت ... مقصری که خودم سزای اعمالشان را می دادم ... از پله ها پایین رفتم .... ساشا و شایا را کنار یکدیگر ایستاده دیدم ... بدون توجه به نگاهای هر دوی آنها راه خروجی را در پیش گرفتم .... صدای آناهیتا را شنیدم که بلند گفت آناهیتا:جلو شو بگیرین قدم هایم را تندتر کردم...حالا که انطور می خواستم از شایا فاصله بگیرم نزدیکی اش را قبول نداشتم ... حالا که آنطور وابسته شده بودم ... قلبم داشت آتیش می گرفت.... از در خارج شدم ...به طرف ماشین شروع به دویدن کردم ... برای یک لحظه هم نمی توانستم ... بدن کبود شده ی اروین را نا دیده بگیرم ... دستهای کبود شده ی مهتاب را از یاد ببرم ... غم چشمان شایا را از بین ببرم ... اشکهایم را پاک کردم ...خوشبختی سهم من نبود ... پس سهم اونا هم نبود ... اونایی که تمام خوشبختی را از من گرفتن ... در ماشین را باز کردم و بدون منتظر شدن به آن سه که دنبالم می آمدن سوار شدم ... شایا خودش را به ماشین رساند... قفل مرکزی را زدم ...تا شایا نتواند در را باز بکند ... چند بار دسته را بالا پایین کرد ...با دیدن در قفل شده... محکم به شیشه ی ماشین زد و غرید شایا:این در لعنتیو باز کنم غمگین نگاهش کردم ... نگاهی به شخصی که سهم من نبود ... سهم مهتابی بود که کسایی از من گرفتن که شایا رو در دلم جا دادن..نگاهم را از او گرفتم و با نفرتی که در صدایم موج می زد گفتم-این در باز نمی شه شایا:نگاهم کن سرم را به طرفش برگرداندم و نگاهش کردم ... آروم بود ... برعکس من اون عین خیالش هم نبود که چه کاری کرده بودم شایا:بیا حرف بزنیم دستانم را دور فرمان مشت کردم ...نگاهی به ساشا و اناهیتا کردم ...اشکهایی که بر روی گونه ای اناهیتا سرازیر می شد ...دلم را آتیش می زد ... باعث این اشکها تنها اونها بودن ... اونایی که شادی را از من گرفتن ...نگاهی به شایا کردم و لبخند تلخی زدم و گفتم -دیگه حرفی برای زدن نیست تنها انتقام حرف اول و آخر رو می زنه اخمی بر روی صورتش نشست ... اخمی که عصبانیت با آن همراه بود ... دیگه خبری از اون آرامش نبود ... محکم به شیشیه زد و غریدشایا:حماقت نکن پوزخندی زدم و استارت ماشین را زدم... ماشین روشن نشد...بار دیگر امتحان کردم ...که شایا از بی توجهی ام با عصبانیت بلندتز غریدشایا:باز داری بچه بازی در می آریبا اخمی به طرفش برگشتم ... کاش می تونست بفهمه دارم چه دردی رو تحمل می کنم ... کاش می تونست بفهمه این نگاه بی توجهش چقدرعصبانیم می کنه... همانند خودش غریدم -آره دارم بچه بازی در می آرم ... دارم کاری رو می کنم که باید خیلی وقت پیشا می کردم شایا:د دختر این یعنی حماقت دیگهبار دیگر استارت زدم ...اما روشن نشد ... با دیدن بی توجهی ام شایا عصبی تر شد و رو کرد به آناهیتا و ساشا با فریادی گفت شایا:برین اون ماشین کوفتی رو بیارین بذارین جلوی این ماشین خنده ی صدادار و عصبی کردم و بلند گفتم -نه شایا ایندفعه نمی تونی جلومو بگیریشایا محکم به شیشه زد و با عصبانیت گفت شایا:لعنتی نمی تونی کاری بکنی باردیگر استارت زدم و غریدم -چرا می تونم ... می تونم زندگیشونو به آتیش بکشونم و اروم زیر لب نالیدم-همونطور که زندگی منو به آتیش کشیدننگاهی به جای خالی آناهیتا و ساشا کردم و بار دیگر استارت زدم که روشن شود اما نشد ....