-
می خواستم اعصابمو آروم کنم هیچ اتفاق دیگه ای نیوفتاده
پوزخند صدا داری زد و گفت
شایا:دروغگوی خوبی نیستی
بازویم را فشرد و با صدایی که عصبی بود گفت
شایا:سعی کن بخصوص به من دروغ نگی
بازویم را از دستش خارج کردم و او را به عقب هل دادم و با صدایی که سعی می کردم آروم باشه گفتم
-لازم نمی دونم که همه چیز رو به تو بگم
قدمی به طرفم نزدیک شد ..از جایم تکانی نخورىم... رخ به رخم ایستاد و مقداری خم شد تا به چشمانم خیره شود ... گفت
شایا:دیدی خودتم گفتی ...پس اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریختی و رفتی دویدی
به عقب هلش دادم ..حتی یک سانت هم تکان نخورد .. صورتم را برگرداندم و با اخمی گفتم
-
آخه می خوای بدونی که چی بشه
چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف صورتش برگرداند و گفت
شایا:منو تو اینجا با هم جنگ نداریم ... قرار بود همدیگرو کمک کنیم پس بگو
دستم را بر روی سینه اش گذاشتم و خیره به چشمانش شدم... غمگین بودن همانند چشمان مهتاب.. همانند چشمان خودم ... دهانم را باز کردم که حرفی بزنم ... با صدای سرفه ی مصلحتی ساشا از او فاصله گرفتم و نگاهم را به ساشا دوختم ... با لبخند دندون نمایی نگاهمان می کرد... چشمکی به من زد و باز سرفه مصلحتی کرد و به شایا اشاره کرد و گفت
ساشا:هنجره ام پاره شد اما این داداش ما به من نگاه نکرد
نگاهم را به شایا دوختم که نگاهم می کرد .... لبخندی زدم ...با مشتی که به بازویش زدم اخمی کرد و گفت
شایا:چیه چی شد
ساشا:بـــــه... این تازه می پرسه چی شده
خنده ای کردم و شایا را که چشمانش پر تعجب شده بود را به طرف ساشا که تازه متوجه اش شده بود برگرداندم ...دستی در موهایش کشید و گفت
شایا:هواسم نبود جریان چیه
من و ساشا بلند خندیدیم .... ساشا کنارم آمد و شانه ام را گرفت و گفت
ساشا:وقتی کسی مثل مهتاب جان کنارت باشه باید هم هواست نباشه
مهتاب جون را کش دار گفت که احساس کردم کنایه زده ... با لبخندی زورکی نگاهش کردم چشمکی زد... شاید پسر مادری بود که از او متنفر بودم ... اما گناه او نبود ... همیشه مانند دوستی کنارم بود ...یک برادری که هیچوقت بدی در حقم نکرده بود... سرم را به طرف شایا برگرداندم که اخمی کرد و رو به ساشا گفت
شایا:خوب کارتو بگو
ساشا ضربه ای به بازوی او زد و گفت
ساشا:اه ...خدایی آخر اخم کردنی برادر من یک لبخندی چیزی
فشاری به بازویم وارد کرد و با خنده رو به من گفت
ساشا:تو چطور تحملش می کنی
دستم را بر روی دست ساشا گذاشتم و با لبخندی نگاهم را به اخمهای شایا دوختم ... کلافه بود ...می تونستم خیلی راحت کلافگی اش را که دست در موهایش می برد را ببینم ... با همان لبخند گفتم
-
اخمهاش برای من شیرینه ...جــــذبه داره
شایا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ... چشمکی به او زدم ... ساشا خنده ای کرد و گفت
ساشا:زن داداش اینفدر هندونه زیر بغل این نذار که واویلا می شه
با این حرفش من را با خودش کشید و بلند گفت
ساشا:مثلا" اومده بودم بگم شام حاضره خودم هم موندگار شدم چقدر شماها حرف می زنین
خنده ای کردم و مشتی به بازویش زدم و گفتم
-
هـــــو به ما نگو ها یک ساعت خودت مارو به حرف گرفتی
ساشا با تعجب نگاهم کرد و یک تای ابرویش را بالا برد و گفت
ساشا:نه بابا شما هم بله دیگه
چشمکی به او زدم و گفتم
-
چه جورشم بــــله
ساشا خنده ی بلندی سرداد و گفت
ساشا:ببینم اینقدر بی شوهری به سرت زده بود که سر سفره ی عقدتم اینطور بـــله رو کش دار دادی
خودمو مظلوم کردم و با غنچه کردن لبم گفتم
-خوب با اجازه بزرگترامون که شما باشی بـــله
ساشا باز خنده ی بلندی سر داد و محکم به پشت کمرم زد و بلند گفت
ساشا:دمــــت جـــیز حالیدم به جون تو
بخاطر ضربه ی محکمی که به کمرم زده بود ... معده ام فشرده شد ... اما با دردی که داشتم باز لبخندی زدم و همراه با درد گفتم
-دستت بشکنه ساشا مردم
با ناله ای که ناخداآگاه از دهانم خارج شده بود ... قدم های محکمش رو که به طرفم برداشت احساس کردم ... شایا به طرفم خم شد و دستش را دور کمرم حلقه کرد و نگران
گفتشایا:حالت خوبه تو
لبخند بی جونی زدم و نگاهم را به ساشا دوختم که شوکه ایستاده بود و به زمین خیره شده بود دوختم و به آرامی به شایا گفتم
-ببین چرا این داداشیت شوکه شده
شایا اخمی کرد و با صدای بلندی گفت
شایا:وقت این نیست که ببینم شوکه هست یا نه تو بگو چت شد
با صدای داد شایا ... ساشا به خودش امد و نگاهمان کرد ... با دیدن من که خم شده بودم نزدیک اومد و گفت
ساشا:چی شده؟
شایا با اخمی سرش را بالا گرفت و با صدای که سعی در پنهان عصبانیتش داشت گفت
شایا:هم هیکل توه اینطور محکم می زنی پشت کمرش
ساشا ابروهایش بالا رفت و گفت
ساشا:من اونقدر محکم نزدم که...
