-برو کنار
ساشا:یوسف
با صدای ساشا هر دو به طرف پله ها برگشتیم ... که ساشا با لبخندی به هر دوی ما نزدیک شد و دستی بر روی شانه ی یوسف کشید و رو به من کرد و گفت
ساشا:مهتاب آناهیتا بالا کارت داشت
سرم را تکان دادم که ساشا به پشت یوسف زد و گفت
ساشا:بیا اون چیزی رو که می گفتم نشون....
دیگه نخواستم ادامه حرفشان را بشنوم ..فعلا" تنها چیزی که می خواستم استراحتی برای اعصابم بود ... با رسیدنم به اتاق یاد حرف ساشا افتادم که گفت آناهیتا کارم داره ... ابروهایم بالا رفت ... اینا کی اینقدر صمیمی شدن که همدیگرو اینطور صدا می کردن ... در اتاقم را باز کردم و وارد شدم ... بدون مکثی آروین را بر روی تخت گذاشتم و خودم کنارش دراز کشیدم ...نفسم را بیرون دادم که در اتاق باز شد و بعد از آن صدای آناهیتا در اتاق پیچید
آناهیتا:ستاره خوابی
-اهوم
خنده ای کرد و روی تخت نشست
آناهیتا:اگه خوابی پس چطور حرف می زنی
دستم را بر روی چشمانم گذاشتم و گفتم
-آناهیتا جان خودم خیلی خسته ام تازه اومدم توی اتاق
آناهیتا کنارم جایی برای خودش باز کرد و دراز کشید و گفت
آناهیتا:آره دیدمت که داشتی با ارباب صحبت می کردی و بعدش هم فرح بانو اومد کنارت
لبخندی زدمو گفتم
-کمین گرفته بودی
بدون اینکه جواب حرفم رو بده دستم رو در دستش گرفت و گفت
آناهیتا:ستاره من خیلی می ترسم
-از چی می ترسی؟
آناهیتا:از اینکه بیشتر از اینا وارد این نقش بشی و کار از کار بگذره
به پهلو دراز کشیدم تا بتوانم ببینمش و گفتم
-خیلی وقته کار از کار گذشته آنی
آناهیتا غمگین نگاهم کرد و اشاره ای به صورتم و گفت
آناهیتا:کار خودشه
-اهوم
اشک در چشمانش جمع شد و دستی بر روی صورتم کشید و گفت
آناهیتا:دوست دارم بهت بگم بریم از اینجا اما می دونم لجبازتر از اونی هستی که به حرفم گوش بدی
سرم را به سرش چسپاندم و گفتم
-می دونی که تا به اون چیزی که می خوام نرسم هیچوقت کنار نمی کشم
آناهیتا آهی کشید که او را در آغوش گرفتم ... آناهیتا بوسه ای بر روی گونه ام نهاد و گفت
آناهیتا:نگرانت شدم وقتی توی اون حال دیدمت... به نرگس جون چیزی نگفتم چون می دونستم نقشهات رو بر اب می کنه تو هم می دونی چقدر روی خودمون سه تا حساسه و با رفتن مهتاب این حساسیت هم بیشتر شده
خنده ای کردم و گفتم
-برای همین حالت اینقدر زاره
نیشکونی از شکمم گرفت که قلقلکم امد و خنده ای سر دادم
آناهیتا:آره باید هم بخندی خانوم بعد از یکهفته اومده نمی گه این آناهیتای بدبخت باید جواب نرگس جون رو چی می ده و این پسره ی منگول رو هم انداختین به جون من و رفتین
خنده ی بلندتری سر دادم که خنده ای کرد و گفت
آناهیتا:نمی دونی وقتی به نرگس جون گفتم شایا ستاره رو برده تا اب هواشو عوض کنه نرگس جون چیکار کرد
با هیجان خندید و گفت
آناهیتا:باید اینجا بودی و قیافه اش رو می دیدی که سرخ و سفید شد و گفت...نکنه رفتن ماه عسل کار دستمون بدن
از هیجان گفتنش خنده ای کردم که ادامه داد
آناهیتا:من هم گفتم نرگس جون دوتایی رفتن می خوان سه تایی برگردن
مشتی به شکمش زدم
-کوفت نمی گی سکته می کنه
هر دو با صدای بلند خندیدیم که با یاد اوری ساشا میان خنده گفتم
-آنی ساشا گفت کارم داری
آناهیتا که با آوردن اسم ساشا خنده اش قطع شده بود گفت
آناهیتا:پسره قوزمیت دروغ می گه من اصلا" ندیدمش
ابرویی بالا انداختم و ممنون ساشا شدم که منو از دست یوسف نجات داده بود ..یعنی اگر چند لحظه دیگه کنارش می ایستادم حتما می زدم داغونش می کردم ... مشکوک به اناهیتا که اخم کرده بود نگاه کردم و گفتم
-مارمولک من یکهفته نبودم اون وقت تو با بودن نرگسی اینطور با این پسره صمیمی شدی
اخمهایش جایش را به تعجب گرفت و گفت
آناهیتا:کی من با این هرکول روانی صمیمی
پوزخندی زد و گفت
آناهیتا:ساشا در خواب ببیند پنبه دانه
خنده ای کردم و گفتم
-اوه اوه این همه خشونت در مقابل یک پسر مجرد خوب
آناهیتا اخمهایش را در هم کرد و گفت
آناهیتا:بی جا کردی این کجاشو خوبه ...مجردیش بخوره تو سرش پسره یالغور ...خجالت هم نمی کشه با نیم تنه میاد جلوی من می گه یک نظر حلاله نگام کنی
دستم را بر روی دهانم گذاشتم که با صدای خنده ی بلندم آروین از خواب بیدار نشود که آناهیتا ادامه داد
آناهیتا:کوفت نخند تو هم هر جا می رم سر رام سبز می شه انگار سایمه
چشمکی زدم و گفتم
-شاید باشه از کجا می دونی نیست
چتریهامو که جلو ی چشمامو گرفته بود کشید و با حرصی که توی صداش بود گفت
آناهیتا:خفه بابا هم پسره هم خانواده اش رو اعصابمن
با اوردن اسم خانواده خنده از روی لبهام ماسید و گفتم
-خانواده اش
آناهیتا:اوهوم
یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم
-کاری کردن
آناهیتا نگاهی به اروین کرد که در خواب عمیقی فرو رفته بود و گفت
آناهیتا:خودت می دونی که من خیلی فضولم توی همه چی سرک می کشم
روی تخت نشستم و نگاهش کردم که او نیز همانند من بر روی تخت نشست و گفت
آناهیتا:ستاره اینجا داره اتفاقهایی می افته
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-مثلا" چه اتفاقهایی
آناهیتا:همه چی پیچیده است اوندفعه که داشتم از آشپزخونه خارج می شدم که برم پیش آروین ..صدای یک زن رو شنیدم که با تلفن حرف می زد ..اسم ارباب کوچکه رو می اورد و می گفت به زودی ارباب کوچیکه کارهای..ناتمام رو تمام می کنه و اون دختره رو می فرسته لونه ی خودش
کلافه دستی در موهایم کشیدم و گفتم
-نفهمیدی اون زن کی بوده
آناهیتا:نـــوچ نفهمیدم
متفکر دستی به چانه ام کشیدم و گفتم
-که اینطور
آناهیتا:تنها این نیست
نگاهش کردم که موهایش را بالای سرش جمع کرد و گفت
آناهیتا:اینجا چیزهای مشکوکه دیگه ای هم داره
-مثلا" چه چیزهایی
اشاره ای به آروین کرد و گفت
آناهیتا:این بچه چیزی با چشمهاش دیده ..برای همین این کابوس هاش ممکنه تشنج های عصبی به همراه داشته باشه...