ناامید تر از قبل بار دیگر استارت زدم...مشت محکمی که شایا به شیشه ی ماشین زد از جا پراندم ونگاهش کردم ... شایا همانطور با عصبانیت نگاهم کرد و گفت شایا:ستاره خریت نکن مشکلات رو بزرگتر نکنغمگین همراه با اشکی که در چشمانم جمع شده بود گفتم -این دفعه می خوام خر باشم و با سر برم تو مشکلاتشایا با دیدن نگاه اشکیم دستش را بر روی شیشه گذاشت و با عصبانیتی که سعی در پنهانش داشت گفت شایا:د این راهش نیست دختر بار دیگر استارت زدم و ناامیدانه نالیدم -دیگه راهش چیه شایا ... دیگه راهش اینه که باید یک عزیز دیگه رو اینطور زلیل ببینم.. اینطور با درد ببینم بلندتر فریاد زدم... با فریادی که سعی می کردم دردم را پنهان کنم -هــــــان راهش اینه شایا:اون وقت تو فک می کنی انتقام بهترین راهه لجوجانه استارت را زدم و سرم را تکان دادم -آره بهترین راه برای اینا همون اینتقامه شایا:قرار بود به همدیگر کمک کنیم ستاره با این راه نمی تونی نگاهش کردم و با اخمی رو به او گفتم -کمک چی شایا ...کمک چی وقتی کار از کار گذشته ... وقتی اینقدر تو غرور غرق شدی که ندیدی با آروین چه کردن ... ندیدی که چطور مهتاب رو پر پر کردنبار دیگر زیر لب زمزمه کردم ...تا صدایم را نشنود-ندیدی چطور عاشقت شدم و سوختم شایا نگاهش رنگ دلخوری گرفت و نگاهم کرد ... نگاهم را از او گرفتم و باز استارت زدم ... باز ماشین روشن نشد و ادامه دادم -کدوم کمک شایا وقتی که تو نمی دونی تو خونه خودت چه اتفاقی می افته این حرفها را برای سوزاندن او می گفتم ...اما خودم می سوختم ... خودم اتیش می گرفتم ...شایا با صدای دلخوری گفت شایا:برای همین می خوام تو کمکم کنی ستاره برای همین ازت خواستم که کمکم کنی سرم را بر روی فرمان ماشین گذاشتم و نگاهم را به او دوختم ... به اویی که غمگین تر از من بود ... به اویی که آرامشم بود ... غمگین گفتم -اونا مهتاب رو زدن شایا ... اونا آروین رو زدن ... اما نیومدی که کمکشون کنی ... من نبودم که کمکشون کنم ... هر دومون نبودیم که کمکشون کنیم شایا:پس بیا به هر دومون فرصت بدیم تا بتونیم کمک کنیم نگاهش کردم ... نگاهم کرد ...با غم ..با احساس عذاب و شرمندگی که در چشمانش می خواندم ... پس او هم شرمنده بود ... پس او هم به خاطر یک بوسه آنطور عذاب می کشید... تلخ خندیدم و استارت را زدم ... ماشین روشن شد و لبخند من تلختر و گفتم -اونا باعث عذابت شدن ... باعث عذاب آتوسا ... باعث عذاب مهتابقطره اشکی از چشمانم سرازیر شد... از بهونه های بیخودی ...از بهونه ی نابود کردن باعث بانی ...از بهونه ای که می خواستم خودم را خالی کنم.... نالید-باعث عذاب این طفل معصوم هم شدن ..