با قدمی که شایا به طرفش برداشت حرفش نیمه تموم موند .... دست به کار شدم و جلوتر اینکه شایا یقه اش رو بگیره ... یقه شایا رو گرفتم و گفتم
-شایا اون آروم به کمرم زد
شایا نگاه اخم کرده اش را از ساشا گرفت و به من دوخت که لبخند دلگرمی زدم و گفتم
-قرصامو نخوردم امروزم از حدم بیشتر دویدم برای همین دیگه...
با فشرده شدن بازویم در دستان پر قدرتش .. ناله ای کردم ... ساشا قدمی جلو برداشت و گفت
ساشا:چیکار می کنی شایا
شایا سرش را بالا گرفت و با عصبانیت نگاهش را به ساشا دوخت و بازویم را رها کرد و بدون حرف دیگری به من و ساشا بزند من را با خودش کشید و ساشا نیز پشت سرمان کشیده شد .. به عقب برگشتم و نگاهی به ساشا کردم که اخم کرده بود ... سرم را با تأسف تکان دادم و هم قدمش شدم و به آرومی که خودش بشنود گفتم
-آروم باش شایا
شایا نیم نگاهی به من انداخت و با همون اخم گفت
شایا:خیلی مثل بچه ها رفتار می کنی
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-خوب چیکار کنم وقتی عصبی می شم باید یکجورایی آروم بشم
شایا:من هم برای اینکه عصبانیت رو خالی کنم باید یکجوری خودمو آروم کنم
خنده ی ریزی کردم و گفتم
-خدایی شایا تو کی عصبی نیستی ...فکر کن هر پنج دقیقه باید خودت رو آروم کنی
شایا با اخمی نگاهم کرد که شکلی برایش در آوردم و گفتم
-همیشه اخمویی و عصبی ایــــش
شایا به کناری هلم داد ... خنده ای کردم و چشمکی به او زدم ... لبخند کمرنگی بر روی لبش نشست ... نگاهی به ساشا کردم که با چشمان گرد شده نگاهمان می کرد ... از کنارمان گذشت و در اتاق را باز کرد و قبل از خارج شدن طوری که من و شایا بشنویم گفت
ساشا:دیونن بخدا
خنده ای کردم .. شایا با تأسف شانه ام را گرفت و نگاهی به من گفت
شایا:توی یک برخورد تورو شناخته وای به حال دیگران
ابروهایم با حرف شیطونش بالا رفت و نگاهش کردم که بدون حرفی وارد شد و من را نیز با خودش کشید ... هر دو وارد اتاق غذا خوری شدیم ... در باز شد و بقیه نیز وارد شدن با دیدن آروین که خمیازه می کشید ...دست شایا رو دور شانه ام کنار زدم .... خم شدم و لپ آروین رو محکم بوسیدم و گفتم
-ببند دهنتو مگس می ره توش
آروین خنده ای کرد ... سرخوش از خنده اش راست ایستادم ... نگاهم در نگاه پر از کینه ی خواهر سیندرلا و مادرش گره خورد ... لبخند خونسردی به هر دوی آنها زدم ... اخمی کردن و با عشوه ای صورتشان را برگرداند ...زرین خاتون ... نگاهی به شایا کرد که سر میز نشسته بود ...به طرفش رفت ... آناهیتا کنارم قرار گرفت ...لبخند پهنی زدم و به طرف آناهیتا برگشتم و با چشمکی گفتم
-آنی این تیکه رو داشته باش
آناهیتا با تعجب نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:کدوم تیکه رو
خنده ای به حرف گیچ شده اش کردم و به طرفی که زرین خاتون رفته بود رفتم ... زرین خاتون با لبخندی صندلی را کنار کشید و خواست بر روی آن بنشیند که قدم هایم را تند کردم و به جای او کنار شایا .... بر روی صندلی که بیرون کشیده بود نشستم و با لبخند پهنی رو به زرین خاتون که ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد گفتم
-دستتون درد نکنه مادر شوهر عزیز
نگاهی به آناهیتا کردم که با دهانی باز نگاهم می کرد و زبونی برایش در آوردم که خنده ای کرد و همه نگاها را به طرف خودش جلب کرد ... با خنده نگاهم را به او دوخته بودم که با دیدن نگاه همه ...با عجله خم شد و خنده ی مصلحتی کرد و گونه ی آروین را بوسید و گفتم
آناهیتا:نکن خاله قلقلکم می آد
صورت سرخ شده از خجالتش را بالا آورد و ببخشیدی گفت که خنده ی ریزی کردم... دست شایا بر روی دستم قرار گرفت ... با همان خنده نگاهم را به او دوختم ...سرش را به طرفم خم کرد و به آرومی گفت
شایا:شر به پا نکن دختر
لبخند پهنی زدم .. و با نادیده گرفتن زرین خاتون خودم را به طرف شایا خم کردم و با شیطنت گفتم
-داشتم حالشو جا می آوردم
شایا:از خجالتش کلا" مشخص بود
خنده ای کردم
-خجالتش خودش حال داره جون تو
شایا اخمی کرد ...سرم را مظلوم خم کردم و اخمهای در هم رفته اش را با دست باز کردم و به آرومی گفتم
-اخم نکن ارباب جون دلمو....