اخمی کردم و با نگرانی که در صدایم بود گفتم
-یعنی چی؟
آناهیتا:زنگ زدم یکی از دوستام که روانکاوه گفت که وقتی خوابه داره کابوس می بینه درست توجه کن ببین چی می گه
-خوب بعدش تو چیکار کردی
آناهیتا:یک شب که صدای داد و فریاد آروین رو شنیدم با عجله خودمو به اتاقش رسوندم که دیدم این پرستاری که زرین خاتون برای آروین آورده داره یک سوزنی به این بچه می زنه وقتی ازش پرسیدم این چیه ترسید رفت ...وقتی همین سوال رو از خود زرین خاتون پرسیدم بهم گفت تو و خواهرت توی کارای ما دخالت نکنین
اخمی کردم و نگاهم را به آروین دوختم که لاغرتر از یکهفته پیش شده بود و روبه به اناهیتا گفتم
-یعنی با این بچه چکار می تونن داشته باشن
آناهیتا دستش را بر روی دستم نهاد و گفت
آناهیتا:من نمی دونم اینا چی می خوان یا می خوان چیکار کنن تنها این نیست ... ثروتی که به نام آروین شده از شایا به آروین رسیده یعنی این بچه ای که کنارت خوابیده تمام دارایی مادرش به نامشه و بخصوص همین ویلایی که حالا توش نشستیم
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم
-این چیزارو کی بهت گفته
آناهیتا:یک پیرزنی هست که پشت ساختمون زندگی می کنه تا حالا دلیل اینکه چرا اون اون پشت زندگی می کنه نفهمیدم یک بار که یکی از مستخدمها به پشت ساختمون می رفت نرگس جون و آروین رو دیدم که از اون پشت بیرون اومدن ... برای حس فضولی که داشتم من هم برای اینکه خودمو خالی کنم به پشت ساختمون رفتم .. یک خونه کوچیک نقلی بود پیرزن هم همیشه اونجا هست
-عجب.. یعنی به خاطر ثروت از کسی که خونه خودشونه اینطور وحشیانه برخورد می کنن
آناهیتا سرش را تکان داد و در ادامه اش گفت
آناهیتا:تازه این یوسف با سوسن هم سرسری با هم دارن
اخمی کردم و گفتم
-یعنی چی
پس گردنی به سرم زد و گفت
آناهیتا:خواهر جان یعنی اینکه یوسف و سوسن خانوم با هم یک قرارهایی گذاشتن و بختشون باز شده
-از قضا توی این قرار هاشون که آروین نیست
پوزخندی زد و نگاهش را به نقطه ای خیره کرد و گفت
آناهیتا:کجای کاری خواهر گلم از این بچه تا دلت بخواد دارن می کشن ..می دونی کابوس های هر شبش چیه
خودمو جلو کشیدم و گفتم
-تو که گفتی من نشنیدم چی گفته
آناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفت
آناهیتا:من حرفی از نشنیدن نزدم ... من همون اولش هم گفتم این بچه یک چیزی دیده
-چی دیده
آناهیتا:نمی دونم ستاره نمی دونم ... حرفاش نا مفهوم بود توی خواب همه اش می گفت ... می رم به همه می گم ... داد می زد می گفت ... آروین دروغگو نیست اون حقیقت رو گفته ...یا مثلا" داد می زنه بهش نزدیک نشین اون چیزی نمی دونه فقط آروین رو دوست داره
با تعجب نگاهی به آروین کردم و گفتم
-این حرفارو به کس دیگه ای که نگفتی
آناهیتا:اینجا هیچکس قابل اعتماد نیست فقط پیرزن
اخمی کردم و گفتم
-تو به پیرزن گفتی
آناهیتا سرش را تکان داد و به پشت سرش تکیه داد و گفت
آناهیتا:آره به اون گفتم اونم بهم گفت از این بچه تا پای جونتون مراقبت کنین ... می دونی ستاره این پیرزن خیلی عجیبه
-از چه نظر این حرف رو می زنی
آناهیتا:از اون نظر که همیشه نگاهش رو به این ساختمون می دوزه می گه یک روحی توی این ساختمون سرگردونه چیزی جا گذاشته که باید واسش پیدا کنین
خنده ای کردم و گفتم
-این پیرزن به جای اینکه عجیب باشه ترسناکه
آناهیتا همراهم خنده ای کرد و گفت
آناهیتا:منم اولا همین فکرو می کردم اما تو که می دونی به این چیزا خیلی اعتقاد دارم
سرمر ا تکان دادم که گفت
آناهیتا:به نظر تو این ارباب کوچیکه کی می تونه باشه
نفسم را بیرون فرستادم وگفتم
-شایا نمی تونه باشه .. ساشا هم نمی تونه باشه ...