فرمان را به چپ گرفتم که صدای آروم شایا را شنیدم که گفت -تورو به روح مهتاب قسمت می دم ستاره که نرو بغض لعنتی که در گلویم نشسته بود با یک جمله ی شایا شکست .. بی رحمانه قسمی را داده بود که راه رفتنم را بگیردو عذابم را بیشتر کند ... سرم را بر روی فرمان ماشین گذاشتم و بلند شروع به گریه کردن کردم ... بی توجه به ماشینی که ساشا جلویم پارک کرده بود زار زدم و نادیده گرفتم التماسهای آناهیتا را که از من می خواست گریه نکنم... زجه زدم و نادیده گرفتم خواهش های ساشا را که از من می خواست اروم باشم ...زار می زدم گریه می کردم ...چون خیانت کردم ... خیانت کردم به مهتابم که عشقش رو به من سپرد ... فرمان را در مشتهایم فشردم و بلندتر از قبل گریه کردم...و نالیدم
-ای خدا من چیکار کردم صدای شکستن شیشه در صدای گریه ام گم شد و دستهای مشت شده ام دور فرمان آزاد شد و در آغوش گرم شایا فرو رفتم و دستهای نوازشگرش که بر روی موهایم کشیده می شد... روحم را آرام کرد اما درد قلبم را بیشتر... این آغوش ازان من نبود ... این ارامش مال من نبود ...از این همه نزدیکی به کسی که خانواده اش اینطور داغونم کردن... دلم به درد آمد ... شایا سرش را به گوشم نزدیک کردو آروم گفت شایا:هـــــیس...گریه نکن عزیزم ...گریه نکن سرم را بر روی سینه اش چسپاندم و همانطور که گریه می کردم نالیدم-سخته شایا به خدا سخته بغضتو نگه داری محکم باشی که کسی از درونت باخبر نشه ... سخته ببینی یکی داره از کنارت می ره اما تو نتوننی کاری کنی شایا:آروم باش گلم ... آروم باشمشتم را محکم به سینه اش زدم و غریدم -چطور آروم باشم ... چطور آروم باشم لعنتی وقتی می بینم اینقدر ضعیفه نمی تونه چشماشو باز کنه ببینه کی بالا سرشه ... چطور آروم باشم وقتی اون ناآرومه و داره از درد به خودش پیچ می خوره... چطور آروم باشم از احساسم که داره سرباز می زنه ...چطور از احساس این گناه آروم باشمشایا محکمتر من را در اغوشش فشرد ... یقه ی لباسش را گرفتم و با گریه گفتم -ببین زندگی چه ناجوانمردانه منو به بازی گرفت ... ببین چطور به زانو درم آورد شایا:نکن این کارو باخودت دختر .. هق هق گریه ام را در آغوشش خفه کردم و نالیدم -نذار آتیش بگیرم شایا ... نذار از ناجوانمردی این مردم بسوزم شایا:نمی زارم ... نمی زارم بسوزی ...خودم هستمکاش می تونستم فریاد بزنم و بگویم ...شایا من دارم می سوزم ... شایا از عشقت که برای من گناهه دارم می سوزم و مردم بهونه است -دارم اذیت می شم .. دارم زره زره خورد می شم شایا ... دارم از بین می رم روی موهایم را بوسید و مهربان گفت شایا:کنارتم ... نمی زارم بادی بلرزونتت -دلتنگم شایا... دلتنگ خودم... دلتنگ مهتاب ...دلتنگ اون روزهایی که می خندیدیم بدون هیچ غمی بودن هیچ دردی ...تنگ اون لحظه هاییم که شیطنت می کردم و مهتاب مثل مادری می اومد گوشمو می گرفت و می گفت نکن این چیزا به تو نمی آد ... دلتنگ داشته ها و نداشته هامم شایا ... دوست دارم فقط برای یکبار برای یکبار هم شده اون روزا برگرده بیشتر کنارش باشم و بگم خواهری غم مهمون تو نیست ...