عشق ارباب11
با فشاری که به سینه اش وارد کردم ...کنارم افتاد و هر دو نفس های عمیقی کشیدیم ... دستم را بالا آوردم و کنار چشمم را که اشک جمع شده بود را پاک کردم و نگاهم را به شایا دوختم که با چشمان بسته ...نفسهای عمیق می کشید ... چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ... صورتم را برگرداندم ... دلم گرفته بود ... از شایا از کاری که می خواست سر بزنه ... باز قطره اشک مزاحم از چشمانم سرازیر شد که دست گرمش بر روی گونه ام نشستشایا:ستارهچشمانم را بستم... دستش را بر روی گونه ام کشید و اشکم را صورتم پاک کرد و به آرومی گفتشایا:قصد بدی نداشتمپوزخندی زدم و دستش را پس زدم ...کنارم نشست و چانه ام را گرفت ... به آرامی به طرف خودش برگرداند و گفتشایا:یادت رفته من کبریت بی خطرمچشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ... نگاهش غمگین شده بود ... دیگه اون احساس نیاز ... احساس خواهش در آن نبود .... با یاد آوری اتفاقی که می خواست بیوفته چانه ام لرزید ... با همان نگاه لبخند مهربان و نایابی زد و با شصت انگشتش به چانه ام کشید .... با صدایی که می توانستم حسرت را در نی نی آن احساس کنم گفتشایا:بغضت هم عین خودشهنگاهش را به نگاهم دوخت و غمگین تر از قبل گفتشایا:شبها همیشه مثل تو کابوس می دیدموهایم را به پشت گوشم بردشایا:جیغ و فریاد هاش هنوز تو گوشمه از من می خواست نذارم کسی بهش دست بزنهدستم را بر روی دستش گذاشتم که با حالت عصبی دستم را پس زد و به آرامی غریدشایا:نبودم ... بخدا نبودم اون شب ...اون شب لعنتی نبودم که نذارم این کابوس ها اذیتش کنه ... نبودم که با وجودم بهش بگم کسی حق دست درازی به عشق ارباب ندارهسرش را میان دستانش گرفت و کلافه با خود زمزمه کردشایا:مهتاب نه فقط جسمش بلکه روحشم به بازی گرفته شده بود ... عشق پاکم جلوی چشمام پر پر شد نتونستم کاری کنم ستارهدستم را بر روی شانه اش گذاشتم و میان بغض اسمش را صدا زدم-شایاسرش را از میان دستانش خارج کرد و زل زد در چشمانمشایا:مهربونی رو می شد از چشماش خوند ... اینقدر مهربون بود که یکهفته نشده بود که اسمش توی کل روستا پیچیده بودلبخندی زد ونگاهی به حلقه گفتشایا:خانوم معلم کوچلوی منلبخندی زدم و نگاهم را به قاب عکسی که شایا به تازگی آن را بر روی میز گذاشته بود دوختم ... مهتاب زیبا بود ...مهربون بود .. دلش خالی از هر نفرت بود ...شایا نگاهم را دنبال کرد و به عکس دوخت و گفتشایا:اون تنها کسی بود که من رو به دنیای مهربونی آشنا کرد ...عمرش کم بود ستاره خیلی کمدستم را در دستش گرفت و نگاهش را از عکس گرفت و به حلقه ی در دستم دوخت و نالیدشایا:هنوز خیلی چیزها باید ازش یاد می گرفتم ...خیلی حرفا بود که باید به هم می زدیمآب دهانم را همراه با بغض قورت دادم و به آرامی گفتم-می دونی شایا مهتاب برای همه دوست بود ...یک همدم بود از خوبی هاش هر چی بگم کم گفتم شایا:من مهتاب رو با تمام وجود قبول کردم حتی حالا که نیست ... همیشه کنارم احساسش می کنمدستش را دستم فشردم و با لبخندی که می لرزید گفتم-مهتاب هم تورو قبول کرده شایاسرش را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد و با حالت شرمنده ای گفتشایا:من قصد بدی نداشتم ستاره اینو باور کندر چشمانش صداقت رو می خواندم... اون درخشش آشنا رو احساس کردم و به دل خریدمشایا:تو امانت مهتابم هستی ستاره نمی تونم خلافش برم-من بهت اعتماد دارم شایا اشاره ای به قلبم کردم و با غم صدام ادامه دادم-از اینجا قبولت کردم که حالا توی این موقعیت توی این ساعت کنارت نشستم و دستت رو توی دستم گرفتمغمگین سرم را به زیر انداختم که از حالت درونم با خبر نشه ... تا نفهمه در این قلب چه خبره...تا ندونه که این قلب داغونه ... دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و با صدای ناراحتی گفتشایا:وقتی داشتی اونطور توی آغوشم می لرزیدی به لحظه ای مهتاب رو تصور کردم ... همینطور با کابوس هایی که می دید در آغوشم می لرزید برای همین .. برای همینمنتظر نگاهش کردم که سرش رو به زیر انداخت و با ناله گفتشایا:برای همین کنترول از دستم خارج شددوست داشتم همون موقعه قهقه بزنم ...از بغض لعنتی که از سرباز زدنش می ترسیدم ... می ترسیدم از این نزدیکی زیادی... نفسم را پر صدا همراه با بغض بیرون دادم و گفتم-مقصر تو نیستی شایا
سکوت کردم و دستم را به حلقه در دستم کشیدم ... حلقه ای که شاید اولا بهش می گفت حلقه ی اسارت اما حالا ... حالا معنی دیگری برایم داشت .. معنی که بوی خیانت می داد ...بوی گناه... بار دیگر نگاهم را به قاب عکس مهتاب که به من می خندید دوختم و لبخند تلخی زدم و در دل نالیدم-خنده هامم برایم غریبه شده مهتابآهی از دردی که در قلبم پیچیده بود کشیدم .... شایا دستم را گرفت و غمگین گفتشایا:آهی که کشیدی از چشمات اون دردش رومی تونم ببینمپوزخندی زدم و گفتم-چشمای من همه چی می گه اخمی کردم .... شایا قاب عکس مهتاب رو برعکس کرد و با مهربانی گفتشایا:اوهوم قبول دارم چشمات حقیقت رو می گهدست شایا را از دستم خارج کردم و همانطور که برای خودم گارد گرفته بودم گفتم-ااا اون وقت شما از کجا فهمیدی شایا ابروهایش را بالا داد و با صدایی که سعی داشت لبخندش را پنهان کند گفتشایا:از روز اولی که دیدمت توی چشمات نفرت رو به خودم می دیدم ...ولی بعضی موقعها رنگش تغییر می کرد ..مهربون می شد مثل یک مادر ..مثل یک خواهری که برای گرفتن اسباب بازی خواهرش اومده باشهشایا لبخند مردونه ای زد و زیر چشمی نگاهم کرد و گفتشایا:بعضی موقعها هم شیطون می شد ..