آناهیتا دستش را به زیر چانه زد و پر سوال پرسید
آناهیتا:از چه نظر اینطور با اعتماد می گی دلیل داری
-آره دارم
آناهیتا:اونوقت به ما هم می گی
لبخندی زدم و گفتم
-از ساشا مطمئنم چون که ارباب کوچیکه ای که اون باشه توی این چهار سه سالی که شناختمش با من بوده و از جیک بیکش خبر دارم
آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:یعنی ساشا تورو می شناسه
شانه ای بالا انداختم و گفتم
-آره ستاره رو می شناسه یکی از دوستای منو پویا بود البته دوست پایه خودم همیشه توی هر چیزی همراهم بود
آناهیتا:می دونست خواهر دوقلو داشتی
لبخند تلخی زدم و غمگین گفتم
-آره می دونست که خواهر دوقلو داشتم
روی داشتم تأکید کردم که نگاهش را غم گرفت و به زیر انداخت ...نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
آناهیتا:چطور از شایا مطمئنی
از روی تخت به آرامی بلند شدم و کنار پنجره رفتم و گفتم
-از اونجایی که می دونه من ستاره ام
پنجره رو باز کردم که دست آناهیتا بر روی شانه ام نشست و گفت
آناهیتا:تـــو ..تـــو چی گفتی
-اون همه چی رو می دونه
آناهیتا وای بلندی گفت و تکیه اش را به کنار پنجره داد و گفت
آناهیتا:از کی می دونه
تکیه ام را به گوشه ی پنجره دادم و نگاهم را به بیرون دوختم و گفتم
-از همون روزی که مهتاب رفت... از همون روز بارونی که دستهای بی جون مهتاب از بین دستهام سر خورد
نگاه غمگین آناهیتا را بر روی خود احساس می کردم
آناهیتا:آخه چطور ممکنه رفتاراش که چیز دیگه ای می گفت
کلافه موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم
-من خودم هنوز رفتاراش برام پر از سواله
آناهیتا:برای همینه این ریختی شدی
لبخند تلخی زدم و اشاره ای به سر و صورتم کردم و گفتم
-نه اینا از عشق مردی بود که نتونست با عشقش خداحافظی کنه
آناهیتا:ستاره
با صدای پر از غمش دلم از غم پر شد و لبخند تلخی زدم و نگاهش کردم و گفتم
-غم راه نده به دلت خواهری همونطور که من راه ندادم ... خواهرم عاشق شده بود عاشق مردی که واقعا" اینقدر مرد بود که بعد از تجاوز هم کنار خواهرم ایستاده بود برام مردتر از هر مردیه ... اون همه تهمتهارو به دوش خرید تا ننگ هرزگی رو از مهتاب پاک کنه ... اینقدر مرد بود که وقتی زنش مرد اون هم با زنش مرد اما دم نزد
آناهیتا دستش را جلو آورد و اشکم را که بر روی صورتم ریخته بود را پاک کرد و با مهربونی گفت
آناهیتا:ولی حالا به جای مهتاب ستاره اینجاست
غمگین خندیدم و گفتم
-بهم گفت هیچوقت نمی تونم مهتاب باشم
آناهیتا:اون راست گفته چون تو ستاره ای فقط ستاره
لبخند خونسردی زدم و اشکهایم را پاک کردم و با چشمکی گفتم
-ولی مهتاب چیز دیگه ای بود
آناهیتا لبخندی زد و تکیه اش را به دیوار کنارم داد و گفت
آناهیتا:از اینکه اینطور احساساتو پنهان می کنی بهت حسودیم می شه
سرم را خم کردم و نگاهش کردم که او نیز هماطنور نگاهم کرد ... لبخندی به یکدیگر زدیم که گفت
آناهیتا:نمی دونم باید از لبخند خونسردتت بترسم یا شاد باشم ولی هر چی باشه می دونم این لبخند خونسردی که حالا به من زدی صدتا حرف نگفته داره که می خوای پنهون بمونه چون می دونم از بیرون اومدنش می ترسی
-روانشانس هم شدی
موهایم را به پشت گوشم برد و گفت
آناهیتا:چون خواهرمی عزیزمی درست می شناسمت ..از چی می ترسی ستاره؟
نگاهم را از او گرفتم و به آینه قدی که روبه رویم بود دوختم ... از اینی که رو به روم بود می ترسیدم ... از این مهتابی که از خودم ساخته بودم ... از عذابی می ترسیدم که تا عمقم رخنه کرده بود ... از اینکه صاحب قلبم مال من نیست ... چشمامو بستم و دست آناهیتارو در دست گرفتم و گفتم
-از خودم می ترسم آنی
نفس بلندی را که کشید شنیدم و لبخندی زدم ...که با صدایش که هیجان داشت گفت
آناهیتا:راستی می خوای بلایی سر ساشا بیاریمی دونستم برای تغییر حالم می خواد حرف رو عوض کنه برای همین چشمامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم
-نه چطور
آناهیتا اخمی کرد و گفت
آناهیتا:حیف شد اخه به اون هم از اون لبخندا زدی که می گه پدرتو در می ارم
خنده ای کردم و گفتم
-نه اخه از شناختی که ازش داشتم می دونستم همین حرف رو می زنه
آناهیتا اخمی کرد و سرش را برگرداند که نگاهم به آروین افتاد ... باید برای این بچه کاری می کردم می دونستم با بودنش کنار اینها ممکنه بلایی سرش بیاورن ... نگاهی به آناهیتا کردم که با اخمی به بیرون نگاه می کرد و گفتم
-آنی
آناهیتا نگاهش را از پنجره گرفت و نگاهم کرد که لبخندی زدم
آناهیتا:بنال دیگه می خوای فقط لبخند بزنی
دستی بر روی شانه اش کشیدم و گفتم
-به کمکت احتیاج دارم
دستش را بر روی دستم نهاد و جدی و مهربان در چشمانم خیره شد و گفت
آناهیتا:اگه همراهت اومدم برای کمک اومدم نه برای تفریح
تکیه ام را به دیوار دادم که دست به سینه نگاهم کرد و همانند من به دیوار تکیه داد و گفت
آناهیتا:از کجا می خوای شروع کنیم
با خونسردی نگاهم را به آروین دوختم و گفتم
-اول از همه باید کاری کنم که آروین از این بازی خارج بشه
سرش را تکان داد و نگاهی به آروین کرد و گفت
آناهیتا:آره باید اونو اول از همه از این بازی بیرون ببری
ناراحت نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:می دونی ستاره آروین رو که می بینم اینقدر عذاب می کشه با خودم می گم نکنه مهتاب هم همین بلا سرش اومده
دستی در موهایم کشیدم و آنها را به بالا بردم ... کاش می تونستم خودمو خالی کنم و بگم آره آناهیتا این نامردا همین بلایی که به سر آروین آوردن سر مهتاب هم آوردن .. اما با شنیدن صدای غمگینش نمی تونستم حرفی بزنم اینها تنها خانواده ام بودن.. با گفتن زجرهای مهتاب نمی خواستم هم مانند من خودشان را مقصر بدانم ... نگاهی به آناهیتا کردم که هنوز خیره به آروین بود ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
-می خوام کمکم کنی دزدی کنیم
آناهیتا ..همانطور که چشمش به آروین بود چشمانش گرد شد و با تعجب به طرفم برگشت و گفت
آناهیتا:تو چی گفتی
خونسردتر از قبل به دلیل قیافه پر تعجبش لبخندی زدم و حرفم را تکرار کردم
-می خوام کمکم کنی که دزدی کنم
اخمی کرد و رو به رویم قرار گرفت
آناهیتا:نذار اعتمادم رو بهت از دست بدم
یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم
-نمی خوام که مال و اموالشون رو بدزدم
آناهیتا:پس چی ؟
دست به سینه ایستادم و پیشانی ام را خاراندم ... باید به یکی می گفتم که چه خوابهایی دیدم .. چه کسی بهتر از آناهیتا بود .. نگاهش کردم که پر از سوال نگاهم می کرد ... پوفی کردم و گفتم
-از موقعی اینجا اومدم خوابهای عجیبی می بینم
آناهیتا:مثلا" چه خوابهایی
اخمی کردم و گفتم
-وسط حرفم نپر...
با گفتن این حرفم شروع به تعریف خوابهایی که از مهتاب می دیدم کردم.. با تموم شدن حرفهایم ... آناهیتا با صورت رنگ پریده نگاهم کرد ... .قدمی دور خودش چرخید و گفت
آناهیتا:یعنی می گی مهتاب تو خوابش به تو راه حل نشون می داد
شانه ای بالا انداختم وگفتم
-خودمم نمی دونم آنی خوابهاش هم واسم عجیب بود هم اینکه باهام حرف می زد
آناهیتا با ترسی که در چهره اش دیده می شد بر روی تخت نشست
آناهیتا:یعنی مهتا یک چیزی می دونست
به آناهیتا نزدیک شدم و دست لرزانش را در دست گرفتم و گفتم
-اینو دیگه نمی دونم ولی می دونم مهتاب چیزهایی می دونست که ممنوع بوده
آناهیتا خیره در چشمانم شد و گفت
آناهیتا:پس دلیل دزدیت همینه
سرم ر ا به مثبت تکان دادم و کلافه گفتم
-من هنوز اون در آشنا جلو چشمامو اون روزی که حالم بد شد دیدمش ...اما فرصت نشد درش رو باز کنم ... اون صدای آشنایی که توی گوشم پیچید ...