ساشا:نمی شینین مامان
با صدای ساشا... با حرف نیمه تمامم ..چشمانم را بستم و سرم را به طرف زرین خاتون بر گردوندم و چشمانم را باز کردم .... زرین خاتون با اخمی نگاهم می کرد که شایا حرف ساشا را تکرار کرد و گفت
شایا:مامان زرین چیزی شده
یک تای ابرویم را با لبخندی برای اخم زرین خاتون بالا دادم که با لبخندی زورکی رو به شایا کرد و گفت
زرین خاتون:نه اشتها ندارم
با گفتن این حرف با اخمهای درهم از اتاق خارج شد ... لبخند عمیقی زدم که شایا با چشمان ریز شده نگاهم کرد ... با همون لبخند حفظ شده شانه ای بالا انداختم و نگاهم را به بقیه دوختم.. .. ساشا با تعجب به در نگاه می کرد ... سوسن اخم کرده بود و با نگاهش در حال ارزیابی ام بود ... نگاهی به نرگس جون کردم که در فکر بود و نگاهش به ساشا که رو به رویش نشسته بود ... با تعجب نگاهی به نرگس جون کردم که اینطور به ساشا خیره شده بود .... کاسه ای پر از سوپ جلویم قرار گرفت ... با تعجب سرم را بالا گرفتم و به شایا نگاه کردم ... شایا اخم کرده نمک را نیز کنارم گذاشت و گفت
شایا:بخور تا داروهاتو بدم درد معده ات کمتر بشه
نگاهم را از او گرفتم و نگاهم را به غذا های روی میز دوختم و با حسرت گفتم
-شایا من گشنمه
با اخم همیشگیش نگاهم کرد و گفت
شایا:سوپتو بخور
با ناراحتی نگاهم را به سوپ دوختم و دست شایا را گرفتم ...مظلوم گفتم
-همه اش داری بهم سوپ می دی من غذا می خوام
شایا چشماشو ریز کرد و به طرفم خم شد و گفت
شایا:می دونی که این مظلومیتت جلوی من فایده نداره
سوپ رو به طرفم هل داد و گفت
شایا:می خواستی اینقدر سرخود کاری نکنی که این بلا سرت بیاد
سوپ رو به طرفش گرفتم و گفتم
-این بلاییه که تو سرم آوردی
دستم رو به طرف غذایی که برای خودش کشیده بود دراز کردم و گفتم
-خودت می خوای غذاهای خوب خوب بخوری به من از این غذا آبکیا می دی
شایا محکم به پشت دستم زد .... اخمی کردم و پشت دستم رو خاروندم که گفت
شایا:دست درازی نکن به غذای دیگرون
نگاهم رو به غذاش دوختم .... مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ شده و مقداری برنج و کشک بادمجون کنارش ریخته بود دوختم و با ناله گفتم
-شایا معده ام درد می کنه از گشنگی
شایا باز سوپ را به طرفم گرفت و گفت
شایا:بخور شاید توی غذام زهر باشه باز راهی بیمارستان می شی
لبو لوچمو آویزون کردم و گفتم
-داری بچه خر می کنی
شایا لبخندی زد و قاشقی در سوپم گذاشت و آرام گفت
شایا:یعنی خر کردن تو به همین آسونیاست
اخمی کردم و پشت چشمی نازک کردم و گفتم
-شــــایـــا
لبخندش عمیق تر شد و با اشاره ای به کشک بادمجونش کرد ... گفت
شایا:سوپتو بخور که اینو منو تو با هم می خوریم
نگاهی به بقیه غذاهاش کردم ... خنده ی بی صدایی کرد ..... سرم را به طرف سوپم برگرداند و گفت
شایا:اینقدر هیز بازی به غذای من در نیار که بقیه رو نمی تونم بهت بدم چون روغناش زیاده و برای معده ای که تازه شستوشو شده خوب نیست
نگاهی به سوپ کردم و به ارومی گفتم
-انشالله اون کسی رو که منو به این روز انداخته اسهال ده روزه بگیره
با صدای پر از خنده ی شایا سرم را بالا گرفتم و با چشمان گرد شده و ابروی بالا رفته نگاهش کردم که برای اینکه خنده اش را پنهان کند سرفه ای مصلحتی کرد ... اخمی کردم و گفتم
-کــــوفت خودتو مسخره کن
شایا لیوان آبی را برای خودش ریخت و خنده اش را با آب سر کشید ... با اخمی سرم را به طرف بقیه برگرداندم که با دیدن قیافه بهت زده ی همه ی آنها و دهان باز سوسن که لقمه را گرفته بود و لپ پر از غذای یوسف که غذا را نجویده بود خنده ای کردم و برای اناهتیا که دستش را به زیر چانه زده بود و با دهانی باز به شایا نگاه می کرد ابرویی بالا انداختم ... سنگینی نگاه شخصی را بر روی خودم احساس کردم ... با دیدن میلاد و ساشا که نگاهم می کردن لبخندی زدم که ساشا سرش را با لبخندی تکان داد و مشغول خوردن شد ... اما میلاد با نگاهی عجیب نگاهم کرد و بدون حرفی با یک ببخشید از سر میز بلند شد و از اتاق خارج شد... شانه ای بالا انداختم و رو به شایا گفتم
-وااا این چش شد
شایا نگاهش را از طرفی گرفت و با اخمی رو به من کرد و گفت
شایا:هیچی ...تو چیکار به دیگران داری
با پام از پایین میز به پاش زدم و با اخمی گفتم
-وقتی می گم که تیکه روانی داری باور نمی کنی
صورتم را برگرداندم و پر حرص گفتم
-دیـــوونه
قاشوق سوپ را پر کردم و با انزجار چشمانم را بستم و قاشق سوپ پر شده را در دهانم فرو بردم و پر صدا آن را قورت دادم و چشمان را باز کردم که نگاه خیره شایا را بر روی خودم احساس کردم ... شایا ابرویی بالا انداخت و گفت
شایا:همچین سوپ رو خوردی انگار زهرمار بهت دادم
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-دارم اینطور می خورم که جایی برای کشک بادمجون داشته باشم
شایا سرش را به زیر انداخت که با لرزیدن شانه اش فهمیدم که در حال خندیدن ... باز اخمی کردم و صورتم را برگرداندم که نگاهم به یوسف افتاد که کنار سوسن نشسته بود ... اخمم عمیق تر شد .... صدای عصبی شایا را شنیدم که گفت
شایا:سوپتو بخور
شانه ای بالا انداختم و به ارامی گفتم
-به من چه
شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و هر دو بدون حرف اضافه ی دیگری مشغول خوردن شدیم ... ولی جای تعجبم اینجا بود که چرا فرح بانو سر میز نبود ... شانه ای بالا انداختم و سوپم را تا ته خوردم ... چند لحظه ای صبر کردم تا مطمئن بشم سالمم یا نه ...دو بار بازدمم را بیرون دادم و چشمانم را باز کردم..... نگاه شایا را که با تعجب نگاهم می کرد را بر روی خودم احساس کردم ... سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم-چیه دارم نگاه می کنم سالمم هنوز یا نه
شایا دستش را به زیر چانه زد و گفت
شایا:چی شد حالا سالمی یا نه
لبخندی زدم و گفتم
-اوهوم سالمم .