درخشش رو می تونستم از چشمان بخونمنفسش را پر صدا بیرون داد و با همان لبخند گفتشایا:یک درخشش آشنا و خاصلبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم .. این شایا از اون شایایی که هرروز هر ساعت می دیدمش یک دنیا تفاوت داشت یک دنیا مهربونی و شیطنت به همراه داشت... نگاهی به قاب عکس خوابونده شده ی مهتاب کردم و گفتم-چشم شناسی برای خودت شایا خنده ی کوتاهی کرد و دستی در موهایش کشید که موهایش با شیطنت دوباره بر پیشانی اش ریخت ... خنده ای کردم و موهایش را بهم ریختم و گفتم-ارباب جونی بیشتر بخند که خیلی بهت می آدشایا با خنده مچ دستم را گرفت و با اخمی ساختگی گفتشایا:از خوش اخلاقیم سو استفاده نکن خانوم کوچلوخنده ی پر صدایی کردم و مشتی به بازویش زدم-پـــروخندید ...خندیدم ... هر دو خندیدم با صدای بلند ...با داشتن غمی که هر دو در میان خنده هایمان بود خندیدیم ... خنده اش رو دوست داشتم ... خنده ای که ممکن بود کم به لب بیاورد ...اون شب من شایای واقعی رو با شیطنت دیدم بدون غرور بدون اخم ...فقط من بودم شایا و لبخند پنهانی از مهتاب که هر دو احساس می کردیم.. فقط ما بودیم و خنده ...******موهای خیسم را لایه هوله خشک کردمو نگاهم را به آینه دوختم... کبودی صورتم کمرنگتر شده بود .. اما نگاهم هنوز همانطور بود.. غمگین و پر از نفرت ... همونطور که شایا شب قبل گفته بود ...پوزخندی به لب آوردم و به طرف لباس هایم که بر روی تخت گذاشته بودم رفتم و یکی یکی با حوصله ان ها را به تن کردم ... و لبخند خونسردی به لب آوردم و از اتاق خارج شدم ... همه در تکاپوی جشنی بودن که به عقب انداخته شده بود ومن و شایا نبودیم ... با قدم های آروم از پله ها پایین رفتم که نگاهم به حکیمه که نگاهم می کرد افتاد ... حکیمه با دیدنم پوزخندی زد که لبخندی به جای پوزخندش زدم ... با چشمان گرد شده نگاهم کرد که راهم را کج کردم و به طرف اتاق غذاخوری به راه افتادم ... سنگینی نگاهش را پشت سر احساس می کردم ...اما بی توجه به آن نگاه در را باز کردم و وارد شدم ... همه نگاه های پشت میز به طرفم برگشت که فقط لبخندی زدم ...نگاهم را به زرین خاتون دوختم که با لبخند پر غروری سمت راست شایا نشسته بود و نگاهم می کرد ...با همان لبخندی سرم را تکان دادم و به طرف شایا راه افتادم ... شایا سر به زیر با اخمی که به چهره داشت... نشسته صندلی سمت چپش را برایم کنار کشید که لبخندم عمیق تر شد و کنارش نشستم و بلند گفتم-صبح زیبای همه به خیر باشه هر یک جوابم را دادن جز زرین خاتون که با اخمی نگاهم می کرد ... چشمکی به صورت اخم کرده اش زدم ...که شایا بشقابش را به طرفم کشید و به آرومی گفتشایا:اگه دید زدنت تموم شد بخورنگاهی به بشقابش کردم و به آرومی گفتم-مطمئنی که این سالمه شایا سرش را بالا گرفت و با اخم همیشگی اش نگاهم کرد....لبخند دندون نمایی زدم و گفتم-اینطور که معلومه سالمه و باید از بشقاب توخورد سرش را با تأسف تکان داد و نون تستی را که تازه به آن پنیر زده بود را به طرفم گرفت و به همان آرومی گفتشایا:بخور که کارت دارمسرم را تکان دادم وشروع به خوردن کردم ونگاه خشمگین زرین خاتون را نادیده گرفتم ... بعد از صبحانه بدونه آنکه شایا اجازه تشکر را به من بدهد من را به اتاقش هدایت کرد ... روی صندلی نشستم و به او که به طرف پنجره می رفت نگاه کردم و گفتم-اتفاقی افتاده سرش را به نه تکان داد و بدون انکه به طرفم برگردد گفتشایا:نه فقط ازت یک کمکی می خواستمابروهایم بالا پرید و دست به زیر چانه نگاهش کردم که پشتش به من بود و گفتم-کمک ...چه کمکیبه طرفم برگشت و همانطور که تکیه اش را به کنار پنجره می داد گفتشایا:یک کاری کردم که توش موندمدستی به چانه ام کشیدم و گفتم-کسی رو کشتی شایا سرش را به منفی تکان داد که چشمامو ریز کردم-کسی رو به باد کتک گرفتی شایا دست به سینه ایستاد و باز سرش را تکان داد که پامو تکون دادم-زمین کسی رو برداشتی حالا پشیمونی با تکون دادن سرش پوفی کردم و با حرص گفت-چیزی دزدیدی ... قولی به کسی دادی... شایا کلافه دستی در موهایش کشید و با آه گفتشایا:نه هیچ کدومدست به سینه با اخمی نگاهش کردم و پر حرص گفتم-ای بابا کشتیمون پس چه کمکی پامو کلافه تکون دادم و نگاهش کردم که خیره به حلقه ی در دستش شده بود ... موهای نمدارم را به پشت گوشم بردم که نگاهم به حلقه در انگشتم افتاد ... چیزی در وجودم لرزید ... صدای شایا در گوشم پیچید" کاری کردم که توش موندم" .. با دستهای لرزون نگاهم را به شایا دوختم که با غمی نگاهم می کرد و با صدای لرزونی گفتم-تـــو.. تو چیکار کردی شایا شایا باز کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهش را به زیر دوخت و گفتشایا:عصبی بودم فکر می کردم یک دختر بچه به بازیم گرفتهمحکم بر روی میز زدم و با صدای بلندی گفتم-این نشد حرف شایا شایا سرش را بالا گرفت ونگاهم کرد که نگاهم را از او گرفتم ... عصبی از جایم بلند شدم که صدای کلافه اش رو شنیدم که گفتشایا:ستاره باور کن قبل از شناختت بود ..فکر می کردم با این بهونه می تونم حقیقت رو ازت بیرون بکشماز جایم بلند شدم و دستامو مشت کردم و با عصبانیت گفتم-با بهنونه عقد کرد خواهر زنت آرهشایا نفسش را پر صدا بیرون داد و کلافه تر از قبل گفتشایا:می دونم اشتباه کردم اما .. اماعصبی قدمی به طرفش برداشتم و بلند گفتم-اما چی شایا شایا چیزی نگفت و سرش را به زیر انداخت ...