کنار پاش نشستم و ادامه دادم
-می خوام بدونم تو اون ملف و پرونده ایی که مهتاب توی خواب ازش محافظت می کرد چی بود
آناهیتا هم کنارم نشست .... نگاهی بهش انداختم که حالش بهتر شده بود و گفت
آناهیتا:از کجا مطمئنی که توی همون اتاقه
شانه ای بالا انداختم و گفتم
-یک حسی به من می گه که هر چی هست توی همون اتاق آشناست
محکم به پام زد و با خوشحالی که سعی در پنهان نگرانی اش داشت گفت
آناهیتا:پس باید این اتاق رو پیدا کنیم و شبونه بریم توش
با خنده نگاهش کردم و شیطون گفتم
-واردی ها
آناهیتا خنده ای کرد و چشمکی به من زد و همانند خودم شیطون گفت
آناهیتا:یادت رفته دستیارت بودم برای فرار از خونه و رفتن به پارتی
هردو خندیدم و با هم گفتیم
-چقدر نرگسی و مهتاب حرص می خوردن
باز با صدای بلند هر دو خندیدیم که خنده اش غمگین شد و دستم را محکم در دستش فشرد و گفتآناهیتا:اون زمانها که بودی همه چی کامل بود چیزی کم نداشتیم و با خودم می گفتم اگه یک روز نباشی ممکنه زندگیمون همینطور باشه ولی آروم .. وقتی بورسیه ای که رویاشو می دیدی دست مهتاب دیدی درخشش رو توی چشمات دیدم با خودم گفتم بری شاید همه نفس راحتی بکشن ... اما با مخالفتهایی که می کردی گفتم فکر نکنم این آسایش سراغ ما بیاد .. اما بعد از اون گریه زاری که مهتاب و نرگس جون راه انداختن دو دل شدی
دستش را فشردم و گفتم
-و اون تو و مهتاب بودین که راضیم کردین به رفتن
سرش را تکان داد که قطره اشکی از چشمانش چکید و گفت
آناهیتا:کاش نمی رفتی ستاره ..کاش برای همون یک مدرک دلت راضی می شد ... با رفتنت از حس حسادتی که داشتم از خودم متنفر شدم ... تو خواهرم بودی تنها پناهم که می تونستم روی همه چیزت حساب باز کنم ... با رفتنت انگار که خودم رو گم کرده بودم ..هم من هم مهتاب ... نرگسی آروم بود به کارهاش می رسید ..اما من و مهتاب بهتر می دونستیم که صدای خندهات توی اون خونه نپیچه خونه برامون ماکمکده می شه ... برای همین برای فرارمون از این ماکمده تصمیم گرفتیم از تهران خارج بشیم که با درخواست آموزش پرورش که یکی از دوستای نرگس جون بود برای دوره ای که انتخاب کردیم این روستای پر دردسر رو انتخاب کردیم ... با اومدنمون به اینجا راه منو مهتاب از هم جدا شد
آناهیتا زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:یک چیزهایی ازت پنهون کردیم ستاره
دست به سینه نشستم و نگاهم را به پنجره دوختم و بدون حرفی منتظر ادامه حرفش شدم.. آناهیتا دستم را گرفت و در دستش فشرد و گفت
آناهیتا:نگفتیم چون که می شناختیمت می دونستیم که همه چی رو نصف و نیمه رها می کنی بر می گردی
پوزخندی زدم و گفتم
-برای همین سکوت کردین و اجازه دادین این اتفاقها بیوفته
آناهیتا غمگین سرش را تکان داد و گفت
آناهیتا:بد از رفتن تو همه چی تغییر کرد ... ما هم که به این روستا اومدیم دردسرمون بیشتر شد
-چی رو از من پنهون کردین
آناهیتا نگاهم کرد ... و با صدا نفسش را بیرون داد و گفت
آناهیتا:نمی دونم چطور بهت بگم
می دونستم براش سخته اینکه من متهمش کنم ..همونطور که من خودم رو متهم کرده بودم چرا مواظب مهتاب نبودم.. رو به روش نشستم و نگاهم را به چشمان نگرانش دوختم و گفتم
-آنی تو مثل مهتاب برام عزیزی ..از اون روزی که بابا گفت مهتاب و اناهیتا رو به تو سپردم ...از اون روزی که تو پای تو خونه ی ما گذاشتی هیچوقت از نظر دیگه ای نگاهت نکردم تو خواهرمی و من هیچوقت پشت خواهرمو خالی نمی کنم
اشکهایش را پاک کردم و با مهربونی گفتم
-چی رو از من پنهون کردین
آناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:این راز رو نرگس جون نمی دونه این فقط بین من و مهتاب بود
با نگرانی نگاهش کردم ... از ترس می لرزید و این برایم پر از استرس بود ... دستش را فشردم که به یکباره صدایش بیرون امد و تند گفت
آناهیتا:مهتاب باردار بودشوکه شده بودم ... نفس در سینه ام حبس شده بود ... حرفش یکباره .. دوباره در سرم تکرار شد .." مهتاب باردار بود" ... حالت شوکه ام به لبخندی تبدیل شد و بعد از آن با صدای بلند شروع به خندیدن کردم و رو به آناهیتا گفتم
-خیلی شوخیه بی مزه ای بود آنی
آناهیتا با ناراحتی و با غمی که در نگاهش خیلی آسان می شد خواند آهی کشید و پر از درد گفت
آناهیتا:این شوخی نیست ستاره
اخمی کردم و دستی در موهایم کشیدم و گفتم
-تمومش کن آناهیتا نمی خواد از این شوخی های مسخره با من بکنی
قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش سرازیر می شد را با پشت دستش پاک کرد و با غم عمیقی که می شد در چشمانش دید به آرامی گفت
آناهیتا:کاش شوخی بود ...کاش صدای مهتاب که پر از بغض این حرف رو زد شوخی بود
نگاهم کرد ...نگاهی که حاکی از رنجی که داشت و ادامه داد
آناهیتا:اون باردار بود ستاره ...مهتاب کوچلوی تو باردار بود اون هم از رابطه ای که ننگه هرزگی بهش زدن ...از متجاوزی که هیچ کس نفهمید کی بود
سرم را به چپ و راست تکان دادم و با همان اخم غریدم
-تــــو دروغ می گی
آناهیتا با دیدن حالتم صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با درد و عذابی که در آن صدا مخفی مانده بود با غمی شروع کرد برای گفتن
آناهیتا:هنوز صداش تو گوشمه ستاره ...هنوز صدای پر از بغضش میان هق هق گریه اش گم شده رو دارم هر شب می شنوم ... او زجه اش رو که می گفت من باردارم... من بچه ای رو باردارم که پسوند هرزگی رو به من زده
دستش را از صورتش برداشت ... صورت زیبایش را اشک و غم خیس کرده بود ..برعکس منی که با بهت نگاهم به او بود و منتظر بقیه ی حرفایش
آناهیتا:هر مادری با خبر بارداریش خوشحال می شه ...اما غم صدای مهتاب هنوز هم می تونم بشنوم ... می تونم احساسش کنم
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و دستش را به طرفم دراز کرد که راست ایستادم و اجازه ندادم دستش به من برسد ... با صدایی که می تونستم خشم را در آن حس کنم غریدم
-مهتابم داشت مامان می شد
صدای هق هق آناهیتا بالا رفت
آناهیتا :اونم... اونم همینطور گفت ستاره ..اونم با شوقی که می دونستم نفرت در اون نیست گفت دارم مامان می شم ...می خواست بزرگش کنه ...می خواست مزه مامان شدن رو بچشه... می خواست.....