با مظلومیت نگاهی به بشقابش کردم ...که با دیدن کشک بادمجون دست نخورده اش چشمانم برق زد ... رو کردم به شایا و گفتم
-جون تو اگه نباشه ... جون همین مامان زرین جون دیگه به این غذاها اعتماد ندارم
شایا ابروهایش را بالا برد و گفت
شایا:که اینطور پس دیگه اینو نمی خوری
بشقابش رو کنار زد که دستمو دراز کردم و با حالت پشیمونی گفتم
-خجالت بکش و یک زره تعارف کردن یاد بگیر
قاشقم را در کشک بادمجون بردم و همونطور که در دهانم فرو می کردم با دهانی پر گفتم
-تازه این آشپزه بیچاره وقتی می بینه که تو کشک بادمجونتو نخوردی دلش می شکنه
شایا سرش را تکان داد و باز مثل قبل دستش را به زیر چانه زد و با حالت تعجبی گفت
شایا:ااا واقعا"
قاشق دیگر در دهان گذاشتم و با چشمان بسته سرم را تکان دادم و گفتم
-اهوم جون مامان زرین خاتونت دارم راست می گم
شایا:به مامان من چیکار داری تو
لبخند دندون نمایی زدم و چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم که با اخمی نگاهم می کرد... . بی خیال و خونسرد قاشقی پر از کشک بادمجون را در دهان گذاشتم و خودم را به طرفش خم کردم و آروم گفتم
-از عشق زیادش رو که به خودم می بینم برای همین کارهای زیادی باهاش دارم
شایا با همون اخم تکیه اش را به صندلی داد و مشکوک گفت
شایا:تو چرا مشکوک می زنی ؟
همانطور که دهانم را پر می کردم با خنده گفتم
-من مشکوک خداییم
با خنده از پشت میز بلند شدم و نگاهی به سوسن که با اخمی نگاهم می کرد ... چشمکی زدم و از اتاق لنگان لنگان خارج شدم ....نفسی از خارج شدنم کشیدم ... لبخندی از حرص دادن زرین خاتون زدم و آرام به طرف آشپزخونه راه افتادم ... از خستگی تکیه ای به در دادم و نگاهم را به عالیه که غذایش را می خورد دوختم ... غمگین بود ...چطور می تونستن دختری به معصومی و خوشگلی او را به این روز بیندازن ... آهی کشیدم و نگاهم را به آشپز دوختم و برای اینکه متوجه حضورم شده باشن ..سرفه ای کردم ... نگاه هر دوی آنها به من دوخته شد ... لبخندی زدم ...جواب لبخندم را با لبخند مهربونی دادن
آشپز:کاری داشتین خانوم
چشمامو باز بسته کردم و با همون لبخند حفظ شده بر روی لبم گفتم
-نه ...فقط اومده بودم بابت شام خوشمزه تشکر کنم
چشمان آشپز درخشید و با لبخندی چندبار سرش را تکان داد ... نگاهی به عالیه کردم که با لبخند پر از غم نگاهم می کرد ... چشمکی به او زدم و اشاره ای بهش کردم و گفتم
-همراهم بیا کارت دارم
عالیه سرش را به زیر انداخت و من من کنان در حالی که با گوشه ی روسریش بازی می کرد گفت
عالیه:من..من..
مشکوک قدمی به طرفش برداشتم و نگاهی به آشپز کردم که با تأسف و ناراحتی نگاهش به عالیه بود ... اخمی بر روی پیشانی ام نشست و گفتم
-اتفاقی افتاده
عالیه و آشپز پر از ترس سرشان را بالا گرفتن و نگاهم کردن و با هم گفتن
-نه چه اتفاقی
دست به سینه نگاهی به هر دوی آنها کردم و از بالا به پایین نگاهشان کردم و مشکوک گفتم
-حکیمه کجاست؟
عالیه با ترس نگاهی به آشپز و بعد به من انداخت و بدون حرفی سرش را به زیر انداخت که قدمی به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم که جیغش به هوا رفت ... با تعجب دستم را پس کشیدم .... اشک صورت زیبای عالیه را خیس کرد ... با تعجب نگاهی به دستهایش کردم که زیر روسریش پنهان کرده بود و گفتم
-عالیه چی شده؟
حرفی نزد که آشپز با نگرانی به جای او گفتآشپز:هیچی نشده خانوم ...یعنی..