محکم به پیشانی ام زدم وگفتم-به خاطر غرورت ببین به کجا کشوندیمون شایا شایا سرش را بالا گرفت و خیره در چشمانم شد و گفتشایا:باور کن غرور نبود ستاره ... از دورغی که گفته بودی متنفر بودم ... دوست نداشتم کسی جای مهتاب رو بگیره ... اونوقت تو بعد از اینکه من مرگ مهتاب رو دیده بودم ... صاف اومدی توی چشمام زل زدی گفتی من مهتابم ... تو به جای من بودی برای اینکه خودت بیای حقیقت رو بگی چیکار می کردیعصبی مشتی به سینه اش زدم و غریدم-هر کاری می کردم جز این کار شایا نگاهم کرد و گفتشایا:ولی باور کن ستاره حقیقت رو نمی گفتیمشت دیگری به سینه اش زدم و نالیدم-آخه بی انصاف اونروز نیومدم بهت بگم ...با اون حال مریض نیومدم که بگم که من ستاره ام با حالت زار مشت دیگری به سینه اش زدم و بلند تر نالیدم-من ستاره ام لعنتی ... ستارهدستانم را گرفت و نگاهش را به چشمان غمگینم دوخت و همانند من نالیدشایا:عصبی بودم ستاره باور کن نمی خواستم تا اینجا کشیده بشه باور کندستانم را از دستش خارج کردم ... قدمی به عقب رفتم و با احساسی که در چشمانم بود به آرامی گفتم-از من نخواه شایا حاضرم هر کاری واست بکنم جز این کار پشیمون نگاهم کرد و همانند خودم آروم گفت شایا:اشتباه کردم ... می دونم اشتباه کردمغمگین نگاهش کردم ... دلم گرفت ...از اینکه اشتباه کرده بود ... از اینکه راهش را آنطور شناخته بود ... سرم را به زیر انداختم که قدمی نزدیک شد و گفتشایا:کاری از دستم ساخته نبودم حالا پشیمونی سودی ندارهبا اخم و خشم و نفرتی را که در چشمانم ریخته بودم در چشمانش زل زدم و غریدم
-خودت خرابش کردی ... خودت هم درستش می کنیکلافه دستی در موهایش کشید و همانند من غریدشایا:آخه نامرد مگه قول ندادی کمکم کنیبه طرفش خیز برداشتم و مشت محکمم را به سینه اش زدم و بلند گفتم-غلط کردی قولم رو به روم بکشی غلط کردی همانطور که مشت هایم پی در پی به سینه اش می خورد ... دستانم را گرفت و با یک حرکت به دیوار چسپاندم و با اخمی نگاهش را به چشمانم دوخت و نالید .... ناله ای که دردی در آن پنهان بودشایا:مجبوریم ستاره ... باور کن مجبوریمنگاهم را از او گرفتم که سرش را به سرم چسپاند و نزدیک گوشم گفتشایا:خودمم دارم عذاب می کشم ... خودمم از کاری که می خوام بکنم دارم آتیش می گیرم ... اما نمی خوام ... نمی خوام تو هم متهم بشی ... تو هم یک ننگی به پاکیت بچسپه که توی اتاق ارباب چیکار می کردی ... می خوام پاکیت بمونه ستاره ... با غمی صورتم را به طرفش برگرداندم و گفتم-یادت رفته من ستاره ام .. فکر می کنی کسی متوجه نمی شه که من مهتاب نیست که سر سفره عقد نشستم ستاره ام شایا:دستش می کنم ستاره به روح مهتاب درستش می کنمیقه اش رو گرفتم و در چشمانش خیره شدم و نالیدم-آخه بی انصاف مهتاب با تو سر سفره عقد نشسته چطور می تونی منو به جاش بنشونی سرش را به سرم چسپاند و آهی کشید و غمگین گفتشایا:آرزوش بود ستاره ... آرزوش بود براش یک سفره عقد بزرگ درست کنم پر از رزهای آبی ... یک طرفش تو ایستاده باشی ... یک طرفش آناهیتا ... اما تنها چیزی که جلوش قرار گرفت ..یک دفتر بزرگ بود با یک بله که نامش رو توی شناسنامه ام ثبت بکنه ...اما عمرش قد نداد ستاره ... عمرش اینقدر نبود که ببینه چطور براش عقد می گیرم ... چطور جونمو به خاطرش می دمچشمانم را بستم و یقه اش را در مشتم فشردم و به آرامی گفتم-این حق حق مهتابه شایا ...حق مهتابه شایا :عذابم نده ستاره ... عذابم ندهسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم-عذاب من بیشتره شایا شایا پیشانی ام را بوسید... سرم را بر روی سینه اش گذاشم و غمگین گفتم-نمی تونم شایا ...نمی تونم صدای او نیز غمگین شده بود غمگین تر از صدای من ...غمگین تر از چشمان منشایا:مجبوریم ستاره ... باور کن مجبوریمدستی به سرم کشید و با آهی گفت شایا:به این فکر کن که اومدی آرزوهای برباد رفته ی مهتاب رو کامل کنیسرم را بالا گرفتم و خیره در چشمانش شدم ... چشمانش غمگین بودن ... چشمانی که درخشش برایم آشنا بود ... چشمانی که فقط برای مهتاب بود .. فقط مهتاب ... از آغوشش خارج شد و نگاهم را از او گرفتم و به نقطه ای خیره شدم و به آرامی گفتم-پس همه فکرارو کردی سرم را بالا گرفتم که سرش را تکان داد و نگاهش را به حلقه دوخت و گفتشایا:قبل از اینکه تو بیای قبل از اینکه اتفاقی برای مهتاب بیوفته ... بعد از اومدن ساشا و تو قرار بود این اتفاق بیوفته ...قرار بود عقدمون رو که محضری ثبت شده رو به طور دیگه هم....نفسم رو پر صدا بیرون دادم-تا با اینطور عقد کردن بتونین جلوی دهن مردم رو بگیرین سرش را تکان داد که پشت را به او کردم و به بیرون خیره شدم ... شایا کنارم ایستاد و همانند من به بیرون خیره شد که گفتم-برای همین بود این جشنی که قرار بود برای اومدن ساشا بگیرین عقب افتاد شایا سرش را تکان داد که نفسم را بیرون دادم و با ناراحتی با یاد آوردی ...مرگ مهتاب بغض کرده گفتم-کاش حالا بود و می دید که این همه جنب و جوش برای اونه نگاهم کرد و دستم را در دستش گرفت و با ناراحتی که در صدای من بود رو می تونست در صداش تشخیص داد گفت شایا:حالا هم داره می بینهسرم را تکان دادم و به بیرون خیره شدم به دور دستها ... به دور دستهایی که شاید بتونم مهتاب رو ببینم .. مهتابی که روزی دستم را گرفت و با شادی در نگاهم خیره شد و گفتمهتاب:خواهر نری اون ور آب بی خبر ازدواج کنیچشمکی زد و با خنده ای که همیشه بر روی لبانش بود گفتمهتاب:قرار ما سه تا سه برادر رو بگیریم که همیشه کنار هم باشیمبا فشرده شدن دستم در دست شایا نگاهم را از دوردستها گرفتم و از فکر خنده های زیبای مهتاب خارج شد و به دستم که در دستش فشرده می شد ... خیره شد... حالا مهتاب نبود که ببینه... دستهای عشقش در دستم گره خورده و از من که به جای او سر سفره عقد بشینم ...