نتونست حرفش رو ادامه بده ... صدایش میان هق هق گریه اش گم شد ... صدای گریه اش با زجه هایی که در گوشم تکرار می شد ... چشمامو بستم و صورت زیبا و رنگ پریده ی خواهرم را از نظر گذراندم و زیر لب زمزمه کردم
-مهتابم داشت مامان می شد
غم عمیقی از نبودش در دلم نشست .... غم بی کسی و یتیمی به دلم چنگ انداخت .... چطور از تنها خواهری بی خبر بودم که اینطور با این همه درد و رنج زیر خاروار خاک فرو رفته بود ....تلخ نگاهم را به آناهیتا که هق هق می کرد دوختم ... دلم از هق هق گریه آناهیتا گرفته تر بود ..پر بودم ..پر پر فقط صدایی در درونم می گفت پس بچه چی شد ...و همان صدا را به زبان آوردم
-پس ... پس بچه مهتاب
با هق هق بلند آناهیتا...قلبم در سینه شروع به فرو ریختن کرد ... یعنی ممکن بود بچه ای از یادگار خواهرم به جا مانده باشد .... با دلی پر از امید از بچه ی متجاوزی که در حد مرگ ازش متنفر بودم به دهان آناهیتا چشم دوختم ... تا امیدی از بودن مهتاب در دلم بر پا شود اما...
آناهیتا:کشتنش ستاره... بچه ی مهتاب رو کشتن قاتلا ...
صدای افتادنم میان هق هق گریه آناهیتا گم شد ... تلخ خندیدم ...خنده ای که از امید تنها یادگار مهتاب در دلم مانده بود.... هم مهتاب رو از من گرفته بودن هم بچه ای که ممکن بود حالا به من می گفت خاله .... سردو یخی زل زدم به آناهیتا... صورت خیس از اشکش دل به درد آمده ام را بیشتر به درد آمد و فشرده شدنش را میان کبود نفسهایم احساس کردم ... با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد نالیدم
-کشتنش ...همونطور که مهتاب رو کشتن
آناهیتا با نگرانی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد که تلختر از قبل ادامه دادم
-دیگه چی از من گرفتن آنی
غمگین نگاهم کرد ...صورت زیبایش پشت هاله ای از اشک چشمانم پنهان ماند ... دیگه نمی تونستم نگاه نگرانش رو ببینم ...اما صدای غمگینش عذاب وجدان نبودنم را کنار مهتاب بیشتر کرد
آناهیتا:ستاره بیا تموش کنیم
دیگه بس بود پشت ابهامات موندن ... حالا وقت دونستن بود ... دونستن واقعیت هایی را که از مهتاب بود ... از جنس مهتاب بود ... از جنس زجرهایی بود که باید بکشن ...چشمامو باز و بسته کردم که بتوانم صورت آناهیتا را بهتر و واضح تر ببینم ... و از دل پر از دردم نالیدم
-این حق منه که حقیقت رو بدونم آنی
از جایم بلند شدم و کنارش نشستم ... او هم خواهرم بود خواهری که بعد از مهتاب برایم مانده بود و پا به پایم برای انتقام با من همراه شده بود ...چه خواسته چه ناخواسته ... دستش را میان دستانم گرفتم و بوسه ای بر روی آنها نهادم و گفتم
-آنی باید بدونم
دستی به سینه ام کشیدم و اشاره به قلبم نالیدم
-این تو غوغاست به روح مهتاب غوغاست .... حقیقت رو می خوام دنبال کنم
آناهیتا شرمنده نگاهم کرد و همانند من نالید
آناهیتا:شرمنده ام ستاره ... به نگاه معصوم ستاره ... به نگاه خسته ی پر از درد تو ...
سرش را به زیر انداختم و با صدایی که سعی در پنهان بغضش داشت گفت
آناهیتا:نمی دونم چی شد ... نمی دونم ستاره بخدای احد واحد نمی دونم ... توی کلاس نشسته بود که موبایلم زنگ خورد و صدای پر ترس مهتاب توی گوشم پیچید و فقط صدای گریه اش رو می شنیدم که می گفت ... آناهیتا فهمیدن..
دستش شروع به لرزیدن کرد که ....نگران دستش را در دستانم فشردم و گفتم
-نگفت کیا فهمیدن
آناهیتا سرش را تکان داد و میان ترس و اضطرابی را که واضح می توانستم در رفتارش ببینم در جوابم گفت
آناهیتا:نه ..نگفت و من هیچوقت نفهمیدم
دستانش را از دستم خارج کرد و انگار که چیزی را به یاد می اورد دستی به صورتش کشید و میان اشک های ارومی که از چشمانش سرازیر می شد با ناراحتی و نفرت نالید
آناهیتا:وقتی تماس با مهتاب قطع شد با هر جون کندنی بود کلاسم رو تموم کرد و به اینجا اومدم..اما با چیزی که دیدم روح از تنم جدا شد
دستش را از صورتش جدا کردم که دستم را پس زد و با صدای بلندی فریاد زد
آناهیتا:خـــیلی سخته ستاره ... خیلی وقتی ببینی خواهرت کسی که از خوبی چیز دیگه ای برات نداشت ...کنار پله های همین خونه خونین افتاده باشه ...خیلی سخته بفهمی خواهر زاده ای که تازه به نفس افتاده بود ..از خونریزی زیادی چشمش از این جهان بسته شدهبه زانو نشستم .. حجم حرفهای آناهیتا.. برایم سنگین بود ... سنگیتر از باری که برای انتقام بر دوش داشتم ... سخت نفسم را بیرون دادم که اناهیتا با نفرت زل زد به گوشه ی اتاق و با صدای شاکی گفت
آناهیتا:برای همین متنفر بودم از ارباب از اربابی که ادعای شوهر بودن رو داشت ... ادعای یک حامی رو داشت ... اما نبود که ببینه مهتاب چطور برای بچه ی به دنیا نیامده زجه زد... چطور با اشک خون صبحش را به شب رساند ...نبود که مرحم دل مادری باشه
یخ کرده بودم و می لرزیدم .. آناهیتا صورتش را میان دستانش پنهان کرد و بغض ادامه داد
آناهیتا:کسی نبود ستاره ...تو نبودی که حامیش باشی ... ارباب نبود که شاهد زجر کشیدن عشقش باشه ... من بودم فقط منی که پر شده بودم از نفرت ...از حس تنفر از زرین خاتون که مهتاب رو به اون روز انداخته بود ... اونی که مادر بودن رو از مهتاب محروم کرد
دستانش رو رها کردم ... نفس کشیدن سخت شده بود .. هوای اتاق برایم سنگین بود ... بغض سنگینی در گلویم نشسته بود ... نگاهی به آناهیتا کردم ... آناهیتا با دیدن نگاهم غم چشمانش عمیق شد ...و با سری افتاده و افسوسی که در صدایش بود نالید
آناهیتا:بخدا نمی خواستیم اینا پنهون بمونه اما...