دستم را بالا بردم و با اخمی به هر دوی آنها نزدیک شدم و دست عالیه را از زیر روسریش بیرون کشیدم که با دیدن کف دست سوخته اش ...چشمانم گرد شد و با تعجب به آنها چشم دوختم و گفتم
-چــــی شده؟
عالیه با گریه سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد .. یک نگاهی که یک دنیا شکایت داشت .. یک دنیا گله ... دستم را به طرف صورتش دراز کردم وبا مهربونی گفتم
-چی شده عزیزم چه بلایی سر دستای خوشگلت اومده
صدای هق هق گریه اش بالا رفت .... با ناراحتی سرم را به طرف آشپز برگرداندم ...آشپز با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و به آرامی گفت
آشپز:داشته آشپزی می کرده که دستش سوخته
کف دستش را باز کردم و نگاهم را به آن دوختم ... من قول داده بودم که مواظبش باشم ... قول دادم که هوای خواهرش رو داشته باشم ... با ناراحتی نگاهی به عالیه کردم ... می دونستم توی این خونه قانونه که فقط آشپز باید آشپزی کنه ... دستانش را بالا آوردم و غمگین نگاهی به آنها کردم و به آرامی گفتم
-این سوختنی برای غذا نیست؟
عالیه نگاهم کرد .. نگاهی که دلم رو سوزاند ... نگاهی که دلخوری و نفرت رو خیلی راحت می تونستم از اون ببینم ... نگاهم را به آشپز دوختم و گفتم
-بار دیگه به من دروغ نگو
سرم را با تأسف تکان دادم ... و قدمی با ناراحتی از آنها به عقب برگشتم... که آشپز شرمنده قدمی جلو آمد و گفت
آشپز:بخدا خانوم مجبورمون کردن یعنی ...
پوزخندی زدم ... پوزخندی از مجبور شدن آنها .... پوزخندی که توی این خونه همه از سر اجبار باید زندگی می کردن.....پوزخندی از ترسی که در دلهای همه بود... نگاهی به عالیه کردم که هنوز گریه می کرد و غمگین گفتم
-قول دادم مواظبش باشم
لبخند تلخی زدم و سرم را به زیر انداختم و گفتم
-شرمنده داداشت شدم عالیه... شرمنده چشمای نمناک اون برداری که از من خواست مواظبت باشم
هق هق عالیه بالا گرفت .... دستش بین دستانم قرار گرفت و با ناله گفت
عالیه:بی گناه بودم خانوم معلم ... به جون احمد بی گناه قصاص شدم
او را در آغوش گرفتم و به خود فشردم که ناله ای کرد ... گونه اش را بوسیدم و گفتم
-فقط بهم بگو کی این بلا سرت آورده
حرفی نزد فقط اشک بود که از چشمانش سرازیر می شد و هق هقی که فضای آشپزخانه را در بر گرفته بود ... نگاهی به آشپز کردم که سرش را تکان داد و شروع کرد به تعریف کردن
آشپز:نشسته بودیم توی آشپزخونه که حکیمه اومد تو آشپزخونه و از عالیه خواست که اتاق آقا یوسف رو تمییز بکنند ...عالیه هم که اتاق یوسف رو تمییز می کرد آقا یوسف از حمام خارج می شن و...
با چشمانی پر از خشم نگاهم را به او دوختم و عالیه را به خود فشردم و با صدای عصبی گفتم
-نکنه این مردیکه کاری کرده
عالیه سرش را از روی شانه ام برداشت و نگاهم کرد و شرم زده گفت
عالیه:بخدا خانوم معلم اون به من دست درازی کرد ...من خواستم از اتاقشون برم بیرون که کمرمو گرفتن منم مجبور شدم بزنم تو گوشش
با پشت دستش اشکش را پاک کرد و با حالت زاری گفت
عالیه:باشه که دختر فقیریم ولی به اون خدای احد واحد من هیچ چشمی به مردای این خاندان ندارم من بی گناهم
قدمی به طرفش برداشتم و اشکهایش را پاک کردم و با مهربونی گفتم
-می دونم عزیزم من هیچوقت به پاکی تو شک نمی کنم
موهایم را به پشت گوشم بردم و اخمم را به چهره آوردم و گفتم-کی دستش رو سوزونده
آشپز:حکیمه خانوم
سرم را تکان دادم وچشمانم را بستم و به ارامی باز کردم و گفتم
-می دونم باهاش چکار کنم
هر دو با ترس نگاهم کردن که لبخند آرامش بخشی زدم و گفتم
-غصه نخورین به روش خودم باید کاری کنم
عالیه با لبخند غمگینی نگاهم کرد که دستش را گرفتم و نوازش گونه گونه اش را نوازش کردم و گفتم
-من سر قولم همیشه هستم
عالیه با لبخندی چشمان را باز و بسته کرد که پشتم را به آنها کردم و از آشپزخانه خارج شدم .. اخمی کردم ... باید از یک جا این بازی مسخره رو شروع می کردم ... وارد سالن شدم که صدای خنده به گوشم رسید و وارد شدم ... با دیدن همه که دور همدیگر نشسته بودن .. پوفی کردم ... حوصله جمع رو نداشتم ... قدم هایم را به طرف پله ها برگرداندم ... که نگاهم به شایا که با اخمی دورتر از همه نشسته بود افتاد... اخمهایم در هم رفت .. خشمم بیشتر شد ... چطور اون ارباب ابن خونه است اما ...هیچ کاری نمی کرد ... خودش رو تکون نمی داد ببینه توی این خونه ی کوفتی چه خبره ... شایا با احساس سنگینی نگاهم نگاهم کرد که با نفرت نگاهم را از او گرفتم و زیر لب زمزمه کردم