با بغضی دستم را از دستش خارج کردم که نگاهم کرد... سرم را به زیر انداختم و بی توجه به نگاهش که برگردانده بود از اتاق خارج شدم ... نگاهی به اطراف کردم ... دنبال سرپناهی می گشتم ... سرپناهی که بتوانم راحت با او صحبت کنم ... راهم را کج کردم ... و از پله ها پایین رفتم ... نگاهم را به اطراف چرخواندم ...که نگاهم در نگاه اخم آلود آناهیتا گره خورد ... نگاهش کردم ... نگاهم کرد ... نمی دونم توی نگاهم چی خوند که بی توجه به شخصی که باهاش حرف می زد بلند شد و قدم هایش را به طرفم برداشت که نگاهم را از او گرفتم و راه خروجی رو در پیش گرفتم ... با خارج شدنم از ساختمون راه نفسم را باز کردم و نفسهای پی در پی ای کشیدم... دست اناهیتا بر روی شانه ام نشست و من را همراه خودش کشید ... بی حرف هر دو راه افتادیم .. بی آنکه چیزی بگیم .. بی آنکه نگاهمان را به یکدیگر بدوزیم ... غمگین بودم .. دلم گرفته بود ... از دنیا ..از مهتاب که تنهام گذاشته بود
آناهیتا:حرف بزن ستاره ...حرف بزننگاهم را به رو به رو دوختم ... و از دل نالیدم و گفتم-گیجم آنی ... فرصت حرف زدن رو از من گرفتن ... به جای من حرف زدن به جای من تصمیم گرفتن همون کاری که با مهتاب کردننگاهی به آناهیتا کردم و به سینه ام زدم و گفتم-اینجام داره می سوزه آنی ... احساس گناه ..عذاب وجدان تا خر خره ام پر شده ..اگه بگم پشیمونم دورغ نگفتم دستم را از دستش خارج کردم و تکیه ام را به درختی دادم و با غمی گفتم-نمی تونم توی چشماش نگاه کنم و ببینم از عشق خواهرم داره می درخشه... دستامو بالا گرفتم و نگاهی به آنها نالیدم-نمی تونم دستای گرمش رو توی دستم بگیرم ... دستایی که روزی در دستان خواهرم بود و با وجود اون گرم شده بود زانوهام خم شد و بر روی زمین نشستم و بلند تر نالیدم-سوختم وقتی گفت پشیمونه ... سوختم وقتی گفت مجبوریم ...سرم را بالا گرفتم و با غمی به آناهیتا که حالا صورتش پر از اشک شده بود نگاه کردم و پر از بغض گفتم-سوختم وقتی گفت به جای مهتاب کنارم بشین محکم به سینه ام زدم و غریدم-آتیش گرفتم ... آتیش گرفتم وقتی دیدم اینقدر عاشقه ... آتیش گرفتم وقتی فهمیدم عا...آناهیتا کنار پام نشست و در چشمانم خیره شد و گفتآناهیتا:وقتی فهمیدی عاشقینگاهم را از او گرفتم که چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خودش برگرداند و ناراحت گفتآناهیتا:تمومش کن و حقیقت رو بگو-نمی تونم آناهیتا:چرا می تونیسرم را با لبخند تلخی تکون دادم-نه انی نمی تونم آناهیتا صورتم را میان دستانش گرفت و در نگاهم خیره شد و گفتآناهیتا:چرا ؟حلقه را از دستم خارج کردم و دستش را گرفتم و حلقه را کف دستش گذاشتم و غمگین گفتم-دلیلش اینه آناهیتا:دلیل قانع کننده ای نیستکف دستش را که حلقه در آن بود بستم و با لبخند که تلخی اش را در دهانم مزه می کردم گفتم-دلیل مهتابه ... دلیلش شایاست .. دلیلش عشقیه که بین انهاستاشاره ای به قلبم کردم -دلیلش اینه که نمی تونم ساده بگذرم دستم را گرفت و با ناراحتی زمزمه کردآناهیتا:عشق تو چی ... دو دستانش را در دست گرفتم-فقط اون دوتا عاشقن فقط اون دوتا آناهیتا:داغون می شی ستارهخیره در چشمانش شدم و با ناله همانطور که در چشمانش خیره بودم گفتم-نگاهم کن دقیق ...یعنی می تونم داغون تر از حالا باشم آناهیتا کنارم نشست و سرش را بر روی شانه ام نهادآناهیتا:داری با خودت چیکار می کنی ستاره ... بهت گفته بود که کنار بکش اماسرم را به سرش که بر روی شانه ام بود گذاشتم و به آرامی گفتم-اما لجباز تر از اونی بودم که کنار بکشم آناهیتا دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد و گفتآناهیتا:از آخرش می ترسم ستارهدست را بوسیدم و با لبخندی که حالا آرامی ام را نشان می داد گفتم-غصه نخور دست تورو هم می کنم توی حنا تا نترسیآناهیتا خنده ای کرد و مشتی به بازویم زدمآناهیتا:خیلی دوستت دارم ستارهنگاهش کردم که میان بغض آن حرف را گفته بود و پیشانی ام را به پیشانی اش چسپاندم و گفتم-منم دوستت دارم خواهری هر دو تکیه مان را به درخت دادیم و همانطور که به رو به رو خیره شده بودیم دست یک دیگر را فشردیم ...اگه برای همیشه یک خواهر از دست داده بودم یک خواهر دیگه کنارم داشتم که کنارم باشه و به دردل هام گوش کنه که هوامو هر طور شده داشته باشه و با یک دوستت دارم خیلی ساده لبریزم کنه از حسی که هیچوقت تنها نیستم چون اونو دارم ...چون سایه مهتاب رو همیشه همراه دارم ...چون نرگس جون رو همانند مادری بالا سرم دارم ...آناهیتا سرش را بار دیگر بر روی شانه ام نهاد و زیر لب زمزمه کرد
امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارمنگاهش کردم که چشماشو بسته بود و زمزمه می کرد همانند او چشمانم را بستم و همراهش زمزمه کردم