دیگه نخواستم ادامه حرفش رو بشنوم .. باید خودم را از سنگینی این بغض رها می کردم ... نگاهی به در اتاق کردم و بدون حرفی از اتاق خارج شدم و صدای هق هق گریه آناهتیا را پشت در اتاق به جا گذاشتم ... با همان پای لنگان با سرعت به طرف پله ها رفتم.... نگاه خیره بعضی مستخدمها را بر روی خود احساس می کردم .. بی توجه به آن نگاها فقط هوای آزاد می خواستم ....هوایی که هیچ ظلمی را به دنبال نداشت ....هوایی که تهی باشه ...خالی از هر چی بغض و کینه... در خروجی رو باز کردم و با عجله خارج شدم ... نفسم را به سختی بیرون دادم که نگاهم به نگاه پر تمسخر زرین خاتون افتاد ... نگاهی که سرتاسر نفرت را به همراه داشت ... کنترول کردن در برابر کسی که تو را به این روز اندداخته خیلی سخته سخت تر از اون چیزی که می تونستم تصور کنم....بغضم در حال سرباز زدن بود ... صدای آناهتیا در گوشم پیچید که گفت"مهتاب خونین پایین پله ها افتاده بود " قدمی دیگر نزدیکتر رفتم که باز صدای آناهیتا در گوشم تکرار شد" تنفر از زرین خاتون که مهتاب رو به اون روز انداخته بود"... نفسهام تند شده بود ...قفسه سینه ام به شدت بالا پایین می رفت ... رو به رویش ایستادم .. رو به روی زنی که دوست داشتم از دنیا محوش کنم ...رو به روی زنی که اورا باعث بانی تمام اتفاقاتی که برای خواهرم افتاده بود می دانستم ...زرین خاتون شاکی از نگاه خیره ام .... گفت
زرین خاتون:چیه دختر چرا اینطور نگام می کنی
نفرت از چشمام می بارید... نفرت از تمام چیزهایی که در نبود من اتفاق افتادهبود ... کاش می تونستم بشم ستاره ...کاش می تونستم ثابت کنم مهتاب اونقدر تنها نبود .... دستانم را مشت کردم ... کاش می تونستم از این آرومی از این خونسردی خارج بشم و در مقابل این زن فریاد بزنم که "خواهرم رو به من برگردوند ... اما افسوس ..افسوس از اینکه از من ساخته نبود ... افسوس که حالا کاری از دستم ساخته نبود ... سرم را به زیر انداختم و با دستم کنارش زدم و به آرامی گفتم
-کاری می کنم تقاص همه ی اشکهای خانواده ام رو بدی
شنید ...یا شنیدنش آن زمان برایم مهم نبود ... مهم این بود که از آنها دور شوم ....با تنه ای او را که میخکوب شده بود کنار زدم ... نگاهم در چشمان ساشا گره خورد ... چشمانم باز غم گرفت ... چقدر از آناهیتا و مهتاب برای او می گفتم ... چقدر از شطنتهامون می گفتم ...نگاه غمگینم را از او گرفتم .. او پسر همان مادری بود که خواهرم را با بی رحمی کتک می زد .. او پسر همان مادری بود که خواهر زادمو خیلی راحت از این دنیا محو کرده بود ... از کنارش گذاشتم که صدای آشنایش را شنیدم ... صدایی که در هر زمان کمک یارم بود
ساشا:چی شده؟
چشمامو بستم ...کاش مثل این چند سال هر وقت می پرسید چی شده خیلی راحت جوابش رو می دادم و از دلم می گفتم .. می گفتم که این دل که توی سینه می زنه شده مثل سنگ خونی ... سنگی که برای قبر خواهرم تزئینش کردم ... حرفی نزدم .. نگاهش نکردم و قدم هامو تند کردم .. نخواستم جوابش رو بدم تا لو نرم تا که حقایق پنهان بمونه .. قدم های تندم ..تندتر شد و شروع به دویدن کردم ....کاش می تونستم کاش هارو از بین ببرم ...کاش کاشی در بین نبود ...اشک در چشمانم جمع شد ... اشکی که برای پنهان همه ی چیزها بود .... اما اشک نریختم .... اجازه دادم بغضم در گلویم خفه شود ... نگاهی به آسمون کردمو نالیدم
-بغضمو می دم به تو ای آسمون هواشو داشته باش
تند تر دویدم ... می دونستم آروم نمی شم ... می دونستم با این دویدن نمی شکنم .. تکیه ام رو به سختی به درختی دادم ... و از درخت سر خوردم ...نگاهم را به شاخه برگی که آرام بر روی زمین می افتاد دوختم ... صدای آناهیتا هنوز تو گوشم بود ... توی گوشهام مانند زجه ای تکرار و تکرار می شد ... روی زمین دراز کشیدم و نگاهم رو به آسمون دوختم ... صورت زیبای مهتاب رو می تونستم توی اون آسمون ببینم ... چشمای غمگین مهتاب جلوی چشمامه ...که از من می خواست براش زندگی کنم ... نگاهی به آسمون پوزخندی زدم و گفتم
- خواهری زندگیتو به من بخشیدی اما فکر این حقیقتهارو نکردی که ممکنه ستاره رو از پا در بیاره
تلخ لبخند زدم و دستم را به زیر سر بردم و به آسمون خیره شدم ... و زمزمه وار زیر لب گفتم
-زندگی سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم
چشمامو بستم و به رویاهای دور رفتم به روزی که خبر مرگ بابا و مامان رو دادن ... مرگی که زندگیمو تغییر داد و شدم یک ستاره محکم ... ستاره ای که بابا همیشه دست بر روی سرش می کشید و می گفت ...تو جای هر پسری رو برام پر کردی ... ستاره ای که مانند مردی ایستاد و از خانواده اش محافظت کرد چشمامو محکتر به هم فشردم و نالیدم
-بابایی کجایی ببینی پسرت نتونست از دخترت محافظت کنه
با مشتم محکم به زمین زدم و برگشتم به گذشته ها به گذشته ی دوری که پرستار با تأسف رو به رویم ایستاد و گفت
پرستار:بین شما ستاره کیه
دستم را از شانه ی مهتاب و آناهیتا که از مرگ مامان گریه می کردن برداشتم و با امیدی که هیچ از آن امیدوار نبودم .. جلوی پرستار ایستادم و نگاهی به نرگس جون که با بهت به پرستار شده بود ... اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و با صدای بغض دار گفتم
-ستاره منم
پرستار غمگین نگاهم کرد و اشاره ای به بخش سی سی یو کرد و گفت
پرستار:دارن نام شما رو صدا می زنن پس بهتره....