-با مهتاب هم همین کارو کردن
سرم را بالا گرفتم و با اخمی نگاهش کردم ... نگاهش به من بود ... نگاهی که با تعجب نگاهم می کرد ... چطور می تونست به این چیز ها که در خانه اش پیش می افتاد بی خبر باشد ...غمگین نگاهمو از او گرفتم و با سرعت با همان پاهای لنگان از پل ها بالا رفتم و خودم را به اتاق رساندم ...نگاهی به اطراف اتاق انداختم ... بدنم تب دار شده بود ... از درون می سوختم ... صدای آناهیتا ... صدای هق هق گریه عالیه ..بدن تبدارم را ملتهب تر می کرد ... با دیدن در حموم با همون لباسها وارد حموم شدم ... لباسهایم را یکی یکی از تن خارج کردم و خودم را به آب سرد سپردم... نفسم با آب سرد بالا نمی امد و خود همین را می خواستم .. یک لحظه ایی آرامش ... یک لحظه ای سکوت... چشمامو بستم که باز مهتاب رو روی تخت بیمارستان دیدم ... با سرعت چشمامو باز کردم و غمگین به دیوار رو به روم خیره شدم ... نمی خواستم این اتفاق دوباره تکرار بشه تکراری از مهتاب و ستاره .. نمی خواستم احمد هم دچار دردی که من می کشم بشه ...زانوهام خم شد و به زانو درامدم ... صدای عالیه در گوشم تکرار شد "بیگناهم ... بخدا من بیگناهم" زانوهایم را در آغوش گرفتم ... مهتابم همینطور زجه زده بود .. مهتاب همینطور از بیگناهیش حرف زده بود...سرم را بر روی زانویم گذاشتم ... دوست داشتم فریاد بکشم داد بزنم .. اما وقتش نبود ... باید سکوت می کردم ... اما جواب سکوتم نباید جواب سکوت شایا باشه ... نباید بذاره این اتفاق ها بیوفته... از شدت سردی آب دندانهایم بهم می خوردن .... ضربه های محکمی به در وارد شد و صدای پر ابهتش که مهتاب را صدا می زد به گوشم رسید
شایا:مـــهتاب..مـــهتاب
لبخند تلخی بر روی لبم نشست ... زیر لب ناله ای کردم و نالیدم
-تو با من چه کردی مهتاب
سرم را بر روی زانوهایم گذاشتم و چشمانم را بستم ... صدای داد و فریادش رو می شنیدم ولی قدرت اینکه ... از جایم بلند شوم را نداشتم ... اما باید بلند می شدم ... نباید ضعیف می شدم .. می تونستم بعد از تموم شدن این بازی با خیال راحت عصبانیتم رو خالی کنم .. می تونستم این بغض لعنتی رو رها کنم ...می تونستم به تنهایی به یکی مثل مهتاب یکی مثل عالیه از شر یوسف هایی که وجود داشت خلاص کنم ... با دستهای لرزون دستم را دراز کردم و دوش آب رو بستم و با پاهای لرزون از وان خارج شدم که باز فریاد زد
شایا:این در لـــعنتی رو باز می کنی یا نه
پوزخندی زدم ... صداش پر بود از نگرانی ...اما دلخوریم از نگرانی او بیشتر بود.... دلخور بودم از اونی که هیچ نمی دونه .. .. بدون اینکه حرفی بزنم هوله ای که آویزون شده بود را برداشتم .... بدون انکه تنم را خشک کنم ...هوله را به تن کردم و بی توجه به سر و تن نادرستم .. در حموم رو باز کردم .. شایا که پشتش به من بود با اخمی به طرفم برگشت ... با دیدن من در اون حالت با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت... اخمی کردم و دست به سینه نگاهش کردم و گفتم
-هوووم چی شده
صورت اخم کرده اش را می توانستم با سر به زیر انداخته اش تصور کنم
شایا:این چه ریختیه درست کردی برای خودت
نگاهی به خودم از بالا به پایین کردم که فقط با یک هوله جلویش ایستاده بودم و بی خیال شانه ای بالا انداختم و گفتم
-که چی ..ریختم چشه
شایا چشمانش را بست و نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
شایا:ستاره برو تو حموم
اخمی کردم و قدمی به طرفش برداشتم و گفتم
-مشکلت چیه شایا
شایا سرش را به طرف دیگر برگرداند ... مشتی به سینه اش زدم و گفتم
-یک بار می گی بیا بیرون یک بار می گی برو تو
یقه اش رو گرفتم و بین مشتم فشردم و بلندتر گفتم
-مشکلت با منه یا با خودت
شایا نگاهش را بالا گرفت ... غمگین نگاهش کردم ... نگاهش عجیب بود .. خالی بود ...تهی .. لبخند تلخی زدم ... با دیدن غم چشمانش غمگین نگاهم کردم ... دستش را بالا آورد.... دستی به صورتم کشید و با ناراحتی گفت
شایا:چرا اینقدر ناراحتی
سرم را با حالت زاری بر روی سینه اش گذاشتم ... دنبال آرامش می گشتم ... آرامشی که از این افکار آرومم کنه .. آذامشی که دلخوریم را از بین ببرد.... آرامشی که از حرفایی که به گوشم رسیده آروم بشم... یقه اش را در مشتم فشردم و اروم گفتم
-می خوام آروم باشم شایا اما...