باز امشب در اوج آسمانم راضی باشد با ستارگانمامشب یک سر شوقو شورم از این عالم گویی دورمنمی دونم چقدر گذشته بود که هر دوی ما آنجا نشسته بودیم و زیر لب آهنگ را زمزمه می کردیم ...اما هر چقدر که بود حالا آروم شده بودم آروم آروم .... آروم از هر چی حس ..از هر چی نگفته ها... بازی رو که خودم شروع کرده بودم رو باید تموم می کردم ... برای مهتاب... برای شایا... برای خودم که اینطور وارد شدم و تا تهش فرو رفتم ... زمزمه آناهیتا را هنوز می شنیدم که اهنگ دلخواهش را می خواند ... خیره نگاهش کردم ... با دیدن قطره اشک گوشه ی چشمش ... دلم به درد آمد... خیلی چیزها در دلم سنگینی می کرد ... خیلی حرفا دوست داشتم از دهانم خارج بشه تا از اینی که هشتم آروم تر بشم ... اما همان گفتن عاشقم کافی بود که ترس را بتوانم از چشمان آناهیتا بخوانم ... با احساس سنگینی نگاهم سرش را از روی شانه ام برداشت ونگاهم کرد .. لبخندی به روش زدم ... که دستش را دراز کرد ... و خواهرانه بر روی گونه ام کشید ...دستش را گرفتم و گفتم-نگران نباش آنیباز همان ترس هم خانه چشمانش شد ولی لبخندش را بر روی لبش حفظ کرد و گفتآناهیتا:می خوای چیکار کنی ستارهنگاهم را از او گرفتم و به رو به رو دوختم ... خیلی وقت بود فهمیده بودم باید چیکار کنم ... اما احساسم انجام هر کاری را از من گرفته بود ... احساسی که آنطور من را به شایا نزدیک کرد ... کششی که اجازه داد مردی را بشناسم که عاشقانه خواهرم را می پرستید... آهی کشیدم و گفتم-باید شروع کنمهمانند من آهی کشید و گفتآناهیتا:چطور می خوای شروع کنیدستی در موهام کشیدم و آن را پشت گوشم بردم-از اول شروع می کنم ...پازل ها رو کنار هم می زارم تا بدونم واقعیت اصلی چی بودهآناهیتا نگاهم کرد و گفتآناهیتا:واقعیت رو که می دونی فقط باید باعث بانی اش رو پیدا کنیاخمی کردم و نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم-از کدوم حقیقت حرف می زنی از اینایی که واسم گفتین ... از اینایی که فردا باز گفتنی ها تغییر می کنهآناهیتا سردرگم نگاهم مرد و با حالت تعجبی که در صدایش بود گفتآناهیتا:کدوم حقیقت تغییر کرده ...کدوم گفتنی ها تغییر کردهصورتم را برگرداندم و باز به رو به رو خیره شدم و با همان اخم حفظ شده گفتم-دیگه چی نمی خواد تغییر کنه ... خیلی گفتنی ها تغییر کردهنفسم را بیرون دادم و در ادامه اش گفتم-قبل از اینکه وارد این روستای کوفتی بشیم ... از نفرت ارباب در خشم بودی ... و نرگس جون از مجبور کردن مهتاب به این ازدواج حرف می زد ... با اومدنمون به اینجا همه چی تغییر کرد ... دیدگاه تو عوض شد و معلوم شد که هیچ مجبوری نبوده ... چون اربابی که شایا باشه عاشق خواهرم بوده ... و برای بستن دهان این مردم ...تن به ننگی داده که به خواهرم بستن ... برای اثبات پاکی عشقش...نگاهم را بار دیگر به آناهیتا دوختم و گفتم-این چه نوع مجبوری بوده که مهتاب با جون دل قبول کرده و یک خونه ی پر از عشق هم ارباب براش درست کرده ... این مجبوری چی بوده که اینطور شایا از سفره عقدی حرف می زنه که مهتاب آرزوی دیدنش رو داشتهکلافه دستی در موهایم کشیدم ...آناهیتا نگاهش را به رو به رو دوخت و به آرومی گفتآناهیتا:خودمم نمی دونم ستاره ...من هنوزم دلم از خانواده ارباب صاف نشده ... هنوز هم همون نفرت توی چشمام هست ... اما با گفته هایی که شنیدم و با حقیقت های جور واجوری که به گوشم رسیده ... نمی دونم چرا این نفرت جاش رو به دلسوزی داده ... دلسوزی به نگاه عاشق شایا... به نگاه معصوم آروینپوزخندی زدم و تلخ گفتم-پس تو از کدوم حقیقت حرف می زنی که می گی می دونیتلخ خندید و نگاهش را به نگاهم دوخت و گفتآناهیتا:اینم نمی دونماز جایم بلند شدم ... و دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم-بلند شو که خیلی پازل ها هست که باید به هم بچسپندستم را گرفت و بلند شد ... رو به رویم ایستاد و گفتآناهیتا:چطور می خوای این پازل هارو به هم بچسپونیراه افتادم و همانطور که به رو به رو خیره شده بودم گفتم-شنیدی می گن دیوار ها گوش دارننگاهش کردم که سرش را تکان داد ... با لبخندی دستش را گرفتم و برای ادامه حرفم گفتم-باید از دیوارهایی که گوشهاشون تیز بوده سوال کرد و حقیقت هایی که اینقدر پیچیده شده پرسیدآناهیتا:یعنی چی ؟از پشت درختی را که دید ساختمون را گرفت بود بیرون امدیم که با اشاره ای به ساختمون که خدمتکارها از این طرف به اون طرف می رفتن گفتم-باید از اینایی که همیشه هستن و گوشاشون رو تیز کردن پرسیدآناهیتا با چشمان گرد شده نگاهش را به خدمتکارها دوخت و گفتآناهیتا:فک می کنی اینا حقیقت رو می گنسرم را به مثبت تکان دادم که با عجله بار دیگر گفتآناهیتا:چطور می تونی به این راحتی این حرف رو بزنیلبخندی زدم و با چشمکی که به او زدم به طرغ حکیمه که دستور می داد رفتم و رو به آناهیتا اشاره ای به قلبم گفتم-چون ایمان دارم به اینپشتم را بهش کردم و بلند تر که خودش بشنود ادامه دادم-چون اینا آدما روزی به قلب مهربون مهتاب ایمان داشتنآناهیتا با قدم های بلند خودش را به من رساند و گفتآناهیتا:فکر کنم یادت رفته که تو ستاره ای درستهحکیمه با دیدنم اخمی کرد و صورتش را برگرداند ... به طرف آناهیتا نگاه کردم و آروم که بشنود گفتم-نه یادم نرفتهآناهیتا رو به رویم استاد و اخم کرده گفتآناهیتا:پس چطور می خوای از این مردم حرف بکشیلبخند دندون نمایی زدم که با چشمان ریز شده نگاهم کرد ... دستی به شانه اش زدم و گفتم-تو برام این کارو می کنیمکثی کردم و با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با صدای جیغ مانند گفتآناهیتا:چـــــــــیدستم را بر روی دهانش گذاشتم و خنده کنان گفتم-درست شنیدیدستم را پس زد و اخم کرده مشتی به بازوم زد و گفتآناهیتا:که بگو این لبخندی که من ازش می ترسم بی خودی نیستبا خنده شانه ام را بالا انداختم و لپش را کشیدم و گفتم-می دونم درست از کارت بر می آییمحکم بر روی دستم زد و با