پرستار نتونست حرفش رو ادامه بده ...سرم را با غمی به زیر انداختم....سنگینی نگاه نرگس جون رو احساس می کردم اما برایم مهم نبود... آن زمان هیچ برایم مهم نبود جز بابا رو ببینم و بگم ترکمون نکن ... اما چشمان غمگین پرستار که آنطور نگاهمان می کرد می توانستم به راحتی درد یتیمی را بچشم ... ... نگاهی به دری که بر روی آن با خطوط قرمز سی سی یو نوشته شده بود دوختم و با دستانی لرزان درش را باز کردم که نگاهم به دکتر افتاد که با غمی رو به پرستار دیگر که از اتاق خارج می شد گفت
دکتر:خیلی وقت نداره بذارین به خواسته ی آخرش برسه
دنیا دور سرم چرخید ... خبری نبود که دوست داشتم بشنوم ...دکتر برگشت و با دیدن من سرش را با تأسف تکان داد که قطره اشک مزاحم باز از گوشه ی چشمم سرباز زد و رو به دکتر نالیدم
-دروغه عمو مگه نه
دکتر:برو دختر برو وقتش خیلی کمه
بغضمو در گلو پنهان کردم و لبم را به دندان گرفتم و مانند دخترهای سر به زیر به حرفایش گوش کردم و وارد اتاق شدم ... بابا محکم و پر استوارم بین آن همه دستگاه بود ... دستگاهایی که هیچ امیدی به آنها نداشتم ... پاهایم لرزید ...و زمزمه وار گفتم
-بابا...
قدمی به جلو برداشتم و با صای پر از بغضم بلندتر گفتم
-بابا جونم ...
حرفی نزد .. تکونی نخورد ... صدای بیب بیب دستگاها ..بغضم را بیشتر کرده بود .. با گریه قدمی جلوتر برداشتم و بلندتر از قبل گفتم
-بابایی خوبم
حرفی نزد ... بالای سرش ایستادم ... صورت سفیدش کبود شده بود ... سرش را باند پیچی کرده بود ... دستی به صورتش کشیدم و نالیدم
-بابایی
تکانی نخورد .... صدای هق هق گریه ام بالا رفت و لبخند بر روی لب او نشست .. با دیدن لبخندش ... گریه ام شدیدتر شد ....چشمانش را باز کرد و مهربان و پدرانه نگاهم کرد و دست یخ زده ام را در دستش گرفت .... با صدای بی جونی که به سختی خارج می شد گفت
بابا:آخرش مثل دخترهای سوسول بهم گفتی بابایی
سرم را بر روی دستش گذاشتم و با صدای بلند هق هق گریه ام را سر دادم ...دستم را در دستش فشرد و ناله ای کرد که سیخ ایستادم و نگاهش کردم .. با دیدن نگاه اشکی ام اخمی کرد و گفت
بابا:تو گریه نکن ستاره دارم درد می کشم
با اون سن کم هم متوجه حرفش شده بودم ... با سرعت اشکهایم را پاک کردم و زل زدم به چشمانش و گفتم
-اخماتو باز کن بابا ببین اشکامو پاک کردم
اخمهایش به سختی باز شد و باز لبخندی زد و دستم را فشرد و گفت
بابا:مامانت خوبه
غمگین نگاهش کردم و سرم را دوبار تکان دادم و گفتم
-آره .. آره خوبه توی اتاق بقلی منتظر شماست
بابا تلخ خندید و دستم را بالا آورد و گفت
بابا:هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی
سرفه ای کرد ... نگران نگاهش کردم و گفتم
-بابا
بابا لبخند مهربانی زد و برای ادامه حرفش گفت
بابا:برای همین همیشه وقتی شیطنتی می کردی می دونستم کار توه و برای محافظت از آناهیتا و مهتاب هم که بوده به گردن می گرفتی
لبخندی میان بغضم زدم که خیره نگاهم شد و گفت
بابا:وقت رفتنه
باز اشک روانه ی صورتم شد و گفتم
-تورو خدا اینطور نگو بابا ...ما بی تو و مامان چیکار کنیم
بابا خنده ای کرد ... خنده اش به سرفه ای تبدیل شد و گفت
بابا:دیدی لو دادی که مامانت ...
نتونست حرفش رو ادامه بده .. هر دو اشک صورتمان را خیس کرده بود... خم شدم و دستش را بوسیدم که گفت
بابا:ستاره بابایی
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم که غمگین نگاهم کرد
-جونم بابا
بابا:باید برم مامانت تنهاست
-بابا..
کاش می تونستم بگم بابا پس تنهایی ما چه اما با عشقی که میان بابا و مامان بود رفتنش رو قبول داشتم می دونستم جونشون به جون هم بسته است غمگین نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت
بابا:از اینکه خودت خودت رو قانع می کنی همیشه خوشم می اومد
دستم را فشرد و ادامه داد
بابا:تو برام پسری بودی که هیچوقت کمبودش رو احساس نکردم ولی تو دختر قوییه من بودی ستاره ی باباش محکم و استوار
سرفه ای کرد ... قدمی نزدیک رفتم و پر از ترس نگاهش کردم ..غمگین لبخندی زد و گفت
بابا:کاش اینقدر عمر داشتم که می تونستم ببینم هر سه تاتون سرو سامون می گیرین اما عمر خدا دست ما نیست
با افتخاری که همیشه در چشمانش می دیدم نگاهم کرد و گفت
بابا:می دونم از پس خودتون بر می آیین بخصوص تو که همیشه از پس کارهات بر اومدی
دستش را به سختی بالا آورد و دستهایم را که دستش بود به لبانش نزدیک کرد و آن را بوسید و گفت
بابا:ازت خواهشی دارم ستاره
لبهایم را از زور گریه بهم فشردم و نگاهش کرد ... اشک در چشمانش جمع شد و گفت
بابا:مواظب مهتاب و آناهیتا باش ستاره ...می دونم تو می تونی از پس خودت بر بیایی اما اون دوتا محتاج توان.. اون دوتا ضعیفن پر از احساس و شکنندگی
قطره اشک از چشمانم سرازیر شد که ادامه داد
بابا:مواظب خواهرات باش که این جامعه پر از طمع کاره پر از ریا و از خود زنی
دستی به صورتم کشید و گفت
بابا:می دونم حالا متوجه حرفام نمی شی ولی می دونم اینقدر بزرگی که بتونی مواظب همه باشی نذار یک غم خونه ی دلهاشون بشه
با گریه دستم را بر روی دستش که بر روی صورتم بود گذاشتم و با غم نالیدم
-بابا توروخدا
بابا:ازت خواهش می کنم ستاره
دستش را میان دو دستم گرفتم و با گریه دستش را بوسیدم و با خشم گفتم
-بابا توروخدا خواهش نکن اینا وظیفه است وظیفه