خواهری چیزی که مال توهه هیچوقت مال من نیستبا سوزشی که در دستم پیچید آخی گفتم ... صدای عصبی شایا را شنیدم که رو به کسی گفت شایا:آرومتر چه خبره-شایاشایا دست نوازش گونه اش را پشت کمرم کشید شایا:جون شایاشایا بی رحمانه اینطور در عشقش غرقم می کرد که متنفر می شدم از خودم از دلم ... و شرمنده نگاه معصوم مهتاب می شدم که خیره شد در چشمانم و حلقه اش را در دستم نهاد ...یقه اش را محکم در مشتم گرفتم و نالیدم -دلم گرفته شایا ....دلم اندازه اقیانوس ها گرفته شایا گوشه ی چشمم را بوسید و زمزمه وار گفت شایا:حرف بزن عزیزم از دل گرفته ات ب....صدایش کم و کم تر شد و همه جا را تاریکی گرفت .... همه جا را سکوتی در بر گرفت و صدای شایا محو شد ... و دیگر چیزی نشندیم ...تنها فشرده شدنم را در آغوشش حس کردم و خودم را سپردم به خوابی که یک زره غم به همراه نداشته باشد ... خودم را سپردم به اغوش گرمش تا غمهایم را در آن نادیده بگیرم .... تا برای یک لحظه ام که شده بود آرام باشم .. آرام آرام..با سردردی که در سرم پیچید ...دستم را بالا آوردم ..اما با سوزش دستم ...با اخمی تکانی به خودم دادم ... باز سوزش در دستم پیچید...به سختی چشمانم را باز کردم ... با دیدن سقف سفید بالا سرم اخمهایم بیشتر درهم رفت ... سرم را کج کردم با دیدن قطره های سرمی که قطره قطره می چکید ... نفسم را پر صدا بیرون دادم ... سرم به شدت درد می کرد ...چشمامو بستم...سعی در یادآوری لحظه های قبل کردم ...با صدای در اتاق که باز شد...نفسم را بیرون دادم ... حوصله ی هیچ کس را نداشتم ... فقط می خواستم آروم باشم ... و فکرم را آزاد کنم ...با شنیدن قدم های محکم و سنگینی که نزدیک می شد ... او را شناختم ... باز غم مهمان دلم شد ... دوست نداشتم ببینمش ... دوست نداشتم دوباره احساسش کنم .. با قرار گرفتن لبهای گرمش بر روی پیشانی ام ... و دستی را که بر روی سر پاندپیچی شده ام کشید ... همانطور ماندم و هیجانم را در مشت کردن دستم پنهان کردم ...در اتاق بار دیگر باز شد... نفسش را بیرون فوت کرد و با صدای کلافه ای گفت شایا:چی شد ؟صدای قدم هایی که دور می شد را شنیدم و بعد از آن صدای ساشا در گوشم پیچید ساشا:می خواستی چی بشه ... گفتن هر وقت خبری شد بهشون بگین شایا:مثلا" چه خبری ساشا:فکر می کنی یوسف حالا منتظر چه خبریه فاصله اش را از تخت احساس کردم و صدای پر از خشمش را که گفتشایا:اگه همون روزا وقتی بلایی که نباید به سر آتوسا می اورد اجازه می دادین بکشمش هیچوقت آروین به این روز نمی افتاد ساشا:چی می گی شایا آتوسا خودش خواسته باردار بشه ...اون می دونسته که بیشتر از اینا نمی تونه دووم بیاره برای همین آروین رو به ما داده شایا نفسش رو بیرون داد و گفت شایا:اونم به مایی که اینطور از امانتیش امانت داری کردیمساشا:چرا نمی خوای فراموش کنی شایا صدای چوزخندش را شنیدم و صدای بم و غمگینش را که گفت شایا:چی رو می خوای فراموش کنم ... غم چشمان آتوسا رو ...یا عذابی رو که کشید اما برای آبروی خانواده اش دم نزد لایه چشمامو باز کردم و زیر چشمی نگاهم را به آن دو دوختم ... ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهی به شایا کرد که با دستان مشت شده نگاهش می کرد و گفت ساشا:شایا آتوسا اگه حرفی نزد اگه چیزی نگفت چون نمی خواست به گوش تو برسه شایا پوزخندش را تکرار کرد و گفتشایا:تنبیه سختی رو برام گرفتین ... خیلی سخت ... تنبیهی که توی این پنج سال نتونستم باهاش کنار بیام ...با صدایی که سعی داشت آروم باشد غریدشایا:آتوسا زندگیم بود ... پاره ی تنم بود ...نه تنها خواهرم بود ...بلکه..چشماشو بست ... آب دهانش را قورت داد ...بغضی که در گلویش نشسته بود را خیلی راحت می تونستم درک کنم ... بغضی که هنوز با یادآوری مهتاب در گلویم سنگینی می کرد ساشا:آتوسا خ...شایا:بسه ساشا بسه ... اتوسا اگه خودش خواست چون شماها خواستین ... و جلوشو نگرفتین .... توی این ده سال سکوت کرد چـــون مجبور بود ... چشماشو بست و نفسش را به سختی بیرون داد ... بعد از دقایقی چشمانش را باز کرد و در چشمان ساشا خیره شد و گفت شایا:شرمنده ام ...شایا مجد شرمنده است ... شرمنده ی نگاه غمگین خواهرش .. شرمنده ی نگاه معصوم اروین که هزار تا حرف می زد ... شرمنده عذاب دیدن همسرم ...شرمنده ی اون چشماشم که فقط غم ازش می باره ... از چشمایی که اون شیطنت قبل رو نداره ... محکم به سینه اش زد و غرید شایا:من شرمنده ام ..من ...شرمنده ی دلم ..شرمنده ی وجدانم ساشا:شایا...شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کرد و به آرومی گفت شایا:تاوان پس می دن ...تک به تکشون تاوان پس می دن صدای محکم و پر از خشم شایا ...تنم را لرزاند ... دلشوره ای در دلم پیچید ....زیر چشمی نگاهی به ساشا کردم ...نگاهش ناراحت بود ... نگاه مهربون همیشگی اش ناراحت بود و غمگین ...نفسم را آرام بیرون دادم و چشمانم را بستم ....سکوتی کل اتاق رو در بر گرفت ... هر دو سکوت کرده بودن و حرفی نمی زدن...سکوتی آزار دهنده ... دست گرم شایا بر روی دستم قرار گرفت ... احساس خوبی را در قلبم وارد کرد ...احساس اینکه یک حامی دارم ...اینکه یکی هست که راز چشمامو می فهمه و با من همدردی می کنه ... از گوشه ی چشم نگاهمو به شایا دوختم ...که سرش را بر روی دستم گذاشته بود .... قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ... ساشا با صندلی به شایا نزدیک شد و دستی بر روی شانه ی شایا گذاشت ... شایا سرش را بالا گرفت و در نگاه پشیمون و ناراحت برادرش دوخت ... ساشا لبخندی زد و اشاره ای به صندلی کرد ... ساشا:بشین رو صندلی ...شایا بدون حرفی سرش را تکان داد و صندلی را از او گرفت ..ساشا نگاهی به من کرد و با نفس که کشید چشمانش را بست و آروم گفت ساشا:حالش چطوره؟شایا دستی در موهایش کشید نگاهی به سرمم کرد و دستم را بار دیگر در دستش گرفت و با صدای ناراحتی گفتشایا:بد خیلی بد ..خیلی بد برای دومین بار داشت شکوکه عصبی بهش وارد می شد ساشا:چطور حالش اینقدر بد شد ...شایا:توی این موقعیت می خوای حالش چطور باشه ساشا ... هر چی هست تو خودش می ریزه و اجازه نمی ده که کسی از درونش بدونه ... ساشا نگاهی به شایا کرد