عصبانیتی گفتآناهیتا:حرفش نزن ستاره من کاری نمی کنمدستی به گونه اش کشیدم و با چشمکی به او گفتم-می دونم برای فضولی هم که شده این کارو انجام می دیآناهیتا صورتش را برگرداند و با حالت قهری گفتآناهیتا:حالا من باید چیکار کنمشانه ای بالا انداختم و همانطور که صورتش را به طرف خودم برمی گرداندم گفتم-اینشو تو باید خودت بدونی ... فقط باید نگفتنی هارو منو و تو بدونیم ... بدونیم که در واقع چه اتفاقی برای مهتاب افتاده که تویی که کنارش بودی هم نمی دونیآناهتیا یک تای ابرویش را بالا داد و سرش را تکان داد... لبخندی زدم و همانند او سرم را تکان دادم ... توی این چند سال درست فهمیده بودم چطور می تونم حس فضولیش رو تحریک کنم ... نگاهی به ساختمون کردم ... با دیدن میلاد که کنار پنجره ایستاده بود و به خدمتکارا نگاه می کرد ... دست اناهیتا را از دستم خارج کردم ... میلاد نگاهش را از خدمتکارها گرفت به من دوخت ... خیره نگاهم کرد ... سرم را برای سلام برایش تکان دادم ... دستش را بر روی شیشه ی پنجره گذاشتم و همانند من سرش را تکان داد و بدون نگاه دیگری پرده را کشید ...با تعجب به پرده کشیده شده نگاه کردم...و شانه ام را با بی خیالی بالا انداختم که آناهیتا صورتش را برگرداند و همانطور که زیر لب غر غر می کرد گفتآناهیتا:ستاره این پسره خیلی بد نگاهت می کنهسرم را خم کردم و نگاهش کردم ...با اخمهای درهمش نگاهم کرد که یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم-چت شد یکهو؟آناهیتا با همان اخم صورتم را برگرداند و گفتآناهیتا:سمت چپت رو نگاه کن می فهمی دارم چی می گمراست ایستادم و گوش به حرف نگاهم را به سمت چپ دوختم که ساشا را با اخمهای درهم رفته خیره به خود دیدم ... خیره نگاهش کردم ... نگاهش پر بود از شک ترید... نگاهی که هیچوقت توی نگاه پر از مهر ساشا ندیده بودم ... رفتار ساشا خیلی برایم عجیب بود ...آناهیتا:فک کنم تورو شناختهنگاهم را از نگاه پر از شک ساشا گرفتم و به آرامی گفتم-تو اینطور فک می کنی؟آناهیتاهمانطور که به پشت ایستاده بود گفتآناهیتا:همیشه نگاهم به اونی خیلی بد نگاهت می کنه ... وقتی با شایا سر سفره می خندیدن ... وقتی که حالت بد شده بود ... نگاهش ادم رو می ترسونهسرم را تکان دادم و بدون توجه به ساشا که همه حرکتهایم را زیر نظر داشت رو به آناهیتا گفتم-رفتارش عجیبه ...لحظه ی اول که منو دید حالت شوکه اش رو دیدم ... اما حالا هیچ شناختی از خودش نشون نمی ده ... حتی کاری هم نمی کنه که بدونه من ستاره ام یا نهآناهیتا:از همین چیزش می ترسم ستاره ... شاید اون داره یک فکر دیگه ایی می کنهنگاهم را از نگاه پر از ترس آناهیتا گرفتم و بار دیگر به ساشا چشم دوختم و آروم گفتم-شاید تو راست بگی ولی نگاهش هر چی که داره دوستانه نیستآناهیتا سرش را تکان داد که با صدای شیهه ی اسبی که از نزدیکی شنیده شد هر دو نگاهمان را به عقب برگرداندیم ...با دیدن شخصی که بر روی اسب نشسته بود اخمهایم درهم رفت و صدای خنده ی او به اوج رسید ... قدم های اسب نزدیک و نزدیکتر امد و صدای خنده ی نفرت انگیزش به گوشم نزدیک تر شد که به نفرت یک قدم به عقب رفتم که با گیر کردن پایم میان سنگی در حال سقوط بودم که میان زمین و هوا معلق ماندمساشا:مواظب باشبازویش را گرفتم و نگاهم را به چشمانش دوختم ... دلخوری .. نفرت ... حسی که هیچوقت توی چشمای مهربونش دیده نمی شد را خیلی راحت می شد از ان دید... با قرار گرفتن دست آناهیتا بر روی کمرم نگاهم را از او گرفتم ...که جای هر شک و ترید را گرفته بود و به آناهیتا دوختمآناهیتا:خوبی مهتابسرم را تکان دادم ... صدای پوزخند بلند ساشا لبخند تلخی را بر روی لبانم ظاهر کرد و اخمی بین ابروهای آناهیتا... بار دیگر صدای شیهه ی اسب لبخند تلخم را به اخمی تبدیل کرد و نگاهم را به آن نگاه نفرت انگیزش دوختم ... یوسف با لبخندی نگاهم کرد ... با کشیده شدن دستم نگاهم را از یوسف گرفتم و به آناهیتا دوختم ..به آرامی دستم را از دستش خارج کردم و گفتم-آنی چتهآناهیتا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن ساشا که با یوسف صحبت می کرد نفسش را کش دار بیرون داد.... نگاهش را در نگاهم دوخت و به آرامی گفتآناهیتا:هیچ کنار این بشر احساس امنیت نمی کنم ستارهنگاهم را به آن دو دوختم و با دیدن اخمهای درهم رفته ساشا که با یوسف سرم را تکان دادم و گفتم -نگاهش خیلی نفرت انگیزهآناهیتا کلافه دستی به شالش کشید آناهیتا:ازش باید وحشت کرد نگاهی به حالت کلافه اش کردم و لبخندی زدم ... دستش را گرفتم و گفتم-تو چرا خودتو اذیت می کنیآناهیتا بار دیگر نگاهش را به آن دو دوخت و با غمی که آشکارا از صدایش بیداد می کرد گفتآناهیتا:دلم می سوزه ستاره از اینکه همچین پدرهایی هستن که با داشتن بچه ...حتی بچه هاشون رو بغل نمی کنن... یک دست نوازش گونه به سرشون نمی کشن نگاهش را غمگین به چشمانم دوخت و با بغضی در صدایش ادامه دادآناهیتا:برعکسش می رن پی هرزگیشون و یادشون می ره بچه ای دارن که محتاج یک نگاه از پدر مادرشه لبخندی تلخی به صورت زیبایش که غم جایش را گرفته بود زدم و دستش را فشردم-فراموش کن... با این افکار خودت رو آزار نده لبخند تلخی زد و نگاهش را به دستانم دوخت و آرام زمزمه کردآناهیتا:فراموش نمی شن ستاره ...اون زندگی رو نمی تونم فراموش کنم ... نادیده گرفتنم رو نمی تونم فراموش کنم .. پس زده شدنم رو نمی تونم فراموش کنم ..