بابا لبخند پر غروری زد و با چشمان نیمه باز نگاهم کرد و به آرامی گفت
بابا:تو غرورمی ستاره
لبخندی زدم وبا غرور نگاهی به بابا کردم ..با دیدن لبخند بر روی لبش و چشمان بسته اش و صدای بیب بلندی که از دستگاه خارج می شد فهمیدم که دیگه بابا نیست ... دیگه بابایی ندارم ....دیگه پدری ندارم که در آغوش پر قدرتش بگیرتم ... دیگه بابایی نیست که دستش رو بر روی سرم بکشه و بگه"آفرین دخترم"... دستش را به آرامی بر روی سنیه اش گذاشتم ...همانطور که گریه می کردم .. پیشانی اش را بوسیدم و اروم زمزمه وار گفتم
-مواظبم بابا مواظب همه چیز
بوسه ی دیگری بر روی گونه اش نهادم و گفتم
-با خیال راحت بخواب بابایی که خودم هوای همه رو دارم هم هوای خودمصدای فریاد مهتاب که در اتاق پیچبد از بابا فاصله گرفتم و نگاهی به مهتاب کردم که جیغ می کشید ...از بابا فاصله گرفتم و با سرعت خودم را به او رساندم و او را در آغوش گرفتم ... از همون روز از همون روزی که زندگی یک رنگ دیگه ای را به ما نشان داد ... با وجود نرگس جون من بزرگ خونه بودم ... با پولی ارثی که بابا گذاشته بود دیپلمم را گرفتم و از همان موقعه شروع به کار کردم ... نیازمند کار نبودم ولی دوست داشت کار کنم و برای خانواده ام مستقل باشم ... با کمک همسایمان که به تازگی مطبی برای خودش زده بود منشی اش شدم ... و من شدم ستاره ایی که حالا بود...ستاره ای که اومده بود تا انتقام خواهرش رو از این مردم بگیره...با فشاری که به معده ام وارد شد به سختی چشمانم را باز کردم ... با دیدن هوای تاریک باز چشمانم را بستم که صدای آشنایی به گوشم رسید که صدایم می کرد ... چشمانم را به آرامی باز کردم که صدایش را نزدیک گوشم شنیدم
مهتاب:ستاره
!
با شنیدن صدای آشنای مهتاب در نزدیکی ام ....سیخ نشستم و نگاهم را به اطراف دوختم.... هنوز چشمانم پر از خواب بود ... نگاهم را گرداندم که نگاهم به مهتاب با لباس سفیدی پشت درختی افتاد... دستانم شروع به لرزیدن کرد و با بغض زیر لب زمزمه کردم
-مهتاب
مهتاب با آن لباس ابریشمی و سفیدش لبخند مهربانی زد و با غم چشمانش گفت
مهتاب:منتظره!
با دیدن چشمان غمگینش اشک در چشمانم جمع شد و به آرامی از جایم بلند شدم و رو به رویش ایستادم ... رو به روی همزادی که حالا شاید با دیدنش ممکن بود دیونه شده باشم ... قدمی به مهتاب نزدیک شدم که قدمی به عقب رفت و لبخند تلخی زد و گفت
مهتاب:مواظبش باش ستاره
چشماشو باز و بسته کرد و همانطور که میان درختها می رفت بلند تر گفت
مهتاب:هواشو داشته باش
پشت سرش رفتم ... هر چی اون دور تر می شد قدم های من نیز تند تر می شد و پشت سرش می رفتم ...قدم های تند تر شد و شروع به دویدن کردم اما هر چی به او نزدیکتر می شدم او دور تر می رفت ... آنقدر دویده بودم که معده ام شروع به سوزش کرد و ضعف سرتا سر تنم را در بر گرفت .. با دیدن ویلا که رو به رویم بود ... به سختی خودم را به پله های ورودی رساندم ... تکیه ام را به ستون پله ها دادم و نفسم را بیرون فرستادم ..... نگاهی به آسمان سیاه کردم
-کی هوا تاریک شده بود متوجه نشده بودم ..
شاید به دلیل خوابی از گذشته ها بود که هیچوقت متوجه گذر زمان نمی شم ... شاید دلیلش همین بود که اینقدر آرام شده بودم... اینقدر محکم ... همیشه حرفای بابا رو که به یاد می آوردم ...محکم می شدم ....می شدم یک شخص دیگه ای .. . راست ایستادم و به طرف پله ها رفتم .. قدمی به بالا رفتم که یک جفت چکمه جلوی چشمام قرار گرفت ... همانطور که نفس ..نفس می زدم ... سرم را بالا بردم که نگاهم در نگاه عصبی شایا گره خورد ... ابروهایم بالا رفت ... با تعجب نگاهش کردم که نفسش را عصبی بیرون داد و با صدایی که شبیه فریاد بود گفت
شایا:کــــجا بــــودی
سرفه ای از درد سینه ام کردم و با قدمی که برداشت .. قدم بالا آمده را پایین آمدم ... باز فریادی زد
شایا:گـــفتــم کـــجــا بودی
با نفس های بریده نگاهش کردم و آرام گفتم
-چـرا..داد می زنی
قدم هایش را با سرعت پایین آمد و بهونه ی هر حرکتی را از من گرفت ... بازوهایم را در دستش گرفت و غرید
شایا:می دونی چند ساعته نیستی ... یک نگاه به ساعت انداختی
نفس عمیقی کشیدم و با ناله ای که بازوهایم میان دستانش له می شد گفتم
-ساعت ندارم جون تو
شایا با اخمی نگاهم کرد و گفت
شایا:این وقت شوخیه
به سختی بازوهایم را از دستش خارج کردم و دستم را بالا آوردم و نشانش دادم و گفتم
-ببین ساعت توی دستم نیست
شایا:این دلیل توجیح کننده ای نیست ستاره
مظلوم نگاهش کردم و با نفسهای عمیقی که می کشیدم گفتم
-بخدا خوابم برده بود برای همین نفهمیدم که شب شده
شایا نگاهش را از من گرفت و کلافه دستی در موهایش کشید و گفت
شایا:بار دیگه بی خبر نرو
با همان اخم نگاهم کرد و بلندتر گفت
شایا:فــــهمیــــدی
سرم را با همان مظلومیت تکان دادم که تیکه ام را به بازویش دادم و با بی حالی گفتم
-به جای داد و فریاد کردن به منه مریض برس
شایا:هرجا گشتم نتونستم پیدات کنم نگران شدم
با لبخند بی جونی نگاهش کردم و با چشمکی گفتم
-نگرانی خوبه
شایا با تأسف سرش را تکان داد و زیر بازویم را گرفت و من را به طرف خودش کشید و گفت
شایا:رفته بودی بدویی درسته
سرم را تکان دادم .... پر حرص نفسش را بیرون داد و گفت
شایا:مگه نگفتم برای بدنت ضرر داره
-به این دویدن احتیاج داشتم
در ساختمان را باز کرد و هر دو وارد شدیم که پر سوال پرسید
شایا:اتفاقی افتاده؟