با باز شدن در اتاق حرفم را نصفه رها کردم که فریاد شایا از جا پراندم
شایا:گــــمشو بیرون ساشا
سرم را بلند نکردم تا ساشا را ببینم ..تنها چیزی که شنیدم بسته شدن در بود و صدای شایا که گفت
شایا:رفته بود کلید بیاره تا بتونم در حموم رو باز بکنیم
حرفی نزدم ... سکوت کردم .. اینبار دوست داشتم در سکوت کارهایم را انجام دهم ...چشمامو بستم و با ارامش به صدای نفسهای سنگینش و به ملودی قلبش گوش سپردم ... من ارامشم رو پیدا کرده بود در اغوش او ... در اغوشی که احساس گناه همراه با خیانت همراه داشت .. دست های شایا پشتم محکم تر شد و صدای آرامش را نزدیک گوشم شنیدم که گفت
شایا:دختر چرا اینقدر توی خودت خالی می کنی
نوازش گونه دستش را پشت کمرم کشید و نزدیک گوشم گفتشایا:اگه بیرون نمی اومدی صد در صد حمله ی عصبی بهت وارد می شد
خودم را بیشتر به او چسپاندم که زمزمه وار گفت
شایا:چی باعث اینطور عصبی شدنت شده کوچلو
در بین ناراحتی با بیان کوچلو لبخندی بر روی لبم نشست ... کاش می تونستم بهش بگم ... کاش می تونستم لب از لب باز کنم و بگم چه بلایی سر مهتاب اومده ... بگم که چه بلایی می خواست سر عالیه بیاد ... کاش می تونستم بگم که چطور یک بچه پنج ساله شبها از زور کابوس نمی تونه با آرامش بخوابه ... قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد و گفتم
-این دنیا و مردمش باعث این عصبی شدنن
شایا محکمتر من را به خودش فشرد و نزدیک گوشم گفت
شایا:ما دوتا با همیم پس چه عصبانیتی از مردم
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم ... بوسه ای بر روی گونه ام نهاد و آرام گفت
شایا:به من اعتماد کن پشتت رو خالی نمی کنم
-قول می دی
من را در آغوشش بلند کرد ... چشمانم را باز کردم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم .. لبخندی زد و سرش را به سرم چسپاند و به آرامی گفت
شایا:بهت قول می دم ستاره قول می دم
لبخندی زدم.... با آرامش چشمانم را بستم و خودم را به رویا سپردم به رویایی که آرامم کرده بود ... شایا با بودنش آرامم کرده بود ... حالا نمی ترسیدم ... چون می دونستم هست که هوامو داشته باشه... یکی بود که مواظبه اتفاقی برایم نیوفته... رویا بود یا واقعیت ... هر چی که بود دوست داشتم تا ابد همانجا در آغوش پر امنش بمانم و به آرامش برسم ... آرامشی با وجود شایا...
******
با نگرانی به رو به رو خیره شده بودم ... و هر یک چند بار از آینه ماشین به پشت سرم نگاه می کردم ... همون ماشین مشکوک پشت سرم بود ... با پشت دست اشکهای بر روی گونه ام را پاک کردم ... نگاهی به صندلی بغل به همان پاک بزرگ افتاد ... هق هقم اوج گرفت ... با خورد چراغ ماشین به چشمانم از رو به رو ...پایم را محکم بر روی ترمز ماشین فشردم ... اما بی فایده بود .. سرعت بیشتر می شد ... بار دیگر امتحان کردم و زیر لب گفتم
-لعنتیا
با برخورد ماشین پشت سرم به ماشینم ... کنترول ماشین از دستم رها شد و به دلیل بارون و ماشینی که از رو به رو می آمد .. چند دور دور خودم چرخیدم و از درد فریادی کشیدم ....با قرار گرفتن دستی بر روی دستم و صدایی که در گوشم پیچید... از کابوسم خارج شدم
شایا:ستاره
با شنیدن صدایش چشمانم را باز کردم و نفس زنان نگاهش کردم... چشمانش نگران به چشمانم دوخته شده بود ... روی تخت نشستم ...خم شد و لیوان آبی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت ... ..قدردان نگاهش کردم و لیوان را از او گرفتم که گفت
شایا:خواب بد می دیدی
لیوان را به لبم نزدیک کردم و سرم را به مثبت تکان دادم .... دستش را جلو آورد و موهایم را به پشت گوشم برد و باز گفت
شایا:نمی گی چه خوابی می دیدی
لیوان را از دهانم فاصله دادم و سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم... نگاهش نگران بود ..اما پر غرور ... سرم را به زیر انداختم و گفتم
-نه چیز خاصی نیست
چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت
شایا:خیلی از شبها می بینم با همین کابوسها بلند می شی و در آخرش جیغ می کشی
نگاهش را در صورتم گرداند و در آخر خیره به چشمانم شد و ادامه داد
شایا:چیزی اذیتت می کنه
غمگین نگاهش کردم ... خیلی چیزها اذیتم می کرد ... خیلی خواب ها دگرگونم می کرد .. کدام یک را باید برای شایا بگم کدوم یکی باید مهتر باشه ... آهی کشیدم و دستش را بر روی چانه ام پس زدم و از جایم بلند شدم ... که نگاهم به لباسهایی که در تنم بود افتاد ... دستی به لباسم کشیدم که نگاهم به هوله که گوشه ی تخت افتاده بود افتاد .... دستی به موهام کشیدم و با یاد آوری آخرین باری که با هوله توی بغل شایا به خواب رفتم چشمانم گرد شد و با سرعت به طرف شایا برگشتم که نگاهم می کرد و گفتم-لباس هام....