اما می دونی چیه ستارهسرش را بالا گرفت و با محبتی نگاهم کرد و دستش را بر روی گونه ام کشید و با همان آرومی گفتآناهیتا:خوشحالم که پس زده شدم چون منو با تو آشنا کرد ..با مهتاب ... با بابا شهاب ... با مامان سرمه محبتی که خالص بود خالصه خالص دستم را بر روی دستش که بر روی گونه ام بود گذاشتم ...حرفی برای گفتن نداشتم ..تمام احساسم را در چشمان ریختم و به چشمانش زل زدم ... سختی های زیادی کشیده بود... دردی که فقط اون می تونست حس کنه ..درد پس زده شدن ...درد تمام بی مهری ها... نگاهم را از نگاهش گرفتم و یک قدم از او فاصله گرفتم و لبخند آرامی زدم ...که نگاهم به سوسن که بالای تراس ایستاده بود دوخته شد .... سوسن با لبخندی دستش را در موهایش فرو برد و با خنده ی آرومی سرش را تکان داد ... با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم...خودش را خم کرد و دست زیر چانه نگاهش را با همان لبخند به جایی دوخت ... نگاهش را دنبال کردم ... با دیدن یوسف که کنارش اسبش ایستاده بود و با همان لبخند کریهش نگاهش به سوسن بود و سرش را بی خود برای ساشا که با اخمی با او حرف می زد تکان می داد .... با تکان خوردن دست آناهیتا جلو چشمانم نگاهم را از آن دو گرفتم و به آناهیتا دوختمآناهیتا:کجایی یکساعته دارم ابراز احساسات می کنم با گیجی نگاهش کردم و همانطور که نگاهم رو به سوسن و یوسف می دوختم گفتم-چــی؟آناهیتا خنده ای کرد و جلوی نگاهم رو گرفت و با همان خنده گفتآناهیتا:چی زدی بالا خواهر جان با اخمی نگاهش کردم که جلوی دیدم را گرفته بود و گفتم-اه آنی درست حرف بزن دیگه آناهیتا با تعجب نگاهم کرد و گفتآناهیتا:چته دیونه از این درست تر نمی تونم صحبت کنم که نگاهم را از او گرفتم و به سوسن دوختم که با ان لباس یقه بازی که پوشیده بود خودش را در به نمایش یوسف گذاشته بود اخمی کردم و گفتم -یک لحظه حرف نزن آناهیتا:اه چرا اینقد اینور اونور نگاه می کنی دستی به موهایم کشیدم و با همان اخم نگاهم را به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم -یعنی ممکنه آناهیتا سرش را زیر گرفت و در چشمانم خیره شد و با ابرویی بالا رفته گفت آناهیتا:دیونه شدی با خودت حرف می زنی صورتش را با دست کنار زدم و سرم را بالا گرفتم و نگاهم را بار دیگر به آن لبخندهایشان دوختم ... کم کم اخمم جایش را به لبخندی داد و بشکنی زدم و بلند گفتم -خـــــودشهنگاه پر تعجب همه به من دوخته شد...لبخند عمیقی زدم و یک قدم از آناهیتا که همانند بقیه با تعجب نگاهم می کرد فاصله گرفتم و با چشمکی به او پشتم را به او کردم و به طرف وردی ساختمون راه افتادم .... صدایش را از پشت شنیدم آناهیتا:روانی شدی به سلامتی با خنده نگاهش کردم که پشت سرم راه افتاده بود... سرم را تکان دادم ... ایستاد و سرش را با تأسف تکان داد آناهیتا:خدا به خیر بگذرونه دستم را تکان دادم و همانطور که وارد می شدم با خنده بلند گفتم -خیره خواهر جان.... خیره خیره با وارد شدنم آناهیتا نیز وارد شد و دستم را گرفت ... به طرفش برگشتم آناهیتا:حالا کجا می ریدستم را از دستش خارج کردم و گفتم -می رم پیش آروین با تعجب نگاهم کرد که نگاهم را در چشمانش دوختم و با لبخند مطمئنم گفتم -می خوام بازی رو شروع کنم آنیابروهایش بالا پرید و با تعجبی که در صدایش بود گفتآناهیتا:چطور می خوای این بازی رو شروع کنیچشمکی زدم و گفتم-به روش خودشون آناهیتا: چی می گی ستارهخنده ای کردم و یک قدم ازش فاصله گرفتم و دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم-می خوام تا این عقد سر نگرفته همه چی به پایان برسه آناهیتا:ستارهدر چشمانش زل زدم و لبخند خونسردم را زدم -باید تموم بشه آنی هر جوره شده تمومش می کنم آناهیتا ناراحت نگاهم کرد و گفتآناهیتا:من سر در نمی آرم چی می گی پشتم را به او کردم و آروم گفتم-تا آخر هفته وقت دارم توی این شلوغی می تونم خیلی کارا بکنم آناهیتا:شایارو چیکار می کنی ...عقد رو چیکار می کنی تلخ خندیدم و به طرف پله ها رفتم و گفتم -تمومش می کنم ... همه چیو تموم می کنم آناهیتا پشت سرم اومد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت و گفت آناهیتا:حالا کجا می ریکلافه از احساسات دگرگونم دستی به موهایم کشیدم و گفتم -می رم آروین رو از اینجا دور کنم بدون اینکه منتظر حرف دیگری از او باشم دستش را پس زدم و از پله ها بالا رفتم ... نفسم را بیرون دادم و به طرف اتاق آروین راه افتادم ... نگاهی به در بسته اتاق شایا کردم و با لبخند تلخی در اتاق آروین را باز کردم .... با دیدن آروین که آرام در رخت خوابش خوابیده بود لبخندی زدم و با قدم های آرام به طرف تختش رفتم ... کنارش نشستم و آرام صدایش زدم -آروین آروین تکانی نخورد ...لبخندی زدم وسرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم -عشق مهتاب نمی خواد از خواب بیدار بشه دستی به پشتش کشیدم ... نفس های آرومش و کش دارش نشون از خواب عمیقش می داد ...آرومتر کنار گوشش زمزمه کردم-آقا آروین بسه خواب دیگه بلند شو آروین بدون تکانی به خوابش ادامه می داد... خنده ای کردم و بر روی گونه اش خم شدم و با خنده گفتم -یک بوس می دم آقا آروین بیدار بشن بوسه ای بر روی گونه اش نهادم که با داغ شدن لبهایم ... با چشمان گرد شده نگاهم را به گونه ی سرخ شده ی آروین و رنگ پریده اش دوختم .... دستم را بالا بردم و بر پیشانی عرق کرده و داغش گذاشتم .... سیخ نشستم و نگاهم را به آروین دوختم ... با یک حرکت پتو را از رویش کنار زدم ... با دیدن بدن لختش و بدن کبودش ... نفس در سینه ام حبس شد ... دستای لرزانم را پیش بردم و آروین را برگرداندم ... با افتادن دست آروین کنار تخت و خونی که از بینی اش خارج می شد ... جیغ خفه ای کشیدم ... و از جایم بلند شدم ... صحنه ی مرگ مهتاب .. از جلوی چشمانم گذشت ... دست بی جون مهتاب که خبر از رفتنش می داد ....مانند فیلمی جلوی چشمانم نقش گرفت... نفسم کند شده بود ... و نگاهم به لبهای آروین که کبود شده بود خشک شده بود ... صدایی به گوشم رسید -کمکش کن با همان نفس های پی در پی و حالت شوک نگاهم را به طرف صدا کج کردم که نگاهم در نگاه اشکی مهتاب گره خورد و لبهای مهتاب از هم باز شد و بار دیگر تکرار کرد -کمکش کن ستاره
با سرازیر شدن قطره اشک از چشمان مهتاب از حالت شوک خارج شدم و دستم را به طرفش دراز کردم که مهتاب محو شد و صورت کبود شده ی آروین جلوی چشمام جان گرفت ... با عجله به طرف آروین رفتم و او را بلند کردم .... با بلند کردنش لبهایش لرزید و بعد از آن بدنش شروع به لرزیدن کرد.... با ترس نگاهم را به آروین دوختم و فریادی از دل کشیدم
-آرویــــــــن بدن کوچک و ضعیفش در آغوشم می لرزید .... با عجله و چشمای اشکی به طرف در رفتم و قبل از آنکه در را باز کنم در باز شد و شایا در چهار چوب در قرار گرفت... با دیدن شایا ...هق هقم بالا رفت ... شایا با تعجب نگاهم کرد .... با داغ شدن بدن آروین بدنم داغ شدم و با صدای بغض داری نالیدم -شـــایا آروینشایا نگاهش را از چشمانم گرفت و با دیدن آروین در آغوشم با تعجب نگاهش کرد... آروین به شدت شروع به لرزیدن کرد ... با لرزیدن او در آغوشم زانوهایم سست شد .... صدای فریاد شایا به اوج رسید شایا:ُســـــتاره دستتو بذار تو دهان آروین میان گریه با تعجب نگاهش کردم که خودش را به من رساند و قبل از آنکه کاری انجام بدهم آروین را از من گرفت و دستش را در دهان آروین گذاشت ... با دیدن حالت آروین جیغی کشیدم ... شایا از جایش بلند شد و بدون آنکه منتظر چیزی باشد به طرف در دوید... با دیدن او که می دود پشت سرش دویدم ... خدمتکارها با تعجب نگاهمان می کردن ... اما بی توجه به نگاهای آنها شایا می دوید و من با اشکهایی که می ریختم پشتش می دویدم .... شایا با عجله از پله ها پایین رفت ... با پیچ خوردن پایم محکم به زمین افتادم ... اما بدون آنکه توجهی به دردی که در پایم پیچیده بود و گرمیه خونی که بر روی پیشانی ام به پایین می آمد ... پشت سر شایا دویدم ...باز صدای فریادش در گوشم پیچید که گفت شایا:مــــاشین نگاهم را به اطراف دوختم ... ساشا که کنار آناهیتا ایستاده بود با تعجب نگاهمان کردن... دوباره فریاد شایا بالا رفت شایا:مــــاشین... این ماشین لعنتی کجاست نگاهم را به اطراف گرداندم ... با پیاده شدن زرین خاتون از ماشینی ...با عجله به طرفش رفتم و فریادی از بغض زدم -شایا ماشین به طرف ماشین دویدم ... و زرین خاتون رو پس زدم و سوار شدم ... شایا در کناری را باز کرد و کنارم نشست ... با دستهای لرزون ... استارت زدم ... و در نگاه پر تعجب همه اشان که شوکه نگاهمان می کردن ... با صدای گوش خراشی ماشین را به راه انداختم .... شایا:تند برو ستاره تند ...با شنیدن صدایش هق هقم بالا گرفتم و پایم را بر روی پدال گاز فشار دادم و نالیدم -چش شده شایا شایا:تشنج کرده با شنیدن صدای لرزانش از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم که با دلهره نگاهش به آورین بود ... و باز صدای هق هقم بالا رفت ... نگاهم را به دستش دوختم که در دهانه آروین بود و از گوشه ی آن خون می اومد ... محکمتر بر روی پدال گاز گذاشتم .... شایا نگاهم کرد و با ناراحتی گفت شایا:گریه نکن ...فرمان را در دستم فشردم و غریدم -حـــرف ... نزن.. حرف نزن اشکهام همانطور از چشمانم سرازیر می شد ... صحنه ی مرگ مهتاب ... مرگ بابا جلوی چشمانم مانند فیلمی رد ... می شد ... نگاهم را به آروین دوختم که هنوز می لرزید و شایا محکم او را به خود می فشرد ... در میان هق هق نالیدم -کمکش کن خدا ... کمکش کن با خشم به چپ پیچیدم که شایا فریاد زد شایا:چیکار می کنی دیونه همانند او فریادی از خشم زدم -لعنتی اربابی و نتونستی یک درمونگاه یک بیمارستان توی این روستای کوفتی بسازی شایا:آروم باش ستاره محکم بر روی فرمان زدم و غریدم -اروم باشم ... از چی آروم باشم لعنتی ... دارم اتیش می گیرم ....بلندتر از قبل فریاد کشیدم -دارم از زور درد ...نتوانستم حرفم را ادامه بدم و هق هق گریه ام اوج گرفت ... دست شایا بر روی دستم نشست ... دستش را پس زدم ... و نالیدم -بسمه ... به علی بسمه گریه ام شدت گرفت و همانطور تند به طرف جایی می رفت که بتونم یک عزیز رو نجات بدم ... میان هق هق گریه صدای غمگین شایا را شنیدم که گفت شایا:گریه نکن ستاره اما من با آن همه دردی که آن جمله را می گفت بلند تر از قبل گریه می کردم ... از دل ... از خاطرهای گذشته ... از مرگ عزیزانی که به چشم دیده بودم شایا:گــــریه نکــــن لعنتی لبم را به دندون گرفتم و نگاهش کردم که محکم بر روی داشبورد زده بود و پاکتی از آن بیرون افتاده بود ... با تعجب نگاهم را به پاکتی آشنا دوختم .... و با پشت دست اشکم را پاک کردم ... که صدای معصوم و زیبای آروین در گوشم پیچید آروین:مهتاب نگاهم را از پاکت گرفتم و به طرف آروین برگشتم که بی حال و بی جون در آغوش شایا افتاده بود و نالیدم -جـــون دل مهتاب اما حرفی از دهانش خارج نشد ... تنها در آغوش شایا ماند ... نگاهم را بالا گرفتم و به شایا دوختم ... شایا غمگین نگاهم کرد و گفت شایا:از حال رفته