شایا خونسرد نگاهش را از من گرفت و روی تخت دراز کشید و گفت
شایا:عوضش کردم
-چـــــــی
اخمی کرد و گفت
شایا:داد نزن گفتم عوضش کردم
قدمی به طرفش برداشتم و با جیغی گفتم
-شما بیجا کردی
با همان اخم بر روی تخت نشست و با صدایی که سعی در آروم کردن اون داشت گفت
شایا:اولا" صداتو بیار پایین
پتو را از روی پاهایش کنار زد و ادامه داد
شایا:دوما" اگه با اون هوله می خوابیدی سرما می خوردی من هم حوصله پرستاری رو نداشتم
حرصی جیغی کشیدم و هوله ای که کنار تخت افتاده بود را بلند کردم و محکم به صورتش زدم که با تعجب هوله را کنار زد و نگاهم کرد.. که حرصی بار دیگر جیغی کشیدم و بلند گفتم
-شما خیلی غلتا کردی
به طرف بالشت روی تخت رفتم که مچ دستم را گرفت و با تعجب بیشتری گفت
شایا:چرا دیوونه بازی در می آری
با تقلا سعی در در آوردن مچ دستم از دستش داشتم و گفتم
-کی به تو گفت لباس تنم کنی هــــان
مچ دستم را محکمتر گرفت و با خونسردی گفت
شایا:فک نکنم باید از کسی اجازه می گرفتم که لباس تنت کنم
به دست آزادم مشتی به دستش که مچم را گرفته بود زدم و پر حرص گفتم
-تو حق نداشتی این کارو بکنی
اخمی کرد و من را به طرف خودش کشید که هر دو بر روی تخت افتادیم ... شایا بدون توجه به من که تقلا می کردم ...محکم من را به خودش فشرد و گفت
شایا:اونوقت چرا حق نداشتم
از فشار زیادیش آخی گفتم و مشتی به سینه اش زدم و غریدم
-تو خودت باید بهتر بدونیدر آغوشش در حال تقلا بودم که با یک حرکت جاهایمان عوض شد ...من زیر شایا قرار گرفتم و او همانند سنگری رو به رویم قرار گرفت.... با تعجب نگاهم را به شایا دوختم ... مردمک چشمش می لرزید ... رگ گردنش بیرون زده بود و نگاهش را در تک تک اجزای صورتم می گرداند ... دستی به سینه اش زد و فشاری به آن وارد کردم که تکانی نخورد ...
-شایا
نگاهش بر روی چشمانم ثابت ماند ... نگاهش می درخشید ... و تنم را می لرزاند ...نگاهش رنگ خواهش گرفته بود... رنگ نیاز ... نگاهش چیزی را می طلبید که از توان من خارج بود ... از توان منی که مهتاب نبودم ... غمگین باز فشاری به سینه اش وارد کرد و به ارامی گفتم
-بلند شو...
تکانی نخورد ... حرفی نزد... تنها نفسهای گرمش بود که به صورتم می خورد ... و حالم را دگرگون می کرد ...احساس گناه و خیانت سرتا سر وجودم را در بر گرفته بود ... غمگین تر از قبل نگاهش کردم و نالیدم
-شایا بلند شو
تکانی خورد ...لبخندی بر روی لبش نشست و سرش را نزدیکتر آورد که یقه ی پیراهنش را گرفتم و سرم را برگرداندم که گفت
شایا:ستاره
چشمامو بستم .. ستاره اش پر بود از احساس ..از احساس خواستن ..از احساس نیاز ... لبم را به دندان گرفتم ... نفسهایش به گردنم خورد ولبهای گرمش ... گردنم را به بازی گرفته بود ... نفس در سینه ام حبس شده بود ...و محکمتر لبهایم را به خود فشردم ... با احساس دستش که دور کمرم حلقه می شد چشمان را باز کرد و فشار بیشتری به سینه اش وارد کردم و بلندتر با صدای پر از بغضی گفتم
-نـک...نکن شــاایا
پر صدا نفسش را کنار گوشم بیرون داد و بوسه ی آرامی بر روی گردنم نهاد و کنار گوشم به آرامی گفت
شایا:وقتی به عنوان زن کسی وارد اتاق مردی می شی باید فکر اینجاهاشو می کردی
بوسه ای بر روی گوشم نهاد و ادامه داد
شایا:می خوام بدونی چه حقی دارم
بغض صد راه حرف زدنم شده بود ... سرم را به طرفش برگرداندم و نگاهش کردم ... چشمانش سرخ شده بود ... غمگین نگاهش کردم ... نه این اون شایایی که من می شناختم نبود ... سرش را نزدیک آورد که غمگین گفتم
-شایا
نگاهم کرد ... نگاهی که می تونستم بگم که از من می خواست که اجازه بدم که ادامه بده ... اما اجازه ی من در دست حلقه ای بود که حالا در دست چپش در انگشتش می درخشید ... حلقه ای که در انگشت من نیز می درخشید ... چشمانم را بستم ... قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ... نمی خواستم این شایا را ببینم ... نمی خواستم اولین بوسه ی عشقم از این راه باشد ... نفس های گرم شایا به لبهایم می خورد ... با احساس لبهایش بر روی پیشانی ام ...نفسم را بیرون دادم .. لبهایش را بر روی چشمم که قطره اشک از آن سرازیر شده بود گذاشت ..نفس دیگری کشیدم که به آرامی گفت
شایا:کاریت ندارم ...
بوسه ای زیر گردنم نهاد و گفت
شایا:باید همه چیزهارو برای تو عملی انجام داد